چادرےام♡°
[انرژیـ مثبتـ🌱] گفتم:خیلی خونسردی!توخدایی وصبور!من بندهات هستم وظرف صبرم کوچیک!...یه اشاره کنی تمو
[انرژیـ مثبتـ🌱]
گفتم:أناعبدک الضعیف الذلیل..اصلاچطوردلت میاد؟....
گفتی:إِنَّ آللّٰهَ بِآلنَّاسِ لَرَءُوفٌ رَّحِیمٌ.
(خدانسبت به همهی مردم،نسبت به همه،مهربونه"بقره/۱۴۳" )
#خدایا_ماروتو_خیلی_حساب_کردیم💚
#قسمت_6⃣
#Copi🚫
°|• @chadooriyam •|°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_6
سریع خودمو رسوندم دانشگاه
ماشینمو تو پارکینک دانشگاه پارک کردم،مقنعمو کشیدم جلو و ریلکش از جلوی حراست رد شدم
-کیانا اومدی؟
علیک سلام...منم خوبم
-سلام عخشم خوبی خوشی سلامتی آقاتون خوبن
با ناز گفتم:ایشونم خوبن،سلامتون میرسونن
فاطمه:میترا،کیانا کلاسمون 157
روبه میترا گفتم:بریم پیش رمانپور؟👀
میترا:الان؟
گفتم:آره دیگه هنوز یه ساعتی تا شروع کلاس وقت داریم
-باشه...فاطی میای؟
فاطمه:نه
در زدیم و وارد شدیم
-سلام حاجاقا
-به به کیانا خانوم و خانوم احمدی
تخس گفتم:استاد شما همیشه دوست دارین منو در حال لبو شدن ببینین؟
استاد با خنده:خانوم احمدی به نظرتون من کیانا خانومو اذیت کردم؟
میترا یه اخمی کرد و گفت:اما به این لباسی که پوشیدید(لباس روحانیت)بهش نمیاد اسم کوچیکشو صدا بزنید...
حاجی خودشو جمع و جور کرد(راستشو بخواین خودمم ناراحت شدم...بالا خره اون 8سال از ما بزرگتره...)
بعد از لحظاتی استاد گفت:میتونید بشینید و بعد ادامه داد:راستش اول میخواستم به خانوم مولایی بگم (بعد یه نگاه شیطانی به میترا انداخت و گفت)اما میبینم شما با این حرفتون اعلام آمادگی کردید(میترا فاتحت خوندس...)
میترا با لکنت گفت:چه....کاری..؟
به کتابخونه ی عظیم رو به روش اشاره کرد و گفت:این کتابا رو میبینید؟
این کتابا رو طبق موضوع خودشون بذارید سر جاشون(من یقرا الفاتحة مع الصلوات...)
و اما شما خانوم مولایی۰با لحن سنگینی گفت)شما این لیستو میگیرید و میرید کلاسهای مربوطه و اسامی که داخلش نوشته شده رو میگین بیان به دفتر من
بعدش رو به میترا کرد و گفت:اعتراضی دارید خانوم احمدی؟
میترام کم نیورد و گفت:نه اصلا
استاد:بسم الله
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫