eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
#wall🍦 #پس_زمینه🍄🌈 ☞ @chadorihayeashegh
#wall🍦 #پس_زمینه🍄🌈 #حاج_قاسم_سلیماني شهادتت مبارک سردار دلها eitaa.com/chadooriyam
❌اطلاعیه❌ کسانی که اینستا دارن این پیجو ریپورت کنن به سردار سلیمانی توهین میکنه hiva_ilam1
🔴 پیکر شهید والا مقام و شهدای حمله به آمریکا بنا بود ساعتی پیش از فرودگاه بغداد به ایران منتقل شود که به فرمان یک مقام عالیرتبه بنا شد پیکر حاج قاسم و شهدا به زیارت امام حسین(ع) برده شده و فردا در کربلا تشییع شود و سپس به ایران منتقل شوند. /بدون سانسور
چیکار کرد؟! چطور زندگی کرد؟! چطور بندگی کرد؟! چطور نوکری کرد؟! که حضرت زهرا(س) تو این شب جمعه ...💔 eitaa.com/chadooriyam
برای اینکه امتحانات رو خوب بدید برای خودتون انگیزه ایجاد کنید...😉 #درس_بخونیم #آینده_را_میسازیم✊ #شوخی😅 eitaa.com/chadooriyam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️به نام‌خدا❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:۱۳۴ برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ @chadooriyam 💞✨
پلکهــایم را بــه آرامــی بــاز کــردم بــادیــدن فضــاي ناآشــناي اتــاق لحظــه اي متحیــر و گــیج شــدم امــا خیلی زود بـه یـادم آمـد کـه دیشـب بـه خانـه المیـرا آمـده بـودم . دوبـاره اتفاقـات وحشـتناك دیـروز از جلــوي چشــمانم گذشــت . درگیــري خانــه دایــی، حرفهــاي رهــام، و کتکـاري رهـام و بهــزاد، فـرار مــن و پنـاه آوردنـم بـه ا ینجـا! بــا نالـه روي تخــت نشسـتم متوجــه صداي ناآشـنا ي مـرد ي شـدم کـه بـا المیرا مشـغول صـحبت بـود . صـدا ي گفتگـو ي شـان از پـذیراي بـه وضوح شنیده می شد. - از کی این جوري شده؟ - دقیق که نمی دونم دیشب ساعت 10 اومد خونه مون و از همون موقع هم حالش بده! - از علایمــش مشخصــه کــه از یــه اتفــاق یــا خبــري شــوکه شــده یــا یــه جــورایی ترســیده، شــما نمــی دونید چه اتفاقی براش افتاده ؟ - نمی دونم چی بـه سـرش اومـده، امـا مطمئـنم یـه اتفـاق بـدي بـراش افتـاده، آخـه دیشـب یـه جـوري بــود پریشــون، وحشــتزده، آشــفته. ســر و وضــع لباســش هــم عجیـب بــود نامرتــب، مثــل کســی کــه سراســیمه و بــا عجلــه بــدون هــیچ دقتــی لباســی پوشــیده و از جــایی بــا ســرعت بیــرون اومــده باشــه، دیشــب فقــط گریــه کــرد و بعــد هــم خوابیــد. یــک بــار کــه بهــش ســر زدم دیــدم داره تــوي خــواب هـذیون مـی گـه الفـاظی مثـل بهـزاد، کمـک و... را شـنیدم. از همـون جـا تـبش بـالا رفـت. نـوبتی، چنـد بـاري، بـا مامـانم بهـش سـر مـی زدیـم تـا اینکـه آخـرین بـار کـه مامـانم بعـد از نمـاز صـبح بدیـدنش رفت دید وسط اتاق بیهوش افتاده. این جوري شد که ما هم مزاحم شما شدیم. - نام بهزاد براي شما آشنا نیست؟ - نامزدشه! - شما با نامزدش تماس گرفتین؟ - نه ما هیچ شماره اي ازش نداریم، گوشی سهیلا هم همراهش نبود. - این جوري که نمی شه باید خبرش کرد هیچ آدرسی، شماره اي از بستگان دیگرش چی؟ - نه نداریم. راستش ترجیح میدیم خودش بهوش بیاد. - بسیار خب احتمالاً تا یکی دو ساعت دیگه بیدار می شه. - حالش چطوره دکتر؟ - جـاي نگرانـی نیسـت، نسـبت بـه صـبح خیلـی بهتـره، تـبش پـایین اومـده، بـا مسـکن هـاي قـوي کـه صبح تزریق کردم احتمالاً تـا یـه سـاعت دیگـه بهـوش میـاد، اگـه بیـدار شـد قطعـاً سـردرد یـا سـرگیجه و شاید هم کمی حالت تهـوع داشـته باشـه کـه کـاملاً طبیعیـه اگـه مـورد د یگـه اي داشـت بـا مـن تمـاس بگیرید. - تشریف داشته باشین دکتر. - متشکرم. دیگه رفع زحمت می کنم. - خیلی زحمت کشیدین. - کاري نکردم وظیفه همسایگی رو ادا کردم، خداحافظ. - خداحافظ. eitaa.com/chadooriyam 💞✨
از صـحبتهاي المیـرا و دکتـر بغـض کـردم. از اینکـه از سـر بـی پنـاهی و بـی کسـی بـه غریبـه هـا پنـاه آورده بودم داغون شدم. شخصیتم له شده بود با غیض به بالاي سرم نگاه کردم با فریاد گفتم: - خسته نشدي خـدا؟ بیشـتر از ایـن مـی خـواي تحقیـرم کنـی؟ اصـلاً چیزي هـم ازم مونـده کـه بخـوا يبگیـري؟ از اینکـه قـدرتت رو بـه رخـم کشـیدي خیلــی خوشـحالی؟ اعتـراف مـی کـنم کـه تـو بــردي! سـهیلا حـامی کـه تـا پـنج سـاله پـیش پـدر، مـادر و بـرادر داشـت و تـوي ثـروت و خوشـی غـرق بـود. الان هیچی نیست. پوچِ پوچه. المیرا سراسیمه به داخل اتاق آمد و هاج و واج به من خیره شد. با پرخاش گفتم: - چیه بدبخت ندیدي؟ المیــرا بــدون هــیچ حرفــی جلــو آمــد و روي تخــت کنــارم نشســت ســعی کــرد در آغوشــم بگیــرد، از احساس ترحمش خشمگین شدم و با خشونت پسش زدم و با فریاد وحشتناکی گفتم: - به من دست نزن، از همه تون بدم میاد برو گمشو بیرون. اشک در چشمان سیاهش حلقه زد و با استیصال نالید: - سهیلا جون الهی قربونت برم، چی شده؟ چرا اینجوري می کنی؟ مثل دیوونه ها داد زدم: - ولــم کــن، مــرگ از ا یــن زنــدگی جهنمــی بهتــره خســته شــدم از ا یــن همــه مصــیبتی کــه ســرم آوار شده. - سـهیلا جـان آسـمون همیشـه ابـري نیسـت کمـی صـبر کـن همـه چـی درسـت مـیشـه خـدا الـرحمن الراحمینه. خنده ي عصبی کردم و گفتم: - کدوم خدا؟ من دیگه به هیچی اعتقاد ندارم. اینا همش خرافاته! بـا سـیلی محکمـش سـاکت شـدم . دسـتم را روي گونـه ام گذاشـتم و بـا بهـت بـه چهـره برافروختـه اش نگــاه کــردم. بغضــم ترکیــد و خــودم را بــه آغوشــش انــداختم . المیــرا مثــل خــواهري بــزرگ نوازشــم کرد و با صداي گرفته اي گفت: - خودت رو خالی کن عزیزدلم نذار تو دلت تلمبار بشه. بعــد از اینکــه آرام شــدم. تمــام اتفاقــات دیــروز را بــرایش تعریــف کــردم. بــه جــز حرفهــا و کارهــای رهــام. کــه تنهــایی بایــد بــار رســوا یی اش را بــه دوش مــی کشــیدم. بیچــاره المیــرا از فــرط تعجــب دهانش باز مونده بود و با ناباوري نگاهم می کرد. - یعنی واقعاً معتاد شده؟ - آره، به خاطر همین اعتیادش این قدر عصبی بود که هم با علیرضا دعواش شد هم با رهام. - می خواي چیکار کنی؟ - می خوام جدا شم دیگه تحمل ندارم! - زنگ بزن به خونواده داییت و همه چیز رو بگو! eitaa.com/chadooriyam 💞✨
- اصلاً حرفشم نزن دیگه خونه اونا نمی رم. - پس چی؟ - اول باید یه سر خونه بزنم ببینم اوضاع از چه قراره! - بعدش؟ - نگران نباش من روي حرفم وایستادم. اگه بهزاد بود بهش می گم و خلاص! - حتماً کلی تا حالا دنبالت گشته! - تا نرم از هیچی با خبر نمی شم، المیرا این مسئله فقط بین خودمون دو تا می مونه، باشه؟ - حتماً مطمئن باش اما... - اما چی؟ - اگه بهزاد قبول نکرد چی؟ - می دونم مشکلات زیادي باید از سر بگذرونم پس بهتره خودم رو قوي کنم. المیرا لبخندي از سر رضایت زد و گفت: - مطمئن باش از این تصمیمت پشیمون نمیشی! بعـد از خـوردن غـذا بـا آن کـه حـالم چنـدان رو بـه راه نبـود تـرجیح دادم قبـل از آمـدن مـادر المیـر از آنجا خارج شوم. - بازم می گم دو تایی بریم بهتره. - نه نگران نباش. - خیلی خب لجباز، حتماً خبرم کن. - باشه. - راستی اگه احیاناً مشکلی پیش اومد بیا خونه ما! - مطمئن باش فعلاً جایی جز اینجا ندارم! - به مامانم چی بگم؟ - یه قصه براش سرهم کن! - باشه، زود برگردد، خداحافظ. - خداحافظ. همـین کـه بـه جلـوي مجتمـع رسـیدم. ناگهـان دلـم خـالی شـد و تمـام جـرأتم را بـه یکبـاره از دسـت دادم. بـین رفـتن و مانـدن تردیـد داشـتم. از واکـنش احتمـالی بهـزاد نسـبت بـه حرکتـی کـه رهـام بـه روي مـن کـرده بـود مـو بـه تـنم سـیخ شـد ،افکـارم پریشـان بـود و در ذهـنم هـزار بـار مـاجرا را بـرا ي بهـزاد شـرح مـی دادم! آنچنـان درگیـر افکـارم بـودم کـه متوجـه نشـدم چـه موقـع جلـو ي واحـد بهـزاد رســیده بــودم. دیگــر راه برگشــت نداشــتم . نفســم را محکــم بیــرون دادم و در زدم. تعلــل در بــاز کــردن در بــاز مــرا بســو ي افکــارم پرتــاب کــرد . ایــن بــار نگــران عکــس العملــش از خبــر جــدا ییمان بــودم! امــا نــه دیگــر نمــی گذاشــتم کــولی بــازي هــایش، تهدیــدهایش و نــه التماســهایش تــأثیري بــر تصمیم بگذارد. eitaa.com/chadooriyam 💞✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا