eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان -الو...؟سلام سیدجان -سلام پدرجان خوبین الحمدالله؟(گوشی رو اسپیکر بود) *امیرعلی جان شما تا فردا جلسه داری؟ -امیرعلی با تردید پرسید:چطور؟ -کیانا میگه شما تا فردا عصر خونه نیستی -بله پدر جان...چندتا جلسه پشت سر هم دارم -بسیار خب...پنج شنبه عصر منتظرتیم -چشم جناب،یاعلی -خدانگهدار از اینکه امیرعلی اینقدر هوامو داشت نفس آسوده ایی کشیدم و با خاطری آسوده به بابا گفتم:بابا از پرونده هاتون بگین برامون بابا حسین با گفتن:جای شجاعتت تو پرونده ی سیما256خالی بود شروع به تعریف کردن کرد ساعت ده بود که دیدم صدا همهمه میاد...بعله..خانواده مولایینااومده بودن خونمون خیلی خوش گذشت...فاطیما هم اومده بود سهراب:خانوم سادات...از زندگیت راضی هستی؟ -الحمدالله..شنیدم نامزد کردی با تعجب گفت:خبرا چه زود میپیچه -چی فکر کردی داداشی...ما همیشه آپ دیتیم دخترعموم ،شادی،اومد جلو و گفت:شما دوتا هم وقت گیر آوردینا...پاشید بیاین شام میل کنید سر سفره: زندایی:کیانا حاجاقا خوبن؟ -ممنون...سلامتون میرسونند دایی:کیانا از شوهرت بپرس سیگار کشیدن حرامه یا نه -عه دایی...شوهرم مرجع تقلید نیس که...آقا سید مشاور و سخنران مطرح کشوره مادربزرگ:ان شاء الله به زودی 4تا بچه گیرتون بیاد لقمه پرید به گلوم...چه خبره..چهارتا...؟ وقتی مهمونا رفتن با مامان رفتیم تو اتاق مامان:نخوابیدی هنوز؟ -خوابم نمیبره....مامانم..؟ -جان دلم؟ -فکر میکنی امیرعلی منو دوست داره؟ *قربونش برم دامادمو...آخه کی به اندازه ی اون به تو محبت میکنه؟ -آخه اون فقط سه روز در هفته تو خونس که اونم مشاوره میده -کیانا...دخترم؟تو وقتی بله گفتی یعنی به همه ی این سختیا بله گفتی...حالا نباید بزنی زیر عهد و پیمانت... -آخه مامان...داشت با یکی میگفت و میخندید -خب شاید یه همکاراش بوده و گرنه مرد محترم و غیوری مثل امیرعلی که با مخاطباش شوخی نمیکنه -میدونم،اما میترسم امیرعلی ازم دلسرد بشه -تو فقط باید بهش محبت کنی... -ممنون مامان و خوابیدیم از صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم برای زندگیمون تمام تلاشمو بکنم حتی نقشه کشیدم اگه اجازه داد تو چندتا کلاس شرکت کنم و تو خونه تنها نمونم عصر دقیقا سر ساعت 6بود که زنگ آیفون روشن شد -مامان:دومادمه -زیر لب گفتم:چقدر آن تایمه اومد داخل...با نگاهش کارخونه قند رو تو دلم آب کردن چه قد رعنایی داشت شوهرم -سلام علیکم خانوم ساداتم رفتم تو آغوشش و گفتم:دلم برات تنگ شده بود آقا سیدم -نفس آرومی کشید و گفت:چه جمله ی آرام بخشیه -داری گریه میکنی کیانا؟ شونه هامو گرفت با هق هق گفتم:بعضی وقتا فکر میکنم من لیاقت زنگی با شما رو ندارم،فکر میکنم خیلیا بهتر از من میتونستن زندگی بهتری رو برات بسازن اشکامو پاک کرد و در گوشم گفت:ما دوتا از اول برای هم آفریده شده بودیم... ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم♥•° بسم نامٺ ڪہ اعجاز مےکند ✌️ •°
دعاگوی همه عزیزان بودم امامزاده عزالدین محمد ملقب به شاه کوچک🌱✨
🌸➖➖➖🍃➖➖➖🌸 بیخود برایم دلیل و مدرڪ نیاورید من دختــرم💓 میدانم ڪہ صلاح من در «حجاب »اسٺ براي من دلیلي بزرگٺـر از سخن خدايــم نیسٺ من حجابـــ میڪنم چون خداے من اینگونہ مے خواهد😇 🌹 eitaa.com/chadooriyam 💓💫
💌 توی کتابخونه‌ نشسته بودم؛ کتاب رو از آقای کتابدار گرفتم که چشمم به همکلاسی‌هام افتاد: چند تا دختر، 💙 با قلب پاک اما با حجاب خاص ... به فکر فرو رفتم ... یاد آیه‌های قرآن افتادم و حرف خدا 💫 : ای پیامبر، به زنان و دختـران بگو با مقنعه‌های بلند، خودشون رو از نامحرم بپوشونن 🍀 فکر جدیدی به ذهنم رسید ... چند تا برگه رنگی کوچیک آماده کردم روی هرکدومشان، یه غنچه گل 🌸 چسبوندم و با خط خوش روی برگه‌ها نوشتم : دوست گلم، آقایون اینجا، نامحرمن؛ کاری که خدایی باشه، قشنگتره پس حجاب خوب داشته باشی، بهتره . . . 💚💜 🕊 سوره احزاب. آیه ۵۹ eitaa.com/chadooriyam 💓💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان لبخندی زدم و عمامه و رداء شو گرفتم و به سمت دست شوری راهنماییش کردم سه ماه بعد -کیانا....؟کیانا کجایی؟ (صدای سرفه می آید) امیرعلی بطرف دست شوری میرود:کیانا؟کیانا خوبی؟ کیانا با صدای خش داری جواب میدهد:آره...خوبم...و برای مرتبه ی چندم بالا می آورد بعد از چند لحظه میام بیرون و میگم:خوش اومدی امیرعلی -کیانا...مطمئینی حالت خوبه؟رنگ رخسارت زرد شده ها.... -آره...خوبم..خوبم مرد من...بریم نهار..استنبولی(پلوگوجه)درست کردم -عصری آماده باش بریم آزمایشگاه -باو کن چیزیم نیس -هیس...اونو دکتر تعیین میکنه و بعد ادامه داد:چرا تو این یه هفته که خونه نبودم نرفتی خونه ی مامانت؟ -نمیخوام نگرانم بشن -زیرلب میگه:آخرش کار دست خودت میدی -با اعتراض گفتم:امیرعلی....بهم روحیه بده...بهم جملات مثبت بگو...من هنوز از محبتت سیراب نشدم...هنوز نتونستم با دیر اومدنات کنار بیام...نمیتونم ببینم که میون بچه ها ،تو جلساتت،میگی و میخندی تو خونه که میای فقط یا مطالعه میکنی یا سر تلویزیونی دست رو قلبم گذاشتم و گفتم:دردم از اینجاست...کمبود محبت دارم امیرعلی امیرعلی شوکه شده بود...زندگیشون روسردی میرفت...امیرعلی این زنگ خطر رو به خوبی احساس میکرد...برای همین فورا سیمکارت کنونیش رو تو جعبه ی مخصوص گذاشت و داخل کمد مشترکشون قرار داد و از سیمکارتی که همسرش براش گرفته بود استفاده کرد...او باید به خاطر زندگیشان تا یک ماه جلساتش را به تعویق انداخت -خانوم مولایی؟ -امیرعلی رو به همسرش گفت:عزیزم،نوبت توئه... -آقا سید...من میترسم -منم باهات میام... امیرعلی باهاش رفت و بهش دلگرمی داد تا درد آزمایش خون رو زیاد احساس نکنه -خانومم؟ -جان خانومت؟ -موافقی بریم مسجد باب الرحمه؟ -میشه....؟ -شما فقط امر کنید بانو دوباره با هوشیاری امیرعلی زندگی آنها رو به گرمی میرود...امیرعلی سعی میکرد تمام اوقاتش رو با کیانا بگذرونه -کیانا...؟ -اینجام بابا اینجام -شما که باز رفتی لباس نوزادی میبینی...بیا بریم ،نتیجه آزمایشت حاضره -خانوم دکتر خندید و گفت:عزیزم تبریک میگم....بارداری -من....مطمئینید؟ -بله مامان خانوم...اما به نظر من به این زودیا به شوهرت نگو -چی؟آها...چشم رفتم توماشین نشستم چی شد خانمم؟چرا رنگت دوباره پریده؟ -امیرعلی؟ -بله؟ -سرطان خون دارم داد بلندی کشید و گفت:چییییییییی؟بگو جان امیرعلی با بدجنسی گفتم:نمیگم،چون به این زودیا خیال ندارم تنهات بذارم -امیرعلی فقط یه لحظه خواست دست روی کیانا بلند کنه که با دیدن مظلومیت کیانا دلش نیومد فرشته ی آسمانیشو بزنه -راستشو بگو کیانا...سکتم دادی بخدا -داری بابا میشی... دوباره دادی کشید و گفت:کیاناااااااااااااااااااا دستمو روی گوش هام گذاشتمو گفتم:آخ آخ گوشام...راس میگم خب...داری بابا میشی -ببخشیند خانومم...آخه شما جون منو به لب میرسونی که -طوری نیس آقایی *همینجور که ماشین رو روشن کرد گفت:چندماه دیگه بدنیا میاد؟ 7ماه...بابا علی شیرینی نمیدی بهمون؟ -چرا...چرا اما هنوزم باورم نمیشه دارم بابا میشم -امیرعلی؟ -جان امیرعلی؟ -میای یه نقشه ایی بکشیم؟ -انا لله و انا الیه راجعون....بفرمایید خانوم؟ -کلهم همه رو سکته بدیم و بعد نقشه رو براش گفتم :والا من نمیدونم در برابر شیطنت های شما چی بگم ⏪ ادامه دارد eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان در حال بافتن موهام بودم که امیرعلی اومد داخل: خانومم؟ جانم -جانت سلامت،چیزه...دوست داری یه بارم آقا سید موهاتو ببافه؟ با لحن خاصی گفتم:مگه طلبه هام از این چیزا بلدن...؟ خندید و گفت:منو دست کم میگیری وروجک خانوم؟بیا تا بهت نشون بدم بعد از چندلحظه ناخوداگاه دستمو رو دستش گذاشتم ک گفت:چشماتو باز نکنیا... سعی کردم چشمامو باز نکنم -حالا میتونی چشماتو باز کنی به خودم تو آینه نگاه کردم و با ذوق گفتم:وای امیرعلی محشری بخدا.... تو اینکارا رو از کی یاد گرفتی؟ امیرعلی با شیطنت گفت:به خودت افتخار کن همچین شوهری گیرت اومده -خیلی بهت افتخار میکنم امیرعلی امیرعلی؟ -جان؟ -نگی من باردارما -برگشت طرفمو گفت:یعنی میدونی مامانت دعوتت کرده ؟ -فکر کن من چیزیو ندونم چادر به سر از پله ها اومدم پایین که دیدم میخواد عمامه شو بذاره...با جیغ گفتم:صبر کن امیرعلی بنده خدا با هول اومد طرفم:چی شد؟خوبی؟ -اوهوم...میخوام عمامه تو اینبار خودم بذارم -مگه شما ایت الله ..... هستی؟ -نه خیرم،من خانومتم دوست دارم عمامه شوهرم و سرش بذارم رداء شو پوشوندم و عمامه شو در حالتی که مجبور شده بود به خاطر من سرشو بیاره پایین گذاشتم،همین که اومد سرشو بیاره بالا به پیشونیش بوسه زدم و گفتم:خیلی دوستت دارم امیرعلی مات و مهبوت بود...به راستی حس شیرینی بود...صدای ضربان قلبش را بلندتر از حد معمول احساس میکرد...چگونه دلش می آمد این فرشته را در خانه تنها بذارد...؟ زنگ آیفونو زدیم مامان اسپنددود کنون اومد به استقبالمونو گفت:بترکه چشم هر کی نمیتونه خوشبختی دختر و دامادمو ببینه و خانوما برامون کل کشیدند چون نامحرم هم داشتیم چادر رنگیمو به سر کردمو رفتم کمک مامان -مامانم خوبی؟ -لبخندی زد و گفت:چه طور خوب نباشم وقتی خوشبختیتو میبینم؟ فرید اومد تو آشپزخونه و گفت:حرفا این مادرو دختر تمومی نداره؟ گفتم:فرید...؟مگه قرار نبود دیروز برگردی ایتالیا؟ فرید:من غلط بکنم قبل از شرکت کردن تو جشن خواهرم پامو بذارم ایتالیا مامان:بیا عزیزم،این چایی ها رو ببر نوبت به امیرعلی که رسید نگاهم تو نگاه آرامش بخشش قفل شد و اونوقت بود که عمه نازی کل کشید ساعت 9شب بابا اومد ظاهرا بابا هم از این مهمونی خبر نداشت چون با تعجب به خواهر و برادراش نگاه میکرد اما با دیدن امیرعلی لبخندی زد و رو به من گفت:دخترم،یه لحظه بیا اتاق من -چشم پدر -سلام جناب سرهنگ،در خدمتم؟ -بابا با حالتی نگران گفت:کیانا...از زندگیت راضی هستی؟ -با آرامش گفتم:بابا ...امیرعلی یه مرد فوق العاده ایی هست....از همه لحاظ بهترینه همین که صبحتهامون تموم شد و پاشدم برم بابا گفت:چرا رنگت زرد شده کیانا؟ با خجالت گفتم:من؟زرد شده؟چرا خودم نفهمیدم؟ رفتم پیش امیرعلی -آقا سید؟ -جان سید؟ -چهرم زرد شده؟ چند لحظه خیره شد به صورتمو گفت:آره....چرا؟ -نمیدونم والا...بابا گیر داده چرا رنگ صورتت زرد شده پاشدم برم که مچمو گرفت:کیانا...مطمئینی حالت خوبه؟ -با خنده گفتم:بابا دوماهشه تازه...بزار یه ذره بزرگتر بشه بعد نگران باش دایی اومد کنار امیرعلی نشست و گفت:کیانا جان خوب حاجاقاتو تنها گیر آوردیا امیرعلی با آرامش جواب داد:بنده در خدمتم دایی جان -راستش چندتا سوال داشتم -بفرمایید ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫