چادرےام♡°
سلام رفقاے جاݧ 🌟 خوبین کہ الحمدالله ؟ 🌸🍃 میخوایم براے برطرف شدن گرفتارے همه ے رفقامون (کسایی که مشک
باهم بخوانیم
#حدیثشریفکساء ✨•°
براےهمہ دعا ڪنیم ♥ [حاجاتتونبراورهبخیر]
🌸➖➖➖🍃➖➖➖🌸
بیخود برایم دلیل و مدرڪ نیاورید
من دختــرم💓
میدانم ڪہ صلاح من
در «حجاب »اسٺ
براي من
دلیلي بزرگٺـر از
سخن خدايــم نیسٺ
من حجابـــ میڪنم
چون خداے من اینگونہ مے خواهد😇
#الهے_و_ربے_من_لے_غیرڪ🌹
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
💌#چـــادرانــہ
توی کتابخونه نشسته بودم؛
کتاب رو از آقای کتابدار گرفتم که
چشمم به همکلاسیهام افتاد:
چند تا دختر،
💙 با قلب پاک
اما با حجاب خاص ...
به فکر فرو رفتم ...
یاد آیههای قرآن افتادم و
حرف خدا 💫 :
#یدنین_علیهن_من_جلابیبهن
ای پیامبر، به زنان و دختـران بگو
با مقنعههای بلند، خودشون رو از
نامحرم بپوشونن 🍀
فکر جدیدی به ذهنم رسید ...
چند تا برگه رنگی کوچیک آماده کردم
روی هرکدومشان،
یه غنچه گل 🌸 چسبوندم و
با خط خوش روی برگهها نوشتم :
دوست گلم،
آقایون اینجا، نامحرمن؛
کاری که خدایی باشه، قشنگتره
پس حجاب خوب داشته باشی، بهتره . . . 💚💜
🕊 سوره احزاب. آیه ۵۹
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_53
لبخندی زدم و عمامه و رداء شو گرفتم و به سمت دست شوری راهنماییش کردم
سه ماه بعد
-کیانا....؟کیانا کجایی؟
(صدای سرفه می آید)
امیرعلی بطرف دست شوری میرود:کیانا؟کیانا خوبی؟
کیانا با صدای خش داری جواب میدهد:آره...خوبم...و برای مرتبه ی چندم بالا می آورد
بعد از چند لحظه میام بیرون و میگم:خوش اومدی امیرعلی
-کیانا...مطمئینی حالت خوبه؟رنگ رخسارت زرد شده ها....
-آره...خوبم..خوبم مرد من...بریم نهار..استنبولی(پلوگوجه)درست کردم
-عصری آماده باش بریم آزمایشگاه
-باو کن چیزیم نیس
-هیس...اونو دکتر تعیین میکنه و بعد ادامه داد:چرا تو این یه هفته که خونه نبودم نرفتی خونه ی مامانت؟
-نمیخوام نگرانم بشن
-زیرلب میگه:آخرش کار دست خودت میدی
-با اعتراض گفتم:امیرعلی....بهم روحیه بده...بهم جملات مثبت بگو...من هنوز از محبتت سیراب نشدم...هنوز نتونستم با دیر اومدنات کنار بیام...نمیتونم ببینم که میون بچه ها ،تو جلساتت،میگی و میخندی تو خونه که میای فقط یا مطالعه میکنی یا سر تلویزیونی دست رو قلبم گذاشتم و گفتم:دردم از اینجاست...کمبود محبت دارم امیرعلی
امیرعلی شوکه شده بود...زندگیشون روسردی میرفت...امیرعلی این زنگ خطر رو به خوبی احساس میکرد...برای همین فورا سیمکارت کنونیش رو تو جعبه ی مخصوص گذاشت و داخل کمد مشترکشون قرار داد و از سیمکارتی که همسرش براش گرفته بود استفاده کرد...او باید به خاطر زندگیشان تا یک ماه جلساتش را به تعویق انداخت
-خانوم مولایی؟
-امیرعلی رو به همسرش گفت:عزیزم،نوبت توئه...
-آقا سید...من میترسم
-منم باهات میام...
امیرعلی باهاش رفت و بهش دلگرمی داد تا درد آزمایش خون رو زیاد احساس نکنه
-خانومم؟
-جان خانومت؟
-موافقی بریم مسجد باب الرحمه؟
-میشه....؟
-شما فقط امر کنید بانو
دوباره با هوشیاری امیرعلی زندگی آنها رو به گرمی میرود...امیرعلی سعی میکرد تمام اوقاتش رو با کیانا بگذرونه
-کیانا...؟
-اینجام بابا اینجام
-شما که باز رفتی لباس نوزادی میبینی...بیا بریم ،نتیجه آزمایشت حاضره
-خانوم دکتر خندید و گفت:عزیزم تبریک میگم....بارداری
-من....مطمئینید؟
-بله مامان خانوم...اما به نظر من به این زودیا به شوهرت نگو
-چی؟آها...چشم
رفتم توماشین نشستم
چی شد خانمم؟چرا رنگت دوباره پریده؟
-امیرعلی؟
-بله؟
-سرطان خون دارم
داد بلندی کشید و گفت:چییییییییی؟بگو جان امیرعلی
با بدجنسی گفتم:نمیگم،چون به این زودیا خیال ندارم تنهات بذارم
-امیرعلی فقط یه لحظه خواست دست روی کیانا بلند کنه که با دیدن مظلومیت کیانا دلش نیومد فرشته ی آسمانیشو بزنه
-راستشو بگو کیانا...سکتم دادی بخدا
-داری بابا میشی...
دوباره دادی کشید و گفت:کیاناااااااااااااااااااا
دستمو روی گوش هام گذاشتمو گفتم:آخ آخ گوشام...راس میگم خب...داری بابا میشی
-ببخشیند خانومم...آخه شما جون منو به لب میرسونی که
-طوری نیس آقایی
*همینجور که ماشین رو روشن کرد گفت:چندماه دیگه بدنیا میاد؟
7ماه...بابا علی شیرینی نمیدی بهمون؟
-چرا...چرا اما هنوزم باورم نمیشه دارم بابا میشم
-امیرعلی؟
-جان امیرعلی؟
-میای یه نقشه ایی بکشیم؟
-انا لله و انا الیه راجعون....بفرمایید خانوم؟
-کلهم همه رو سکته بدیم و بعد نقشه رو براش گفتم
:والا من نمیدونم در برابر شیطنت های شما چی بگم
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_54
در حال بافتن موهام بودم که امیرعلی اومد داخل:
خانومم؟
جانم
-جانت سلامت،چیزه...دوست داری یه بارم آقا سید موهاتو ببافه؟
با لحن خاصی گفتم:مگه طلبه هام از این چیزا بلدن...؟
خندید و گفت:منو دست کم میگیری وروجک خانوم؟بیا تا بهت نشون بدم
بعد از چندلحظه ناخوداگاه دستمو رو دستش گذاشتم ک گفت:چشماتو باز نکنیا...
سعی کردم چشمامو باز نکنم
-حالا میتونی چشماتو باز کنی
به خودم تو آینه نگاه کردم و با ذوق گفتم:وای امیرعلی محشری بخدا....
تو اینکارا رو از کی یاد گرفتی؟
امیرعلی با شیطنت گفت:به خودت افتخار کن همچین شوهری گیرت اومده
-خیلی بهت افتخار میکنم امیرعلی
امیرعلی؟
-جان؟
-نگی من باردارما
-برگشت طرفمو گفت:یعنی میدونی مامانت دعوتت کرده ؟
-فکر کن من چیزیو ندونم
چادر به سر از پله ها اومدم پایین که دیدم میخواد عمامه شو بذاره...با جیغ گفتم:صبر کن امیرعلی
بنده خدا با هول اومد طرفم:چی شد؟خوبی؟
-اوهوم...میخوام عمامه تو اینبار خودم بذارم
-مگه شما ایت الله ..... هستی؟
-نه خیرم،من خانومتم دوست دارم عمامه شوهرم و سرش بذارم
رداء شو پوشوندم و عمامه شو در حالتی که مجبور شده بود به خاطر من سرشو بیاره پایین گذاشتم،همین که اومد سرشو بیاره بالا به پیشونیش بوسه زدم و گفتم:خیلی دوستت دارم
امیرعلی مات و مهبوت بود...به راستی حس شیرینی بود...صدای ضربان قلبش را بلندتر از حد معمول احساس میکرد...چگونه دلش می آمد این فرشته را در خانه تنها بذارد...؟
زنگ آیفونو زدیم
مامان اسپنددود کنون اومد به استقبالمونو گفت:بترکه چشم هر کی نمیتونه خوشبختی دختر و دامادمو ببینه و خانوما برامون کل کشیدند
چون نامحرم هم داشتیم چادر رنگیمو به سر کردمو رفتم کمک مامان
-مامانم خوبی؟
-لبخندی زد و گفت:چه طور خوب نباشم وقتی خوشبختیتو میبینم؟
فرید اومد تو آشپزخونه و گفت:حرفا این مادرو دختر تمومی نداره؟
گفتم:فرید...؟مگه قرار نبود دیروز برگردی ایتالیا؟
فرید:من غلط بکنم قبل از شرکت کردن تو جشن خواهرم پامو بذارم ایتالیا
مامان:بیا عزیزم،این چایی ها رو ببر
نوبت به امیرعلی که رسید نگاهم تو نگاه آرامش بخشش قفل شد و اونوقت بود که عمه نازی کل کشید
ساعت 9شب بابا اومد
ظاهرا بابا هم از این مهمونی خبر نداشت چون با تعجب به خواهر و برادراش نگاه میکرد اما با دیدن امیرعلی لبخندی زد و رو به من گفت:دخترم،یه لحظه بیا اتاق من
-چشم پدر
-سلام جناب سرهنگ،در خدمتم؟
-بابا با حالتی نگران گفت:کیانا...از زندگیت راضی هستی؟
-با آرامش گفتم:بابا ...امیرعلی یه مرد فوق العاده ایی هست....از همه لحاظ بهترینه
همین که صبحتهامون تموم شد و پاشدم برم بابا گفت:چرا رنگت زرد شده کیانا؟
با خجالت گفتم:من؟زرد شده؟چرا خودم نفهمیدم؟
رفتم پیش امیرعلی
-آقا سید؟
-جان سید؟
-چهرم زرد شده؟
چند لحظه خیره شد به صورتمو گفت:آره....چرا؟
-نمیدونم والا...بابا گیر داده چرا رنگ صورتت زرد شده
پاشدم برم که مچمو گرفت:کیانا...مطمئینی حالت خوبه؟
-با خنده گفتم:بابا دوماهشه تازه...بزار یه ذره بزرگتر بشه بعد نگران باش
دایی اومد کنار امیرعلی نشست و گفت:کیانا جان خوب حاجاقاتو تنها گیر آوردیا
امیرعلی با آرامش جواب داد:بنده در خدمتم دایی جان
-راستش چندتا سوال داشتم
-بفرمایید
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_55
رفتم کمک مامان و به چیدن وسایل شام کمک کردم
سر سفره من و امیرعلی رو به زور کنار هم نشوندن و گفتن:کیانا ببین آقای علوی چی میل دارن
شام قلیه ماهی داشتیم،غذای مورد علاقه ی خانواده ی مولایی ها
بعد از شام با دختردایی هام داشتیم ظرف میشستیم که شادی اومد تو آشپزخونه و گفت:کیانا؟
-بله؟
-شوهرت کاریت داره
-کجاست؟
-تو اتاق آقا فرید
-امیرعلی....چی شده؟دیدم مثل مار به خودش میپیچه ،جیغ کوتاهی کشیدم و به سمتش دویدم
-چی شده امیرم؟
-چیزی...نیس...فقط این غذا بهم...
-نمیخواد چیزی بگی...پاشو،پاشو بریم بیمارستان
-با این وضع؟
-امیرعلی منو عصبانی نکن....پاشو بریم تا چیزیت نشده و پالتوی خودمو انداختم رو شونه هاش و رفتیم
خوشبختانه مامان اینا تو الاچیق بودن
به شادی اشاره کردم نذار مامان چیزی بفهمه و سوار ماشین شدیم
رسیدیم بیمارستان...گفتن این غذا با معده ش سازگار نبوده و باید معدشو شست و شو بدن
بعدم سرم زدن بهش و گفتن چندتا دارو براش بگیرم...
هم استرس داشتم هم گرمام بود...در این میون انگار منم حالم خوب نبود...انگار تب داشتم
تا اومدم تو اتاقش دیدم خوابیده...چهرش خیلی نورانی بود...ناخوداگاه دستشو گفتم و زیرلب اسمشو صداکردم
دکترش اومد:خانوم خدا رحمش کرده مسموم نشده..چی خورده؟
-قلیه ماهی
-بعد از این غذا خرما یا نبات خوردن؟
-نه آقای دکتر
-بسیار خب
-آقای دکتر شوهرم مشکلی دیگه ایی نداره؟
-نه خداروشکر،شوهرتون روحانی هستن؟
-بله،چطور؟
-آخه چهرشون یه نورانیت خاصی داره
تا صبح بیدار موندم و به صورت نورانیش نگاه کردم...امیرعلی...داری با روح و روان من چیکار میکنی؟
بعد از شنیدن اذان همونجا نمازمو خوندم و از خدا سلامتیشو خواستار شدم
-خانومم...؟کیانا؟
-جانم عزیزم...شما که منو تا مرز سکته بردی که
لبخند دلنشینی زد و گفت:چشمات چرا قرمز شده؟
-حالت بهتره؟
-کیانا....خدا خیلی قبولت داره...قلبت خیلی پاکه...
اشکم جاری شد به آرامی دستشو روی اشکام کشید و گفت:این الماس ها رو به هدر نده..اینا خیلی ارزش دارن
با هق هق گفتم:خب تو منو نگران نکن
حدود ساعت هفت صبح بود که برگشتیم خونه
اونم رنگ چهرش زرد شده بود
-امیرعلی برو استراحت کن...برات سوپ درست میکنم
با گفتن-فدای اون دستات بشم من رفت تو اتاق
گوشیمو بیرون آوردم،سه تا میسکال:مامان، میترا ،فرید
بعد از اینکه به همشون زنگ زدم تصمیم گرفتم همراه با سوپ،کباب ترکی هم درست کنم
نوای قران رو توی خونه به راه انداختم
در اتاق مشترکمونو بستم که صدای قران بیدارش نکنه و اومدم تو آشپزخانه
اول یه صبحانه مفصل نوش جان کردم و بعد شروع به پختن غذا کردم
همینکه برنج رو گذاشتم دم بکشه لباسا رو جمع کردم و بردم تو اتاق،امیرعلی معصومانه خوابیده بود
ساعت 12بود،غذاها هم آماده شده بود
تصمیم گرفتم یه تطهییر 30دقیقه ای هم انجام بدم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_56
اووووو...ببین حاجاقا چه سفره ایی چیدن
-ما کوچیک شماییم استاد
-نفرمایید علامه،بهتری؟
-امیرعلی:الحمدالله
سر سفره:مثل همیشه خوشمزه و با سلیقه
-قابل آقا سیدمونو نداره
بعد از چندلحظه سکوت گفت:امروز از اون روزهایی هست که میخوام همسرمو ببرم تو جلسه
-واقعا...؟
-واقعا
تا رسیدیم گفت:خانومم؟شما زودتر برو تا من لباس روحانیتمو بپوشمو بیام
-چشم قربان،و پیاده شدم
بعد از چنددقیقه بعد با صلوات فرستادن بچه ها فهمیدم آقا سید اومد داخل جلسه
-بسم الله الرحمن الرحیم...السلام علیک یا زینب کبری...السلام علیک یا فاطمة الزهرا
یه دفعه حالم بهم خورد...تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با حالت دو خودمو برسونم لب جوب
اینبار خلط خون ،مهمان من شده بود....
کمی ترسیدم،اما با گفتن اینکه چیزی نیست،حتما مال بارداریه خودم رو دلداری دادم
از اون طرف امیرعلی نگاهی به ردیف اول که کیانا نشسته بود انداخت و وقتی صندلی اش را خالی میبیند نگران میشود،حال چگونه از بین این همه سوال خلاص شود؟
در آخر با فکر اینکه حتما رفته بیرون یه هوایی تازه کنه خیال خود را کمی آسوده کند
وقتی شیرکاکائوم تموم شد گوشیم زنگ خورد:الو...؟
-الو کیانا؟کجایی؟
-بیرونم،الان میام پیش ماشین
-مواظب خودت باش،یاعلی
وقتی نشستیم تو ماشین خندیدم و گفتم:امیرم،یه روز تو حالت بد میشه یه روز من
-کیانا...خانومم،موقعیت شما فرق داره،یکم بیشتر مواظب خودت باش،و در حالیکه ماشین رو هدایت میکرد گفت:حالا کجا بریم؟
با ذوق گفتم:مسجد عشق؛باب الرحمه....
بعد از نماز خدا را شکر کردم،به خاطر باردار بودنم،بخاطر شوهرم،به خاطر خوشبختیم
-خانم چایی میخورید؟
-نه،ممنون
-چایی مسجده ها
-ممنون
-بخور حاجت روا بشی
-بهم نمیسازه
-وا...؟مگه چایی هم بساز نساز داره؟
از جام بلند شدم و آهسته آهسته اومدم بیرون..چه آدم هایی پیدا میشند...لااله الا الله
-امیرعلی با تخسی گفت:قبول باشه حاج خانوم
-دوباره میخوای حرص منو در بیاری نه؟
-اوهوم،عجیب هوس کردم
-هوس کردم و...لا اله الا الله...حالا دفعه بعدی که سکته ت دادم دیگه....
نشستیم تو ماشین که گفت:مقصد بعدی کجاست خانوم؟
-زاینده رود...آیس پک هم میخوام،کاکائویی باشه
و امیرعلی زیر لب گفت:قربون مامان کوچولو و بچم دوتایی
-خانومم؟
-بله؟
-نظرت چیه شما رانندگی کنی؟دلم برای رانندگیات تنگ شده
-به به،پس بیا اینطرف
-با تخسی گفتم:با سرعت یا بی سرعت؟
-با ناله گفت:قربون دستات...فقط یه جوری برو جریمه نشیم
-خیالت راحت...و تا جایی که میتونم گاز دادم
-کیا..نا.،بابا آرووم تر.عه میمیریم خب
-خیالت راحت آقایی...و بازم گاز دادم
آخ که چه کیفی میداد،بچه هم انگار ذوق میکرد
اینم پیچ آخر،و برای آخرین بار پامو روی پدال از فشار دادم
-تا ترمز کردم دستشو گذاشت روی پیشونیمو گفت:تب که داری..،اما فکر کنم تو باید پسر میشدی
پیاده شدم و در شاگرد رو باز کردم و گفتم:بفرمایید سرورم
-و امیرعلی با آرامش همیشگیش گفت:منو این همه خوشبختی محاله
با ناز گفتم:امیرعلی...؟
-اینجوری صدام کنی تضمینی برای سالم بودنت نمیکنما
-دوباره با ناز گفتم:امیرعلی جونم؟
-چشم،شما امر بفرمایین خانوم
-با ذوق گفتم:تاب بازی
-با ناله گفت:خدااااا....آخه ویارشم که مثل آدمیزاد نیس که..نصف شبی ما رو میبره پارک ازمون میخواد سوار تاب شیم
-پامو کوبیدم رو زمین و گفتم:امیرعلی
-چشم،چشم خانوم...بیا بریم تا بچه ی بیچاره بیشتر از این معلق نشده
امیرعلی در حالی اومد تو ماشین که کیانا روی دستاش خواب بود
5ماه بعد
واییییی...مامان،مامان من دیگه طاقت ندارم،دلم ...
-مامان کتایون در حالیکه با غضب نگام میکرد گفت:مامان و مرض،خانوم هفت ماهه بارداره تازه به ما میگه
-عه..مامان منکه یه ماه قبل اطلاع دادم-مامان...امیرعلی رو میخوام...وای من دیگه طاقت ندارم
-فاطمه(زنداداشم):عزیزم طاقت بیار
-نمیذارن...وای چقدر لقد میزنن،بابا مگه شکم من زمین فوتباله...
مامان رو به بابا کرد و گفت:امیرعلی پس کی میرسه؟
بابا:گفت شیراز سخنرانی داره،قرار شده بلیط بگیره زود خودشو بپرسون
با درد گفتم:بابا بهش بگو بیاد سر قبرم فاتحمو بخونه
مامان:کیانا ساکت نشی میزنمت
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
بسم الله الرحمن الرحیم ♥•°
بسم نامٺ ڪہ اعجاز مےڪند جانا🌟•••
صبحتون معطر بہ نام الله 🌸🍃
#صلےﷲعلیڪیااباعبدﷲ✋🌹
پروازِ در خیالِ تو ڪرده اسٺ قادرم🕊
تا #ڪربلا شبیہِ پرستو، مهاجرم
هر صبحـ🌤 زود تا حرمٺ مےرود دلم
از پشٺِ بامِ خانہ همیشہ مسافرم💛
بھ نیت زیارتش هرصبح مۍخوانیم♥
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
#صبحتوݧ #بابرکٺ 🌟•°
#براےهمہدعاکنیم🦋•°
#ڪپے تنها باذکر صلواٺ 🌸🍃
🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱
j๑ïท ➺
•♡| @chadooriyam |♡•
چادرےام♡°
سلام رفقاے جاݧ 🌟 خوبین کہ الحمدالله ؟ 🌸🍃 میخوایم براے برطرف شدن گرفتارے همه ے رفقامون (کسایی که مشک
باهم بخوانیم
#حدیثشریفکساء ✨•°
براےهمہ دعا ڪنیم ♥ [حاجاتتونبراورهبخیر]
#شہیدانه『🌹🕊』
بهش میگُفتن
واسہ چے bmv رو ول ڪردی
اومدی مدافع حرمـ شدے؟!🤔
نونت ڪم بود!
آبت ڪم بود!
میگُفت:
عشقمـ♡ ڪم بود… :)🎈
°• #شهید_مدافع_حرم
°• #احمد_محمد_مشلب✨
-------------------------
چادرےام♡°
#شہیدانه『🌹🕊』 بهش میگُفتن واسہ چے bmv رو ول ڪردی اومدی مدافع حرمـ شدے؟!🤔 نونت ڪم بود! آبت ڪم بود! م
وصیتــ شہید بہ جـوآنان💌🌱
•[نماز خود را در اول وقت بخوانید. قرآن بخوانید؛ زیرا که بسیار مهم است؛ قرآن بخوانید و مواظب نماز و دین خود باشید. محرّم و عاشو را را زنده نگه دارید؛ که بسیار مهم است حتّی شده روزی یک بار؛ زیرا بسیار مهم است.مواظب خود باشید و ما را دعا کنید]•
مداحی آنلاین - عمل بدون بسم الله - حجت الاسلام عالی.mp3
2.03M
🎙عمل بدون بسم الله
میدونستے خیلـے مهمہ ؟🙂
🔴 #استاد_عالی
.
.
.
#جانمونےمومن ♥•°
#چـــادرانــہ🌸
#دختران_زهرایی🌙
هیچوقت با لباس نامرتب یا کثیف ندیدمش؛
حتی در اوج مبارزات ...⚡
و این، برایم خیلی عجیب بود 💫
در نظم، لنگه نداشت.
یادم است وقتی از بیرون میآمد و
چادرش 💚 را در میآورد،
حتما باید خیلی قشنگ و دقیق آن را تا میکرد و
یک گوشه میگذاشت 📐
ولی بر خلاف ظاهر منظبطش،
اصلا آدم خشکی 🔒 نبود؛
بلکه بر عکس، خیلی هم خونگرم و مهربان بود. 🔆
هروقت کسی محبوبه را برای اوّلینبار میدید،
طوری با او گرم میگرفت که انگار
چند سال است همدیگر را
میشناسند ... 💚💜
#شهیده_محبوبه_دانش_آشتیانی 🍀
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
راضی به رضای تو_۱.mp3
7.96M
#راضی_به_رضای_تو 1⃣
شیرین ترین🦋•°
قشنگ ترین 🌹•°
و شادی بخش ترین نوعِ ارتباط ما با خدا♥•••
🔮مقامِ رضایت قلبـے مان، از حکمتها و ربوبیت های اوست...