eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
450 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
77 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت روی صندلی دراز کشید. با خودش گفت برگشتن فاطمه اتفاقی بوده،ربطی به وجود داشتن خدا نداشت. یک دفعه چیزی به شدت با ماشین برخورد کرد. به پشت سرش نگاه کرد. ماشین آریا بود.داد زد: _گاز بده دیگه،رسیدن. فاطمه با سرعت رانندگی میکرد. -آخرشه..تندتر از این نمیره. افشین تو دلش گفت خدایا غلط کردم،یه کاریش بکن. ماشین روی تپه ای رفت. تکان شدیدی خورد.فرمان از دست فاطمه رها شد و ماشین سمت راست چرخید. فاطمه ترمز کرد.ماشین ایستاد.صدای تصادف ماشینی تو بیابان پیچید.افشین و فاطمه به پشت سرشون نگاه کردن. ماشین آریا بود که تو دره سقوط میکرد. فاطمه پیاده شد، و افشین در رو باز کرد.متوجه شدن لبه یه دره بزرگ متوقف شدن.فاطمه روی زانو هاش افتاد و سجده شکر کرد.افشین به فاطمه نگاه کرد. سر از سجده برداشت. با اخم به افشین گفت: _تو کلا عادت داری بری تو دره و قعر جهنم،آره؟! لبخند کمرنگی زد و گفت: _تو هم کلا عادت داری آدما رو از دره و قعر جهنم نجات بدی،آره؟ -آب داری تو ماشینت؟ -یه بطری تو داشبورد هست. فاطمه بطری آب رو برداشت و گفت: -میخوری؟ -نه،تشنه م نیست. فاطمه دورتر رفت، تا بتونه وضو بگیره. افشین هم دراز کشید و به اتفاقاتی که افتاده بود،فکر میکرد. مدتی گذشت. نشست تا ببینه فاطمه کجاست.فاطمه دورتر نماز مغرب و عشاء میخوند.وقتی نمازش تمام شد،سمت ماشین رفت.جدی و با اخم گفت: -خوبی؟ -تمام بدنم درد میکنه. -خونریزی داری؟ -ظاهرا که نه ولی شاید خونریزی داخلی داشته باشم. -از کدوم طرف بریم.از هرجایی تو بگی من برعکسش میرم. افشین خندید و گفت: -نمیدونم. -چراغ قوه داری تو ماشینت؟ -صندوق عقب هست. چراغ قوه رو برداشت، و به اطراف نگاه کرد.چیزی پیدا نبود. گوشی افشین رو برداشت.رمز داشت. -رمزشو باز کن. افشین قفل شو باز کرد و دوباره به فاطمه داد.آنتن نداشت.عصبانی گفت: _اینجا کجاست که آنتن هم نداره؟!!! -بهتره که ندونی. -به راهی که از کارخانه گفتی،مطمئنی؟ -آره. -به نظرم بهتره همین راه رو برگردیم و از اونجا بریم. -خوبه. فاطمه پشت فرمان نشست و افشین صندلی عقب نشسته بود.هر دو ساکت بودن.فاطمه گفت: _مطمئن بودم خدا کمکم میکنه.ولی فکرشم نمیکردم اینجوری.کی میتونست دل سنگ افشین مشرقی رو نرم کنه.کی میتونست نزدیک یه دره بزرگ از مرگ حتمی بده. یک ربع بعد به کارخانه متروکه رسیدن.... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت -چرا؟ خسته شدی؟ -اگه میتونی رانندگی کنی،من میرم خونه بعد تو برو.اگه نمیتونی اول میرسونمت بیمارستان.بعد با ماشینت میرم خونه. ماشین تو میدم امیررضا فردا برات بیاره.. چکار کنم؟ -برو خونه تون.خانواده ت نگرانتن. -به من ربطی نداره ولی بهتره بری بیمارستان.به قول خودت شاید خونریزی داخلی داشته باشی. -لازم نیست.فقط تمام بدنم کوفته ست. تو خونه استراحت میکنم،خوب میشم. -به من ربطی نداره. افشین لبخند زد و چیزی نگفت. از پشت سر به فاطمه خیره شده بود. حالا که غبار کینه از بین رفته بود،تو دلش اعتراف کرد که به فاطمه علاقه مند شده. فاطمه سرکوچه توقف کرد و گفت: -بیا بشین پشت فرمان و زودتر از اینجا برو. -برو تو کوچه. -نمیخوام بابام و امیررضا ببیننت. با شیطنت گفت: _میترسی بلایی سر من بیارن..اینقدر نگران من نباش. -خیلی پررویی...نمیخوام خانواده م بیشتر از این بخاطر من ناراحت بشن. پیاده شد و گفت: -امروز به من لطف کردی،گرچه خودت شروع کردی ولی در هر صورت مرام به خرج دادی،اگه پررو تر نمیشی،ممنون. چند قدم رفت.برگشت و گفت: -ترجیح میدم دیگه اتفاقی هم نبینمت. رفت. افشین منتظر بود فاطمه بره تو خونه. وقتی رفت داخل و درو بست،ماشین روشن کرد و رفت. فاطمه درو بست، پشت در نشست و نفس راحتی کشید. حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا سریع به حیاط رفتن.وقتی چهره نگران و ناراحت خانواده شو دید،خواست بایسته و بره سمتشون ولی سرش گیج رفت و افتاد. زهره خانوم سریع رفت پیشش. دستی به صورت دخترش کشید.رو به حاج محمود گفت: -حاجی،تب داره!! با اورژانس تماس گرفتن.سرم بهش وصل کردن و دارو دادن. حاج محمود گفت: -حالش چطوره؟ پزشک اورژانس گفت: _بخاطر فشار عصبی بوده.دارو هاشو بهش بدید،کم کم بهتر میشه. افشین تو ماشین،تو پارکینگ خونه ش نشسته بود و به اتفاقات چند ساعت قبل فکر میکرد. هنوز گیج بود. اما حالا که اعتراف کرده بود به فاطمه علاقه مند شده،حس خوبی داشت.یاد پویان افتاد.با خودش گفت: اگه پویان بفهمه عاشق فاطمه شدم، حسابی بهم میخنده و مسخره م میکنه. لبخندی روی لبش نشست و از ماشین پیاده شد. روز بعد حال فاطمه بهتر شد. به چهره نگران پدرومادرش نگاه میکرد. گفت: _شرمنده م.من خیلی اذیت تون میکنم.. حلالم کنید. زهره خانوم،فاطمه رو در آغوش گرفت و گفت: -دختر گلم،چی شده؟! فاطمه گریه ش گرفته بود -مامان..خدا همیشه حواسش به من هست.. خدای مهربونم بغلم کرده بود... حتی یه کم فشارم داد...مامان..آغوش خدا چقدر گرم و مهربونه... سرشو رو شونه مادرش گذاشت و گریه میکرد. دو هفته گذشت. فاطمه نزدیک ماشینش بود که افشین گفت: _سلام خیلی جدی گفت: -سلام.گفته بودم... -گفته بودی ترجیح میدی دیگه اتفاقی هم منو نبینی. -پس چرا الان اینجایی؟ ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت فاطمه سمت ماشین افشین رفت. به شیشه سمت شاگرد ضربه زد.افشین شیشه رو پایین داد.فاطمه گفت: _پیاده شو. -اینجا کجاست منو آوردی؟ -مگه جواب سوالهاتو نمیخوای؟ آوردمت اینجا سوالهاتو بپرسی دیگه. -من از تو پرسیدم... فاطمه در ماشین باز کرد.بدون اینکه سوار بشه گفت: -دیدی سوال بهانه بود برای مزاحمت. -نه -پس چی؟ چرا پیاده نمیشی؟ افشین به حاج آقا اشاره کرد و گفت: _من با این جماعت کاری ندارم. -منم از اون جماعت هستم.پس با منم کاری نداشته باش. -من میخوام جواب های تو رو بدونم. -تو وقتی قلبت درد بگیره،میری پیش دامپزشک؟!! افشین خنده ش گرفت.گفت: -این چه ربطی داشت الان؟ -وقتی سوالی برات پیش میاد برو پیش اون موضوع.ایشون حاج آقا موسوی هستن.تخصص شون جواب دادن به سوالهای توئه.من بهتر از ایشون نمیشناسم وگرنه اینجا نمی‌آوردمت.حالا هم اگه میخوای برو پیش ایشون،اگه نمیخوای مجبور نیستی.اما درهر صورت دیگه سراغ من نیا!. در ماشین رو بست و سمت حاج آقا رفت.افشین از اینکه فاطمه با حاج آقا صحبت میکرد،نگران شد. پیاده شد.حاج آقا با لبخند نگاهش کرد و گفت: _سلام. با دقت نگاهش کرد. روحانی سادات و جوان با چشمهای قهوه ای روشن و موها و ریش خرمایی.چهره دلنشینی داشت،مخصوصا با لبخندی که روی لبش بود. -سلام حاج آقا دستشو سمت افشین دراز کرد و گفت: _من محمد موسوی هستم. افشین به فاطمه نگاهی کرد. فاطمه هم منتظر عکس العمل افشین بود. دست داد و گفت: _منم افشین مشرقی هستم. -خوشبختم افشین جان.اشکالی نداره که بگم افشین؟ -نه. فاطمه گفت: _ببخشید حاج آقا.من همیشه باعث زحمت میشم. -اختیار دارید.من از دیدن امثال آقا افشین خوشحال میشم. -اگه با من امری ندارید من مرخص میشم. -خواهش میکنم.عرضی نیست.خداحافظ -خدانگهدار. افشین تمام مدت به فاطمه و حاج آقا نگاه میکرد... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت -پس چرا الان اینجایی؟ افشین طلبکارانه گفت: -زندگی منو بهم ریختی.کلی سوال برام به وجود آوردی.هیچکسی هم جز تو نمیشناسم که ازش بپرسم. -قابل قبول نیست.اینترنت هست،کتاب هست.منابع زیادی هست که بتونی سوالهاتو ازشون بپرسی. سمت ماشینش رفت که افشین گفت: -اونا قانعم نکرد. -حالا سوالت چی هست مثلا؟ -اینجا بگم؟! -میخوای بریم کافی شاپ،اونجا بگو!! افشین خنده ش گرفت. -خوبه،موافقم. فاطمه عصبانی تر گفت: -تمومش کن.دیگه مزاحم من نشو. در ماشینش رو باز کرد که سوار بشه. افشین گفت: -من واقعا قصد مزاحمت ندارم.فقط جواب سوالهامو میخوام. فاطمه جدی نگاهش کرد. وقتی مطمئن شد واقعا قصد مزاحمت نداره،یه کم مکث کرد.بعد گفت: -ماشینت کجاست؟ -دویست متر بالاتر. -برو سوار ماشینت شو،دنبال من بیا. بعد مدتی رانندگی کنار خیابان پارک کرد.از ماشین پیاده شد و داخل ساختمانی رفت.افشین هم پشت ماشین فاطمه پارک کرد.به تابلو سر در ساختمان نگاهی کرد. *موسسه قرآنی اهل بیت(علیهم السلام)* فاطمه پیش روحانی ای رفت.مودب و سربه زیر گفت: -سلام حاج آقا حاج آقا با احترام گفت: _سلام خانم نادری،حال شما؟ خانواده خوبن؟ -خداروشکر،همه خوبیم.شما خوبید؟ خانواده خوبن؟ -خداروشکر.. امری دارید درخدمتم. -عرضی دارم،الان وقت دارید؟ حاج آقا به صندلی اشاهره کرد و گفت: -بله،بفرمایید. فاطمه روی صندلی نشست و گفت: _یکی سوالاتی درمورد خدا داره،از من پرسیده.فکر کرده من میتونم جواب بدم. -خب جواب بدید،شما که میتونید. -ایشون جواب های تخصصی میخواد.در ثانی چون آقا هستن،من معذب هستم. -بسیار خب،معرفی شون کنید،هروقت خواستن تشریف بیارن.من درخدمتشون هستم. -الان پایین هستن.فقط.. حاج آقا شرمنده.. از اون جوانهایی هست که کلا تو این فضاها نیست..تا حالا مسخره میکرده و اینجور چیزها. حاج آقا با لبخند گفت: -چرا اینجور آدمها میان سراغ شما؟!! فاطمه خنده شو جمع کرد و گفت: -چی بگم! خدا هم با من شوخی داره. حاج آقا ایستاد و گفت: _بسیار خوب.بفرمایید ببینم این دفعه کی هست. فاطمه سمت ماشین افشین رفت... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://harfeto.timefriend.net/16431956060552 نظر،پیشنهاد یا درخواستی درباره رمان داشتین در لینک بالا ارسال فرمایید ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
هدایت شده از 💠 تحلیل سیاسی 💠
اللھـم‌الرزقنا‌حـرم💔:)'
هدایت شده از 💠 تحلیل سیاسی 💠
•🌿✨• 👀 تبادل ویو با کانال عشاق الحسین فقط امروز برای تبادل به ایدی زیر پیام بدید😍👇🏻 @Sarbazzrahbar313
. . پیامبرخدا میفرمایند: ڪسی ڪھ امربه معروف و نھۍ ازمنڪر نڪنه،مثل ڪسیھ که مجروحۍ رو ڪنار جاده رهاڪنھ تا از خونریزۍ بمیره... هیچ نامسلمونۍ ،هیچ آدم منصفۍ ،هیچ آدم باخردۍ ، مجروح رو رها نمیڪنه ڪنار جاده تا از خونریزی بمیره . .! گناهکارها هم مثل مجروح هستن دلمون بسوزه و نسبت به اطرافمون بۍ تفاوت نباشیم امر‌بہ‌معروف‌یادمون‌نره(:
🌱 مشڪلِ‌ما‌دقیقا ازجایۍشروع‌میشه‌ڪه ‌تصور‌ڪردیم!!!! از‌غیرِ هم‌کارۍبرمیاد"^^🍃 والله‌والله‌والله‌ فقط‌خداچاره‌‌بی‌چارگۍهاست.. تفهیم...؟🙂🖐🏽
برو پایین🖤 پایین تر🖤 ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣴⣶⣤⣤⡆ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⢉⣽⡿⠋ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣤⠀⢀⣤⣴⣾⠟⠉⢀⡄ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣶⣶⣾⣿⣿⡿⠛⠉⠀⠀⠀⣼⡇ ⠀⢀⡦⠀⢠⣶⡄⠀⠀⣿⠏⠁⠉⠉⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣿⠁ ⠀⣾⠁⠀⢿⣿⠇⠀⢠⡿⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣿⠀⣠ ⢸⣿⠀⠀⠀⠀⠀⣠⣾⠃⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠸⣿⣿⡏ ⢸⣿⣷⣶⣶⣶⣿⡿⠃⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠙⠋ ⠀⠙⠿⠿⠿⠛⠉⠀⠀⠀⣀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣰⣿⣿⣿⡷⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠛⠉⠉⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢰⣿⣿⣿⠇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠉⠁ هرچقدر که امام حسین【ع】رو دوست داری پخشش کن تا هزاران نفر با دیدن این پیام حداقل یکبار بگن یا حـــسینـ... 💔✋🏻
•°|بِـ‌ســـۡــ‌م‌ِرَب‌ِّمـــَــ‌ھ‌ۡدِے‌ٓمـ‌ُۅ؏ـــُـۅدْ|°• <🔔💛> • • وقتی دید نمی تونه دل فرمانده رو نرم کنه😒مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید😩:« ای خدا تو یه کاری کن. بابا منم بنده ت هستم!...»🙁 حالا بچه ها دیگه دورادور حواسشون به اون بود.👀 عباس یه دفعه دستاش پایین اومد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت.🚶🏻‍♂💦همه تعجب کردن.😳 عباس وضوگرفت و رفت به چادر.🚶🏻‍♂ دل فرمانده لرزید.💔 فکرکرد، عباس رفته نماز بخونه و راز و نیاز کنه.📿 آهسته در حالیکه چند نفر دیگه هم همراهیش می کردن به سمت چادر رفت. اما وقتی چادر رو کنار زد، دید👀 که عباس دراز کشیده و خوابیده،😴 تعجب کرد😳، صداش کرد: «هی عباس … خوابیدی؟😐 پس واسه چی وضو گرفتی؟»🤔 عباس غلتید و رو برگردوند و با صدای خفه گفت:«خواستم حالش رو بگیرم!»😶 فرمانده با چشمانی گرد شده گفت🙄: «حال کی یو؟» عباس یه دفعه مثل اسپندی که رو آتیش افتاده🔥از جا جهید و نعره زد😲: «حال خدا رو. مگه اون حال منو نگرفته!؟😕 چند ماهه نماز شب می خونم و دعا می کنم که بتونم تو عملیات شرکت کنم.😣 حالا که موقعش رسیده حالم ومی گیره و جا می مونم.😓 منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم.😴 فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد.😯😅 بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شون روگرفته بودن و سرخ و سفید می شدن.🤭😆 و زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شی.😁😅 یا الله آماده شو بریم.»🙂😉 عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا.☺️😍 الان که وقت رفتنه. عمری موند تو خط مقدم نماز شکر می خونم تا بدهکار نباشم!»🙃 بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودن و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»😂😂🖐🏿 • • ✉🔗͜͡📒¦↫ ツ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ l」