#شهیدانه
#شهیدبابکنوریهریس
#خاطره🎞
| دختری میگفت:
من همکلاسی بابک بودم.
خیلیییی تو نخش بودیم هممون...
اما انقد باوقار بودکه همه دخترا میگفتند:
" این نوری انقد سروسنگینه حتما خودش دوس دختر داره و خیلی عاشقشه !" 😏
بعد من گفتم میرم ازش میپرسم تاتکلیفمون روشن بشه...
رفتم رو دررو پرسیدم گفتم :
" بابک نوری شمایی دیگ ؟! :/ "
بابک گفت : "بفرمایید ."
گفتم:
" چراانقد خودتو میگیری ؟؟
چرا محل نمیدی به دختراا؟؟!! "
بابک ی نگاه پر از تعجب و شرمگین بهم کرد
و سریع رفت...
و واینستاد اصلا!
بعدها ک شهیدشد ،
همون دخترا و من فهمیدیم بابک عاشق کی بوده
که بہ دخترا و من محل نمیداد...
عاشق بود...
خیلی هم عاشق بود...
عاشقحضرتزینبوشهادت...🥺💔|
#سیده_بانو
https://eitaa.com/chadoraneh113
دوستشهید:
کلاسهاے بسیــــج، باهمبودیم
وطولانے بود یهروزبحثتحلیل
وتفسیرطولکشیدخوردیم بهاذان
مغرب.
گفتنپنجدقیقهصبرکنیدکلاس
تمومشهماهمقبولکردیم.
بعدازدودقیقهصداے اذانبلندشد
واستادمشغول صحبتبود
کهیکدفعهبابکباصداے
بلندگفت: آقایفلانے،دارناذانمیگن.
بذاریدبراے بعدنمازهمهبرگشتیمیه
نگاشکردیم ویهنگاهبهاستاد
بعدشبابکگفت:خبچیه اذانه
نمیاید!باشهخودممیرم.بلندشدوخیلیراحت
وشیکدروبازکردورفتبرایوضو!
استادمبندهخدادیداینجوریهگفباشه
بریمنماز.
#خاطره
4.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطــره🎞
رفیقشہید:
بابک رابطه با نامحرم رو بسیار بسیار رعایت میکرد همیشه حواسش بود که خدایی نکرده دراین بابت گناه نکنه،
شهید یک خداشناس به تمام معنا بود من باهاش
داخل آموزشات آشنا شدم چیزی که منو به سمتش کشوند خدادوست بودنش بود اینکه و خیلی مرد بود و چیزی داشت که خیلیا نداشتن مردونگیش واقعی بود.
همیشه وقتی دورهم بودیم و حرف از شهادت میشد خیلی میگفت دعام کنید شهید شم همیشه تو حرفاش حرف از شهادت بود.
دور اول که برای اعزام آموزش میدیدیم قسمت نشد بره و یادمه یه بار اینقدر گریه کرد برای اینکه که نتونست اعزام بشه. همش میگفت من لیاقت نداشتم برم چرا نشد... خیلی ناراحت بود.
همیشه هوای دوستاشو توجمع داشت که یوقت کسی باهاش شوخی بد نکنه، تو مشکلات خیلی مردونه کنارت وایمیستاد و اولین کسی بود که برای کمک آستین بالا میزد.
#شہیدبابکنوری♥️
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
#خاطره🎞
#بهنقلازدوستشهید :
مناولینروزبودبابکودیدمهرچندازلحاظ
پوششیتقریباشبیهبابکبودمولیاینقدرشهامت دارمبگمکهدرموردشچهفکریمیکردیم... 🤦🏻♂
برگشتمبهخودمگفتماینیعنیمردجنگه
بااینتیپوقیافهاومدهاینجا!؟😬
ایناومدهوقتشوبگزرونه،😄
ولیمدتیگذشتومتوجهشدمتصمیمش
واقعاجدیهتوهمهچیزجزاولینهابود✌🏼
ازشپرسیدمبابکهدفتچیهکهبهمنگفتش داداش...🚶🏻♂
میخوامواسهخداوبندگانپاکشکهائمهو
معصومینوحضرتزینب(س)وبرایدفاعاز
ناموسوجهاددرمقابلشیاطینزمانبرمبجنگم...
گفتم:دمتگرمداداشازجوونیتزدیودنبالراه درستافتادی🌱
برگشتگفت:حالاببینخداازماقبولمیکنه❤️
بهشگفتم:پسچیقبولمیکنهداداشهمینکه
نیتبهاینپاکیکردیخودشکلیارزشداره
وجهادحسابمیشه🦋
همشمیگفتخداتامارونبخشیدهازایندنیانبره
خداپاکشکردوخاکشکرد.🌸
#اللهمالرزقناشهادتفیسبیلک🤲🏻
#شهیدبابکنورے💛
#خاطــرـہ📝
صبح های جمعه برنامه والیـ🏀ـبال داشتیم توی پارک.
قانون هم گذاشته بودیم که هر کس،دیر بیاید باید همه بچه را بسـ🍦ـتنی بدهد.😁
یک روز،بـ🌧ـاران شدیدی می بارید.خیلی شدید.با این وجود گفتیم برویم.😅
من و چند تا از بچه ها با ماشیـن رفتیم پارک.چون بارانخیلی تند و رگباری می بارید توی ماشـ🚗ـین نشستیم و بیرون نیامدیم.منتظر ماندیم تا محسن بیاید.اما خبری ازش نبود.😕
مقداری که گذشت،سر و کله اش پیدا شد.بنده خدا با مـ🏍ـوتور آمده بود.آب شرشر داشت ازش می بارید،انگار که از توی استخر درآمده بود.😄
از توی ماشین بهش نگاه کردیم و اشاره کردیم به سـ🕗ـاعت:《بله دیر آمده ای و بستنی رفت تو پاچت》😂
از روی موتور پیام داد:《 نامردا من توی بارون دارم شرشر آب می ریزم.رحم و مروت داشته باشید.》🙁
سر موتورش را برگرداند و رفت سمت بستنی فروشی و ما هم دنبالش.😅
#محسنخوشقولبود...
#اگهقولیمیدادحتمابهشعملمیکرد.... :)
#شہید_محسن_حججی🦋
#خاطره
دوربینروتنظیمکردمروش:
رفیقبخندمیخوامعکسبگیرم 😍📸
باناراحتیگفت:
میشهبذارییهوقتدیگه؟!
دوربینروآوردمپایین:
چراآخه؟!🙁
باشرمندگیگفت:
امروزبرایلبخندپسرفاطمهکارینکردم
نوربالامیزد!
یهماهنشدکهشدم•رفیقشهید• :)🕊🌸
مشتی!!
لبخندآقابهکنار...
دلیلاشکآقاتکهنیستی؟🚶🏾♂💔
.
یکبار بهش گفتیم : استاد چجوری با روزی 3 ساعت خواب کل روز اینقدر کار می کنید؟ ما اگر 6-7 ساعت کمتر بخوابیم کل روز خواب مون میاد ... گفت : تا حالا شده برید جبهه؟ بنظرتون بچه هایی که تو هشت سال دفاع مقدس بودند چقدر میخوابیدن که این همه کار کردن؟ گفتیم : خب قطعا دو سه ساعت بیشتر وقت نمیشد بخوابن اما اون ها وسط جنگ بودن ! جوابش قشنگ بود ، گفت : مشکل ما دقیقا همینه! باور نمیکنیم که الان دقیقا وسط جبهه ایم وسط جنگیم! اون موقع جنگ با اسلحه و توپ و تانک بود الان جنگ با رسانه و مجازی! اتیش دشمن یک لحظه هم متوقف نمیشه عقیده و تفکر مردم ما در خطره ما باید ازش دفاع کنیم الان وسط یک جنگ تمام عیاریم، حالا کی وسط جنگ خوابش می بره؟:)
#خاطره
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج 🥺♥️
╔════🦋✨🦋════╗
@chadoraneh113
╚════🦋✨🦋════╝
#خاطــره🎞
شهید♥️اهلبیرونرفتننبودن🚶🏻♂
بیشترتویخونهخودشونوباکامپیوترو
گوشیسرگرممیکرد📱
مثلپسرایهمسنخودشونشیطنتنداشت🖐🏻
آروموحرفگوشکنبود🙂
خصوصیتشکهشهادتوبراشرقمزد🌱
عشقبهامامحسینودخترشو🌸
اخلاصشتویاینراهبود🕊
#شهیدانه
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج 🥺♥️
╔════🦋✨🦋════╗
@chadoraneh113
╚════🦋✨🦋════╝
#خاطــره🎞
شهید♥️اهلبیرونرفتننبودن🚶🏻♂
بیشترتویخونهخودشونوباکامپیوترو
گوشیسرگرممیکرد📱
مثلپسرایهمسنخودشونشیطنتنداشت🖐🏻
آروموحرفگوشکنبود🙂
خصوصیتشکهشهادتوبراشرقمزد🌱
عشقبهامامحسینودخترشو🌸
اخلاصشتویاینراهبود🕊
#شهیدانه
#شهید_امیر_سلیمانی
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج 🥺♥️
╔════🦋✨🦋════╗
@chadoraneh113
╚════🦋✨🦋════╝
#خاطرهـ از خادمی 🌱
خیلی سریع گفتن که خادما هم برن شلمچه زیارت کنندو برگردن یک ساعت قبل ازاذان که زائرا های شهدا برسند بیان برای استقلال..
ساعت ۳:۰۰ بود ما حرکت کردیم فرض کنید مسیر نیم ساعته ۲۰دقیقه رو ما ۴۵ دقیقه تو راه بودیم این آقای راننده خیلی دیگه آرام می رفت....
ساعت ۴ رسیدم گفتن ۴:۳۰ بیاین کنار اتوبوس که حرکت کنیم دیر نرسیم اردوگاه
تا ما برسیم به حسینه بیشتر نیم ساعت شده ولی هیچ اعتراضی نکردیم چون اصلا قرار نبود مارو ببرن منطقه یک دقیقه هم برای ما کافی بود.
آنقدر سریع همه چیز اتفاق افتاد که چشم باز کردیم دیدیم برای شهدا مهمون امده شهید گمنام 💔😭
همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
ساعت از ۴:۳۰ گذشته بود دیگه به سختی دل کندیم و برگشتیم سمت اتوبوس تا بریم حرکت کنیم ساعت ۵:۰۰شد.
طبیعتاً ما باید ساعت ۵:۲۰ دقیقه می رسیدیم اردوگاه ولی ۶:۳۰ رسیدیم.
به نظرم راننده مون آشناییت با گاز نداشتند.🤦♀🚶♀
همهی خادما خوابیدن از اونجای که ما صندلی جلو بودیم و راوی داشت برای خادما صحبت می کرد. متأسفانه نتونستیم بخوابیم.ولی خیلی شرایط عجیب و غریبی بود
نمیرسیدیم که....
صحبت های اقای راوی حکم لالای رو داشت اتوبوس هم کمتر از گهواره نبود...
بلاخره بعد از مدتی رسیدیم آقای راوی گفت صلواتی بفرستید خادم های که خوابشون برده بیدارشن الان زائرا میرسند برید برای استقبال...😅
حالا ما عجیب خوابمون گرفته بود بقیه سرحال بودند...
تازه از کیفیت خواب هم برامون می گفتنو می خندیدن....))))
تازه می گفتن شما چرا نخوابیدن آخه بگو آقای راوی داشتندصحبت می کرد زشت نبود بگیریم بخوابیم اون جلو؟؟؟
یادش بخیر...💔
#شلمچه
#خادم ـشهدا
#دلتنگی
#روایتـ روزهای شیرین خادمی
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
#خاطرهـ از خادمی 🌱 خیلی سریع گفتن که خادما هم برن شلمچه زیارت کنندو برگردن یک ساعت قبل ازاذان که ز
#خاطرهـ از خادمی🌱
تقریباً پنج شش روز گذشت بود از نوکردی کردن برای شهدا
یه روز نزدیکای غروب ما هر کدوم از رفقای خادم رو میدیم یه چیزش بود.
یا حالش بد بود،یاسرما خورده بود ،سرگیجه،تنگی نفس، طوری بود که انگار انتحاری زدن بینمون🤯
ما از حسینیه حضرت زهرا می رفتیم حسینیه شهید گمنام یه خادم نبود وقتی دنبالش می گشتیم.
می فهمیدیم که حالش بدشده
انقدر اوضاع وخیم بود که آمبولانس اردوگاه فقط ۵تا از خادم ها رو برد بیمارستان 😳
این داستان ادامه داشت ...🥲
دقیقا ما ۱۳ تا از خادم هامون تو یک شب شرایط خوبی نداشتند.🚶♀
یادمه رفتیم اتاق خادمی دیدم فرماندمون نشسته داره برامون قرآن می خونه..🌱
حالا یک سری بیمارستانی نشدند.
خودمون دکتر شدیم شاید دلیلش این بود که آمبولانس نداشتیم. چون آمبولانس خادم ها رو بردن بود دیگه
جوری که زائرا می پرسیدند
خادما کجان به شوخی می گفتیم 😁
انقدر شما اذیت کردید حالشون بد شده...
میگفتن مگه خادما ها هم مریض میشند!!!😅😳🚶♀
گفتم ولی وقتی میشند دست جمعی باهم
جاالبیش این جا بود که هیچ کدوم همراه آمبولانس نرفته بودیم با بچه ها 🤦♀
بندگان خدا
شب بعد کلی به وضعیت خودمون خندیدیم...
اره خلاصه اون شب هم از اون شب های عجیب و سختی بود که با کمک خود شهدا به خوبی گذشت....)))
#دلتنگی
#خادم شهدا
#روایتـ روزهای شیرین خادمی
#خاطرهـ
یکی از شب ها که افتخار خادمی برای امام حسین رو داشتیم.
وقت اذان بود خادم ها سجاده پهن می کردند.
در همین حین که داشتم مهر پخش می کردم.
خانمی مسن گفت ممنون دخترم
رفتم بگم خواهش میکنم
گفتم نوش جان😁🤦♀.....
هیچی دیگه همون موقع به عمق فاجعه پی بردم چی گفتم.
الحمدلله صدا داخل حسینیه زیاد بود نشنیدن
داخل آشپزخانه به خادما گفتم بچه ها یه چیزی میگم نخدیدااا
گفتن از قیافه ات معلومه یه کاری کردی...
گفتم بعدش مجبور شدیم در آشپز خونه رو ببندیم که صدای خندشون نره بیرون...🥲
یادش بخیر.....🚶♀🥀