رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_دوازدهم 🌈
به زور جلوی خنده ام را گرفتم و بلند شدم و بلند گفتم: بچه ها یکم آروم تر!
تا برسیم به گلستان شهدا، آقاسید هزاربار سرخ و سفید شد و عرق ریخت!
از اتوبوس پیاده شدیم. خانم محمدی و پناهی توصیه های قبلی را تکرار کردند و وارد شدیم. همه روبروی تابلوی زیارتنامه ایستادیم. آقاسید زیارتنامه را باصدای بلند میخواند. درحین خواندنش، رفتم بطرف مزار شهید قربانی که از اقواممان بود و در ردیف اول بود. برایش حمد و سوره خواندم و برگشتم بین بچه ها. اشک هایم را پاک کردم و از شهدای محراب و شهید میثمی و شهدای زن تا شهدای مکه۶۶ و شهدای مدافع حرم و شهدای غواص را سرزدیم. درباره هرکدام کمی توضیح دادم. عجیب بود، کنار مزار شهید تورجی زاده همه بچه هایی که اصلا اهل این حرفها نبودند مثل ابر بهار گریه میکردند و مقنعه ها یکی یکی جلو میامد. حدود یک ساعت و نیم طول کشید و همه گلستان را گشتیم…
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_دوازدهم 🌈
بعد از عقد تو محضر به مینا گفتم که سوار ماشین من بشه و تا یه جایی بریم:
-کجا میریم مجید؟
-بیا کارت نباشه خانمی...سریع میایم
-اخه الان همه منتظرن...
-خب باشن...به ما چه میخوایم بریم جایی که این همه سال منتظرم یه بار دیگه با هم بریم باهم بریم...
-کجا؟!
-حدس بزن
-خونه مامان جون
-آفرین به خانم باهوش خودم
-خب مگه کلید اونجا رو داری مجید؟!
-اره عزیزم...از مامان گرفتم
.
جلوتر رفتم و در رو برای مینا باز کردم و خانم خانما سوار ماشین شد.
توی راه یه اهنگ گذاشتیم و کلی خندیدیم..
.
رسیدیم جلوی در خونه مامان جون
دل تو دلم نبود
در رو که باز کردم و با مینا که دوباره پا تو اون حیاط گذاشتیم کلی خاطره اومد جلوی ذهنم.
.
خونه مامان بزرگ با همون حیاط با صفا که 9 سال زندگی من و مینا تو اون حیاط گذشت.
.
البته الان نه از مامان جون خبری بود که بشینه رو ایوون و بافتنی ببافه و نه از شمعدونیهای قشنگش که دور تا دور حوض رو رنگی کنن
.
دوتایی دور حوض میدویدیم و میخندیدیم...مثل همون بچگیامون
.
چرا اونجا گذاشتی خانمی؟! برای تو کندم
-چون میخوام همیشع جلوی چشمم باشه روی سقف خونم..
-خونت؟!؟
-آره دیگه مگه قلب تو خونه من نیست؟!
-اها از اون لحاظ
.
پاهامونو گذاشتیم تو آب حوض و شروع کردیم با هم صحبت کردن مثل بچگیا...
از این همه سال دوری و فراق...
از سختی هایی که کشیدم تا بهش برسم...
مینا صحبت میکرد و من همین طوری زل زده بودم تو چشماش و گوش میدادم...
خیلی حرف داشتم که بهش بزنم ولی نمیخواستم فرصت گوش دادن به صدای مینا رو از دست بدم
اصلا نمیشنیدم چی میگه ولی فقط دوست داشتم حرف بزنه.
.
تو دلم میگفتم خدایا شکرت...بالاخره این چشم ها مال من شد...
. .
تو دست مینا تیغ گل رفت و قرمز شد.
به یاد بچگیها دستشو بوسیدم تا خوب بشه
ولی این بار دیگه محرم محرم محرمم بود و خاله ای نبود که برامون چشم غره بره
شروع کردیم دویدن دور حوض و بازی کردن
یه مشت اب از حوض برداشتم تو یقه ی مینا ریختم..اونم اب برداشت و داشت پشت سرم میدوید که مینا منو حول داد تو حوض و یهو
.
از خـــواب پـــریـــدم
.
قلبم داشت تند تند میزد
وای خدایا یعنی همه خواب بود
ای کاش تا اخر عمرم میخوابیدم و خواب مینا رو میدیدم
گوشیمو نگاه کردم دیدم چند دیقه از اذان صبح گذشته
وضو گرفتم و نماز خوندم
اخر نماز گفتم:
خدایا خودت میدونی چقدر دوستش دارم...نا امیدم نکن خدا
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#بدون_تو_هرگز
#پارت_دوازدهم🌈
🔶این رمان براساس واقعیت است🔶
روزهای التهاب بود ...
ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...
علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ...
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ...
- علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...
صدای خنده اش بلندتر شد ...
نیشگونش گرفتم
- ساکت باش بچه ها خوابن ...
صداش رو آورد پایین تر ...
هنوز می خندید ...
- قسم خوردن که نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...
رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...
با چایی رفتم کنارش نشستم ...
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ...
- جدی؟
لای چشمش رو باز کرد ...
- رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ...
و دوباره خندید ...
منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
- پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
#رمان_مذهبی #رمان
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن ✨
#پارت_دوازدهم🌈
-ارہ دیگہ…زهرا دختر خالہ اقا سیده?
.
-وقتے شنیدم سرم خیلے درد گرفت?..اخہ رابطشون خیلے صمیمے تر از یہ پسر خالہ و دختر خالہ مذهبیه?
.
حتما خبریہ ڪہ اینقدر بهم نزدیڪن?
.
ولے بہ سمانہ چیزے نگفتم ?
.
-چیزے شدہ ریحان؟!
.
-نہ…چیزے نیست?
.
-اخہ از ظهر تو فڪری?
.
-نہ..چون اخرین روزہ دلم گرفتہ ??
.
.
خلاصہ سفر ما تموم شد و تو راہ بازگشت بودیم و با سمانہ از گذشتہ ها وخاطرات هرڪدوممون حرف میزدیم..ڪہ ازش پرسیدم:
.
-سمانہ؟!?
.
-جانم ؟!?
.
-اگہ یہ پسرے شبیہ من بیاد خواستگاریت حاضرے باهاش ازدواج ڪنے؟!?
.
-ڪلڪ.. نڪنہ داداشتو میخواے بندازے بہ ما??
.
-نہ بابا.من اصلا داداش ندارم ڪه?داشتمم بہ توے خل و چل نمیدادم??ڪلا میگم?
.
-اولا هرچے باشم از تو خل تر ڪہ نیستم ?ثانیا اخہ من براے ازدواج یہ سرے معیارهایے دارم باید اونا رو چڪ ڪنم. الان منظورت چیہ شبیہ تو؟!?
.
-مثلا مثل من نہ زیاد مذهبے باشہ نہ زیاد غیر مذهبے .نماز خوندن تازہ یاد گرفتہ باشہ.و ڪلا شرایط من دیگہ
.
-ریحانہ تو قلبت خیلے پاڪه? اینو جدے میگم.وقتے آدمے اینقدر راحت تو حرم گریش میگیرہ و بغضش میترڪہ یعنے قلبش پاڪہ و خدا بهش نگاہ ڪرده?
.
-ڪاش اینطورے بود ڪہ میگفتے ?
. -حتما همینطورہ..تو فقط یڪم معلوماتت دربارہ دین ڪمہ وگرنہ بہ نظر من از ماها پاڪ ترے..اگہ پسرے مثل تو بیاد و قول بدہ درجا نزنہ تو مذهبش و هر روز ڪاملتر بشہ چرا ڪہ نہ ??حالا تو چے؟! یہ خواستگار مثل من داشتہ باشے چے جوابشو میدے؟! ?
.
-اصلا راهش نمیدادم تو خونه??
.
-واااا…بے مزه??من بہ این آقایی??
.
-خدا نڪشہ تو رو دختر??
.
خلاصہ حرف زدیم تا رسیدیم بہ شهرمون و …
.
یہ مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر ڪلاسهاے ترم بودم و ڪمے هم فڪر اقا سید☺️
.
دروغ چرا…
.
من عاشق اقا سید شدہ بودم
.
عاشق مردونگے و غرورش
.
عاشقہ..
.
اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم?
.
فقط وقتے میدیدمش حالم بهتر میشد
.
احساس ارامش و امنیت داشتم
.
همین
.
بعد از اومدن سعے میڪردم نمازهامو بخونم ولے نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اڪثرا خواب میموندم?
.
چادرم ڪہ اصلا تو خونہ نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانہ هم بهش پس دادہ بودم
.
یہ روز دلمو زدم بہ دریا و بعد ڪلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید
#رمان #رمان_مذهبی
داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_دوازدهم 🌈
به عقب که برگشتم لیلارومقابل خودم دیدم بامحبت منودراغوش کشید هنوزتوبهت بودم یعنی اتفاقی افتاده بود؟!. چهره اش که عادی نشون میداد تعارفش کردم بیاد داخل گفت:_ممنون عزیزم ایشالایه وقت دیگه. اومدم دنبالت بریم خونه داییم چندروزیه بخاطردکترمامانم اومدیم تهران، چون یکم بهترشده داییم می خوادنذری بده مامانم دوست داره توهم باشی اگه بیایی که خوشحالمون می کنی.
من که ازخدام بود.برگشتم خونه یه مقداری سرووضعم رومرتب کردم حجابم خوب بودولی کامل نبودچون هنوزتصمیم نگرفته بودم چادری بشم فقط موقعی که پایگاه می رفتم سرم مینداختم.برای مامانم پیغام گذاشتم که دیربرمی گردم.
نزدیک ماشین که رسیدم سیدپیاده شد نیم نگاهی انداخت اماطبق عادت همیشه سرش روپایین انداخت.قلبم تندمیزدانگارکه می خواست ازجاکنده بشه!اهسته جواب سلامش رودادم هرچندخودم هم به زورشنیدم!
بدجوری توفکررفته بودوقتی لیلاصداش کردتازه به خودش اومد وحرکت کرد.حس می کردم حالت نگاهش عوض شده.ودیگه مثل قبل سردوبی تفاوت نبود.
هنوزازکوچه بیرون نرفته بودیم که باماشین بهمن روبروشدیم!دیگه ازاین بدترنمی شد باچهره ای اخم الودبه طرف ما اومد.تقی به شیشه زد.لیلاباتردیدگفت:_آشناس؟!.
فقط سرم روتکون دادم وپیاده شدم.ازحرص پوست لبم رومی کندم باعصبانیت گفتم:_اینجاچی کارمی کنی.
پوزخندی زدکه بیشترلجم رودراورد_من که اومدم خونه دایی جونم حالاتوبگوتوماشین این جوجه بسیجی چی کارمی کنی نکنه اینم بازی جدیدته؟!. اصلامتوجه موقعیتم نبودم بامشت روی بازوش زدم _چرااززندگیم گم نمیشی بخدابه عمه میگم چه حیون پستی شدی دست ازسرم بردار.خنده چندش اوری کردروسریموگرفت وبه سمت خودش کشوند_هرچقدرم که ظاهرت عوض بشه گذشتت که تغییرنمی کنه!!.باصدای پرخاشگرسیدرهام کرد.بدجوراحساس خاری وپوچی کردم.بالحن بدی گفت:_هوی چته صداانداختی روسرت!!گلاره دوست دخترمه توچیکارشی؟!.
مات ومتحیرموندم این چه حرفی بودکه زد سیدازعصبانیت صورتش سرخ شده بوداگه لیلامانع نمیشدحتمایه دعوایی رخ میداد.بهمن که به خواسته اش رسیدباشکی که تودل سیدانداخت بایدفاتحه این احساس رومی خوندم یه لحظه پشیمون شدم خواستم برگردم که باهمون جذبه وجدیدت گفت:_بشینیدتوماشین!!.حالااینم برای من قلدرشد فقط به احترام فاطمه خانم می رفتم چون بااین اوضاعی که پیش اومدوابروریزی که شدتنهایی برام بهتربود.
بخاطرباریک بودن کوچه ماشین روتوخیابون پارک کرد.اسم امامزاده حسن روشنیده بودم ولی تاحالااین اطراف نیومده بودم خونه های کهنه ساخت وقدیمی ولی باصفا.سیدکاری روبهونه کردورفت دلم می خواست باتمام وجودگریه کنم.لیلادستش روروی شونه ام گذاشت وبالبخندشیرینی گفت:_خسته ات که نکردیم؟ .سعی می کردم خونسردواروم باشم اماواقعاسخت بودگفتم:_نه فدات شم خوشحالم که همراهتون اومدم....
خیلی خوب وصمیمی بامن برخوردکردنداصلااحساس غریبی نمی کردم ،دخترشون هم سن وسال من بودازوقتی که اومدیم چشمش به دربود!حسادت تودلم چنگ میزد.همچین دختردایی نجیب وخوشگلی داشت بایدهم منوتحویل نمی گرفت.تومراسم چهلم دیدمش ولی اون موقع نمی شناختم
پیش فاطمه خانم نشستم همه پای دیگ نذری بودندوکسی کنارمون نبود
_ازباراولی که دیدمت خیلی تغییرکردی خانم بودی وخانومترهم شدی.زیرلب تشکری کردم.
_دیشب خواب سیدهاشم رودیدم.مرواریداشک توچشماش جمع شدگفتم:_خدارحمتشون کنه.
_ممنون دخترم، راستش جداازاینکه دوست داشتم دوباره ببینمت یکی ازعلت هایی که خواستم بیای مربوط به همین خوابه..متعجب بهش خیره شدم یعنی چه خوابی دیده بودکه بخاطرش منوتااینجاکشونده بود کنجکاوی رهام نمی کرد.اماسکوت کردم تاخودش برام بگه.....
#رمان_مذهبی #رمان
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_دوازدهم 🌈
فکر میکنم تمام توجهاتش که من عشق پنداشتهام آنها را، از روی همبازیِ بچگی بودن و دخترعمو
پسرعمویی است، وگرنه چه دلیلی دارد این پیشقدم نشدنش؟
من که نمیتوانم بروم جلو و بگویم پسرعمو دوستت دارم حالا لطف کن بیا خواستگاری تا شرِ این حال
بدبودنها از سرمان کنده شود! میتوانم؟
!اصلا میدانی چیست؟ نمیآید به درک
.من هم فراموشش میکنم، عشقش را از دل و جانم پاک میکنم
!نمیشود که هی بنشینم دفتر شعر خطخطی کنم و بغض کنم و بغض کنم
اصلا حقش بود میگذاشتم پسر حاجمصطفی بیاید خواستگاری تا مثل عموسبحان دنیا روی سرش خراب
.شود
!اصلا کاش الان پیشم بود تا همین دفتر و خودکار را میزدم وسط فرق سرش
.نفس کلافهای میکشم و از اتاق بیرون میروم
.لیوان آب یخی میخورم و کمی آرام میشوم
.با فکر حرفها و درگیریهای چند دقیقه قبل با خودم، خندهام میگیرد
.عشق پسرعمو دیوانهام کرده، خدا رحم کند
ساعت را نگاه میکنم، با دیدن عقربهها که هشت و نیم شب را نشان میدهند، دلم برای معدهام میسوزد
.و میخواهم غذایی درست کنم که صدای درِ حیاط به گوشم میرسد
همانطور که چادر گلدارم را سرم میکنم و به سمت در میروم، فکر میکنم که "بابا اینها که کلید
"دارند، یعنی کیست؟
.پایم را که در حیاط میگذارم، متوجه بارش نمنم باران، این برکت آسمانی میشوم
.صورتم از برخورد قطرههای باران نمدار میشود
.در را باز میکنم و مهدی را میبینم، با موهای خیسی که روی پیشانیاش پخش شده است
:متعجب نگاهش میکنم که میگوید
...اومدم بگم که -
سلام آقا مهدی! چیزی شده؟ -
:کلافه بین موهای مشکیاش دست میکشد و میگوید
.سَـ..سلام... اومدم بگم که فردا شب با بابا اینها مزاحم میشیم -
:متعجب میگویم
قدمتون سرِ چشم، چرا الان نیومدن عمواینا؟ -
.میبینم که میخندد
.واسه امرِ خیر خدمت میرسیم دخترعمو! با اجازه -
.میگوید و میرود. میگوید و میرود و من، در را میبندم و همانجا به در آهنی حیاط تکیه میدهم
.باران تندتر میشود و قطرهها بیامان به سر و صورتم میخورند. صدایش در گوشم طنینانداز میشود
"واسه امرِ خیر خدمت میرسیم"
.چند دقیقه بعد، دوباره صدای در بلند میشود؛ اما اینبار پشت سرش در با کلید باز میشود
.خانم جان، پدر و مادرم و عموسبحان داخل میشوند
:مادرم میزند روی دستش و میگوید
!خدا مرگم بده. چرا زیر بارون موندی مادر؟ -
.انگار لبهایم را به هم دوختهاند
.میخواهم حرف بزنم ها؛ اما نمیتوانم
.مادر به داخل خانه هلم میدهد و چادرِ خیس را از روی سرم برمیدارد
:همه که داخل میآیند عمو میپرسد
اینی که داشت از اونورِ کوچه میرفت، مهدی نبود؟ -
:تمام توانم را جمع میکنم و میگویم
.آره، مهدی بود -
:پدرم کنجکاو میپرسد
چهکار داشت؟
#رمان #رمان_مذهبی
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_دوازدهم 📚
بعد از ورودشون خاله مریم من رو یه آغـ ـوش گرم مهمون کرد خون گرمیشون رو دوست داشتم اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن. مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم. به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود دیگه خیلی ندیده بودمشون( یعنی از ۷٫۸ سالگی) تا ۱۲٫۱۳ سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودن و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم. بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت با صدای مامان هرسه رفتیم پایین.
مامان_ دخترا بیاید میخوایم بریم حرم.
ملیکا_ چشم خاله اومدیم. .
.
.
.
.
تو ماشین دوباره طبق معمول با غرغر هدمو سرم کردم و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرمو از تو کیفم در اوردیم رسیدیم. پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمواینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم.
ملیکا_ چقدر چادر بهت میاد.
_ عهههه. ولم کن بابا بیا بریم.
راه افتادیم سمت حرم جایگاه آرامش من سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم. .
.
.
.
ساعت ۸ شب بود.تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت ۸دم در باشیم.
رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم.
رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن ای وای نکنه رفته باشن. یه دفعه یه نفر دستشو گذاشت رو شونه من و مصادف شد با جیغ کشیدن من.
امیرعلی_ عههه اصلانمیشه با تو شوخی کرد دختر؟
_ عههه. سکته کردم. بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم _ وای داداشی کی اومدی؟
و با این حرف و حالت من بچه ها و امیر ترکیدن خودمم خندم گرفته بود.
امیرعلی_ ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قمین منم اومدم اینجا…
#رمان_مذهبی #رمان
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_یازدهم روز بعد سرویسم شروع ب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_دوازدهم
خودموعقبکشیدم
کناردیوارچشامو رویهم فشردم
واشکام به سختی از گونه هام لیز خوردن
زیر لب صلوات میفرستادم
قلبم تو سینم میکوبید
انتظار داشتم تا دقایقی دیگه
با بدترین لحظه ی زندگیم رو به رو بشم
به خودم جرأت دادم و
به داخل مسجد نگاه کردم
سید و عباس همو بغل کرده بودن و
هق هق گریه میکردن😳
گریه هاشون از من شدید تر بود
من فقط به نذر ۲هزار تاییم فکر میکردم😐🤦🏻♀
همین جور هاج و واج خیره شدم بهشون😶!
که در همون حین نشستن یه گوشه ی مسجد مدت زیادی حرف زدن
منم که دیدم اینجوریه
رفتم سمت واحد خواهران و گرم صحبت با هم مسجدیام شدم
یادم می اومد که عباس بچگیاش یه دوستی داشت که اسمش محمد موسوی بود
اونا هم تو مدرسه باهم بودن هم توی مسجد.
ولی نمیدونم چرا این به ذهن من نرسید که ممکنه این همون محمد موسوی باشه،فقط در سایز و ابعاد بزرگتر!
وقتی با عباس سوار ماشین شدم
سکوت کردم
یکهو عباس گفت وای میدونی کیو دیدم؟
-آره محمد موسوی بود دیگه!
-وای وای نرگس ، وقتی نگاش کردم قند تو دلم آب شد چقدر عوض شده بود ، درست هفت سال میشه که از هم جدا شدیم
آخرین بار که دیدمش فقط ۱۶سالمون بود...
شاید اگر به خاطر درس و مشق مسجد رو ول نمیکردم اینهمه سال فراق اون رو نداشتم
- خب چرا دیگه از هم سراغی نگرفتین؟
- نمی دونم، هرزگاهی بهش فکر میکردم ولی مشغول درس و مدرسه شدم بعدشم که کنکور بودو...
نشد دیگه ، دست سرنوشت بود !
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸 ✨』