eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
439 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
77 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عاشقانه مذهبی 🌈 نماز تمام شده بود. جلوی در بودم و میخواستم بروم که حاج آقا آمد و پرسید: ببخشید… شما مسئول بسیج مدرسه اید؟ -بله…شما از کجا میدونید؟ – از خانم پناهی پرسیدم. میخواستم درباره جو عقیدتی مدرسه بیشتر بدونم. – در خدمتم. – شما بیشتر بین بچه هایید. میخوام دغدغه هاشون و سوالاتشون رو بدونم که بتونیم برنامه نماز جماعت رو پربارتر کنیم. – حتما. بحث مان به درازا کشید. وقتی بلند شدم، تقریبا هیچکس در نمازخانه نبود بجز صالحه که گوشه ای نشسته بود و کرکر میکرد. طبق مسئولیت همیشگی ام جانماز حاج آقا را جمع کردم(خانم پناهی گفته بود اجازه ندهیم حاج آقا دست به سیاه و سفید بزند چون سید اولاد پیغمر گناه دارد!) حاج آقا خداحافظی کرد و رفت. و کنار صالحه نشستم که داشت از خنده غش میکرد. گفتم: چته؟ به چی میخندی؟ با شیطنت گفت: چکار داشتی با حاج آقا؟! – به تو چه؟ سوال داشتم حتما! – عههههه؟ که سوال داشتی؟ زدم توی سرش و گفتم: بی مزه! اما ماجرا ختم به اینها نمیشد. شوخی صالحه برایم زنگ هشدار بود. چرا این طلبه فقط برای من متفاوت است؟ ؟؟؟ ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌈 از زبان مینا . از دست گیر دادنهای الکی بابا و مامانم خسته شده بودم... همش بهم میگفتن اینو بپوش...با این بگرد..با این نگرد و همیشه محدودم میکردن. هیچوقت نمیزاشتن مانتو و شالهای رنگی بخرم و با اینکه چادر هم میزاشتم همیشه بهم میگفتن تیره و ساده بپوش.. یه روز با دوستام از کلاس بر میگشتم که یکی از دوستام گفت: -مینا میای راهیان نور بریم -راهیان نور؟! نه...بریم چیکار کنیم اخع -بریم همه فاله هم تماشا -اخه بریم لای خاک و خل چیکار کنیم اخه...جای دیدنی هم که نداره -خب مگه خانواده تو میزارن سفر تفریحی بیای؟! -نه -خب دیگه...همین -خب دیگه چیه؟!منظورت چیه؟! -به بهانه راهیان نور میریم ولی وش میگذرونیم...دیگه این سفر تفریحی نیست که گیر بدن -راست میگیا....تازه ببینن یه جا رفتیم اومدیم شاید جاهای دیگه هم اجازه بدن -اره...پس میای دیگه -اره...پس برم خونه حرف بزنم ببینم چی میگن . رفتم خونه و منتظر بودم سر شام حرفو بزنم. اخه تو خونه ما فقط سر شام و ناهار فرصت دور عم نشستن و حرف زدن بود. میدونستم سخت قبول میکنن ولی باید میگفتم. سر سفره نشستم و اروم با غذام بازی بازی کردم. مامانم فهمید -چیه مینا؟!چیزی شده -نه مامان چیز خاصی نیست -خب پس چرا غذا نمیخوری؟! -میخواستم یه چیزی بگم -چی؟! -با بچه ها میخوایم بریم اردو تا اینو گفتم بابا که کل مدت سرش تو بشقابش بود با همون ارامش همیشگیشسرشو بالا اورد و چند نخ سبزی برداشت و گفت لازم نکرده حالا دم کنکوری هوس اردو رفتن کنی...اونم معلوم نیست با کیا...حتما هم مختلطه هر وقت شوهر کردی با شوهرت برو... -نه بابا جان...راهیان نور میخوایم بریم... بابا در حالی که داشت یه لیوان اب برا خودش میریخت گفت سال دیگه دانشجو میشی با دانشگات میری...بچسب به درسات... مامانم هم حرفای بابا رو تایید میکرد. یهو نمیدونم چی شد که اینو گفتم ولی رو کردم به بابا و گفتم...-میخوایم بریم از شهدا کمک بگیریم برای کنکور.... . بابا یه نگاه به من کرد و دیگه چیزی نگفت.. فردا صبح مامانم اومد تو اتاقم و گفت: -بابات موافقت کرده☺️ . از خوشحالی داشتم بال در میاوردم اخه اولین سفر با دوستام بود . . . از زبان مجید . خاله به مامانم زنگ زده بود و گفته بود که مینا میخواد راهیان نور بره. با خودم گفتم منم باید راهیان برم باید مینا بفهمه چقدر شبیه همیم ولی خب کسی رو نداشتم باهام بیاد با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود کلی پایگاه رفتیم تا جا خالی پیدا کردیم. ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌈 🔶این داستان براساس واقعیت است🔶 مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ... چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ... بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ... در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ... - علی ... - جان علی؟ ... - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ... لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ... - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ... سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ... من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ... زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ... چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین .. ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
ڪم یادم میومد ذڪرها و نحوہ گفتنش . دو رڪعت نماز براے مامان بزرگ خوندم? . خیلے دوست داشتم آقاے فرماندہ من رو در حال نماز خوندن میدید?? . شاید اصلا مامان بزرگ بهانہ بود و بہ خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم ڪہ باز دوبارہ جلوش ضایع نشم??نمیدونم ? . اما این نمازم هرچے بود قربتا الے اللہ نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانہ تو سجدہ بعدش درد و دل ڪنم و هر چے زور زدم اشڪے هم در نیومد? . . بعد نماز تو حال خودمون بودیم ڪہ برا سمانہ اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت: . -ریحانہ جان پاشو بریم حسینیہ . -چرا؟! نشستیم دیگہ حالا? . -زهرا پیام داد ڪہ آقا سید براے اعضاے اجرایے جلسہ گذاشتہ و منم باید باشم. تو هم ڪہ اینورا رو بلد نیستے. . -باشہ پس بریم فهمیدم تو این جلسہ سید مجبورہ رو در رو با خانم ها حرف بزنہ و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چہ جوریه?? . -سمانہ؟!? . -جانم؟؟? . -منم میتونم بیام تو جلسہ؟؟? . متاسفم عزیزم.ولے فقط اونایے ڪہ اقا سید اجازہ میدن میتونن بیان.جلسہ خاصے نیستا هماهنگے در موردہ سفرہ . . -اوهوم…باشہ ? . جلسہ تو اطاق بغل حسینیہ خواهران بود و منم تو حسینیہ بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم ڪہ مینا بهم زنگ. . -سلام ریحانہ. خوبے؟؟چہ خبر؟! بابا بے معرفت زنگے..پیامے چیزے؟!?? . -من باید زنگ میزدم یا تو..اخہ نپرسیدے زندہ رسیدیم یا نه??? . . -پے ام دادم ولے جواب ندادی? . -حوصلہ چڪ ڪردن ندارم? . -چہ خبرا دیگہ.همسفرات چہ جورین؟! . -سلامتے…آدمن دیگه?ولے همہ بسیجین . -مواظب باش اونجا بہ زور شوهرت ندن?? . -نترس اگہ دادن برا تو هم میگیرم?? . – بے مزه?حالا چہ خبراخوش میگذره? . – بد نیست جاے شما خالی? . – راستے ریحانہ . – چے؟! . – پسرہ هست قد بلندہ تو ڪلاسمون? . – ڪدوم؟!? . – احسان دیگہ.باباش ڪارخونہ داره? 🌈 -اها اها اون تیرہ برقه?خوب چے؟؟? . -فڪ ڪنم از تو خوشش اومدہ. خواهرش شمارتو از من میخواست?? . -ندادے ڪہ بهش؟!? . -نہ…گفتم اول باهات مشورت ڪنم? . -افرین ڪہ هنوز یہ ذرہ عقلہ رو داری?? . -ولے پسرہ خوبیہ ها?خوش بہ حالت? . -خوش بہ حال مامانش?? . -ااااا ریحانه?.چرا ندیدہ و نسنجیدہ رد میڪنی? . -اگہ خوشت اومدہ میخواے برا تو بگیرمش؟!?? . -اصلا با تو نمیشہ حرف زد…فعلا ڪارے ندارے؟!? . -نہ..خدافظ . . بعد قطع ڪردن با خودم فڪر میڪردم این همہ پسر دور و برم و تو دانشگاہ میخوان با من باشن و من محل نمیڪنمشون اونوقت گیر الڪے دادم بہ این پسرہ بے ریخت و مغرور ?(زیادم بے ریخت نبودا?) . شاید همین مغرور بودنش من رو جذب ڪردہ..? . دلم میخواد یہ بار بہ جاے خواهر بهم بگہ ریحانہ خانم? . تو همین فڪرا بودم دیدم ڪہ صداے ضعیفے از اونور میومد.ڪہ سمانہ دارہ هے میگہ ریحانہ ریحانہ. . سرم داغ شد.اے نامرد.نڪنہ لودادہ ڪہ بهم نماز یاد دادہ و هیچے بلد نیستم? . یهو دیدم سمانہ اومد تو.ریحانہ پاشو بیا اونور . -من؟!چرا؟!? . -بیا دیگہ. حرفم نزن . باشہ. باشہ..الان میام. وارد اطاق شدم ڪہ دیدم همہ دور میز نشستن.زهرا اول از همہ بهم سلام ڪرد و بعدش هم اقا سید همونجور ڪہ سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! ڪم و ڪسرے ندارید ڪہ؟! . نہ. اڪیہ همہ چے..الان منو از اونور اوردید اینور ڪہ همینو بپرسید؟!? . ڪہ اقا سید گفت بلہ ڪار خاصے نبود میتونید بفرمایید. . ڪہ سمانہ پرید وسط حرفش: . نہ بابا،این چیہ. ڪار دیگہ داریم. . سید:لا الہ الا اللہ… ? . زهرا:سمانہ جان اصرار نڪن . ریحانه:میتونم بپرسم قضیہ چیہ؟؟ . ڪہ سمانہ سریع جواب داد هیچے مسول تدارڪات خواهران دست تنهاست و یہ ڪمڪ میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولے اینا مخالفت میڪنن. . یہ لحظہ مڪث ڪردم ڪہ اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم ڪہ بهتون نگن . . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزے میگفتید..از اول گفتم ڪہ ایشون نمیتونن. . نمیخواستم قبول ڪنم ولے این حرف اقا سید ڪہ گفت ایشون نمیتونن خیلے عصبیم ڪرد ?و اگہ قبول نمیڪردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.? . اب دهنمو قورت دادم و بااینڪہ نمیدونستم ڪارم چیہ گفتم قبول میڪنم? . سمانہ لبخندے زد و روبہ زهرا گفت:دیدین گفتم. . اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!ڪار سختے هستا. . تو چشماش نگاہ ڪردم و با حرص گفتم بلہ آقاے فرماندہ پایگاه?? 🌈 در همین حال یڪے از پسرهاے بسیجے بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظرہ . -برو علے جان . -تااینجا فهمیدم اسمشم محمده? . داشتم بیرون میرفتم ڪہ دیدم یہ پسردیگہ رفت و گفت حاج مهدے منم میرم یڪم استراحت ڪنم? . -بہ سلامت سجاد جان . -داشتم گیج میشدم?? . -چرا هرڪے یہ چے میگہ؟!? . رفتم جلو: . -جناب فرماندہ؟!? . -بلہ خواهرم؟! . -میتونم بپرسم اسم شما چیہ؟!? . -بلہ اختیار دارید.علوے هستم . -نہ منظورم اسم ڪوچیڪتون بود?? . دیدم یڪم مڪث ڪرد ڪہ سریع گفتم چون هرڪس یہ چے صداتون میڪنہ ڪنجڪاو شدم بپرسم.همین? . -اها.بلہ.من محمد مهدے هستم.دوستان چون ل
ڪم یادم میومد ذڪرها و نحوہ گفتنش . دو رڪعت نماز براے مامان بزرگ خوندم? . خیلے دوست داشتم آقاے فرماندہ من رو در حال نماز خوندن میدید?? . شاید اصلا مامان بزرگ بهانہ بود و بہ خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم ڪہ باز دوبارہ جلوش ضایع نشم??نمیدونم ? . اما این نمازم هرچے بود قربتا الے اللہ نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانہ تو سجدہ بعدش درد و دل ڪنم و هر چے زور زدم اشڪے هم در نیومد? . . بعد نماز تو حال خودمون بودیم ڪہ برا سمانہ اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت: . -ریحانہ جان پاشو بریم حسینیہ . -چرا؟! نشستیم دیگہ حالا? . -زهرا پیام داد ڪہ آقا سید براے اعضاے اجرایے جلسہ گذاشتہ و منم باید باشم. تو هم ڪہ اینورا رو بلد نیستے. . -باشہ پس بریم فهمیدم تو این جلسہ سید مجبورہ رو در رو با خانم ها حرف بزنہ و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چہ جوریه?? . -سمانہ؟!? . -جانم؟؟? . -منم میتونم بیام تو جلسہ؟؟? . متاسفم عزیزم.ولے فقط اونایے ڪہ اقا سید اجازہ میدن میتونن بیان.جلسہ خاصے نیستا هماهنگے در موردہ سفرہ . . -اوهوم…باشہ ? . جلسہ تو اطاق بغل حسینیہ خواهران بود و منم تو حسینیہ بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم ڪہ مینا بهم زنگ. . -سلام ریحانہ. خوبے؟؟چہ خبر؟! بابا بے معرفت زنگے..پیامے چیزے؟!?? . -من باید زنگ میزدم یا تو..اخہ نپرسیدے زندہ رسیدیم یا نه??? . . -پے ام دادم ولے جواب ندادی? . -حوصلہ چڪ ڪردن ندارم? . -چہ خبرا دیگہ.همسفرات چہ جورین؟! . -سلامتے…آدمن دیگه?ولے همہ بسیجین . -مواظب باش اونجا بہ زور شوهرت ندن?? . -نترس اگہ دادن برا تو هم میگیرم?? . – بے مزه?حالا چہ خبراخوش میگذره? . – بد نیست جاے شما خالی? . – راستے ریحانہ . – چے؟! . – پسرہ هست قد بلندہ تو ڪلاسمون? . – ڪدوم؟!? . – احسان دیگہ.باباش ڪارخونہ داره? 🌈 -اها اها اون تیرہ برقه?خوب چے؟؟? . -فڪ ڪنم از تو خوشش اومدہ. خواهرش شمارتو از من میخواست?? . -ندادے ڪہ بهش؟!? . -نہ…گفتم اول باهات مشورت ڪنم? . -افرین ڪہ هنوز یہ ذرہ عقلہ رو داری?? . -ولے پسرہ خوبیہ ها?خوش بہ حالت? . -خوش بہ حال مامانش?? . -ااااا ریحانه?.چرا ندیدہ و نسنجیدہ رد میڪنی? . -اگہ خوشت اومدہ میخواے برا تو بگیرمش؟!?? . -اصلا با تو نمیشہ حرف زد…فعلا ڪارے ندارے؟!? . -نہ..خدافظ . . بعد قطع ڪردن با خودم فڪر میڪردم این همہ پسر دور و برم و تو دانشگاہ میخوان با من باشن و من محل نمیڪنمشون اونوقت گیر الڪے دادم بہ این پسرہ بے ریخت و مغرور ?(زیادم بے ریخت نبودا?) . شاید همین مغرور بودنش من رو جذب ڪردہ..? . دلم میخواد یہ بار بہ جاے خواهر بهم بگہ ریحانہ خانم? . تو همین فڪرا بودم دیدم ڪہ صداے ضعیفے از اونور میومد.ڪہ سمانہ دارہ هے میگہ ریحانہ ریحانہ. . سرم داغ شد.اے نامرد.نڪنہ لودادہ ڪہ بهم نماز یاد دادہ و هیچے بلد نیستم? . یهو دیدم سمانہ اومد تو.ریحانہ پاشو بیا اونور . -من؟!چرا؟!? . -بیا دیگہ. حرفم نزن . باشہ. باشہ..الان میام. وارد اطاق شدم ڪہ دیدم همہ دور میز نشستن.زهرا اول از همہ بهم سلام ڪرد و بعدش هم اقا سید همونجور ڪہ سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! ڪم و ڪسرے ندارید ڪہ؟! . نہ. اڪیہ همہ چے..الان منو از اونور اوردید اینور ڪہ همینو بپرسید؟!? . ڪہ اقا سید گفت بلہ ڪار خاصے نبود میتونید بفرمایید. . ڪہ سمانہ پرید وسط حرفش: . نہ بابا،این چیہ. ڪار دیگہ داریم. . سید:لا الہ الا اللہ… ? . زهرا:سمانہ جان اصرار نڪن . ریحانه:میتونم بپرسم قضیہ چیہ؟؟ . ڪہ سمانہ سریع جواب داد هیچے مسول تدارڪات خواهران دست تنهاست و یہ ڪمڪ میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولے اینا مخالفت میڪنن. . یہ لحظہ مڪث ڪردم ڪہ اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم ڪہ بهتون نگن . . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزے میگفتید..از اول گفتم ڪہ ایشون نمیتونن. . نمیخواستم قبول ڪنم ولے این حرف اقا سید ڪہ گفت ایشون نمیتونن خیلے عصبیم ڪرد ?و اگہ قبول نمیڪردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.? . اب دهنمو قورت دادم و بااینڪہ نمیدونستم ڪارم چیہ گفتم قبول میڪنم? . سمانہ لبخندے زد و روبہ زهرا گفت:دیدین گفتم. . اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!ڪار سختے هستا. . تو چشماش نگاہ ڪردم و با حرص گفتم بلہ آقاے فرماندہ پایگاه?? 🌈 در همین حال یڪے از پسرهاے بسیجے بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظرہ . -برو علے جان . -تااینجا فهمیدم اسمشم محمده? . داشتم بیرون میرفتم ڪہ دیدم یہ پسردیگہ رفت و گفت حاج مهدے منم میرم یڪم استراحت ڪنم? . -بہ سلامت سجاد جان . -داشتم گیج میشدم?? . -چرا هرڪے یہ چے میگہ؟!? . رفتم جلو: . -جناب فرماندہ؟!? . -بلہ خواهرم؟! . -میتونم بپرسم اسم شما چیہ؟!? . -بلہ اختیار دارید.علوے هستم . -نہ منظورم اسم ڪوچیڪتون بود?? . دیدم یڪم مڪث ڪرد ڪہ سریع گفتم چون هرڪس یہ چے صداتون میڪنہ ڪنجڪاو شدم بپرسم.همین? . -اها.بلہ.من محمد مهدے هستم.دوستان چون ل
داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی 🌈 گفت:_توچراهنوزچادرسرته؟.چون سیدهم کنارمون بودبیشتراسترس گرفتم به سختی تونستم بگم_توماشین درمیارم._یعنی چی معلوم هست چت شده؟.به سمتم اومدوچادرروبرداشت اون هم مقابل چشمایی که همین چندساعت پیش ازچادرم تعریف کرد این یعنی نابودی قلبم.روصندلی که نشستم اشکام جاری شدبه جای خالیش نگاه کردم دلم می خواست ازته دل زاربزنم . توفضای مجازی بایه دخترمذهبی اشناشدم چون غریبه بودراحت می تونستم دردودل کنم.ازعشقی که تودلم بودبراش گفتم واینکه مقابل چشماش بابام چادرازسرم برداشت!نوشته هاش دل غمگینم رواروم می کردوبرام جدیدوجالب بود (_خداتوروخیلی دوست داره که ذره ذره باخودش وحجاب اشنات کرده،امادرموردچادربایدبدونی چراسرمی کنی.اگه فقط بخاطراونی که دوستش داری باشه فایده ای نداره چون ممکنه عشق و احساست یک طرفه باشه بعدش ازروی لجبازی میذاری کنار!.تواین زمینه به عشق بالاترفکرکن که تحت هیچ شرایطی تنهات نمیذاره اگه برای خداباشه حتی شکست عشقی هم نمی تونه توروازحجاب دورکنه.بیشترتحقیق کن تودنیای واقعی بادوستای مذهبی رفت وامدکن تاجواب سوالات روپیداکنی،چون عشق وتحولت یکدفعه پیش اومد مراقب باش به همون سرعت ازبین نره..) پیام های مختلفی برام می فرستاد کلی کتاب بهم معرفی کرد یاادرس سایتی رومی فرستادتادانلودکنم... دریچه جدیدی اززندگی به روم بازشده بود باچیزهایی اشنامیشدم که تاقبل ازاین هیچ شناختی نداشتم اولین قدمی که برداشتم رابطم روبادوستام محدودکردم مخصوصامجازی که گروه های مختلط داشتم. گیتاری که عاشقش بودم روتوانباری گذاشتم به قول بهارهمین دوست جدیدم بایدازمنیت وعلاقه های پوچ دل می کندم تاراه درست برام همواربشه. ولی هنوز خیلی ازسوالام بی جواب مونده بود.بهارپایگاه بسیج روبهم پیشنهاد داد.تواینترنت سرچ کردم اطراف ماکه نبودولی یکم دورترپایگاه داشت شمارش روتوگوشیم سیوکردم نمی خواستم بسیجی بشم احتیاج به کمک داشتم تادرست تصمیم بگیرم یک هفته ای ازثبت نامم می گذشت موقعی که رفتم فکرنمی کردم اینقدربرخوردخوبی داشته باشند.مانتوی بلندی که نداشتم ولی همون روباشلوارپارچه ای مشکی پوشیدم ومقنعه سرکردم ارایشی هم نداشتم یعنی اینطوری هم خوشگل بودم البته دیگه مثل قبل زیادقربون صدقه خودم نمی رفتم. هفته ای دوبارجلسه داشتند چیزی که نظرم روجلب کرد سخنران جوانشون بود.همون دوبارکلی به اطلاعاتم اضافه شد بیچاره روباسوالام خسته می کردم امابامحبت ولبخندجوابم رومیداد. نامزدی سارانزدیک بود مامانم تواین مدت باخالم رفته بودترکیه!وکلی هم خریدکرده بود وقتی هم چهره بی ذوقم رودیدگفت:_خوشت نیومد؟!بهترین مارکه خیلی هم گرون خریدم!. فقط به لبخنداکتفاکردم دیگه این چیزهامنوسرذوق نمی اورد مثل همه مهمونی هااین جشن هم مختلط بود برای اولین باردلم نمی خواست مثل گذشته ظاهربشم تانگاه خریدارانه دیگران روبه جون بخرم.حس می کردم این کارم خیانت به سیدمحسوب میشه بایدخودم دست به کارمی شدم حتماتواین شهرلباس پوشیده ودرعین حال شیک ورسمی پیدامی شد...
🌈 .هقهق گریهام را همانجا خفه میکنم :صدای بلند به هم خوردن در حیاط میآید و پشت بندش صدای مینا که چشه مهدی؟ - .همانطور که دستمالی را روی زخم انگشتم گرفتهام به پذیرایی و پیش خانمجان و مینا میروم .آرام و سر به زیر مینشینم و حس میکنم نگاههای معنادار خانمجان را :یکدفعه سکوت خفقانآور را میشکند و میگوید .زنگ میزنم به سمیه، میگم به حاج مصطفی اینها بگن راضی نیستی - .چنان سرم را با شدت بلند میکنم که صدای تقِ استخوانهای گردنم را میشنوم :دهان باز نکردهام که خانمجان ادامه میدهد اونقدر سن دارم و تجربه که بفهمم دست بریدنت از روی شرم و خجالت نبود، اونقدری حواسم هست - .که بفهمم مهدی چرا پاشد و رفت بیرون .حس میکنم گونههایم قرمز شدهاند :خانم جان حینی که بلند میشود و به سمت تلفن میرود میگوید !فقط نمیدونم مهدی چشه که دست روی دست گذاشته - .خانم جان میرود و من میمانم و لبخندهای پر از شیطنت مینا :کنارم مینشیند، دستش را دور شانهام میاندازد و میگوید .الهی قربون زنداداشم برم من - *** .در اتاقم نشستهام و شعر مینویسم. یکدفعه یادم میافتد که فردا عقدکنانِ زهراست از طرفی دوست دارم کنارش باشم؛ ولی از طرفی دلم راضی نمیشود بروم و هی چهرهی ماتمزدهی دردانه .عمویم جلوی چشمم بیاید و عذاب بکشم .صدای زنگ خانه بلند میشود و پشت سرش، صدای یاحسین گفتن مادرم سراسیمه و نگران پاتند میکنم سمت حیاط که از دیدن زهرا با گونهی کبود و چمدانِ درون دستانش، .دلم هُری میریزد :نزدیک زهرا میروم و با صدایی لرزان میپرسم چی شده زهرا؟ - .بغضش میشکند و خودش را در آغوشم میاندازد. صدای هق هق گریهاش، جانم را آتش میزند فکرم هزار راه میرود و برمیگردد که چه شده؟ با کمک مادر، زهرا را به داخل اتاقم میبریم. مادرم میرود تا آب قند بیاورد و میدانم در اصل تنهایمان .گذاشته تا زهرا راحتتر با من حرف بزند :دستش را در دست میگیرم و میگویم نمیخوای حرف بزنی زهرا؟ دِ بگو چی شده؟ مگه فردا عقدت نیست؟ این چه وضعیه؟ - :با صدای لرزان شروع به حرف زدن میکند !هانیه، اون من رو زد - .کی؟ درست حرف بزن زهرا! جون به لبم کردی - فرهاد! اون چیزی که نشون میداد نبود هانیه. یه شکّاکِ مریض بود. داشتم از بازار برمیگشتم، یکی - مزاحمم شد، تا سرِ کوچهی خودمون دنبالم میاومد؛ فرهاد دیدش و تا میخورد طرف رو کتک زد... ...بعدش هم همونجا وسط خیابون کوبوند تو صورتم :هقهقش شدت میگیرد اما ادامه میدهد هانیه باورت میشه؟ من رو کشون کشون برده خونه و به داداشم میگه حتما یه کاری کرده که اون - پسره افتاده دنبالش. هانیه برگشته میگه چرا اون روز اون پسره رو دیدی بعدش که رفت، گریه کردی؟ منظورش عموسبحانه؟ - آره... اون روز دیدتمون انگاری. من هم گفتم من روز خواستگاری گفتم علاقهای بهت ندارم، خودت - مصمم بودی! من فقط بهخاطر داداشم و حق پدری که به گردنم داره قبول کردم؛ چون مدیونم بهش، !بهخاطر این که منِ احمق نتونستم بگم نه اشک تا پشت چشمهایم میآید. زهرا لایق خوشبختیست، لایقِِ یک زندگی خوب و دنیا چرا سر ناسازگاری دارد با این دختر؟
📚 وای داشتم از خوشحالی میمردم اخ جووووون داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم . _ مامان. چادر بردارم؟ مامان_ اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟ _ ای بابااااا مامان_ انقدر غر نزن .برووووو چادرمو برداشتم گذاشتم تو کیفم. بلند ترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی . مامان _تانیااااا _ بله؟؟؟ مامان_ بیا تلفن. امیرعلیه. _ اخ جووووون. اومدم با حالت دو از اتاق زدم بیرون. _ سلاااااااام داداش بی معرفت خودم. امیرعلی_ سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟ _ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟ امیرعلی_ خونه اقا شجاع. شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟ _ بلی بلی. خبرا زود میرسه ها. کلاغ داری؟؟؟ امیرعلی_ بلی بلی . ابجی من الان کار دارم بازم زنگ میزنم. فعلا…. _ باشه بی معرفت. بای امیرعلی_ یا حق… . . . . . مامان _ مطمئنی میتونی بری خودت؟ _ آره مامان جان بچه که نیستم. میپرسم میرم. بابای. بابا_ مواظب خودت باش. خداحافظت. روبه روی حرم وایسادم. سلام کردم و وارد شدم…
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_هشتم با همون چشمای خیس راه ا
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید گوشی رو که قطع کرد از سید عذر خواهی کردم خواستم برم که رفیقش گفت کسی میاد دنبالت؟ -نه پیاده میرم به ساعش نگاه کردو گفت ساعت دهه دیره خطر داره سید میرسونتت -نه نیازی نیست فوقش تماس میگیرم خانواده میان دنبالم -تعارف نکنید سید بیکاره میرسونتت سید دستاشو مشت کرده بود و شده بود به قرمزی لبو سریع گفت حسین شاید راحت نیستن انقدر اصرار نکن -لباس مدرسه تنتونه موبایل همراهتون هست؟ -نه -تلفن سید و بگیر زنگ بزن سید موبایلشو داد دستم زنگ زدم یه بار، دوبار، سه بار، کسی جواب نداد فکر میکنم خانواده مهمونی اند اصلا خونه نباشن🤭 -پس دیگه اجباری شد که با سید برید سید برو دختر مردم رو معطل نکن برو... سید سویچش رو درآورد و راه رفت ، منم دنبالش .. در طول مسیر فقط ازم آدرس خواست تا منو هم رسوند سریع گازشو گرفت و رفت خوشبختانه کلید داشتم وگرنه باید تو خیابون می موندم😐 همون لحظه عباس رسید من دیدم که داره وارد پارکینگ میشه منتظر نموندم و رفتم خونه ۰ هانیه باوی