5.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻خوابِ عجیب رهبر در مورد ظهور امام زمان(عج)
حالا فهمیدید چرا به آیت الله خامنهای میگن نایب امام زمان؟
یکبار برای همیشه ببینید❤️🌿
#امام_زمان | #لبیک_یا_خامنه_ای
اگه مادران دغدغهیِ تربیتِ صحیح داشتن، امروز کسی توی خیابونها فحاشی نمیکرد، کسی شهر رو آتیش نمیزد، کسی خادمانِ مملکت رو دشمن و دشمنانِ مملکت رو خِیر خواه نمیدید، کسی جوانِ همسن و سالش رو چاقو چاقو نمیکرد!
درکل دنیا جای زیباتری میشد :)))
هر کس که «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» را هنگام خواب سه مرتبه بخواند، خداوند پنجاه هزار مَلِک را بر او مامور مینماید تا در آن شب از او حفاظت کنند.✨
✍🏻پیامبراکرم(ص)
اگر میخوای همونی بشی که خدا میخواد
و اخلاقت شبیه یه مومن واقعی بشه،
حتما اینو بخون🧡🌱
در قالب داستانه اما پُر از نکتههای طلایی
برای خالص شدن و عاقبتبخیری!
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت ششم | محبت پدر
در خانههای کوچک و مستاجری در حوالیِ ميدان خراسانِ تهران زندگی
میكرديم.
اولين روزهای ارديبهشت سال 1336 بود؛ پدر چند روزی است كه خيلی
خوشحال است!
خدا در اولين روز اين ماه، پسری به او عطا کرد و او دائما از خدا تشكر میكرد.
هر چند حال در خانه سه پسر و يک دختر هستيم، ولی پدر برای اين پسرِ تازه متولد شده خيلی ذوق میكند.
البته حق هم دارد؛ پسرِ خيلی بانمكی است.. اسم بچه را هم انتخاب كرد: ابراهيم
پدرمان نام پيامبری را بر او نهاد كه مَظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود و اين اسم واقعا برازنده او بود!
بستگان و دوستان هر وقت او را میديدند با تعجب میگفتند: حسين آقا، تو سه تا فرزند ديگه هم داری، چرا برای اين پسر اينقدر خوشحالی
ميكنی؟
پدر با آرامش خاصی جواب میداد: اين پسر حالت عجيبی دارد! من مطمئن هستم كه ابراهيمِ من، بنده خوب خدا میشود؛ اين پسر نام من را هم زنده میکند.
راست میگفتند! محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبی بود.
هر چند بعد از او، خدا يک پسر و يک دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزی كم نشد.
ابراهيم دوران دبستان را به مدرسه طالقانی در خيابان زيبا رفت.
اخلاق
خاصی داشت! توی همان دورانِ دبستان نمازش ترک نمیشد.
يکبار هم در همان سالهای دبستان به دوستش گفته بود: بابای من آدم خيلی خوبيه تا حالا چندبار امام زمان(عج) را توی خواب ديده!
وقتی هم كه خيلی آرزوی زيارت كربلا را داشته، حضرت عباس را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده!
زمانی هم كه سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه: آقای خمينی كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلی خوبيه..
حتی بابام ميگه: همه بايد به دستورات اون آقا عمل كنند. چون مثل دستورات امام زمانه(عج) میمونه.
دوستانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرفها رو نزن! آقای ناظم بفهمه اخراجت ميكنه.
شايد برای دوستان ابراهيم شنيدن اين حرفها عجيب بود ولی او به حرفهای پدر خيلی اعتقاد داشت..
🔸ادامه دارد...
چند متری خدا
هــشـ⚠️ـدار تماشای این پست ممکن است باعث ایجاد عوارضی مثل آب شدنِ قند در دل و برق زدنِ چشمها شو
دلم نمیاد اینو تنهایی نگاه کنم! شمام ببینید :)
چند متری خدا
ـــــــــــــــــ📻🌿ـــــــــــــــــ مَثَلِ عیسی در نزد خدا، همچون آدم است که او را از خاک آفرید و س
Parhizkar003060.mp3
زمان:
حجم:
47.2K
ـــــــــــــــــ📻🌿ـــــــــــــــــ
سخنِ حق همان است که از جانب خدا به تو رسید، مبادا هیچگاه در آن شَک کنی!
↵ آلعمران/۶۰
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دورت بگردم که انقدر ماهی آخه..
خواستم روش آهنگ بذارم، دیدم اصلا آهنگ لازم نداری ایرانم!
رقص تو توی باد، زیباترین سماعِ زندگیِ ماست که قرار نیست حالا حالاها متوقف بشه♥️🇮🇷
#فاطمیه | #امام_زمان
چند متری خدا
دورت بگردم که انقدر ماهی آخه.. خواستم روش آهنگ بذارم، دیدم اصلا آهنگ لازم نداری ایرانم! رقص تو توی
تو مثلِ نبات کنار چای هستی!
همینقدر ساده، دلچسب، حیاتی :)))
اگر به آنچه شما را امر نمودیم عمل کنید و از آنچه شما را بر حذر داشتهایم دوری کنید از
شیعیانِ ما هستید؛ وگرنه هرگز!
✍🏻حضرتزهرا(س)
چند متری خدا
🔻دفترچه گناهانِ یک شهید ۱۶ ساله در تفحص شهدا، دفترچه یک شهید ۱۶ ساله که گناهانِ هر روزش را مینوشت
بچهها شهدا مثلِ خودمونن☺️
منتهی یه جا یه کارِ خوبی کردن که به دلِ خدا چسبیده! یه جا نترسیدن، یه جا انتخاب کردن واسه خدا یه هزینهای بِدَن..
خدا هم گفته نه، نمیتونم دوریت رو تحمل کنم! بیا پیش خودم✨
🔻اگر خدایِ واقعی رو شناخته بودیم حتی یه لحظه هم ازش غافل نمیشدیم!
وقتی میگیم خدا بینهایته منظور این نیست که فقط بزرگه، بلکه بینهایت لذتبخشه، بینهایت حرفِ تازه داره..✨
این ماجرا رو بخونید تا خدایِ واقعی رو بشناسید☺️♥️
#طعم_شیرین_خدا | قسمت سوم
اون روزا تلفن همراهی هم در کار نبود.
از خونه که اومدم بیرون، دیگه نه با خانمم ارتباط داشتم و نه با کرج شهرِ خاطرههای کودکیم!
از اون طرف، خواهرمم نمیتونست بدونه من چه تصمیمی گرفتم.. اگه به خونهمونم زنگ میزد، همسرمم نمیدوست که من بناست چی کار کنم، تازه خودمم هنوز نمیدونستم که چه تصمیمی باید بگیرم!😂
مهربونیم که گل میکرد، میرفتم به سمت ماشینایی که میرفتن پایانه.. ترسم که غلبه میکرد، میرفتم به سمت مدرسه آیه الله گلپایگانی..
تو گیرودارِ مبارزه میون مهربونی و ترس، بالاخره مهربونیم پیروز شد. دلم رو یه دله کردم و رفتم به سمت پایانه؛ سمت کرج..
راستش رو بخواین، دوست داشتم تو مسیر یه اتفاقی بیافته که به سخنرانی نرسم اما از قم تا کرج دو ساعت و خورده بیشتر راه نبود و سخنرانی ساعت سه بعدازظهر شروع میشد.
ماشین اگه با سرعت لاکپشتم حرکت میکرد، بازم به سخنرانی میرسیدم.
بالاخره رسیدم کرج
رفتم خونه مادرم برا دستبوسی
هنوز نماز ظهر نشده بود، خواهرم تا فهمید که اومدم، انگار همهی دنیا رو بهش دادن.. خوشحالیِ خواهرم، خیلی خوشحالم کرد اما نه اون قدری ک بتونه نگرانی و دلهرهی یه طلبه رو کم کنه..
طلبهی جوونی که برا اولین بار میخواد بره سر صف برا این همه نوجوون حرف بزنه!
مادرم که الهی دورش بگردم متوجه نگرانیم شده بود، وقتی نمازش رو پشت سرم خوند همونجور ک روی سجادهش نشسته بود و تسبیح تُربت دستش بود بهم گفت: پسرم! چرا این قدر نگرانی؟
تو که خودت عالمی، آیه الکرسیای، چهارقُلی، وردی، ذکری، بخون که آروم شی..
گفتم :مادر! تو که اینا رو بلدی، خودت بخون، من الان ذکر گفتنم نمیاد
یادم نیست اون روز خونهی مادرم ناهار خوردم یا نه ولی یادمه که بنا شد پدرم من رو به مدرسهی خواهرم ببره..
قربونش برم یه پیکان داشت که سه سالی از من بزرگتر بود. خیلی هم مِیل دکتر رفتن داشت! یه روز پیش متخصص جلوبندی بود و یه روزم پیش فوق تخصص باطری و گاهی هم میرفت پیش دکتر عمومی
همش منتظر بودم یکی خبر بیاره که جلسه منتفی شده..
ادامه دارد..