✍هوالکریم
........................................................................
از زمستان خسته ام ، آری بهارم آرزوست
ساکنِ غمخانه ام ، گشت و گذارم آرزوست
سرد و بی روح عاری از احساس و اِدراک آنچنان
آدمی برفی شدم ، آغوش ِ یارم آرزوست
بی نگاهت ، مرده ای هستم میان زنده گان
غسلِ میّت داده ام خود را ، مزارم آرزوست
نه ! خیالت امشب احساس مرا تهییج، کرد
با تو بودن را ، به بستان ِ انارم آرزوست
آه اگر چه برف پیری بر سر و رویم نشست
در جوانی مانده دل ، بوس و کنارم آرزوست
زاده ی اسفندم و با برف ، مأنوسم ولی
از زمستان خسته ام ، آری بهارم آرزوست
#عباس_بهمنی
🔻🔻🔻 🔻🔻🔻
══🍃💚🍃═════
@chanddaneyaghot
══🍃💚🍃═════
✍هوالکریم
.........................................................................
به عشق و مهربانی ، عاطفه، ضرب المثل، مادر
قصیده ، مثنوی ، یا بهتر از اینها ، غزل ، مادر
هر آنچه خوبی و مِهر و صفا باشد در این دنیا
به قلبش دارد او یکجا ، رفیق بی بدل، مادر
پس از سجده به ذات حق، ازِ احسان گفته اند آیات
بُوَد تفسیری از تسبیح و از خَیرُالعَمل ، مادر
شِفا را گفته در شهدِ عسل باشد خدا ، شاید
مرادش شیر مادر بوده ، دارویِ عسل ، مادر
اگر چون فیلسوفانی، کسی را که نشاید با
کلامی کرده باشی لحظه ای با او جدل ، مادر
چه دانی آنچه هستی ! هست معلولِ چه علّت ها؟
اگر خواهی بدانی ، پس بدان ، خَیرُالعِِلل ، مادر
چه دشوار است ، فقدان ِ عزیزانِ بنی آدم
کسی که سخت تر باشد، دهی دست اجل، مادر
دلیل عاشقی ، تنها دلیلِ خلقتِ ما بود
تمام معنیِ عشق است، از روزِ ازل، مادر
#عباس_بهمنی
🔻🔻🔻 🔻🔻🔻
══🍃💚🍃═════
@chanddaneyaghot
══🍃💚🍃═════
✍هوالکریم
.......................................................................
دلم رنجور و چشمِ خوشکلت شافی است
زِ چشمت، چشم، برگیرم، بی انصافی است
اگر دنیا به قتلِ شوقم اندیشد
مرا تنها تو بر ذوق آوری کافی است
نخنداندَم اگر هر روز، رویت را
برایت گریه کردن هر شب علاّفی است
نرقصاندَم اگر در کوچه ، روحت را
هزاران سجده بر پایت، عَبَث بافی است
رقیبان را بهشتت برده دل امّا
مرا از چشم هایت، چشمکی وافی است
#عباس_بهمنی
🔻🔻🔻 🔻🔻🔻
══🍃💚🍃═════
@chanddaneyaghot
══🍃💚🍃═════
✍هوالکریم
.........................................................................
" به خاکم قسم "
به خاکم می کشید امّا دلم در اوج پرواز است
به ختمم آمدید امّا ، وفاتم خطّ ِ آغاز است
به حَبسَم بُرده ، با سنگ ِ لحد ، بستید، زندان را
تنم در بند و دربِ آسمان بر روحِ من باز است
مرا هرگز نمی بینید و من از پشتِ آیینه
شما را ناظرم، این خود "به خاکم"عین ِ اعجاز است
هر آنچه خوانده بودم از تمام ِ قِصّه یِ برزخ
درآیات و "مَفاتِیحُ الجَنان" در حالِ احراز است
چراغ آرید با خود ، چون نِدامتگاهِ تاریکی است
در اینجا شعرِ رخصت ده که برگردیم، آواز است
به قبرستان به هر بیچاره ای دیشب نظر کردم
صدا میزد چرا سازت خدایا دستِ ناساز است
به دنیا باز ، برگردان مرا ، یارب ، کنم جبران
چو برگشتم نبینم دیگر آن را کاتش انداز است
کمی آن سو ترَ امّا محفلی دیدم پر از شادی
چگونه گویمت آنجا پر از زیبایِ طنّاز است؟
برای جمله ی آنان بساطِ عیش ، گستردند
وَ گفتند این سَرایِ هر نِکو کردارِ ممتاز است
به هر دم ، یک پری را با کسی مشغول می بینی
که در سیمای او یک حالتی از عشق، ابراز است
شبی را در بهشت ِ برزخی سر کردم امّا ، صبح
چو روشن شد هوا، جدی گمان کردم که شیراز است
صدای ِ چهچه ِ بلبل که از باغِ بهشت آمد
کسی می گفت ای جانم، صدای کبک تاراز است
فراوان حوری از اوّل ، سراغم را گرفتند ، آه
هنوز امّا غریبانه ، دلم درگیر ِ ...ناز است
من از بابِ مزاح از حال و از خواب خودم گفتم
تو هم جدی نگیر از آنکه شاعر قِصّه پرداز است
به حالِ من ، اگر خواهی شوی واقف، صبوری کن
برای زندگان احوال ِ میّت ، همچنان راز است
#عباس_بهمنی
🔻🔻🔻 🔻🔻🔻
══🍃💚🍃═════
@chanddaneyaghot
══🍃💚🍃═════
﷽
━━━━💠🌸💠━━━━
باور مردم این شهر مرا خواهد کشت
دزد مال همه را بند کشند از انگشت
آنکه هی دست بَرد در دل و " ایمان " دزدد
کی تواند که کسی باز کند او را مشت
#عباس_بهمنی
━━━━💠🌸💠━━━━
✍هوالکریم
.........................................................................
شنیدم داستانی را به تصریح
خروسی رفت با شیری به تفریح
بیابان را بپیمودند تا شب
یکی مخبر ، یکی صیّاد ، منصب
به وقت خواب ، بر روی درختی
خروس اِسکان گرفت از نیکبختی
به پایِ آن درخت آرام شد شیر
وَ خوابیدند ، آسوده به تدبیر
سحرگاهان خروس آواز ، سر داد
از آن بالا اذانی مختصر داد
صدایش در بیابان شد فراگیر
وَ روباهی بیامد غافل از شیر
صدا زد ای اذان گوی ِ الهی
اَذانت را شنیده روسیاهی
دلم تنگِ نمازی با خلوص است
نمازی در جماعت با خروس است
بیا تا با تو خوانم این نمازم
بیا تا قلب خود را چاره سازم
بیا پایین صِدارت کن سحرگاه
که در شأن صِدارت نیست ، روباه
بیا تا اقتدا بر تو کنم صبح
بیا تا شسته باشم از دلم قُبح
خروس امّا چو از مکرش خبر داشت
بگفت او را از آنچه خود هنر داشت
بگفتا من فقط هستم مؤذّن
ولیک آسوده اینجا شیرِ مؤمن
شود بیدار و اکنون با جماعت
روَد با او ، مؤذن در عبادت
نمازت را بخوان با آن قوی دل
که عادل باشد و هشیار و عاقل
خبر شد از حضورِ شیر ، روباه
به جسمش لرزه ها افتاد ، ناگاه
به یک آن ، غرشی زد شیر و برخاست
فریبا ، راه خود ، کج کرده از راست
نزَد پِلک و فراری شد از آن دشت
بپرسیدش خروس آندم که برگشت
کجا تشریف بردی ، بودی اکنون
نمازت پس چه شد ، استاد افسون
بگفت آن ناکس ِ طمّاع ِ مکّار
که واجب شد کند روباه ، اقرار
نمازی با تو بوده است آرزویم
ولی باطل شده اینک وضویم
به تجدید وضو باشد نیازم
خودم را میروم در شَط بسازم
اگر روزی نبودت شیر ، همراه
مرا کن با اذانِ خویش ، آگاه
به او گفت ای دوروی ِ نامبارک
خبر دارم چها گفتی به زاغک
برو دیگر نبینم مکر رویت
به گورت میبری این آرزویت
هزاران شیر ، باشد در کنارم
مرا هرگز نیفتد با تو کارم
برو روباهِ پیر و عبد شیطان
نباشد جای تو در خاک ایران
#عباس_بهمنی
#مثنوی_بهمنی
🔻🔻🔻 🔻🔻🔻
══🍃💚🍃═════
@chanddaneyaghot
══🍃💚🍃═════
✍هوالکریم...
جوانی عاصی آمد محضرِ خَیرُالنَّبِیین
بگفت ای " رحمةٌ لِلعالَمِین " طاها و یاسین
حبیبِ حضرت یزدان و مقصودِ ملائک
شفیعِ جنّ و انس و چلچراغِ راهِ سالک
خطا کردم، پشیمان از خطایی بس بزرگم
گریبانگیر این فعلِ پر از قبحِ سُترگم
گریزان از خود آغوشت پناهم شد در این شهر
هراسانم شود با من ، خدایت تا ابد قهر
دل ِ آلوده ی من را به دریایِ صفایت
هم اینک شستشو ده با نگاهِ دلربایت
بخواه از حضرت معبود، عبدش را ببخشد
که نور رحمتش در چهره ات خوش میدرخشد
ضمانت کن ، مرا نزد خدایِ مهربانت
اجابت می شود آنچه تو آری بر لبانت
به او گفت ای جوان نادم ِ زار و پریشان
گناهت را مکن فاش ، از من و مردم بپوشان
ببخشاید خداوندِ رحیم و حَیّ و ستّار
اگر چه باشد عصیانت به وزن ِکوهِ بسیار
بگفت عصیان من سنگینتر است از اینهمه کوه
بفرمودش، اگر چه باشدت چون ریگِ انبوه
وَ یا همسطح اقیانوس ِ موجودِ در عالم
تو را میبخشد از آنجا که با او خوش خیالم
جوابش را جوان آورد، بر لب، بار دیگر
که خَبطم بیشتر باشد از اینها، ای پیمبر
کریمانه ، امیدش را مضاعف کرد و فرمود
به قدِر آسمان هم باشدت ، آن صاحبِ جُود
بپوشد چشم خود را بر خطای بی شمارت
به فضلش روزِ روشن میشود شب های تارت
بگفتش آفتاب اصلا نتابد بر دل غار
وَ سنگینتر بُوَد از آسمان این سُوءِ رفتار
گِره بر چهره زد احمد ، بگفتا بر تو اُف باد
گناه تو بزرگ است ای جوان یا آنکه جان داد؟
به پاسخ گفت ، البتّه که هست ، الله اکبر
ولیکن خَبطِ من از آسمانها نیست کمتر
بگفت آن رَحمةٌ لِلعالَمین ، ای مرد عاصی
مگر فاسد به آثار گناه و فسق خاصی ؟؟
مگر مشرک شدی یا قتل، در پرونده داری
و یا دینی به ذِمّه از حقِ یک بنده داری
بگفتا مشرک و قاتل که خیر امّا ندانم
که این کردارِ ناشایست خود را من چه خوانم
کفن دزدی بُوَد شغل من، از این راهِ ناپاک
به اِمرار معاش اینگونه پردازم به هر خاک
شبی در نبشِِ قبرِ دختری زیبا شدم کور
نفهمیدم چه آمد بر سرم در وحشت گور
به آنی داد، شیطان در مزارِ او فریبم
پس از آلودگی، آن دخترک ، بد زد نهیبم
که من را در کفن آلوده کردی ، ننگ، بر تو
شود قبر و قیامت با دعایم، تنگ، بر تو
از آن نفرین و آه و ناله هایش بیمناکم
از این در محضرت، ای آفتاب تابناکم
مرا دریاب ای خورشید عالمتابِ عالم
ترحم کن به من جانا که سخت افسرده حالم
گُلِ رحمت شده خار غضب در چهره ی نور
نمود آن " رحمةٌ لِلعالَمِین" از خود وَرا دور
بفرمودش، برو میترسم از جرم و گناهت
و یا از سختی و از قِسوت قلبِ سیاهت
هم اینک آتشی نازل شود جَنبت بسوزم
برو که تیره شد از گفته ات ساعاتِ روزم
امیدش را به نومیدی مبدّل کرد احمد
بیابان را نشان کرد آنکه بودش دردِ بی حد
به صحرا سر نهاد و پای کوهی کرد اسکان
رُخش را از خجالت در بیابان کرد پنهان
غُل و زنجیر، بر پاهای خود بست از نِدامت
وَ خود کرده، بی اندازه کند خود را ملامت
گره بر سنگ سختی زد، غل و زنجیر و تن را
شکنجه داد، از توبه ، خود آن دزدِ کفن را
چهل روزِ تمام آنجا به زاری ، روز ، شب کرد
شد اندامش ز بی نانی و بی آبی علف، زرد
وُحُوش و مرغکان بر حال زارش گریه کردند
خدایش دید قلب و کرده هایش در نبردند
به احوالش ترحم کرد و جبرِیلِ امین را
فرستادش، ببوسد دستِ خَیرُالمُرسَلِین را
سلامش را حضور حضرت خاتم رسانَد
وَ آن کس را که از خود رانده از بندش رهاند
فرود آمد، به احمد، پیک وحی از جان ادب کرد
گذشتن از خطای بنده یِ حق را طلب کرد
چون احمد امر یزدان را شنید از یارِ دلخواه
هزاران مرتبه در سجده گفت" اَلْحَمدُ لِِله "
بشد خرسند و حیدر را فرا خواند از سرِ شوق
که حیدر خاطیان را می رهاند از غم ِطوق
به شادی شاه مردان شد شرفیابِ حضورش
شبانه شافعِ محشر، فرستادش به طورش
به آن کوه و ندامتگاهِ نادم، رفت حیدر
گشود از پای او زنجیر و آوردش به محضر
سلام و تهنیت ها و درودش گفت احمد
وَ گفت آن کس که از اسب افتد از اصلش نیفتد
خوشا بر حال تو، ای مردِ رنجور و پشیمان
شدی مشمول عفو و رحمت سرشارِ رحمان
خدا بخشیده است آنرا که احمد دست رد زد
به قلب و سینه اش، آن هم به اَخم وخشم بی حد
برو عهدی ببند اکنون و تقوی پیشه کن، مرد
که تقوی می کند " شر آتش ِ " اندیشه را سرد
برو عمرِ گرانت را به پاکی بگذران ، حال
خدایت توبه کاران را پذیرد در هر احوال
ولی توفیق توبه هر کسی را نیست امکان
رهایی از دلِ مردابِ عصیان نیست آسان
به پاسخ گفت ای آیینه یِ آیات و لَولاک
کنون که از گناهان آن خدایت کرده ام پاک
دعا کن تا که از دنیایِ فانی پر بگیرم
به اِنّا ی اِلیه راجعون شد خوش ضمیرم
فریبنده است این دنیا از آن بیزارم ای عشق
دعا کن تا نیفتد مشکلی در کارم ای عشق
پیمبر دست خود را برد بالا، شد دعایش
اجابت، ناگهان پر زد به سوی دلربایش
#عباس_بهمنی
@chanddaneyaghot
══🍃💚🍃═════
🍇چند دانه یاقوت🍇
✍هوالکریم... جوانی عاصی آمد محضرِ خَیرُالنَّبِیین بگفت ای " رحمةٌ لِلعالَمِین " طاها و یاسین حبیب
با سلام و عرض ادب
به جهت دستور بعضی از دوستان
که فرمودن ،
خوانش بعضی از ابیات این مثنوی سخت هست و صوتش را فرمودند، بفرستید
امتثال امر شد ،صوت آن را تقدیم عزیزان کردیم
وزن شعر
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل
هستش
🌹🌹🌹🌹
👇👇👇👇
شیخنا البهمني سلام علیکم
باز هم عالی و زیبا منتها بعضی جاها به وزن و سبکِ شعر خوندنش کمی سخته!
اگر لطف کنی و از اول تا آخرش رو بخونی به صورت صوتی بفرستی عالی میشه. پیشاپیش ممنون
✍هوالکریم
.........................................................................
زنی با شوهرِ خود سخت، شد قهر
شکایت برد ، نزدِِ قاضیِ شهر
به حاکم گفت ای جانِ عدالت
شده در حقّ ِ من ظلم از رِذالت
طلب از همسرم دارم سه خلخال
طلایِ خالص از پانصد به مثقال
کند اِنکار و کارم گشته دشوار
در اِنکارش کند همواره اصرار
که حرف از آن نزن دیگر ، ضعیفه
برای مشتِ من جسمت ، نحیفه
سخن گر از حقوقِ خود بگویی
کنم کاری که راهت را نجویی
طلاقت می دهم با ننگ و خواری
برایِ یاوری هم کس نداری
سِتان داد مرا زآن ناجوانمرد
که قلبم شد به مِهرِ شوهرم سرد
به امر ِحاکم اِحضاریه آمد
رسید آنجا که بودش حکم ، مقصد
به دستِ مرد ، زد مأمور ، مچ بند
در آتش شعله ور شد مثلِ اسفند
کشیدندش به قلب ِمحکمه زود
نهیبش زد عدالت، زود و افزود
که دَینِ همسرت را بایدش داد
چو در بندِ عدالت دستش افتاد
دفاع از خویشتن را کارگر دید
به وقت از قاضی، از شاهد بپرسید
بگفت عالیجناب او شاهدش کیست؟
مرا بر ذِمّه از او ذرّه ای نیست
چون از زن، شاهدی، حاکم طلب کرد
وَ زن قصد ِ وصولِ آن ذَهب کرد
دو بیگانه، گواه ِ خویش را خواست
به حق هم شاهدند و نیست، جز راست
دو مرد ِ شاهد ِ خود را فرا خواند
طمع را همسرش اینجا زِ دل راند
چو قاضی از شهود، از چون و از چند
بپرسید و بگفت از عدل و سوگند
گواهان از نقاب ِ زن بگفتند
که باید ما بدانیمش که جفتند
زنی کو چهره پوشیده ، نه پیداست
چگونه میتوان ، گفت اینچنین راست
بگو از چهره بردارد نقابش
چو بشناسیم، خود گیرد جوابش
سخن چون شاهدان از چهره گفتند
از آن رویی که در پرده نهفتند
به میلِ خویش و مردش بود، محجوب
اگر چه مردش اینک بود ، مغضوب
به ناگه، لرزه بر جسمِ زن افتاد
چنان بیدی که خورده سیلی از باد
در اینجا مرد ِ او هم خشمگین شد
غرور و عزّتش فرشِ زمین شد
بزد فریاد و گفت اُف بر شما باد
چه گفتید اَبلهان ای داد و بیداد
مگر من مرده باشم، همسرِ من
نقاب از رخ بگیرد در بر ِ من
حجابش یک جهان دِرهَم بیرزد
دَهم آنچه بخواهد ، تا نلرزد
جلوی چشم ِ قاضی و گواهان
نیفتد ارزشش، تا باشدم جان
تمام هستی ام را با طلاهاش
بریزم بعد از این دائم به پاهاش
بمیرم بهتر است از اینکه اینسان
شود در نزد بیگانه نمایان
حیا و غیرت انبار طلایند
بنی آدم به این دو پر بهایند
طلا و نقره تزیین برون اند
حیا و غیرت آذین درون اند
چو دید این خشمِ غیرت را به غایت
زن از شادی گذشت از آن شکایت
جوانمردی که از آقایِ خود دید
طلا و حقّ ِ خود را نیز، بخشید
به منزل رفت با قلبی پر از عشق
به آقایش بداد از دل ، دُرّ از عشق
کنار او به خوبی زندگی کرد
صدایش می زد آقا ، بهترین مرد
#عباس_بهمنی
#مثنوی_بهمنی
🔻🔻🔻 🔻🔻🔻
══🍃💚🍃═════
@chanddaneyaghot
══🍃💚🍃═════