زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_159 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
و160?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_160
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ناراحت از حرف عمه گفتم
عمه جون شما که میگید رُک هستید الان به من بگید چرا این سوال رو از من پرسیدید
مریم جان خودت میدونی که چرا پرسیدم، اما محض اطلاع بیشتر بهت بگم، که ما همه فهمیدیم علیرضا تو رو میخواد، منم به مرضیه میگم این دختر عیب ناکه بچه دار نمیشه، دختری رو براش بگیرید که بتونه بچت دار بشه
سرم رو تکون دادم
آهان، شما که فهمیدید علیرضا من رو میخواد، اونوقت متوجه نشدید که من علیرضا رو میخوام یا نه
نگاه کنجکاوانه ای بهم انداخت و گفت
والا هر چی فکر میگنم میبینم چرا نخوای، یه پسری که کاملا میشناسیش اونم خیلی میخوادت، چرا بگی نه
عمه جون اونقدرهایی هم، که فکر میکنی زرنگی و باهوشی اینطوری نیست، چون من اصلا قصد ازدواج ندارم چه با علیرضا چه هر کس دیگه ای، خواهشا نشینید، اینجا برای خودتون صغری کبری بچینید
دستش رو. مشت کرد گذاشت جلوی دهنش
واای چه پر رو شدی دختر، حواست باشه که کی بودی و کی هستی، اون زبونت رو کوتاه کن
عمه خانم، من قبلا چی بودم، یه دختری که پدر و مادرش از دنیا رفتن، خونه برادرش زندگی میکرده، الان چی هستم، دختری که شوهرش فوت کرده، با میل خودم و اصرا. پدر شوهر مادر شوهرم من اینجام، اینها کدومش، بد هست که میگید چی بودی چی هستی
مادر شوهرم اومد وسط
آی واای بسه دیگه، رو کرد به عمه
عمه جون، ما مریم رو خیلی دوست داریم، مثل دختر خودمون میمونه. خواهشا از این حرفها نزنید
رو کرد به من
دخترم برو توی اتاق خودت.
چشمی گفتم، اومدم توی اتاقم، نشستم روی تخت، به خودم گفتم
مهری خانم درست میگه باید یه تصمیم درست بگیرم، و گر نه اینجا همین آش و همین کاسه هست، ازاینجا میرم ولی الان نه، بعد از دوره آموزش خیاطیم، دیپلم، خیاطیم رو بگیرم، بعد میرم...
صدای زنگ در حیاط اومد، آیفن رو برداشتم
کیه؟
_باز کن مریم منم
تو دلم گفتم، یا حسین، این دوباره اومد، چه خوب بود سه ماه نبود
دکمه ایفون رو فشار دادم، صدا زدم
مامان علیرضا اومده
مادر شـوهرم سراسیمه از آشپزخونه اومد بیرون
راست میگی مریم
رفتم کنار پنجره، پرده رو زدم کناز
بیا مامان اینم شازده پسرت آقا علیرضا
مادر شوهرم پا تند کرد به سمت در اتاق، در رو باز کرد، علیرضا رسید دست انداختن گردن هم، به ماچ و بوسه، مادر شوهرم گفت
وااای علیرضا جان، نمی دونی مادر، این سه ماه آموزشی تو برای من انگار سی سال گذشت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
#شهید_سپہبد_صیاد_شیرازی
دوستش می گفت:
صیاد تو قنوتش
هیـــچ چیزی برای خودش
نمی خواست.
بارها می شنیدم که می گفت:
" اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای "
بلند هم می گفت،
از تہ دل ...
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
27.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرودی بسیار زیبا با اجری خوهران بسیج به مناسبت مبعث حضرت رسول اکرم صلی الله علیه واله❤️
پیشنهاد دانلود👌
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
و160?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_160 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیب
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_161
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بعد از بغل و ماچ و بوسه با مامانش، رو کرد به من
سلام خوبی مریم خانم
سلام ممنون
چه حال و چه خبر
ممنون خبر خاصی نیست
یه لحظه یه خودم گفتم، مواظب باش تحویلش نگیری، یه وقت توهم برش میداره، که تو هم دوستش داری، فوری گفتم
ببخشید من باید برم اتاقم
سریع قدم برداشتم به سمت در اتاق
علیرضا صدا زد
کجا، مریم خانم؟
میرم اتاق خودم، شما هم تازه از راه اومدی خسته هستی استراحت کنید
منتطر نموندم جواب بشنوم سریع اومدم توی اتاق خودم در رو هم بستم به خودم گفتم: این یک ماه آموزشمم تموم بشه، من از اینجا میرم، صدای زنگ گوشیم اومد، جواب دادم
الو سلام هانیه جان خوبی؟
سلام، خوبم، به خوبیت، چیکار میکنی؟
هیچی همینجوری نشستم
میگم من فردا میخوام بروم آموزش رانندگی، تو هم بیا با هم بریم ثبت نام کنیم.
_چقدر طول میکشه، با اموزش و امتحانش، تقریبا دو ماه و نیم حالا شایدم سه ماه
فکری کردم، اگر سه ماه طول بکشه، پس باید اینجا بیشتر بمونم، باشه میمونم گواهینامه رانندگیم ام رو میگیرم بعدش میرم
منم میام، فردا با هم بریم برای ثبت نام، مدارک چی میخوان،
فردا که بریم، خودشون میگن مدرک چی میخوان، فقط شناسنامه و کارت ملییت رو بردار، با خودت بیار
باشه حتما
تماس رو قطع کردم، گوشیم رو گذاشتم کنارم، صدای تقه در اومد، بلند شدم، چادر سرم کردم، در رو باز کردم
سلام مامان، بفرمایید تو
نه عزیزم، تو نمیام، تو بیا پیش ما
باشه برای شام میام
برای شام نه الان بیا
مکثی کردم دل زدم به دریا گفتم
نه مامان علیرضا اومده، من پیشش معذبم
اتفاقا، بابا اومده، میخوایم در مورد تو و علیرضا صحبت کنیم.
سرم رو انداختم پایین
مامان جان وقتی جواب من منفی هست دیگه چه حرفی بزنیم
چرا جوابت منفی هست، علیرضا بچم مثل گل میمونه، اهل هیچی نیست یه سیگار هم نمیکشه، خدمتشم که داره انجام میده
اشک در چشمم حلقه بست، گفتم
عشق من فقط یک نفر بو اونم احمد رضا من تا اخر عمرم به این عشق احترام میگذارم، و دوست ندارم اسم دیگه ای در شناسنامه ام باشه
عزیزم، باور کن احمد رضا دوست نداره تو به خاطر اون مجرد باشی، الانم که ما نمیخوایم شما رو عقد کنیم بفرستیم سر زندگی، این کار برای بعد از خدمت علیرضاست، الان فقط اسمتون روی هم باشه.
ببخشید مامان نه، من نمیخوام اسم علیرضا روی من باشه
نفس بلندی کشید
باشه، اگر جواب تو اینه، منم دیگه اصرار نمیکنم، ولی بدون که داری اشتباه میکنی...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیارتنامه تصویری شهدا - تقدیم به روح مطهر شهدا
پست آخر💔
ادمین نوشت✍
گاهی باید
آرزوهایت را مثل قاصدک
بگذاری کف دست
و بسپاریشان به دست باد
تا بروند و
سهم دیگران شوند
گاهی شهادت را هم💔🕊🌷
اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب مضطر سلاماللهعلیها 💔🖤
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک🌷🕊
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💚🙏
در پناه نور شهدا 🕊🌷💔
شهادت آرزومه 💚🕊🌷🖤
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#شهیدانه
همه بفکر نام و شهرت🥀
شما به فکر رفتن نماندن نام💔
ولی خوب میدانستین😭
نام شما را حضرت زهرا خریدار است🥀🥀💔
#گمنام
🦋🦋🦋
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#سخنرانی📹
تو نماز زیاد حواست پرت میشه؟؟؟👌🌿
🌺جانباز شیمایی شهید سید مجتبی علمدار🌺
🦋🦋🦋
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_161 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_162
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم، مادر شوهرم خدا حافظی کرد رفت، موقع شام رفتم اتاقشون، کمک کردم وسایل سفره رو آوردیم، نشستم سر سفره، دوست داشتم اتاق خودم بودم نون خالی میخوردم، ولی اینجا زیر نگاهای سنگین علیرضا نبودم، یه لقمه نون و شامی گذاشتم دهنم، علیرضا گفت
مریم خانم فردا کلاس داری؟
همینطوری که لقمه رو میجوم، دستم رو گذاشتم، جلوی دهنم
_بله
_همون ساعت هفت و نیم میری؟
بله همون ساعت
خوبه، فردا خودم میبرمت
سکوت کردم و هیچی نگفتم.
شام خوردیم. سفره رو جمع کردم، ظرفها رو شستم، رو کردو به مادر شوهرم.
مامان کاری نداری؟
چرا کار دارم، بگیر بشین، سر شبِ، یکم دور هم باشیم
نشستم، پدر شوهرم شروع کرد، از گذشته تعریف کردن، همه گوش میکردیم، گاهی هم به خاطراتش میخندیدیم، صحبتهای پدر شوهرم تموم شد، از جام بلند شدم، رو کردم به جمع
بااجازتون، من برم بخوابم،
منتظر نموندم که اجازه بدن یا ندن، اومدم توی اتاق
نشستم روی مبل خیره شدم به عکس احمد رضا، بغض گلوم رو گرفت، سرم رو گذاشتم روی دسته مبل، زمزمه کردم
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
قرة العین من آن میوه دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد
تا اینجا شعر رو خوندم، بقیش رو هر کاری کردم یادم نیومد، همونطوری روی دسته مبل چشمم گرم شد، خوابم رفت
احمد رضا بازوم رو تکون داد مریم مریم، بلند شو برو سر جات توی تخت بخواب
سرم رو گرفتم بالا
احمدرضا دارم کلافه میشم، یه شعر داشتم میخوندم دو بیتش آخرش رو یادم رفت
بزار برات بخونم
آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد
نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد
دستش رو دراز کرد سمت من
دست من رو بگیر بریم روی تخت بخواب
دستش رو گرفتم، از خواب پریدم، هر چی دور و برم رو نگاه کردم، احمد رضا نیست، فهمیدم که خواب دیدم، آه حسرتی از ته دلم کشیدم، لباسم رو عوض کردم، رفتم اتاق خواب روی تخت نشستم و رفتم توی فکر...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾