🌹هرکس دنبال خبر می گرده
بهش بگین
عشق داره بر میگرده ❤️
🌷شناسایی پیکر شهید مدافع حرم حاج رضا فرزانه
#شهید_حاج_رضا_فرزانه
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_239 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_240
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
چشمم افتاد به فرزانه و فرزاد که چطوری با اضطراب دارن به پدر و مادرشون نگاه میکنن، حتما توی دلشون دارن دعا میکنن که بابا بیاد بشینه با مامانشون چایی بخوره
داداشم برگشت نشست روی مبل، مینا تیز رفت سه تا چایی ریخت گذاشت روی میز، رو. کرد به من
مریم بیا چایی بخور
سر چرخوندم سمت بچهها دارن لبخند میزنن، ازاینکه بچههارو خوشحال دیدم منم شاد شدم
با خودم گفتم پاشو سریع سفره رو جمع کن، چاییت رو بردار بچهها رو ببر توی حیاط بازی بده بزار اینها تنها باشن
ممنون زن داداش بزار سفره رو. جمع کنم
خیلی سریع سفره رو جمع کردم گذاشتم روی اپن آشپزخونه یه لیوان چای و یه دونه قند برداشتم، رو کردم به بچهها
پاشید بریم توی حیاط بازی کنیم
فرزانه بلند شد اومد سمت من، فرزاد رفت جلوی مینا
مامان برم با عمه بازی کنم دعوا نمیکنی
مینا رنگ به رنگ شد
نه عزیزم برو بازی کن
با دم پایی نزنی ها
نه قربونت برم برید بازی کنید
داداشم رو کرد به مینا
جریان دم پایی چیه؟ چی میگه بچه؟
مینا دست فرزاد رو گرفت، اروم هل داد سمت من
بیا برو مامان برید با عمه بازی کنید
داداشم رفت تو هم، گفت
صبر کن مینا، فرزاد جان بابا بیا ببینم
اول خواستم برم جلو بگم چیزی نشده فرزاد رو بیارم ولی انگار یکی بهم گفت، ولش کن بزار کار یه سره بشه، که دیگه مینا اذیتت نکنه، ایستادم نگاه کردم
فرزاد رفت پیش داداشم
فرزاد جان بابا بگو ببینم مامان به کی دم پایی پرت کرد
به فرزانه
چرا
شونههاش رو انداخت بالا
نمی دونم.
تو نمی دونی چرا مامانت عصبانی شد دم پایی پرت کرد به فرزانه
سرش رو انداخت پایین
می دونم
خب بگو
مامان عمه رو دعوا کرد
داداشم رو کرد به مینا
چی میگه این بچه
مینا که صورتش از شدت ناراحتی قرمز شده بود، گفت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_240 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_241
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مریم توی حیاط دنبال سر بچهها گذاشته بود، با صدای بلند با بچهها میخدیدند، گفتم نکنید یه وقت صداتون میره بیرون، بدِ، همسایه ها پشت سرمون حرف میزنن، میگن مریم تازه شوهرش فوت کرده، داره قهقه میزنه، فرزانه خیره سری کرد، منم یه دمپایی بهش پرت کردم
همسایه ها بیجا میکنن، خدا بیامرزه احمد رضا رو قرار نیست که اون از دنیا رفته ما یه قبر هم بکنیم برای مریم اونم دفنش کنیم، مینا داری سر ناسازگاری میزاریها
نه جون بچهها من مریم رو دوست دارم، این فکر تو سرم اومد، با خودم گفتم شاید بد باشه
تو دلم گفتم خوب شد، دستت درد نکنه فرزاد جان، ولی دیگه بسه بزار بچههارو ببرم، بیشتر از این شاهد بگو مگوهاشون نباشم
صدا زدم
فرزاد جان بیا بریم
فرزاد دوید سمت من، سه تایی رفتیم توی حیاط، رو کردم بهشون
بچهها قایم موشک بازی کنیم؟
خوشحال گفتند
آره عمه
باشه، ولی یه شرط داره
هر دوشون گفتن
چه شرطی؟
سر ظهره، بی سرو صدا، داد نمیزنید ارومم میخندید
پریدن بالا پایین
باشه عمه
گرم بازی شدیم، داداشم در هال رو باز کرد اومد توی حیاط، تا بچهها چشمشون به باباشون افتاد، اومدن نزدیکش، داداشم خم شد بوسیدشـون، رو کرد به من
کاری نداری؟
نه داداش ممنون
کارتی که به پدر شوهرت دادم پره، هر مدلی که دوست داری بگو خونهت رو درست کنه
ممنونم داداش گفتم یه اتاق بزرگ برام درست کنه، توش کلاس خیاطی بزارم
اره حاج رضا بهم گفت، خوبه کلاس بزار اینطوری سرتم گرم میشه
در حیاط رو باز کرد، خدا حافظی کرد رفت
دوباره شروع کردم با بچهها بازی کردن، ولی همش چشمم به در هالِ، منتظرم مینا بیاد یه چیزی بگه، ولی خوشبختانه نیومد، تو دلم گفتم خدا روشکر انگار جواب دادن من و لو دادن فرزاد کار ساز شد، ولی نباید ازش غافل شم، مخصوصا که الان زخم خوردهام هست...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مادرم خانم معتقد و مومنی بود همیشه بهم میگفت مبادا بخاطر این موضوع با شوهرت بحث و دعوا راه بندازی هرچی گفت تو بگو چشم،خاطر رضای خدا با دل همسرت راه بیا ان شاالله خدا جبران کننده ی این کوتاه اومدنت خواهد بود،من که متوجه منظور مادرم نمیشدم ولی بخاطر سفارشهای او سعی میکردم با همسرم بگو مگو نکنم و به دلخواه او رفت و امدها همچنان محدود باشه،گاهی خیلی دلتنگ خونواده م میشدم و دلم میخواست در جمع هاشون شرکت کنم اما...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
✨⚘✨
#دلتنگی_فرزندان_شهدا💔
لباس پدرش را پوشید تا بوی پدر را حس کند
انقدر غرق در ارامش شد که خوابش،برد...
چه فرزندهایی که یتیم شده اند تا ما در ارامش باشیم...
ما در ارامش هستیم و.....😔
#فرزند_شهید_جواد_محمدی_مفرد❤️
#صلوات🌹
#اللهم_صل_علی_محمدوال_محمدوعجل_فرجهم #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️شهید ابومهدی المهندس:باعث افتخار من هست که در لیست سیاه آمریکا قرار دارم، اگر در لیست سفید آنها بودم واویلا بود!
🔸آمریکا شیطان است، دشمن اصلی ما و بدتر از اسرائیل است.
🔹وقتی ما دشمن او بشویم، این یک امتیاز بزرگ محسوب میشود.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_241 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_242
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
صدای زنگ گوشیم اومد، رو کردم به بچهها
گوشیم داره زنگ میخوره برم ببینم کیه بیام
داخل خونه شدم چشمم افتاد به مینا نشسته روی مبل گریه میکنه، چشمش افتاد به من روش رو برگردوند، نمی دونم باید دلم خنک شه داره گریه میکنه، یا ناراحت شم، آخه بگو مینا من چیکار به تو دارم، از دید تو من هر چقدرم بد باشم خونهم که ساخته شه از اینجا میرم، گوشی موبایلم رو برداشتم، عه علیرضاست، خدا رو شکر که مینا ندید، وگرنه برام یه چیزی درست میکرد، تماس رو وصل کردم هم زمانیکه گفتم سلام از خونه زدم بیرون
سلام خیلی بی معرفتی یعنی من رو لایق یه خداحافظی ندونستی؟
_ببخشید آخه شما نبودید
_توجیه نکن، اولا من اومدم مرخصی، میتونستی بگی که قصد رفتن داری، بعدم تو شماره من رو داشتی میتونستی زنگ بزنی
دارم خودم رو میرسونم کنار انباری که یه وقت مینا صدای من رو نشنونه
_ببین علیرضا تو باید من رو فراموش کنی
_اولا که هیچ وقت فراموشت نمیکنم دوما نه به عنوان کسی که میخوادت به عنوان برادر شوهرت میخواستی یه خدا حافظی کنی
_ببخشید حق با شماست
_همین، ببخشید
_خب دیگه چی بگم
_وقتی اینجا بودی هر وقت میخواستم باهات حرف بزنم، نمیگذاشتی ولی ازت خواهش میکنم، یه دو دقیقه به حرفهام گوش بده
نفس بلندی ولی آروم کشیدم گفتم
بگو
_مریم من تو رو نه به خاطر اینکه بگم تو زن داداشم بودی، غیرتم قبول نمیکنه توی خونهی، یه غریبه بری میخوام باهات ازدواج کنم، نه اصلا اینطوری نیست، من تورو به خاطر خودت میخوام من دلباخته اون صداقتت، نجابتت و ایمانت شدم، من رو ببخش مریم باید حرفم رو بزنم که بعدها پشیمون نشم بگم ایکاش گفته بودم، تو از نظر ظاهر و تیپ و همون دختری هستی که من دوست دارم. به روح احمد رضا قسم میخورم تا احمد رضا زنده بود هیچ حسی بهت نداشتم، تورو جزو یکی از اعضا خونواده میدیدم، این حس بعد از فوت احمد رضا در من به وجود اومد، ازت خواهش میکنم دست رد به سینه من نزن، من دوستت دارم، قول شرف میدم خوشبختت کنم
از خجالت لال شدم نمیتونم حرف بزنم، اصلا حرفی ندارم که بزنم، من حرفهام رو بهش گفتم
الو، الو مریم، صدای من رو میشنوی؟
نفس عمیقی کشیدم، با زحمت گفتم
حرف من همونی هست که قبلا بهت..
نگذاشت ادامه بدم
صبر کن مریم، الان چیزی نگو، فقط ازت خواهش میکنم روی حرفهایی که الان بهت گفتم فکر کن، من دوباره بهت زنگ میزنم
آخه چه فکری؟...
نگذاشت ادامه بدم
خدا حافظ مریم، بهت زنگ میزنم
تماس رو قطع کرد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
دخترم که تو مراحل طلاق بود همسرم مدام بهش توجه های خاص میکرد و از من کم میذاشت تا اعتراضم میکردم میگفت بچه مون نیاز به محبت و توجه داره دلش شکسته منم ساکت میشدم
دیگه همه متوجه رفتارهای همسرم شده بودن، با هم دیگه میرفتن جایی انگار من وجود نداشتم تو مسیر با هم حرف میزدن و به مقصد میرسیدیم غیب میشدن میرفتن قدم میزدن، به محض اعتراضم...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_242 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_243
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
اعصابم بهم ریخت، نمی دونم واقعا به چه زبونی به این بگم من نمیخوامت، ایکاش یکی به این میگفت، عشق باید دو سره باشه یه سرِ مایه درد سره، آخه چرا علیرضا متوجه نیستی که من از دست تو از شیراز اومدم همدان، من همه علایقم، پیشرفتهام، ارامشم رو اونجا به خاطر سماجتهای تو رها کردم اومدم اینجا افتادم گیر فتنههای مینا و مادرش، نفس عمیقی کشیدم پوفی دادم بیرون، سرم رو گرفتم رو به آسمون
خدا یا فقط خودت به دادم برس، بچه ها اومدن کنارم
عمه تلفنت تموم شد بیا بازی
_بچهها ببخشید الان حوصله ندارم باشه یه وقت دیگه
فرزاد دستم رو کشید
یه وقت دیگه نه الان
_باشه ولی فقط یه بار دیگه
_نه زیاد
_پس اصلا نمیام
_باشه عمه یه بار
با بی میلی و به اصرار فرزاد یه بار دیگه بازی کردم
خب دیگه بچهها بسه برید تو خونه، من میخوام یه کم تنها باشم
فرزانه و فرزاد رفتن، منم نشستم روی گلیم فرش توی حیاط، رفتم تو فکر به خودم گفتم، خوبه قبل از اینکه علیرضا زنگ بزنه بهش پیام بدم، چون اگر یه وقت جلوی داداشم یا مینا زنگ بزنه، حالا بیا درستش کن، مخصوصا که الان مینا زخم خوردهام
هست، گوشی رو روشن کردم
علیرضا خواهش میکنم به من زنگ نزن، جواب من همونی هست که قبلا گفتم، من قصد ازدواج ندارم، اصرار تو فقط اعصاب من رو بهم میریزه و موقعیت من رو اینجا برای زندگی سخت میکنه، اگر زن داداش من یه وقت متوجه زنگها و یا پیامت بشه، روزگار من رو سیاه میکنه، من با تمام وجودم برات آرزوی خوشبختی میکنم
زدم ارسال
فوری جواب داد
این کار رو با من نکن، من در کنار تو خوشبخت میشم
یادته به خاطر مزاحمتهای هومن مجبور شدم سیم کارتم رو عوض کنم، کاری نکن که مجبور بشم دوباره سیم کارتم رو عوض کنم
_دستت درد نکنه حالا دیگه من شدم مزاحم
_بله اگر در این مورد بهم پیام بدی یا زنگ بزنی مزاحم هستی
_حرف آخرت همینه
_بله حرف اول و آخرم همینه
دیگه پیامی ازش نیومد، تو دلم گفتم، ایکاش بهش بر بخوره، کلا دست از سر من برداره به ذهنم اومد
این مینا فضوله، نکنه بیاد پیامهای گوشیم رو بخونه، و یا اسم علیرضا رو توی گوشیم ببینه برام درد سر درست کنه
گوشی رو روشن کردم، گزینه مخاطبین رو آوردم، روی اسم علیرضا زدم ویرایش نوشتم خانم رضایی، برای گوشیم هم رمز گذاشت
دلم هوای مادرم شوهرم رو کرد، شمارهاش رو گرفتم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
#مـولاجانـم ❤️
↯•بسڪہاعجاززچشمانتوظاهرشدهاست
↯•نامتوزینتمحرابومنابرشدهاست💔
↯•غمنهفتہشدهدرواژهےجانسوزحسین
↯•آهازنامشریفتمتبادرشدهاست💔
صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟🤚
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_243 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_244
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
سلام مریم جان حالت خوبه
سلام مامان الحمدلله خدا رو شکر، شما خوبید
منم خوبم دلم براتون تنگ شد، زنگ زدم از حاجی حالت رو پر سیدم
ممنون ببخشید بابا اینجا به خاطر من مونده
اره بهم گفت، که میخواد برات خونه بسازه، بهش گفتم تا خونهش روکامل نکردی نیا
خیلی ممنون، حال پدر مادرتون چطوره خوبن
خدا رو شکر اینها هم خوبن
سلام من رو بهشون برسون
چشم بزرگیت رو. میرسونم
کاری نداری مامان
نه عزیزم مواظب خودت باش
چشم شما هم مراقب خودتون باشید
بعد ازخدا حافظی تماس رو قطع کردم، یاد پدر مادر خودم افتادم...
زنگ زدم به الهه، چند بوق خورد جواب داد
سلام مریم
سلام یه دو ساعت دیگه میای با هم بریم سرمزار پدر مادرم
آره میام، دو. ساعت دیگه حاضر باش میام دنبالت با هم بریم
به خودم گفتم تا دو ساعت دیگه بیکار نمونم بلند شدم بین وسایل هام کارتونی که کتابهام رو توش گذاشته و بسته بندی کرده بودم در آوردم در کارتن رو باز کردم از بینشون کتاب استعاذه آیت الله دستغیب رو پیدا کردم آوردم روی همون گلیم فرش شروع کردم به خوندن سر گرم کتاب خوندن بودم که صدای تقه در اومد، فهمیدم الهه است، به ساعت گوشی نگاه کردم دقیقا سر دوساعتی که گفته بودم اومد. از جام بلند شدم در رو باز کردم
سلام خوش قول دقیق سر دو ساعت که گفتی میام اومدی.
با خنده گفت
ما اینیم دیگه
بیا تو تا من حاضر شم با هم بریم
مریم بیا با ماشینت بریم
_ آخه راهی نیست
باشه همین یک مقدار هم خوبه تازه می تونیم یه خورده هم باهاش دور بزنیم
باشه صبر کن سوئیچ رو بیارم خودمم حاضر شم بیام
وارد اتاق شدم لباس هام رو پوشیدم فرزانه گفت
عمه کجا میخواهی بری؟
: می خواهم برم سر مزار مامان بزرگ بابا بزرگ
منم میبری؟
اگر مامانت اجازه بده بله
رو کرده به مامانش
مامان من با عمه برم سر مزار پدر بزرگ مادر بزرگ
به تندی گفت
نخیر
فرزانه بغض کرد
آخه چرا؟
همین که گفتم
فرزاد جلوی مامانش ایستاد، ملتمسانه گفت
مامان بزار بریم دیگه
نه گفت که می خواد تورو ببره، گفت فرزانه رو ببرم
رو کردم به مینا
اگر شما اجازه بدید هر دوشون رو می برم
بچه ها زدن زیر گریه
مینا مکثی کرد
خیلی خوب باشه برید نمیخواد آبغوره بگیرید
بچه ها خوشحال چسبیدن به من
اوخ جون اجازه داد
اومدیم بیام بیرون از توی کیفم سوئیچ رو در آوردم، صدای مینا اومد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
یارانشتابکنید!
گویندقافلهایدرراهاست
کهگنهکارانرادرآنراهینیست!
آری؛گنهکارانراراهینیست؛
اماپشیمانانرامیپذیرند🌿
#شهید_آوینی
#یاشهدا
شهادت آرزومه🕊💚🌷۱
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
🔴اولین سرود فارسی و عبری برای روز قدس
https://eitaa.com/joinchat/970522708C83ac1b3f1e
🔹حتما این ویدیو زیبا را ببینید👆👆
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_244 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_245
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
میخوای با ماشین ببریشون
برگشتم سمتش
بله
نخیر، لازم نکرده اگر پیاده می بری ببر وگرنه با ماشین معلوم نیست تو رانندگی بلد هستی یا نه، یه وقت بزنی سر بچه هام بلایی بیاری
_ زن داداش مطمئن باش بلایی سرشون نمیاد من رانندگی بلدم گواهینامه دارم
داشتن گواهینامه یه حرفیه، داشتن تجربه حرف دیگهاست، تجربه چی اونم داری؟
آخه اینجا که ماشین زیادی نیست که خیلی تجربه بخواد من بهت قول میدم بچه ها رو سالم ببرم به سلامت هم برگردونم
تهدیدوار گفت
ببرشون ولی وای به حالت اگر یک تار مو از سر شون کم بشه
نه خاطرتون جمع قول میدم اتفاقی نیفته
خداحافظی کردیم اومدیم توی حیاط بچه ها نشستن تو ماشین
رو کردم به الهه
تو در حیاط رو باز کن من ماشین رو ببرم بیرون
الهه خندید
آهان من ریموت بشم
به شوخی حرفش رو تایید کردم
اره ریموت جان در رو باز کن
در حیاط رو باز کرد قبل از اینکه سوئیچ بزنم دست کردم توی کیفم یه مبلغی رو به عنوان صدقه گذاشتم توی داشبورد، تو دلم گفتم خدایا صد تا صلوات جهت سلامتی رهبرم نذر میکنم ماشین خاموش نشه که بهانهای بیفته دست مینا.
خدا رو شکر تونستم بدون اینکه ماشین رو خاموش کنم از حیاط بیارم بیرون
الهه در حیاط رو بست و نشست کنار من با خنده گفت
بزن بریم راننده
آروم آروم حرکت کردم تا رسیدیم آرامستان، ماشین رو پارک کردم همگی پیاده شدیم خیلی دلم برای پدر مادرم تنگ شده مخصوصا برای مامانم چون شب جمعه نیست گل فروش ها هم نیستند به ناچار دست خالی رفتم کنار قبر مامانم خیلی دوست داشتم الهه بچه ها رو برداره از من فاصله بگیره و من بنشینم با مامانم سیر صحبت کنم براش درد دل کنم، از اتفاقهایی که توی این مدت برام افتاده بگم ولی این توقع بی جایی بود، فاتحه ای برای مامانم خوندم کتاب دعام رو از توی کیفم دراوردم سوره ملک رو براش خوندم تو دلم گفتم مادر ببخشید که دیر سر قبرت اومدم میدونی که خودت شرایطم چطور بود از اونجا سر مزار پدرم رفتم براش فاتحه و سوره ملک خوندن اروم زمزمه کردم بابا چقدر بهت نیاز دارم ای کاش بودی، بغض گلوم رو گرفت دوست دارم گریه کنم، ولی جلوی بچهها بغض رو فرو بردم
از کنار مزار پدرم بلند شدم برگشتیم سوار ماشین شدیم الهه گفت
من این حرف ها سرم نمی شه باید یک دور مشتی بزنیم انداختم تو جاده روستا به طرف شهر دو سه کیلومتری که رفتیم نم نم بارون شروع کرد به باریدن، دور زدم برگشتیم به سمت روستا
مریم رو کرد به بچه ها بیایید با هم یک شعر بخونیم منم باهاشون همراه شدم
باز باران با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه...
خیلی حال هوای خوبی شد، و بعد از مدتها یه شادی خاصی همراه با آرامش به دلم نشست...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
این اواخر همسرم رفتارهای مشکوکی داشت زودتر میرفت و دیر تر می امد. بین روز هرچه به او زنگ میزدم سربالا جواب میداد.و حساسیت مرا برانگیخته بود. در این میان متوجه شده بودم که یکی از دوستان همسرم خیلی بهش نزدیک شده. و رابطشون زیادی صمیمی شده.
نمیدانم چرا ازاین صمیمیت احساس خطر میکردم. برای همین...
https://eitaa.com/joinchat/970522708C83ac1b3f1e
راه را ڪه انتخاب ڪردی،
دیگر مال خودت |نیستی|
اگر قرار است درد بڪشے، بِڪش.
ولے آهُ ناله نڪݩ!
اگر آهُ ناله ڪردی،
متعلق به "دَردی" ،نَه راه...🌱
[شهـیدعلےماهانی]
#کلامشهید
#یاشهدا
شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
و شهادت نصیب کسانی میشود که
در ره عشق، بیترس
با جانِ خود بازی میکنند..:)
#یاشهدا
شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_245 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_246
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
پدر شوهرم رو. کرد به من
بابا خونهات همونی هست که میخواستی؟
لبخندی زدم
بله بابا دقیقا همونی هست که دوست داشتم
فقط ببخشید نشد سفیدش کنم باید صبر کنیم گچ و خاکش خشک بشه بعد،
ولی بابا من باورم نمیشد توی چهل روز بشه یه خونه ساخت
وقتی مسالحش باشه توی دست بال آدم پول هم باشه چند تا کارگر و بنا خوبم باشه جرا نشه، دست برادرتم درد نکنه یه.کارت پر پول داد به من، دست من رو از نظر مالی باز گذاشت، فقط باید در و پنجرهای اتاق رو باز بزاری که هوا درجریان باشه، که زود خشک بشه
چشم. بابا همین کار رو میکنم
توی این یک هفتهای که طول میکشه تا این اتاقها خشک بشن منم برم شیراز دوباره بر میکردم الان چهل روزه که ندیدمشون واقعا دلم براشون تنگ شده
ببخشید بابا به خاطر من افتادی توی زحمت
دیگه این حرفُ نزنی ها، تو هم مثل دختر خودم میمونی من تا این خونه رو کامل و تمیز تحویلت ندم خیالم راحت نمیشه
دستتون درد نکنه انشاالله یه روزی بیاد که بتونم این همه محبت و خوبیهاتون رو جبران کنم
_ ممنونم دخترم
_فکر کنم بشه توی هال که قبلاً انباری بود وسیله بچینم چون اونجا که تازه ساخته نشده فقط یه رنگ زدید
آره اونجا رو میتونی ولی اتاقهای دیگه رو نه باید صبر کنید تا خشک بشه، آشپز خونه رو هم میتونی بچینی چون تا سقف برات کاشی کردم
آخه کابینت نداره چطوری بچینم
عه راست میگیها، تا یه هفته دیگه کابینتت هم آماده میشه، پس فعلا همون حال رو بچین
آروم لبخونی کرد
هوای زن داداشت رو داشته باش، خیلی دهن به دهنش نزار
به تایید حرفش چشمهام رو بستم، ریز سرم رو تکون دادم
چشم
پدر شوهرم ایستاد ساکش رو برداشت، رو کرد سمت آشپزخونه
ببخشید مینا خانم این مدت زحمتتون دادم
مینا از آشپزخونه اومد بیرون
خواهش میکنم حاج آقا چه زحمتی، صبر میکردید ظهر محمود میومد میرسوندتون به ترمینال
نه دیگه مزاحمش نمیشم میرم در مغازه ازش خداحافظی میکنم با اوستا حسن میرم ترمینال
باشه هرطور صلاحتون هست، به حاج خانم سلام من رو برسونید...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت رهبرانقلاب از نقش #حاج_قاسم_سلیمانی در پر کردن مشت فلسطینیها
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_246 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_247
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
چشم بزرگیتون رو میرسونم
رو کرد به من
کاری نداری بابا
غم دلم رو گرفت، من از ته دلم پدر مادر احمد رضا رو دوست دارم با بغض گفتم نه
عه مریم جان بغض نکن دیگه دلم میگیره، یه هفته دیگه برمیگردم
اشکم رو پاک کردم، باهاش روبوسی کردم تا در حیاط بدرقهاش رفتم، در حیاط رو باز کرد اوستا حسن توی ماشینش نشسته منتظر بود، سوار ماشین شد رفت، تا ماشینش از کوچه بره بیرون ایستادم با بغض نگاه کردم، با رفتنش یه حس غریبی و تنهایی اومد سراغم، یه حس بی پناهی، بیکسی، انگار تو خالی شدم، اینقدر که پدر شوهرم پشتیبان و تکیه گاهم هست، برادرم نیست، محمودم حواسش بهم هست اما نه اندازه پدر شوهرم، اگر سماجت پدر شوهرم برای ساخت خونه نبود، حالا حالاها من باید با زن داداشم یکجا زندگی میکردم، یه لحظه به خودم اومدم، دلتنگی اشکال نداره، ولی اونی که حامی ادمِ، دلتنگی های انسان رو برطرف میکنه خداست، خدا وسیله سازه، امروز پدر شوهرت فردا یه وسیله دیگه، اومدم توی حیاط در رو بستم شیر حیاط رو باز کردم یه آب به صورتم زدم، نگاهم افتاد به خونه نقلی قشنگم، الان زنگ میزنم به الهه بیاد دوتایی هال رو بچینیم
اومدم توی خونه گوشیم رو برداشتم، شماره الهه رو گرفتم
تماس بر قرار شد بعد از سلام و احوالپرسی گفتم
میای خونه من رو با هم بچینیم
عه حاضر شد
همش نه فقط هال رو میتونیم بچینیم
آره الان حاضر میشم میام
مینا همه حرفهای من رو شنید اما نمیگه منم میام بهت کمک کنم، خانم اگر بخواد یه سالاد درست کنه حتما باید من توش شریک باشم ولی الان خودش رو زده به اون راه، صدای زنگ خونه اومد، آیفون رو برداشتم
کیه
باز کن الهه هستم
دکمه ایفون رو زدم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾