eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
777 عکس
407 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_ 422 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _سلام مامان : سلام عزیزم حالت چطوره، خوبی! _خدا رو شکر من خوبم شما چطورید! _ما خوبیم اما مادرم حالش خوب نیست _آخی بنده خدا، ان شاالله خدا شفاش بده، حال بابا چطوره! _بابا هم خوبه هر چی کردم حال علیرضا رو بپرسم زبونم نچرخید، بعدم اگر مادرشوهرم بهش بگه مریم حالت رو پرسید، دیگه جو میگیرش فکر میکنه من دلم باهاشه، ولی انگار مادر شوهرم ذهن منو خوند، گفت _علیرضا هم حالش خوبه، تو چطوری خوبی، مشکلی نداری اروم آهی کشیدم _خدا رو شکر خوبم _این که آدم در هر حالی خدا رو شکر کنه خیلی خوبه ولی من فکر میکنم تو یه مشکلی داری، چون من دو سه شب پیش خواب احمد رضا رو دیدم خیلی نگران تو بود گفتن مشکل من به خونواده احمد رضا دردی رو دوا نمیکنه فقط ناراحتشون میکنه گفتم _خب اذیت‌های مینا که هست، ولی من تحمل میکنم _تو که خونه ت جداست، محلش نده _اره همین کارو میکنم، بهش محل نمیدم، _ مش زینب رو میشناسید؟ _آره چطور مگه، طوریش شده! نه خیلی هم حالش خوبه من دیدم هر دومون تنها هستیم بهش گفتم بیاد پیش من با هم زندگی کنیم، مش زینبم قبول کرد با خوشحالی گفت _چقدر خوب، گوشی رو بده بهش گوشی رو گرفتم سمت مش زینب _مادر شوهرم میخواد باهاتون حرف بزنه مش زینب گوشی رو گرفت، با هم سلام احوالپرسی گرمی کردن، مش زینب موبایل رو داد به من، گذاشتم در گوشم _الو مامان _جانم، عزیزم نمی دونی چقدر خوشحال شدم که تنها نیستی، دیگه از بابت تو خیالم راحتِ، خب مریم جان کاری نداری _نه از طرف من به همه سلام برسون _چشم حتما بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم الهه با خنده گفت _به حاج خانم میگفتی که منم دارم با تو زندگی میکنم _باشه دفعه دیگه که باهاش صحبت کردم میگم _راستی کتاب تفسیرالمیزان رو که سفارش دادی منم تو پولش شریک کن _نه بابا این چه حرفیه میزنی خودم همه پولش رو میدم _میگم مریم بعد از تفسیر قران دیگه چی مد نظرت برای یاد گیری وهم پر کردن اوقات فراغتت _ترجمه مفاعیم قرآن رو هم خیلی دوست دارم، این رو میخونم، کتابهای روانشنا سی تربیت کودک و از این چیزها با خنده زد پشت کمرم _ همینطوری پیش بری برای خودت استادی میشی لبخندی زدم _چرا که نه، خدا میگه از تو همت از من برکت _شوخی کردم، این پشت کار و همت بالای تو به من ثابت شده‌ست *** _مریم من هم خیلی خوشحالم که دارم میرم سر زندگیم، ولی یه غصه ای هم دارم که مجبورم از تو جدا بشم _منم حال تو رو دارم، ولی چاره ای نیست باید بری _میگم ما از بچگی با هم بودیم، همه اون سالهایی که با هم بودیم یه طرف این یک سالی که با هم تفسیر قرآن خوندیم یک طرف _آره منم نظر تو رو دارم، گاهی با خودم فکر میکنم تنها چیزی که میتونست این روح آسیب دیده من رو ترمیم کنه همین تفسیر قرآنِِ، با وجود این همه گرفتاری، من خیلی ارامش دارم 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_423 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) صدای زنگ گوشیم اومد، نگاهی به صفحه گوشی انداختم، چهره ام در هم رفت، الهه پرسید _کیه مریم چرا ناراحت شدی! نچی کردم _داداشمه تماس رو وصل کردم با سردی گفتم _سلام جواب سلامم رو نداد گفت _کی خونته ؟یه دقیقه میخوام بیام باهات حرف بزنم _مش زینب و الهه الهه رو ردش کن بره من دارم میام _من چه جوری... نذاشت حرف بزنم قطع کرد دلشوره افتاد به جونم یعنی چیکار داره؟ الهه از روی مبل بلند شد گفت _داداشت داره میاد من برم _ کجا بری بمون _مریم جان صدای گوشیت بلنده من شنیدم که داداشت گفت الهه رو رد کنه بره _بگه برای خودش گفته، من نمیزارم بری _من اصلا ناراحت نشدم، بزار برم شاید کارش خصوصی باشه _من هیچ کار خصوصی با اون ندارم بگیر بشین سر جات در گیر گفتگو با الهه‌م که صدای تقه به در هال بعد هم صدای داداشم اومد یاالله الهه و مش زینب چادر سرشون کردن، منم در هال رو باز کردم _بفرما وارد خونه شد یه سلامی کرد نشست روی مبل من و الهه‌ ام نشستیم داداشم رو کرد به من دلخور گفت _حرفم خصوصی بود بهت گفتم به دوستت بگو بره الهه نیم خیز شد بلند شه، دستم رو گذاشتم روی پاش _بشین نمیخواد بری رو کردم به داداشم _الهه غریبه نیست منم حرفی ازش پنهون ندارم، هر چی میخوای بگو نفس بلندی کشید _برات خواستگار اومده قراره امشب بیاد همدیگر رو ببینید پوز خندی زدم _من که گفتم قصد ازدواج ندارم چرا قبول کردی نگاه چپی بهم انداخت _تو بیخود کردی که قصد ازدواج نداری فکر کردی خودت رو خونه نشین کردی مردم یادشون رفته که چه ننگی بالا آوردی یه لحظه همه سلسله اعصابم بهم ریخت گفتم اگر چشماتو باز کنی میبینی ننگ تهمت رو زنت بالا اورد نه من سری به تاسف تکون داد _مینا در مورد تو چی فکر میکنه، تودر مورد اون چی فکر میکنی صدام رو بردم بالا زدم توی سینه‌م _مینا من رو به بدنامی آوازه محله کرد، خونه نشینم کرد، تو رو تحریک کرد داشتی من رو میکشتی، حالا میگی اون در مورد تو چی فکر میکنه، مینا جز به نابودی من به چیز دیگه ای فکر نمیکنه... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_424 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مش زینب اومد وسط _گفتن این حرفها چه فایده ای داره، هر چی بوده گذشته، الان در مورد همون خواستگار صحبت کنید رو کردم به مش زینب در مورد اون که اصلا حرفی نیست، یک کلام ختم کلام من نمیخوام داداشم توپید بهم تو بیخود میکنی که میگی نمیخوای، بیا برو سر زندگیت بزار یه آب خوش از گلوی من پایین بره من اینجا نشستم دارم زندگیم رو میکنم الان یکساله که من فقط شب جمعه ها میرم سر خاک مامان و بابا و بر میگردم خونه، چه آزاری بهت رسوندم که میگی بزار آب خوش از گلوم پایین بره _اذیت و آزار از این بدتر که انگشت نمای محل شدم رو کرد به مش زینب _شما که بزرگتری براش بگو چقدر برای یه مرد سخته که حرف پشت سر خواهرش باشه _محمود آقا شما راست میگید خیلی سخته، ولی سخت تر از این، بار گرون تهمتی هست که به مریم زده شده _شما هم که پشت مریم رو گرفتی _من پشت حقیقت رو گرفتم صداش رو برد بالا به تندی گفت من این حرفها سرم نمیشه ساعت نه شب میای خونه ما آقا ایرج هم میاد قرار مدار ازدواج رو بذارید بره پی کارش با تعجب گفتم آقا ایرج شوهر منصوره خانم خدا بیامرز رو میگی آره _اون چهار تا بچه داره!! _خب داشته باشه، چیه نکنه با این شهرتی که پیدا کردی منتظر یه پسر خوش نام هستی، باید خدا رو شکر کنی که همینم حاضر شده بیاد بگیرتت خشم همه وجودم رو گرفت بلند شدم ایستادم، فریاد زدم اون مرتیکه جای بابای منه خیلی غلط کرده که با چهار تا بچه اومده خواستگاری من ، بهش بگو پاش رو بگذاره توی این خونه لعنت خدا رو میکشم به مرده و زنده‌ش داداشمم ایستاد چته هار شدی باید بهت قلاده ببندم، تو بیخود میکنی به کسی که میاد توی خونه من بی حرمتی کنی، آقا ایرج از سرتم زیاده دستم رو گذاشتم روی سرم فریاد کشیدم وااای داداش داداش تو رو به خاک مامان بابا دست از سر من بردار، جیغ کشیدم من... زن... همچین... ادمی...ن... م.... ی.... شم داداشم رفت سمت در هال یه نعره زد میشی خوبم میشی، شده باشه از موهات بگیرم بکشمت ببرمت سر سفره عقد این کارو میکنم برگشت سمتم انگشتش رو به تهدید گرفت تو صورتم، با عصبانیت غرید اگر فکر میکنی میتونی دوباره پای اون مامورهای اورژانس اجتماعی رو به این خونه باز کنی کور خوندی، وااای به حالت اگر بهم زنگ بزنن یا در این خونه رو بزنن، بعد بشین تماشا کن سرس رو نزدیک گوشم کرد اروم طوری که مش زینب و الهه نشنون پچ زد همچین سر به نیستت میکنم که آب از آب تکون نخوره از این همه بی رحمی برادرم مات زده شدم... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_425 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خیره خیره نگاهش کردم، داداشم به تایید حرفش ابروهاش رو دادا بالا سری تکون داد از در هال رفت بیرون الهه اومد جلوم ایستاد، با دلواپسی پرسید _خوبی مریم! لبم رو بردم توی دهنم همینطور مات زده بهش نگاهش کردم، الهه چند بار دستش رو از جلوی چشم هام عبور داد _کجایی خانم؟ لب باز کردم _باورت میشه داداشم بهم گفت همچین سر به نیستت میکنم که اب هم از آب تکون نخوره یک دفعه بغض گلوم رو گرفت، زدم زیر گریه الهه بغلم کرد در گوشم زمزمه کرد _عزیزم، به حرفش اهمیت نده خودم رو از آغوشش جدا کردم، با هق هق گریه گفتم _چطوری اهمیت ندم، محمود برادرمِ ما از یه پدر و مادر هستیم هم خونیم، خیلی دلم ازش شکست نشستم روی دو زانو دستم رو گرفتم رو به آسمون، از ته دلم ناله زدم خدایا من برادر و زن برادرم رو به تو واگذار میکنم خودت جوابشون رو بده الهه‌ام زد زیر گریه، نشست پا به پای من گریه کردن مش زینب اومد جلومون _پاشید برید دست و صورتتون رو بشورید سرم رو گرفتم بالا رو به مش زینب گفتم _من حاضرم بمیرم ولی ازدواج اجباری نکنم اونم با کسی که بچش هم سال خودمه _این طوری که تو داری گریه میکنی دلم داره پاره پاره میشه، اروم بگیر، خب زنش نشو، بگو نمیخوام دلم براش سوخت ، اشکهام رو پاک کردم ،رو کردم به الهه پاشو. بریم دست و صورتتمون رو بشوریم هر دو یه آبی به سر و صورتمون زدیم، اومدیم نشستیم گفتم داداشم یک بار واقعا داشت من رو میکشت، پس حتما این بار ‌کار نیمه کارش رو تموم میکنه مش زینب نفس بلندی کشید _اگر آدم گناهی کنه و بعدش پشیمون نشه توبه نکنه، بعد از یه مدت قبح گناه براش شکسته میشه رفته رفته تبدیل میشه به یه جنایتکار و یا یه ادم فاسد سرم رو چرخوندم سمت ساعت روی دیوار _الان ساعت هفت شبِِ، داداشم گفت اون مرتیکه ساعت نه شب میاد در مانده گفتم _حالا من باید چیکار کنم!؟ _اگر بهت بگم چیکار کن حرفم رو. گوش میکنی _آره گوش میکنم _ساعت نه شب چادرت رو سر کن روت رو محکم بگیر برو خونه داداشت رو در رو به آقا ایرج بگو من شما رو نمیخوام بعدم پاشو بیا _اگر داداشم به قول خودش نقشه سر به نیستیم رو کشید چیکار کنم؟ _بهت گفت اگر به اورژانس اجتماعی زنگ بزنی سر به نیستت میکنم، تو هم زنگ نزن به خود ایرج بگو نمیخوامت _اگر ایرج اهمیتی نداد چی! _حالا امشب تو بگو نمیخوام، بعدا یه فکری هم برای اون کار میکنم... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_426 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) با خودم فکری کردم دیدم درست میگه فعلا این بهترین راه هست نفس عمیقی کشیدم گفتم _شما درست میگید همین کار رو میکنم تا ساعت نه شب این دلم مثل سیر و سرکه جوشید و هزار تا فکر جورو واجور کردم، با صدای بسته شدن در حیاط مثل برق از جام پریدم اومدم پشت در هال، از شیشه نگاه کردم، از دیدن یه مرد شکم گنده قد کوتاه حالم بهم خورد، تو دلم گفتم تو باید دنبال یکی هم سن و سال خودت باشی، خدا لعنتت کنه مینا ببین چه به روز من اوردی، متوجه الهه شدم که کنارم ایستاده رو کردم بهش میبینی جای بابای منه آره چه نیشی هم باز کرده، دلم میخواد برم اون جعبه شیرینش رو بکوبونم توی صورتش برادرم از در خونه اومد بیرون نزدیک هم شدن بهم دست دادن داخل خونه شدند دارم بالا میارم، تیز پریدم توی دستشویی یه چند بار حالت تهوع بهم دست داد، الهه اومد پشت دَر دستشویی _چی شد! داری بالا میاری!؟ _نه فقط حالتش رو دارم چند لحظه سر دستشویی نشستم، حالم بهتر شد بلند شدم اومدم بیرون مش زینب گفت _زود باش چادرت رو سرت کن برو بگو و بیا اصلا دست و دلم نمیکشه برم، نگاهم افتاد به عکس احمد رضا رفتم جلوی عکسش ایستادم، با چشم های پر از اشک توی دلم گفتم _میبینی احمد رضا به چه روزی افتادم، ای کاش منم اون روز توی اون مینی بوس با تو بودم دو تایی باهم میمردیم، این روزها رو نمیدیدم صدای مش زینب من رو از افکارم بیرون آورد زود باش چادرت رو سر کن برو حرفت رو بزن بیا نفس عمیقی کشیدم چشم هام رو بستم تو دلم گفتم ببخشید عزیزم باید برم با یه حس خشم و بغض و نفرت اومدم سمت رخت اویز، بین چادر سفید و چادر مشکی، چادر مشکی رو سرم کردم، یه نگاهی انداختم به مش زینب و الهه مش زینب با یه لحن ارومی گفت _بیا برو توکلتم به خدا باشه از در هال اومدم بیرون نزدیک خونه داداشم، چادرم رو تا روی ابرو کشیدم پایین اطراف صورتم رو با چادر پوشوندم با یه دستم چادرم رو گرفتم با دست دیگه چند تقه‌ای به در زدم منتظر بفرمایید نشدم در رو باز کردم وارد شدم گفتم _سلام نگاهم افتاد به مینا با یه حالت پیروز مندانه ای نیش خندی زد گفت _سلام عروس خانم دوست دارم برم چنگ بندازم توی صورتش، دستم رو مشت کردم از حرص محکم بهم فشار دادم زیر چشمی متوجه قیافه درهم داداشم شدم، از اینکه با چادر مشکی اومدم ناراحتِ آقا ایرج همینطوری که روی مبل نشسته کمی جا به جا شد گفت سلام حالتون خوبه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_427 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) بی اهمیت بهش جوابش رو ندادم داداشم با دستش اشاره کرد به مبل روبه روی آقا ایرج گفت _بگیر بشین توجهی به حرفش نکردم نشستم روی مبلی که پهلوی آقا ایرج بود بعد از چند لحظه سکوت آقا ایرج رو کرد به داداشم _ببخشید با اجازتون _خواهش میکنم بفرمایید سر چرخوند سمت من با یه لحن مهربونی گفت _حالتون خوبه مریم خانم از شنیدن صداش حالم بهم خورد، به خودم گفتم زود باش قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه، تو حرفت رو بزن و کار رو تموم کن بدون اینکه نگاهش کنم محکم و قاطع گفتم _نه اصلا خوب نیستم، الانم به اجبار و تهدید بردارم اینجا هستم، و بین مرگ و زندگی با شما من مردن رو ترجیح میدم بدون هیچ عکس العملی به لحن حرف زدن من گفت _من به قصد ثواب اومدم تو رو بگیرم، وگر نه کی به یه زن بد نام به چشم زندگی باهاش نگاه میکنه! از شدت خشم و عصبانیت به حالت انفجار رسیدم، خون داره خونم رو میخوره، از جام بلند شدم گفتم _حواله تو و هرکی که به من این تهمت رو زد میدم به دستهای بریده حضرت ابالفضل ان شاالله چنان با دستهای باب الحوائج‌یش بزنه توی دهنتون که تا قیامت آثارش باقی بمونه بدون خدا حافظی بلند شدم اومدم سمت در هال در رو باز کردم و با تمام قدرت محکم زدم بهم، پا تند کردم به سمت خونه خودم همش احساس میکنم داداشم با یه چوب پشت سر من داره میاد، الانِ که بزنه توی سرم، برگشتم پشت سرم رو. نگاه کردم دیدم کسی نیست، ولی همچنان ترسیده با عجله دارم میرم سمت خونه‌م نگاهم افتاد به الهه که تو. چهار چوب در هال ایستاده منتظر منه، نفس نفس زنان رسیدم بهش _برو تو زود باش الهه از در گاه در رفت داخل منم اومدم توی خونه در رو بستم دو قفله کردم، دستم رو گذاشتم روی قلبم که گروپ، گروپ داره میکوبه به قفسه سینم الهه و مش زینب اومدن نزدیکم گفتن _چی شد مریم _حرفم رو گفتم ولی میدونم این مرتیکه بره داداشم میاد سراغم الهه گفت _میخوای بریم خونه ما از ترسم از تعارفش استقبال کردم _بابات ناراحت نشه _نه اون همش نگران توعه _پس زود باش تا داداشم نیومده بریم سریع از در آموزشگاه اومدیم بیرون الهه کلید انداخت در حیاطشون رو باز کرد، وارد حیاط شدیم، الهه صدا زد _مامان محبوبه خانم از خونه اومد بیرون چشمش به ما افتاد زد پشت دستش _وااای چه رنگ و رویی کردید چی شده!؟ الهه گفت _بزار بیایم تو برات تعریف میکنم محبوبه خانم از جلوی درگاه در کنار رفت با دستش اشاره کرد به داخل خونه _بفرمایید، خیلی خوش امدید... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_428 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) وارد خونه شدیم، الهه همه چی رو برای مامانش گفت محبوبه خانم گفت _خدا به داد مینا برسه اون میشینه زیر پای محمود، همه این کارها از گور مینا بلند میشه به هر قیمتی میخواد تموم بشه، بشه من فردا صبح میرم خونه بابای مینا با پدرش صحبت میکنم نفس بلندی کشیدم _ممنون محبوبه خانم ولی بی فایده‌است، بابای مینا یه مرده ساده‌ای هست که هیچ کدوم از اعضای خونوادش به حرفش گوش نمیدن تو خونواده مینا همه به حرف مادرشون هستن، اونم که چشم دیدن من رو نداره _باشه من میرم با مامانش صحبت میکنم، سه شنبه توی حسینیه دعای توسل بود خانم دانا گفت یه روایت از امام حسین علیه السلام داریم، اقا فرمودند بترس از آه مظلومی که جز خدا کسی دیگه ای رو نداره حتما میرم به مامان مینا میگم مریم یه برادر داره، اونم مینا میشینه زیر پای محمود، بد گویی خواهرش رو میکنه، یه دفعه میخواست بکشتش، الانم میخواد به زور بدش به یه مرد میانسال، بترسید از آه مظلوم _باشه اگر صلاح میدونید برید ولی من میدونم فایده‌ای نداره الهه گفت _مامان بابا کجاست؟ _از طرف مسجد میبردن جمکران باباتم رفت _شما چرا با هاش نرفتی! _به خاطر جهاز تو گفتیم یکی خونه باشه الهه رو کرد به من و مش زینب _پس دیگه میتونید چادرتون رو در بیارید به خیال راحت همین جا بخوابید دو دلم بمونم یا نه، از طرفی میترسم داداشم وحشی بشه مثل دفعه قبل بهم حمله کنه از طرفی هم اینجا خجالت میکشم شب بخوابم الهه رو کرد به من _به چی فکر میکنی؟ _به اینکه اینجا بمونیم یا نه _فکر نداره که، امشب رو اینجا میمونی، صبحانه هم میخوری بعدش میری خونتون مش زینب گفت _من یک ساعت دیگه میرم خونه یه سر میزنم بببنم اگر اوضاع آرومه میریم خونمون با وجودی که ترس زیادی از داداشم توی جونمه گفتم _آره این بهتره محبوبه خانم گفت _شماها شام خوردید الهه گفت نه مامان شام نخوردیم به محبوبه خانم گفتم _ببخشید من آب هم از گلوم پایین نمی‌ره چه برسه به غذا خواستید شام بیارید من رو در نظر نگیرید مش زینب گفت _منم اگر حاضری باشه یه دو سه لقمه میخورم الهه سفره انداخت نون سبزی خوردن و ماست، اورد مشغول خوردن شدن، از توی کوچه صدای داد و بیداد اومد خوب گوش دادم صدای داداشم هست، با الهه دویدم در حیاط چند تا از همسایه ها تو. کوچه جمع شدن... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_429 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) داداشم وسط کوچه داره میزنه توی سرو کله‌ش که بدبخت شدم ماشینم رو بردن، تو دلم خوشحال شدم، من و مش زینب امشب میریم خونه خودمون میخوابیم چشمم افتاد به مینا، چه جز و ولایی میزنه، تو دلم گفتم، حالا یه چند روزی سرت به گم شدن ماشینتون گرمه منم یه نفس راحتی میکشم، برگشتیم تو خونه، محبوبه خانم نگاهی به ما انداخت با تعجب پرسید _سرو صدای کی بود! الهه گفت _آه دل مریم بود، ماشین محمود آقا رو دزد برد مش زینب دستش رو گرفت رو به آسمون _خدایا من از گم شدن ماشین و ناراحتی مینا و محمود خوشحال نیستم، از این که محمود میره دنبال پیدا کردن ماشین دست از سر این دختر مظلوم و بی پناه بر میداره خوشحالم هنوز سفره پهنِ، احساس میکنم اشتهام باز شده، نشستم سر سفره به نون و سبزی و ماست خوردن، گوشی الهه زنگ خورد چشمش به صفحه گوشی افتاد گل ازگلش شکفت، موبایلش رو برداشت رفت توی ایوون، چند لحظه بعد برگشت، بهش گفتم _امید بود زنگ زد لبخند پهنی زد _آره داره میاد اینجا، ببخشید گفته بود امشب کار دارم نمیام ولی مثل اینکه کارش زود تموم شده، داره میاد _وااا عذر خواهی نداره که نامزدت داره میاد خونتون سفره رو جمع کردم، با مش زینب بلند شدیم خداحافظی کردیم از خونه اومدیم بیرون، نگاهم افتاد به همسایه هایی که برای دزدیده شدن ماشین هنوز تو کوچه بودن که با آقا ایرج چشم تو چشم شدیم لبخندی بهم زد، منم صورتم رو مشمئز کردم، با لب‌خونی گفتم خفه‌شو مرده شور ترکیبت رو ببرن منتظر عکس‌العملش نشدم با مش زینب اومدیم خونه با خیال راحت چادر هامون رو آویزون کردیم به رخت آویز نشستیم روی مبل ، مش زینب نگاهی به من انداخت گفت _چرا ادم باید کاری کنه که از گرفتاریش، عده ای در آرامش باشند، ما امشب از ترس محمود رفتیم خونه محبوبه خانم _خوشحالی منم از گم شدن ماشین داداشم نیست از اینه که به این مرتیکه ایرج گفتم نه، دیگه میره دنبال پیدا کردن ماشینش نیست که مارو اذیت کنه _اره والا منم از همین خوشحالم، الانم بیا بگیریم بخوابیم برق ها رو خاموش کردم خوابیدیم، با صدای اذان گوشی از خواب بیدار شدیم نمازمون رو خوندیم، مشغول خوندن زیارت عاشورا شدم که سر و صدای داداشم از توی حیاط بلند شد، دلم نیومد زیارتم رو نصفه نیمه رها کنم، سجده آخر زیارت رو هم خوندم، کتاب دعام رو بستم اومدم پشت در هال از شیشه نگاه کردم، کلافه داره توی حیاط راه میره و باخودش حرف میزنه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_430 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) با همه بدی هایی که بهم کرده دلم براش سوخت خیلی ماشینش رو دوست داشت و بهش میرسید، مینا با فتنه گری‌هاش بین من و داداشم جدایی انداخت سرم رو گرفتم بالا گفتم _خدایا ماشینش پیدا بشه صدای مش زینب اومد _از پشت شیشه بیا اینطرف، الان اون از دو جانبه ناراحته یکی به خاطر اینکه به خواستگاری که برات آورده گفتی نه، یکی هم از گم شدن ماشینش، یه وقت میبینتت میاد ناراحتی‌‌ش رو سر تو خالی میکنه از شیشه فاصله گرفتم مش زینب نگاهی بهم انداخت _دیگه چی شده چرا اینقدر گرفته شدی! _واقعیتش دلم برای داداشم سوخت معترض به دلنگرانیم گفت _ای بابا، تو که الان باید خوشحال باشی، دیشب رو یادت نیست چطوری از ترس فرار کردیم رفتیم خونه محبوبه خانم _چرا یادمه، ولی همه این فتنه‌ها زیر سر میناست _این چه حرفیه میزنی مریم جان اگر این‌طوری باشه پس همه جنایتکاران دنیا بی گناه هستن، چون همیشه یه بهانه‌ای برای به خطا رفتن آدمها هست، پس باید تقصیر رو بندازیم گردن اون بهانه!؟ نفس بلندی کشیدم _چی بگم والا دست خودم نیست نمیتونم ناراحتی برادرم رو ببینم _خب این از دل پاک و ذات خوبته، ولی یه چیزی هم بهت بگم زیادی که خوب باشی اونوقت زیادی میشی بالاخره باید یه فرقی بین کار خوب و بد و یا ادمهای خوب و بد باشه _بله شما درست میگید، ببخشید دیروز پنج شنبه بود اینقدر در گیر این خواستگاری شدیم یادمون رفت بریم سر مزار پدر مادرم الان برم براشون یه سوره قرآن بخونم _باشه عزیزم برو بخون قران رو برداشتم نشستم رو به قبله، اول قرآن رو چسبوندم به سینم، با لمس قرآن به بدنم یه آرامش خاصی اومد سراغم سوره یاسین رو آوردم خوندم هدیه کردم به پدر مادرم یه سوره الرحمن هم برای احمد رضا خوندم، قرآن رو بوسیدم گذاشتم تو قفسه کتاب‌هام خواب چشمم رو گرفت اومدم اتاق خواب روی تخت دراز کشیدم خوابم رفت، با صدای الهه که میگفت چقدر میخوابی بلند شو باید لحاف جهاز من رو مروارید دوزی کنیم چشمم رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم نشستم گفتم سلام، ساعت چنده؟ نُه صبحِ من صبحانه نخوردم یه چند تا تخم مرغ رسمی آوردم نیمرو کنیم با هم بخوریم خودم رو پرت کردم روی تخت به شوخی گفتم _نیمرو دیگه چیه من کله پاچه میخوام دستش رو اورد زیر بغلم قلقلکم داد _پاشو ببینم تنبل خانم از گشنگی دلم داره ضعف میره با خنده دستهاش رو گرفتم _باشه الان پا میشم صبحانه دلچسبی خوردیم، لحاف الهه رو پهن کردیم وسط هال رو به الهه گفتم؟ _چه طرحی میخوای روی لحافت بندازی _خیلی دوست دارم یه طاوسی که بالش رو. باز کرده بندازم... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_431 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ابرو دادم بالا _خیلی قشنگ میشه، پس باید پو لک مونجوق دوزی کنیم، مروارید ریزم توش کار کنیم طرح طاوس داری نه ندارم نداری که نمیشه خودم نقاشیش رو میکشم _آره خیلی خوبه تو هم که نقاشیت خوبه بکش، فقط با متر اندازه بگیر که عکس طاوس قشنگ بیفته وسط لحاف : باشه الهه شروع کرد به نقاشی کشیدن، منم اومدم اموزشگاه هر چی سنگ تزیین لباس داشتم به همراه پولک و مونجوق رو برداشتم اوردم توی هال زینب خانم گفت _منم مونجوق دوزی بلدم میتونم بهتون کمک کنم لبخندی زدم گفتم _به به چه عالی سه تایی روش کار کنیم زودتر تموم میشه الهه نقاشیش تموم شد سنگها رو گذاشتم جلوش دوست داری طاوست یه رنگ باشه یا چند رنگ هینی کشید سنگها رو هل داد سمت من _نه مریم جان نمیخوام سنگ کار کنم _چرا با سنگ خیلی قشنگ تر میشه _آخه این سنگها خیلی گرون هستن دلخور نگاهش کردم _یعنی چی گرونِ، این سنگها کجا و همدلی و همفکری دوستی عزیزی مثل تو کجا، هر طوری حساب کنی من بهت بدهکارم الهه ببین دو تا دور این پر رو با پولک و مونچوق می دوزیم وسطش رو هم یه سنگ هفت رنگ میزاریم، عالی میشه مش زینب گفت یه سوزن نخ کن من شروع کنم به دوختن با صدای فریاد داداشم که گفت مریم بیا بیرون ببینم چه گ*و*ه*ی پشت سر من خوردی سه تایمون نگاهامون رفت سمت در هال، با یه یا ابالفضل تیر بلند شدم جرات نکردم در هال رو باز کنم پنجره رو باز کردم _چی شده؟ اومد کنار پنجره ترسیدم یه قدم بر گشتم عقب با مشت کوبید به نردهای پنجره، فریاد زد آشغال عوضی حالا میشنی پست سر من حرف مفت میزنی که آه من بوده ماشین داداشم رو دزد برده با بی گناهی گفتم _نه به روح مامان بابا قسم این حرف رو نزدم، داداش من امروز صبح دلم برات سوخت، حتی دعا کردم ماشینت پیدا بشه، مش زینب‌م شاهده با خشم صداش رو برد بالا به روباه میگن شاهدت کیه میگه دم‌م با لحن مسخره ای حرفش رو ادامه داد از زینب خانم بپرس، اون که چشم بسته طرف توعه مش زینب اومد کنار من ایستاد رو به داداشم گفت _من اهل دروغ نیستم هر چی تا حالا گفتم عین حقیقت بوده، مریم صبح داشت غصه خوری شما رو میگرد داداشم طلبکارانه گفت آخه حاج خانم من دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس این خواهر جلبم رو مریم محبوبه خانم رو فرستاده پیش مادر زنم که مریضی شما و گم شدن ماشین داداشم از آه من بوده... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_432 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) یاد حرف دیشب محبوبه خانم افتادم که گفت من میرم با مادر مینا صحبت میکنم، من مطمئنم که محبوبه خانم اینطوری نگفته اینها دارن حرفش رو عوض میکنن به داداشم گفتم _دیشب من از ترس شما رفتم خونه محبوبه خانم، اون بنده خدا گفت من فرداصبح میرم خونه مادر مینا بهشون میگم بترسید از آه مظلومی که جز خدا کسی رو نداره، مریم تنهاست اذیتش نکنید داداش من شک ندارم که مادر زنت با مینا این حرف رو از خودشون در اوردند الهه گوشی به دست اومد کنار پنجره، رو به داداشم گفت _صبر کنید الان میزنم روی بلند گو خودتون بشنوید که مامان من به عذرا خانم چی گفته داداشم به الهه پرخاش کرد _تو چی میخوای اینجا، اون شوهرت غیرت نداره بگه چرا زن من دم به ساعت میره خونه مردم، همین شماها میشینید زیر پای مریم که شوهر نکن شوهر نکن سر چرخوندم سمت الهه، مات زده خیره شده به داداشم برگشتم سمت داداشم _داداش این خونه سهم ارثیه پدریم هست، الهه میاد خونه من، ایکاش یه دیوار میکشیدی حیاط منم جدا میکردی _حیاطت رو جدا کنم که راحت هر غلطی دلت میخواد انجام بدی صدای مینا اومد _محمود جان از کلانتری زنگ زدن داداشم به سرعت رفت سمت مینا، پنجره رو بستم رو کردم به الهه که از شدت ناراحتی صورتش سرخ شده گفتم _یه وقت ناراحت نشی‌یا اینجا خونه منه اختیارشم دست خودمه مش زینب گفت _اصلا اینها میخوان مریم تنها باشه بیرونم نزارن بره، که از تنهایی مجبور بشه زن ایرج یا یکی مثل ایرج بشه الان اصلا موقع اون نیست که شما دوستت رو تنها بزاری، به قول مریم به حرفش توجه نکن زینب خانم رفت نشست سر لحاف به مونجوق دوزی الهه نشست روی مبل روبه من گفت _تا به حال اینقدر ضایع نشده بودم نشستم روبه روش دستهاش رو. گرفتم _عزیزم الانم ضایع نشدی، داداشم بیخود کرد که همچین حرفی زد، دیدی که منم جوابش رو دادم _می دونی اگر این حرف به گوش امید برسه چقدر ناراحت میشه _قرار نیست که آقاامید متوجه این حرف بشه، _یه وقت داداشت نره جلوش رو. بگیره _بیخود به دلت بد راه نده ان شاالله که نمی‌ره بگه : پاشو بریم طاوس لحافت رو بدوزیم _نه نمیام حوصلم نمیاد صدای زنگ پیامک گوشیش اومد... 👇👇 هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید _خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده _جواب بده ببین چی میگه تماس رو وصل کردم _سلام خانم موسوی حالتون خوبه _ممنون عزیزم شما خوبید الحمدلله خوبیم _زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾