زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_444 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_445
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_ببخشید شما
_در رو باز کن بیام داخل بهت بگم
شک کردم، آخه این کیه که در رو باز کنم بیاد تو، آیفون رو گذاشتم سرجاش
مش زینب گفت
_چرا باز نکردی!
_غریبهاست میرم دم در ببینم کیه
چادر سرم کردم اومدم حیاط در رو باز کردم، عذرا خانم با یه خانم غریب پشت در ایستادن، برام خیلی جای سوال شد که اینها با من چیکار دارن! گفتم
_سلام
هر دو جواب سلامم رو گرفتن، خانم همراه عذرا خانم گفت
_ دخترم حالت خوبه
_ممنون، ببخشید شما با من چیکار دارید؟
_اگر اجازه بدید بیام توی خونت بهت بگم
شرمنده من شما رو نمیشناسم اگر ممکنه همین جا بگید
عذرا خانم گفت
_من میشناسمش خودم تو رو بهش معرفی کردم، بزار بیایم تو بهت میگه چیکارداره
تو دلم گفتم بَه چه معرف معتبری
به خاطر یه سری مسائلی که ممکنه بعدها از طرف داداشم پیش بیاد به ناچار گفتم
_بفرمایید
سه تایی وارد خونه شدیم با مش زینب سلام و احوالپرسی کردند نشستن
عذرا خانم رو کرد به من با اشاره نگاهش خانم همراه رو نشون داد
ایشون عفت خانم هستن برای پسرش دنبال یه خانم خوب بود منم تو رو بهش معرفی کردم
با دلخوری گفتم
بهتر نبود شما قبلش به من میگفتید که من راضی به ازدواج هستم یا نه بعد ایشون رو بیارید اینجا
طلبکارانه گفت
بسه دیگه دختر سه ساله هر چی خواستگار برات میاد میگی نه، خواستگار به این خوبی برات اوردم قبول کن برو سر زندگیت بزار ما هم راحت زندگی کنیم
طرز حرف زدنش خیلی ناراحتم کرد اخم، هام رو کردم تو هم
_مگه سر سفره شما یا توی مِلک شما نشستم که بامن اینطوری حرف میزنی، من هر جوری که دلم بخواد زندگی میکنم
مش زینب از جاش بلند شد، از اونجاییکه خانم مهموننوازی هست فهمیدم میخواد بره چایی بیاره رو به مش زینب گفتم
مش زینب جان بشینید خانم ها چایی نمیخوان میخواهند برن
عذرا خانم اومد حرف بزنه عفت خانم نگذاشت اومد تو حرفش
_ناراحت نشو دخترم تو راست میگی آدمها باید هر طوری دوست دارن زندگی کنند منم دو. کلام حرف دارم بزنم مزاحمت نمیشم میرم
طرز حرف زدنش آرومم کرد گفتم
_بفرمایید حاج خانم
ببین دخترم پسر من پنج ساله که ازدواج کرده خانمش بچه دار نشده، دکترها هم گفتن کلا نمیتونه بچه دار بشه حتی موسسه رویان هم بردنش گفتن کاری از دست ما بر نمیاد، زنش اجازه داده که پسرم زن بگیره...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_445 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_446
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_اون موقع که حاج خانم بیمارستان بستری بود منم حالم خوب نبود، باهم توی یه اتاق بستری بودیم، اونجا با هم آشنا شدیم
از هم شماره تلفن گرفتیم گاهی با هم تلفنی حرف میزدیم، تا اینکه من موضوع پسرم رو بهش گفتم، عذرا خانم هم زحمت کشیدن شما رو معرفی کردن
دلم خیلی برای اون خانم سوخت، با خودم گفتم اگر مشکل از مرده بود زنش میگفت عیبی نداره من زندگی میکنم الان که زنش مشکل داره مرده میخواد یه زن دیگه بگیره
شایدم مَرده حق داشته باشه دوست داره بابا بشه
_نه حاج خانم من حاضر به ازدواج نیستم اونم با یه مردی که زن داره
_مادر جان زنش خودش گفته برو یه زن دیگه بگیر برات بچه بیاره
_باشه من کاری ندارم خودتون میدونید، برید براش زن بگیرید من قصد ازدواج ندارم
عذرا خانم گفت
_دختر لگد به بخت خودت نزن، پسرش فرش فروشی داره وضع مالیش توپ، توپِ، قبول کن بیا برو سر زندگیت
رو کردم بهش
_مگه نشنیدید به حاج خانم هم گفتم نه نمیخوام
عذرا خانم توپید به من
_اگر منتظر مجید من هستی بهت بگم مگه تو خواب ببینی عروس ما بشی
لبم رو برگردوندم
_چه توهماتی داری عذرا خانم، کی پسره تو رو خواست، رو کردم به حاج خانم
_ببخشید شما برای خواستگاری اومده بودید جواب منم نه هست دیگه حرفی نمونده
عفت خانم بلند شد ایستاد
_ولی ایکاش یه جلسه پسر من رو می دیدی باهاش حرف میزدی شاید نظرت عوض میشد
_نه نمیشه من قصد ازدواج ندارم اگر هم داشتم به هیچ وجه زن مردی که زن داره نمیشدم
_من که میگم زنش بچه دار نمیشه
_شنیدم حاج خانم نه نمیخوام
عفت خانم رو کرد به عذرا خانم
_نمیخواد دیگه بیا بریم
خدا حافظی کردن رفتن، تا حیاط بدرقهشون کردم سریع برگشتم تو اتاق اومدم کنار بخاری
مش زینب گفت
_خوب کردی قبول نکردی، حتما هی به اون زنه گفتن تو چرا بچه دار نمیشی اونم از ناچاری قبول کرده و گرنه هیچ کسی از هوو خوشش نمیاد
گوشیم زنگ خورد، جواب دادم
_بله بفرمایید
سلام مریم خانم حالت خوبه
_سلام توران خانم الحمدلله
میگم داریم میریم جمکرام دو تا جا داریم شما و مش زینب میاید با هم بریم
آخی خوش به حالتون رفتید برای من خیلی دعا کنید، من نمیام ولی احتمالا مش زینب بیاد
گوشی رو از دهانم فاصله دادم، صدا زدم
مش زینب توران خانم میگه دارن میرن جمکران صندلی خالی دارن میرید باهاشون
_اونوقت تو چی تنها میشی!
یک شبه دیگه، اتفاقی نمیوفته، بیاید برید...
#پارتی_از_آینده
حکم تهمت زدن مینا اومده اما آیا به نظر شما این حکم اجرا میشه یا با واسطه گری از مریم رضایت میگیرن؟
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_446 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_447
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_آخه دلم برات شور میزنه
_نه هیچی نمیشه شور نزنه
گوشی روبه دهنم نزدیک کردم
_من نمیام ولی مش زینب میاد
_پس بگو مینی بوس ساعت پنج بعداز ظهر میاد شما قبل از ساعت پنج حسینیه باش
چشم میگم
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، ساعت حرکت رو به مش زینب گفتم،
مش زینب ساکش روبست گذاشت جلوی در، از طرفی خوشحالِ از اینکه میخواد بره قم جمکران از طرفی هم دلنگران منه بهش گفتم
_اوندفعه محبوبه خانم رفته بود میگفت، اول رفتیم حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها رو زیارت کردیم، بعد رفتیم جمکران
بعد از دعای توسل سوار ماشین شدیم ساعت چهار صبح خونه بودیم، ما تقریبا ساعت یازده شب میخوابیم
بخوای حساب کنی تا ساعت چهار صبح شما پنج ساعت پیش من نیستی، هیچ دلت شور نزنه توکل بر خدا، برو
_خدا خیرت بده، ان شاالله خدا بهت طول عمر با عزت بده
_ممنون همچنین به شما
از این اخلاق مش زینب خیلی خوشم میاد ذوق داره، از ظهر که توران خانم زنگ زده تا الان که داره حرکت میکنه خوشحالی از چشمهاش موج میزنه
ساکش رو برداشتم تا در آموزشگاه اوردم، همدیگر رو بغل و روبوسی کردیم، گفتم
_مش زینب خیلی ازت التماس دعا دارم
_چشم دخترم، نور چشمم حتما برات دعای مخصوص میکنم، خداحافظ
خدا نگهدارت باشه، مش زینب رفت انگار روح من رو با خودش برد بغض گلوم رو. گرفت، اشک از چشمانم سرازیر شد
آهی کشیدم، ایکاش منم میرفتم، به خودم گفتم امشب بیدار میمونم همون ساعتی که مش زینبینا تو جمکران دعای توسل میخونن منم از اینجا میخونم
توی همین فکرها بودم، صدای داداشم اومد
_مریم بیا بیرون کارت دارم
فهمیدم میخواد در مورد خواستگار امروز حرف بزنه، خیلی اروم در هال رو قفل کردم اومدم کنار پنجره
در پنجره رو باز کردم
_سلام داداش چیکار داری
عصبانی غرید
_بیا بیرون بهت بگم
_نه از همین جا بگو
_میگم بیا بیرون وگر با لگد میزنم در رو میشکنم میام تو ها
با ترس گفتم
_آخه چرا هر چند وقت یکبار تو اینطوری تن من رو. میلرزونی من خواهرتم، همخونتم
اومد نزدیک پنجره فریاد زد
ایکاش نبودی، ایکاش بمیری، تو مایه ننگ و سرشکستگی منی، دلم میخواد خفهت کنم
داد زدم آخه چرا؟؟ بی انصاف من که سه ساله تو خونه نشستم دیگه چی از جونم میخوای
بی ش*ر*ف برای چی امروز مادر مینا برات خواستگار اورده اینقدر باهاشون بد رفتاری کردی، از اون موهای سفید اونها خجالت نکشیدی...
#پارتی_از_آینده
حکم تهمت زدن مینا اومده اما آیا به نظر شما این حکم اجرا میشه یا با واسطه گری از مریم رضایت میگیرن؟
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_447 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_448
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_ نخواستم گفتم نمیخوام این کجاش جرمِ
تو گ*و*ه خوردی، غلط کردی که گفتی نمیخوام، من بهشون میگم بیان، تو هم بین مرگ و زندگی یکی رو انتخاب میکنی
سه ساله هر خواستگاری اومده برات گفتی نه
_آدم درست و حسابی که نیومده، اینها یی که اومدن خواستگاری من هیچ کدومشون بدرد نمیخوردن
_خواستگار امروزت بیست و هشت سالشه باباش فرش فروشی داشته مُرده ارثش رسیده به این پسره دیگه چی میخوای تو
_زن داشت
به تو چه که زن داشت. بعدم زنش بچه دار نمیشه
_نمیخوام، از شوهر نوبتی بدم میاد
_مجید چه عیبی داره این رو چرا میگی نمیخوای، مجید که مجرده
_داداش نه مینا نه عذرا خانم اینها هیچ کدومشون من رو نمیخوان، مش زینب شاهده امروز عذرا خانم بهم گفت اگر منتظره مجید هستی مگه خواب ببینی ما تو رو بگیریم برای مجید
با مشت کوبید توی سر خودش
_آخه چرا دروغ میگی اینها تو رو میخوان، تو باهاشون بد رفتاری میکنی
_به روح مامان بابا راست میگم
_مش زینب رو صدا کن بیاد ببینم
_نیست رفته جمکران
شاهدی که نیست رو برای من میاری، چشمهاش رو ریز کرد تهدید وار گفت
میکشمت مریم، میکشمت که همه از دستت راحت شیم
با چشمان پر تهدید به تایید حرفش سرش رو ریز تکون داد از کنار پنجره رفت
نشستم رو به قبله دستم رو گرفتم رو به اسمون با گریه گفتم
ای خدا به حق موسیبن جعفر زندانی بی گناه اسیر هارون الرشید من رو از این وضعیت نجات بده، اینقدر با صدای بلند گریه کردم که بی رمق افتادم کف اتاق
بعد از چند دقیقه خیلی آروم از جام بلند شدم، یه آب قند برای خودم درست کردم گلاب هم ریختم توش، خوردم، اروم آروم حالم جا اومد
تاساعت یازده شب همش تو فکر این بودم این مینا و مامانش چطوری میخوان جواب خدا رو بدن، یعنی تقاص این کارهاشون رو توی این دنیا پس میدن،
یا خدا میخواد بزاره اون دنیا باز خواستشون کنه
سرم رو گرفتم رو به اسمون گفتم
خدایا من از این مادر دختر و این برادر دهن بینم نمیگذرم، تو هم نگذر، چه در این دنیا و چه در اون دنیا مجازاتشون کن
سجاده پهن کردم، برای اینکه حالت دعا و روحانی بگیرم برقها رو خاموش کردم دعای توسل رو خوندم
دو رکعت نماز امام زمان رو با همه آدابش به جا آوردم، سجاده رو جمع کردم نرفتم اتاق خواب، یه پتو بالش اوردم توی هال کنار بخاری دراز کشیدم خوابم رفت
با نسیم خنکی که به صورتم خورد بیدار شدم، احساس کردم کسی در رو باز کرد اومد توی اتاق، اینقدر ترسیدم که انگار خشک شدم...
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #حرمت_عشق ❤️ رو بخونید با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۴٠ هزار تومان هست میتونید
شماره حساب👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹
@Mahdis1234
عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی شون برید، براشون ایجاد مزاحمت کردید و #حق_الناس محسوب میشه
#اشتراکی_حرمت_عشق❤️
AUD-20220104-WA0104.mp3
3.07M
حال و هوای خداحافظی مریم با احمدرضا ❤️
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
ترسیده بودم اونقدر ترسیده بودم که نفهمیدم چقدر راه رو دویدم....
اصلا برام مهم نبود که ادمای اطراف چجور نگام میکردند،
فقط دلم میخواست زودتر از اون جا و اون ادما دور بشم،
شالم رو حسابی کشیده بودم جلو با دستم گوشه ای از شالم رو گرفته بودم جلوی دهنم تا بلکه شناخته نشم.
درسته شهرمون بزرگ بود و ادمهاش زیاد کاری به کار همدیگه نداشتند،
ولی حال زار من هر کسی رو کنجکاو میکرد تا بفهمه کی هستم و از چی اینقدر ترسیدم.
یاد بابام افتادم خدایا اگه بفهمه چه اتفاقی افتاده چی میشه؟
همینطور هراسون با سرعت از اونجا دور شدم تقریبا داشتم به محله ی خودمون نزدیک میشدم و تو فکر بودم چطور برم خونه که کسی متوجه حال خرابم نشه.
صدای زنگ تلفنم من رو از فکر و خیال بیرون کشید،
حالا که تو محله ی خودمون بودم جام امن بود
سرعتم رو کم کردم تا گوشی رو جواب بدم نگاه به شماره کردم با دیدن شماره ی نیما دوباره همون استرس لعنتی و لرزش دست و پاهام شروع شد.
کلید قرمز رو فشار دادم و تماس رو قطع کردم.
به راهم ادامه دادم که دوباره زنگ خورد نگاهش کردم بازم نیما.
تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم با همه ی تلاشی که میکردم تا صدام بالا نره اما چندان هم موفق نبودم
_ها چیه چی میگی بیغیرت؟
کمی سکوت و بعدش صدای دلخور نیما
_ کجا یهو ول کردی رفتی؟ تو چرا یذره به من اعتماد نداری؟ اونا رفقای من بودند
بیچاره ها خبر نداشتند تو تو ماشین منی،
فکر میکردند یه غریبه ست
برای همین اونجوری حمله ور شدند و نشستند صندلی عقب و اون چرت و پرتا رو گفتند،
خودت که دیدی باهاشون برخورد کردم.
دوباره داشتم خام حرفاش میشدم،
نمیدونم چه اعجازی تو حرفای نیما بود که تا دهن باز میکرد من راحت نرم میشدم و گول حرفاش رو میخوردم.
گفتم اصلا برام مهم نیست من رو چرا اونجا بردی و اون عوضیا کی بودند و چی میخواستند فقط توروخدا دیگه دست از سرم بردار توروخدا
اگه یه کم شرف داری دست از سرم بردار.
بعدم همینجور که گریه میکردم گوشی رو قطع کردم تا به خودم اومدم تازه متوجه موقعیتم شدم.
خدایا من تو کوچه مونم زنهای همسایه و رهگذرها چشم دوختند بهم،
یعنی متوجه حرفام شدند؟
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سرم رو انداختم پایین و بسرعت سمت خونه رفتم.
دیگه هیچی برام مهم نبود.
مهم نبود همه چی رو بابا بفهمه
مهم نبود کتک بخورم
مهم نبود چقدر غرغر و حرف بشنوم
تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که زود برسم یه جای امن بنام خونه...
#کپی_حرام
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
کلید انداختم و مستقیم رفتم توی اتاق
در رو هم از تو قفل کردم .
گوشه ای نشستم منتظر اعضای خونه بودم مطمینم تا نیمساعت دیگه همه اخبار درست و غلط رو از در و همسایه ها بشنون
همسایه ها که نمیدونن چی به سرم اومده فقط میدونن حالم بد بوده.
به ده دقیقه نکشید که صدای باز و بسته شدن در خونه اومد و بعدش صدای مامان که اسمم رو صدا میکرد و بعدش بالا پایین شدن دستگیره ی در اتاق.
وقتی دید جواب نمیدم صداش از حالت پرسشی و طلبکار به التماس تغییر کرد
التماسم میکرد در رو براش باز کنم و بگم چی شده.
_تروخدا دخترم در رو باز کن ببینم چی به روزت اومده؟ همسایه ها پچ پچ میکردند ،مهسا خانم گفت وقتی تو کوچه میومدی سرو وضعت خوب نبوده و تلفنی به یکی حرفایی میگفتی که انگار بلایی سرت اومده..
تروخدا مامان جان در رو باز کن ببینم چی شده الانه که بابات بیاد،باز کن ببینم چه خاکی به سرم شده؟
تازه به خودم اومدم که چه غلطی کردم.
غلط اولم این بود که طبق معمول سوار ماشین نیما شدم که بریم دور دور،
غلط دومم این بود که حالا که از دست اون و دوستاش فرار کردم تو کوچه حواسم به مکالمات تلفنیم با نیما نبود و معلوم نیست با صدای بلند چی چی گفتم و همسایه ها چی شنیدند؟
مامان همیشه راست میگفت که من یه ادم بی ابروهستم .
خودمم نفهمیدم چرا حواسم به تن صدام نبود و به این فکر نکردم ممکنه همسایه ها بشنون و بفهمن چی میگم.
_با گریه گفتم مامان بخدا هیچی نشده بخدا راست میگم بذار یکم تنها باشم تروخدا مامان.
بعدا میام بهت میگم.
_تو غلط میکنی بمونه برای بعدا همین الان بگو چه غلطی کردی تا بدونم چه کار کنم الان اقات میاد لااقل بدونم چی باید بهش بگیم؟
_یاد بابا افتادم یکی زدم تو سرم و گفتم خاک توسرت دوباره گند زدی اینبار بابا زنده ت نمیذاره.
تنها راه چاره م مامانه،
زودی بلند شدم و کلید رو توی در چرخوندم که مامان پیش دستی کرد و دستگیره رو پایین کشید و بازش کرد.
سریع از جلوی در کنار رفتم داخل اومد و با تشر گفت چه غلطی کردی تروخدا بگو ببینم.
با من من و گریه گفتم بخدا هیچی بخدا من هیچ کاری نکردم.تو ذهنم دنبال یه چیزی میگشتم یه دروعی که بتونم خرابکاریم رو ماستمالی کنم.
برای همین گفتم
نیما زنگ زد گفت میاد دم در مدرسه دنبالم من گفتم باهات هیچ جا نمیام ،زنگ که خورد دیدم دم مدرسه منتظرمه منم دویدم اومدم خونه اونم زنگ زد گفت چرا سوار نشدی منم بهش بد و بیراه گفتم که غلط کردی اومدی دنبالم.
مامان چنگی به صورتش زد و گفت خاک توسرت کنند اونقدر نیما نیما کردی همه همسایه ها شنیدند معلوم نیست چی گفتی و چی شنیدن که خدا میدونه تا حالا چیا پشت سرت بلغور کردند.
اگه به گوش بابات برسه پوست سرتو میکنه...
#کپی_حرام
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺