🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت پنجم
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بزن تو گوشیت یوقت اسپری ت تموم شد، فکر کن اینجا یه برادر داری زنگ بزن من میرم برات میخرم، هر چی ام لازم داشتی بخودم بگو، شما توی این شهر غریبی، نگذاری کسی ازت سواستفاده کنهآ
_چشم
مجبورم هر چی بگه تایید کنم، چون بهش بدهکارم، ماشین رو کنار خیابون پارک کرد رفت پایین،
برگشتم عقب
_سهیلا بیا بریم پایین فرار کنیم من میترسم ...
_ترس نداره احمق داره بهت کمک میکنه، باباتم پول داروهات رو نداد
سهیلا من نمیتونم پول اینو برگردونم من از شرکت شصت هزار تومن حقوق میگیرم که فقط کرایه ماشینمه، پول غذامم نیست، بیا فرار کنیم
دستمو بردم سمت در، که در رو باز کنم هر کاری کردم در باز نشد، یدفعه دیدم اومد صندوق رو زد و یه چیزایی گذاشت تو صندوق، منم فوری عادی نشستم، تا ما رو رسوند خوابگاه، گفت
به فکر پول نباش اینو بگیر بعدا ازت پس میگیرم، نگاه کردم دیدم پوله آبیه، تراول صد تومنی، گفتم نمیخوام گفت هر وقت داشتی پس میدی دیگه، دو دل بودم که بگیرم یا نه، ولی اصرارش رو که دیدم یه متشکرم گفتم و گرفتم، از ماشین پیاده شدم اونم پیاده شد.
صندوق و زد بالا گفت اینارو برای تو گرفتم با خودت ببر چیزی لازم داشتی فقط یه زنگ بزن، دیدم از گوشت و مرغ و برنج و ماهی و میوه و توتفرنگی و... من پول نون نداشتم بعد این برای من توتفرنگی خریده بود، همه رو گذاشت پایین رفت چشمم رفتنشرو دنبال کرد نه بخاطر پولش بخاطر مهربونیش ...
#ادامهدارد
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_دارد
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
فیلم کوتاه /تربیتی، معرفتی
✘ فلانی رو ببین، خیلی پدر موفقیه !
✘ فلانی رو ببین، عجیب مادر خوشبختیه!
بچه هاشون همه آدم حسابی ....
تعریف شما از آدم حسابی،
و پدر و مادر موفق چیست؟
چقدر برای جاودانگی فرزندان وقت میگذاریم⁉️
#استاد_شجاعی #تربیتی #فرزندپروی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت پنجم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_بله... راستش وقتی برنامه ی امروزتون رو تغییر دادید من توقع داشتم مارو هم قابل بدونید و زودتر در جریان قرار بدید.
به هرحال مراسم دختر ما هم هست.
_خود نهال جون هم دید همه چی خیلی یهویی پیش اومد.
_خوب مارو هم همونجور یهویی در جریان میذاشتید.
وقتی دیشب نهال گفت جریان از چه قراره دلم برا اقا یوسف سوخت بنده خدا کلا برنامه ی عقد دخترش تغییر کرده و خودش بی خبر مونده....
خدا شاهده تو این سی سال زندگی مشترکمون هیچ کاری رو بی مشورت باهاش نکردم نه اینکه ادم مستبدی باشه نه.
نهالم میدونه از سر احترام همیشه تصمیم نهایی رو میذاریم به عهده ی ایشون.
درسته شما و اقا فیروز بعنوان پدر و مادر اقا نیما تصمیم گرفتید ولی به هرحال اقا یوسف هم حقی داشتند تو این موضوع.
فرشته خانم همچین بلند خندید که مامان حرفش رو قطع کرد و با تعجب به صورت فرشته خانم چشم دوخت.
_ وای فاطمه خانم باور کنید اگه دیشب ده دقیقه زودتر از خونه بیرون رفته بودم فیروز رو نمیدیدم که تغییر برنامه رو بهش بگم.
تازه فقط بهش گفتم برنامه عوض شده.
فردا از صبح تا شب بیکار باش که کلی باهات کار دارم.
دوباره خندید و ادامه داد.
_ به مردا نباید زیاد رو بدی وگرنه همه ی امور خونه رو تو مشت خودشون میگیرن.
با دیدن تابلوی بزرگ ارایشگاه فهمیدم که رسیدیم.
مامان هم دیگه چیزی نگفت.
هرسه وارد شدیم.
ارایشگره کلی تعریفم رو پیش مامان کرد .
یکی رو فرستاد بالا سر مادرشوهرم و خودشم با یکی از کاراموزاش موند بالاسر من.
رو به مامان گفت اگه اشکالی نداره کار شمارو بعد از عروس خانم انجام بدیم.
مامان با لبخند گفت من که همون عصر میرم ارایشگاه دم خونمون از حالا خیلی زوده باید چند جا برم .
رفت سمت مامان نیما.
یه چیزی به کاراموزی که قرار بود کارهای مربوط به مادرشوهرم رو شروع کنه گفت که اونم با تکون دادن سرش ازشون فاصله گرفت.
از تو اینه فقط تا همین حد رو متوجه شدم.
بعد از ی ربع مامان پیشم اومد.
صورتش خیلی سرخ شده بود.
نگاهی به گوشیش کرد تماس رو وصل کرد و ازم فاصله گرفت
از توی اینه میدیدمش که هرلحظه صورتش سرختر از قبل میشه، یهو باهام چشم تو چشم شد.
چشم غره ای بهم رفت اومد پیشم و اروم تو گوشم گفت به فرشته خانم گفتم چون نامحرمید نمیتونید برید اتلیه میگه قبلش بریم محضر صیغه ی چندساعته بخونن که بتونن برید اتلیه و باغ.
تا عصر هم که عقد میکنن.
به بابات گفتم راضی شد.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت👆👆 اول رمانی که به خاطرش به کانال دعوت شدید🌹
#توجه_توجه👇👇📣📣
عزیزان رمان #مرگتدریجییکرویا با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال #حقوقیدادِستان در این کانال گذاشته میشه🌹
بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت پنجم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت ششم
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
کل فکرم شبانه روز این بود چه جوری پولش رو جور کنم دیدم علویه یکی از همخوابگاهییم داره گریه میکنه رفتم پیشش نشستم ...
بچه ایلام بود هم اتاقیش خیلی محلش نمیگذاشتن چون نمازخون بود و اهل آرایش نبود رشتهشم الهیات بود اونام همهش مسخرهش میکردن، گفتم علویه چی شده؟ گفت به خوابگاه بدهکارم خانم ایمانی مسئول خوابگاه گفته اگر این هفته تسویه نکنی باید از اینجا بری ... گفتم چقدر باید بدی گفت ۷۰ هزار تومان زنگ زدم به برادرهام هیچکدوم بهم ندادند گفتن ندارن، علویه خیلی دختر مومنی بود دلم نمیخواست اذیت شه ...
گفتم من بهت قرض میدم هر موقع پول گرفتی بهم پس بده، از جاش پرید منو بغل کرد گفت الهام داشتم فکر میکردم برگردم ایلام، کلی بوسم کرد
رفتم تراول صد تومنی که مرتضی بهم داده بود رو دادم بهش علویه گفت اگر اینو بدم خانم ایمانی بقیهش رو پس نمیده که، نگه میداره واسه شهریه این هفتهم صبح خوردش میکنم ۳۰ هزار تومن میدم به تو بقیه شم میدم خانم ایمانی گفتم باشه ...
کرایه ماشین م از دم در خوابگاه تا دانشگاه ۲۵ تومن بود و تا میدون جهاد قم ۵۰ تومن، رفتم دانشگاه بعدشم رفتم سر کار، گفتم من به پول احتیاج دارم میشه به من کار تایپ بیشتر بدید؟، گفت بله و اگر میتونید سی دی میدیم شما گوش میدید و عین مطلب رو رویه کاغذ تایپ میکنید، جلسات سخنرانیه و پولش بیشتر، یه فکری کردم من سیدیمن داشتم مشکلم زمان بود ولی قبول کردم ...
#ادامهدارد
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_دارد❌❌
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت هفتم
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سیدی ها رو گرفتم و با هندزفری مشغول کار شدم، اگر میتونستم دو تا سی دی رو یک هفته ای تایپ کنم ۶۰ هزار تومان میگرفتم اینجوری میتونستم ظرف یکماه لاقل نصف طلبمو بدم ...
تا ساعت ۴ صبح بیدار بودم و کار میکردم بعد میخوابیدم تا ۷ صبح میرفتم دانشگاه دیگه سرکار جون نداشتم ...
از خوابگاه اومدم بیرون منتظر تاکسی وایسادم و سرم رو جزوهم بود که اگه استاد درس پرسید یه مروری کنم دیدم یه ماشین جلو پام وایساده و بوق میزنه ... ترسیدم، سرمو بالا نیاوردم دو قدم رفتم عقب
یدفعه گفت الهام خانم منم مرتضی بیا بالا ...
نگاه کردم دیدم مرتضی است سلام کردم و نشستم توی ماشینش
گفت کجا بسلامتی این وقت صبح؟
گفتم میرم دانشگاه، آقا مرتضی من تا آخر ماه نصف بدهیمو میدم و تا ماه بعدی ... پرید وسط حرفم گفت کی از پول حرف زد دختر، داشتم میرفتم کارخونه دیدم گوشه خیابونی شمارهتم که به من ندادی گفتم برسونمت، اسپری داری؟، حالت بهتره؟
گفتم بله دارم، ممنونم
گفت شمارهتو بده کارت دارم گفتم من موبایل ندارم ... اولش باور نمیکرد ... گفتم تلفن کارتی و الکارت داریم زنگ میزنیم از دانشگاه و خوابگاه ... بعد دیدم جلو دانشگاهم، گفتم میشه وایسید رسیدم
گفت فردا کی کلاس داری گفتم ساعت ده صبح
گفت خودم میام میبرمت
خداحافظی کردم اومدم تو دانشگاه طپش قلب داشت منو میکشت، خدایا چیکار کنم این چی میخواد از من؟؟
به هر کی برای پول رو میزدم وضع مالیش بدتر از من بود یه مشت بچه گدایِ حال بهم زن از خودم بدم اومده بود که چرا محتاج شدم چرا اینجوری شد ...
سرکلاس یه لحظه سرم گیج رفت نفسم بالا نمیومد اسپری مو درآوردم دو تا پاف زدم نفسم باز شد ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت👆👆 اول رمان مرگ تدریجی یک رویا
#توجه_توجه👇👇📣
عزیزان رمان #مرگتدریجییکرویا با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال #حقوقیدادِستان در این کانال گذاشته میشه🌹
بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت هشتم
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دیدم اسپریم سبک شده داره تموم میشه، زنگ زدم به خواهرم، هفده سالش بود و تهران طراحی دوخت خونده بود تو تولیدی کار میکرد گفتم میتونی برام پول بریزی گفت آره عزیزم بعد ۳ هزار تومن برام کارت به کارت کرد ... پیش خودم گفتم ۳۰ هزار تومان رو از علویه میگیرم اینم ۳ هزار تومن میرم میخرم، فکرشم سخته وقتی ببینی نفست تو دستاته و هر لحظه داره تموم میشه سعی می کردم پاف کمتر بزنم که دیرتر تموم شه ...
صبح ساعت ده دم در خوابگاه بودم که دیدم مرتضی اونجا وایساده رفتم سوار ماشینش شدم و سلام کردم، کلی با روی خوش سلام و صبح بخیر بهم گفت
گفت من تک پسر و چهار تا خواهر دارم نمیدونم چرا وقتی تو رو دیدم احساس میکنم پنج تا خواهر دارم، احساس میکنم باید مراقبت باشم
هیچی نگفتم، سرم پایین بود، تو دلم گفتم برو ولم کن ندارم پولتو بدم هر چی ام کار میکنم نمیشه. یدفعه یه گوشی موبایل درآورد گفت
بیا برات موبایل گرفتم خطشم فعاله، شماره منم که داری اولین شمارهیی که بهش زنگ میزنی من باشم
گفتم نه من نمیتونم قبول کنم من به شما بدهکارم
گفت یه کادو به خواهر پنجمم ه بگیر و گذاشت رو دستم ولی گرمای دستاش و حس کردم، بعد کارتن گوشی رو داد به من،گفت
اینم بگیر بدون ماله خودته
دست کردم تو کیفم و ۳۲ هزار تومان درآوردم گرفتم سمتش
گفت این چیه؟
گفتم اسپری هام داره تموم میشه اینجام نداره میشه میری دلیجان برام بخری! میترسم تموم شن نتونم نفس بکشم
تبسمی زد
پولتو بزار جیبت الان میرم برات میخرم، دانشگاهت کی تموم میشه ؟
_ساعت چهار
_ساعت چهار برات میارم
رسیدیم دم دانشگاه و خداحافظی کردیم ... یه نگاه به موبایل کردم خیلی خوشحال شدم شمارهشو از تو کیفم در آوردم و فقط بهش یه پیامک دادم ممنوننم...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت👆👆 اول مرگ تدریجی یک رویا
#توجه_توجه👇👇📣
عزیزان رمان #مرگتدریجییکرویا با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال #حقوقیدادِستان در این کانال گذاشته میشه🌹
بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت هشتم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت نهم
برگرفته از زندگی واقعی
پیامک اومد
خواهش میکنم عروسک
پیش خودم گفتم این میخواد از من سواستفاده کنه ولی دیگه چه کنم، دیگه هیچ پیام بهش نمیدم، آخه مگه آدم به خواهرش میگه عروسک، کلاس آخرو نرفتم، طاقت نیاوردم رفتم حرم حضرت معصومه، تو صحن حرم نشستم اینقدر گریه کردم گفتم یا حضرت معصومه به دادم برس. من گرفتار شدم چیکار کنم، اینقدر گریه کردم تا خوابم برد یدفعه دیدم یکی داره با پر میزنه تو صورتم. چشمم رو باز کردم دیدم خادم حرمِ، گفت
دخترم پاشو اینجا جای خوابیدن نیست
دست کردم تو کیفم دستمال بردارم دیدم تو کیفم پره نور شده، ترسیدم، برگه ها رو زدم کنار دیدم نور موبایلِ داره زنگ میخوره ولی تو سر و صدایِ حرم صدایِ زنگش رو نشنیدم، مرتضی بود جواب دادم گفتم بله؟؟
_چرا جواب نمیدی ساعت پنج و نیمِ، مگه نگفتی ساعت چهار کلاست تموم میشه من جلو دانشگاه کلافه شدم اینقدر وایسادم بیا بیرون
لحن حرف زدنش خیلی تند بود گفتم
من حرمم
عصبی کمی صداش رو برد بالا
چی؟مگه کلاس نداشتی؟
_کلاسمو نرفتم اومدم حرم
چرا به من نگفتی؟
_نمیدونم همینجوری
بیا بیرون الان میام خیابون ارم درب اصلی ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت👆👆 اول مرگ تدریجی یک رویا
#توجه_توجه👇👇📣
عزیزان رمان #مرگتدریجییکرویا با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال #حقوقیدادِستان در این کانال گذاشته میشه🌹
بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_خوب مامان پس چرا هی رنگ به رنگ میشی الان خیالت راحت شد که ؟!
همونجور که چپ چپ نگاهم میکرد گفت پس من فعلا میرم نیم ساعت قبل از اتمام کارت زنگ بزن که باباتم حاضر بشه بیایم محضر.خدا کنه وقت بدن، برای صبح معمولا نوبت گرفتن خیلی سخته.
بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
ساعت یازده و نیم فرشته جون زودتر از من کارش تموم شد و رفت.
چند دقیقه بعد زینب و نسرین و نیلوفر وارد ارایشگاه شدند
با لبخند به من نگاه میکردند و از زیباییم تعریف می کردند.
خستگی از سرو روشون می بارید.
نیلوفر گفت بخاطر هول بودن شما و اقا داماد مجبور شدیم اولین مزون لباس مجلسی که رسیدیم همونجا لباسامون رو انتخاب کنیم و با اینکه قیمتاش خیلی گرون بود خریدامون رو انجام بدیم اونهمه پول دادیم ولی هیچکدوم باب میلمون نشد.
من دوست داشتم با سلاله ست کنم که نشد و یه مشکی نصیبم شد. نسرین لباس کوتاه نمیخواست اجبارا کوتاه برداشت زینبم که بیچاره نتونست رنگ و مدل دلخواهش رو پیدا کنه.
ورپریده حالا وقت عروسیت این بلا رو سرمون در نیاری تورو جون نیما جونت اونموقع دیگه زهرمون نکن.
باشه ی غلیظی گفتم که هرسه زدن زیر خنده.
نیلوفر رو به محبوبه خانم گفت کی کارش تموم میشه ببریمش؟
ابروهامو دادم بالا با کی قراره برم؟
نریمان و بابا دم در منتظرتن.
بابا گفت شاید کسر شانت بشه با پرایدش بری محضر ، گفت تو با زینب با ماشین نریمان بری، ما هم با خودش...
همونجور از تو اینه چینی به بینیم دادم.
با نریمان؟
لابد نریمان نذاشت نیما بیاد دنبالم اره؟
خوب شنلمو میکشیدم رو صورتم دیگه.
.
با اخم نیلوفر که با ابروهاش به ارایشگر و زینب اشاره میکرد رسما خفه خون گرفتم ...
راس ساعت دوازده و ربع سوار ماشین نریمان شدم.
من و نسرین عقب نشستیم و زینب با دخترای کوچولوی نازنینش جلو.
اونقدر کلاه شنلم رو پایین کشیده بودم که هیچی نمیدیدم.
از خود ماشین تا جایگاه عروس توی محضر نسرین دستم رو گرفته بود و هدایتم میکرد.
نباید بهونه دست داداشم میدادم.
وقتی نیما کنارم نشست اروم کنار گوشم گفت دیگه داری مال خودم میشی.
از حرفش قند تو دلم اب شد.
با حضور پدرو مادر نیما عاقد شروع کرد و یه خطبه ی یک روزه برامون خوند.
نیما خیلی سریع یه انگشتر تو دستم کرد و دستم رو گرفت و رو به جمع گفت با اجازه تون ما بریم که خیلی از برنامه عقبیم.
وقتی بیرون میرفتم اشک گوشه ی چشم بابا دلم رو لرزوند.
اما وقت نداشتم که برگردم و پاسخی به محبت و دل نگرونی پدرونه ش بدم...
با هدایت نیما پله هارو پایین اومدم و سوار ماشین شدم کمی که رانندگی کرد ماشین رو یه گوشه نگه داشت.
شنلم رو که حالا کلاهش رو عقب داده بودم عقب تر کشید کمی نگاهم کرد و گفت چقدر قشنگ شدی نهال، مال خود خودمی...
کلا درش بیار این شنلو نمیتونم خوب ببینمت...
_نیما لباسم خیلی بازه ، ارایشمم خیلی غلیظه از بیرون ماشین معلوم میشم روم نمیشه.
به سمتم چرخید و کلاه شنل رو از روی سرم برداشت و گفت توی ماشین چطوری دیده میشی؟ اصلا بذار همه ببینن یه فرشته ی خوشگل از بهشت اومده نشسته کنارم...
بعدم چشمکی همراه بشکنش زد و گفت
بریم که سریع عکسارو بگیریم.
از اینهمه توجه نیما ذوق زده بیرون رو تماشا میکردم.
احساسم شبیه ادمی بود که برای اولین بار چشماش داره دنیا رو میبینه.
_________________________
چهارسال از عمرم رو کنار یه همسر بددل و شکاک میگذروندم خیلی بابت این موضوع اذیت شدم اون حتی اجازه نمیداد به تنهایی خونه ی مادرم برم یا با برادرای خودش و شوهرخواهرام سلام و علبک عادی داشته باشم که الیته این بی اعتمادی از یه اتفاق خیلی کوچک و دشمنی یه ادم به ظاهر دوست شروع شد. ده سال قبل که تازه ازدواج کرده بودم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
همیشه دلم میخواست از همه چی سر دربیارم. وقتی اردواج میکردم مامان و خواهرم بهم کلی سفارش کردند که تو زندگیت سرت گرم کارای خودت و شوهرت باشه و تو زندگی فامیلای شوهرت سرک نکش هرچی کمتر بدونی خودت راحتتری و کنجکاوی و تجسس در زندگی و امورات دیگران هم گناهه...اما من که فضولی و سردراوردن از کار دیگران تو خونم بود فقط یه باشه گفتم و کار خودم رو میکردم. با مادرشوهرم تو یه حیاط زندگی میکردیم یه برادرشوهر و خواهرشوهر مجرد داشتم و هرروز رفت و امدهاشون رو چک میکردم یه روز برادرشوهرم...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
از سر کوچه پیچیدیم تو خیابون دیدیم یه ماشین که چهار تا مرد لات که از طرز رفتارشون به نظر میومد مست هستن پیچیدن توی کوچه ما. بابام با تعجب رو به من گفت، این کوچه از این آدمها نداره. برای همین سر کوچه ایستاد تا ببینه اینها توی این کوچه چیکار دارن، منم چشم دوختن به کوچه و اون ماشین، با کمال تعجب و ناباوری دیدم در خونه ما نگه داشتن و یکیشون کلید انداخت در حیاط رو باز کرد اون سه نفر هم با عجله رفتن تو حیاط ما و در رو هم بستن. برق از چشمهام پرید که اینها خونه ما چی میخوان و چرا کلید داشتن...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از سر کوچه پیچیدیم تو خیابون دیدیم یه ماشین که چهار تا مرد لات که از طرز رفتارشون به نظر میومد مست ه
شوهرش قمار کرده بتونه بدهی نزولش رو بده، پول که برنده نشده هیچ زنشم تو قمار باخته😱
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803