https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت👆👆 اول رمانی که به خاطرش به کانال دعوت شدید🌹
#توجه_توجه👇👇📣📣
عزیزان رمان #مرگتدریجییکرویا با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال #حقوقیدادِستان در این کانال گذاشته میشه🌹
بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت پنجم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت ششم
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
کل فکرم شبانه روز این بود چه جوری پولش رو جور کنم دیدم علویه یکی از همخوابگاهییم داره گریه میکنه رفتم پیشش نشستم ...
بچه ایلام بود هم اتاقیش خیلی محلش نمیگذاشتن چون نمازخون بود و اهل آرایش نبود رشتهشم الهیات بود اونام همهش مسخرهش میکردن، گفتم علویه چی شده؟ گفت به خوابگاه بدهکارم خانم ایمانی مسئول خوابگاه گفته اگر این هفته تسویه نکنی باید از اینجا بری ... گفتم چقدر باید بدی گفت ۷۰ هزار تومان زنگ زدم به برادرهام هیچکدوم بهم ندادند گفتن ندارن، علویه خیلی دختر مومنی بود دلم نمیخواست اذیت شه ...
گفتم من بهت قرض میدم هر موقع پول گرفتی بهم پس بده، از جاش پرید منو بغل کرد گفت الهام داشتم فکر میکردم برگردم ایلام، کلی بوسم کرد
رفتم تراول صد تومنی که مرتضی بهم داده بود رو دادم بهش علویه گفت اگر اینو بدم خانم ایمانی بقیهش رو پس نمیده که، نگه میداره واسه شهریه این هفتهم صبح خوردش میکنم ۳۰ هزار تومن میدم به تو بقیه شم میدم خانم ایمانی گفتم باشه ...
کرایه ماشین م از دم در خوابگاه تا دانشگاه ۲۵ تومن بود و تا میدون جهاد قم ۵۰ تومن، رفتم دانشگاه بعدشم رفتم سر کار، گفتم من به پول احتیاج دارم میشه به من کار تایپ بیشتر بدید؟، گفت بله و اگر میتونید سی دی میدیم شما گوش میدید و عین مطلب رو رویه کاغذ تایپ میکنید، جلسات سخنرانیه و پولش بیشتر، یه فکری کردم من سیدیمن داشتم مشکلم زمان بود ولی قبول کردم ...
#ادامهدارد
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_دارد❌❌
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت هفتم
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سیدی ها رو گرفتم و با هندزفری مشغول کار شدم، اگر میتونستم دو تا سی دی رو یک هفته ای تایپ کنم ۶۰ هزار تومان میگرفتم اینجوری میتونستم ظرف یکماه لاقل نصف طلبمو بدم ...
تا ساعت ۴ صبح بیدار بودم و کار میکردم بعد میخوابیدم تا ۷ صبح میرفتم دانشگاه دیگه سرکار جون نداشتم ...
از خوابگاه اومدم بیرون منتظر تاکسی وایسادم و سرم رو جزوهم بود که اگه استاد درس پرسید یه مروری کنم دیدم یه ماشین جلو پام وایساده و بوق میزنه ... ترسیدم، سرمو بالا نیاوردم دو قدم رفتم عقب
یدفعه گفت الهام خانم منم مرتضی بیا بالا ...
نگاه کردم دیدم مرتضی است سلام کردم و نشستم توی ماشینش
گفت کجا بسلامتی این وقت صبح؟
گفتم میرم دانشگاه، آقا مرتضی من تا آخر ماه نصف بدهیمو میدم و تا ماه بعدی ... پرید وسط حرفم گفت کی از پول حرف زد دختر، داشتم میرفتم کارخونه دیدم گوشه خیابونی شمارهتم که به من ندادی گفتم برسونمت، اسپری داری؟، حالت بهتره؟
گفتم بله دارم، ممنونم
گفت شمارهتو بده کارت دارم گفتم من موبایل ندارم ... اولش باور نمیکرد ... گفتم تلفن کارتی و الکارت داریم زنگ میزنیم از دانشگاه و خوابگاه ... بعد دیدم جلو دانشگاهم، گفتم میشه وایسید رسیدم
گفت فردا کی کلاس داری گفتم ساعت ده صبح
گفت خودم میام میبرمت
خداحافظی کردم اومدم تو دانشگاه طپش قلب داشت منو میکشت، خدایا چیکار کنم این چی میخواد از من؟؟
به هر کی برای پول رو میزدم وضع مالیش بدتر از من بود یه مشت بچه گدایِ حال بهم زن از خودم بدم اومده بود که چرا محتاج شدم چرا اینجوری شد ...
سرکلاس یه لحظه سرم گیج رفت نفسم بالا نمیومد اسپری مو درآوردم دو تا پاف زدم نفسم باز شد ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت👆👆 اول رمان مرگ تدریجی یک رویا
#توجه_توجه👇👇📣
عزیزان رمان #مرگتدریجییکرویا با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال #حقوقیدادِستان در این کانال گذاشته میشه🌹
بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت هشتم
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دیدم اسپریم سبک شده داره تموم میشه، زنگ زدم به خواهرم، هفده سالش بود و تهران طراحی دوخت خونده بود تو تولیدی کار میکرد گفتم میتونی برام پول بریزی گفت آره عزیزم بعد ۳ هزار تومن برام کارت به کارت کرد ... پیش خودم گفتم ۳۰ هزار تومان رو از علویه میگیرم اینم ۳ هزار تومن میرم میخرم، فکرشم سخته وقتی ببینی نفست تو دستاته و هر لحظه داره تموم میشه سعی می کردم پاف کمتر بزنم که دیرتر تموم شه ...
صبح ساعت ده دم در خوابگاه بودم که دیدم مرتضی اونجا وایساده رفتم سوار ماشینش شدم و سلام کردم، کلی با روی خوش سلام و صبح بخیر بهم گفت
گفت من تک پسر و چهار تا خواهر دارم نمیدونم چرا وقتی تو رو دیدم احساس میکنم پنج تا خواهر دارم، احساس میکنم باید مراقبت باشم
هیچی نگفتم، سرم پایین بود، تو دلم گفتم برو ولم کن ندارم پولتو بدم هر چی ام کار میکنم نمیشه. یدفعه یه گوشی موبایل درآورد گفت
بیا برات موبایل گرفتم خطشم فعاله، شماره منم که داری اولین شمارهیی که بهش زنگ میزنی من باشم
گفتم نه من نمیتونم قبول کنم من به شما بدهکارم
گفت یه کادو به خواهر پنجمم ه بگیر و گذاشت رو دستم ولی گرمای دستاش و حس کردم، بعد کارتن گوشی رو داد به من،گفت
اینم بگیر بدون ماله خودته
دست کردم تو کیفم و ۳۲ هزار تومان درآوردم گرفتم سمتش
گفت این چیه؟
گفتم اسپری هام داره تموم میشه اینجام نداره میشه میری دلیجان برام بخری! میترسم تموم شن نتونم نفس بکشم
تبسمی زد
پولتو بزار جیبت الان میرم برات میخرم، دانشگاهت کی تموم میشه ؟
_ساعت چهار
_ساعت چهار برات میارم
رسیدیم دم دانشگاه و خداحافظی کردیم ... یه نگاه به موبایل کردم خیلی خوشحال شدم شمارهشو از تو کیفم در آوردم و فقط بهش یه پیامک دادم ممنوننم...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت👆👆 اول مرگ تدریجی یک رویا
#توجه_توجه👇👇📣
عزیزان رمان #مرگتدریجییکرویا با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال #حقوقیدادِستان در این کانال گذاشته میشه🌹
بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت هشتم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت نهم
برگرفته از زندگی واقعی
پیامک اومد
خواهش میکنم عروسک
پیش خودم گفتم این میخواد از من سواستفاده کنه ولی دیگه چه کنم، دیگه هیچ پیام بهش نمیدم، آخه مگه آدم به خواهرش میگه عروسک، کلاس آخرو نرفتم، طاقت نیاوردم رفتم حرم حضرت معصومه، تو صحن حرم نشستم اینقدر گریه کردم گفتم یا حضرت معصومه به دادم برس. من گرفتار شدم چیکار کنم، اینقدر گریه کردم تا خوابم برد یدفعه دیدم یکی داره با پر میزنه تو صورتم. چشمم رو باز کردم دیدم خادم حرمِ، گفت
دخترم پاشو اینجا جای خوابیدن نیست
دست کردم تو کیفم دستمال بردارم دیدم تو کیفم پره نور شده، ترسیدم، برگه ها رو زدم کنار دیدم نور موبایلِ داره زنگ میخوره ولی تو سر و صدایِ حرم صدایِ زنگش رو نشنیدم، مرتضی بود جواب دادم گفتم بله؟؟
_چرا جواب نمیدی ساعت پنج و نیمِ، مگه نگفتی ساعت چهار کلاست تموم میشه من جلو دانشگاه کلافه شدم اینقدر وایسادم بیا بیرون
لحن حرف زدنش خیلی تند بود گفتم
من حرمم
عصبی کمی صداش رو برد بالا
چی؟مگه کلاس نداشتی؟
_کلاسمو نرفتم اومدم حرم
چرا به من نگفتی؟
_نمیدونم همینجوری
بیا بیرون الان میام خیابون ارم درب اصلی ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت👆👆 اول مرگ تدریجی یک رویا
#توجه_توجه👇👇📣
عزیزان رمان #مرگتدریجییکرویا با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال #حقوقیدادِستان در این کانال گذاشته میشه🌹
بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_خوب مامان پس چرا هی رنگ به رنگ میشی الان خیالت راحت شد که ؟!
همونجور که چپ چپ نگاهم میکرد گفت پس من فعلا میرم نیم ساعت قبل از اتمام کارت زنگ بزن که باباتم حاضر بشه بیایم محضر.خدا کنه وقت بدن، برای صبح معمولا نوبت گرفتن خیلی سخته.
بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
ساعت یازده و نیم فرشته جون زودتر از من کارش تموم شد و رفت.
چند دقیقه بعد زینب و نسرین و نیلوفر وارد ارایشگاه شدند
با لبخند به من نگاه میکردند و از زیباییم تعریف می کردند.
خستگی از سرو روشون می بارید.
نیلوفر گفت بخاطر هول بودن شما و اقا داماد مجبور شدیم اولین مزون لباس مجلسی که رسیدیم همونجا لباسامون رو انتخاب کنیم و با اینکه قیمتاش خیلی گرون بود خریدامون رو انجام بدیم اونهمه پول دادیم ولی هیچکدوم باب میلمون نشد.
من دوست داشتم با سلاله ست کنم که نشد و یه مشکی نصیبم شد. نسرین لباس کوتاه نمیخواست اجبارا کوتاه برداشت زینبم که بیچاره نتونست رنگ و مدل دلخواهش رو پیدا کنه.
ورپریده حالا وقت عروسیت این بلا رو سرمون در نیاری تورو جون نیما جونت اونموقع دیگه زهرمون نکن.
باشه ی غلیظی گفتم که هرسه زدن زیر خنده.
نیلوفر رو به محبوبه خانم گفت کی کارش تموم میشه ببریمش؟
ابروهامو دادم بالا با کی قراره برم؟
نریمان و بابا دم در منتظرتن.
بابا گفت شاید کسر شانت بشه با پرایدش بری محضر ، گفت تو با زینب با ماشین نریمان بری، ما هم با خودش...
همونجور از تو اینه چینی به بینیم دادم.
با نریمان؟
لابد نریمان نذاشت نیما بیاد دنبالم اره؟
خوب شنلمو میکشیدم رو صورتم دیگه.
.
با اخم نیلوفر که با ابروهاش به ارایشگر و زینب اشاره میکرد رسما خفه خون گرفتم ...
راس ساعت دوازده و ربع سوار ماشین نریمان شدم.
من و نسرین عقب نشستیم و زینب با دخترای کوچولوی نازنینش جلو.
اونقدر کلاه شنلم رو پایین کشیده بودم که هیچی نمیدیدم.
از خود ماشین تا جایگاه عروس توی محضر نسرین دستم رو گرفته بود و هدایتم میکرد.
نباید بهونه دست داداشم میدادم.
وقتی نیما کنارم نشست اروم کنار گوشم گفت دیگه داری مال خودم میشی.
از حرفش قند تو دلم اب شد.
با حضور پدرو مادر نیما عاقد شروع کرد و یه خطبه ی یک روزه برامون خوند.
نیما خیلی سریع یه انگشتر تو دستم کرد و دستم رو گرفت و رو به جمع گفت با اجازه تون ما بریم که خیلی از برنامه عقبیم.
وقتی بیرون میرفتم اشک گوشه ی چشم بابا دلم رو لرزوند.
اما وقت نداشتم که برگردم و پاسخی به محبت و دل نگرونی پدرونه ش بدم...
با هدایت نیما پله هارو پایین اومدم و سوار ماشین شدم کمی که رانندگی کرد ماشین رو یه گوشه نگه داشت.
شنلم رو که حالا کلاهش رو عقب داده بودم عقب تر کشید کمی نگاهم کرد و گفت چقدر قشنگ شدی نهال، مال خود خودمی...
کلا درش بیار این شنلو نمیتونم خوب ببینمت...
_نیما لباسم خیلی بازه ، ارایشمم خیلی غلیظه از بیرون ماشین معلوم میشم روم نمیشه.
به سمتم چرخید و کلاه شنل رو از روی سرم برداشت و گفت توی ماشین چطوری دیده میشی؟ اصلا بذار همه ببینن یه فرشته ی خوشگل از بهشت اومده نشسته کنارم...
بعدم چشمکی همراه بشکنش زد و گفت
بریم که سریع عکسارو بگیریم.
از اینهمه توجه نیما ذوق زده بیرون رو تماشا میکردم.
احساسم شبیه ادمی بود که برای اولین بار چشماش داره دنیا رو میبینه.
_________________________
چهارسال از عمرم رو کنار یه همسر بددل و شکاک میگذروندم خیلی بابت این موضوع اذیت شدم اون حتی اجازه نمیداد به تنهایی خونه ی مادرم برم یا با برادرای خودش و شوهرخواهرام سلام و علبک عادی داشته باشم که الیته این بی اعتمادی از یه اتفاق خیلی کوچک و دشمنی یه ادم به ظاهر دوست شروع شد. ده سال قبل که تازه ازدواج کرده بودم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
همیشه دلم میخواست از همه چی سر دربیارم. وقتی اردواج میکردم مامان و خواهرم بهم کلی سفارش کردند که تو زندگیت سرت گرم کارای خودت و شوهرت باشه و تو زندگی فامیلای شوهرت سرک نکش هرچی کمتر بدونی خودت راحتتری و کنجکاوی و تجسس در زندگی و امورات دیگران هم گناهه...اما من که فضولی و سردراوردن از کار دیگران تو خونم بود فقط یه باشه گفتم و کار خودم رو میکردم. با مادرشوهرم تو یه حیاط زندگی میکردیم یه برادرشوهر و خواهرشوهر مجرد داشتم و هرروز رفت و امدهاشون رو چک میکردم یه روز برادرشوهرم...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
از سر کوچه پیچیدیم تو خیابون دیدیم یه ماشین که چهار تا مرد لات که از طرز رفتارشون به نظر میومد مست هستن پیچیدن توی کوچه ما. بابام با تعجب رو به من گفت، این کوچه از این آدمها نداره. برای همین سر کوچه ایستاد تا ببینه اینها توی این کوچه چیکار دارن، منم چشم دوختن به کوچه و اون ماشین، با کمال تعجب و ناباوری دیدم در خونه ما نگه داشتن و یکیشون کلید انداخت در حیاط رو باز کرد اون سه نفر هم با عجله رفتن تو حیاط ما و در رو هم بستن. برق از چشمهام پرید که اینها خونه ما چی میخوان و چرا کلید داشتن...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از سر کوچه پیچیدیم تو خیابون دیدیم یه ماشین که چهار تا مرد لات که از طرز رفتارشون به نظر میومد مست ه
شوهرش قمار کرده بتونه بدهی نزولش رو بده، پول که برنده نشده هیچ زنشم تو قمار باخته😱
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
همه چی از نظرم زیباتر از قبل شده بود.
احساس خوشبختی تمام سلولهای وجودم رو لبریز کرده بود قبلم اکنده از ارامش خیال ..
تا نزدیکیهای ساعت چهار کارمون طول کشید و تازه وارد خونه ی پدر نیما میشدیم.
اولین بار بود که پا به خونشون میذاشتم.
بخاطر احترامی که برای نریمان و بابا قائل بودم و احتمالا زودتر از ما رسیدند دوباره کلاه شنلم رو پایین کشیده بودم فقط متوجه شدم حیاط خونه ی پدر نیما خیلی خیلی بزرگه در حد یه باغ که پر از باغچه های بزرگ و کلی گل و گیاه و درخته .
کمی کلاه رو بالا کشیدم تا بتونم فضای داخل حیاط رو بهتر ببینم
گوشه ای از محوطه ی حیاط که نزدیک ساختمان بزرگ روبرومه صندلی چیده شده و تعدادی اقا حضور دارن که معلومه از مهمونها هستند و تعدادی خانم و اقا که در حال پذیرایی هستند.
هفت هشت تا پله رو بالا رفتیم و وارد یه ساختمون شدیم که سالن خیلی بزرگی داشت اگه نیما بهم نگفته بود اینجا خونه شونه فکر میکردم تالاره ...
مامان نیما اومد جلو صورت من و نیما رو بوسید و دستش رو پشت کمرم گذاشت .
_وای چرا شنلتو اینقدر پیچوندی دورت؟ خوبه نفست بند نیومد دختر...
نیماجان کمکش کن در بیاره شنلش رو
_بیا اینجا ، اینجا اتاق عقدتونه...
وارد به اتاق بزرگ که از مجموع دوتا اتاق ماهم بزرگتر بود شدیم.
مامان و نسرین و نیلوفر و زینب با دیدن من با لبخند جلو اومدند ...بعد از خوش وبش با اونها تازه تونستم خنچه ی عقد زیبایی که روی زمین چیده بودند رو رصد کنم
من و نیما روی صندلی مخصوصمون نشستیم ..از بین چندتا خانم روبروم فقط کوکب خانم خاله ی نیما رو شناختم با لبخند جلوتر اومد و بهم تبربک گفت.
پشت سرش دختری که خیلی شبیه فرشته جون بود دستش رو به سمتم دراز کرد هم زمان که تبریک میگفت خودش رو مرسده معرفی کرد.
با شنیدن اسمش ناخوداگاه به نیما نگاه کردم.
مرسده دختر خاله ی نیما همونی که مادر و پدرش خیلی دوست داشتند عروسشون بشه وخودش هم خیلی مشتاق ازدواج با نیما بود.
لباس نسبتا بازی پوشیده بود.
وقتی دستش رو سمت نیما دراز کرد نیما با کمی تعلل دستش رو فشرد ، معلومه سعی میکنه تو چشمای مرسده نگاه نکنه.
نگاهم خیره به تلاقی دستان گره خورده شون بود...
به خونواده م که خیره به من و نیما بودند نگاه کردم .من همیشه معتقد بودم محدودیتهای بحث محرم و نامحرم در خونواده م ظلم به منه.
پس چرا از محدود نبودن نیما ناراحت شدم؟
در نگاه همگی شون تاسف بیداد میکرد.
با صدای اقایی که گفت عاقد داره میاد،نسرین سریع شنلم رو که دست مامان بود اورد و بهم داد، نگاه خیره و متعجب مهمونها باعث شد برای پوشیدنش تردید کنم با خودم گفتم اینها اقوام نیما هستند و مثل ما خیلی به مقوله ی محرم و نامحرم اشنایی ندارن و ممکنه مسخرم کنند.
اما با تلاشی که نسرین میکرد که کمکم کنه، مجبور شدم بپوشمش ...
جالب بود هرکدوم از اقوام نیما با اینکه لباس مجلسی تنشون بود فقط به انداختن شال روی سرشون بسنده کردند که نپوشیدنش سنگین تر بود...
وقتی صدای یا الله گفتن بابا رو شنیدم شنل رو پایین کشیدم از روی کفشها میتونستم تشخیص بدم بابا نفر سومی بود که وارد شد.
زیر شنل چیزی رو نمیتونستم ببینم به جز وسایلی که توی سفره ی عقدم بود ...
با صدای نسرین که اروم به شونه م زد سرم رو کمی بالا اوردم قران رو نزدیکم اورد و گفت بیا سوره ی نور برات اوردم خیلی شگون داره.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم🌹
____________________
مادرشوهرم از طبقه پایین اومد و برای خود شیرینی پیش شوهرم بدون اطلاع از موضوع دعوا ی سیلی به صورتم زد از شدت ناراحتی گریه م گرقت
میون گریه هام به مادرشوهرم گفتم مثل مادرم حضرت زهرا که بیخودی سیلی خورد سیلی خوردم انشالله دستات بسوزن انقدر که از درد ناله ت بند نیاد به شوهرمم نگاه کردم و گفتم من زورم بهت نمیرسه ولی، دستم رو محکم تو سینه م کوبیدم و گفتم مادرم زهرا میزنه کمرت که دیگه صاف نشی تو...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
یک بار برای همیشه از قد کوتاهت خلاص شو😍
💥با پکیج افزایش قد رشدینو خیلی ها تونستن افزایش قدطبیعی وسالم داشته باشن⬆️
حتی بعد از سن بلوغ 🤩
✅افزایش قد آسان و سالم تا20سانت
✅تضمینی ودارای مجوز
✅مخصوص سنین ۱۰تا۴۵سال
⭕ روی لینک زیر کلیک کن👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516
چرا تو خوش قد و بالا نباشی⁉️⁉️⁉️
دوستان یک راه خوب واسه افزایش قد پیدا کردم بدون هیچ قرص و دارویی بهتون کمک میکنه تا قدتون رشد کنه😍
خودم از پکیجشون استفاده کردم توسه ماه 12سانت رشد کردم 😍😁 اگر شما هم قدتون کوتاهه یه سر به کانالشون بزنین کارشون عالیه👇🤩👇
https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516
👆💥آخرین فرصت برای افزایش قد💥
🍃🌹🍃
⭕️ قدرت رسانه میدونید یعنی چی؟
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت نهم برگرفته از زندگی واقعی پیا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت دهم
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بلند شدم اومدم کفشداری کفشهامو گرفتم و خودمو مرتب کردم رفتم سر خیابون وایسادم منتظر تماسش بودم، دو دقیقه نشد دیدم جلوی پام وایساد، نشستم تو ماشین گفتم
سلام
جواب سلاممو نداد، اینقدر تند تند لایی میکشید بین ماشین ها و با سرعت میرفت، ملتمسانه گفتم
آقا مرتضی توروخدا یواش برو
از شدت عصبانیت اصلا صدامو نمیشنید گفتم چیزی شده؟
یه دفعه زد روی ترمز یه گوشه خلوت، تو خیابون صفاییه ایستاد و دستشو آورد سمت صورتم، چشمهام رو بستم، چونهم رو گرفت و سرمو آورد بالا گفت تو چشمام نگاه کن، محلش نگذاشتم داد زد گفت تو چشمای من نگاه کن ... ترسیده بودم چشمامو باز کردم دیدم وای چقدر دستاش بزرگه اومد نزدیک صورتم، ترس تو تمام وجودم بود یدفعه گفت دیگه به من دروغ نگو
با ترس گفتم
من دروغ نگفتم
داد زد
میگم، دیگه به من دروغ نگو، بگو چشم
_چشم
هر دو تاییمون ساکت شدیم به رانندگی ادامه داد نمیدونستم داره منو کجا میبره رو کردم بهش
ببخشید میشه بگید داریم کجا میریم
_دارم میبرمت خوابگاهه خراب شدهت ...
انقدر ترسیده بودم اصلا حرف نمیزدم، رسیدیم جلو در خوابگاه گفتم
ممنونم
دست انداختم به دستگیره در پیاده شم گفت
بیا اینارو بگیر تموم شد بهم بگو، الانم مستقیم میری خوابگاه، جاییام نمیری، هر جایی هم خواستی بری میگی من میام میبرمت، توی این شهر غریب یه دختر، مگه واسه خودش میچرخه
گفتم من رفتم حرم
پرید وسط حرفمو داد زد
دهنتو ببند برو خوابگاه ....
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت👆👆 اول مرگ تدریجی یک رویا
#توجه_توجه👇👇📣
عزیزان رمان #مرگتدریجییکرویا با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال #حقوقیدادِستان در این کانال گذاشته میشه🌹
بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
لااقل چند تا ایه ازش بخون ان شاالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی.
نمیدونم چرا حرفش رو دلم سنگینی کرد با اینکه نسرین هیچوقت اهل کنایه زدن نبود ولی ی جورایی احساس کردم داره مسخرم میکنه.
صدای نسرین و نیلوفر و زینب از پشت سرم میومد معلوم بود که دارن تور رو روی سر من و نیما اماده میکنند.
قران رو بالاتر گرفتم همینکه خواستم ایه ی اول رو شروع کنم صدای خنده های ریز مرسده رو از پشت سر نیما شنیدم.
که باعث شد قران خوندنم رو متوقف کنم همه ی حواسم به اینه که مرسده برای چی داره میخنده؟
عاقد شروع کرد به حرف زدن و بعد هم اول از من و نیما خواست که چند ساعت باقیمونده ی محرمیتمون رو به هم ببخشیم.
و بعد خطبه ی عقد دایمی رو خوند.
خدارو شکر بابا راضی شد که عاقد با مهریه ای که مد نظر خودم و نیماست عقد بشیم.
شب خواستگاری قرار ۱۱۴ تا سکه به نیت تعداد سوره های قران گذاشته بودند.
اما بعدا با حرفای نیما فهمیدم اینجوری شان خودمون رو پایین میاریم.
ناسلامتی من عروس یه خونواده ی پولدار متمکن میشدم افت داشت با این تعداد سکه عقد بشیم.
به خاطر همین با تعداد ۷۰۰ سکه عقد شدیم.
عاقد وقتی کارش تموم شد رفت....
فرشته خانم به نیما گفت مامان جان عاقد رفت شنل نهال رو بردار
دست بردم کلاهم رو بردارم که با صدای بابا متوقف شدم
_ هنوز نامحرم توی اتاق هست ..اجازه بدید من روی دخترم رو ببوسم و تبریک بگم با اقایون میریم بیرون بعد دیگه هر کاری که دوست دارید انجام بدید.
با این حرف بابا فهمیدم به جز خودش و بابای نیما مرد دیگه ای هم توی اتاق بوده...پس اشتباه نکرده بودم صداهای مردونه ای که شنیده بودم بیشتر از همین چند نفر بود..
وقتی بابا مقابلم ایستاد و بهم تبریک گفت کمی سرم رو بالا اوردم .نمیتونستم صورتش رو کامل ببینم بغلم کرد بهم تبریک گفت و ارزوی خوشبختی کرد بعد هم همون مکالمات رو با نیما تکرار کرد.
مامان هم زمان جلو اومد و با من و نیما روبوسی کرد و یه جعبه ی زیبا بهم کادو داد.
خودش بازش کرد و یه تک پوش بسیار زیبا دستم کرد.
واقعا ممنون بابا بودم در این شرایط چنین کادویی بهم دادند.
بعد از بابا پدر نیما جلو اومد خودش شنلم رو بالا کشید باهام روبوسی کرد و تبریک گفت .
همون لحظه متوجه نگاههای مرد روبه روم شدم.
از مدل نگاهش چندشم شد سریع شنل رو پایین تر اوردم.
مادر نیما هم جلو اومد و بهمون تبریک گفت و جعبه ی بزرگ طلا رو مقابلم باز کرد یه سرویس طلای جواهرنشان خیلی سنگین. کمکم کرد گوشواره و سینه ریزش رو بندازم و دستبند رو به نیما داد که دستم کنه.
پدر نیما هم یه سوییچ که پاپیون سرمه ای بهش اویزون بود رو به نیما تعارف کرد و گفت دیگه میتونی شاسی خودت رو سوار شی.
وای خدای من چقدر دست و دلباز... خوشم اومد...
با اینکه چندماه پیش نیما ماشین قبلی خودش رو تو یه تصادف کاملا داغون کرده
حالا صاحب یه بهترش میشد.
با صدای بابا که ازم خداحافظی کرد و گفت با مهمونها تو حیاط هستیم متوجه رفتنشون شدم.
چند لحظه ی بعد صدای تبریک گفتن چند مرد دیگه به من و نیما باعث شد نیما اروم به پهلوم بزنه
_خوب اون کلاه شنلت رو بکش عقب... زشته دارن به تو هم تبریک میگن..
شنل رو بالاتر اوردم ، چند مرد روبه روم بودند...
معذب بودم ولی باید جواب محبت و تبریکشون رو میدادم.
با رفتن بابا احساس ناامنی بهم دست داد
خیلی معذب شده بودم.
معلوم بود که اون اقایون دلشون نمیخواد جمع رو ترک کنند با شنیدن صدای بابا که جلوی در به اقایون برای بیرون رفتن تعارف میکرد انگار دنیارو بهم دادند.انگار دوباره به کوه تکیه دادم.
و بالاخره اون اقایون رفتند...
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت واقعی اینجاس
قشنگترین زاویه از حرم این قسمت باب القبلهس که قسمت مردونهس
خانوما از بیرون میتونن تو این زاویه بایستن و زیارت کنن
یه روز شوهرم رو تعقیب کردم وقتی رفت بیرون اون زن هم پشت سرش رفت و دیدم که روی صندلی جلوی ماشین ما نشست و رفتن سردرگم بودم اگرخانواده م میفهمیدن شر بزرگی میشد اما دلم نمی خواست تو اون خونه بمونم لباس هام رو جمع کردم و بیهدف از خونه بیرون رفتم و وقتی به خودم اومدم خودم رو جلوی خونه پدر شوهرم دیدم وارد شدم مادر شوهرم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍃🌹🍃
※ بهار، فصلِ عجیبی است!
انگار خدا جهان را قرق کرده برای ما،
و آنقدر جلوهگری میکند تا این قلبهای به خواب زمستانی رفتهمان تکانی بخورند،
بیدار شوند،
چشم باز کنند،
او را ببینند، ببویند، ببوسند ....
※ بهار فصل عجیبی است،
گویی خدا نمایشگاهی براه انداخته،
بــــرایِ #لاالهالاالله 💫
#سلاموصبحبخیر
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
وقتی از رفتنشون کاملا خیالم راحت شد کلاه رو اروم از روی سرم برداشتم.
مرسده میخواست کمک کنه تا شنل رو کامل از روی دوشم بردارم ولی وقتی نیما بهش گفت خودم کمکش میکنم با اخم ازمون دور شد.
نگاهی به اطراف انداختم
با دیدن اون همه خانم با پوشش نامناسب و لباسهای مجلسی کاملا باز احساس خفگی بهم دست داد چرا اینا پیش نیما اینقدر راحت هستند؟ اصلا خوشم نیومد
رو به نیما گفتم تا کی باید اینجا بشینیم؟
_چقدر عجله داری؟ بذار چندتا عکس بگیریم بعد میریم تو سالن.
همونطور که داشت از روی صندلی بلند میشد گفت الان برمیگردم و بیرون رفت.
نسرین که کنارم بود گفت
_مردا تو حیاط هستند و مثلا قرار بوده فقط خانمها تو سالن بمونند.
اما هم اقایون راحت به داخل خونه رفت و امد میکنند و هم خانم ها با همین لباسهای مجلسی به حیاط میرن.
نهال چکار کنیم؟
حیف اونهمه پولی که واسه لباس دادیم یه لحظه هم نمیتونیم مانتو و شالمون رو در بیاریم موهام زیر شال خراب شد اونقدر عرق کردم تو این گرما.
پولش به جهنم چقدر رو موهام کار کرده حیف نیست اخه؟
اگه همین طور به رفت و امدشون ادامه بدن فکر نکنم حتی یه لحظه هم بتونیم شال رو از دور سرمون باز کنیم چه برسه به اینکه مانتوهامون رو در بیاریم.
کاش به مردا بگن دیگه کسی داخل نیاد
نیما دوباره برگشت و سرجاش نشست.
چند تا عکس باهم گرفتیم معلومه که قصد رفتن نداره
چند لحظه بعد مامانش اومد و گفت که میتونیم بریم و توی سالن بنشینیم.
مهمونها انگار اصلا نیمارو حساب نمیکنن چون با همون لباسهای باز مجلسی و ارایشهای تند جلوش میرقصند و حتی به ما دونفر تعارف میکنند که باهاشون برقصیم.
البته چند بار با نیما رقصیدیم و کلی بهمون شاباش دادند.
مامان و خواهرام و زنداداش با اینکه معمولا با رسم شاباش دادن مشکل دارن اما به خاطر حفظ ابرو بهمون چند تا تراول شاباش دادند.
هر بار بابای نیما و داداشش رو هم به داخل دعوت کردند که بهمون شاباش بدن ...
زیر نگاه های برادرش سینا خیلی معذب بودم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم
بعد ازمدتی نیما میخواست بره پیش اقایون بهش گفتم میشه کاری کنید هیچ مردی دیگه بالا نیاد اخه خواهرام معذب میشن...
گفت اره خودمم متوجه شدم از اون موقع ساکت و مظلوم اون گوشه موندند.
والله بخدا مردای ما هم ادم خوار نیستند بگو اینقدر غریبی نکنن.
حالا ببینم چکار میتونم بکنم ...به اقایون بگم پیش زناتون نرید؟! زشته به خدا.
اونا با شما چکار دارن اخه؟
بعدم دستی تکون داد و رفت.
به نسرین گفتم یکم صبر کن به نیما گفتم الان ترتیب همه چی رو میده..
یکم گذشت نیلوفر نزدیکم شد و گفت چرا اینا مرداشون همش در رفت و امدن؟
مثلا گفتند مجلس رو مردونه زنونه کردند ولی کو؟
_نمیدونم به نیما گفتم.
یه تای ابروش رو بالا داد و گفت
_الان خودمم به فرشته خانم گفتم میگه اینا غریبه نیستن.راحت باشید.
_نمیدونم نیلوفر، یکم صبر کن ببینیم چی میشه....
خواهرام و زنداداشم و عمه ماهرخ همگی با مانتو و حجاب کامل روی صندلیهاشون نشستند منم که به خاطر احترامی که برای مامانم قایلم شنل کنار دستمه و تا یه مرد میاد بالا سریع میکشم رو سرم اما از نگاههای تاسف بار مامان و تنها مهمونهای عزیزم متوجه میشم که از اینکه الکی شنل رو رو دوشم میکشم اصلا راضی نیستند.
هربار یکی از اقوام نیما بهم گوشزد میکنه که نگران نباش اقایی که اومد غریبه نیست دایی نیماست.نگران نباش این پسر عمه ی نیماست نگران نباش اینم داماد عموی نیما بود و..و...و.
فکر کنم اینا فقط بقال سر کوچه شون رو غریبه و نامحرم میدونن البته اونم شاید .
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت دهم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت 11
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اومدم خوابگاه دیدم ۵ تا اسپری سالباتومال برام خریده، فکر کنم اسمش این بود، آبی بود، کلی ذوق کردم و حسابی اسپری زدم و یه نفس حسابی کشیدم بعد نشستم فکر کردم خدایا این چرا با من اینجوری حرف زد، من باید پولهاه اینو میدادم زودتر شرش کم شه فکر کرده کیه ... صدای اس ام اس اومد، گوشی رو برداشتم دیدم مرتضی ست نوشته بود (ببخشید داد زدم دلم نمیخواد بهم دروغ بگی، جایی خواستی بری به من میگی یا خودم میبرمت یا لاقل میدونم کجایی)
نشستم پایه گوشی، خوب به اون چه ربطی داره، چون پول داروهای منو داده من باید ازش اجازه بگیرم
شد برام یه معضل ...
هم بهش احتیاج داشتم برای نفس کشیدنم هم پول نداشتم 😔
ولی ازش ترسیده بودم حسابی ...
داشتم تکالیف دانشگاهمو مینوشتم یه دفعه گوشی زنگ خورد دیدم مرتضی ست
_ سلام، بله آقا مرتضی
صدام میلرزید
مرتضی گفت _ سلام، خوبی دختر، بیا سر کوچه خوابگاه، خوبیت نداره من بیام جلو در خوابگاه
لباس هام رو پوشیدم دویدم بیرون سر کوچه، رفتم نزدیک شیشه ماشین گفتم سلام
جواب سلامم رو داد. گفت اینارو ببر بخور برات خوبه کاریام داشتی بگو
دیدم یه عالمه برام میوه و خوراکی خریده، ازش تشکر کردم
لازم نبود زحمت بکشید گفت خواهر پنجم شدی وظیفهمه
اِن و مِنی کردم
_آخه زورم نمیرسه ببرم اینها سنگین هستن
_پس میارم جلو در ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 11 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت 12
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خوراکی ها و آورد گذاشت جلو در، من از بی پولی یک کیلو نارنگی خریده بودم صبحانه و ناهار و شام یه دونه نارنگی میخوردم حالا چشمم به گوشت و بزنج و این همه خوراکی افتاده بود، نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت، رفتن مرتضی رو نگاه میکردم، تو دلم میگفتم مگه من گدام اونم همهش میگفت خواهرمی، میترسیدم ازش نمیدونم چرا ...
به یه حالت غمی خوراکی ها رو بردم تو خوابگاه بچه ها ریختن دورم
واااااای الهام امشب جشن میگیریم خوشبحالت
صداشون تو گوشم میپیچید بی تفاوت همه چی رو ول کردم وسط اتاق رفتم سراغ تکالیف و درسم، شنیدم سهیلا میگه
بدون برنامه ریزی نخورید که گشنگی بکشیم، من رو کاغذ لیست غذا مینویسم طبق اون میخوریم وگرنه باز یخچال خالی میشه.
هیچکسی هیچی نداشت بخوره، در حد نون و تخم مرغ و شیر و میوه این نهایت غذای ما بود، فقط ظهر میتونستیم بریم سلف دانشگاه غذا بخوریم اونم بعدش معده درد میگرفتیم وباید دو ساعت دل درد میکشیدیم ...
شب سهیلا با مرغ و لپه قیمه درست کرد، و با برنج های سهمیه دانشجویی که پره لولو بود باید ده باز میشستیمش تا بشه بپزیش یه سفره پهن کرد یه غذا مفصل خوردیم، بخودم تو قیمه یه بال مرغ رسید، بچه ها ریختن دورم
الهام اینو از دست نده ببین چجوری هواتو داره اون از شهریه علویه، مریضی خودت، این همه غذا
یدفعه زدم زیر گریه گفتم
ولم کنید، ایکاش خفه میشدم از بی نفسی
همه ناراحت شدن ولی چارهای نداشتم پولی که خانوادهم میفرستادن حتی پول یک اسپری تنفسی مم نبود
ساعت هشت صبح کلاس داشتم رفتم رو تخت و خوابیدم تا صبح سرحال برم سرکلاسم ... اینقدر فکرم مشغول بود کابوس میدیدم تختم طبقه دوم بود و رو به پنجره زول زدم به ماه و به فقر آزاردهنده ای که گریبانم روگرفته بود فکر کردم فقری که من رو غرق تحقیر کرده بود ...
__________________________
از روز اول با خودم شرط کردم که حواسم فقط و فقط به درسم باشه و کار دیگه ای نکنم همین شرطی که با خودم کردم باعث شد به مرور تبدیل بشم به ی دختر شاخ و دست نیافتنی برای پسرا، خیلیاشون میومدن جلو برای اینکه دوست بشن و منم محل نمیدادم یا خیلیا میومدن میگفتن قصدمون ازدواجه و بیایم جلوی برای خواستگاری اما جوابم منفی بود تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 12 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
خانمهای حاضر در سالن که حالا تا حدودی باهاشون اشنا شده بودم و اکثریتشون دوست و اشنا و تعدادی از اونها از اقوام نیما هستند سنگ تموم گذاشتند همه مشغول شادی و رقص هستند.
با خودم گفتم چه خوب شد که وقت نبود تا بقیه ی فک و فامیل خودمون رو برای جشن دعوت کنیم.
وگرنه جلوی فامیلای نیما ابروم بیشتر از این میرفت.
مامان نیما همین چند دقیقه ی پیش سرش رو اورده جلو تو گوشم میگه همچین مامانت میگفت باید زودتر بهمون میگفتی تا امادگی پیدا کنیم من فکر کردم چه خبره،،،
اینا چرا اینجوری با پوشش نشستند؟ انگار اومدن مجلس روضه.
با حفظ لبخندم جلوی مهمونا چیزی در جوابش نگفتم.
نگاهی به خواهرام کردم.معلوم بود که حسابی کلافه شدند.
از لحظه ای که نشستند تا الان مشخصه خیلی معذب هستند.
نگاهم با نسرین تلاقی کرد با اشاره بهش فهموندم بیاد پیشم.
_نسرین چرا اینجوری نشستین انگار اومدین مجلس ختم ، بابا پاشین یه خودی نشون بدید این مانتوهاتون رو در نمیارید لااقل شالهای رو سرتون رو بردارید.
_حالت خوبه نهال؟
چه طوری ؟
نمیبینی مرداشون یسره در رفت و امدند؟ هرکدومم با یه بهونه.
مامان همش داره حرص میخوره میگه نهال حواسش به اطراف نیست متوجه اقایون نمیشه بهش بگید شنلش رو کامل تنش کنه.
بعدم با دستش آرنجم رو ماساژ داد و گفت
_نگاه کن دستات کاملا دیده میشه.
_اوووو نسرین خانم این همه خانم با لباسهای باز و بدون پوشش با لوندی اون وسط دارن میرقصن اونوقت چشم اون مردا فقط من رو میگیره؟
کی به من نگاه میکنه با این شنل.
لحنم خیلی بد بود نسرین دیگه حرفی نزد و برگشت پیش مامان و کنارش نشست.
چیزی تو گوشش گفت که مامان سرش رو با تاسف به چپ و راست تکون داد.
میدونم دیگه ، الان دلخوره که چرا پوششم رو کامل حفظ نمیکنم.
خیرسرم جشن عقد منه الانم ولم نمیکنه.
من موندم اون بیرون نریمان و بابا چطور دووم اوردند و تاحالا نشستند.کاش اصلا بهشون برمیخورد و مامان اینارم بر میداشتن و زودتر میرفتند خونه
منم دیگه راحت این شنل کوفتی رو مینداختم اون ور.
زیر نگاه های مهمونا دارم اب میشم.
یکم که گذشت شام رو اوردند.
مهمونا مشغول خوردن شام بودند و من و نیما هم کنار میزی که مخصوص ما توی اتاق عقد اماده کردند شاممون رو با شوخیها و خنده های نیما و دستورات فیلمبردار که چطور ژست بگیریم و چطور قاشق به دهن همدیگه بدیم خوردیم .
از اینهمه رفتارهای مصنوعی بخاطر سفارشات خانم فیلمبردار برای خوب شدن عکس و فیلم کلافه شده بودم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_نیما من از گرسنگی دارم غش میکنم تو روخدا بهش بگو بسه ، مردم از گشنگی... بگو بره چند قاشق بخورم
_ای وای بمیرم برات الان میگم بره تو هم غذات رو بخوری.
بعدم رو به خانمه گفت
_ دیگه کافیه خانم... عشقم خسته شده میخوایم واقعا غذامون رو بخوریم ...
خانمه عذرخواهی کرد و رفت
قاشق اول رو که خوردم متوجه سروصدایی از بیرون شدم
رو به نیما گفتم
_بیرون دعوا شده؟
_نه چرا دعوا.
الان مهمونا دارن شام میخورن
که یهو صدای سر و صدا بیشتر شد .
تا خواست از جاش بلند شه
مامانش وارد شد و هراسون گفت
نیما تو بیرون نیا باز این نفهما چیز میز زیاد خوردن توهم زدن.
هرچی هم شد تو بیرون نیایی ها
فهمیدی؟
متوجه نشدم دقیقا چی گفت ولی مطمین شدم صداهایی که می شنیدم مربوط به دعوا ست.
یه دستم رو کوبیدم روی اون یکی با خودم گفتم نکنه نریمان با کسی دعواش شده؟ لابد خواسته نهی از منکر کنه دعوا راه افتاده.
از دست تو نریمان اینجا هم ول کن نیستی، خونه ی مردم به تو چه ربطی داره کی چکار میکنه؟
با اینکه داداشم هیچوقت اهل دعوا و شلوغ کاری نبود ولی نمیدونم چرا همش دلم میگفت این شلوغی مربوط به اونه...
همه ی وجودم به لرزه افتاده بود رو به نیما گفتم چکار کنیم ؟ من میترسم؟
ازچی میترسی؟ طبیعیه.لابد بچه ها باهم دوباره شوخی میکردن یکی بهش برخورده حرف بالا گرفته دعوا شده.
یکم بگذره اروم میشن.
_یعنی چی طبیعیه؟ مثلا مراسم خوشیه دعوا دیگه چیه این وسط؟
_صبر کن الان میرم درستش میکنم.
تا خواست بلند شه دستش رو گرفتم
_مگه مامانت نگفت تو بیرون نری؟ کجا داری میری؟
_ای بابا مگه بچه م اینقدر میترسی ؟ الان میام.
وقتی رفت بیرون سرم رو از اتاق بیرون اوردم
عه چرا اینقدر قاطی شده همه چی؟ کلی اقا اومدن داخل.
سریع شنلم رو انداختم رو دوشم و کلاهشم گذاشتم رو موهام و بیرون اومدم
از پنجره ای که حسابی اطرافش شلوغ بود و بازش کرده بودند فقط سروصدا و فحشهای رکیک بود که شنیده میشد
چه الفاظ زشتی به هم میگفتند از خجالت اب شدم.
هرچی اطراف رو نگاه میکردم نه از مامانم خبری بود و نه از بقیه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 12 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت13
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صبح زود ساعت هفت صبح از خواب بیدار شدم و مثل همیشه حاضر شدم لباسم رو پوشیدم و آماده دانشگاه رفتن شدم کتاب را برداشتم امروز امتحان داشتیم باید کتاب مزرعه حیوانات را به انگلیسی میخوندیم و به انگلیسی در امتحان میدادیم.
رفتم سر کلاس نشستم حسابی درس خونده بودم شاگرد ممتاز کلاس بودم ولی دوباره وسط امتحان نفسم گرفت دست کردم تو کیفم پاف مو در بیارم تا نفس بکشم استاد و اومد بالا سرم
_خانوم تو کیفتون چی میخواید سوالتون رو پاسخ بدید
سرم رو گرفتم بالا
نفسم تو کیفمه
با تعجب نگام کرد پاف در آوردم و سه بار زدم توی ریهم و نفس کشیدم، شروع کردم به نوشتن پاسخ سوالات
از بین چهل نفر دانشجو ۱۷ نفر مشغول نوشتن بودند بقیه فقط نگاه می کردند چون نخونده بودن
عاطفه آروم صدام کرد
الهام برگ تو بده من از روش بنویسم
برگ رو دادم به عاطفه شروع کرد از روش نوشتن، چند دقیقه بعد دیدم برگه منو داد به پسر بغلی که دوست پسرش بود. از کارش ناراحت شدم با اخم بهش گفتم
عاطفه برگه منو بده من از پسرا بدم میاد میخواست درس بخونه
عاطفه گفت وقت نیست کامل بنویسم برگه خودمو بدم بهش بنویس بهت میدم
هرچی اصرار کردم عاطفه اهمیت نداد دستمو گرفتم بالا گفتم استاد
بله بفرمایید
برگه من دست اون آقا پسر داره از روش مینویسه برگ مو نمیده
استاد به قدری ناراحت شد که کیفش رو برداشت و کلاس رو ترک کرد حتی برگه های امتحانی رو از ما نگرفت
یه دفعه بعد از خروج استاد همه رو کردن به من گفتن این عقده بازی ها چیه از خودت در میاری
صدام رو بردم بالا
شب تا صبح نشستم درس خوندم که این آقا از روش بنویسه، پس تکلیف ما چیه؟
همه کلاس به من چپ چپ نگاه می کردند، دیدم اوضاع ناجوره اومدم بیرون رفتم دم دانشکده روانپزشکی ایستادم منتظره سهیلا...
____________________________
من محترم سادات هستم و اسمهمسرمم اقا سید علی هست اون قدیما مثل الان نبود و همسر منو پدرم انتخاب کرد شوهرم به خوبی و مهربونی تو محله زبانزد بود زندگی خوبی داشتیم اقا سید علی خیلی زرنگ بود و خوب میدونست چطور پول حلال در بیاره، منم سرمگرم بچه هام بود دوتا دختر داشتم و دو تا پسر تو رفت و امد های اقا سید علی اروماروم زمزمه هایی مشینیدم که نشون میداد اقا سید علی زن دوم گرفته که یه دختر هجده ساله تهرانیه، هنوز این زمزمه ها به یک ماه نرسیده بود که اقا سید علی...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
تازه بعد از ازدواج فهمیدم خیلی به خانواده ش وابسته و ادم دهن بینی هست.هرروز بخاطر مادر و خواهرش باهم دعوامون میشد تا جایی که حتی یکبار در حضور اونها بهم سیلی زد و از اون ببعد دستش هرز شد و به بهونه های مختلف کتکم میزد تا اینکه باردار شدم فکر میکردم بخاطر بچه از این ببعد مثل گذشته باهام خوب رفتار میکنه.اما هیچ تغییری نکرد. یکشب که دعوای حسابی کرده بودیم با گریه ازش گله میکردم که چرا مثل گذشته دیگه دوستم نداره و باهام با مهربونی و محبت برخورد نمیکنه؟ جوابش اتیش به جونم زد...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d