eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
766 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
یک بار برای همیشه از قد کوتاهت خلاص شو😍 💥با پکیج افزایش قد رشدینو خیلی ها تونستن افزایش قدطبیعی وسالم داشته باشن⬆️ حتی بعد از سن بلوغ 🤩 ✅افزایش قد آسان و سالم تا20سانت ✅تضمینی ودارای مجوز ✅مخصوص سنین ۱۰تا۴۵سال ⭕ روی لینک زیر کلیک کن👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 چرا تو خوش قد و بالا نباشی⁉️⁉️⁉️
دوستان یک راه خوب واسه افزایش قد پیدا کردم بدون هیچ قرص و دارویی بهتون کمک میکنه تا قدتون رشد کنه😍 خودم از پکیجشون استفاده کردم توسه ماه 12سانت رشد کردم 😍😁 اگر شما هم قدتون کوتاهه یه سر به کانالشون بزنین کارشون عالیه👇🤩👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 👆💥آخرین فرصت برای افزایش قد💥
🍃🌹🍃 ⭕️ قدرت رسانه میدونید یعنی چی؟ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت نهم برگرفته از زندگی واقعی پیا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت دهم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بلند شدم اومدم کفشداری کفش‌‌هامو گرفتم و خودمو مرتب کردم رفتم سر خیابون وایسادم منتظر تماسش بودم، دو دقیقه نشد دیدم جلوی پام وایساد، نشستم تو ماشین گفتم سلام جواب سلاممو نداد، اینقدر تند تند لایی میکشید بین ماشین ها و با سرعت میرفت، ملتمسانه گفتم آقا مرتضی توروخدا یواش برو از شدت عصبانیت اصلا صدامو نمیشنید گفتم چیزی شده؟ یه دفعه زد روی ترمز یه گوشه خلوت، تو خیابون صفاییه ایستاد و دستشو آورد سمت صورتم، چشم‌هام رو بستم، چونه‌م رو گرفت و سرمو آورد بالا گفت تو چشمام نگاه کن، محلش نگذاشتم داد زد گفت تو چشمای من نگاه کن ... ترسیده بودم چشمامو باز کردم دیدم وای چقدر دستاش بزرگه اومد نزدیک صورتم، ترس تو تمام وجودم بود یدفعه گفت دیگه به من دروغ نگو با ترس گفتم من دروغ نگفتم داد زد میگم، دیگه به من دروغ نگو، بگو چشم _چشم هر دو تایی‌مون ساکت شدیم به رانندگی ادامه داد نمیدونستم داره منو کجا میبره رو کردم بهش ببخشید میشه بگید داریم کجا میریم _دارم میبرمت خوابگاهه خراب شده‌ت ... انقدر ترسیده بودم اصلا حرف نمیزدم، رسیدیم جلو در خوابگاه گفتم ممنونم دست انداختم به دستگیره در پیاده شم گفت بیا اینارو بگیر تموم شد بهم بگو، الانم مستقیم میری خوابگاه، جایی‌ام نمیری، هر جایی هم خواستی بری میگی من میام میبرمت، توی این شهر غریب یه دختر، مگه واسه خودش میچرخه گفتم من رفتم حرم پرید وسط حرفمو داد زد دهنتو ببند برو خوابگاه .... ❌❌❌ https://eitaa.com/chatreshohada/65087 لینک پارت👆👆 اول مرگ تدریجی یک رویا 👇👇📣 عزیزان رمان با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال در این کانال گذاشته میشه🌹 بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) لااقل چند تا ایه ازش بخون ان شاالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی. نمیدونم چرا حرفش رو دلم سنگینی کرد با اینکه نسرین هیچوقت اهل کنایه زدن نبود ولی ی جورایی احساس کردم داره مسخرم میکنه. صدای نسرین و نیلوفر و زینب از پشت سرم میومد معلوم بود که دارن تور رو روی سر من و نیما اماده میکنند. قران رو بالاتر گرفتم همینکه خواستم ایه ی اول رو شروع کنم صدای خنده های ریز مرسده رو از پشت سر نیما شنیدم. که باعث شد قران خوندنم رو متوقف کنم همه ی حواسم به اینه که مرسده برای چی داره میخنده؟ عاقد شروع کرد به حرف زدن و بعد هم اول از من و نیما خواست که چند ساعت باقیمونده ی محرمیتمون رو به هم ببخشیم. و بعد خطبه ی عقد دایمی رو خوند. خدارو شکر بابا راضی شد که عاقد با مهریه ای که مد نظر خودم و نیماست عقد بشیم. شب خواستگاری قرار ۱۱۴ تا سکه به نیت تعداد سوره های قران گذاشته بودند. اما بعدا با حرفای نیما فهمیدم اینجوری شان خودمون رو پایین میاریم. ناسلامتی من عروس یه خونواده ی پولدار متمکن میشدم افت داشت با این تعداد سکه عقد بشیم. به خاطر همین با تعداد ۷۰۰ سکه عقد شدیم. عاقد وقتی کارش تموم شد رفت.... فرشته خانم به نیما گفت مامان جان عاقد رفت شنل نهال رو بردار دست بردم کلاهم رو بردارم که با صدای بابا متوقف شدم _ هنوز نامحرم توی اتاق هست ..اجازه بدید من روی دخترم رو ببوسم و تبریک بگم با اقایون میریم بیرون بعد دیگه هر کاری که دوست دارید انجام بدید. با این حرف بابا فهمیدم به جز خودش و بابای نیما مرد دیگه ای هم توی اتاق بوده...پس اشتباه نکرده بودم صداهای مردونه ای که شنیده بودم بیشتر از همین چند نفر بود.. وقتی بابا مقابلم ایستاد و بهم تبریک گفت کمی سرم رو بالا اوردم .نمیتونستم صورتش رو کامل ببینم بغلم کرد بهم تبریک گفت و ارزوی خوشبختی کرد بعد هم همون مکالمات رو با نیما تکرار کرد. مامان هم زمان جلو اومد و با من و نیما روبوسی کرد و یه جعبه ی زیبا بهم کادو داد. خودش بازش کرد و یه تک پوش بسیار زیبا دستم کرد. واقعا ممنون بابا بودم در این شرایط چنین کادویی بهم دادند. بعد از بابا پدر نیما جلو اومد خودش شنلم رو بالا کشید باهام روبوسی کرد و تبریک گفت . همون لحظه متوجه نگاههای مرد روبه روم شدم. از مدل نگاهش چندشم شد سریع شنل رو پایین تر اوردم. مادر نیما هم جلو اومد و بهمون تبریک گفت و جعبه ی بزرگ طلا رو مقابلم باز کرد یه سرویس طلای جواهرنشان خیلی سنگین. کمکم کرد گوشواره و سینه ریزش رو بندازم و دستبند رو به نیما داد که دستم کنه. پدر نیما هم یه سوییچ که پاپیون سرمه ای بهش اویزون بود رو به نیما تعارف کرد و گفت دیگه میتونی شاسی خودت رو سوار شی. وای خدای من چقدر دست و دلباز... خوشم اومد... با اینکه چندماه پیش نیما ماشین قبلی خودش رو تو یه تصادف کاملا داغون کرده حالا صاحب یه بهترش میشد. با صدای بابا که ازم خداحافظی کرد و گفت با مهمونها تو حیاط هستیم متوجه رفتنشون شدم. چند لحظه ی بعد صدای تبریک گفتن چند مرد دیگه به من و نیما باعث شد نیما اروم به پهلوم بزنه _خوب اون کلاه شنلت رو بکش عقب... زشته دارن به تو هم تبریک میگن.. شنل رو بالاتر اوردم ، چند مرد روبه روم بودند... معذب بودم ولی باید جواب محبت و تبریکشون رو میدادم. با رفتن بابا احساس ناامنی بهم دست داد خیلی معذب شده بودم. معلوم بود که اون اقایون دلشون نمیخواد جمع رو ترک کنند با شنیدن صدای بابا که جلوی در به اقایون برای بیرون رفتن تعارف میکرد انگار دنیارو بهم دادند.انگار دوباره به کوه تکیه دادم. و بالاخره اون اقایون رفتند... کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت واقعی اینجاس قشنگترین زاویه از حرم این قسمت باب القبله‌س که قسمت مردونه‌س خانوما از بیرون میتونن تو این زاویه بایستن و زیارت کنن
یه روز شوهرم رو تعقیب کردم وقتی رفت بیرون اون زن هم پشت سرش رفت و دیدم که روی صندلی جلوی ماشین ما نشست و رفتن سردرگم بودم اگرخانواده م میفهمیدن شر بزرگی میشد اما دلم‌ نمی خواست تو اون خونه بمونم لباس هام رو جمع کردم و بی‌هدف از خونه بیرون رفتم و وقتی به خودم اومدم خودم رو جلوی خونه پدر شوهرم دیدم وارد شدم مادر شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍃🌹🍃 ※ بهار، فصلِ عجیبی است! انگار خدا جهان را قرق کرده برای ما، و آنقدر جلوه‌گری می‌کند تا این قلبهای به خواب زمستانی رفته‌مان تکانی بخورند، بیدار شوند، چشم باز کنند، او را ببینند، ببویند، ببوسند .... ※ بهار فصل عجیبی است، گویی خدا نمایشگاهی براه انداخته، بــــرایِ 💫 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی از رفتنشون کاملا خیالم راحت شد کلاه رو اروم از روی سرم برداشتم. مرسده میخواست کمک کنه تا شنل رو کامل از روی دوشم بردارم ولی وقتی نیما بهش گفت خودم کمکش میکنم با اخم ازمون دور شد. نگاهی به اطراف انداختم با دیدن اون همه خانم با پوشش نامناسب و لباسهای مجلسی کاملا باز احساس خفگی بهم دست داد چرا اینا پیش نیما اینقدر راحت هستند؟ اصلا خوشم نیومد رو به نیما گفتم تا کی باید اینجا بشینیم؟ _چقدر عجله داری؟ بذار چندتا عکس بگیریم بعد میریم تو سالن. همونطور که داشت از روی صندلی بلند میشد گفت الان برمیگردم و بیرون رفت. نسرین که کنارم بود گفت _مردا تو حیاط هستند و مثلا قرار بوده فقط خانمها تو سالن بمونند. اما هم اقایون راحت به داخل خونه رفت و امد میکنند و هم خانم ها با همین لباسهای مجلسی‌ به حیاط میرن. نهال چکار کنیم؟ حیف اونهمه پولی که واسه لباس دادیم یه لحظه هم نمیتونیم مانتو و شالمون رو در بیاریم موهام زیر شال خراب شد اونقدر عرق کردم تو این گرما. پولش به جهنم چقدر رو موهام کار کرده حیف نیست اخه؟ اگه همین طور به رفت و امدشون ادامه بدن فکر نکنم حتی یه لحظه هم بتونیم شال رو از دور سرمون باز کنیم چه برسه به اینکه مانتوهامون رو در بیاریم. کاش به مردا بگن دیگه کسی داخل نیاد نیما دوباره برگشت و سرجاش نشست. چند تا عکس باهم گرفتیم معلومه که قصد رفتن نداره چند لحظه بعد مامانش اومد و گفت که میتونیم بریم و توی سالن بنشینیم. مهمونها انگار اصلا نیمارو حساب نمیکنن چون با همون لباسهای باز مجلسی و ارایشهای تند جلوش میرقصند و حتی به ما دونفر تعارف میکنند که باهاشون برقصیم. البته چند بار با نیما رقصیدیم و کلی بهمون شاباش دادند. مامان و خواهرام و زنداداش با اینکه معمولا با رسم شاباش دادن مشکل دارن اما به خاطر حفظ ابرو بهمون چند تا تراول شاباش دادند. هر بار بابای نیما و داداشش رو هم به داخل دعوت کردند که بهمون شاباش بدن ... زیر نگاه های برادرش سینا خیلی معذب بودم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم بعد ازمدتی نیما میخواست بره پیش اقایون بهش گفتم میشه کاری کنید هیچ مردی دیگه بالا نیاد اخه خواهرام معذب میشن... گفت اره خودمم متوجه شدم از اون موقع ساکت و مظلوم اون گوشه موندند. والله بخدا مردای ما هم ادم خوار نیستند بگو اینقدر غریبی نکنن. حالا ببینم چکار میتونم بکنم ...به اقایون بگم پیش زناتون نرید؟! زشته به خدا. اونا با شما چکار دارن اخه؟ بعدم دستی تکون داد و رفت. به نسرین گفتم یکم صبر کن به نیما گفتم الان ترتیب همه چی رو میده.. یکم گذشت نیلوفر نزدیکم شد و گفت چرا اینا مرداشون همش در رفت و امدن؟ مثلا گفتند مجلس رو مردونه زنونه کردند ولی کو؟ _نمیدونم به نیما گفتم. یه تای ابروش رو بالا داد و گفت _الان خودمم به فرشته خانم گفتم میگه اینا غریبه نیستن.راحت باشید. _نمیدونم نیلوفر، یکم صبر کن ببینیم چی میشه.... خواهرام و زنداداشم و عمه ماهرخ همگی با مانتو و حجاب کامل روی صندلیهاشون نشستند منم که به خاطر احترامی که برای مامانم قایلم شنل کنار دستمه و تا یه مرد میاد بالا سریع میکشم رو سرم اما از نگاههای تاسف بار مامان و تنها مهمونهای عزیزم متوجه میشم که از اینکه الکی شنل رو رو دوشم میکشم اصلا راضی نیستند. هربار یکی از اقوام نیما بهم گوشزد میکنه که نگران نباش اقایی که اومد غریبه نیست دایی نیماست.نگران نباش این پسر عمه ی نیماست نگران نباش اینم داماد عموی نیما بود و..و...و. فکر کنم اینا فقط بقال سر کوچه شون رو غریبه و نامحرم میدونن البته اونم شاید . کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت دهم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 11 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 اومدم خوابگاه دیدم ۵ تا اسپری سالباتومال برام خریده، فکر کنم اسمش این بود، آبی بود، کلی ذوق کردم و حسابی اسپری زدم و یه نفس حسابی کشیدم بعد نشستم فکر کردم خدایا این چرا با من اینجوری حرف زد، من باید پول‌‌هاه اینو میدادم زودتر شرش کم شه فکر کرده کیه ... صدای اس ام اس اومد، گوشی رو برداشتم دیدم مرتضی ست نوشته بود (ببخشید داد زدم دلم نمیخواد بهم دروغ بگی، جایی خواستی بری به من میگی یا خودم میبرمت یا لاقل میدونم کجایی) نشستم پایه گوشی، خوب به اون چه ربطی داره، چون پول داروهای منو داده من باید ازش اجازه بگیرم شد برام یه معضل ... هم بهش احتیاج داشتم برای نفس کشیدنم هم پول نداشتم 😔 ولی ازش ترسیده بودم حسابی ... داشتم تکالیف دانشگاه‌مو می‌نوشتم یه‌ دفعه گوشی زنگ خورد دیدم مرتضی ست _ سلام، بله آقا مرتضی صدام می‌لرزید مرتضی گفت _ سلام، خوبی دختر، بیا سر کوچه خوابگاه، خوبیت نداره من بیام جلو در خوابگاه لباس هام رو پوشیدم دویدم بیرون سر کوچه، رفتم نزدیک شیشه ماشین گفتم سلام جواب سلامم رو داد. گفت اینارو ببر بخور برات خوبه کاری‌ام داشتی بگو دیدم یه عالمه برام میوه و خوراکی خریده، ازش تشکر کردم لازم نبود زحمت بکشید گفت خواهر پنجم شدی وظیفه‌مه اِن و مِنی کردم _آخه زورم نمی‌رسه ببرم اینها سنگین هستن _پس میارم جلو در ... ❌❌ 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 11 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 12 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خوراکی ها و آورد گذاشت جلو در، من از بی پولی یک کیلو نارنگی خریده بودم صبحانه و ناهار و شام یه دونه نارنگی میخوردم حالا چشمم به گوشت و بزنج و این همه خوراکی افتاده بود، نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت، رفتن مرتضی رو نگاه میکردم، تو دلم میگفتم مگه من گدام اونم همه‌ش میگفت خواهرمی، میترسیدم ازش نمیدونم چرا ... به یه حالت غمی خوراکی ها رو بردم تو خوابگاه بچه ها ریختن دورم واااااای الهام امشب جشن میگیریم خوشبحالت صداشون تو گوشم میپیچید بی تفاوت همه چی رو ول کردم وسط اتاق رفتم سراغ تکالیف و درس‌م، شنیدم سهیلا میگه بدون برنامه ریزی نخورید که گشنگی بکشیم، من رو کاغذ لیست غذا مینویسم طبق اون میخوریم وگرنه باز یخچال خالی میشه. هیچ‌کسی هیچی نداشت بخوره، در حد نون و تخم مرغ و شیر و میوه این نهایت غذای ما بود، فقط ظهر میتونستیم بریم سلف دانشگاه غذا بخوریم اونم بعدش معده درد می‌گرفتیم وباید دو ساعت دل درد میکشیدیم ... شب سهیلا با مرغ و لپه قیمه درست کرد، و با برنج های سهمیه دانشجویی که پره لولو بود باید ده باز میشستیمش تا بشه بپزیش یه سفره پهن کرد یه غذا مفصل خوردیم، بخودم تو قیمه یه بال مرغ رسید، بچه ها ریختن دورم الهام اینو از دست نده ببین چجوری هواتو داره اون از شهریه علویه، مریضی خودت، این همه غذا یدفعه زدم زیر گریه گفتم ولم کنید، ایکاش خفه میشدم از بی نفسی همه ناراحت شدن ولی چاره‌ای نداشتم پولی که خانواده‌م میفرستادن حتی پول یک اسپری تنفسی مم نبود ساعت هشت صبح کلاس داشتم رفتم رو تخت و خوابیدم تا صبح سرحال برم سرکلاسم ... اینقدر فکرم مشغول بود کابوس میدیدم تختم طبقه دوم بود و رو به پنجره زول زدم به ماه و به فقر آزاردهنده ای که گریبانم رو‌گرفته بود فکر کردم فقری که من رو غرق تحقیر کرده بود ... __________________________ از روز اول با خودم شرط کردم که حواسم فقط و فقط به درسم باشه و کار دیگه ای نکنم همین شرطی که با خودم کردم باعث شد به مرور تبدیل بشم به ی دختر شاخ و دست نیافتنی برای پسرا، خیلیاشون میومدن جلو برای اینکه دوست بشن و منم محل نمیدادم یا خیلیا میومدن میگفتن قصدمون ازدواجه و بیایم جلوی برای خواستگاری اما جوابم منفی بود تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 12 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خانمهای حاضر در سالن که حالا تا حدودی باهاشون اشنا شده بودم و اکثریتشون دوست و اشنا و تعدادی از اونها از اقوام نیما هستند سنگ تموم گذاشتند همه مشغول شادی و رقص هستند. با خودم گفتم چه خوب شد که وقت نبود تا بقیه ی فک و فامیل خودمون رو برای جشن دعوت کنیم. وگرنه جلوی فامیلای نیما ابروم بیشتر از این میرفت. مامان نیما همین چند دقیقه ی پیش سرش رو اورده جلو تو گوشم میگه همچین مامانت میگفت باید زودتر بهمون میگفتی تا امادگی پیدا کنیم من فکر کردم چه خبره،،، اینا چرا اینجوری با پوشش نشستند؟ انگار اومدن مجلس روضه. با حفظ لبخندم جلوی مهمونا چیزی در جوابش نگفتم. نگاهی به خواهرام کردم.معلوم بود که حسابی کلافه شدند. از لحظه ای که نشستند تا الان مشخصه خیلی معذب هستند. نگاهم با نسرین تلاقی کرد با اشاره بهش فهموندم بیاد پیشم. _نسرین چرا اینجوری نشستین انگار اومدین مجلس ختم ، بابا پاشین یه خودی نشون بدید این مانتوهاتون رو در نمیارید لااقل شالهای رو سرتون رو بردارید. _حالت خوبه نهال؟ چه طوری ؟ نمیبینی مرداشون یسره در رفت و امدند؟ هرکدومم با یه بهونه. مامان همش داره حرص میخوره میگه نهال حواسش به اطراف نیست متوجه اقایون نمیشه بهش بگید شنلش رو کامل تنش کنه. بعدم با دستش آرنجم رو ماساژ داد و گفت _نگاه کن دستات کاملا دیده میشه. _اوووو نسرین خانم این همه خانم با لباسهای باز و بدون پوشش با لوندی اون وسط دارن میرقصن اونوقت چشم اون مردا فقط من رو میگیره؟ کی به من نگاه میکنه با این شنل. لحنم خیلی بد بود نسرین دیگه حرفی نزد و برگشت پیش مامان و کنارش نشست. چیزی تو گوشش گفت که مامان سرش رو با تاسف به چپ و راست تکون داد. میدونم دیگه ، الان دلخوره که چرا پوششم رو کامل حفظ نمیکنم. خیرسرم جشن عقد منه الانم ولم نمیکنه. من موندم اون بیرون نریمان و بابا چطور دووم اوردند و تاحالا نشستند.کاش اصلا بهشون برمیخورد و مامان اینارم بر میداشتن و زودتر میرفتند خونه منم دیگه راحت این شنل کوفتی رو مینداختم اون ور. زیر نگاه های مهمونا دارم اب میشم. یکم که گذشت شام رو اوردند. مهمونا مشغول خوردن شام بودند و من و نیما هم کنار میزی که مخصوص ما توی اتاق عقد اماده کردند شاممون رو با شوخیها و خنده های نیما و دستورات فیلمبردار که چطور ژست بگیریم و چطور قاشق به دهن همدیگه بدیم خوردیم . از اینهمه رفتارهای مصنوعی بخاطر سفارشات خانم فیلمبردار برای خوب شدن عکس و فیلم کلافه شده بودم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نیما من از گرسنگی دارم غش میکنم تو روخدا بهش بگو بسه ، مردم از گشنگی... بگو بره چند قاشق بخورم _ای وای بمیرم برات الان میگم بره تو هم غذات رو بخوری. بعدم رو به خانمه گفت _ دیگه کافیه خانم... عشقم خسته شده میخوایم واقعا غذامون رو بخوریم ... خانمه عذرخواهی کرد و رفت قاشق اول رو که خوردم متوجه سروصدایی از بیرون شدم رو به نیما گفتم _بیرون دعوا شده؟ _نه چرا دعوا. الان مهمونا دارن شام میخورن که یهو صدای سر و صدا بیشتر شد . تا خواست از جاش بلند شه مامانش وارد شد و هراسون گفت نیما تو بیرون نیا باز این نفهما چیز میز زیاد خوردن توهم زدن. هرچی هم شد تو بیرون نیایی ها فهمیدی؟ متوجه نشدم دقیقا چی گفت ولی مطمین شدم صداهایی که می شنیدم مربوط به دعوا ست. یه دستم رو کوبیدم روی اون یکی با خودم گفتم نکنه نریمان با کسی دعواش شده؟ لابد خواسته نهی از منکر کنه دعوا راه افتاده. از دست تو نریمان اینجا هم ول کن نیستی، خونه ی مردم به تو چه ربطی داره کی چکار میکنه؟ با اینکه داداشم هیچوقت اهل دعوا و شلوغ کاری نبود ولی نمیدونم چرا همش دلم میگفت این شلوغی مربوط به اونه... همه ی وجودم به لرزه افتاده بود رو به نیما گفتم چکار کنیم ؟ من میترسم؟ ازچی میترسی؟ طبیعیه.لابد بچه ها باهم دوباره شوخی میکردن یکی بهش برخورده حرف بالا گرفته دعوا شده. یکم بگذره اروم میشن. _یعنی چی طبیعیه؟ مثلا مراسم خوشیه دعوا دیگه چیه این وسط؟ _صبر کن الان میرم درستش میکنم. تا خواست بلند شه دستش رو گرفتم _مگه مامانت نگفت تو بیرون نری؟ کجا داری میری؟ _ای بابا مگه بچه م اینقدر میترسی ؟ الان میام. وقتی رفت بیرون سرم رو از اتاق بیرون اوردم عه چرا اینقدر قاطی شده همه چی؟ کلی اقا اومدن داخل. سریع شنلم رو انداختم رو دوشم و کلاهشم گذاشتم رو موهام و بیرون اومدم از پنجره ای که حسابی اطرافش شلوغ بود و بازش کرده بودند فقط سروصدا و فحشهای رکیک بود که شنیده میشد چه الفاظ زشتی به هم میگفتند از خجالت اب شدم. هرچی اطراف رو نگاه میکردم نه از مامانم خبری بود و نه از بقیه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 12 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت13 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 صبح زود ساعت هفت صبح از خواب بیدار شدم و مثل همیشه حاضر شدم لباسم رو پوشیدم و آماده دانشگاه رفتن شدم کتاب را برداشتم امروز امتحان داشتیم باید کتاب مزرعه حیوانات را به انگلیسی میخوندیم و به انگلیسی در امتحان می‌دادیم. رفتم سر کلاس نشستم حسابی درس خونده بودم شاگرد ممتاز کلاس بودم ولی دوباره وسط امتحان نفسم گرفت دست کردم تو کیفم پاف مو در بیارم تا نفس بکشم استاد و اومد بالا سرم _خانوم تو کیف‌تون چی می‌خواید سوالتون رو پاسخ بدید سرم رو گرفتم بالا نفسم تو کیفمه با تعجب نگام کرد پاف در آوردم و سه بار زدم توی ریه‌م و نفس کشیدم، شروع کردم به نوشتن پاسخ سوالات از بین چهل نفر دانشجو ۱۷ نفر مشغول نوشتن بودند بقیه فقط نگاه می کردند چون نخونده بودن عاطفه آروم صدام کرد الهام برگ تو بده من از روش بنویسم برگ رو دادم به عاطفه شروع کرد از روش نوشتن، چند دقیقه بعد دیدم برگه منو داد به پسر بغلی که دوست پسرش بود. از کارش ناراحت شدم با اخم‌ بهش گفتم عاطفه برگه منو بده من از پسرا بدم میاد میخواست درس بخونه عاطفه گفت وقت نیست کامل بنویسم برگه خودمو بدم بهش بنویس بهت میدم هرچی اصرار کردم عاطفه اهمیت نداد دستمو گرفتم بالا گفتم استاد بله بفرمایید برگه من دست اون آقا پسر داره از روش مینویسه برگ مو نمیده استاد به قدری ناراحت شد که کیفش رو برداشت و کلاس رو ترک کرد حتی برگه های امتحانی رو از ما نگرفت یه دفعه بعد از خروج استاد همه رو کردن به من گفتن این عقده بازی ها چیه از خودت در میاری صدام رو بردم بالا شب تا صبح نشستم درس خوندم که این آقا از روش بنویسه، پس تکلیف ما چیه؟ همه کلاس به من چپ چپ نگاه می کردند، دیدم اوضاع ناجوره اومدم بیرون رفتم دم دانشکده روانپزشکی ایستادم منتظره سهیلا... ____________________________ من محترم سادات هستم و اسم‌همسرمم اقا سید علی هست اون قدیما مثل الان نبود و همسر منو پدرم انتخاب کرد شوهرم به خوبی و مهربونی تو محله زبانزد بود زندگی خوبی داشتیم اقا سید علی خیلی زرنگ بود و خوب میدونست چطور پول حلال در بیاره، منم سرم‌گرم بچه هام بود دوتا دختر داشتم و دو تا پسر تو رفت و امد های اقا سید علی اروم‌اروم زمزمه هایی مشینیدم که نشون میداد اقا سید علی زن دوم گرفته که یه دختر هجده ساله تهرانیه، هنوز این زمزمه ها به یک ماه نرسیده بود که اقا سید علی... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 ❌❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
تازه بعد از ازدواج فهمیدم خیلی به خانواده ش وابسته و ادم دهن بینی هست.هرروز بخاطر مادر و خواهرش باهم دعوامون میشد تا جایی که حتی یکبار در حضور اونها بهم سیلی زد و از اون ببعد دستش هرز شد و به بهونه های مختلف کتکم میزد تا اینکه باردار شدم فکر میکردم بخاطر بچه از این ببعد مثل گذشته باهام خوب رفتار میکنه.اما هیچ تغییری نکرد. یکشب که دعوای حسابی کرده بودیم با گریه ازش گله میکردم که چرا مثل گذشته دیگه دوستم نداره و باهام با مهربونی و محبت برخورد نمیکنه؟ جوابش اتیش به جونم زد... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مهمونهای داماد هم معلوم نبود با هم حرف میزنن یا دارن دعوا میکنن . عجب بساطی شده . دنبال مامانم اینا میگشتم که یهو کوکب خانم خاله ی نیما اومد جلو. عه تو اینجا چکار میکنی؟ شگون نداره عروس دعوا ببینه. بیا بشین اینجا بگم مامانت اینا بیان پیشت و من رو به همون اتاق عقد راهنمایی کرد. وارد اتاق شدم هنوز تو فکر این بودم که جریان دعوا چیه و کی با کی دعواش شده؟ خواهرام و مامانم و بعد هم زینب که با گوشی مشغول حرف زدن بود و پشت سرش عمه وارد شدند. رنگ و روی اونها هم بدتر از من ،بدجور پریده بود. مامانم گفت اینا دیگه کین؟ چه حرفایی که به هم نمیزنن اصلا نمیگن تو این خونه زن و بچه هست مثلا جشن شادیه. یهویی چی شد پریدند به هم؟ زینب گوشی رو از کنار گوشش پایین اورد و قطعش کرد. رو به همه مون گفت نریمان بود میگه ظاهرا این جوونا معلوم نیست ته باغ زهرماری کوفت کردن یا مواد کشیدن که توهم زدن اومدن اینور به همدیگه میپرن. گفت فعلا بیرون نیاین که حیاط خیلی شلوغه. مامان محکم کوبید رو گونه ش _خاک بر سرم یه وقت بچه های ما قاطی دعوا نشن دوباره زینب جواب داد _نه مادر جون. نریمان گفت از اول مجلس اونقدر تو حیاط رفت و آمدای مشکوک بوده و بوی گند راه انداختند که خودش و اقا جواد حالشون بد شده و خیلی وقته رفتند تو کوچه، حتی برای شام هم حال بد سجاد رو بهونه کردند و بیرون موندند. تازه میگفت اقا کاوه همون اول خداحافظی کرده و رفته. بنده خدا بابا تنها مونده پیش مهمونا. از شنیدن این حرفا اونقدر شرمنده شدم که روی سر بلند کردن نداشتم. مامان که تا الان خیلی به خودش فشار اورده بود گریه نکنه بغضش ترکید نشست کنار دیوار ... اروم اروم با خودش حرف میزنه و گریه میکنه از توی حرفاش می فهمیدم که داره برای من غصه میخوره. تنها جمله ای که شنیدم این بود نهالم بدبخت نشه قاطی این ادما؟؟؟ کم کم بغض منم میخواست سر باز کنه ولی با حرفی که عمه زد انگار اب سردی بود به اتیش توی دلم. _ان شاالله همه چی ختم به خیر میشه. فقط خدا کنه همسایه ها به پلیس زنگ نزنن وگرنه اگه ثابت بشه مشروبات الکلی سرو میکردند بد میشه براشون. مامان یهو انگار که اتیش دلش تندتر شد گفت چرا زنگ نزنن الهی زنگ بزنن بیان اینارو جمع کنن مجلس شادیشون بخوره تو سرشون . تا حروم و حلال رو قاطی هم نکنن انگار بزمشون شاد نمیشه. این چه شادی کردنه که کلا خدارو توش گم کردن؟ رو به زینب گفتم حالا داداشم زنگ نزنه به پلیس؟ زینب که ازین حرفم دلخور شده بود چپ چپ نگاهم کرد. _نهال خانم اگه جشن عقد جناب‌عالیه جشن عقد خواهر ایشونم هست. مگه دور از جونش بیماره برا داماد خونواده ش دردسر درست کنه؟ محض اطلاعت میگم اقا کاوه هم خیلی قبل ترش رفته بود. عمه هم که مشخصه دیگه طاقت اینهمه اتفاقات منحوس رو نداره گفت کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همه ی خونواده ت بخاطر تو امشب پا رو همه ی اعتقاداتشون گذاشتن که اینجان. خدا کنه فرصت توبه رو از دست ندیم ... اگه همون بدو ورود به صاحب مجلس تذکر میدادیم که کاری خلاف شرع نکنند الان دعوای اون بیرون هم شکل نگرفته بود. یه لحظه در اتاق عقدی که توش بودیم باز شد و عده ای خانم با ترس و وحشت وارد شدند و گوشه ای کمین گرفتند. متعجب از رفتارشون به هم نگاهی کردیم که صدای مهیب شکسته شدن شیشه و بعد هم جیغ های پی در پی خانمی باعث شد همگی هراسون به دری که هنوز باز بود نگاه کنیم.. خواستم به سمت در برم تا بفهمم اون بیرون چه خبره که با شکسته شدن بقیه ی شیشه ها دوباره به عقب برگشتم. مامان بیرون رفت و هنوز اون بیرون سروصدا و جیغ و فریاد اونقدر وحشتناک بود که همگی نزدیک بود قالب تهی کنیم. اشک همگی مون در اومده بود. مامان که هنوز بیرون بود به اتاق اومد اومد. پشت دستش میکوبید و مسببین این اتفاقات رو نفرین میکرد. با دیدن ما با اون ریخت و قیافه ی گریون گفت . خدا لعنتشون کنه. هرچی دم دستشون بوده پرت کردن به سمت پنجره ها. با غصه و ترس ادامه داد شیشه اولی که شکسته خورده تو صورت یکی از خانما. کور نشه شانس اورده نفهمیدم کجای صورتش اسیب دیده خون بود که از صورتش میریخت. انگار که اون بیرون میدون جنگه... اخه ادم انقدر وحشی؟؟؟ سروصدا و همهمه ادامه داشت تا اینکه یک دفعه سکوت برقرار شد و اینبار بخاطر این سکوت ترس و تعجب به سراغمون اومد. از لای در چند تا خانم رو دیدم که با پوشش چادر مشکی به این طرف و اون طرف میرفتند. دوتاشون جلوی در رسیدند کامل در رو باز کردند و داخل شدند. تازه متوجه شدیم که مامور پلیس هستند. یکیشون که جلوتر بود رو بهمون پرسید حالتون خوبه؟ اینجا کسی مضروب نشده ؟ همگی سالم هستید؟ اون یکی که عقب تر ایستاده بود خودش رو جلو کشید و نگاهمون کرد از ترس و وحشت بود یا شرم اتفاقاتی که افتاده سرم رو پایین انداختم . بعد از شروع سروصداهای اولیه تا الان تازه به خودم اومدم . مثلا جشن عقد منه. پس چرا اینهمه شلوغی و ازدحام؟ چرا اینهمه سرو صدا و وحشیگری؟ چرا اینهمه جنگ و به هم ریختگی؟ واقعا مراسم جشن بود یا بقول مامان میدون جنگ؟ حالام که حضور خانمهای پلیس... مطمینا اون بیرون کلی پلیس اقا هست که حالا چهار پنج تا از همکارهای خانمشون وارد ساختمون شدند. آبرویی پیش خانواده برام نمونده. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت13 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت14 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 کلاس سهیلا تموم شد اومد بیرون، قدم برداشتم به سمتش و گفتم بیا بریم سلف دانشگاه ناهار بخوریم _الهام عقل‌ت رو از دست دادی! نمیبینی غذای دانشگاه رو میخوریم معده درد میگیریم _ترجیح میدم معده درد بگیرم تا بوی غذا بیاد گشنگی بکشم برگردیم خوابگاه چی داریم بخوریم؟؟ تازه باید وایسیم غذا درست کنیم. اونم یه چی داریم, یه چی نداریم, مکثی کرد و گفت یه چیزی بهت بگم الهام سری تکون دادم _بگو _یه پسری از من خواستگاری کرده اسمش‌م محسنِ، وضع مالی خیلی خوبی داره، بچه پولدارِ، میگه برای آشنایی بیشتر با هم بریم بیرون، منم نمی‌خوام تنهایی باهاش برم بیرون امروز برای ناهار دعوت‌م کرده، به ستایش‌م گفتم قبول کرده. تو هم بیا چهارتایی بریم _من که اون رو نمیشناسیم اگه ما رو بدزده چی؟ _احمق مگه بچه کوچولویم که ما را بدزده بعدم دارم بهت میگم خواستگارمِِ _کِی باهم آشنا شدین؟ _یه، یک ماهی هست هم دلم نمیخو اد برم، هم گرسنه‌مِ، هم به خودم گفتم، دوستم داره ازم خواهش می‌کنه تنها نباشه روش رو زمین نزارم قبول کردم _باشه بریم سهیلا خوشحال لبخندی زد و قدم برداشتیم سمت بیرون دانشگاه، چشمم افتاد به یه پژو پرشیا که زیر نور آفتاب داره برق میزنه، یه پسرم پشت فرمون نشسته، من و ستایش نشستیم صندلی عقب، سهیلا نشست جلو، بعد از سلام و احوالپرسی رسمی با ما و یه سلام و احوالپرسی گرم با سهیلا حرکت کرد، نا خواسته چشمم افتاد به آینه متوجه شدم از توی آینه چشم دوخته به من، نگاهم رو از آینه گرفتم، به خودم گفتم، چرا اینطوری به من نگاه میکنه، باز گفتم، حتما اتفاقی نگاهش افتاده، دو باره اینه رو نگاه کردم، دیدم نه نگاهش طبیعی و اتفاقی نیست، یه لحظه به ذهنم اومد، یا خدا سهیلا متوجه نگاه این پسره به من نشه، یه وقت فکر کنه من می‌خوام با خواستگارش دوست شم، سریع نگاهم رو از آینه برداشتم، و طوری نشستم که تو دید نگاهش نباشم. من اصلا حال و روز خوبی ندارم ،از این کارها هم خوشم نمی‌یاد، چون واقعا با تمام بدبختی دارم درس می‌خونم. محسن کنار یه رستوران بین المللی نزدیکی‌های قم به اسم آفتاب مهتاب، که هم غذا داره و هم قلیون پارک کرد، سفارش یه غذای مفصل داد، خوردیم قلیون‌م کشیدیم، بلند شدیم به سمت قم حرکت کردیم رسیدیم به میدان هفتاد دو تن، فلکه را که دور زد تا برسیم تو خیابون عماریاسر نزدیک خوابگاه، متوجه شدم یه ماشین چسبیده به پرشیا و با حرکتهای نمایشی داره به محسن می‌فهمونه بزن بغل، محسن توجهی بهش نکرد، عین مسابقات اتومبیل رانی هر دو گاز میدادند، اون زانتیا این پرشیا، یه لحظه ترسیدم، از پهلو نگاه کردم دیدم راننده ماشین بغلی مرتضی است ... از ترس دوباره نفسم گرفت، دست کردم تو کیفم چند تا پاف زدم تا بتونم نفس بکشم، به خودم گفتم مرتضی چرا انقدر عصبانیه، خدا رو شکر من که عقب نشستم، این پسرِ هم که خواستگار سهیلا ست به من ربطی نداره یه دفعه مرتضی برای اینکه ماشین محسن رو نگه داره، پیچید جلو ماشین محسن، ماشین‌ها خوردن به هم، یه صدای مهیبی اومد، صدای جیغ ما بلند شد، مرتضی با یه چوب از ماشین اومد پایین، دیوانه وار میزد رو ستون‌های ماشین محسن، شیشه‌‌ی جلو ماشین محسن و خورد شد ریخت پایین، با سکوت محسن در برابر مرتضی، به نظرم اومد که انگار این‌ها از قبل همدیگر رو می شناسن، مرتضی دستش رو آورد به سمت، در عقب ماشین که بازش کنه، در ماشین قفلِ، با چوب زد شیشه ماشین را شکست در رو باز کرد منو کشید بیرون، کیف منو برداشت انداخت تو ماشینش به من گفت بشین تو ماشین ... سهیلا و ستایش م فقط دارن به مرتضی فحش میدن ...‌ محسن م ترسیده، مات و مبهوت نگاه میکنه، یه دفعه مرتضی به محسن گفت ساعت یازده باشگاه میبینمت ... ❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت14 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت15 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نشستم تو ماشین بند بند وجودم داره می لرزه بریده بریده گفتم آقا مرتضی، آقا محسن خواستگار سهیلاست، ماها رو ناهار دعوت کرده بود که باهاش تنها نباشه روش رو کرد سمت من نگاهی پر خشم بهم انداخت و بی هوا محکم با پشت دست زد تو صورت‌م، دنیا دور سرم چرخید. بعدم چنان محکم زد روی ترمز که صدای جیرجیر لاستیکهای ماشین بلند شد، کامل چرخید سمت من یکی دیگه محکم تر زد تو صورتم. تا به حال کسی من‌رو نزده بود با تعجب زل زدم تو چشماش معترض گفتم به من ربطی نداشت چرا میزنی؟ عصبانی غرید _نباید سوار ماشینش میشدی اینا بچه های خلافکار خیابان باجک هستن، دختره احمق، مگه تو کسی رو اینجا میشناسی! بی‌شعور اگه می بردت تویِ یه خونه دورت می‌کردند چه غلطی میخواستی بکنی! دوباره بی هوا با پشت دست زد تو صورتم دستم رو گرفتم جلوی صورتم، محکم زد رو دست‌هام، دست‌هام خورد تو صورتم، من نمی فهمم چرا داره این کارهارو میکنه، دیگه از ترس اینکه بازم بزنه تو صورتم، جرات نکردم حرفی بزنم. گاز ماشین رو گرفت و با سرعت حرکت کرد، جلوی خوابگاه نگه داشت، عصبی داد زد _برو پایین در ماشین رو باز کردم پیاده شم یه چیزی گذاشت توی کیفم صداش رو برد بالا _از خوابگاه بیرون نمی آیی، حق دانشگاه رفتن نداری، مگر اینکه به من بگی چه ساعتی کلاس داری. طبق ساعت کلاس از این جا میری بیرون برمی‌گردی، لازم باشه برات سرویس میگیرم، برنامه دانشگاهت‌م برای من می‌فرستی، منم دارم برگردم پیش اون دو تا دختر احمق، سهیلا و ستایش بدون اینکه حرفی بزنم قدم بر داشتم سمت خوابگاه، یه لحظه برگشتم ببینم چیکار میکنه. رفته یا هنوز هست یا خدا وایساده تا ببینه من رفتم تو خوابگاه یا نه. ترسیده تند تند قدم برداشتم و، وارد خوابگاه شدم. تمام صورتم درد میکنه، یه گرمی روی لبم حس کردم دست زدم به لبم، دستم داغ شد، دستم رو گرفتم جلوی چشمم، دیدم خونی‌ی، ای وااای دماغم داره خون میاد، ترس وجودم رو برداشت، حالم ازش بهم خورد. پسره نفهم به تو چه مربوطه که من کجا میرم و با کی میگردم، تو یه پول دارو، و بیمارستان من رو دادی، چرا فکر می کنی صاحب من شدی... ❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پدر بیچارم از این بی‌ابرویی و مجلس آلوده به گناه و این دعوا و جنگی که راه افتاده و ورود پلیس به این قضیه سکته نکنه خوبه. مهمونهایی که گوشه ی اتاق بودند با گریه رو به خانمهای پلیس توضیح میدادند که ما مهمون هستیم نمی دونستیم مشروبات الکلی و چیزهای دیگه هم سرو میکنن، به خدا ما نمی دونستیم قراره مجلس مختلط بگیرن، ما نمی دونستیم قراره به جون هم بیفتند. هر کدوم با گفتن این جمله ها میخواست بار گناه خودش رو سبک کنه. ماموری که اول وارد شده بود گفت خیلی خوب فعلا همینجا باشید بهتون میگم کی بیرون بیاید.... سه روز از اون شب نحس و کذایی میگذره. با نیما قهر کردم و البته اون هنوز نمیدونه باهاش قهرم. چون همون شب عقد من با بقیه اعضای خانوادم به خونه بابام برگشتم و دیگه نیما رو ندیدم نیما و پدرش و برادرش و چند تا از مهمونهایی که بیشتر شبیه اراذل رفتار میکردند بازداشت شدند. نفهمیدم نیما و پدر و برادرش جرمشون محرز نشد که فردای همون روز ازاد شدند یا اینکه با پارتی بازی و گردن کلفتی و شایدم با شل کردن سرکیسه و زیر میزی تونستند قانون رو دور بزنن و ازاد بشن. هرچی که هست شنیدم همون شب ی نفر با مشت انقدر تو سر نیما زدهکه از اون شب یه گوشش نمیشنوه وقتی پنهان از خونواده م زنگ زدم به فرشته جون گفت نیما همون شبی که بازداشت بوده اونقدر گوش و سرش درد میکرده که انتقالش دادن به بیمارستان و همونجا متخصص گوش و حلق و بینی بعد از معاینه گفته پرده ی گوشش اسیب ندیده ولی به احتمال زیاد بخاطر ضربات وارده مشکل داخلی ایجاد شده . فردای اون روز هم که مرخص شده رفتن پیش یه پزشک خوب براش سی تی اسکن اسپیرال گوش نوشته که باید در اسرع وقت بره و انجامش بده. میگفت اونقدر نیما سردرد و گوش دردش شدید بوده که با تزریق دوسه تا مسکن قوی تازه چند ساعته که تونسته بخوابه. هر کاری کردم به فرشته اعتراض کنم در مورد اتفاقات اون شب نمیدونم روم نشد یا اینکه اعتماد به نفس کافی رو نداشتم که لال شدم و در موردش هیچ حرفی نزدم و اعتراض و گله ای نکردم. همینکه تماس رو قطع کردم به خودم لعنت فرستادم، اخه چرا هیچی نگفتم؟ هنوزم زبونم پیشش کوتاه بود... با خودم عهد کرده بودم فعلا نه با نیما حرف بزنم و نه اجازه بدم خودش یا هیچکدوم از اعضای خونواده ش باهام حرف بزنن، به خیال خودم تصمیم گرفته بودم بابت جریاناتی که اون شب اتفاق افتاد و بابت ابرویی که از من پیش خونواده م رفت و بخاطر سرشکستگی خونواده م و ابروریزی که پیش اومد تنبیهشون کنم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما دلم طاقت نیاورد و نتیجه ش شد تماسی که چنددقیقه پیش با مادرش داشتم. اون شب کذایی بین راه بابا اونقدر حالش بد بود که داداش وقتی مارو به خونه رسوند بابا رو برد بیمارستان، که دکتر بعد از معاینات اولیه گفته بود اگه کمی دیر تر به دکتر میرسوندینش سکته کردنش حتمی بوده. طفلکی بابام فشار عصبی زیادی بهش وارد شده ... بیچاره مامانم اون شب تاصبح اونقدر گریه کرد و اونقدر به خاطر این اتفاقات شوم ،خودش رو لعنت میکرد که چرا راضی به وصلت من با اون‌خونواده شده که اگه نسرین بهش سرم وصل نمیکرد و اون داروهای ارامبخش رو به سرمش تزریق نمیکرد معلوم نبود تا صبح چه بلایی سر خودش بیاره. از حال و روز عمه و خواهرای بیچاره م هم که چیزی نگم بهتره.... همگی تا صبح مثل بید مجنون میلرزیدیم. داداشم فقط با اخمی وسط ابروهاش... سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت ، فقط هر پنج دقیقه یکبار نفسش رو پرصدا بیرون میداد و چیزی زیر لب میگفت ... بهترین واژه ای که با دیدنش به ذهنم خطور میکرد واژه ی "ارامش قبل از طوفان"بود من که جرات افتابی شدن در مقابلش رو نداشتم اینا رو هم نسرین برام تعریف کرد. ما اولین بارمون بود که در چنین شرایطی قرار گرفته بودیم. تا به حال شاهد هیچ دعوا و کتک کاری نبودیم چه برسه به دعوا و جنجالِ اون شب و شکسته شدن پنجره ها و مجروح شدن چندین نفر. واااای بازداشت شدن نامزدم و پدر و برادرش. کاش ادما تو وجودشون یه کلید دیلیت داشتند فشارش میدادن و خاطرات یه ساعات خاصی که مدنظرشون بود رو پاک میکردن . کاش خاطرات اون شب از حافظه ی ادمای این خونه پاک میشد. بابا امروز صبح بالاخره سکوت چند روزه ش رو شکست. بهم گفت تا دیر نشده طلاقت رو از این پسره میگیرم. اشتباه کردم به ازدواجت راضی شدم. من فیروز بهادری رو میشناختم میدونستم چه ادم ناپاک و غیر موجهیه، خیلی اشتباه کردم اجازه دادم با پسر ناخلفش ازدواج کنی، هرچی نباشه اون پسر لقمه از دست اون ادم گرفته. من خیلی اشتباه کردم اگه شده تو خونه دست و پات رو به چهارمیخ میکشیدم ولی نباید می ذاشتم کار به اینجا بکشه. با حرفای بابا سرم سوت کشید درسته عصبانیه و دل نگران اینده ی من ،ولی حق نداره واسه من تصمیم بگیره... ادامه داد: خودت دیدی مراسم جشن و شادیشون چه شکلیه، در چشم بر هم زدنی شد محفل اراذل و اوباش...خودت هم دیدی و هم شنیدی . این دندون لق رو هرچه زودتر باید کند. تازه اول راهی که پا توش گذاشتی این بود وای به حال بعدش. می فهمیدم بابا نگران ایندمه که اینجوری داره تاسف میخوره و از تصمیمش برام میگه اما عشق من به نیما اونقدر عمیق بود که با این چیزها بازم نمیتونستم ازش دل بکنم. صدای فین فین گریه م باعث شد بابا سرش رو بالا بگیره. نمیدونم چی تو چهره م دید که گفت. عزیز دل بابا غصه نخور فکر کنم با پرونده ای که اونشب توی پاسگاه براشون درست کردند راحت بتونیم برای طلاقت اقدام کنیم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
بسم الله الرحمن الرحیم: 🌸 اسکان شبانه زائران در حرم مطهر امام رضا (علیه السلام) و 🔹هر زائر با ارائه کارت شناسایی معتبر می تواند برای مدت ۵ شب در طول سال در محل های تعیین شده اقامت نماید. 🔸تذکر: طرح اسکان شبانه، فقط ویژه زائران با کدملی غیر مشهدی می باشد. 🔹پذیرش اتباع با گذرنامه یا کارت ویژه اتباع، امکان پذیر است. 🛏 محل برادران : بست پایین خیابان (شهید نواب صفوی)، ورودی حر یک (جنب مدرسه عباسقلی خان) مراجعه نمایند. سپس میتوانند به رواق جهت خواب و استراحت رایگان مراجعه نمایند. 🛏 محل ثبت نام : جهت انجام مراحل پذیرش به اتاق ۱۰۵ روبروی باب السلام واقع در بست نواب صفوی مراجعه نمایند. سپس می توانند به س جهت خواب و استراحت رایگان مراجعه نمایند. 🛏 ساعات پذیرش از ساعت ۲۱ انجام می شود اما سه شنبه شب ها و پنجشنبه شب ها بعد از برگزاری مراسم دعا انجام می شود. 🛏 استراحت روزانه در حرم 🔸این امکان برای زائران و مجاوران امکان پذیر است. 🔹برادران: ضلع جنوبی صحن پیامبر اعظم (ص) (سمت قبله)، جنب ایوان ولی عصر، اتاق ۱۰۵ 🌹خواهران: بست نواب صفوی، رواق حضرت زهرا (س) ساعات مراجعه و استراحت: از ساعت ۱۴ الی ۱۷ ⛲️محل زائران در حرم: ( شبانه روزی) در هریک از این سرویس های بهداشتی، تعدادی دوش جهت استحمام زائران در نظر گرفته شده است. ☘سرویس بهداشتی شماره1 واقع در خروجی صحن غدیر. ☘سرویس بهداشتی شماره4 واقع در خروجی صحن کوثر. ☘سرویس بهداشتی شماره5 واقع در صحن امام حسن مجتبی (ع) (ضلع شمالی بست نواب). ☎️ تلفن تماس: 138 🌺🍃لطفا توی تمام گروه ها و کانالها بفرستید شاید به این واسطه زائری نائب الزیاره ما هم بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت15 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت16 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 با قیافه‌ای آش ولاش و داغون گریه کنون اومدم تو خوابگاه ولی نمیتونم به کسی چیزی بگم، اصلا نباید بگم که از چی ناراحتم واینکه چی شده و چرا کتک خوردم. لباسم رو درآوردم رفتم زیر پتو یه دفعه، زنگ ارسال پیامک گوشیم بلند شد، پیام رو باز کردم، پیام از مرتضی‌ست،نوشته رسیدی خواستم جواب ندم ترسیدم بیاد خوابگاه و سر صدا راه بندازه، پاسخ دادم بله نوشت: تمام برنامه دانشگاه و کپی کن یه دونه بده به من ،بدون اجازه من خارج از ساعت دانشگاه حق نداری از خوابگاه بری بیرون هرجا می خواستی بری خودم میام میبرمت برگشتم تو کیفم رو نگاه کردم ببینم چی گذاشت تو کیفم نگاه کردم دیدم یه دسته پوله تو دلم گفتم لعنت به پول بیاد، این فکر میکنه منو خریده؟؟ یا منو دوست دختر خودش میبینه، یا به قول خودش فکر میکنه من خواهرشم، چرا این کارو کرد؟؟ اومدم بخوابم گوشی تلفن زنگ خورد، با سردی پاسخ دادم بله _ساعت یازده همه تو باشگاه دور هم جمعیم، یه زنگ بهت میزنم تلفن رو آیفونِ، حواست باشه چی میگی متوجه منظورش نشدم پیش خودم گفتم نکنه قرار دعوا گذاشتن با هم ،خوب اصلا به من ربطی نداشت اون خواستگار سهیلا بود چرا مرتضی نمی فهمه؟ چرا میخواستن دعوا کنن، حتی نمیدونم کدام باشگاه هستن که زنگ بزنم به پلیس بگم ... ❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت16 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت17 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 هرکاری کردم خوابم نرفت، اومدم سراغ کتابهای دانشگاهم، که تکالیف‌م رو انجام بدم، صدای زنگ گوشیم بلند شد، نگاهم افتاد به ساعت روی دیوار، یازده شبِ، گوشی رو برداشتم پاسخ بدم، عه مرتضی است ... سریع با ترس و لرز گوشی رو جواب دادم بله بفرمایید _الان زنگ میزنم غیر اسم من حرفی بزنی اینقدر میزنمت صدای سگ بدی کثافت ... _چرا فحش میدی! خفه شو، تو گ..و..ه.. خوردی سوار ماشین کسی شدی، آدمت می‌کنم ... تلفن و قطع کرد پنج دقیقه نشد مجدد گوشی زنگ خورد، جواب دادم بله _تلفن روی آیفونه همه دارن صداتو میشنون الهام خانم ... الان بگو تو دوست دختر کی هستی؟ مکث کردم ... گفت الو ... بله، دو باره سوالش رو پرسید از ترس گفتم آقا مرتضی _بگو غلط کردم سوار ماشین محسن شدم غلط کردم، ببخشید. ناخواسته زدم زیر گریه، گفتم: _ببخشید _گریه کن حالا مونده گریه کردنات و قطع کرد ... از ترس و استرس زانوهامو بغل کردم، سهیلا اومد تو اتاقم _الهام چی شده؟ سهیلا من می‌ترسم، منو میزنه، میگه من دوست دخترشم سهیلا، مرتضی رو تو آوردی تو زندگیم _تو به پولش احتیاج داشتی، پول داروهات، زندگیت، روزمرگیت، همه اینها رو مرتضی داره تامین میکنه، خب به حرفش گوش کن، تو رفاه زندگی کن _سهیلا من ماله کسی نیستم بعد ته این رابطه چی میشه؟، اگه موند چی، اگه نرفت من اینجا چیکار کنم، من اومدم درس بخونم، دانشجوام ... _بمون باهاش درست تموم شد سیم کارتتو دربیار بنداز تو جوب برو تهران خونه‌تون ...اون از کجا میدونه خونه‌تون کجاست، فعلا با پولش زندگی کن _خب میرم کار میکنم یدفعه گفت احمق چقدر میخوای کارکنی که در ماه بتونی چهار تا پاف تنفسی بخری، نفس بکشی، بدبخت خفه میشی میمیری زدم زیر گریه، صدای زنگ موبایلم میاد نگاه کردم دیدم مرتضی است از ترس جواب دادم بله _سلام عزیزم بیا بیرون، سر کوچه‌م کارت دارم _اجازه نمیدن این وقت شب _میگم بیا یعنی بیا زودی حاضر شدم رفتم پیش مسئول در خوابگاه، گفتم من برم داروخانه پاف بخرم و بیام _ باشه برو زود بیا ❌❌ جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁