eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
788 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _خوب مامان پس چرا هی رنگ به رنگ میشی الان خیالت راحت شد که ؟! همونجور که چپ چپ نگاهم میکرد گفت پس من فعلا میرم نیم ساعت قبل از اتمام کارت زنگ بزن که باباتم حاضر بشه بیایم محضر.خدا کنه وقت بدن، برای صبح معمولا نوبت گرفتن خیلی سخته. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. ساعت یازده و نیم فرشته جون زودتر از من کارش تموم شد و رفت. چند دقیقه بعد زینب و نسرین و نیلوفر وارد ارایشگاه شدند با لبخند به من نگاه میکردند و از زیباییم تعریف می کردند. خستگی از سرو روشون می بارید. نیلوفر گفت بخاطر هول بودن شما و اقا داماد مجبور شدیم اولین مزون لباس مجلسی که رسیدیم همونجا لباسامون رو انتخاب کنیم و با اینکه قیمتاش خیلی گرون بود خریدامون رو انجام بدیم اونهمه پول دادیم ولی هیچکدوم باب میلمون نشد. من دوست داشتم با سلاله ست کنم که نشد و یه مشکی نصیبم شد. نسرین لباس کوتاه نمیخواست اجبارا کوتاه برداشت زینبم که بیچاره نتونست رنگ و مدل دلخواهش رو پیدا کنه. ورپریده حالا وقت عروسیت این بلا رو سرمون در نیاری تورو جون نیما جونت اونموقع دیگه زهرمون نکن. باشه ی غلیظی گفتم که هرسه زدن زیر خنده. نیلوفر رو به محبوبه خانم گفت کی کارش تموم میشه ببریمش؟ ابروهامو دادم بالا با کی قراره برم؟ نریمان و بابا دم در منتظرتن. بابا گفت شاید کسر شانت بشه با پرایدش بری محضر ، گفت تو با زینب با ماشین نریمان بری، ما هم با خودش... همونجور از تو اینه چینی به بینیم دادم. با نریمان؟ لابد نریمان نذاشت نیما بیاد دنبالم اره؟ خوب شنلمو میکشیدم رو صورتم دیگه. . با اخم نیلوفر که با ابروهاش به ارایشگر و زینب اشاره میکرد رسما خفه خون گرفتم ... راس ساعت دوازده و ربع سوار ماشین نریمان شدم. من و نسرین عقب نشستیم و زینب با دخترای کوچولوی نازنینش جلو. اونقدر کلاه شنلم رو پایین کشیده بودم که هیچی نمیدیدم. از خود ماشین تا جایگاه عروس توی محضر نسرین دستم رو گرفته بود و هدایتم میکرد. نباید بهونه دست داداشم میدادم. وقتی نیما کنارم نشست اروم کنار گوشم گفت دیگه داری مال خودم میشی. از حرفش قند تو دلم اب شد. با حضور پدرو مادر نیما عاقد شروع کرد و یه خطبه ی یک روزه برامون خوند. نیما خیلی سریع یه انگشتر تو دستم کرد و دستم رو گرفت و رو به جمع گفت با اجازه تون ما بریم که خیلی از برنامه عقبیم. وقتی بیرون میرفتم اشک گوشه ی چشم بابا دلم رو لرزوند. اما وقت نداشتم که برگردم و پاسخی به محبت و دل نگرونی پدرونه ش بدم..‌. با هدایت نیما پله هارو پایین اومدم و سوار ماشین شدم کمی که رانندگی کرد ماشین رو یه گوشه نگه داشت. شنلم رو که حالا کلاهش رو عقب داده بودم عقب تر کشید کمی نگاهم کرد و گفت چقدر قشنگ شدی نهال، مال خود خودمی... کلا درش بیار این شنلو نمیتونم خوب ببینمت... _نیما لباسم خیلی بازه ، ارایشمم خیلی غلیظه از بیرون ماشین معلوم میشم روم نمیشه. به سمتم چرخید و کلاه شنل رو از روی سرم برداشت و گفت توی ماشین چطوری دیده میشی؟ اصلا بذار همه ببینن یه فرشته ی خوشگل از بهشت اومده نشسته کنارم... بعدم چشمکی همراه بشکنش زد و گفت بریم که سریع عکسارو بگیریم. از اینهمه توجه نیما ذوق زده بیرون رو تماشا میکردم. احساسم شبیه ادمی بود که برای اولین بار چشماش داره دنیا رو میبینه. _________________________ چهارسال از عمرم رو کنار یه همسر بددل و شکاک میگذروندم خیلی بابت این موضوع اذیت شدم اون حتی اجازه نمیداد به تنهایی خونه ی مادرم برم یا با برادرای خودش و شوهرخواهرام سلام و علبک عادی داشته باشم که الیته این بی اعتمادی از یه اتفاق خیلی کوچک و دشمنی یه ادم به ظاهر دوست شروع شد. ده سال قبل که تازه ازدواج کرده بودم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
همیشه دلم میخواست از همه چی سر دربیارم. وقتی اردواج میکردم مامان و خواهرم بهم کلی سفارش کردند که تو زندگیت سرت گرم کارای خودت و شوهرت باشه و تو زندگی فامیلای شوهرت سرک نکش هرچی کمتر بدونی خودت راحتتری و کنجکاوی و تجسس در زندگی و امورات دیگران هم گناهه...اما من که فضولی و سردراوردن از کار دیگران تو خونم بود فقط یه باشه گفتم و کار خودم رو میکردم. با مادرشوهرم تو یه حیاط زندگی میکردیم یه برادرشوهر و خواهرشوهر مجرد داشتم و هرروز رفت و امدهاشون رو چک میکردم یه روز برادرشوهرم... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
از سر کوچه پیچیدیم تو خیابون دیدیم یه ماشین که چهار تا مرد لات که از طرز رفتارشون به نظر میومد مست هستن پیچیدن توی کوچه ما. بابام با تعجب رو به من گفت، این کوچه از این آدمها نداره. برای همین سر کوچه ایستاد تا ببینه اینها توی این کوچه چیکار دارن، منم چشم دوختن به کوچه و اون ماشین، با کمال تعجب و ناباوری دیدم در خونه ما نگه داشتن و یکیشون کلید انداخت در حیاط رو باز کرد اون سه نفر هم با عجله رفتن تو حیاط ما و در رو هم بستن. برق از چشم‌هام پرید که اینها خونه ما چی می‌خوان و چرا کلید داشتن... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همه چی از نظرم زیباتر از قبل شده بود. احساس خوشبختی تمام سلولهای وجودم رو لبریز کرده بود قبلم اکنده از ارامش خیال .. تا نزدیکیهای ساعت چهار کارمون طول کشید و تازه وارد خونه ی پدر نیما میشدیم. اولین بار بود که پا به خونشون میذاشتم. بخاطر احترامی که برای نریمان و بابا قائل بودم و احتمالا زودتر از ما رسیدند دوباره کلاه شنلم رو پایین کشیده بودم فقط متوجه شدم حیاط خونه ی پدر نیما خیلی خیلی بزرگه در حد یه باغ که پر از باغچه های بزرگ و کلی گل و گیاه و درخته . کمی کلاه رو بالا کشیدم تا بتونم فضای داخل حیاط رو بهتر ببینم گوشه ای از محوطه ی حیاط که نزدیک ساختمان بزرگ روبرومه صندلی چیده شده و تعدادی اقا حضور دارن که معلومه از مهمونها هستند و تعدادی خانم و اقا که در حال پذیرایی هستند. هفت هشت تا پله رو بالا رفتیم و وارد یه ساختمون شدیم که سالن خیلی بزرگی داشت اگه نیما بهم نگفته بود اینجا خونه شونه فکر میکردم تالاره ... مامان نیما اومد جلو صورت من و نیما رو بوسید و دستش رو پشت کمرم گذاشت . _وای چرا شنلتو اینقدر پیچوندی دورت؟ خوبه نفست بند نیومد دختر... نیماجان کمکش کن در بیاره شنلش رو _بیا اینجا ، اینجا اتاق عقدتونه... وارد به اتاق بزرگ که از مجموع دوتا اتاق ماهم بزرگتر بود شدیم. مامان و نسرین و نیلوفر و زینب با دیدن من با لبخند جلو اومدند ...بعد از خوش وبش با اونها تازه تونستم خنچه ی عقد زیبایی که روی زمین چیده بودند رو رصد کنم من و نیما روی صندلی مخصوصمون نشستیم ..از بین چندتا خانم روبروم فقط کوکب خانم خاله ی نیما رو شناختم با لبخند جلوتر اومد و بهم تبربک گفت. پشت سرش دختری که خیلی شبیه فرشته جون بود دستش رو به سمتم دراز کرد هم زمان که تبریک میگفت خودش رو مرسده معرفی کرد. با شنیدن اسمش ناخوداگاه به نیما نگاه کردم. مرسده دختر خاله ی نیما همونی که مادر و پدرش خیلی دوست داشتند عروسشون بشه وخودش هم خیلی مشتاق ازدواج با نیما بود. لباس نسبتا بازی پوشیده بود. وقتی دستش رو سمت نیما دراز کرد نیما با کمی تعلل دستش رو فشرد ، معلومه سعی میکنه تو چشمای مرسده نگاه نکنه. نگاهم خیره به تلاقی دستان گره خورده شون بود... به خونواده م که خیره به من و نیما بودند نگاه کردم .من همیشه معتقد بودم محدودیتهای بحث محرم و نامحرم در خونواده م ظلم به منه. پس چرا از محدود نبودن نیما ناراحت شدم؟ در نگاه همگی شون تاسف بیداد میکرد. با صدای اقایی که گفت عاقد داره میاد،نسرین سریع شنلم رو که دست مامان بود اورد و بهم داد، نگاه خیره و متعجب مهمونها باعث شد برای پوشیدنش تردید کنم با خودم گفتم اینها اقوام نیما هستند و مثل ما خیلی به مقوله ی محرم و نامحرم اشنایی ندارن و ممکنه مسخرم کنند. اما با تلاشی که نسرین میکرد که کمکم کنه، مجبور شدم بپوشمش ... جالب بود هرکدوم از اقوام نیما با اینکه لباس مجلسی تنشون بود فقط به انداختن شال روی سرشون بسنده کردند که نپوشیدنش سنگین تر بود... وقتی صدای یا الله گفتن بابا رو شنیدم شنل رو پایین کشیدم از روی کفشها میتونستم تشخیص بدم بابا نفر سومی بود که وارد شد. زیر شنل چیزی رو نمیتونستم ببینم به جز وسایلی که توی سفره ی عقدم بود ... با صدای نسرین که اروم به شونه م زد سرم رو کمی بالا اوردم قران رو نزدیکم اورد و گفت بیا سوره ی نور برات اوردم خیلی شگون داره. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم🌹 ____________________ مادرشوهرم از طبقه پایین اومد و برای خود شیرینی پیش شوهرم بدون اطلاع از موضوع دعوا ی سیلی به صورتم زد از شدت ناراحتی گریه م گرقت میون گریه هام به مادرشوهرم‌ گفتم مثل مادرم حضرت زهرا که بیخودی سیلی خورد سیلی خوردم انشالله دستات بسوزن انقدر که از درد ناله ت بند نیاد به شوهرمم نگاه کردم و گفتم من زورم‌ بهت نمیرسه ولی، دستم رو محکم تو سینه م کوبیدم و گفتم مادرم زهرا میزنه کمرت که دیگه صاف نشی تو... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
یک بار برای همیشه از قد کوتاهت خلاص شو😍 💥با پکیج افزایش قد رشدینو خیلی ها تونستن افزایش قدطبیعی وسالم داشته باشن⬆️ حتی بعد از سن بلوغ 🤩 ✅افزایش قد آسان و سالم تا20سانت ✅تضمینی ودارای مجوز ✅مخصوص سنین ۱۰تا۴۵سال ⭕ روی لینک زیر کلیک کن👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 چرا تو خوش قد و بالا نباشی⁉️⁉️⁉️
دوستان یک راه خوب واسه افزایش قد پیدا کردم بدون هیچ قرص و دارویی بهتون کمک میکنه تا قدتون رشد کنه😍 خودم از پکیجشون استفاده کردم توسه ماه 12سانت رشد کردم 😍😁 اگر شما هم قدتون کوتاهه یه سر به کانالشون بزنین کارشون عالیه👇🤩👇 https://eitaa.com/joinchat/1276641494C7b9c603516 👆💥آخرین فرصت برای افزایش قد💥
🍃🌹🍃 ⭕️ قدرت رسانه میدونید یعنی چی؟ 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت نهم برگرفته از زندگی واقعی پیا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت دهم برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بلند شدم اومدم کفشداری کفش‌‌هامو گرفتم و خودمو مرتب کردم رفتم سر خیابون وایسادم منتظر تماسش بودم، دو دقیقه نشد دیدم جلوی پام وایساد، نشستم تو ماشین گفتم سلام جواب سلاممو نداد، اینقدر تند تند لایی میکشید بین ماشین ها و با سرعت میرفت، ملتمسانه گفتم آقا مرتضی توروخدا یواش برو از شدت عصبانیت اصلا صدامو نمیشنید گفتم چیزی شده؟ یه دفعه زد روی ترمز یه گوشه خلوت، تو خیابون صفاییه ایستاد و دستشو آورد سمت صورتم، چشم‌هام رو بستم، چونه‌م رو گرفت و سرمو آورد بالا گفت تو چشمام نگاه کن، محلش نگذاشتم داد زد گفت تو چشمای من نگاه کن ... ترسیده بودم چشمامو باز کردم دیدم وای چقدر دستاش بزرگه اومد نزدیک صورتم، ترس تو تمام وجودم بود یدفعه گفت دیگه به من دروغ نگو با ترس گفتم من دروغ نگفتم داد زد میگم، دیگه به من دروغ نگو، بگو چشم _چشم هر دو تایی‌مون ساکت شدیم به رانندگی ادامه داد نمیدونستم داره منو کجا میبره رو کردم بهش ببخشید میشه بگید داریم کجا میریم _دارم میبرمت خوابگاهه خراب شده‌ت ... انقدر ترسیده بودم اصلا حرف نمیزدم، رسیدیم جلو در خوابگاه گفتم ممنونم دست انداختم به دستگیره در پیاده شم گفت بیا اینارو بگیر تموم شد بهم بگو، الانم مستقیم میری خوابگاه، جایی‌ام نمیری، هر جایی هم خواستی بری میگی من میام میبرمت، توی این شهر غریب یه دختر، مگه واسه خودش میچرخه گفتم من رفتم حرم پرید وسط حرفمو داد زد دهنتو ببند برو خوابگاه .... ❌❌❌ https://eitaa.com/chatreshohada/65087 لینک پارت👆👆 اول مرگ تدریجی یک رویا 👇👇📣 عزیزان رمان با هماهنگی نویسنده و مدیر کانال در این کانال گذاشته میشه🌹 بنده حلال و حرام رو راعایت میکنم هرگز در کانالی که به اسم شهدا نام گذاری کردم بدون اجازه و هماهنگی نویسنده و یا مدیر کانال هیچ پست و داستان کوتاه و رمانی رو در کانالم نمیگذارم🌹 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۹۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) لااقل چند تا ایه ازش بخون ان شاالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی. نمیدونم چرا حرفش رو دلم سنگینی کرد با اینکه نسرین هیچوقت اهل کنایه زدن نبود ولی ی جورایی احساس کردم داره مسخرم میکنه. صدای نسرین و نیلوفر و زینب از پشت سرم میومد معلوم بود که دارن تور رو روی سر من و نیما اماده میکنند. قران رو بالاتر گرفتم همینکه خواستم ایه ی اول رو شروع کنم صدای خنده های ریز مرسده رو از پشت سر نیما شنیدم. که باعث شد قران خوندنم رو متوقف کنم همه ی حواسم به اینه که مرسده برای چی داره میخنده؟ عاقد شروع کرد به حرف زدن و بعد هم اول از من و نیما خواست که چند ساعت باقیمونده ی محرمیتمون رو به هم ببخشیم. و بعد خطبه ی عقد دایمی رو خوند. خدارو شکر بابا راضی شد که عاقد با مهریه ای که مد نظر خودم و نیماست عقد بشیم. شب خواستگاری قرار ۱۱۴ تا سکه به نیت تعداد سوره های قران گذاشته بودند. اما بعدا با حرفای نیما فهمیدم اینجوری شان خودمون رو پایین میاریم. ناسلامتی من عروس یه خونواده ی پولدار متمکن میشدم افت داشت با این تعداد سکه عقد بشیم. به خاطر همین با تعداد ۷۰۰ سکه عقد شدیم. عاقد وقتی کارش تموم شد رفت.... فرشته خانم به نیما گفت مامان جان عاقد رفت شنل نهال رو بردار دست بردم کلاهم رو بردارم که با صدای بابا متوقف شدم _ هنوز نامحرم توی اتاق هست ..اجازه بدید من روی دخترم رو ببوسم و تبریک بگم با اقایون میریم بیرون بعد دیگه هر کاری که دوست دارید انجام بدید. با این حرف بابا فهمیدم به جز خودش و بابای نیما مرد دیگه ای هم توی اتاق بوده...پس اشتباه نکرده بودم صداهای مردونه ای که شنیده بودم بیشتر از همین چند نفر بود.. وقتی بابا مقابلم ایستاد و بهم تبریک گفت کمی سرم رو بالا اوردم .نمیتونستم صورتش رو کامل ببینم بغلم کرد بهم تبریک گفت و ارزوی خوشبختی کرد بعد هم همون مکالمات رو با نیما تکرار کرد. مامان هم زمان جلو اومد و با من و نیما روبوسی کرد و یه جعبه ی زیبا بهم کادو داد. خودش بازش کرد و یه تک پوش بسیار زیبا دستم کرد. واقعا ممنون بابا بودم در این شرایط چنین کادویی بهم دادند. بعد از بابا پدر نیما جلو اومد خودش شنلم رو بالا کشید باهام روبوسی کرد و تبریک گفت . همون لحظه متوجه نگاههای مرد روبه روم شدم. از مدل نگاهش چندشم شد سریع شنل رو پایین تر اوردم. مادر نیما هم جلو اومد و بهمون تبریک گفت و جعبه ی بزرگ طلا رو مقابلم باز کرد یه سرویس طلای جواهرنشان خیلی سنگین. کمکم کرد گوشواره و سینه ریزش رو بندازم و دستبند رو به نیما داد که دستم کنه. پدر نیما هم یه سوییچ که پاپیون سرمه ای بهش اویزون بود رو به نیما تعارف کرد و گفت دیگه میتونی شاسی خودت رو سوار شی. وای خدای من چقدر دست و دلباز... خوشم اومد... با اینکه چندماه پیش نیما ماشین قبلی خودش رو تو یه تصادف کاملا داغون کرده حالا صاحب یه بهترش میشد. با صدای بابا که ازم خداحافظی کرد و گفت با مهمونها تو حیاط هستیم متوجه رفتنشون شدم. چند لحظه ی بعد صدای تبریک گفتن چند مرد دیگه به من و نیما باعث شد نیما اروم به پهلوم بزنه _خوب اون کلاه شنلت رو بکش عقب... زشته دارن به تو هم تبریک میگن.. شنل رو بالاتر اوردم ، چند مرد روبه روم بودند... معذب بودم ولی باید جواب محبت و تبریکشون رو میدادم. با رفتن بابا احساس ناامنی بهم دست داد خیلی معذب شده بودم. معلوم بود که اون اقایون دلشون نمیخواد جمع رو ترک کنند با شنیدن صدای بابا که جلوی در به اقایون برای بیرون رفتن تعارف میکرد انگار دنیارو بهم دادند.انگار دوباره به کوه تکیه دادم. و بالاخره اون اقایون رفتند... کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
15.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت واقعی اینجاس قشنگترین زاویه از حرم این قسمت باب القبله‌س که قسمت مردونه‌س خانوما از بیرون میتونن تو این زاویه بایستن و زیارت کنن
یه روز شوهرم رو تعقیب کردم وقتی رفت بیرون اون زن هم پشت سرش رفت و دیدم که روی صندلی جلوی ماشین ما نشست و رفتن سردرگم بودم اگرخانواده م میفهمیدن شر بزرگی میشد اما دلم‌ نمی خواست تو اون خونه بمونم لباس هام رو جمع کردم و بی‌هدف از خونه بیرون رفتم و وقتی به خودم اومدم خودم رو جلوی خونه پدر شوهرم دیدم وارد شدم مادر شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d