زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
همیشه از کار خونه متنفر بودم
روی میز زیتون پرورده و سالاد فصل و ترشی لبو قرار داره
دیسی که روی کابینت و کنار گاز بود رو برداشتم و پرش کردم...
و مقابل مرد لج درار حال حاضر گذاشتم
خیلی تلاش میکنم باهاش چشم تو چشم نشم
متوجه انگشتان دستش شدم روی میز ضرب گرفته
دنبال کفگیر میگشتم که با دیدن گیره سالاد همون رو کنار دیس گذاشتم...
سراغ یخچال رفتم تا نوشیدنی بیارم
یه نوشابه و دلستر برداشتم
چشمم به ظرف تزیین شده الویه افتاد..
حتما اینم برای نهاره...
اول اون رو روی میز قرار دادم و بعد هم دوباره سراغ نوشیدنیها رفتم...
نگاهی گذرا بهش کردم
معلومه داره حسابی کیف میکنه...
سوالی نگاهش کردم
_چیزی شده؟
به خودش اومد
_ها... نه...
مشغول کشیدن غذا شد...
برای اینکه فضارو تغییر بدم گفتم
_من هم عاشق الویهام ، هم ماکارونی...
حالا از کدوم شروع کنم؟
با لبخندی که سعی در کنترل کردنش داشت
نگاهی به میز کرد
با اشاره به ظرف رو به روش که مثل کله قند حسابی پرش کرده گفت
اشتها برانگیزه.... خدا کنه مزهشم مثل ظاهرش باشه...
چنگال رو وارد ظرف کرد و دو دور چرخوند و بالا آورد و به سرعت وارد دهنش کرد
سری تکون داد
_اومممم خوشمزهست...
با اشاره چشم و دست بهم فهموند از ماکارونی شروع کنم...
کمی ماکارونی برای خودم کشیدم و شروع به خوردن کردم
هنوز ظرفم رو تموم نکرده بودم که نیما یه بار دیگه ظرفش رو پر کرد...
_خیلی تند غذا میخوری... دوباره دلدرد نگیری
نمیدونم چرا من هیچوقت احساس سیری نمیکنم...
_نمیگم کم بخور
منظورم اینه که آرومتر بخور غذا که فرار نمیکنه
_مزهش به همینه که تندتند بخوری... اینطوری بیشتر میچسبه...
شونه ای بالا دادم
هنوز دوتا بیشتر زیتون نخوردم که ظرف خالی شد...
سالاد رو جلوش گذاشتم
بفرمایید عقب نمونی...
بلند شدم تا برای خودم زیتون بیارم اما ظرفش رو پیدا نکردم...
لبهام رو از حرص بههم فشار دادم و سرجام برگشتم
اما چشمم دنبال همون زیتونهاست.. خیلی تازه و خوشمزه بود...
از دست این نیما...
همهشو همچین خورد که انگار کسی غیر خودش تو این خونه نیست
سر بلند کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۹۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
تو واقعا منو نمیبینی؟
دست از خوردن غذا کشید و سوالی نگاهم کرد
وقتی دید چیزی نمیگم دوباره سر تکون داد
_چرا؟
_خوب منم زیتون دوست دارم اما تو همهشو بدون در نظر گرفتن من خوردی...
اصلا منو به حساب نمیاری
اخم نمایشی کرد
_خوب برو دوباره بیار
_نمیدونم ظرفش کجاست
_برو به دختره بگو بیاد بهت بده
_به خاطر چندتا دونه زیتون برم بگم برگرده؟
قاشق و چنگالش رو توی ظرف نسبتا خالیش قرار داد
و آرنجهاش رو تکیه داد به میز و چونهش رو کف دستاش گرفت
_پس بدون زیتون غذاتو بخور دیگه...
_ دارم میخورم... ولی دلم میخواد تو هم حواست بهم باشه...
زنو شوهر در همه حال باید حواسشون بههم باشه...
اما تو بدون در نظر گرفتن من هرچی روی میز هست و دلت میخواد میخوری...
پس خدمتکار برای چیه؟
برای اینه که خیلی سریع کمبودهای سر میز رو برامون جبران کنه و جنابعالی ردش کردی رفت
با حرص گفتم
_تو ردش کردی... وگرنه اصلا به گفتن من توجهی نکرد.
دوباره یادش انداختم
دستهاش رو برداشت و کمی عقب رفت
_درسته خودتم دیدی که تا من نگفتم هیچجا نرفت...
در واقع تا من هستم برای تو تره هم خورد نمیکنه...
میدونی چرا؟
چون از تو به اندازه من حساب نمیبره
اونم میدونی چرا؟
چون تو باهاش از در رفاقت وارد شدی
اون کارگر خونه ماست...
تصور کن اگه روابط همهی کارفرماها با کارگر وکارمندهاشون براساس رفاقت باشه هیچ کاری به درستی پیش نمیره...
_من مخالف این منطقم...
میتونه رفاقت باشه ولی اون کارمند و کارگر سواستفاده نکنه
_یعنی میخوای بگی فرشته از مهربونی تو سواستفاده کرد؟
کمی فکر کردم
_نه... نمیشه گفت سواستفاده...
فکر کنم تا وقتی نظر تورو ندونه از من تبعیت میکنه ولی وقتی بدونه مخالف نظر منی کاری که تو بخوای رو انجام میده...
اونم به خاطر اینه که ازت میترسه...
هرچی نباشه حقوقش رو از تو میگیره پس بایدم از تو بترسه وحساب ببره...
وگرنه اگه حقوقشون با من بود مطمینا نافرمانی نمیکرد
میخوای امتحان کنیم؟
مامانم که اومد دو روز بعد از حضورش خودت خواهی دید که حتی ریاست رو از من هم میگیره...
_مامانت فیروزخان بزرگ رو هم تحت تسلط خودش درآورده چه برسه به خَدَم و حَشَم...
_اشتباهت همینه...
آدم باید خون ریاست تو وجودش باشه...
تو هم جنمش رو داری...
اما به خاطر قلب مهربونت نمیتونی....
باید یاد بگیری...
احساساتی شدن مقابل زیر دستا باعثمیشه اونا تورو بعنوان یه ادم ضعیف ببینن...
تا وقتی همه اطرافیان مهربون باشن اونی که از همه مهربونتره حرفش بیشتر شنیده میشه...
اما وقتی یه نفر که قدرت بیشتری داره بین همون جمع،حاضر بشه، میتونه افکار و اذهان همه رو تحت سطله خودش در بیاره...
قدرت خیلی مهمه...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۰۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ من که وقتی یکی حرصم میده احساس میکنم گوشت تنم داره آب میشه پس لابد لاغر میشم...
تو که خوبی یمدته حس میکنم داری چاق میشی جا واسه لاغر شدن داری، البته من که آدم لج دراری نیستم که بخوام حرصت بدم تا لاغر بشی
اما بیچاره خودم با یه شوهر حرص درار چی به روزم بیاد خدا میدونه
_من چاق شدم؟
همه به این هیکل میگن ورزیده اونوقت تو میگی چاق؟
لبخند کجی زدم و گفتم
_ واقعا؟
اگه بحث ادامه پیدا کنه ممکنه دوباره با دعوا خاتمه پیدا کنه...
برای همین سرم رو بالا گرفتم
_تروخدا خواستی سرایدار جدید انتخاب کنی حتما من رو هم در جریان بذار... باید ببینمشون و بعد به اتفاق هم انتخابشون کنیم
_اوکی...
کمی توی جاش جابجا شد و کامل به طرفم چرخید
_تو فکر نمیکنی هنوز کلی کارِ نکرده داریم؟ اونوقت اینجا با خیال راحت نشستیم...
پاشو برو حاضر شو زودتر بریم...
_آخه الان سر ظهر؟
_مامانم برات نوبت ارایشگاه گرفته پاشو ببرمت عکس کاراشو ببین شاید خوشت نیومد اونوقت باید یه انتخاب دیگه داشته باشیم...
تو دلم گفتم حتما... معلومه که یه اتتخاب دیگه خواهیم داشت
به اتاقمون برگشتم...
اول کمی آرایش کردم و بعد هم لباس مناسب پوشیدم در جستجوی کیف و کفش مناسب بودم که نیما وارد شد
_اون هم مشغول تعویض لباس شد و یه دست لباس اسپرت هم رنگ لباس من پوشید
از این همه سلیقه وتوجه این چنینی حظ میکنم
احساس خیلی خیلی خوبی بهم القا میکنه
به طرفم چرخید و نگاه شوقزدم رو شکار کرد
_نخوری منو...
با لبخند گفتم
_شوهرمی... دلم میخواد نگات کنم... مشکلیه؟
_نوچ... راحت باش
بالاخره یه کیف و کفش برداشتم و باهم راه افتادیم
به محض نشستنمون به داخل ماشین چیزی که از یساعت پیش بهش فکر کرده بودم یادم اومد
_تصمیم نداری برام یه گوشی بخری؟
با دهن بسته جواب داد
_هوم...
_هوم یعنی چی؟ الان منظورت بله بود؟
_اوهوم
_من نمیفهمم... تو دیشب توی بیمارستان طاقت نیاوردی حتی به منظور سلامتی خودت کمی بیشتر اونجا بمونی چون من توی خونه تنها بودم ... خوب اگه گوشی داشام مجبور نمیشدی به اون سرعت برگردی....
ولی دنبال چاره نیستی؟
تو اگه اراده کنی ده تا ده تا میتونی برام گوشی بخری بهترینشم میتونی...
ولی نمیخوای این کارو بکنی...
نمیدونم از چی میترسی؟
اگه بخاطر خونواده شیرکوهیه، من که خودم گفتم کاملا اونارو کنار گذاشتم و حتی تصمیم دارم یه مدت سبک زندگی شما رو تجربه کنم
پس این ترس یا نگرانی برای چیه؟
نیمنگاهی بهم کرد
_کی گفته من میترسم؟
از چی باید بترسم؟
از بقول خودت شیرکوهیها؟ یا از تو؟
اصلا منظورت چیه؟
_در مجموع منظورم اینه که گوشی میخوام
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۰۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
خوب همینو همون اول بگو این همه آسمون و ریسمون بافتن نمیخواد
وای که چقدر لجم گرفته از دستش...
موقعی دیروز گفتم گوشی میخوام گفت برات یه گوشی خاص سفارش دادم ومیخوام سورپرایزت کنم... فعلا باید صبر کنی تا به دستم برسه...
بهش گفتم حداقل یه ارزونشو برام بخر بی گوشی نباشم... بهرحال الان عصر ارتباطاته... گوشی موبایل ضروری ترین وسیله ست...
دیشب هم خودش متوجه شد که اگه گوشی میداشتم اینقدر اذیت نمیشدم ولی باز هم یه جوری جواب میده انگار که خواستهی مهمی نیست...
ولی مثل همیشه دیگه ادامه نمیدم تا از بروز دعوای احتمالی پیشگیری کنم...
اینطوری که پیش میره یه ستاد پیشگیری از دعوای غیر مترقبه بین خودمو نیما باید تشکیل بدم...
مدام دارم کوتاه میام تا مبادا بحث وجدل مابینمون رخ نده...
سرم رو به سمت مخالف چرخوندم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم...
اصلا نفهمیدم کی از حیاط خارج شدیم والان کجا هستیم...
کمی که گذشت سکوت بینمون رو نیما شکست...
_نهال هیچ میدونی اسمتو کی انتخاب کرده؟
_آره... چطور مگه؟
_اول تو بگو بعدا برات میگم
کنجکاوم بدونم چی میخواد بگه
_عه نیما اذیت نکن دیگه... مربوط به پدرو مادر واقعیم میشه؟
_آره... بابا اون شب که واقعیت رو بهت میگفت با دیدن حال بدت از ادامه حرف زدن خودداری میکنه...
اما بعدا که اومدیم تهران هر چندساعت یه بار بهم زنگ میزنه و یه حرفایی میزنه...
اون خیلی عذاب وجدان گرفته...
معتقده اگه اون روزی که براتعلی ازم خواهش کرد تا برم با یوسف صحبت کنم باید میرفتم، شاید به حرفم گوش میکرد و بیخیال مسئولیتی که به عهده اون بیچاره گذاشته بود میشد... و اونم به کام مرگ نمیرفت
نهال... عذاب وجدان داره بابامو از پا در میاره...
هرروز زنگ میزنه و کلی از خاطرات روز آخری که باباتو دیده تعریف میکنه... حتی چند بار بهم گفته گوشی رو بده نهال باهاش حرف بزنم وازش بخوام منو ببخشه...
من دلم نمیخواست با حرفای بابام بیشتر ازین اذیت بشی...
مثلا یکی از خاطراتی که گفت مربوط به اسمته...
گفت همون روز کذایی که باهم حرف زدند بابات با ذوق و اشتیاق در مورد مادرت یه چیزایی تعریف کرده و گفته اون دلش میخواد اسم بچهمونو بذاریم نهال که اول اسمش شبیه اسم خودم باشه...
با شنیدن این حرف ناخواسته به طرفش چرخیدم قطره اشک روی گونهم چکید
چرا تاحالا حواسم به این موضوع نبود...
آره نهال و نیره هم بهم میان...
دلم پر میکشه برای دیدن یکی که همخون خودم باشه یکی که بتونم برم تو آغوشش و تا سبک شدن دلم هایهای گریه کنم...
اما کو یه همخون...
صورتم رو با کف دست پوشش دادم و به چشمام اجازهی باریدن دادم... بلند بلند گریه میکردم...
نیما که ماشین رو متوقف کرده بود به طرفم چرخید و بغلم کرد...
سرم رو نوازش میکرد و یه حرفایی برای آروم کردنم میگفت...
اما اونقدر صدای هقهقم بلند بود که هیچی از حرفاش رو نمیشنیدم...
دلم نمیخواست از اون جای امن و آرامش بخش خارج بشم...
نمیدونم چقدر در همون حالت بودم... اما
نیما باهام همراهی کرد... تازه آروم شده بودم که شروع به صحبت کرد
اولش فکر کردم با منه...
اما از طرز صحبتش فهمیدم با یکی دیگهست
از آغوشش جدا شدم
و نگاهش کردم موبایل کنار گوشش بود...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۰۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_،۳۰۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_درسته بابا...حق با توئه... ولی اگه دوباره یه روز پشیمون بشی چی؟ این دختر داره عذاب میکشه... من فقط گفتم اسمتو مامانت انتخاب کرده مملو از احساسات شده و داره خودشو پرپر میکنه...
بابا من میگم هنوز نتونسته با واقعیت کنار بیاد اونوقت قرار باشه هرروز یه چیز جدیدکه از گذشته یادت میاد بهش بگی شاید اونقدر حالشو بد کنه که یه روز دوباره پشیمون بشی و با خودت بگی کاش ادامه نمیدادم....
و تازه فهمیدم مخاطب پشت خط باباشه...
ادامه داد
_حالا فهمیدی چرا گوشی براش نمیخرم یا گوشیمو بهش نمیدم؟
اونوقت تو هرروز بهم زنگ میزنی تا یه خاطره یا موضوع جدید بهش بگی...
خواهش میکنم... وقتی به تهران اومدید درِ خونه من فقط زمانی به روی تو بازه که مراعات زنمو بکنی و دیگه حرفی از گذشته نزنی...
با دلخوری نگاه نیما کردم و.با لبخونی گفتم
زشته... بابات ناراحت میشه...
خیلی خوب بابا فعلا کاری نداری
ممنون که هوامونو داری...
و بعد هم اتصال رو قطع کرد..
_خیلی زشت شد چه حرفی بود به بابات گفتی؟
یعنی چه که میگی در خونه من به این شرط برات بازه؟
خوبه اون خونه رو بابات برامون خریده...
_پس باید چیکار کنم؟
چند روزه برات گوشی خریدم هربار میخوام بهت بدم جرات نمیکنم...
از این میترسم یوقت بابام بهت زنگ نزنه افکارت رو پریشون کنه...
ازون طرف میترسیدم از یکی از خونواده یوسف بهت زنگ بزنه و چیزی بگه ودوباره بهمت بریزه...
من دلم نمیخواد هرروز با یه بهونهای آرامشت رو ازت بگیرن...
چه اون آدم بابای من باشه و چه هرکس دیگه....
ولی اینکه فکر میکنی برام مهم نیست گوشی داشته باشی یا از چیزی میترسم که ترجیح میدم فعلا با دیگران در ارتباط نباشی آخر نامردیه...
زن وشوهر نباید نسبت به هم ظنین بشن ...
و تو یمدته این حسو نسبت بمن داری... من کاملا این حست رو درک میکنم اما خوب ناراحت میشم ازت...
دلم بهحالش سوخت اون تمام مدت به فکر منه اونوقت من با افکار مسموم دچار سوظن شدم...
برای اینکه از دلش در بیارم جلوتر رفتم
و سعی کردم دستاش رو توی دستام بگیرم...
و اون پیشدستی کرد وقبل از من دستهامو به گرمی فشرد...
_نیماجان... ازت معذرت میخوام
تو راست میگی من زود قضاوتت کردم.
بذار رو حساب سردرگمی و حال خراب این روزام...
چشماش رو به تایید حرفام روی هم گذاشت و باز کرد
جلو اومد و بوسه ای به گونهم زد.
کمی با محبت نگاهم و با اشاره به بیرون گفت رسیدیم پیاده شو...
بند کیفم رو روی دوشم انداختم و همزمان با هم پیاده شدیم.
نگاهی به اطراف انداختم نتونستم بفهمم برای چی اینجا پیاده شدیم وهدف از اومدنمون چی هست...
با تکون سر کوچه ای که فقط چندقدم ازمون فاصلا داشت رو نشونم داد
بریم مزون لباس عروس اونجاست
خیلی ازش تعریف میکنند تعداد نمونههاش کمه اما خاصه... سنگکاریهای روش همه اصل و جواهره...
با خودم گفتم چه فرقی میکنه سنگدوزیهای روی لباس عروسم اصل باشه یا جواهر...
مگه قراره باهاش چکار کنم؟
یه شب میخوام بپوشمش دیگه...
ولی چیزی نگفتم و به دنبالش راه افتادم
اما الحق لباسها خاص بودند...
تازه اینجا بود که تفاوت سنگ جواهر رو با سنگدوزیهای زینتی تقلبی و مرسومی که قبلا دیدم متوجه شدم...
زیبایی چشمگیری داشتند...
نیما تاریخی رو گفت و اون خانم خوش پوش قول داد تا اون زمان لباس آمادهی تحویل باشه.
هیچ وقت تصورش رو هم نمیتونستم بکنم که یه روز اونقدر ثروتمند میشم که میتونم لباس عروسی رو بجای اجاره کردن بخرمش...
و بجای سنگ دوزی معمول وتقلبی از جواهر روی لباسم استفاده میشه
روی خوش زندگی نمایان شده و درهای خوشبختی هرلحظه باز و بازتر میشد برام
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_،۳۰۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۰۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
تا شب مشغول بقیه کارها بودیم
شب که به خونه برگشتیم فرشته نبود
دلم میخواست از حالش باخبر بشم اما با حضور نیما شدنی نبود...
موقع خواب نیما گفت که قراره یه زن و مرد بعنوان سرایدار و خدمتکار جدید بیان خونه تا ببینمشون
دلم گرفت دوست نداشتم فرشته از پیشم بره.
_میتونم یه خواهش کنم؟
_چی؟
_فرشته اینا رو رد نکن...
اون به مادر بزرگ مریض داره...
برن اونو بیارن وهمینجا زندگی کنند و کارای باغ و خونه رو هم انجام بدن...
فقط یه چیزی که هست اینه، مادربزرگش مشکل حرکتی داره و باید در طول روز دوسه بار بره بهش سربزنه...
فقط همین...
_ببین... همونطور که تو باید از خانمی که بعنوان خدمتکار میاد اینجا خوشت بیاد و تاییدش کنی منم باید کارهای سرایدارو تایید کنم...
فرهاد بر خلاف خواهرش اصلا اون چیزی نیست که من میخواستم
الانم از مدت شش ماه قرار دادی که باهم بستیم، من همه حقو وحقوق شش ماهه رو روز اول بهشون دادم
در حال حاضر حدودا دوماه برام کار کردند
اونچهار ماه بعدی رو میبخشم ولی باید ازینجا برن
_آخه اونا جایی برا موندن ندارن...
گناه دارن بخدا... به خاطر من ... به فرشته میگم به داداشش بگه با خواستههات کنار بیاد و کاراشو درست و به موقع انجام بده...
_دیگه در موردش حرف نزنیم... باشه...
اونقدر محکم جمله رو ادا کرد که نتونستم ادامه بدم...
اما فکر به اینکه فرشته ازین ببعد کجا باید سر کنه داشت دیوونهم میکرد... برای برادرش که مرد بود مساله ای نبود
اما فرشته یه دختر جوونه کجا میتونه بره؟
نگاهی به نیما کردم اما چیزی نگفتم...
روی تخت دراز کشیدم اونقدر خستهام که به سختی میتونم پلکم رو باز نگه دارم
چشمم رو میبندم.
اما با صدای نیما نگاهش میکنم
_نخواب... صبر کن اول گوشیتو بهت بدم...
اما یه چیز ازت میخوام
جواب تلفنای بابامو نمیدی... کلا شماره ناشناس جواب نمیدی
به هیچکسی هم زنگ نمیزنی...
مامان وبابای قلابی... خواهر برادر قلابی... عمه و خاله قلابی تموم شد
خواهش میکنم کمی برای خودت ارزش قائل شو...
تو یه نهال دیگه شدی...
اگه اراده کنی وجب به وجب اون شهر و آدماشو میتونی بخری
ازین به بعد اونقدر آدم حسابی میاد تو زندگیت که بعدها میفهمی آدمای اشتباه زندگیت همونایی بودند که هجده نوزده سال از عمرتو کنارشون هدر دادی...
پس با هیچ کدوم از آدمایی که توی گذشتهت بودند تماس نگیر
_خود منم همین تصمیمو گرفتم...
دلم نمیخواد به هیچ کدومشون فکر کنم...
خوبه.
فعلا جواب بابامم نده... دلم نمیخواد بهترین روزای زندگیمونو کوفتمون کنه
_باشه
بیا اینجا
خواب از سرم پریده پس سرجام مینشینم
اونم از روی مبلی که روش لم داده بلند شد و به طرف کشوی اول دراورش رفت...
یه کیسهی سفید از داخلش بیرون کشید
و به طرفم گرفت.دوست داشتم در یه شرایط بهتر بهت بدم ولی دیدم عجله داری
ازش گرفتم
ذوق زیادی برای دیدنش دارم
وای... یکی از همون قبلیه... خوب معلومه هنوز جدیدتر توی بازار نیومده...
_سیمکارت انداختم توش...
_سیکارت خودم؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_306
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نه اون که دست خودته...
یه جدید انداختم
شارژ باطریشم فکر کنم تقریبا پر باشه
لبخند شادی روی لبمه
با اهنگ خوندم
_دوستت دارم،عاشقتم، والسلام
تک خندهای کرد
همیشه همینقدر شاد و پرنشاط باش
غم که تو دلت باشه دست و پای مغزمو شل میکنه...
واقعا نمیتونم خوب فکر کنم
شغل منم طوری که باید حواس جمع داشته باشم...
_چشم عزیزم قول میدم از هرچیزی که حتی یذره حالمو خراب میکنه دوری کنم
_خوبه
بعدم گوشی رو ازم گرفت و روی پاتختی گذاشت
دستم رو کشید
فعلا بیا بخوابیم... احتمالا فردا یا پس فردا مامان اینا بیان اینجا
دلم میخواد تا اومدنشون همه برنامههامون اوکی شده باشه و حتی یه کار نیمه تمام هم باقی نمونده باشه
فردا ساعت ده قراره سرایدار جدید بیاد
باید ازشون تست بگیریم...
وقت خیلی کمی داریم
حرفی برای گفتن نداشتم پس تسلیم حرفش شدم
صبح ساعت نه با صدای نیما بیدار شدم
دستی به سرو روم کشیدم و بهمراه هم به طبقه پایین رفتیم...
فرشته جلوی آشپزخونه در انتظارمون بود
به محض دیدنمون به آشپزخونه برگشت
میز غذاخوری داخل سالن رو به زیبایی چیده بود...
صبحونه رو کنار همسرم و با شوخیهاش خوردم اما همه حواسم به فرشتهست
بعد از صبحونه نیما به اتاقمون برگشت تا لباس عوض کنه
و اونموقع بود که فرصتی پیش اومد تا با فرشتهای که حالا مشغول جمع کردن میز بود حرف بزنم
با کمی تعلل پرسیدم
_نیما گفت قراره ازینجا برید
_بله خانوم
_من خیلی به نیما اصرار کردم اینجا بمونید اما از کار برادرت راضی نبود...
وسط حرفم پرید
_اما خانوم... فرهاد هرکاری بهش سپرده بشه به بهترین وجه انجام میده... مگه اینکه با اعتقاداتش جور نباشه...
درسته محتاج خونه سرایداری این باغ بودیم اما اون زیر بار بعضی کارایی که آقا ازشون خواسته بودند نمیرفت...
از طرز بیانش خوشم نیومد
هرچی باشه اون هنوز خدمتکار این خونهست و الان مقابل خانوم خونه با این لحن داره از کارای اقای این خونه ایراد میگیره
شاید حق با نیما بود من نبابد زیاد باهاش صمیمی میشدم
اخمام توی هم رفت خیلی جدی پرسیدم
_مگه آقا چی ازش خواسته؟
نمیدونم ... به من نگفته دقیقا چه کاری
اما اون روز خیلی ناراحت بود...
اتفاقا یه روز که از اقا خیلی دلخور بود بهم گفت
تو شهر خودمون یکی از دوستان پدر بزرگم که مدیر مدرسهست رفته آموزش و پرورش منطقه و تونسته کار سرایداری یه مدرسه رو برامون فراهم کنه...
اما چون قرارداد شش ماهه با آقا بستیم و سفته دستشون داریم نمیتونیم به شهرمون برگردیم
اما دیشب گفت آقا دستور دادند و باید ازینجا بریم...
فقط خدا کنه تا ما برسیم شهرمون اون کار رو از دست نداده باشیم
ازینکه کار جدید و خونه سرایداری در مدرسه بهشون پیشنهاد شده خوشحالم اما از اینکه بدگویی نیما رو کرد نه...
با همون جدیت گفتم
زودتر اینجا رو مرتب کن سرایدار و خدمتکار جدید دارن میان باید خونه تحویل اونا بدید...
خدمتکار رو محکم ادا کردم تا متوجه جایگاه خودش باشه...
و همینطور هم شد...
چون سرش رو پایین انداخت، با اجازهای گفت و مشغول به کار شد.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_306 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_307
به قلم #کهربا(ز_ک)
من هم به طبقه بالا و اتاقمون رفتم
نیما روی تخت دراز کشیده... ساعدش رو روی چشماش گذاشته...
_عه تو خوابیدی؟
برگشت و به طرفم چرخید ،
روی آرنج دستش تکیه کرد و کنار گوشش گذاشت
نه...
_همش استرس جشن عروسیمونو دارم اگه خوب پیش نره چی؟
با طعنه گفتم
_ اون دوستای مشنگ الواتت رو توی مراسممون راه ندی مسلما جشن خوبی میشه
_یه چیزی میگیا... اتفاقا عروسیرو فقط به ذوق حضور اونا داشتم میگرفتم...
اما بابام گفت هیچ کدوم از رفقای غیر تهرانیتو دعوت نکن...
برای همینه که استرسم بیشتره
من با رفقای تهرانیم فقط دوستم، هیچ صمیمیتی بینمون نیست
_حالا برای همین موضوعه که ماتم گرفتی؟
_ماتم چیه؟
خوب دوست داشتم شاهد اینهمه بریز و بپاش عروسیم باشن...
خصوصا که دوسه تاشون تو بدترین شرایط هم همیشه باهام بودن
الان توی عروسیم مهمونا نمیگن چرا دوماد دو تا رفیق فابریک و پایه نداره؟
همونجا روی مبل نشستم
رفتم تو فکر
نیما بخاطر حذف چند تا از دوستای صمیمیش
داره دچار افسردگی میشه
اونوقت من چی بگم که حتی یه عضو از خونوادهم حضور نداره...
دلم برای خودم و تنهاییام سوخت...
بغضم گرفت
به قول ما...مان...
ولش کن حالا هرکی... چه اهمتی داره این حرفو کی گفته...
چقدر من بچهام و همه چی رو راحت گرفتم... شب جشن بین اونهمه مهمون خودی و غیر خودی که همگی مربوط به خونواده داماد میشن من به عنوان عروس کی رو دارم؟
چقدر نسبت به این موضوع بیخیال هستم ...
اگه کسی ازم بپرسه پدر و مادر و بقیه اعضای خونواده و اقوامت کجا هستند چی بگم؟
آخه مگه میشه توی عروسی خودت تک و تنها باشی...
_تو چرا داری گریه میکنی؟
به نیما که این سوالو ازم پرسید نگاه کردم
_توی مراسم کسی نمیگه چرا هیچ کس از اعضای خونواده عروس اینجا نیستند؟
نمیگن عروس بیکس و کاره؟
نه پدرومادری، نه خواهرو برادری، عمو وعمهای دایی و خالهای...
دوست و رفیق پیشکش
جابجا شد و کامل توی جاش نشست
_ای بابا... چرا هرچی میشه تو همش گریه میکنی؟
_چرا درک شرایط من برات سخته؟
خودت بهخاطر دوتا آدم زپرتی که برای جشن عروسی مجبور به حذفشون شدی اینجوری ماتم گرفتی
حالا پدرو مادرت هستند
برادرت هست
خاله و داییهات و کلی فک وفامیلاتون هستند
اونوقت بخاطر همون چندتا رفیقی که دعوتشون نکردی غمبرک زدی..
اونوقت من که هیچ کی ازخونوادم وجود نداره چی بگم؟
چشماش رو ریز کرد
_یه چیزی ازت میپرسم نهال... راست راستشو بهم بگو... بدون تعارف... باشه...
_چی ؟ بپرس
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_307 به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۰۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_تو دلت با خونواده قبلیته؟
دوست داری تو مراسممون باشن؟
کمی فکر کردم... جوابم منفیه... واقعا دیگه اونا رو خونواده خودم نمیدونم
پس لب زدم...
_کلی گفتم...
_اما من اختصاصی پرسیدم
دوست داری اونا توی عروسیمون باشن؟
اگه تو بخوای باهم میریم و دعوتشون میکنیم...
مطمئن باش هرچی تورو خوشحال کنه قطعا من همون کارو میکنم...
اصلا هم برام مهم نیست شاید بخوان برنامههامونو خراب کنند...
تو عروس این مجلسی پس حق داری مهمون داشته باشی و هرکسی رو دلت خواست دعوت کنی...
ولیاین رو هم در نظر بگیر که تو گفتی دیگه نمیتونی به برادر قلابیت اعتماد کنی..
گفتی ممکنه دوباره برات پرونده درست کنه برای همینتا میتونی میخوای ازشون دوری کنی...
خودت گفتی ازین به بعد میخوای سبک زندگی مارو تجربه کنی..
گفتی خونوادهت منم...
اینارو نمیگم که همین کارارو بکنی...
دارم میگم که یادت بیاد در شرایط منطقی چه تصمیمی گرفتی
الان احساساتی شدی و ظاهرا نظر دیگهای داری...
عزیزم،نهالم...
فکراتو بکن چه احساسی وچه منطقی نتیجه گیری سریع انجام بده...
الان بابا و مامانم به خاطر تو که دیگه دست اون آدما بهت نرسه دارن میان تهران
من فکر میکردم کاملا اونارو از ذهنت دور کنی و براتعلی و نیره رو پدرومادر خودت میدونی
_معلومه که همینطوره...
پدرو مادر من فقط نیره و براتعلی هستند
الانم نگفتم آدمای قبلی که تو زندگیم بودند دوباره بیان و نقشای دروغین قبلیشونو ایفا کنند و با عقاید مزخرفشون گند بزنند به آمال و آرزوهای من...
همین الان اگه نریمان بیاد و این خونه و وسایل داخلش رو ببینه میخواد بگه بفرما.. دیدی نهال... من که بهت که اینا مال مردم خورن...
وگرنه یه آدم در عرض مدت دوهفته چطور میتونه صاحب چنین خونه و وسایلی بشه...
یا اگه شاهد مراسمی که الان چند روزه در تدارکش هستیم باشه از هر قسمتش میخواد هزار ایراد بگیره...
اونا آدمای اشتباهی زندگیم بودند که ریختمشون دور...
الان حرفم یه چیزی دیگهست
من یه عروس بی کس وکارم توی جشن عروسیم...
هرکی از راه برسه یه چیز میخواد بهم بگه...
همین خود تو...
ازت نمیپرسن کس و کار و خونواده زنت کجان؟ چه جوابی میخوای بدی؟
_اولا که هرکس بخواد در مورد تو فضولی کنه با من طرفه...
به هیچ کس اجازه دخالت نمیدم..
_نیما جان ... تو فقط میتونی تو دهن اونایی که مستقیما از خودت میپرسن بزنی
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۰۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
اونایی که باهم پچ پچ میکنند رو چیکار میکنی؟
بههر حال براشون سوال پیش میاد دیگه... یه آدم بالاخره مادری پدری کس و کاری داره...
معمولا مهمونا وقتی به جشن عروسی وارد میشن علاوه بر عروس وداماد به به پدرومادرهاشون هم تبریک میگن
__من دیگه نمیدونم چی باید بگم...
البته میتونیم بگیم خونوادت خارج از کشور زندگی میکنند و من هم آخرین باری که برای عید پارسال رفتم فرانسه، همونجا همدیگه رو دیدیم و باهم آشنا شدیم...
با خودم زمزمه کردم
خارج از کشور... خوبه اینجوری خیلی کلاس داره...
اما یهو یاد مرسده وبعضی از مهمونهای حاضر در مراسم عقدمون افتادم
_یه چیزی از خودت میگی...
همه مهمونای جشن عقدمون اونا رو منظورم خونواده قلابیمه، اونارو دیدند و میدونند به گروه خونی اونا نمیخوره اهل خارج رفتن باشن...
_ نمیدونم...
من میگیم به همه بگیم برای مراسم عقدمون اومده بودید ایران و چون تو هم همراهشون بودی من اصرار کردم که که عقد کنیم و برای همینم جشنمون هول هولکی و جمع و جور شد.
_نه... نمیشه... اونا خیلی تابلو بودند که اهل خارج رفتن نیستند چه برسه به اینکه بگیم ساکن اونجا هستند...
_کمی فکر کرد
خوب راستشو میگیم...
فقط نگاهش کردم
_یعنی واقعیت رو به همه بگی؟
این که بدتره...
_نه...نه صبر کن بذار برات توضیح بدم
ما میگیم پدرومادرت تو رو توی بچگی گم کردند و اون خونواده پیدات کردند و بزرگت کردند حالا به واسطه من خونواده واقعیت پیدا شدند و اونام خارج از کشورن...
و نتونستند برای عروسی بیان ایران...
تا عید چندماه بیشتر نمونده
از همین حالا یه سفر خارجی هم ترتیب میدیم... به خالهاینا و حتی مامانم میگیم داریم میریم دیدنشون...
آخه مامانمم چیزی در مورد واقعیت زندگی تو نمیدونه...اتفاقا مدام بهش فکر میکردم چطوری به مامانم بگیم...
این فکری که کردم عالیه نهال...
تو دلم گفتم آره... روی مامان فرشتهی تو و اون دختر خالهی افادهایت هم کم میشه...
_به نظرم ایده خوبی باشه...
اگه خودت موافقی منم موافقم...
منتها با پدرتمصحبت کن شاید ایشون ایده بهتری داشته باشن...
در دل گفتم ایدهت عالیه نیما... نمرهت بیسته... تو باهوش کی بودی؟
دلم میخواد از شادی بالا پایین بپرم و همهی اضطراب این چند روز رو که مدام همراهم بوده رو از وجودم بیرون بریزم ...
اما نمیدونم چرا پیش نیما احساس راحتی نمیکنم
فکر میکنم اگه اینو بفهمه که خیلی وقته موضوع بی کسیم داره اذیتم میکنه
بعدها سواستفاده کنه...
برای همین همهی ذوقم رو در تکرار این جمله خلاصه کردم تا شاید کمی سبک بشم.
_آره فکر خوبیه...
آفرین نیما ایده خوبی بود...
صدای تقه در بلند شد
حتما فرشتهست ...
ایستادم و در رو باز کردم و جلو ایستادم
_خانوم و آقایی که فرموده بودید اومدند و منتظر شما هستند
سری تکون دادم
_الان میایم
و در رو بستم
نیما مشغول پوشیدن لباس بود...
نگاهش کردم تا بفهمم در چنین شرایطی چه لباسی مناسب هست
و بدونم الان من چی باید بپوشم...
اون که یه تیشرت و شلوار جین پوشید...
بهم نگاهی انداخت
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
سیما ثابت کرامت انسانیش رو برداشت و از اینترنشنال فرار کرد!!!😳
📝 پاورقی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
عزیزان فصل شروع مدرسه ها. قصد داریم ان شالله با کمک شما خیرین نسبت به تهیه لوازم تحریر و لباس مناسب برای فصل پاییز چند دانش آموز از خانوادههای بی بضاعت، اقدام کنیم
عزیزان بعضی از این دانش آموزان کیف مدرسه ندارن و پارسال وسایلشون رو توی مشما مدرسه میبردن، یه خونواده هم به خاطر نا توانی مالی نمی خوان فرزندشون رو بفرستند مدرسه😔
همت کنید بتونیم دل این بچه ها رو شاد کنیم
حتی شده با مبالغ کم، توی کار بزرگ شرکتکنید و از کل ثوابش بهرهمند بشید
عزیزان هر چقدر که در حد توانتون هست حتی پنج هزار تومان کمک کنید و دل اینکودکان رو به نیت حضرت ابالفضل عیلهالسلام شاد کنیم🙏🌹
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴لواسانی بانک پارسیان فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_تو نمیخوای بیای؟
_من چی بپوشم؟
فشار روی لبهاش میفهمونه داره به زور جلوی خندهش رو میگیره...
_چیز خاصی لازم نیست
ولی بهرحال برای دیدار اول یه چیزی باید باشه که جذبه یه رییس رو داشته باشی...
رئیس رو یه طوری ادا کرد...
معلومه که اشاره به فرشته ومحبتم به اون میکنه...
گفتم پس تو برو منم پست سرت میام..
نشست روی تخت...
_نه دیگه باهم میریم...
بی اهمیت به حرفش در کمد رو باز کردم
یه تاپ حریر تنمه با شلوارک قرمز
چشممبه بلوز دامن بلند حریری افتاد که دوروز پیش خریدم...
خیلی شیک و زیباست
همون رو پوشیدم یه شال حریر همرنگ اون انداختم روی سرم.
نیما که ایستاد توی اینه نگاهی به خودم کردم
شیک و فاخر به نظر میرسم.
نیما که از در خارج شد پشت سرش راه افتادم...
به اواسط پلهها که رسید سرعتش رو کم کرد
بهش که رسیدم شونه به شونه هم پایین اومدیم
خانوم و آقایی حدودا چهل ساله روی مبلهایی که نزدیک به در سالن هست نشستند
با دیدن ما ایستادند و یه قدم جلو اومدند.
به هردومون سلام کردند...
نیما که فقط سر تکون داد
اما من بنابر عادت همیشگی
جواب سلامشون رو دادم...
از بچگی یادم دادند جواب سلام واجبه... نمیدونم تا چه حد این حرف درسته.
نیما به سمت مبل رفت، من هم کنارش نشستم
نیما با جدیتی که جذبه خاصی به صداش میداد شروع کرد به پرسیدن سوالاتی که معلومه از قبل بهشون فکر کرده
_اسمت چیه؟
_غلامِ شما داوودم...
و خانومم پروین... کنیز شماست
یه پسر شش ساله دارم غلامتونه اسمش اسفندیاره
_قبلا جایی کار کردین؟
_بله آقا... بیست سال من و زنم برای سرهنگ نادری کار کردیم...
_کدوم سرهنگ؟ همون که زن و بچههاش خارج بودن؟
_بله آقا... خونهزادشون بودم از وقتی فوت شد، بچههاش برگشتن و افتادن به جون ارث و میراثش...
قبل از مرگش یه خونه برام خریده ولی من جز این کار، حرفه دیگهای بلد نیستم باید بتونم زندگیمو تامین کنم... برای همین اگه اینجا استخدام بشم خونهمو میدم اجاره تا هم از حقوق اینجا استفاده کنم وهم پول اجارهی خونه...
_چی شد سرهنگ مرد؟
_آقا خیلی پیر بود دچار آلزایمر و پارکینسون هم شده بود سه ماه پیش یه شب خوابید صبح که صبحونه براش بردم هرچی صداش کردم بیدار نشد...
_به سن تو و زنت نمیخوره بچه کوچیک داشته باشین...
_بله آقا...آخه ما بچه دار نمیشدیم اما با عنایت سرهنگ و دکتری که ما رو بهش معرفی کرد بالاخره شش سال پیش خدا این پسرو بهمون داد...
بچه آروم و حرف گوش کنیه قربان...
قول میدم هیچ وقت تو دست و پاتون نباشه
_ از چیزایی که درمورد سرهنگ شنیدم بهش نمیاد کار خیر هم بکنه...
_پدرم خیلی بهشون خدمت کرد یبار جونشون رو نجات داده بود از وقتی من شدم غلامشون ایشونم خیلی مراعات حالم رو میکردند...
_زنت چی؟ آشپزیش خوبه؟
_بله آقا... دستپختش تکه... هرکی خورده تعریف کرده...
حتی کیک و شیرینی هم بلده...
سفره آرایی هم رفته یاد گرفته
برای مهمونیهاتون سنگ تموم میذاره
_باریک الله... بهش نمیاد اینقدر هنر داشته باشه...
_سرهنگ خیلی سختگیر بود اوایل برای مهمونیاش چندنفر میاورد که میز رو تزیین کنند... پروین خیلی خوش سلیقه و باهوشه زود همه چیز یاد گرفت..بعد از چند وقت رو دست همهشون بلند شد...
حتی چند تا از دوستای سرهنگ هروقت بزم و مهمونی داشتند پروین رو میبردند براشون تزیین انجام بده...
نیما رو به زن مقابلش کرد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_خوب خودت چه حرفی واسه گفتن داری؟
_هر دستوری بفرمایید اجرا میکنم آقا...
امر امر شما و خانومه...
و با لبخندی کنج لب بهم نگاه کرد و سر به زیر انداخت
خیلی زبون باز هستند این زن و شوهر...
برعکس فرشته وفرهاد که تا چیزی نپرسی حرفی نمیزنن
_پسرت کجاست؟
_آقا الان خونه یکی از آشناهاست.
اگه امر بفرمایید میارم دستبوسیتون
رو به داوود کرد
_ باغبونی بلدی؟
_بله آقا...یه عمر کارم همین بوده
_دیگه چی بلدی؟
_ هرکاری که لازم باشه توی باغ و خونه از پسش برمیام.
بیرون از خونه هم کار اداری و بانکی هرنوع خدماتی بفرنایید انجام میدم آقا...
_دیگه؟
_ دیگه اینکه...چشم و گوشتون باشم
هرموقع هم دستور بفرمایید کر و کور...
_خوبه... دیگه چی؟
_جان فدای آقا و خانوم
_هرکاری به عهدهت بذارم بی چون و چرا انجام میدی؟
_عرض کردم آقا امر امر شماست و بنده غلامتون
نیما رو به من کرد و با دست پروین رو نشون داد
اگه سوالی داری ازش بپرس...
به نظرم نهار امروز رو درست کنه ببینیم دستپختش چطوره...
منم میرم حیاط یه چیزایی رو به داوود گوشزد کنم اگه از پسشون بربیاد که رسما استخدام میشه...
البته اگه تو هم زنش رو تایید کنی
بعد هم نگاه معناداری به زن مقابلش کرد و از جاش بلند شد و جلو افتاد..
با چشم رفتنشون رو دنبال میکردم
نزدیک در که رسید داوود در رو براش باز کرد و کنار ایستاد
نیما که رفت او هم پشت سرش خارج شد و در رو پشت سرش بست
پروین سر به زیر مقابلم ایستاده بود...
نمیدونستم چی باید بپرسم
کمی فکر کردم
_کار خونه که بلدی؟
_از وقتی زن داوود شدم کارم همینه خانوم...
_قبلش چی؟
_قبلش با مادرم سر زمین مردم کشاورزی میکردم...
وقتی سیزده ساله شدم دادنم به داوود...
و از اونموقع شدم خدمتکار خونه سرهنگ...
سری تکون دادم
_سواد هم داری؟
_بله خانوم... البته در حد خوندن و نوشتن
_خیلی خوب حرف میزنی؟
_سرهنگ زیاد مهمون داشت... همه هم تحصیلکرده بودند...
رفت وآمد اونها یه خوبی برا من و داوود داشت که اونم همینه...
_پسرت شیطون که نیست؟ من اصلا حوصله سروصدای بچه ندارم
_نه خانوم خیلی آروم و حرف گوشکنه... از دیوار صدا میاد از این بچه نه...
از سال بعد هم میره مدرسه نصف روز خونه نیست که بخواد تو دست و پاتون باشه...
_خوبه...
_راستی خانوم خیاطی و این چیزام بلدم... به وقت نیاز کارتون رو راه میندازم...
_خیلی خوبه... چون من از خیاطی متنفرم...
یکم به اطراف نگاه کردم...
پروین دوباره سر به زیر انداخته...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
سعی کردم همون جدیتی که نیما گفت رو تو صدام بریزم
_برو تو آشپزخونه و نهار امروز رو درست کن
آقا خیلی شکموئه... اگه دستپختت خوب نباشه یا سلیقه به خرج ندی استخدامتون نمیکنه...
پروین دهن باز کرد تا جواب بده اما فرشته وسط حرفش پرید
_ ولی خانم... من نهار رو آماده کردم ...
تا یه ساعت دیگه آماده میشه...
_باشه پس شام رو درست کنه... اشکال نداره که زوده از همین الان برو شروع کن...
اصلا حالا که وقت زیاده، فسنجون و قرمه سبزی بار بذار...
_چشم خانوم قول میدم راضیتون کنم...
با اجازهای گفت و به فرشته که جلوی در آشپزخونه ایستاده بود نگاه کرد...
چشمان فرشته برای کسب تکلیف بهم ثابت موند
_فرشته تو فقط وسایل آشپزخونه و مواد مورد نیاز رو نشونش بده صفر تا صد آشپزی و تزئین با خودشه...
فرشته چشمی گفت و زودتر از پروین وارد آشپرخونه شد...
از جام بلند شدم به طرف در سالن رفتم ... پرده رو کنار زدم تا بیرون رو ببینم
اثری از نیما و داوود نیست
فرهاد جلوی در حیاط ایستاده وبیرون رو نگاه میکنه... اخم کرده و با عصبانیت و کلافگی توی باغ سر میچرخونه و همه جا رو دید میزنه و دوباره چشم میدوزه به بیرون از حیاط...
معلومه که دزدکی داره نگاه میکنه...
از اینجا معلوم نیست چه خبره برای همین برگشتم وبیهدف به طرف تلویزیون رفتم ...
کنترل رو برداشتم و روشنش کردم...
گاهی اوقات نگاهی به آشپزخونه میکردم
گاهی صدای پچ پچ شون میومد...
ده دقیقه بعد نیما به تنهایی وارد شد و در رو پشت سرش بست.
سوالی نگاهش کردم
_پس داوود کو؟
_یه کار بهش سپردم باید ببینم چند مرده حلاجه...
با دقت به صورت نیما خیره شدم...
متوجه نوع نگاهم شد برای همین لبخند کوتاهی زد و یه دستش روبالا آورد و به چونش کشید...
احساس میکنم رنگ و روش پریده...
نگران شدم تا خواستم چیزی بپرسم
اون پیشدستی کرد
پروینو فرستادی آشپزخونه؟
_آره
نگاهی مضطرب به آشپزخونه انداخت
چند لحظه به اونجا خیره موند...
معلومه یه چیزی ذهنش رو درگیر کرده...
برگشت به طرفم همین که دید کنجکاو نگاهش میکنم
لب زد
_میخواستی بگی کیک هم درست کنه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۳
به قلم #کهربا(ز_ک)لبخندی به اشتهای همیشه فعالش زدم...
باشه اونم سفارش میدم...
برای شام قرمه سبزی و فسنجون سفارش دادم خوبه؟
_خوبه... خوبه
براش جا باز کردم
_بیا بشین
با دستپاچگی جواب داد
_من بالا کار دارم میرم اتاق
_تازه از بالا اومدی... چکار داری بابا؟ بیا بنشینیم یه فیلم باهم ببینیم.
_میام حالا... الان کار دارم...
باشهای گفتم و مشغول تعویض کانال شدم...
حسم بهم دروغ نمیگه...این نیما نیمای نیمساعت پیش نیست...
اما هرچی فکر کردم بفهمم جریان چیه،
چیزی به ذهنم نرسید
یکم بعد یاد دیشب و گوشی که نیما بهم داده بود افتادم
با خوشحالی بلند شدم و به اتاق رفتم...
در رو باز کردم و داخل شدم...
نیما لب تاب جلوش گذاشته و مشغول تایپ چیزی هست...
بدون اینکه نگاهم کنه پرسید
_چیزی شده؟
نه... اومدم گوشیمو بردارم
_مطمئنی برا گوشی اومدی؟
لحن کلامش اذیتم میکنه
_اگه مزاحمم برم؟
_نه...
و لب تاپ رو بست و بلند شد
به طرف کشو رفت و یه چیزی از داخلش برداشت، توی جیب شلوارش گذاشت و از اتاق بیرون رفت
نیما یه چیزیش شده اینو خوب میفهمم... ولی چی؟ نمیدونم
نگاه از دری که حالا بسته شده گرفتم و به پاتختی دادم...
گوشی سر جای دیشبه...
برش داشتمو روشن کردم
همه پیامرسانهایی که از قبل داشتم روش نصب شده
وارد تلگرام شدم...
هیچ کدوم از گروههایی که قبلا داشتم نیست
کلافه وارد مخاطبین تلگرامم شدم
فقط دوتا ؟؟؟
یعنی چی؟
یکی مربوط به نیماست و
دومی هم فیروزخانه
از برنامه خارج شدم و به مخاطبین سیمکارت سرک کشیدم
اونجا هم همین دوتا ...
وارد تنظیمات شدم...
چیزی به ذهنم نرسید...
چرا گوشیم اینجوری شده؟
هیچ کدوم از ممبرهای قبلی تو گوشیم نیست
وارد واتساپ شدم ... اونجام همین وضعیته...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
و بقیه پیامرسانها هم همینطور...
گوشی به دست از اتاق خارج شدم...
باید به نیما نشونش بدم...
چرا هیچ کدوم از گروههای قبلی و ممبرهام نیست
حسابی کلافهام و رفتم توی فکر
از پلهها پایین میومدم که یهو یادم افتاد سیمکارت خودم وارد این گوشی نشده...
خوب طبیعیه که سیمکارت جدید ممبرهای قبلی رو نداره
خواستم پله های رفته رو برگردم که چشمم به در سالن افتاد
فرشته پشت در خروجی ایستاده و بیرون رو نگاه میکنه...
اما پروین جلوی در آشپزخونهست
کنجکاو پایین رفتم
_چیزی شده فرشته؟
_ن... میدونم... خانوم... جان... یه... خا...نومی... اوم...ده ... دم ... در
نفهمیدم فرشته چی میگه برای همین
پاتند کردم و خودم رو بهش رسوندم... جلوی دیدم روگرفته بود
اون رو کنار کشیدم تا خوب بیرون رو ببینم
نیما نزدیک به در حیاط ایستاده، و داره با تلفن با یکی صحبت میکنه...
از تکون دست و حرکت سرش موقع حرف زدن کاملا معلومه به شدت عصبانی هست
داوود جلوی در ایستاده و معلومه مانع ورود کسی به حیاط میشه...
ناگهان در بازتر شد و یه خانم مسن مانتویی در چارچوب در ظاهر شد،
یه خانم جوون سانتال هم پشت سرش ایستاده و با تکون دست که معلومه همراه با خواهش داره یه چیزایی میگه...
دلم هری پایین ریخت
یعنی این دوتا زن کی هستند و اینجا چی میخوان؟
نگاه و حواسم به صحنه روبروم بود که در سالن رو باز کردم و خودم رو به لبهی ایوون رسوندم و از نرده های حفاظ
از اینجا صداها نامفهومه وهیچی شنیده نمیشه...
نگاهم بین نیما و آدمای مقابل در رفت وآمد بود که با اشارهی نیما داوود با دست اون دوتا خانم رو که تقریبا داخل حیاط شده بودند هل داد و بیرونشون کرد و در رو با شدت بست.
نیما دست چپش رو به کمر زده و دست راست رو پشت گردن گرفته و آروم آروم قدم میزنه
با تکون سر چیزی به آصف گفت و ازش دور شد...
دوباره گوشیش رو از جیبش درآورد که چشمش به فرهاد افتاد اون دورتر از اونها تقریبا نزدیک به خونه سرایداری ایستاده بود
نیما به طرفش رفت و یقهش رو گرفت و با خشم چیزی بهش گفت و چنان هلش داد که فرهاد تلوتلوخوران عقب رفت اما نیفتاد
داوود جلوی نیما ایستاد و چیزی گفت که نیما به طرف ساختمون راه افتاد...
ایستادم تا نزدیک بشه...
وقتی به بالای پلهها رسید پرسیدم چی شده چه اتفاقی افتاده؟
نیما که تازه متوجه حضور من شده نگاهم کرد...
و مردد پرسید
_تو از کی این بیرونی؟
_احساس کردم نمیخواد من چیزی بفهمم که این سوال رو پرسید... تا بدونه من چی شنیدم
پس جواب دادم
_من خیلی وقته اینجام...
از کنارم رد شد
_پس خودت همه چی رو دیدی و شنیدی
فورا گفتم ولی چیزی نشنیدم برای همین نفهمیدم چه خبره...
_خیلی خب بهت میگم... اول صبر کن به یکی زنگ بزنم بعد ...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
وارد سالن شد اما من کمی ایستادم و چند دقیقه بعد پشت سرش رفتم...
دیدمش که به طبقه میرفت همون جا ایستادم... ولی کمی بعد دنبالش بالا رفتم و در اتاق روباز کردم
اونجا نبود
با خودم گفتم حتما به سرویس رفته کمی منتظر شدم اما خبری نشد...
آروم درِ روشویی رو باز کردم
چراغ دستشویی و حمام خاموشه...
فکری شدم پس کجاست؟
از اتاق خارج شدم، نگاهم به سمت دوتا اتاق دیگهای که در همین راهرو قرار داره رفت
دست روی دستگیره در اتاقی که قرار بود اتاق کار نیما باشه گذاشتم...
چند روزی که اینجا بودیم ندیده بودم به اینجا بیاد
سعی کردم بازش کنم
اما قفل بود...
حالم گرفته شد...
پس کجا رفته؟
نکنه تو اون یکی اتاقه؟
جلو رفتم هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که صدای چرخیدن کلید روی در اتاق کار به گوشم خورد... اما بازش نکرد
برگشتم وخودم رو به دری که تا لحظهای قبل قفل شده بود رسوندم و با تردید به در نگاهی انداختم... بازش کردم ...
سرک کشیدم توی اتاق... نیما روی صندلی پشت میز نشسته و سرش توی لبتاپه
_مزاحم نیستم؟
_حالا که اومدی...فقط یه لحظه هیچی نگو...
کمی همونجا ایستادم...
احساس کردم از اومدنم ناراحته... شاید فکر میکنه دارم چکش میکنم...
البته اشتباه فکر نمیکنه... خوب دلم میخواد سر از کارش در بیارم...
برای همین خیلی آروم پرسیدم
_اون خانوما کی بودند؟ اینجا چیکار داشتند؟
نگاهم کرد
_چه میدونم... چرت و پرت میگفتند... ولشون کن، داوود ردشون کرد دیگه رفتند
اینطوری نمیشه
چون میدونم چیزی نمیگه... با خیال اینکه بعدا برام توضیح میده از اتاق خارج شدم و در رو پشت سرم بستم...
امیدوارم سکوتش خیلی طولانی نشه وگرنه من از فضولی میمیرم...
ذهنم خیلی درگیر شده...
دوباره پایین رفتم فرشته سر به زیر روی نزدیکترین مبل به در سالن نشسته... نگاهی به آشپزخونه کردم
پروین همچنان مشغول آشپزیه...
فرشته با دیدنم ایستاد
به طرف در سالن رفتم و پرده رو کنار زدم...
ظاهرا همه جا امن و امانه
_چرا اینجا نشستی؟
_آخه مدام زنگ آیفون رو میزنند ولی آقا داوود گفت درو باز نکنیم...
به طرف آیفون رفتم کلید تصویر رو زدم اما روشن نشد...
فرشته با لکنت گفت
_آقا داوود گفت خاموشش کنم
نگاهی به اطراف آیفون کردم...کلیدهای مربوط به اتصال برق رو روشن کردم
کلید تصویر رو هم زدم...
هردو تا خانم هنوز پشت در بودند...
چهرهی خانمی که مسن تره رو میتونم ببینم اما اون یکی خانوم تقریبا پشت به دوربین آیفونه ...
گوشی رو برداشتم تا اگه حرفی میزنند بتونم بشنوم
خانمی که مسنه فقط داره نفرین میکنه...
اما منظورش با کیه؟
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
همون لحظه چشمم به نگاه پروین افتاد...
شاید این مدل خالهزنک بازی پیش اون کار درستی نباشه و وجهه خودم رو خراب کنه
از طرفی اونطرف خط هم چیز خاصی نمیگن که بتونم سر از حرفاشون در بیارم
بنابراین گوشی رو سرجاش گذاشتم و
حوصلهم سررفته و نمیدونم باید چیکار کنم...
به ته سالن رفتم و همزمان که روی مبل مینشینم به فرشته دستور دادم یه چیزی برای خوردن بیاره...
_آب هویج بستنی میل دارید آماده کنم؟
_خوبه همینو بیار
کمی بعد صدای آبمیوهگیری بلند شد
و کمتر از چند دقیقه فرشته با یه لیوان آب هویج بستنی نزدیکم شد و اون رو روی میز گذاشت...
تو دلم گفتم چه با سرعت! نکنه هویجارو خوب آبکشی نکرده؟ کی شست وکی آب کشید که به اون سرعت آبمیوهگیری رو روشن کرد؟
نتونستم طاقت بیارم...
نگاهی به لیوان کردم
_خوبه...
ولی چه باسرعت... هویجا رو شستی دیگه؟
متوجه منظورم شد که با لبخند گفت
_بله خانوم... شسته... بودم که...آب هویج... براتون... بگیرم...
ولی یادم افتاد بستنی داریم این شد که نظرم تغییر کرد...
خوبه... یه لیوانم برای نیما درست کن ببر بالا...
یهو یه چیزی یادم اومد
فرشته و برادرش که قصد رفتن داشتن ودیگه قرار نبود اینجا بمونن...
پس چه بهتر از فرصت پیش اومده نهایت استفاده رو ببرم...تعارفش کردم که مقابلم بنشینه...
با کمی تعلل و معذب روی مبل نشست
_ببین فرشته، فهمیدی اون بیرون جریان چیه؟
با همون لکنت چند دقیقه قبل ادامه داد وگفت
_نه والا...دیدین که من حتی بیرون نرفتم...
وقتی هم که آیفون زنگ میخورد داوود از پای ایوون هوار کشید و گفت کسی آیفون رو جواب نده وگوشی رو کلا قطع کنید ...
منم قطع کردم...
این طور که بوش میاد
داوود واقعا کارشو خوب بلده و به محض رسیدن همه امورات خونه رو به خوبی و به نفع نیما تو دست گرفته...
اگه خبری هم باشه محاله داوود از خوش خدمتی به نیما دست برداره و به من چیزی بگه
فرهاد از صبح توی حیاطه و مطمئنم در جریان همه چیز هست...
مرددم بین حرفی که میخوام به فرشته بزنم...
_ببین الان نیما خونهست نمیتونم برم پیش داداشت ازش بپرسم...
هرآن امکان داره نیما عذرتون رو بخواد که ازینجا برید...
ازت خواهش میکنم همین الان برو پیش برادرت و ازش بخواه هرچیزی در مورد نیما و کارهاش و اتفاقی که امروز افتاده و و جریان اون خانمها رو بهت بگه
و تو هم بیای به من بگی...
قول میدم دستمزد خوبی بابت این لطف بهتون بدم...
برادرت خیلی چیزا میدونه و من همون اطلاعات رو میخوام...
فرشته سری تکون داد و در حالیکه میایستاد دم گوشم گفت
_آقا... او...مد
_آب دهنم رو بسختی قورت دادم
و سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
برای اینکه طبیعی جلوه کنم با تن صدای معمولی گفتم
_بهت که گفتم فرشته... هرچی نیما بگه... من روی حرف اون حرفی نمیزنم
صدای نیما رو از پشت سر شنیدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_چی شده؟ چه خواهشی داری؟ به خودم بگو...
برگشتم وبا لبخند نگاه نیما کردم
_هیچی... داره خواهش میکنه اجازه بدیم همینجا بمونن
نیما همینطور که از اخرین پله عبور میکرد بهم نزدیک شد و با اشاره فهموند بهش جا بدم...
کنارم نشست...
دستش رو پشت سرم روی پشتی مبل قرار داد
_برادرش چند روزه داره جلز و ولز میکنه تا زودتر سفتههاشونو بدم برن...
اونوقت
رو کرد به فرشته...
_این میگه اجازه بدید بمونیم؟
سرتو بگیر بالا... بگو ببینم جریان چیه؟
_فرشته که حسابی ترسیده سرش رو بالا گرفت...
_هی...چی... من... دوست...ندا...رم...
برم...
_نداری که نداری...
_میبینی که سرایدار جدید کارشو بهتر بلده...
پس دیگه نیازی به اون داداش مفتخورت نیست...
دلم براش سوخت به خاطر من داره حرف میشنوه...
_خیله خب ...
جوابتو گرفتی؟
میتونی بری...
بعد هم دست برد و لیوان هویج بستنی من رو برداشت و همزمان که با قاشق داخلش اون رو به آرومی هم میزد گفت
_ یه دقیقه صبر کن
به نیما که این حرفو زد نگاه کردم
__میتونید همین الان برید...
وسایلتونو جمع کنید
نیمساعت دیگه بگو اون مفتخور بیاد سفتههاشو تحویل بگیره
اشک به چشمان فرشته نشست...
روی نگاه کردن بهش ندارم پس نگاهم رو ازش میدزدم...
نمیدونم نیما فهمیده جریان چیه و داره فیلم بازی میکنه یا واقعا تونستم گولش بزنم
از کنار نیما بلند شدم
برام مهم نبود که ممکنه بفهمه یه کاسهای زیر نیمکاسهم بوده یا بخواد بخاطر این عمل مسخرهم کنه
من باید یه کاری میکردم تا از دل فرشته در بیارم و گرنه از عذاب وجدان میمردم
فرشته!
ایستاد و به طرفم چرخید
جلو رفتم و در آغوش گرفتم...
_همین چند روز بهت عادت کردم...
وخیلی آرومتر تو گوشش نجوا کردم
منو ببخش... نمیخواستم اینطوری بشه...
از آغوشم جدا کردم و با نگاه به چشماش
لب زدم
_فرشته جان خیلی بهت تسلیت میگم امیدوارم شهر خودتون بتونید بهترین موقعیترو بدست بیارید و در یک کلام... موفقیتهات روز افزون....
توقع این کارو ازم نداشت
با همون غم صداش گفت
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۲۶ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ممنونم...خانوم... خدا... نگهدار
ایستادم و تا وقتی از در سالن خارج شد و در رو پشت سرش بست از پشت رفتنش روتماشا کردم...
به آرومی برگشتم تا واکنش نیما رو ببینم
بی تفاوت و پشت بهم روی مبل دیگری نشسته و مشغول دیدن اخباره...
نمیدونم متوجه کارم شده یا نه ولی اصلا دوست ندارم در موردش چیزی از نیما بشنوم
پس روی مبل قبلی نشستم
_فقط شبکههای ماهواره رو میگیره؟
بدون اینکه نگاهم کنه کوتاه جواب داد
_اوهوم
_اینا که اخبارشون همش دروغ محضه...
_اونوقت اخبار شبکههای داخلی همس راسته؟
_اونو نمیدونم... ولی اخبار شبکههای خارجی همهش دروغای شاخداره... به ... ببخشید به خ*ر بگی خندهش میگیره چه برسه به آدم...
کامل چرخید به طرفم
_گردنش روکمی به طرف چپ متمایل کرد
_یعنی من الان خرم؟
_ببخشید منظور بدی نداشتم همینجوری گفتم
_پس لابد همینجوری خرم...
_گفتم که ببخشید نباید اینجوری میگفتم
_حالا که گفتی؟
سر به زیر انداختم
_ببخشید
دوباره به طرف تلویزیون چرخید
نمیدونم چرا هروقت برای زیر دستاش ژست ریاست میگیره چرا تو همون ژست باقی میمونه...
آخه دیوونه من زنتم زیر دستت نیستم که فاز شاخ بودن برداشتی برا من
به خاطر فرشته حالم گرفتهست...
یهو یه چیزی یادم اومد...
فرشته عزادار پدربزرگشه و ولی همون مانتو و روسری همیشگی تنشه...
نکنه لباس مشکی نداره؟
خوبه یه چیزی به عنوان هدیه بهش بدم اینجوری شاید یکم حال دلم بهتر بشه...
پس بلند شدم
نیما نیم نگاهی بهم انداخت
_کجا؟
_میرم بالا کار دارم الان بر میگردم
به اتاقمون رفتم دوسه تا مانتو و شومیز مشکی دارم...
اما همهشون مجلسیه... شاید فرشته از اینا نپوشه...
اما وقت که ندارم تازه اگرم داشتم
محاله نیما من رو ببره بیرون تا برای فرشته هدیه بخرم
پس به ناچار یکی از مانتو مشکیام که کمی سادهتر بنظر میرسه رو برداشتم
از بین تیشرتهام یه مشکی برداشتم ومنار مانتو گذاشتم...
چشمم به تیشرت گلبهی رنگی که پریروز خریدم افتاد خیلی دوستش دارم...
تو سخنرانیهای مذهبی زیاد شنیدم که اگر چیزی رو مه خیلی بهش علاقه دارید رو به مستمند هدیه بدید ...
منم عاشق این تیشرتم و تابحال تنم نکردم...
پس اینم بهش میدم...
کاغذ کادو ندارم اما تا دلت بخواد پاکت هدیه دارم...
یکی از پاکتها که به رنگ سفید و زرشکی هست رو برداشتم...
اول مانتو رو مرتب تا کرده و داخلش گذاشتم وبعد تیشرت گلبهی و بعد هم مشکی...
خوبه خیلی هم جا نگرفت...
از توی کشو یه تیکه کاغذ ویه خودکار برداشتم...
خیلی خوشخط شروع به نوشتن کردم
"سلام فرشته عزیزم...
غم از دست دادن پدر بزرگ عزیزت رو دوباره تسلیت میگم...
امیدوارم در کنار مادر بزرگت زندگی خوبی داشته باشی وبهترینها و زیباترینهای زندگی رو تجربه کنی....
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۱۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
بزگه روتا کردم و داخل پاکت گذاشتم...
دلم میخواست در نامه از فرشته بابت رفتار نیما عذرخواهی کنم اما از همسر جوگیر شدهم ترسیدم چون امکان داشت پاکت رو وارسی کنه و نامه رو بخونه... اونوقت گیر میداد بابت چی عذرخواهی کردی...
پاکت به دست به طبقه پایین رفتم
اولش نمیخواستم به نیما چیزی بگم اما با خودم گفتم اگه اجازه بگیرم شاید متوجه اشتباهش بشه و بفهمه چقدر با بعضی رفتارهاش احساس زیر دست بودن رو بهم القا میکنه...
پشت بهم بود کنارش ایستادم و خم شدم تا بتونم توی گوشش حرفمو بگم
_نیما جان من یه هدیه برای فرشته آماده کردم خیلی دلم میخواد بهش بدم...
_کلافه سری تکون داد و چپ نگاهم کرد
_تو نمیخوای دست برداری؟
_نیما اون عزاداره حتی یه مانتو مشکی نداره بپوشه دلم براش سوخت یکی از مانتو مشکیهایی که خریدم رو میخوام بهش بدم...
اخمی کرد
_یعنی چه؟ تو میفهمی چی داری میگی؟
اون مانتوهایی که من برات خریدم همه مارک هستند اونوقت میخوای بدی به این دختره که جز گونی تاحالا چیزی نپوشیده؟
_خوب تو برای من خریدی منم دلم میخواد هدیه بدم به اون
صداشو آورد پایین
_نهال این بچه بازیا چیه از خودت در میاری؟
خیر سرت تو خانوم این خونهای اونوقت داری با خدمتکارت خاله بازی میکنی؟
این حرفش خیلی بهم برخورد...
اون به اعتقادات من به خواستههای من میگه خاله بازی
با فاصله کنارش نشستم. منم صدام رو آوردم پایین
_خوبه هروقت هرکاری بخوام انجام بدم اگه به مذاق رئیس بزرگ خوش نیاد میشه خاله بازی و مسخره بازی...
من دلم محبت کردن میخواد دلم میخواد به اون دختر که الان شرایط خوبی نداره محبت کنم
این از نظر تو خاله بازیه؟
_بله... چون من به اونا حقوق شش ماه کار کردن تو این خراب شده رو دادم
اما اونا کمتر از دوماه برام کار کردند...
تازه اگه بخوام درست حساب کنم فقط اون دختره کاراشو خوب انجام داده و مستحق دوماه حقوق گرفتنه اما اون داداش مفت خورش به هیچ کدوم از دستوراتی که تابحال شنیده عمل نکرده...
مرتیکه فکر کرده خونه خالهست هرکاری دل خودش خواست انجام بده...
الانم اگه از قبل میدونستم خودش اینهمه مشتاق از اینجا رفتنه محال بود فعلا با رفتنش موافقت کنم...
حیف که دیر فهمیدم...
_واقعا که نیما...
اصلا مگه من تو کارای تو دخالت میکنم که تو اینقدر تو کارای من دخالت میکنی؟
مم هرکاری که دلم بخواد و صلاح بدونم انجام میدم تو هم حق نداری مدام بهم ایراد بگیری یا از کاری منعم کنی...
_چشمم روشن... چه زود اون روی خودتو نشونم دادی؟
با حرفاش دلم رو شکست هیچوقت فکر نمیکردم یه روز به خاطر یه عمل خیلی معمولی این طوری بازخواستم کنه
یهو یاد اتفاقات نیمساعت پیش و حضور اون دوتا زن جلوی در خونه یادم اومد...
تاحالا خیلی به خودم فشار آورده بودم که فعلا چیزی از احساساتم بهش بروز ندم
اما الان با این دخالتهاش دیگه کاسه صبرم لبریز شده.
_مناون روی خودمو نشونت دادم؟ اتفاقا این حرفو من باید به تو بزنم
چقدر زود خود واقعی تو بهم نشون دادی... چقدر زود خدا پیش من رسوات کرد
به اینجای حرف که رسیدم
قشنگ میشد میزان خشم رو از زنگ و روی صورتش بسنجی...
هرلحظه صورتش به سرخی میزد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
۲۷ شهریور ۱۴۰۲