eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
782 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) و بقیه پیامرسانها هم همینطور... گوشی به دست از اتاق خارج شدم... باید به نیما نشونش بدم... چرا هیچ کدوم از گروههای قبلی و ممبرهام نیست حسابی کلافه‌ام و رفتم توی فکر از پله‌ها پایین میومدم که یهو یادم افتاد سیمکارت خودم وارد این گوشی نشده... خوب طبیعیه که سیمکارت جدید ممبرهای قبلی رو نداره خواستم پله های رفته رو برگردم که چشمم به در سالن افتاد فرشته پشت در خروجی ایستاده و‌ بیرون رو نگاه می‌کنه... اما پروین جلوی در آشپزخونه‌ست کنجکاو پایین رفتم _چیزی شده فرشته؟ _ن... میدونم... خانوم... جان... یه... خا...نومی... اوم...ده ... دم ... در نفهمیدم فرشته چی میگه برای همین پاتند کردم و خودم رو بهش رسوندم... جلوی دیدم رو‌گرفته بود اون رو کنار کشیدم تا خوب بیرون رو ببینم نیما نزدیک به در حیاط ایستاده، و داره با تلفن با یکی صحبت می‌کنه... از تکون دست و‌ حرکت سرش موقع حرف زدن کاملا معلومه به شدت عصبانی هست داوود جلوی در ایستاده و معلومه مانع ورود کسی به حیاط می‌شه... ناگهان در بازتر شد و یه خانم مسن مانتویی در چارچوب در ظاهر شد، یه خانم جوون سانتال هم پشت سرش ایستاده و‌ با تکون دست که معلومه همراه با خواهش داره یه چیزایی میگه... دلم هری پایین ریخت یعنی این دوتا زن کی هستند و اینجا چی می‌خوان؟ نگاه و حواسم به صحنه روبروم بود که در سالن رو باز کردم و خودم رو به لبه‌ی ایوون رسوندم و از نرده‌ های حفاظ از اینجا صداها نامفهومه و‌هیچی شنیده نمیشه... نگاهم بین نیما و آدمای مقابل در رفت و‌آمد بود که با اشاره‌ی نیما داوود با دست اون دوتا خانم رو که تقریبا داخل حیاط شده بودند هل داد و بیرونشون کرد و در رو با شدت بست. نیما دست چپش رو به کمر زده و دست راست رو پشت گردن گرفته و آروم آروم قدم میزنه با تکون سر چیزی به آصف گفت و ازش دور شد... دوباره گوشیش رو از جیبش درآورد که چشمش به فرهاد افتاد اون دورتر از اونها تقریبا نزدیک به خونه سرایداری ایستاده بود نیما به طرفش رفت و‌ یقه‌ش رو گرفت و با خشم چیزی بهش گفت و‌ چنان هلش داد که فرهاد تلوتلوخوران عقب رفت اما نیفتاد داوود جلوی نیما ایستاد و‌ چیزی گفت که نیما به طرف ساختمون راه افتاد... ایستادم تا نزدیک بشه... وقتی به بالای پله‌ها رسید پرسیدم چی شده چه اتفاقی افتاده؟ نیما که تازه متوجه حضور من شده نگاهم کرد... و مردد پرسید _تو از کی این بیرونی؟ _احساس کردم نمی‌خواد من چیزی بفهمم که این سوال رو‌ پرسید... تا بدونه من چی شنیدم پس جواب دادم _من خیلی وقته اینجام... از کنارم رد شد _پس خودت همه چی رو دیدی و شنیدی فورا گفتم ولی چیزی نشنیدم برای همین نفهمیدم چه خبره... _خیلی خب بهت می‌گم... اول صبر کن به یکی زنگ بزنم بعد ... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وارد سالن شد اما من کمی ایستادم و چند دقیقه بعد پشت سرش رفتم... دیدمش که به طبقه می‌رفت همون جا ایستادم... ولی کمی بعد دنبالش بالا رفتم و در اتاق رو‌باز کردم اونجا نبود با خودم گفتم حتما به سرویس رفته کمی منتظر شدم اما خبری نشد... آروم‌ درِ روشویی رو باز کردم چراغ دستشویی و حمام خاموشه... فکری شدم پس کجاست؟ از اتاق خارج شدم، نگاهم به سمت دوتا اتاق دیگه‌ای که در همین راهرو قرار داره رفت دست روی دستگیره در اتاقی که قرار بود اتاق کار نیما باشه گذاشتم... چند روزی که اینجا بودیم ندیده بودم به اینجا بیاد سعی کردم بازش کنم اما قفل بود... حالم گرفته شد... پس کجا رفته؟ نکنه تو اون یکی اتاقه؟ جلو رفتم هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که صدای چرخیدن کلید روی در اتاق کار به گوشم خورد... اما بازش نکرد برگشتم و‌خودم رو به دری که تا لحظه‌ای قبل قفل شده بود رسوندم و‌ با تردید به در نگاهی انداختم... بازش کردم ... سرک کشیدم توی اتاق... نیما روی صندلی پشت میز نشسته و سرش توی لب‌تاپه _مزاحم نیستم؟ _حالا که اومدی...فقط یه لحظه هیچی نگو... کمی همونجا ایستادم... احساس کردم از اومدنم ناراحته‌... شاید فکر می‌کنه دارم چکش می‌کنم... البته اشتباه فکر نمیکنه... خوب دلم می‌خواد سر از کارش در بیارم... برای همین خیلی آروم پرسیدم _اون خانوما کی بودند؟ اینجا چیکار داشتند؟ نگاهم کرد _چه می‌دونم... چرت و پرت می‌گفتند... ولشون کن، داوود ردشون کرد دیگه رفتند اینطوری نمی‌شه چون می‌دونم چیزی نمیگه... با خیال اینکه بعدا برام توضیح میده از اتاق خارج شدم و در رو پشت سرم بستم... امیدوارم سکوتش خیلی طولانی نشه وگرنه من از فضولی می‌میرم... ذهنم خیلی درگیر شده... دوباره پایین رفتم فرشته سر به زیر روی نزدیکترین مبل به در سالن نشسته... نگاهی به آشپزخونه کردم پروین همچنان مشغول آشپزیه... فرشته با دیدنم ایستاد به طرف در سالن رفتم و پرده رو کنار زدم... ظاهرا همه جا امن و امانه _چرا اینجا نشستی؟ _آخه مدام زنگ آیفون رو می‌زنند ولی آقا داوود گفت درو باز نکنیم... به طرف آیفون رفتم کلید تصویر رو زدم اما روشن نشد... فرشته با لکنت گفت _آقا داوود گفت خاموشش کنم نگاهی به اطراف آیفون کردم...کلیدهای مربوط به اتصال برق رو روشن کردم کلید تصویر رو هم زدم... هردو تا خانم هنوز پشت در بودند... چهره‌ی خانمی که مسن تره رو می‌تونم ببینم اما اون یکی خانوم تقریبا پشت به دوربین آیفونه ... گوشی رو برداشتم تا اگه حرفی می‌زنند بتونم بشنوم خانمی که مسنه فقط داره نفرین می‌کنه... اما منظورش با کیه؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همون لحظه چشمم به نگاه پروین افتاد... شاید این مدل خاله‌زنک بازی پیش اون کار درستی نباشه و وجهه خودم رو خراب کنه از طرفی اون‌طرف خط هم‌ چیز خاصی نمیگن که بتونم سر از حرفاشون در بیارم بنابراین گوشی رو سرجاش گذاشتم و‌ حوصله‌م سررفته و نمیدونم باید چیکار کنم... به ته سالن رفتم و‌ همزمان که روی مبل می‌نشینم به فرشته دستور دادم یه چیزی برای خوردن بیاره... _آب هویج بستنی میل دارید آماده کنم؟ _خوبه همینو بیار کمی بعد صدای آبمیوه‌گیری بلند شد و کمتر از چند دقیقه فرشته با یه لیوان آب هویج بستنی نزدیکم شد و اون رو روی میز گذاشت... تو دلم گفتم چه با سرعت! نکنه هویجارو خوب آبکشی نکرده؟ کی شست و‌کی آب کشید که به اون سرعت آبمیوه‌گیری رو روشن کرد؟ نتونستم طاقت بیارم... نگاهی به لیوان کردم _خوبه‌... ولی چه باسرعت... هویجا رو‌ شستی دیگه؟ متوجه منظورم شد که‌ با لبخند گفت _بله خانوم... شسته... بودم که...آب هویج... براتون... بگیرم... ولی یادم افتاد بستنی داریم این شد که نظرم تغییر کرد... خوبه... یه لیوانم برای نیما درست کن ‌‌ببر بالا... یهو یه چیزی یادم اومد فرشته و برادرش که قصد رفتن داشتن و‌دیگه قرار نبود اینجا بمونن... پس چه بهتر از فرصت پیش اومده نهایت‌ استفاده رو ببرم...تعارفش کردم که مقابلم بنشینه... با کمی تعلل و معذب روی مبل نشست _ببین فرشته، فهمیدی اون بیرون جریان چیه؟ با همون لکنت چند دقیقه قبل ادامه داد و‌گفت _نه والا...دیدین که من حتی بیرون نرفتم... وقتی هم که آیفون زنگ می‌خورد داوود از پای ایوون هوار کشید و گفت کسی آیفون رو جواب نده و‌گوشی رو کلا قطع کنید ... منم قطع کردم... این طور که بوش میاد داوود واقعا کارشو خوب بلده و‌ به محض رسیدن همه امورات خونه رو به خوبی و به نفع نیما تو دست گرفته... اگه خبری هم باشه محاله داوود از خوش خدمتی به نیما دست برداره و به من چیزی بگه فرهاد از صبح توی حیاطه و مطمئنم در جریان همه چیز هست... مرددم بین حرفی که می‌خوام به فرشته بزنم... _ببین الان نیما خونه‌‌ست نمیتونم برم پیش داداشت ازش بپرسم... هرآن امکان داره نیما عذرتون رو بخواد که ازینجا برید... ازت خواهش می‌کنم همین الان برو پیش برادرت و‌ ازش بخواه هرچیزی در مورد نیما و کارهاش و اتفاقی که امروز افتاده و‌ و جریان اون خانم‌ها رو بهت بگه و تو هم بیای به من بگی... قول میدم دستمزد خوبی بابت این لطف بهتون بدم... برادرت خیلی چیزا میدونه و من همون اطلاعات رو می‌خوام... فرشته سری تکون داد و در حالیکه می‌ایستاد دم گوشم گفت _آقا... او...مد _آب دهنم رو بسختی قورت دادم و سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم برای اینکه طبیعی جلوه کنم با تن صدای معمولی گفتم _بهت که گفتم فرشته... هرچی نیما بگه... من روی حرف اون حرفی نمی‌زنم صدای نیما رو از پشت سر شنیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چی شده؟ چه خواهشی داری؟ به خودم بگو... برگشتم و‌با لبخند نگاه نیما کردم _هیچی... داره خواهش میکنه اجازه بدیم همین‌جا بمونن نیما همینطور که از اخرین پله عبور میکرد بهم نزدیک شد و با اشاره فهموند بهش جا بدم... کنارم نشست... دستش رو پشت سرم روی پشتی مبل قرار داد _برادرش چند روزه داره جلز و ولز میکنه تا زودتر سفته‌هاشونو بدم برن... اونوقت رو کرد به فرشته... _این می‌گه اجازه بدید بمونیم؟ سرتو بگیر بالا... بگو ببینم جریان چیه؟ _فرشته که حسابی ترسیده سرش رو بالا گرفت... _هی...چی... من... دوست...ندا...رم... برم... _نداری که نداری... _می‌بینی که سرایدار جدید کارشو بهتر بلده... پس دیگه نیازی به اون داداش مفت‌خورت نیست... دلم براش سوخت به خاطر من داره حرف میشنوه... _خیله خب ... جوابتو گرفتی؟ می‌تونی بری... بعد هم دست برد و لیوان هویج بستنی من رو برداشت و همزمان که با قاشق داخلش اون رو به آرومی هم میزد گفت _ یه دقیقه صبر کن به نیما که این حرفو زد نگاه کردم __می‌تونید همین الان برید... وسایلتونو جمع کنید نیم‌ساعت دیگه بگو اون مفت‌خور بیاد سفته‌هاشو تحویل بگیره اشک به چشمان فرشته نشست... روی نگاه کردن بهش ندارم پس نگاهم رو ازش می‌دزدم... نمی‌دونم نیما فهمیده جریان چیه و داره فیلم بازی می‌کنه یا واقعا تونستم گولش بزنم از کنار نیما بلند شدم برام مهم نبود که ممکنه بفهمه یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌م بوده یا بخواد بخاطر این عمل مسخره‌‌م کنه من باید یه کاری می‌کردم تا از دل فرشته در بیارم و‌ گرنه از عذاب وجدان می‌مردم فرشته! ایستاد و به طرفم چرخید جلو رفتم و در آغوش گرفتم... _همین چند روز بهت عادت کردم... وخیلی آرومتر تو گوشش نجوا کردم منو ببخش... نمی‌خواستم اینطوری بشه... از آغوشم جدا کردم و با نگاه به چشماش لب زدم _فرشته جان خیلی بهت تسلیت میگم امیدوارم شهر خودتون بتونید بهترین موقعیت‌رو بدست بیارید و در یک کلام... موفقیتهات روز افزون.... توقع این کارو ازم نداشت با همون غم صداش گفت کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۳۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ممنونم...خانوم... خدا... نگهدار ایستادم و تا وقتی از در سالن خارج شد و‌ در رو پشت سرش بست از پشت رفتنش رو‌تماشا کردم... به آرومی برگشتم تا واکنش نیما رو ببینم بی تفاوت و پشت بهم روی مبل دیگری نشسته و مشغول دیدن اخباره... نمیدونم متوجه کارم شده یا نه ولی اصلا دوست ندارم در موردش چیزی از نیما بشنوم پس روی مبل قبلی نشستم _فقط شبکه‌های ماهواره رو میگیره؟ بدون اینکه نگاهم کنه کوتاه جواب داد _اوهوم _اینا که اخبارشون همش دروغ محضه... _اونوقت اخبار شبکه‌های داخلی همس راسته؟ _اونو نمیدونم... ولی اخبار شبکه‌های خارجی همه‌ش دروغای شاخداره... به ... ببخشید به خ*ر بگی خنده‌ش میگیره چه برسه به آدم... کامل چرخید به طرفم _گردنش رو‌کمی به طرف چپ متمایل کرد _یعنی من الان خرم؟ _ببخشید منظور بدی نداشتم همینجوری گفتم _پس لابد همینجوری خرم... _گفتم که ببخشید نباید اینجوری می‌گفتم _حالا که گفتی؟ سر به زیر انداختم _ببخشید دوباره به طرف تلویزیون چرخید نمیدونم چرا هروقت برای زیر دستاش ژست ریاست می‌گیره چرا تو همون ژست باقی می‌مونه... آخه دیوونه من زنتم زیر دستت نیستم که فاز شاخ بودن برداشتی برا من به خاطر فرشته حالم گرفته‌ست... یهو یه چیزی یادم اومد... فرشته عزادار پدربزرگشه و ولی همون مانتو و روسری همیشگی تنشه... نکنه لباس مشکی نداره؟ خوبه یه چیزی به عنوان هدیه بهش بدم اینجوری شاید یکم حال دلم بهتر بشه... پس بلند شدم نیما نیم نگاهی بهم انداخت _کجا؟ _میرم بالا کار دارم الان بر می‌گردم به اتاقمون رفتم دوسه تا مانتو و شومیز مشکی دارم... اما همه‌شون مجلسیه... شاید فرشته از اینا نپوشه... اما وقت که ندارم تازه اگرم داشتم محاله نیما من رو ببره بیرون تا برای فرشته هدیه بخرم پس به ناچار یکی از مانتو مشکیام که کمی ساده‌تر بنظر میرسه رو برداشتم از بین تی‌شرت‌هام یه مشکی برداشتم و‌منار مانتو گذاشتم... چشمم به تی‌شرت گل‌بهی رنگی که پریروز خریدم افتاد خیلی دوستش دارم... تو سخنرانیهای مذهبی زیاد شنیدم که اگر چیزی رو مه خیلی بهش علاقه دارید رو به مستمند هدیه بدید ... منم عاشق این تی‌شرتم و تابحال تنم نکردم... پس اینم بهش میدم... کاغذ کادو ندارم اما تا دلت بخواد پاکت هدیه دارم... یکی از پاکتها که به رنگ سفید و زرشکی هست رو برداشتم... اول مانتو رو مرتب تا کرده و‌ داخلش گذاشتم و‌بعد تیشرت گلبهی و بعد هم مشکی... خوبه خیلی هم جا نگرفت... از توی کشو یه تیکه کاغذ و‌یه خودکار برداشتم... خیلی خوش‌خط شروع به نوشتن کردم‌ "سلام فرشته عزیزم... غم از دست دادن پدر بزرگ عزیزت رو دوباره تسلیت میگم... امیدوارم در کنار مادر بزرگت زندگی خوبی داشته باشی و‌بهترین‌ها و زیباترینهای زندگی رو تجربه کنی.... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بزگه رو‌تا کردم‌ و‌ داخل پاکت گذاشتم... دلم می‌خواست در نامه از فرشته بابت رفتار نیما عذرخواهی کنم اما از همسر جوگیر شده‌م ترسیدم چون امکان داشت پاکت رو وارسی کنه و نامه رو بخونه... اونوقت گیر میداد بابت چی عذرخواهی کردی... پاکت به دست به طبقه پایین رفتم اولش نمی‌خواستم به نیما چیزی بگم اما با خودم گفتم اگه اجازه بگیرم شاید متوجه اشتباهش بشه و‌ بفهمه چقدر با بعضی رفتارهاش احساس زیر دست بودن رو بهم القا میکنه... پشت بهم بود کنارش ایستادم و خم شدم تا بتونم توی گوشش حرفمو بگم _نیما جان من یه هدیه برای فرشته آماده کردم خیلی دلم می‌خواد بهش بدم... _کلافه سری تکون داد و چپ نگاهم کرد _تو نمی‌خوای دست برداری؟ _نیما اون عزاداره حتی یه مانتو مشکی نداره بپوشه دلم براش سوخت یکی از مانتو مشکی‌هایی که خریدم رو می‌خوام بهش بدم... اخمی کرد _یعنی چه؟ تو می‌فهمی چی داری میگی؟ اون مانتوهایی که من برات خریدم همه مارک هستند اونوقت میخوای بدی به این دختره که جز گونی تاحالا چیزی نپوشیده؟ _خوب تو برای من خریدی منم دلم میخواد هدیه بدم به اون صداشو آورد پایین _نهال این بچه بازیا چیه از خودت در میاری؟ خیر سرت تو خانوم این خونه‌ای اونوقت داری با خدمتکارت خاله بازی می‌کنی؟ این حرفش خیلی بهم برخورد... اون به اعتقادات من به خواسته‌های من می‌گه خاله بازی با فاصله کنارش نشستم. منم صدام رو آوردم پایین _خوبه هروقت هرکاری بخوام انجام بدم اگه به مذاق رئیس بزرگ خوش نیاد میشه خاله بازی و مسخره بازی... من دلم محبت کردن می‌خواد دلم می‌خواد به اون دختر که الان شرایط خوبی نداره محبت کنم این از نظر تو خاله بازیه؟ _بله... چون من به اونا حقوق شش ماه کار کردن تو این خراب شده رو دادم اما اونا کمتر از دوماه برام کار کردند... تازه اگه بخوام درست حساب کنم فقط اون دختره کاراشو خوب انجام داده و مستحق دوماه حقوق گرفتنه اما اون داداش مفت خورش به هیچ کدوم از دستوراتی که تابحال شنیده عمل نکرده‌... مرتیکه فکر کرده خونه خاله‌ست هرکاری دل خودش خواست انجام بده... الانم اگه از قبل می‌دونستم خودش اینهمه مشتاق از اینجا رفتنه محال بود فعلا با رفتنش موافقت کنم... حیف که دیر فهمیدم... _واقعا که نیما... اصلا مگه من تو کارای تو دخالت می‌کنم که تو اینقدر تو کارای من دخالت می‌کنی؟ مم هرکاری که دلم بخواد و صلاح بدونم‌ انجام می‌دم تو هم حق نداری مدام بهم ایراد بگیری یا از کاری منعم کنی‌... _چشمم روشن... چه زود اون روی خودتو نشونم دادی؟ با حرفاش دلم رو شکست هیچ‌وقت فکر نمیکردم یه روز به خاطر یه عمل خیلی معمولی این طوری بازخواستم کنه یهو یاد اتفاقات نیم‌ساعت پیش و حضور اون دوتا زن جلوی در خونه یادم اومد... تاحالا خیلی به خودم فشار آورده بودم که فعلا چیزی از احساساتم بهش بروز ندم اما الان با این دخالتهاش دیگه کاسه صبرم لبریز شده. _من‌اون روی خودمو نشونت دادم؟ اتفاقا این حرفو من باید به تو بزنم چقدر زود خود واقعی تو بهم نشون دادی... چقدر زود خدا پیش من رسوات کرد به اینجای حرف که رسیدم قشنگ می‌شد میزان خشم رو از زنگ و‌ روی صورتش بسنجی... هرلحظه صورتش به سرخی می‌زد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ولی من هم که تازه سفره دلم رو باز کرده بودم به این راحتی قرار نبود کوتاه بیام ادامه دادم _هی من می‌خوام کوتاه بیام و بی‌خیال پنهون‌کاری‌ها و قایم موشک بازیهات بشم اما ظاهرا تو بیشتر دور برمی‌داری... _نهال بهت هشدار میدم... مراقب حرف دهنت باش وگرنه بد می‌بینی... _مثلا اگه مواظب نباشم چی می‌شه؟ یهو چنان از جاش پرید که فکر کردم می‌خواد به قصد زدن بهم حمله کنه‌... برای همین خیلی ترسیدم و‌خودم رو حسابی عقب کشیدم... از این حرکتم خنده‌ش گرفت. برای همین وسط خشم و عصبانیت قهقهه عصبی سر داد طوری که حتی پروین هم متوجه دعوامون شد چون یه لحظه از حرکت ایستاد و‌تماشامون کرد ولی وقتی فهمید من دیدمش سریع مشغول به کار شد... نیما خم شد و توصورتم با صدای آردم و کنترل شده غرید _منظورت از حرفی که زدی چی بود؟ چی‌کار کردم که رسوا بشم؟ از ترس تو خودم جمع شده بودم و‌ساکت نگاهش می‌کردم... _با تو بودم... وقتی یه زِ*ری می‌زنی باید توضیحم بدی منظورت چی بود؟ یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه کمرش رو صاف کرد ولی خیلی زود دوباره خم شد و با چشمانی که از سر تهدید تنگ شده بود گفت _نکنه منظورت اون دوتا زنیه که اومده بودند دم در؟ لابد فکر کردی ازت می‌ترسم که نذاشتم چیزی بفهمی؟ آره... آره رو تمسخرآمیز ادا کرد.. _آخه جوجه تو کی هستی که بخوام ازت بترسم یا بخوام بهت جواب پس بدم؟ ولی برای اینکه حساب کار دستت بیاد ‌‌و دیگه به خودت جرات ندی اینجوری جوابمو بدی بهت می‌گم... اون دوتا زن مادر و دخترن... قبل از اینکه بابام اینجا رو از بنگاه بخره یه بار اون زن جوونه با شوهرش اومدن اینجا رو دیدن و پسندیدن اما قبل از اینکه قولنامه کنند یه مسافرت براش پیش میاد و‌میره سفر شوهره بهش زنگ میزنه میگه اینجارو خریدم ولی دروغ گفته... بعد که برگشته دیده از شوهرش خبری نیست هر چند وقت یه بارم با مادرش میاد اینجا سروصدا راه می‌ندازه... و سراغ شوهرش رو از ما می‌گیره یا می‌گه این خونه رو شوهرم از بنگاه خریده مال ماست و باید تحویل من بدید... بعدم خنده عصبی کرد و ادامه داد _گیر یه مشت خل و‌چل و خاله زنک باز افتادم... تو فکر حرفایی که ازش شنیدم هستم زن بیچاره از شوهرش بی‌خبره بی اختیار سوالم رو بلند پرسیدم _ بیچاره... یعنی الان شوهرش کجاست؟ نیما با تکون دست برو بابایی گفت و ازم دور شد و روی مبلهای وسط سالن نشست نگاهش کردم سرش رو تکیه داده به پشتی مبل و چشماش رو بسته ساعد دستشم گذاشته روی پیشونیش بغض به گلوم نشست مگه من چی گفتم آخه؟ به پاکت توی دستم نگاه کردم یعنی من حق ندارم چیزی که مال خودمه رو بدم به هر کسی که دلم بخواد؟ می‌دونم بحث پول براش مطرح نیست اصلا درکش نمی‌کنم نیما کمی جابجا شد دست روی شکمش گذاشت و‌کمی فشار داد... پروین نهاری که فرشته حاضر کرده تا نیمساعت دیگه بیار ما بخوریم ... پروین که تا خروجی آشپزخونه اومدخ بود به لیوان آب هویج بستنی که توی سینی دستش بود نگاهی کرد و‌چشم بلندی گفت... وبعد از مکث کوتاهی پیشم اومد و بهم تعارف کرد... به نیما نگاه کردم حواسش بهمون نیست نمی‌دونم چرا دلم می‌خواد باهاش لج کنم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نگاه به پروین کردم و‌ پاکت رو نشونش دادم لب‌خونی کردم اینو ببر بده به فرشته بگو از طرف منه... سری تکون داد و‌ پاکت رو بی صدا ازم گرفت و‌ به آشپزخونه رفت لیوان رو برداشته و به لبم نزدیک کردم... با این اعصاب خراب و خستگی ذهنی خیلی بهم چسبید لیوان خالی رو روی میز گذاشتم و ایستادم پروین بهم نگاه کرد از همونجا اشاره کردم و‌گفتم دیر میشه همین الان ببر... دست گذاشت روی چشمش یعنی چشم... و بعد هم چند تا وسیله بهمراه پاکتی که بهش داده بودم برداشت و از در سالن بیرون رفت.. نیمساعت بعد پروین من و‌ نیما رو دعوت کرد سر میز غذا بریم... تمام مدت کارش رو زیر نظر داشتم با طمانینه اما فرز کاراش رو انجام میداد... سر میز نتونستم غذای زیادی بخورم نیما همش زیر چشمی نگاهم می‌کرد _چرا بازی بازی میکنی با غذات بخور دیگه... _اشتها ندارم تازه صبحونه خورده بودیم‌... بلند شدم و به طرف پله‌ها رفتم _کجا؟ به نیما نگاه کردم وای نکنه متوجه شده پاکت رو دادم به پروین... اما خودم رو نباختم _سردرد گرفتم میرم بالا... _باشه... پس داری میری بالا اول حاضر شو چون می‌خوام ببرمت بیرون... یه پاکت کاغذی هم هست که روی دراور گذاشتم وقتی داری میای اون پاکت رو هم با خودت بیار سری تکون دادم و پله هارو بالا رفتم راستش خودمم توی خونه خسته شده بودم به اتاق رفتم و خیلی سریع آماده شدم پاکتی که گفته بود رو از روی دراور برداشتم و‌ به پایین برگشتم. شاید چهل و پنج دقیقه از رفتنم گذشته... پایین که رفتم نیما روی مبل نشسته و فکری به گوشه ای خیره مونده راهم رو به طرف آشپزخونه کج کردم پروین با دیدن من به طرفم اومد... با صدای خیلی آروم لب زد _خانم‌جان بردم بهش دادم... اولش قبول نمی‌کرد خیلی بهش اصرار کردم تا قبول کرد و‌ازم گرفت... با تکون سر ممنونی گفتم و‌ پیش نیما برگشتم مقابلش ایستادم _من آماده‌ام... همون لحظه تقه‌ای به در سالن خورد پروین با سرعت پشت در رفت و بازش کرد و بعد به سمت ما برگشت و گفت _آقا‌‌‌‌‌‌‌... این پسره فرهاده نیما بدون تغییر در وضعیت گفت _بگو بیاد تو برام جا باز کرد و بهم اشاره کرد کنارش بنشینم به آرومی نشستم با سلام گفتن فرهاد بهش نگاه کردم وای خدای من پاکتی که داده بودم پروین برای فرشته ببره توی دستشه به وضوح حس می‌کنم رنگ از رخم پرید بد جور استرس گرفتم... نیما اشاره کرد پاکت کاغذی که گفته بود رو بهش بدم... از من گرفت و‌گذاشت روی میز مقابلش با لحنی که عصبانیت توش موج می‌زد گفت _کلیدای باغ و ساختمون... فرهاد دست تو جیبش کرد و دوسه تا دسته‌کلید بیرون آورد و روی میز گذاشت نیما با سر اشاره‌ای به پاکتی که روز میز مقابل گذاشته بوو کرد _برش‌ دار... همه مدارک و سفته‌هات توشه... فقط یادت باشه از اینجا رفتی دیگه حق نداری این دور و اطراف برگردی... _من دارم‌ می‌رم شهرستان و‌ دیگه‌ هم بر نمی‌گردم تهران پس نگران برگشتن من نباشید برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🔹🍃🌹🍃🔹 ♨️📸 ثبت دو تصویر ماندگار از سیدابراهیم‌رئیسی، رئیس‌جمهور ایران در سازمان ملل متحد طی دو سال متوالی 📌سال ۱۴۰۲: یک جلد قرآن کریم 📌سال ۱۴۰۱: تصویر شهید سلیمانی 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وای چه بد عُنُق... یه جوری حرف می‌زنه انگار اون رئیس نیماست... نیماهم که معلومه حسابی بهش برخورده با جدیت صداش رو بالا برد حالام خواهرتو بردار و زودتر گمشو... نمی‌خوام دیگه ریختتو ببینم نگران به پاکت هدیه‌م که الان تو دست فرهاد بود نگاه می‌کردم... همین‌طور که از بند نگهش داشته بود روی میز گذاشت... و طوری که من مخاطبش باشم گفت _ما نیاز به صدقه شما نداریم و راهش رو کشید و رفت نیما که تازه چشمش به پاکت افتاد تا ته ماجرا دستش اومد با قیافه برزخی نگاهم کرد‌... به محض خروج فرهاد مچ دستمو چنگ زد و فشار داد و بالا آورد با چشمای به خون نشسته تو صورتم غرید آخرش کار خودتو کردی؟ چقدر تو بدبختی... خاک *بر *سرت حقت بود این برخوردی که باهات کرد... خوب شد؟‌ هدیه‌تو برگردوند... خودمو جمع و جور کردم... به آرومی لب زدم _هر آدمی مختاره... برده زرخریدمون که نیستند میتونن هدیه مون رو قبول نکنند دستم رو رها کرد و کف دستش رو به حالت خاک توسرت به طرفم گرفت خودمم به حرفی که زدم اعتقاد نداشتم حرکت این دوتا خواهر و برادر باعث‌ شد بهم بربخوره... کاری که فرشته باهام کرد آبروم رو پیش نیما برد... بلند شد و کمی توی سالن قدم زد و بعد هم به طبقه بالا رفت. خودم رو سرزنش می‌کردم _خاک تو سرت نهال... مثلا خواستی به شوهرت بفهمونی تو هم حق انجام کاری که دلت میخواد رو داری؟ مثلا خواستی محبت کنی؟ دیدی چطور محبتت رو پس زد؟ نیما راست می‌گفت این جماعت ظرفیت لطف و محبت زیاد رو از طرف کارفرما و مافوقشون ندارند حالا اگه قبول می‌کرد و‌ با خودش می‌برد چی می‌شد؟ لااقل منم پیش این نیما و خصوصا پروین ضایع نمی‌شدم... مگه دیگه نیما دست از سرم بر‌میداره؟ من چقدر احمقم... ولی از این به بعد باید حواسم باشه به این پروین روی خوش نشون ندم... خدایا کمکم کن دوباره این اشتباهو تکرار نکنم. شایدم پروین بهم خیانت کرده و بجای اینکه پاکت رو به فرشته برسونه داده به برادرش... آره ممکنم هست اینطوری باشه الان من چطوری می‌تونم بفهمم پروین بهم وفادار هست یا نه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به خاطر خوش‌خدمتی امروز داوود محاله نیما اینارو رد کنه... بابد هرطور شده برم و فرشته رو ببینم این تنها شانس منه برای شناختن پروین... عجبااا... خودمو تو چه دردسری انداختم یکم همونجا موندم ولی بعد ایستادم و‌ به طرف پنجره قدی کنار در سالن رفتم پرده رو کنار زدم تا بفهمم توی حیاط چه خبره؟ یه ماشین داخل حیاط و روبروی خونه سرایداریه... فرهاد یه سری خرت و‌پرت شبیه ساک و‌بقچه داخلش میذاره... با صدای نیما ترسیده دست روی سینه گذاشتم و به عقب برگشتم _چه خبره اون بیرون؟ _دارن میرن... _اگه دلت می‌خواد باهاش خداحافظی کنی می‌تونی بری لحنش بهم برخورد، انگار داره با خدمتکارش حرف می‌زنه... اصلا چرا منتظر اجازه ی اون بودم باید خودم از اول می‌رفتم... دلم می‌خواد از سر لجبازی با اونم که شده همین‌جا بمونم و‌ بیرون نرم اما الان وقتش نبود من باید از فرصت پیش اومده استفاده می‌کردم... باید عیار پروین رو می‌سنجیدم و می‌فهمیدم اونم مثل شوهرش آدم نیماست یا بی‌طرفه؟ پس بدون ابراز احساسم دست روی دستگیره در بردم و‌ بازش کردم وقتی بیرون رفتم نفس راحتی کشیدم... از نیما نمی‌ترسم... به هیچ‌وجه ‌‌‌‌... اما با این رفتارها داره منو ازارم می‌ده...اینکه مدام داره سین‌جیمم می‌کنه روی اعصابمه تا برگشتم که در رو پشت سرم ببندم نیما هم بیرون اومد _تا من می‌رم ماشینو روشن کنم تو هم یه خداحافظی کوتاه کن و بیا... باشه کوتاهی گفتم و‌ پا تند کردم به طرف خونه سرایداری... فرهاد با دیدن من سرش رو به طرف خونه گرفت از اینجا صداش رو شنیدم که فرشته رو صدا زد هنوز بهش نرسیده بودم که فرشته بیرون اومد و بدون معطلی خودش رو بهم رسوند و جلوم ایستاد _بله...خا...نوم کارم...داشتین؟ وقت کمی داشتم پس قدمی جلوتر رفتم... _نه خواستم بپرسم چرا هدیه مو قبول نکردی؟ با لکنت جواب داد _ببخشید خانوم... تا پروین خواست پاکت رو بهم بده فرهاد اونو دید و ازم گرفت نمی‌دونم چی بود ولی از لطفتون ممنونم با صدای تک بوق ماشین نیما مجبور شدم دیگه ادامه ندم... _امیدوارم هرکجا می‌ری زندگی خوب و آروم و بی‌دردسری داشته باشی و خوشبخت زندگی کنی _ممنون و شما هم... خانوم... یه چیزی... فرهاد گفته بهتون نگم... به آقا نیما اعتماد نکنید اخمام توی هم رفت _این فضولی‌ها به شما دوتا نیومده... نیما راست میگه که نباید به امثال شماها رو داد و با دلخوری ازش جدا شدم وقتی سوار ماشین شدم بی معطلی ماشین رو بیرون برد... نگاهی به اطراف انداختم می‌خواستم ببینم اون دوتا خانم هنوز هستند یا نه... انگار خود نیما هم استرس اونهارو داشت چون نگاهش به اطراف می‌چرخید... ولی کسی نبود _چی شد‌؟ یهو دمغ شدی به نیما که نگاهم می‌کرد چشم دوختم... نباید بذارم بفهمه از چی ناراحتم... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همینطوری کم پیشش ضایع نشدم، فضولی الان اون دختره هم بهش اضافه شد.. دختره گستاخ... حقش بود یکی می‌زدم توی دهنش... درسته بعضی رفتارهای نیما موجب رنجش من میشه اما اون خوبی‌های زیاد دیگه‌ای هم داره نباید اجازه بدم اطرافیان متوجه اختلافات کم و بیش بین ما دوتا بشن ازین به بعد می‌دونم چیکار باید بکنم... معمولا کم پیش میاد من و نیما اختلاف سلیقه‌ای داشته باشیم که این چندروز فقط به خاطر نزدیک شدنم به فرشته از جانب نیما مواخذه و سرزنش شدم... و حالا اون دختره پررو بهم میگه به نیما اعتماد نکن بعدم خیلی آروم زمزمه کردم _دختره‌ی پررو _موافقی بریم برج میلاد؟ با خوشحالی از حرفی که شنیدم به نیما نگاه کردم _واقعا؟ _آره... با یکی از دوستام قرار کاری داشتم با خودم گفتم به اونم بگم خانمشو بیاره تا شما دوتا یکم گپ و‌گفت می‌کنید جلسه ماهم تموم شده... _من فکر کردم خودمون دوتایی می‌ریم آخه من نه دوستتو میشناسم و نه خانمشو... چه حرفی به هم بزنیم آخه... ابرو داد بالا... تو ندونی؟ تویی که اگه ولت کنن با خدمتکار خونه‌تم هفته‌ها و ماهها حرف واسه گفتن داری؟ اون راست می‌گفت... اما فرشته زندگی مشابه خودم داشته برای همین اشتراک فکری باهم داشتیم خوب برای هم صحبت شدن همین میزان تفاهم کفایت میکنه... اما من با آدمی که معلوم نیست چه جور آدمیه و احتمال میدم یه افاده ای مثل مادر خودش و اون مرسده‌ی از دماغ فیل افتاده باشه... چه حرف مشترکی می‌تونم داشته باشم؟ من با این جور آدما اصلا آبم تو یه جوب نمیره... اما دلم نمی‌خواد نیما دلایلم رو بدونه... احساس می‌کنم اینطوری برام بهتر باشه پس بجای همه حرفایی که تو دلم بود گفتم _آخه من تا از کسی خوشم نیاد ‌‌و به دلم نشینه نمی‌تونم باهاش ارتباط برقرار کنم... از حرفم خنده‌ش گرفت همونطور که حواسش به رانندگی‌شم هست بهم نگاه کرد و باصدای بلند خندید مطمینم به دلت می‌شینه... چون خانم خوش مشرب و مهربون و‌ تو‌دل بروییه... عصبانی از تعریفایی که کرد فقط با اخم نگاهش کردم دوبار با تعجب نگاهم کرد و‌ دستش رو تکون داد _چیه؟‌ مگه چی گفتم؟ _تو بی‌خود می‌کنی از اون زنیکه اینطوری تعریف می‌کنی از اشتیاقی که برای رفتن به این جلسه داری معلومه با چه جور زنی طرفم... _مثلا چه جوری به تندی گفتم _چه می‌دونم... بعد هم دست به سینه شدم و سرم رو به طرف شیشه چرخوندم تا ریختش رو نبینم وگرنه الان پتانسیل اینو دارم تا یه قاتل حرف‌ای بشم و با دستای خودم خفه‌ش کنم... یکم که گذشت قهقهه خنده راه انداخت ناراحت شدی از اینکه گفتم خانمه خیلی تو دل بروئه؟ دیگه نتونستم جلوی اشک و بغضم رو بگیرم به طرفش چرخیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خواهشا ساکت شو نیما... هِی هیچی نمی‌گم تکرار می‌کنی‌‌‌. خیلی گستاخی به اون زنیکه میگی تو دل برو... _ تو درست حرف بزن... منم هیچی نمیگم تو دور برداشتی... زنیکه زنیکه راه انداختی... بابام اینا صبح راه افتادن اومدن تهران... بهم زنگ زد گفت یه قرار کاری نیمساعته باهم بذاریم منم گفتم بریم برج میلاد تا هم یه چرخی بیرون زده باشیم و‌هم به کارمون برسیم منظورم مامان خودم بود... بعدم با اخم به روبرو خیره شد... وای عجب گندی زدم _خوب من از کجا بدونم با مامان بابای خودت قرار گذاشتی... از کجا بدونم داری از مامان خودت تعریف می‌کنی؟ _نمی‌دونستی ولی می‌تونستی صبر کنی اول ببینی طرف کیه بعد حرفاتو بزنی و توهین کنی... _جالبه... الان من شدم مقصر؟ _نه پس لابد منم _خدایا چرا همه اطرافیان من اینقدر پررو هستن اون از فرشته که به خاطر نیما ازش ناراحت شدم اینم از خود نیما که بخاطر مادرش از خودش ناراحت شدم اینم شانس منه... به هرکی بیشتر ارادت داشته باشم زخم بیشتری هم ازش می‌خورم... قبل از اینکه به برج برسیم گوشی نیما زنگ خورد اولین بارمه که میخوام برم برج میلاد برای همین مثل بچه‌ها ذوق دارم اما بروز نمی‌دم... من و نیما عاشق همیم ولی اینکه گاهی اوقات مثل سگ و گربه به جون هم میفتیم بستگی به حال اون داره... چندماهه خیلی عوض شده... دارم فکر میکنم از کی اینجوری شده؟ از اول نامزدی؟ نه اوایل که عاشق مسلک‌تر از قبل شده بود... پس کی بود؟ از اینجا برج دیده می‌شه خیلی زیبا و باشکوهه... از مکالمه‌ی نیما فقط قسمت آخرش رو فهمیدم‌ که گفت رسیدیم خیلی دوست داشتم زودتر داخل برج بشیم... از ماشین که پیاده شدیم کنارم اومد و دستم رو گرفت دوشادوش هم راه افتادیم کمی به سرعتش افزود... _کمی تندتر بریم؟ نگاهش کردم _باشه به اطراف نگاه میندازم خیلی طول کشید تا به آسانسور شیشه‌ای رسیدیم جایی که هیجان زیادی برام داشت وقتی باهم سوار شدیم... اولش خیلی برام جذاب و هیجان‌انگیز بود نگاهی به همسرم که در حلقه دستاش محصور بودم انداختم... خدایا منو اینهمه خوشبختی... محاله... من کنار نیما... برج میلاد... کی می‌تونستم فکرشم بکنم کنار مردی به خوش تیپی و‌پولداری نیما همچین جایی بیام؟ اما با حرفی که زد همه ی ذوق و اشتیاقم برای اومدن به اینجا از بین رفت برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اون گفت ممکنه کار پدرش طول بکشه برای همین منو مادرش به تنهابی میتونیم از طبقات مختلف برج و جاهای جذاب اون دیدن کنیم. پوکر نگاهش می‌کردم‌ با حرفی که زد دلخوریم بیشتر شد و‌نتونستم جلوی عصبانیتم رو بگیرم _اونطوری نگام نکن... الان مامانمم میخواد اخم کنه و بگه من اومدم ترو ببینم یا برج رو؟ خوبه که... اتفاقا مامانم اینجور جاها عین بچه‌ها میشه باهم برید بگردید بهتون خوش میگذره... _ببخشید نیماجان... اگه قرار نبود تو هم همراهم باشی پس چرا منو علاف کردی و تا اینجا کشوندی؟ من تو‌ی خونه می‌موندم... _عزیزم... خواهش می‌کنم اوقات تلخی نکن. داوود و زنش تازه اومدن اون خونه... هنوز اخلاقشونو نمی‌دونم نتونستم همون لحظه ورود تورو باهاشون تنها بذارم... _جالبه خونه و‌زندگی چندصد میلیاردی‌تو پردی بهش اونوقت میگی نمیشناسی و‌اعتماد نکردی من باهاشون تنها باشم؟ اولا از همون دیروز که وکیل بابام با داوود قول و قرار گذاشته قبل ازینکه بفرستش پیش‌ من مدارک و کلی سفته ازش گرفته... اما تو فرق میکنی... تو مال و اموال نیستی که بگم عیب نداره دوباره به دستش میارم‌... تو همه وجود منی باید کمی بگذره اعتمادم بهشون کامل بشه تا بتونم باهاشون تنهات بذارم... ازینکه تا این حد براش حائز اهمیتم خوشحالم اما بیشتر خوشحالیم برای اومدن به اینجا از جهت همراهی با خودش بود ... من و‌ فرشته در برج میلاد وقت گذروندیم اتفاقا خیلی هم خوش گذشت ولی اگه با نیما بودم بیشتر خاطره‌ساز می‌شد... بالاخره بعد از چهار ساعت گشت و گذار گوشی مادرشوهرم زنگ خورد، _عه فیروزه... بعد از کمی صحبت تماس رو قطع کرد و‌گوشی رو داخل کیفش انداخت. _ فیروز گفت اگه بازدیدتون تموم شد بریم خونه... سری به تایید تکون دادم... بعد از دیدن از سکوی دید باز به گالری هنری اومده بودیم... از چند تا محصول خیلی خوشم اومد اما از اینکه مبادا فرشته با دخالتهاش حق انتخاب رو ازم بگیره از خرید منصرف شدم... یه بار باید با خود نیما بیام و‌ چیزایی که خوشم اومده خریداری کنم _خودمون رو به طبقه‌ای که فیروز گفته بود رسوندیم... و از اونجا خارج شده و هرکدوم سوار بر ماشینها به طرف خونه راه افتادیم... توی ماشین رو کردم به نیما _مامانت اینا خونه خریدن توی تهران؟ _قبلا بهت گفتم یادت نیست؟ یه خونه تو فرمانیه دارن بابا گفته دستی به سرو روش کشیدن اسباب اثاثیه‌رم فردا از سمنان میفرستند بیاد... برای همین به بابا گفتم امشب خونه ما بخوابن... _اهان... آره چه اشکالی داره... خونه خودشونه. دقایقی بعد گوشی نیما زنگ خورد... از جواب دادنش فهمیدم داووده _چیزی شده؟ خوب معلومه... هروقت پدرو مادرم و برادرم اومدند بی هبچ حرفی درو براشون باز می‌کنی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونا خودشون صاحب خونه‌اند... هر دستوری دادند جز چشم چیزی نمیگی فهمیدی؟ خوبه... وقتی قطع کرد با خودش شروع کرد به زمزمه کردن و کلافه این طرف و‌اون طرفو نگاه میکرد _مرتیکه.... این دیگه سوال کردن داره؟ _چی شده؟ مامانت اینا رسیدند؟ نه بابا اونا نهایت پنج دقیقه زودتر از ما میرسن... سینا رفته اونجا... داوود زنگ زده میگه درو باز کردم اومده حیاط اجازه داره بیاد داخل خونه... آخه مرتیکه تو خودت نمیفهمی کی حق اومدن به اون خونه رو نداره که جلوی داداشمو گرفتی؟ _وای نیما جان خوب اون بدبخت از کجا بدونه... از کجا میدونه رابطه تو و داداشت چطوریه؟ تا نشناسه یا بهش نگفته باشی از کجا باید بفهمه... چیزی نگفت منم دیگه ادامه ندادم... به خونه که رسیدیم نیما چند تا بوق زد رو بهش کردم مگه ریموت نداری؟ دادمش به بابام اون همیشه زودتر از من میرسه... وقتی داخل حیاط شدیم دوتا ماشین پارک شده بود... یکی از ماشینها عروسک خودم بود... با خوشحالی پیاده شدم همینکه خواستم نزدیکش بشم تو فکر رفتم نکنه اونو دادن به سینا... همین فکر باعث شد راه رفته رو برگردم نیما که متوجه رفتارم شد سوالی نگاهم کرد _چی شد؟ چرا رفتی تو فکر؟ عروسکتو دیدی؟ _آره... هنوزم مال خودمه؟ _معلومه که آره... _فکر کردم داده باشینش به سینا... _بابا دست سینا که ماشین نمیده... یه بار با ماشین یه گندی زد ازون موقع تابحال هرچی میگه غلط کردم بابا اهمیت نمیده الانم بی اجازه ماشین تورو برداشته آورده... خوشحالم که ماشین رو آورده... اما کنجکاوم بدونم سینا چیکار کرده که تا این حد پدرش رو عصبانی کرده... چون تا جایی که من فهمیدم فیروزخان اهل سرزنش و تحریم کردن بچه‌هاش نیست.. برای همین تا قبل از رسیدن به ایوون رو به نیما پرسیدم _سینا چیکار کرده که اجازه نداره ماشین داشته باشه؟ بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد _نمی‌دونم... من مثل تو فضول نیستم برا همین نپرسیدم می‌دونم که دروغ میگه... مگه میشه ادم نسبت به موضوع به این مهمی بی‌خیال باشه ولی می‌دونم چیزی نمی‌گه پس سکوت کردم و جلوتر از اون پله‌هارو بالا اومدم... به محض ورودمون پروین که در حال پذیرایی از مهمونا بود صاف ایستاد و سلام کرد... جوابش رو‌ کوتاه دادم اما نیما جوابی نداد... با خوشرویی به پدرشوهر مادرشوهر لبخند به لبم خوش امد گفتم... هردو جواب محبتم رو دادند جلو رفتم و روی مبلی مقابلشون نشستم نیما تا خواست کنارم بشینه با صدای مادرش نیم‌خیز موند وقتی فهمید تعارفش میکنه تا کنارش بنشینه رفت و‌مبل کناری او نشست... کمی که گذشت پچ‌پچ هاشون شروع شد... من از اینکه دونفر در جمع در‌گوشی حرف بزنند متنفرم اما به احترام اینکه مهمون هستند چیزی نگفتم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو یاد سینا افتادم _پس سینا کجاست؟ مادرشوهرم جواب داد _به خاطر ماشین فیروز دعواش کرد ... _آخه چرا؟ اتفاقا ازش خیلی هم ممنونم زحمت کشیده ماشینمو آورده با گفتن این حرف نیما توی جاش جابجا شد یه چشم غره بهم رفت که چرا این حرفو زدی... نگران شدم آخه من که حرف بدی نزده بودم پس چرا اینطوری می‌کنه؟ باز این پسر چشمش به مادرش افتاده برای من آدم شده دیگه ادامه ندادم... اما خوب بالاخره سینا کجاست؟ باباش دعواش کرده خودشو که دیگه غیب نکرده... پروین یه چای هم برای من آورد موقعی که خواست برگرده مامان فرشته رو به نیما گفت _بابات که گفته بود خدمتکار و سرایدارتون هم‌سن و سال خودت هستند پس؟ _آره بودند... منتها عذرشونو خواستم همین امروز... داوود و پروین قرار بود امروز بصورت ازمایشی کار کنند و از فردا رسما شروع کنند کارشون رو اما اونقدر اون پسره فرهاد کم‌کاری میکرد که فقط گفتم از شرش خلاص بشم... _عه... اسمش فرهاد بود؟ از وقتی اومدیم منتظر روزی بودم که فرشته رو بعنوان خدمتکار مادرشوهرم معرفی کنم واکنشش رو ببینم... آخه اسمش رو از کبری به فرشته تغییر داده چون فکر می‌کرده با کلاسیه... حالا اگه بفهمه خدمتکار من همنام خودشه چه عکس‌العملی نشون میده که اتفاقا خنثی رفتار کرد برای همین فرصت رو مغتنم دونستم و گفتم _اسم خواهرشم فرشته‌ست با هم دوقلو هستند یهو گل از گلش شکفت و با ذوق پرسید _واقعا؟ دوقلو... نازی... چه قشنگ... کاش دیده بودمشون... ای بابا انگار فقط دوقلو بودنشون رو فهمید به اسمش توجه نکرد برای همین تکرار کردم... _بله... فرشته خیلی شبیه داداشش بود هنوز همون ذوق توی نگاهشه... ای بابا... چرا متوجه اسم فرشته نمی‌شه... نگاهم با نگاه نیما تلاقی کرد با اشاره سر گفت ادامه ندم عه فهمید چه نقشه‌ای داشتم بد شد حالا بعدا می‌خواد بگه چرا از خودت بچه بازی در میاری ولش کن اصلا تا خواستم بلند شم نیما زودتر ایستاد من میرم لباس عوض کنم بر می‌گردم و با اشاره دست اتاق طبقه پایین رو‌نشون داد میتونید برید این اتاق استراحت کنید البته بالا هم اتاق هست هرکجا که راحت‌ترید رو به مادرش کرد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پاشو نهال اتاقارو بهت نشون بده هرکدومو خوشتون اومد راحتترین همونو بردارین... با خودم گفتم اتاق اتاقه دیگه چه فرقی میکنه؟ مگه روزی که من اولین بار اومدم خونه‌تون بهم حق انتخاب دادید؟ اما بخاطر حرفی که نیما زد با کمی تعلل ایستادم _چه فرقی می‌کنه مامان جان همین اتاق پایین خوبه با حرف مامانش دوباره نشستم فرشته با ذوق به وسایل خونه نگاه می‌کرد وسایلو با سلیقه کی خریدی؟ خیلی قشنگه تا خواستم جواب بدم نیما گفت سری قبل که با بابا اومده بودم به یکی از دوستام که خانمش طراحی داخلی خونده گفتم بیان اینجا رو مبله کنند حالا واقعا خیلی خوب شده؟ _خیلی... به بابات گفته بودم خیلی از وسایلمونو باید رد کنیم اما قبول نکرد حالا که اینجارو دیدم بیشتر مشتاق شدم یادم باشه شماره دوستتو ازت بگیرم _حتما چرا که نه...من الان بر میگردم و با گفتن این حرف به طرف پله‌ها رفت به میانه‌های راه رسیده بود که اسمم رو صدا کرد فهمیدم باید دنبالش برم ایستادم با نگاه به زن و‌شوهر مقابلم یه عذرخواهی کوتاه کردم و به طبقه بالا رفتم جلوی در اتاق ایستاده بود وقتی رسیدم با سر اشاره کرد وارد بشم پشت سرم اومد و در رو بست آب دهنم رو قورت دادم و منتظر نگاهش کردم تو چرا حرف زدن بلد نیستی؟ یعنی چی که هنوز از راه نرسیده میگی سینا زحمت کشیده ماشینمو آورده؟ نمیگم تعارف کن ماشینو بدم به سینا اما لااقل اینجوری ضایعم نباش... بغض کردم با چشمای به اشک نشسته گفتم _ماشینمو تعارف کنم به سینا ؟‌فقط چون زحمت جابه‌جاییش رو کشیده؟ _خودتم اون بیرون تا ماشینو دیدی مطمین نبودی هنوز خودت صاحبشی یا نه پس سفسطه نکن چیزی نگفتم دوباره ادامه داد _این بچه بازیا چیه هی می‌خوای به روی مامانم بیاری که اسم خدمتکار قبلیمون فرشته بوده؟ وای نیما متوجه منظورم شده... اما الان وقت حاشا کردن بود _ولی من منظور بدی نداشتم _چرا داشتی... دیگه بعد از چندسال تورو نشناسم که باید سرمو بذارم بمیرم... _منظورت چی بود از این کار؟ جوابی نداشتم که بهش بگم عجب غلطی کردم کاش هیچی نگفته بودم... _با توام چه جوابی داری؟خجالت نمیکشی مثل بچه‌ها با مامانم رفتار میکنی؟ _گفتم که.‌.. باور کن منظور خاصی نداشتم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _حالا چرا وقتی بهت میگم مامانو ببر اتاقارو نشونش بده خودش انتخاب کنه اونجوری رفتار میکنی؟ _اولا که خودش گفت لزومی نداره دوما خودت بعضی وقتا برای اینکه ارادتت رو به مامانت نشون بدی یه کارای مسخره می‌کنی... _من؟‌ ببین چقدر کش میدی هر حرفیو؟ ببین نیما تو هروقت چشمت به مامانت اینا می‌خوره کلا یه ادم دیگه‌ای می‌شی مگه اونموقعی که منو برای اولین بار بردی خونتون، تک تک اتاقهارو نشون من دادی و خودم انتخاب کردم؟ _درسته مامانت اینجا مهمون محسوب نمیشه اما یعنی چه که میگی اتاقا رو‌نشون بدم خودش انتخاب کنه... اصلا خودت یه اتاقو‌در نظر بگیر بگو برن همونجا... حالا اگه می‌خوای خونه رو ببینن اون بحثش جداست میتونی تعارفشون کنی برن همه جارو ببینن. چشماش رو ریز کرد _نهال بعضی وقتا خیلی بچه می‌شی واقعا تو توقع داشتی اولین بار اومدی خونه ما مامانم همه اتاقارو نشونت بده خودت انتخاب کنی؟ _نخیرم...من همچین توقعی نداشتم و‌ندارم ولی وقتی جنابعالی چنین توقعی از من پیدا می‌کنی خوب متقابلا در من هم ایجاد میشه... سری به تاسف تکون داد _اخه آی‌کیو فرض کن من یا مامانم بهت اختیار میدادیم‌ خودت یه اتاقو انتخاب کنی تو کدومو انتخاب می‌کردی؟ وقتی نامزد منی تو خونه پدری من یه اتاق مختص خودت می‌خواستی؟ اونم به انتخاب خودت؟ تازه به سوتی که دادم پی بردم... راست می‌گه‌ها.. _نهال دست بردار از این رفتارت... اینقدر اهل تلافی نباش چیزی برای گفتن نداشتم برای همین ساکت موندم... کمی نگاهم کرد و بعد به طرف کمد لباسا رفت و‌ مشغول تعویض لباساش شد... یه گرمکن توسی با تی‌شرت توسی روشن تنش کرد بعدم بدون اینکه نگاهم کنه از در بیرون رفت نفسم رو پرصدا بیرون دادم بهتره منم لباس راحتی ببوشم... خیلی وقته دیگه مثل قبل خیلی به پوشسم اهمیت نمیدم این زندگی همونیه که خیلی وقته دنبالش بودم پس یه لباس راحت و شیک تنم کردم و‌ از اتاق خارج شدم... هنوز تو فکر سینا هستم یعنی کجا رفته؟ به طبقه پایین که رفتم کسی نبود... پروین دستمال به دست داشت میزهای جلومبلی رو تمیز می‌کرد پرسیدم _بقیه کجان؟ _نگاهی به پشت سرش کرد _خانوم رفتند اتاق استراحت کنن ولی آقا و‌ پدرشون سراغ داوود رو گرفتند فکر کنم الان بیرون توی حیاط باشن... به طرف در سالن رفتم پرده رو کنار زدم اما نمی‌بینمون برای همین در رو باز کرده و توی ایوون می‌ایستم نگاهی به حیاط میکنم آره الان می‌بینمشون توی آلاچیق نشستند این وقت شب بخاطر نور زیاد ایوون که به لطف نورپردازیها انجام شده خیلی خوب نمی‌تونم ببینمشون فیروز داره صحبت می‌کنه داوود هم تند تند سر تکون می‌ده... نیما هم گاهی یه چیزی میگه و ساکت میشه... من که متوجه کارای این پدر و پسر نمی‌شم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) صدای آیفون بلند شد و بعد هم در حیاط رو محکم کوبیده می‌ شد... نگاهم بین در و هر سه مرد حاضر در آلاچیق در رفت و آمد بود فیروز چیزی به داوود گفت و به نیما نگاه کرد... داوود سری به تایید تکون داد و دوان دوان خودش رو به در رسوند و وقتی باز کرد نتونستم در تاریکی بفهمم کی پشت دره.. چشمم به نیما افتاد سرش رو تکون میده و‌ پدرش داره باهاش حرف میزنه... معلومه نیما از چیزی ناراحته ... چیزی به ذهنم رسید بهتره برم آیفون رو بردارم اینطوری شاید بفهمم کی دم دره و جریان چیه... به خونه برگشتم هنوز صفحه آیفون روشنه. گوشی رو که برداشتم فقط صدای داوود میومد که داره با آرامش اما جدی حرف می‌زنه الان تونستم چهره هر دوتا خانمی که ظهر هم به اینجا اومده بودند ببینم هردو مستاصل و پریشون بنظر میومدند صدای داوود اومد _این حرفا به من ربطی نداره... تا جایی که من می‌دونم درست همون روزی که شوهر شما خونه رو فروخته به بنگاه آقای بهادری هم بصورت قانونی از اونجا خریداری کرده... شوهرت بهت دروغ گفته صبر آقای بهادری هم حدی داره اون فقط بخاطر اینکه تو عزاداری تابحال چیزی بهت نگفته... اگه بره ازت شکایت و‌ ادعای حیثیت کنه توی دادگاه محکوم می‌شی... نمیشه که هرروز بیای با این حرفا آبروریزی راه بندازی خانومی که مسن‌تره گفت: _آقا... از وقتی داماد من خودکشی کرده دختر من یا توی خونه بستریه یا بیمارستان... بالاخره باید بفهمه چی به سر خونه و زندگیش اومده یا نه؟ نباید بفهمه چرا شوهرش خودشو کشته؟ _ای بابا... خودکشی داماد شما چه ربطی به آقا داره؟ هرکسیم غیر آقای بهادری خونه رو می‌خرید همین بود.. وقتی چیزی از پیشینه صاحبخونه قبلی که داماد تویه نمیدونه چه جوابی می‌تونست بهت بده؟ امشب پدر آقای بهادری اومده اینجا... اگه وکیلش ازتون شکایت کنه برای ادعای حیثیت تا محکوم نشید ولتون نمی‌کنه‌‌‌... از من گفتن بود کمی بعد صدای کوبیده و بسته شدن در حیاط اومد... نمی‌فهمم پس چرا نیما به من گفت شوهر این خانمه گم شده و اون اومده سراغ شوهرش... در صورتی که شوهرش مرده و الان دنبال این خونه و‌علت خودکشی شوهرشه هنوز آیفون توی دستمه... هردو تا خانم کمی موندن و‌ به هم‌ نگاه کردند خانم مسن عقب‌تر رفت دست دراز کرد سمت خانم دیگه وقتی دورتر شدند معلوم شد دستش رو پشت کمرش گذاشته و‌داره کمکش میکنه راه بره... و کم کم از دید خارج شدن‌د... گوشی رو به آرومی سرجاش گذاشتم دوباره به ایوون برگشتم رفتارهاشون خیلی مشکوکه... نیما از چی عصبانیه؟ پدرش سر تکون داد و ایستاد یعنی چی شده؟ فکر کنم دارن میان داخل خونه... موندنم بی‌فایده‌ست چیزی که نمی‌فهمم ممکنم هست من رو ببینند خیلی بد میشه... بهتره برگردم خونه... من نمیدونم جریان چیه ولی اینکه راستش رو نیما بهم نگفت یعنی یه خبرایی هست... تنها راه فهمیدن این موضوع اینه که یه راهی پیدا کنم تا بتونم از زیر زبون نیما حرف بکشم... تا وقتی پروین میز شام رو آماده کنه دوبارهذزنگ خونه به صدا در اومد و این باز سینا به جمعمون اضافه شد... شاممون رو با اخمهای در هم نیما و شوخی‌های پدرش که معلومه تلاش میکنه اون رو ازین حالت خارج کنه گذشت... موقع خواب هرچی از نیما پرسیدم چرا ناراحته... گفت بابام یه قولایی بهم داده بود اما الان فهمیدم همش کشک بوده و‌بابت همون ناراحتم... پس شاید واقعا ناراحتی نیما ربطی به خرید این خونه و‌اون دوتا زن نداشته باشه بنابراین دیگه چیزی بهش نگفتم... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) موقع صرف شام همه از دستپخت پروین و سلیقه‌ش تعریف میکردند... نیم‌ساعت بعد همگی دور هم نشسته بودیم و گپ می‌زدیم و فرشته هم طبق معمول با نیما در حال پچ پچ کردن بودند ناگهان فرشته با ناراحتی گفت نهال پس شما دوتا این چندروز چه خریدایی رو انجام دادین؟ اینطوری که نیما میگه همه کارا مونده؟ با تعجب نگاه به هردوشون کردم _نمی‌دونم... نیما گفت لباس عروس و محلسی و کیف و‌کفش و این چیزا وسیله دیگه ای لازم بوده؟ فرشته دست روی پیشونیش گذاشت _از دست شما دوتا... اخه دختر گیریم که تو نخوردی نون گندم... حتی ندیدی دست مردم؟ از حرفش ناراحت شدم اخمام توی هم رفت _مامان چرا توهین میکنی؟ اتفاقا من توی اون خونه ای که بزرگ شدم معمولا برای عروس همه چی میخریدند مثل چمدون و ساک و‌پک لوازم آرایشی و آینه و شم... به اینجا که رسیدم تازه یادم اومد ما حتی اینه و شمعدون نگرفتیم... تازه میخواستم بگم همه این وسایلی که گفتم رو دارم که با گفتن اینه شمعدون رسما لال شدم... نیما سری به تاسف تکون داد خوب چیکار کنم؟ یادم نبود.. ‌قتب برای خواب به اتاق رفتیم از ترس اینکه نیما موضوع خرید عروسی رو پیش نکشه تصمیمی که برای زیر زبون کشی از نیما جهت کسب اطلاعات در مورد اون دوتا خانم و خرید خونه گرفته بودم ملغی شد . صبح با صدای فرشته از خواب بیدار شدم _بله _تو هنوز خوابی نهال؟ پاشو دختر... فیروز گفت با نیما باید برن جایی طوری آماده شو که ساعت یازده باهم بریم سراغ خریدهایی که فراموش کرده بودین... نیما سرجاش نبود... ساعت گوشیم رو نگاه کردم فقط نیم‌ساعت تا زمانی که فرشته گفت وقت دارم بلند شدم به سرویس رفتم بعد ار شستن دست و‌صورتم توی کمدها دنبال لباس مناسب بودم... با وجود فرشته فقط استرس میاد سراغم مدام نگران این هستم که نکنه ازم ایراد بگیره... مانتو وشال و‌ شلواری که فکر میکنم متمایل به سلیقه مادرشوهر سخت گیرم هست انتخاب کردم... پس از کمی آرایش و حاضر شدن به طبقه پایین رفتم فرشته سر میز مشغول خوردن صبحانه‌ست _سلام...صبح بخیر... _صبح بخیر... خوبه تو خونه بابات خَدَم و حَشَم‌ نداشتی که این وقت صبح بیدار میشی کم نیاوردم _درسته ولی مامانم سرویس کامل به بچه‌هاش میداد... خوبه که فرشته چیزی در مورد خونوادم نمیدونه و‌ دروغ فیروز رو باور کرده وگرنه چیزی برای گفتن نداشتم _ .... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی به حیاط میرفتیم فرشته با اشاره به ماشین من زمزمه وار گفت _نگاه کن تروخدا... یکی نیست بگه اخه پسره ی خنگ تو که ماشین نهالو برداشتی بیاری تهران لااقل ماشین منو میاوردی... الان با ماشین خودم می‌رفتم بیرون... سوییچ ماشین من تو دستاش بود... پس قرار بود با ماشین من بریم خرید... سوار که می‌شدیم اصلا خوشم نیومد فرشته پشت فرمون نشست این ماشین مال منه اصلا دلم نمی‌خواد اون باهاش رانندگی کنه... باید زودتر برای گواهینامه اقدام کنم... وگرنه میترسم ماشینم توسط اینا مصادره بشه... موقع خرید فرشته دوباره از هرچیزی بهترینش رو‌ برام‌ خرید ولی بیشتر سلیقه خودش رو در انتخاب‌ها دخیل میکرد... چاره ای نداشتم کاش یادم بود و‌ روزهای گذشته با سلیقه خودم تهیه میکردم... فکر می‌کردم آینه شمعدون نقره برام بخره اما فقط سراغ آینه شمعدونهای جنس برنجی رو می‌گرفت روم نمیشد بگم از همین جنس یدونه زیباترش رو توی خونه داریم... به ناچار یکی انتخاب کردم... اما اونی که توی خونه‌ست رو بیشتر دوست داشتم... ... بالاخره روز عروسی فرا رسید از ساعت پنج صبح به آرایشگاه رفتم آتلیه... باغ... تالار... و مهمونها... مراسم خوبی بود... هرکس سراغ خونوادم رو می‌گرفت طبق نظر فیروز خان جوابمون یکی بود... پدر و برادرم حال خوبی نداشتند برای درمان به کشور فرانسه رفتند بقیه اعضای خونواده که توقع نداشتند در چنین شرایطی مراسم برگزار بشه قهر کردند و‌نیومدند... بهتر از این بود که مردم حقیقت رو بفهمند که من خونواده ندارم و تاحالا با قاتلین پدرومادرم زندگی می‌کردم... آخر شب با همراهی خانواده نیما و‌چند نفر از اقوامشون به خونه برگشتیم و تا پاسی از شب در حیاط خونه به رقص و پایکوبی گذشت... مادر نیما خیلی اصرار داشت فردا پاتختی هم داشته باشیم اما فیروزخان اجازه نداد و قبل از رفتن گفت : هدیه ی پاتختی من به نیما و نهال مربوط به ماه عسل‌شونه... هزینه سفر به پاریس ... ساعت چهار فردا پرواز دارن... پس برای اینکه بدون تاخیر به پروازشون برسن پاتختی کنسله... من می‌دونم اصرار فرشته برای پاتختی اینه که بتونه خونه‌ی پسرش رو تو چشم فک و فامیلاش کنه... اما بخاطر هدیه‌ای که از پدرشوهرم گرفتیم نقشه‌هاش نقش برآب شد... مهمونایی که توی حیاط هستند از همینجا باهامون خداحافظی کردند و رفتند ... پدرشوهرمم رو به مامان فرشته با خوشرویی گفت... خانوم بسه... دیگه نای ایستادن ندارم بریم استراحت کنیم... موقع رفتن گفتند که فردا برای خداحافظی پیشمون میان... به مناسبت ازدواج پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با ام المومنین حضرت خدیجه سلام الله علیها رمان نهال ارزوها تخفیف خورد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان (چهل هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا