زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۲۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
اون گفت ممکنه کار پدرش طول بکشه برای همین منو مادرش به تنهابی میتونیم از طبقات مختلف برج و جاهای جذاب اون دیدن کنیم.
پوکر نگاهش میکردم با حرفی که زد دلخوریم بیشتر شد ونتونستم جلوی عصبانیتم رو بگیرم
_اونطوری نگام نکن... الان مامانمم میخواد اخم کنه و بگه من اومدم ترو ببینم یا برج رو؟
خوبه که... اتفاقا مامانم اینجور جاها عین بچهها میشه باهم برید بگردید بهتون خوش میگذره...
_ببخشید نیماجان...
اگه قرار نبود تو هم همراهم باشی پس چرا منو علاف کردی و تا اینجا کشوندی؟
من توی خونه میموندم...
_عزیزم... خواهش میکنم اوقات تلخی نکن.
داوود و زنش تازه اومدن اون خونه...
هنوز اخلاقشونو نمیدونم نتونستم همون لحظه ورود تورو باهاشون تنها بذارم...
_جالبه خونه وزندگی چندصد میلیاردیتو پردی بهش اونوقت میگی نمیشناسی واعتماد نکردی من باهاشون تنها باشم؟
اولا از همون دیروز که وکیل بابام با داوود قول و قرار گذاشته قبل ازینکه بفرستش پیش من مدارک و کلی سفته ازش گرفته...
اما تو فرق میکنی... تو مال و اموال نیستی که بگم عیب نداره دوباره به دستش میارم...
تو همه وجود منی باید کمی بگذره اعتمادم بهشون کامل بشه تا بتونم باهاشون تنهات بذارم...
ازینکه تا این حد براش حائز اهمیتم خوشحالم اما بیشتر خوشحالیم برای اومدن به اینجا از جهت همراهی با خودش بود ...
من و فرشته در برج میلاد وقت گذروندیم اتفاقا خیلی هم خوش گذشت ولی اگه با نیما بودم بیشتر خاطرهساز میشد...
بالاخره بعد از چهار ساعت گشت و گذار گوشی مادرشوهرم زنگ خورد،
_عه فیروزه...
بعد از کمی صحبت تماس رو قطع کرد وگوشی رو داخل کیفش انداخت.
_ فیروز گفت اگه بازدیدتون تموم شد بریم خونه...
سری به تایید تکون دادم...
بعد از دیدن از سکوی دید باز به گالری هنری اومده بودیم...
از چند تا محصول خیلی خوشم اومد اما از اینکه مبادا فرشته با دخالتهاش حق انتخاب رو ازم بگیره از خرید منصرف شدم...
یه بار باید با خود نیما بیام و چیزایی که خوشم اومده خریداری کنم
_خودمون رو به طبقهای که فیروز گفته بود رسوندیم...
و از اونجا خارج شده و هرکدوم سوار بر ماشینها به طرف خونه راه افتادیم...
توی ماشین رو کردم به نیما
_مامانت اینا خونه خریدن توی تهران؟
_قبلا بهت گفتم یادت نیست؟ یه خونه تو فرمانیه دارن بابا گفته دستی به سرو روش کشیدن اسباب اثاثیهرم فردا از سمنان میفرستند بیاد...
برای همین به بابا گفتم امشب خونه ما بخوابن...
_اهان... آره چه اشکالی داره... خونه خودشونه.
دقایقی بعد گوشی نیما زنگ خورد...
از جواب دادنش فهمیدم داووده
_چیزی شده؟
خوب معلومه...
هروقت پدرو مادرم و برادرم اومدند بی هبچ حرفی درو براشون باز میکنی
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۲۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
اونا خودشون صاحب خونهاند... هر دستوری دادند جز چشم چیزی نمیگی فهمیدی؟
خوبه...
وقتی قطع کرد با خودش شروع کرد به زمزمه کردن و کلافه این طرف واون طرفو نگاه میکرد
_مرتیکه....
این دیگه سوال کردن داره؟
_چی شده؟
مامانت اینا رسیدند؟
نه بابا اونا نهایت پنج دقیقه زودتر از ما میرسن...
سینا رفته اونجا... داوود زنگ زده میگه درو باز کردم اومده حیاط اجازه داره بیاد داخل خونه...
آخه مرتیکه تو خودت نمیفهمی کی حق اومدن به اون خونه رو نداره که جلوی داداشمو گرفتی؟
_وای نیما جان خوب اون بدبخت از کجا بدونه... از کجا میدونه رابطه تو و داداشت چطوریه؟ تا نشناسه یا بهش نگفته باشی از کجا باید بفهمه...
چیزی نگفت منم دیگه ادامه ندادم...
به خونه که رسیدیم نیما چند تا بوق زد
رو بهش کردم مگه ریموت نداری؟
دادمش به بابام اون همیشه زودتر از من میرسه...
وقتی داخل حیاط شدیم دوتا ماشین پارک شده بود...
یکی از ماشینها عروسک خودم بود...
با خوشحالی پیاده شدم همینکه خواستم نزدیکش بشم تو فکر رفتم نکنه اونو دادن به سینا...
همین فکر باعث شد راه رفته رو برگردم
نیما که متوجه رفتارم شد سوالی نگاهم کرد
_چی شد؟ چرا رفتی تو فکر؟ عروسکتو دیدی؟
_آره... هنوزم مال خودمه؟
_معلومه که آره...
_فکر کردم داده باشینش به سینا...
_بابا دست سینا که ماشین نمیده...
یه بار با ماشین یه گندی زد ازون موقع تابحال هرچی میگه غلط کردم بابا اهمیت نمیده
الانم بی اجازه ماشین تورو برداشته آورده...
خوشحالم که ماشین رو آورده...
اما کنجکاوم بدونم سینا چیکار کرده که تا این حد پدرش رو عصبانی کرده... چون تا جایی که من فهمیدم فیروزخان اهل سرزنش و تحریم کردن بچههاش نیست..
برای همین تا قبل از رسیدن به ایوون رو به نیما پرسیدم
_سینا چیکار کرده که اجازه نداره ماشین داشته باشه؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد
_نمیدونم... من مثل تو فضول نیستم برا همین نپرسیدم
میدونم که دروغ میگه... مگه میشه ادم نسبت به موضوع به این مهمی بیخیال باشه
ولی میدونم چیزی نمیگه پس سکوت کردم و جلوتر از اون پلههارو بالا اومدم...
به محض ورودمون پروین که در حال پذیرایی از مهمونا بود صاف ایستاد و سلام کرد...
جوابش رو کوتاه دادم اما نیما جوابی نداد...
با خوشرویی به پدرشوهر مادرشوهر لبخند به لبم خوش امد گفتم...
هردو جواب محبتم رو دادند
جلو رفتم و روی مبلی مقابلشون نشستم نیما تا خواست کنارم بشینه با صدای مادرش نیمخیز موند وقتی فهمید تعارفش میکنه تا کنارش بنشینه رفت ومبل کناری او نشست...
کمی که گذشت پچپچ هاشون شروع شد...
من از اینکه دونفر در جمع درگوشی حرف بزنند متنفرم اما به احترام اینکه مهمون هستند چیزی نگفتم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۲۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
یهو یاد سینا افتادم
_پس سینا کجاست؟
مادرشوهرم جواب داد
_به خاطر ماشین فیروز دعواش کرد ...
_آخه چرا؟ اتفاقا ازش خیلی هم ممنونم زحمت کشیده ماشینمو آورده
با گفتن این حرف نیما توی جاش جابجا شد
یه چشم غره بهم رفت که چرا این حرفو زدی...
نگران شدم آخه من که حرف بدی نزده بودم پس چرا اینطوری میکنه؟ باز این پسر چشمش به مادرش افتاده برای من آدم شده
دیگه ادامه ندادم...
اما خوب بالاخره سینا کجاست؟ باباش دعواش کرده خودشو که دیگه غیب نکرده...
پروین یه چای هم برای من آورد موقعی که خواست برگرده مامان فرشته رو به نیما گفت
_بابات که گفته بود خدمتکار و سرایدارتون همسن و سال خودت هستند پس؟
_آره بودند...
منتها عذرشونو خواستم همین امروز...
داوود و پروین قرار بود امروز بصورت ازمایشی کار کنند و از فردا رسما شروع کنند کارشون رو
اما اونقدر اون پسره فرهاد کمکاری میکرد که فقط گفتم از شرش خلاص بشم...
_عه... اسمش فرهاد بود؟
از وقتی اومدیم منتظر روزی بودم که فرشته رو بعنوان خدمتکار مادرشوهرم معرفی کنم واکنشش رو ببینم...
آخه اسمش رو از کبری به فرشته تغییر داده چون فکر میکرده با کلاسیه...
حالا اگه بفهمه خدمتکار من همنام خودشه چه عکسالعملی نشون میده که اتفاقا خنثی رفتار کرد
برای همین فرصت رو مغتنم دونستم و گفتم
_اسم خواهرشم فرشتهست با هم دوقلو هستند
یهو گل از گلش شکفت و با ذوق پرسید
_واقعا؟ دوقلو... نازی... چه قشنگ... کاش دیده بودمشون...
ای بابا انگار فقط دوقلو بودنشون رو فهمید به اسمش توجه نکرد
برای همین تکرار کردم...
_بله... فرشته خیلی شبیه داداشش بود
هنوز همون ذوق توی نگاهشه...
ای بابا... چرا متوجه اسم فرشته نمیشه...
نگاهم با نگاه نیما تلاقی کرد
با اشاره سر گفت ادامه ندم
عه فهمید چه نقشهای داشتم
بد شد حالا بعدا میخواد بگه چرا از خودت بچه بازی در میاری
ولش کن اصلا تا خواستم بلند شم نیما زودتر ایستاد
من میرم لباس عوض کنم بر میگردم و با اشاره دست اتاق طبقه پایین رونشون داد
میتونید برید این اتاق استراحت کنید
البته بالا هم اتاق هست هرکجا که راحتترید
رو به مادرش کرد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۲۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
پاشو نهال اتاقارو بهت نشون بده هرکدومو خوشتون اومد راحتترین همونو بردارین...
با خودم گفتم اتاق اتاقه دیگه چه فرقی میکنه؟
مگه روزی که من اولین بار اومدم خونهتون بهم حق انتخاب دادید؟
اما بخاطر حرفی که نیما زد با کمی تعلل ایستادم
_چه فرقی میکنه مامان جان همین اتاق پایین خوبه
با حرف مامانش دوباره نشستم
فرشته با ذوق به وسایل خونه نگاه میکرد
وسایلو با سلیقه کی خریدی؟
خیلی قشنگه
تا خواستم جواب بدم نیما گفت
سری قبل که با بابا اومده بودم به یکی از دوستام که خانمش طراحی داخلی خونده گفتم بیان اینجا رو مبله کنند
حالا واقعا خیلی خوب شده؟
_خیلی...
به بابات گفته بودم خیلی از وسایلمونو باید رد کنیم اما قبول نکرد
حالا که اینجارو دیدم بیشتر مشتاق شدم
یادم باشه شماره دوستتو ازت بگیرم
_حتما چرا که نه...من الان بر میگردم
و با گفتن این حرف به طرف پلهها رفت
به میانههای راه رسیده بود که اسمم رو صدا کرد
فهمیدم باید دنبالش برم
ایستادم با نگاه به زن وشوهر مقابلم یه عذرخواهی کوتاه کردم و به طبقه بالا رفتم
جلوی در اتاق ایستاده بود وقتی رسیدم با سر اشاره کرد وارد بشم
پشت سرم اومد و در رو بست
آب دهنم رو قورت دادم و منتظر نگاهش کردم
تو چرا حرف زدن بلد نیستی؟
یعنی چی که هنوز از راه نرسیده
میگی سینا زحمت کشیده ماشینمو آورده؟
نمیگم تعارف کن ماشینو بدم به سینا اما لااقل اینجوری ضایعم نباش...
بغض کردم
با چشمای به اشک نشسته گفتم
_ماشینمو تعارف کنم به سینا ؟فقط چون زحمت جابهجاییش رو کشیده؟
_خودتم اون بیرون تا ماشینو دیدی مطمین نبودی هنوز خودت صاحبشی یا نه پس سفسطه نکن
چیزی نگفتم
دوباره ادامه داد
_این بچه بازیا چیه هی میخوای به روی مامانم بیاری که اسم خدمتکار قبلیمون فرشته بوده؟
وای نیما متوجه منظورم شده... اما الان وقت حاشا کردن بود
_ولی من منظور بدی نداشتم
_چرا داشتی...
دیگه بعد از چندسال تورو نشناسم که باید سرمو بذارم بمیرم...
_منظورت چی بود از این کار؟
جوابی نداشتم که بهش بگم
عجب غلطی کردم کاش هیچی نگفته بودم...
_با توام چه جوابی داری؟خجالت نمیکشی مثل بچهها با مامانم رفتار میکنی؟
_گفتم که... باور کن منظور خاصی نداشتم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_حالا چرا وقتی بهت میگم مامانو ببر اتاقارو نشونش بده خودش انتخاب کنه اونجوری رفتار میکنی؟
_اولا که خودش گفت لزومی نداره
دوما خودت بعضی وقتا برای اینکه ارادتت رو به مامانت نشون بدی یه کارای مسخره میکنی...
_من؟ ببین چقدر کش میدی هر حرفیو؟
ببین نیما تو هروقت چشمت به مامانت اینا میخوره کلا یه ادم دیگهای میشی
مگه اونموقعی که منو برای اولین بار بردی خونتون، تک تک اتاقهارو نشون من دادی و خودم انتخاب کردم؟
_درسته مامانت اینجا مهمون محسوب نمیشه اما یعنی چه که میگی اتاقا رونشون بدم خودش انتخاب کنه...
اصلا خودت یه اتاقودر نظر بگیر بگو برن همونجا...
حالا اگه میخوای خونه رو ببینن اون بحثش جداست میتونی تعارفشون کنی برن همه جارو ببینن.
چشماش رو ریز کرد
_نهال بعضی وقتا خیلی بچه میشی
واقعا تو توقع داشتی اولین بار اومدی خونه ما مامانم همه اتاقارو نشونت بده خودت انتخاب کنی؟
_نخیرم...من همچین توقعی نداشتم وندارم
ولی وقتی جنابعالی چنین توقعی از من پیدا میکنی خوب متقابلا در من هم ایجاد میشه...
سری به تاسف تکون داد
_اخه آیکیو فرض کن من یا مامانم بهت اختیار میدادیم خودت یه اتاقو انتخاب کنی تو کدومو انتخاب میکردی؟ وقتی نامزد منی تو خونه پدری من یه اتاق مختص خودت میخواستی؟ اونم به انتخاب خودت؟
تازه به سوتی که دادم پی بردم...
راست میگهها..
_نهال دست بردار از این رفتارت...
اینقدر اهل تلافی نباش
چیزی برای گفتن نداشتم برای همین ساکت موندم...
کمی نگاهم کرد و بعد به طرف کمد لباسا رفت و مشغول تعویض لباساش شد...
یه گرمکن توسی با تیشرت توسی روشن تنش کرد بعدم بدون اینکه نگاهم کنه از در بیرون رفت
نفسم رو پرصدا بیرون دادم
بهتره منم لباس راحتی ببوشم...
خیلی وقته دیگه مثل قبل خیلی به پوشسم اهمیت نمیدم
این زندگی همونیه که خیلی وقته دنبالش بودم
پس یه لباس راحت و شیک تنم کردم و از اتاق خارج شدم...
هنوز تو فکر سینا هستم یعنی کجا رفته؟
به طبقه پایین که رفتم کسی نبود...
پروین دستمال به دست داشت میزهای جلومبلی رو تمیز میکرد
پرسیدم
_بقیه کجان؟
_نگاهی به پشت سرش کرد
_خانوم رفتند اتاق استراحت کنن ولی آقا و پدرشون سراغ داوود رو گرفتند فکر کنم الان بیرون توی حیاط باشن...
به طرف در سالن رفتم
پرده رو کنار زدم اما نمیبینمون برای همین در رو باز کرده و توی ایوون میایستم نگاهی به حیاط میکنم
آره الان میبینمشون توی آلاچیق نشستند
این وقت شب بخاطر نور زیاد ایوون که به لطف نورپردازیها انجام شده خیلی خوب نمیتونم ببینمشون
فیروز داره صحبت میکنه داوود هم تند تند سر تکون میده...
نیما هم گاهی یه چیزی میگه و ساکت میشه...
من که متوجه کارای این پدر و پسر نمیشم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
صدای آیفون بلند شد و بعد هم در حیاط رو محکم کوبیده می شد...
نگاهم بین در و هر سه مرد حاضر در آلاچیق در رفت و آمد بود
فیروز چیزی به داوود گفت و به نیما نگاه کرد...
داوود سری به تایید تکون داد و دوان دوان خودش رو به در رسوند و وقتی باز کرد نتونستم در تاریکی بفهمم کی پشت دره..
چشمم به نیما افتاد سرش رو تکون میده و پدرش داره باهاش حرف میزنه...
معلومه نیما از چیزی ناراحته ...
چیزی به ذهنم رسید بهتره برم آیفون رو بردارم اینطوری شاید بفهمم کی دم دره و جریان چیه...
به خونه برگشتم
هنوز صفحه آیفون روشنه.
گوشی رو که برداشتم
فقط صدای داوود میومد که داره با آرامش اما جدی حرف میزنه
الان تونستم چهره هر دوتا خانمی که ظهر هم به اینجا اومده بودند ببینم
هردو مستاصل و پریشون بنظر میومدند
صدای داوود اومد
_این حرفا به من ربطی نداره...
تا جایی که من میدونم درست همون روزی که شوهر شما خونه رو فروخته به بنگاه آقای بهادری هم بصورت قانونی از اونجا خریداری کرده... شوهرت بهت دروغ گفته
صبر آقای بهادری هم حدی داره اون فقط بخاطر اینکه تو عزاداری تابحال چیزی بهت نگفته... اگه بره ازت شکایت و ادعای حیثیت کنه توی دادگاه محکوم میشی... نمیشه که هرروز بیای با این حرفا آبروریزی راه بندازی
خانومی که مسنتره گفت:
_آقا... از وقتی داماد من خودکشی کرده دختر من یا توی خونه بستریه یا بیمارستان... بالاخره باید بفهمه چی به سر خونه و زندگیش اومده یا نه؟ نباید بفهمه چرا شوهرش خودشو کشته؟
_ای بابا... خودکشی داماد شما چه ربطی به آقا داره؟
هرکسیم غیر آقای بهادری خونه رو میخرید همین بود.. وقتی چیزی از پیشینه صاحبخونه قبلی که داماد تویه نمیدونه چه جوابی میتونست بهت بده؟
امشب پدر آقای بهادری اومده اینجا...
اگه وکیلش ازتون شکایت کنه برای ادعای حیثیت تا محکوم نشید ولتون نمیکنه... از من گفتن بود
کمی بعد صدای کوبیده و بسته شدن در حیاط اومد...
نمیفهمم پس چرا نیما به من گفت شوهر این خانمه گم شده و اون اومده سراغ شوهرش...
در صورتی که شوهرش مرده و الان دنبال این خونه وعلت خودکشی شوهرشه
هنوز آیفون توی دستمه...
هردو تا خانم کمی موندن و به هم نگاه کردند
خانم مسن عقبتر رفت
دست دراز کرد سمت خانم دیگه وقتی دورتر شدند معلوم شد دستش رو پشت کمرش گذاشته وداره کمکش میکنه راه بره...
و کم کم از دید خارج شدند...
گوشی رو به آرومی سرجاش گذاشتم
دوباره به ایوون برگشتم
رفتارهاشون خیلی مشکوکه...
نیما از چی عصبانیه؟ پدرش سر تکون داد و ایستاد
یعنی چی شده؟ فکر کنم دارن میان داخل خونه... موندنم بیفایدهست چیزی که نمیفهمم ممکنم هست من رو ببینند خیلی بد میشه... بهتره برگردم خونه...
من نمیدونم جریان چیه ولی اینکه راستش رو نیما بهم نگفت یعنی یه خبرایی هست...
تنها راه فهمیدن این موضوع اینه که یه راهی پیدا کنم تا بتونم از زیر زبون نیما حرف بکشم...
تا وقتی پروین میز شام رو آماده کنه دوبارهذزنگ خونه به صدا در اومد و این باز سینا به جمعمون اضافه شد...
شاممون رو با اخمهای در هم نیما و شوخیهای پدرش که معلومه تلاش میکنه اون رو ازین حالت خارج کنه گذشت...
موقع خواب هرچی از نیما پرسیدم چرا ناراحته...
گفت بابام یه قولایی بهم داده بود اما الان فهمیدم همش کشک بوده وبابت همون ناراحتم...
پس شاید واقعا ناراحتی نیما ربطی به خرید این خونه واون دوتا زن نداشته باشه بنابراین دیگه چیزی بهش نگفتم...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
موقع صرف شام همه از دستپخت پروین و سلیقهش تعریف میکردند...
نیمساعت بعد همگی دور هم نشسته بودیم و گپ میزدیم و فرشته هم طبق معمول با نیما در حال پچ پچ کردن بودند
ناگهان فرشته با ناراحتی گفت
نهال پس شما دوتا این چندروز چه خریدایی رو انجام دادین؟
اینطوری که نیما میگه همه کارا مونده؟
با تعجب نگاه به هردوشون کردم
_نمیدونم... نیما گفت لباس عروس و محلسی و کیف وکفش و این چیزا وسیله دیگه ای لازم بوده؟
فرشته دست روی پیشونیش گذاشت
_از دست شما دوتا...
اخه دختر گیریم که تو نخوردی نون گندم... حتی ندیدی دست مردم؟
از حرفش ناراحت شدم اخمام توی هم رفت
_مامان چرا توهین میکنی؟
اتفاقا من توی اون خونه ای که بزرگ شدم معمولا برای عروس همه چی میخریدند
مثل چمدون و ساک وپک لوازم آرایشی و آینه و شم... به اینجا که رسیدم تازه یادم اومد ما حتی اینه و شمعدون نگرفتیم...
تازه میخواستم بگم همه این وسایلی که گفتم رو دارم که با گفتن اینه شمعدون رسما لال شدم...
نیما سری به تاسف تکون داد
خوب چیکار کنم؟ یادم نبود..
قتب برای خواب به اتاق رفتیم از ترس اینکه نیما موضوع خرید عروسی رو پیش نکشه
تصمیمی که برای زیر زبون کشی از نیما جهت کسب اطلاعات در مورد اون دوتا خانم و خرید خونه گرفته بودم ملغی
شد .
صبح با صدای فرشته از خواب بیدار شدم
_بله
_تو هنوز خوابی نهال؟ پاشو دختر...
فیروز گفت با نیما باید برن جایی
طوری آماده شو که ساعت یازده باهم بریم سراغ خریدهایی که فراموش کرده بودین...
نیما سرجاش نبود...
ساعت گوشیم رو نگاه کردم
فقط نیمساعت تا زمانی که فرشته گفت وقت دارم
بلند شدم به سرویس رفتم
بعد ار شستن دست وصورتم توی کمدها دنبال لباس مناسب بودم...
با وجود فرشته فقط استرس میاد سراغم مدام نگران این هستم که نکنه ازم ایراد بگیره...
مانتو وشال و شلواری که فکر میکنم متمایل به سلیقه مادرشوهر سخت گیرم هست انتخاب کردم...
پس از کمی آرایش و حاضر شدن به طبقه پایین رفتم
فرشته سر میز مشغول خوردن صبحانهست
_سلام...صبح بخیر...
_صبح بخیر... خوبه تو خونه بابات خَدَم و حَشَم نداشتی که این وقت صبح بیدار میشی
کم نیاوردم
_درسته ولی مامانم سرویس کامل به بچههاش میداد...
خوبه که فرشته چیزی در مورد خونوادم نمیدونه و دروغ فیروز رو باور کرده
وگرنه چیزی برای گفتن نداشتم
_
....
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
وقتی به حیاط میرفتیم
فرشته با اشاره به ماشین من زمزمه وار گفت
_نگاه کن تروخدا...
یکی نیست بگه اخه پسره ی خنگ تو که ماشین نهالو برداشتی بیاری تهران لااقل ماشین منو میاوردی...
الان با ماشین خودم میرفتم بیرون...
سوییچ ماشین من تو دستاش بود...
پس قرار بود با ماشین من بریم خرید...
سوار که میشدیم اصلا خوشم نیومد فرشته پشت فرمون نشست
این ماشین مال منه اصلا دلم نمیخواد اون باهاش رانندگی کنه...
باید زودتر برای گواهینامه اقدام کنم...
وگرنه میترسم ماشینم توسط اینا مصادره بشه...
موقع خرید فرشته دوباره از هرچیزی بهترینش رو برام خرید ولی بیشتر سلیقه خودش رو در انتخابها دخیل میکرد...
چاره ای نداشتم کاش یادم بود و روزهای گذشته با سلیقه خودم تهیه میکردم...
فکر میکردم آینه شمعدون نقره برام بخره اما فقط سراغ آینه شمعدونهای جنس برنجی رو میگرفت
روم نمیشد بگم از همین جنس یدونه زیباترش رو توی خونه داریم... به ناچار یکی انتخاب کردم...
اما اونی که توی خونهست رو بیشتر دوست داشتم...
...
بالاخره روز عروسی فرا رسید
از ساعت پنج صبح به آرایشگاه رفتم
آتلیه...
باغ...
تالار...
و
مهمونها...
مراسم خوبی بود...
هرکس سراغ خونوادم رو میگرفت طبق نظر فیروز خان جوابمون یکی بود...
پدر و برادرم حال خوبی نداشتند برای درمان به کشور فرانسه رفتند
بقیه اعضای خونواده که توقع نداشتند در چنین شرایطی مراسم برگزار بشه قهر کردند ونیومدند...
بهتر از این بود که مردم حقیقت رو بفهمند
که من خونواده ندارم و تاحالا با قاتلین پدرومادرم زندگی میکردم...
آخر شب با همراهی خانواده نیما وچند نفر از اقوامشون به خونه برگشتیم
و تا پاسی از شب در حیاط خونه به رقص و پایکوبی گذشت...
مادر نیما خیلی اصرار داشت فردا پاتختی هم داشته باشیم اما فیروزخان اجازه نداد و قبل از رفتن گفت : هدیه ی پاتختی من به نیما و نهال مربوط به ماه عسلشونه...
هزینه سفر به پاریس ... ساعت چهار فردا پرواز دارن...
پس برای اینکه بدون تاخیر به پروازشون برسن پاتختی کنسله...
من میدونم اصرار فرشته برای پاتختی اینه که بتونه خونهی پسرش رو تو چشم فک و فامیلاش کنه... اما بخاطر هدیهای که از پدرشوهرم گرفتیم نقشههاش نقش برآب شد...
مهمونایی که توی حیاط هستند از همینجا باهامون خداحافظی کردند و رفتند ...
پدرشوهرمم رو به مامان فرشته با خوشرویی گفت...
خانوم بسه... دیگه نای ایستادن ندارم بریم استراحت کنیم... موقع رفتن گفتند که فردا برای خداحافظی پیشمون میان...
#سلام
به مناسبت ازدواج پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با ام المومنین حضرت خدیجه سلام الله علیها رمان نهال ارزوها تخفیف خورد
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۴۰۰۰۰ تومان (چهل هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
در تمام مدتی که در فرانسه بودیم خیلی بهمون خوش گذشت.
خصوصا اون قسمتی که از برداشتن کامل حجاب هیچ ابایی نداشتم واحساس گناه نمیکردم...
گویی خدایی که در این سرزمین خدایی میکنه با خدای کشور خودمون متفاوت بود...
بجز روز چهارم که اون شب از طرف یکی از دوستان خانوادگی نیما برای صرف شام دعوت شدیم...
یه خانوم و اقای میانسال تقریبا همسن و سال پدرو مادر نیما و پسرجونشون...
اون شب با نیما در مورد چیزهایی حرف میزدند که هر لحظه حالم رو بدتر میکرد
فهمیدم نیما هروقت به خارج سفر میکرده بساط عیش و نوش با زنان هرزه براش فراهم بوده...
وقتی به هتل برگشتیم به محض رسیدن به اتاقمون نتونستم بغضم رومهار کنم و آواز گریه سر دادم
نیما که نگرانی در صداش موج میزد کنارم نشست
_چی شده نهال؟ دوباره حالت بد شده؟
_ صدام روبالا بردم آره... حال دلم بده... داره میترکه؟
_دلت درد میکنه؟
_خودت رو زدی به خنگی؟
با خودت فکر کردی حالا که نهال حجاب کامل از سر برداشته لباس نیمه عریان تنش کرده منم میتونم هر غلطی دلم میخواد بکنم آره؟
به ارومی زد روی شونهم
_مثل ادم بگو چه مرگته؟
_من چه مرگمه یا تو؟
وقتی با اون پسره حرف میزدین همه حرفاتونو شنیدم
دیدم با چه اشتیاقی از کثافتکاریهای گذشتهتون حرف میزدین ... شنیدم که با حسرت گفتی کاش دیرتر ازدواج کرده بودم...
آره دیگه من دستو پاتو بستم اره؟
اگه الان همراهت نبودم الان دنبال تکرار غلطای گذشتهت بودی ...
من احمق رو بگو فکر میکردم تو با جوونای دیگه فرق داری... فکر میکردم آدمی ...
تو فکر کردی
هنوز جملهم کامل نشده بود که فریاد زد
_نهال خفه میشی یا خودم خفهت کنم...
چیه دور برداشتی دوباره...
تو چه مرگته؟
امشب یونس یه زرت وپرتی کرد اون خیلی ساله اینجا زندگی میکنه تموم دوران نوجوونیش رو اینجا بوده با فرهنگ اینجا خو گرفته...
آره منم قبلا که میومدم باهاش میرفتم و هر غلطی دلم میخواست میکردم ... الانم که داشت از گذشته میگفت و من میخندیدم دلیلش این نبود که با یادآوری گذشته دارم کیف میکنم...
یا وقتی بهم پیشنهاد داد فردا بریم
بهش گفتم ازدواج منو متعهد میکنه کارای قبلو تکرار نکنم
دلی اینکه تو جور دیگهای برداشت کردی من نمیفهمم چه دلیلی داره...
یه چیزی میگن... اسمش چیه...
بددلی... آره... تو بددل شدی و منو قضاوت کردی
_نیما من خر نیستم لحن خوب و بدو میفهمم. آهی که از سر حسرت کشیدی رو خیلی واضح شنیدم...
آدمی که از غلطای گذشتهش پشیمونه و نمیخواد تکرار کنه... با خنده میگه حیف ازدواج کردمو دست و پام بسته شده؟
میگه اگه بیام نهال تنها میشه؟
خودتو گول نزن اگه الان همراهت نبودم یا تنها موندنم برات مهم نبود یا آدم بیدست وپایی نبودم فردا زودتر از یونس دم اون خرابشده حی و حاضر بودی...
با رفتار امشبت وحرفایی که ازت شنیدم همهی اعتماد منو یکباره از خودت سلب کردی...
طاقتم دیگه تموم شد و با صدای بلند گریه سر دادم
منتظر بودم برای آروم کردنم چیزی بگه
اما ساکت بود کمی که آروم شدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستهام رو از روی صورتم پایین آوردم
که تازه متوجه شدم روی تخت دراز کشیده و پشت به من خوابیده...
از غصه و حرص داشتم منفجر میشدم برای همین بلند شدم و سراغش رفتم یکی زدم پشت کمرش و گفتم
_خوشبحالت حتی وقتی دل منو میشکنی باز هم راحت میتونی بگیری بخوابی
به طرفم چرخید
با اخمای گره خورده کمی نگاهم کرد
_به جون خودت اگه به تکرار حرفایی که زدی ادامه بدی دیگه نه من، نه تو...
سکوت کردم تا گریههاتو بکنی دلت سبک بشه
وگرنه من حرفامو بهت زدم...
دیگه خودت میدونی
اگه میخوای هم خودتو عذاب بدی و هم اعصاب منو خورد کنی حرفات پافشاری کن...
ببین کی ضرر میکنه؟
میخوام یه تقلب بهت برسونم
یکی از سرفصلهای زندگی موفق برای یه زن اینه که هیچ وقت شوهرشو سر لج نندازه
دروغ چرا؟ تنوع طلبی تو ذات همه ما مردا هست... منم که از مجموعه اقایون مستثنا نیستم
قبلنم تجربه کردم تنوع رو
اگه یسری تعهدات نبود شاید دوباره دلم میخواست دوباره تجربه کنم
پس با لجبازی و یادآوری بعضی چیزا باعث نشو بهش فکر کنم باعث نشو لج کنم
وگرنه کی میتونه جلومو بگیره هان؟
خیره تو چشماش بودم
چقدر این آدم گستاخه...
تودلم بهش بدوبیراه میگفتم
_ گستاخِ بیشعورِ بیفرهنگِ لاابالیِ ... لاابالیِ...
چشم ازش گرفتم
نمیدونستم به مرد مدعی روبروم چی باید بگم وچه واکنشی مقابل این همه پررویی نشون بدم... پس برای اینکه خودم رو مشغول کرده باشم
سراغ کیف رفتم و بُرِسَم رو برداشتم، گیره موهام رو باز کردم و مشغول برس کشیدن شدم...
صداشو میشنیدم داره جابجا میشه اما اهمیت ندادم
لحظاتی بعد از پشت بغلم کرد و کنار گوشم نجوا کرد
_قربون قهر کردنت بشم
بدون اینکه نگاهش کنم طوری لب زدم که بتونه صدام رو بشنوه
_من قهر نیستم... فقط نمیدونم به یه آدمِ پرروی طلبکار چه رفتاری نشون بدم تا بفهمه ناراحتم کرده
_خیله خوب حق با توئه من پررویم... ولی باور کن... به جون خودت منظور من اون چیزی نبود که تو فکر میکنی...
_جون مامانتو قسم بخور
_به جون مامانم در موردم اشتباه فکر میکنی
توی اینه نگاهم میکرد و دست روی موهام میکشید که انگار تازه یاد چیزی افتاد
با اخم نمایشی روبروم قرار گرفت
_ببینم چرا گفتی جون مامانمو قسم بخورم؟
باور نداری خودت به تنهایی روح و روان منی؟
_میخوای باهات روراست باشم؟
وقتی سکوتش ادامه دار شد
ادامه دادم
_تو مامانت رو بیشتر از من دوست داری...
پس وقتی میخوای قسم بخوری باید اسم ایشونو بیاری...
کلافه سری تکون داد
دستم رو گرفت و محکم کشید تا از روی صندلی بلند بشم...
به طرف تخت برد
بیا بخوابیم...
یه ذره دیگه ادامه بدی یهودیدی کاسه صبرم لبریز شد و یه کتک جانانه بهت زدم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
تو چه میفهمی دوست داشتن یعنی چه؟
عشق و عاشقی من زبانزد همه دوست و فامیل شده اونوقت خانوم هنوز باور نکرده...
بخوابیم که فردا یجای خاص میخوام ببرمت
بی هیچ حرفی روی تخت دراز کشیدم
من روتنگ در آغوش گرفت
_نهال منو ببخش درسته زیاده روی کردم و چرت و پرت گفتن ولی باور کن داری اشتباه میکنی...
هنوز دلم باهاش صاف نشده
فقط برای اینکه به این بحث خاتمه بدم
آروم گفتم
_باشه... بیا دیگه بهش فکر نکنیم ودر موردش حرف نزنیم...
_اوکی
پس بخوابیم
صبح زود با نوازش شوهر بظاهر عاشق از خواب بیدار شدم
_پاشو عزیزم
چشم که باز کردم با صورت مزین به لبخندش روبرو شدم
متقابلا لبخند بر لب نشاندم
_پاشو نهالم... عشقم... میخوام ببریمت یه جای خاص
_کجا؟
خیابون شانزلیزه...
گوشه لب پایینم رو نمایشی گاز گرفتم و چشمم رو ریز کردم فکری گفتم
_کجا؟ چجور جاییه؟
پوکر نگاهم کرد
_نگو که نمیدونی منظورم کجاست
لبخند ریزی زدم
_اخه من مثل تو دنیا گشته نیستم که بدونم اینجایی که میگی کجاست
_پس پاشو دیگه...
بعد از صبحانه به خیابانی که حالا کامل اسمش رو فهمیدم رفتیم...
شانزلیزه خیابونی طولانی و خیلی عریض با درختانی بلند قامت و فروشگاههای لوکس و مدرن
وقتی رسیدیم فهمیدم معروفترین برندها در این خیابون شعبه دارند که البته فقط چندتا ازون برندهارو من میشناختم نایک و آدیداس
و لویی ویتون که بعد از ازدواج با نیما تونستم بشناسمش.
قدم زدن در اون خیابون یکی از خاطرات خوش اون سفر بود
به خاطر خرید کامل عروسی دیگه نتونستم چیز خاصی بخرم... که همین باعث تاسفم شد...
بالاخره یه هفته سفرمون به پایان رسید و باید به وطن برمیگشتیم...
و دوباره سوار شدن در هواپیما برای من مثل یه معضل حل نشدنی حالم رو خراب کرد.
وقتی به فرودگاه رسیدیم پدرومادر نیما با یه دسته گل بزرگ به استقبالمون اومده بودند...
فیروز سوییچ رو به نیما داد وخودش روی صندلی راننده نشست
من و مامان فرشته صندلی عقب کنار هم نشستیم... هنوز حالم جا نیومده بود و نمیتونستم به سوالاتش پاسخ بدم
نیما به کمکم اومد...
_مامان نهال حالش خوب نیست زیاد ازش حرف نکش ... موقع رفت که بدتر بود کم مونده بود از ترس سکته کنه...
_ای وای چرا مادر؟ دکتر نبردیش؟
_یه بار بردمش گفت به خاطر فشار عصبیه
نگاهی بهم انداخت
_نکنه بارداری؟
آروم لب زدم نه بابا هیچ علایمی ندارم
_خیلیا هستند که حتی تا پایان سه ماهگی هیچ علایمی ندارن
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکیش خود من... سر هیچ کدوم از بچههام هیچ علایمی نداشتم خدا رحمت کنه مادربزرگمو اون از رنگ و روم تشخیص میداد وقتی میرفتم ازمایش تازه اونموقع میفهمیدم...
به اینجای حرف که رسید پدرشوهرم غرولند کنان گفت
_نمیدونم حالا چرا وقتی جواب ازمایشو میگرفت یهویی ویار میومد سراغش...
عروس نبودی ببینی چه بلاهایی سرمن اومد بخاطر ویارهای خانوم...
با این حرف فرشته برق از سرم پرید...
نکنه منم باردارم؟
حتما باید برم دکتر...
به خونه پدرشوهرم که رسیدیم زیبایی چشمگیر خونههای این خیابون من روجذب خودش کرده بود...
نمای خونه ها به زیبایی تزیین شده...
مقابل درب بزرگ قهوهای طلایی نیما متوقف شد فیروز خان با ریموت در رو باز کرد ووارد شدیم...
حیاط این خونه از حیاط خونه خودمون کوچیکتره تقریبا نصف اونجاست.
حتی نمای ساختمون سه طبقه روبرو هم کوچیک اما خیلی زیباتره...
وارد ساختمون که شدیم از همون ورودی سالن به راحتی میشه فهمید معماری شیک وزیبایی داره از بیرون خیلی کوچیک به نظر میرسید ولی فکر کنم مساحت سالن ۱۰۰ متر هم بیشتر باشه ... یه راه پله مارپیچ گوشه ی سالن قرار گرفته برام جالب بود و اولین بارم بود که میدیدم سه طبقهی ساختمون از داخل به هم راه داره...
با خودم گفتم خونه هایی که دوطبقه بهم راه داره میگن دوبلکس پس اینجا که سه طبقهست لابد میشه سوبلکس...
اما ترسیدم اشتباه کرده باشم برای همین چیزی نگفتم
منتظر موندم تا از زبون یکی از افراد همین خونه اصطلاح درست رو بشنوم تا اینکه از نیما شنیدم گفت تریبلکس.
...
بیشتر وسایل خونه هموناییه که در سمنان استفاده میشد اما با تغییر بعضی وسایل احساس میکنی کل وسایل تغییر کرده.
پس از خوردن یه فنجون قهوه کمی از خستگیم برطرف شده بود که به پیشنهاد فرشته برای استراحت به طبقه بالا رفتیم...
نیما نگاهی به اتاق پایین انداخت وبا اشاره دست گفت بریم بالا...
طبقه دوم یه سالن کوچیکتر از سالن پایین داشت که یه دست مبل مقابل یه السیدی خیلی بزرگ چیده شده بود...
اینجا فقط یه اتاق خواب داشت
_تیوی روم شنیدی تاحالا؟ اینجا تیوی روم خونهست...
چیزی نگفتم، اما اولین باره که اسمشو میشنوم... کمی فکر کردم... تیوی یعنی تلویزیون... روم هم یعنی اتاق...
اتاق تلویزیون... لابد همون اتاق نشیمن یا هال خودمونه دیگه...جالبه هالشون طبقه دومه ...
و یه اتاق هم تو همین طبقهست...
نیما با اشاره به طبقه سوم جلوتر راه افتاد
پلههاروکه بالا رفتیم یه راهپله کوچیک مقابلمون بود با یه دست مبل که خیلی فشرده جا داده بود و سه تا اتاق ،
به پشت سر نگاه کردم با اینکه دو طبقه بالا اومدیم اما احساس خستگی نمیکنم چون پله ها خیلی کوتاهن... پس برای همینه که تعدادشون بیشتره...
نیما با دست در اخر رو نشون داد
_ اونجا سرویس بهداشتیه...
بعد اشاره به در اولی کرد
_مامان گفت اتاق اولی برای سیناست...
_احتمالا این اتاق هم مال مهمونه و با گفتن این حرف به طرف در وسطی رفت وبازش کرد
اتاق بزرگیه...
کمه کم سی متر هست
روی هم رفته خونه قشنگیه...
اما اینکه فرشته با خونه ای که فیروزخان من ونیما داده مشکلی نداره خیلی برام جالبه...
آخه اون خونه خیلی بزرگ و زیباتره...
ای ول به فرشته هیچوقت فکرشو نمیکردم این قدر دست ودلباز و چشم ودل سیر باشه و خونه بزرگترو به عروس ببخشه...
پس از کمی استراحت با صدای فرشته برای صرف شام به طبقه اول برگشتیم...
فرشته خیلی اصرار کرد شب رو همونجا بخوابیم اما نیما قبول نکرد وگفت بهتره به خونه خودمون برگردیم..
#سلام
به مناسبت هفته وحدت
وی ای پی رمان نهال ارزو ها (با ۴۰۰ پارت جلوتر) ، کل رمان نرگس و کل رمان حرمت عشق
۱۰ هزار تومان تخفیف خورد 💐
نهال آرزوها ۴٠ هزار تومان
حرمت عشق ۳٠ هزارتومان
نرگس ۳٠ هزار تومان
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
که در نهایت با وساطت پدرش نتونست نه بگه و شب رو همونجا خوابیدیم...
صبح فردا پس از خوردن صبحانه...
فیروزخان گفت خودش مارو میرسونه...
بین راه رو به من گفت
فکر کنم قبل از عروسی متوجه مزاحمتهای اون دوتا خانم شده بودی درسته؟
_کدوم خانما؟ همونایی که ادعا میکردند صاحبخونه هستند...
_آره...
اون دوتا خانم معلوم بود دست بردار نیستند و مدام میخوان مزاحمتون شده و مخل آسایشتون بشن...
برای همین با مشورت نیما خونهتون رو فروختم ویه خونه جدید نزدیک خونه خودمون براتون خریدم...
متعجب به نیما نگاه کردم
چه راحت خونه خرید وفروش میکردند...
بابای بیچاره من یه مغازه کوچیک داشت برای فروش اون چقدر رفت و اومد تا بالاخره تونست بفروشه
اونوقت اینا قصر رو در عرض یه هفته جابجا میکنند...
اما با حرفی که زد بیشتر شوکه شدم
_خونه رو با همه وسایلش فروختم...
خونه جدید هم مبلهست و در یه برجه...
در اینه نگاهی به نیما انداختم...
اخمام توی هم رفت
دلم میخواست فریاد بزنم و بگم به چه حقی پدرت خونه مارو بدون مشورت فروخته؟
اگه اون رو به تو بخشیده حق این کارو نداشته
شاید خودمون میتونستیم شر اون دوتا خانم رو از سرمون کم کنیم اما حرفی برای گفتن نداشتم...
من هم نباید نمک نشناسی میکردم...
بهر حال دندون اسب پیش کشی رو که نمیشمرن...
پس از طی مسیر کوتاهی مقابل یه ساختمون بزرگ جند طبقه توقف کرد
حیف از اون حیاط نبود؟ چطور دلش اومد اونجا رو بفروشه؟
نمای این ساختمون هم جلوه زیبایی داشت اما صد حیف که بدون حیاطه..
ماشین رووارد پارکینگ کرد...
عجب پارکینگی... نمای داخلی اینجا با ستونهای زیبا بی شباهت به تالارهای عروسی سمنان نیست...
پیاده شده وبه طبقه اول رفتیم...
یه سالن بزرگ مشابه همون تالارهایی که قبلا در سمنان دیده بودم اما ورژن خیلی کوچکتر... که با حرف نیما که گفت چه لابی بزرگ و قشنگی... تازه فهمیدم جای با کلاسی اومدیم...و اینجا لابی برجه...
چون اسم لابی رو قبلا شنیده بودمو باهاش آشنایی داشتم
با آسانسور به طبقه دوازدهم رفتیم ...
خونه ای خیلی شیک و بزرگ اما با وسایلی که خیلی به دلم ننشست...
وسایل خونه همگی نو هستند اما خونه قبلی کجا و اینا کجا؟
یه لحظه بابت واگویههای درونی خودم خندم گرفت...
منی که یه عمر تویه خونه دویست سیصد متری ناقابل تو شهرستان با زیربنای کوچیک و خیلی محقر و اسباب اثاثیه ی ناچیز و اندک در حد یخچال کمد و تلویزیون و حیاط بدون باغچه با دیوارهای سیمانی زندگی کرده بودم
حالا به زیر بنای دویست سیصد متری در یه برج توی تهران با این معماری لوکس و وسایل شیک معترض بودم....
نمک نشناسی به این میگن ...
بی ظرفیتی به این میگن...
اخه نهال تو به خواب هم نمیتونستی ببینی نصف نصف این وسایل رو تویه خونه پنجاه شصت متری برات آماده کنند اونوقت الان این خونه روبا خونه ای که فقط ده روز توش ساکن بودی مقایسه میکنی؟
بابا بیجنبه....
با صدای نیما به خودم اومدم
_بابا با توئه
خوشت اومد ازینجا؟
_با لبخند نگاهش کردم
_بله خیلی خوبه
ممنونم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
به آشپزخونه رفتم خیلی قشنگ وشیکه... هنوز نمیدونستم این مدل سقفارو چی بهش میگن چون فقط توی تالارها دیده بودم ... قبل از هرچیز سماوری که معلومه آکه و تازه از بسته بندی در اومده رو پر از آب کرده و زیرش رو روشن کردم
از اینجا صدای نیما و پدرش رو میشنوم
نیما در مورد داوود و پروین سوال کرد
برای همین تا آب جوش بیاد ترجیح دادم پیششون بنشینم تا سر از حرفاشون در بیارم
_یه خونه چهل پنجاه متری براش اجاره کردم تا فعلا بی سرپناه نمونه...
تو دلم گفتم آفرین چه دست ودلباز و خیرخواه...
اونوقت میگفتند این بنده خدا مال مردم خوره...
فیروزخان ادامه داد
_اینجا که دیگه حیاط ندارید پس لزومی نداره داوود مدام جلوی چشمتون باشه...
اما میتونی بهش بگی همیشه در دسترس باشه چه برای نهال چه خودت... حتی برای کار شرکت هم در خدمتت میتونه باشه...
چون احتمالا نیمی از کارهای اون به پروین منتقل میشه
به نیما که با این سوال اسم من رو هم آورد نگاه کردم
_پس حالا کی تو کارای خونه به نهال کمک کنه؟
_ میتونید یه زمانی رو تعیین کنید مثل حمیرا بگید از ساعت فلان تا فلان ساعت در خدمت نهال باشه
یا اینکه روزهایی که نهال نیاز به کمکش داشته باشه از روز قبل بهش بسپره تا خودش رو برسونه...
البته اگه خود نهال اینجوری دوست داشته باشه و بخواد گاهی اوقات خودش دستی به کارای خونه بزنه...
نیما خنده زهرداری کرد و گفت
_اتفاقا نهال عاشق کار خونهست...
فهمیدم اشاره به اون روزی میکنه که بجای فرشته میز غذارو چیدم...
برای همین براش پشت چشم نازک کردم
از دیشب که خونه پدرشوهرم بودم سوال برام بیجواب مونده بود که حتی نیما هم چیزی نمیدونست
که چرا فرشته خدمتکار نداره... با اخلاقی که از فرشته سراغ داشتم همچین چیزی بعید بود
که نیما سوالم رو پرسید
_بابا گفتی حمیرا...
اتفاقا تو این فکر بودم که چرا باهاتون نیومده تهران و مامان کاراشو خودش انجام میداد...
_ اوهوم... مامانت که به هیچ عنوان از خیر خدمتکار شخصی نمیگذره...
اونم برای یه خونهی سه طبقه...
حمیرا و قادر هنوز به تهران نیومدند چون دنبال یه خونهام براشون که نزدیک اما ارزون باشه و هنوز پیدا نکردم...
خونه ای که برای اونا پیدا کرده بودم دادم به داوود...
الان تو به داوود بیشتر نیاز داری تا من به قادر....
نیما سوالی پدرش رو نگاه کرد...
اونم که زود معنی نگاه پرسشگرش رو فهمید با تکون دست به معنی حواست کجاست گفت
_ مثل اینکه اصلا حواست نیستا... تو از نهایت دوروزه دیگه باید کارتو شروع کنی...
تاکی میخوای زیر بیرق من باشی؟
همین حالاشم صدای سینا در اومده...
متعجب ازین حرف نگاهی به هردو کردم...
انگار فیروز تازه یادش اومد که نباید پیش من این حرفو میزد...
چون بدون اینکه سرش روتکون بده تک نگاهی به من و بعد هم نیما کرد و وقتی متوجه حواس جمع من شد تکونی خورد و با اشارهی دست به آشپزخونه گفت
_یادت باشه یه چایی بهم ندادی...
بعد هم از جا بلند شد
_من دیگه برم فرشته تنهاست... امروزم که زیاد کار کرده ممکنه دیر رفتنم پیامدای بدی برام داشته باشه...
تا اومدم جواب بدم و تعارفش کنم بشینه دوباره به نیما نگاه کرد
.
_از سه شنبه باید دیگه اوکی باشی...
قرار اولو گذاشتم نباید دیگه جا بزنی... باید خودتو نشون بدی... اینجوری که سینا خودش رو تو این یه هفته نشون داده میترسم کنترل همه چی رو از دست خودمم بگیره...
همراه لبخندی که معلومه از سر شوق مطلبی که یادش اومد روی لبش نشسته زیر لب زمزمه کرد
_گوساله
از حرفاش سر در نمیارم شرکت نیما چه دخلی به سینا داره که اون حرفو زد؟ الانم میگه خودش قرار اولو گذاشته... خوب چرا خودش این کارو کرده؟ مگه اونم شریکه با نیما؟ یا شایدم رئیس شرکت اصلا خودش شده...
باید بعدا از نیما مفصل بپرسم
اخه چیزی که از نیما وکارش تصور میکردم با چیزی که الان فهمیدم خیلی متفاوته...
#سلام
به مناسبت هفته وحدت
وی ای پی رمان نهال ارزو ها (با ۴۰۰ پارت جلوتر) ، کل رمان نرگس و کل رمان حرمت عشق
۱۰ هزار تومان تخفیف خورد 💐
نهال آرزوها ۴٠ هزار تومان
حرمت عشق ۳٠ هزارتومان
نرگس ۳٠ هزار تومان
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
به طرف آشپزخونه میرفتم که گفتم
_بابا ببخشید اصلا حواسم نبود اینجا صاحبخونهام سماورو روشن کردمو اومدم پیش شما نشستم.
بنشینید الان چای میارم...
_شوخی کردم... دیرم میشه... دیگه باید برم
باشه برا دفعه بعد... و به طرف در سالن راه افتاد
راه رفته رو برگشتم
وقتی پس از یه خداحافظی کوتاه از خونه خارج شد
نیما به طرف اولین مبل رفت و روی اون لم داد...
معلومه یه فکری ذهنشو درگیر کرده
روی مبل مقابل نشستم نمیدونم الان بپرسم یا موکول کنم به بعد...
در تقابل با سوالات توی ذهنم مقاومت از طرف من شکسته شد برای همین پرسیدم
_نیما مگه نگفته بودی فقط با پسرخالهت همکاری؟
اما اینجوری که بابات گفت سینا هم باهاته...
با استرس پرسیدم اینجام بابات رئیسه؟
اخه یکی از افتخارات نیما همین بود، که بعد از اومدنش به تهران حتی میتونه رو دست باباش بلند شه...
حالا که باباشم اومده اینجا فکر کنم همه برنامههاش با شکست مواجه بشه...
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد
_فعلا هیچی نگو بذار تمرکز کنم
برای همین بدون اینکه ادامه سوالاتمو بپرسم از جام بلند شدم با ذوق به وسایل خونم نگاه میکردم...
مهندسی و معماری این خونه نسبت به خونهای که فقط ده روز خانومش بودم خیلی زیباتر وشیکتره
البته فقط با اون خونه...
چون قابل قیاس با خونهای که الان مامان فرشته توش خانومی میکنه نیست... خونه فرشته زیادی شیکه...
پلههای گرد و مارپیچ اون خونه خیلی توجهمو جلب کرد
اما اینجا فقط یه طبقهست
وسایل اون خونه خیلی شیکتر و زیباتر بود...
باید به نیما بگم قبل از ترتیب دادن اولین مهمونی که فرشته درموردش حرف میزد وسایل جدید تهیه کنیم...
فقط خدا نکنه بگه با مامانم خرید کن...
دلم میخواد هردو باهم خریدهارو انجام بدیم
دوباره نگاهی به خونه کردم
آینه و شمعدونی که دوروز قبل از عروسی خریده بودم جلوی ورودی خونهست...
الان که دقت میکنم قشنگتر از از اونیه که توی اون خونه بود.
کاش اینجام دوبلکس بود
اخه خیلی شیکن...
قبلا از بابام شنیده بودم هر سرامیک ابعاد چهلو پنج سانتی داره و با شمارش همونا میتونست اندازه ابعاد خونههارو اندازهگیری کنه...
اول به شکل سالن دقت کردم چون اِل هست پس با توجه به چیزایی که در ریاضی یاد گرفتم تشکیل شده از یه مربه ویه مستطیله...
شروع به شمارش سرامیکای هر ضلع کردم
بعد از ضرب وجمع و محاسبه با ماشین حساب گوشیم تونستم بفهمم سالن حدودا ۸۰ متره
پنج تا فرش نه متری خورده
نگاهم با نگاه نیما که متعجب بهم زل زده بود گره خورد...
سر تکون داد
_داری چیکار میکنی؟
لبخندی که از خجالت روی لبم نشست رو سریع جمع کردم
_چرا باید خجالت بکشم اینجا خونه منه حق دارم بدونم چند متریه.
_هیچی دوست دارم بدونم سالن چند متریه و دارم اندازهگیری میکنم...
سر تکون داد...
خوب تو که اینقدر مشتاقی از بابام میپرسیدی...
فردا پس فردا قولنامه یا سندو بهم میده اونموقع میتونس بفهمی...
بعدم بلند شد و به طرف یکی از اتاقها رو
رفت... درش رو باز کرد و با کمی مکث واردش شد...
در رو پشت سرش بست...
دوباره نگاه سالن کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
با وجود چند دست مبل و پنج تا فرش هنوز قسمت قابل توجهی از روی کفپوشها باز مونده...
کمی که دقت کردم تازه فهمیدم سرامیک نیستند...
روی زمین نشستم ودست روی کفپوش قهوهای کشیدم ...
خدای من پارکته...
اولین بارمه پارکت میبینم...
همونهکه جلوهی قشنگی داره وگرمای خاصی به خونه میبخشه...
بلند شدم
خوب ابعاد اینجا دستم اومد...
اشپزخونه هم با توجه به ابعاد این ضلع که از توی سالن اندازه گرفتم و اندازه احتمالی ضلع کناریش باید حداقل بیست متر باشه...
اتاق اولی که نیما واردش شد احتمالا اتاق خوابه
در دوم رو باز کردم یه اتاق حدودا بیست سی متری با یه تخت خواب دو نفره با روکش طلایی...
پرده سفید توری پنجره توجهمو جلب کرد...
همه چیز اینجا سفید و طلاییه
دری که احتمالا مربوط به سرویس بهداشتیه
باز کردم داخل اینجام معماری جالبی داره...
ار اتاق خارج شده وبه اتاق بعدی رفتم یه اتاق کمی کوچکتر از قبلی...
خالی از هر وسیله...
پرده های شکلاتی رنگ رنگبندی کمد دیواریها ست شده...
به راهروی کوچیک کنار ورودی کهمنتهی به یه در سفید بود وارد شدم در رو که باز کردم با یه سرویس بهداشتی خیلی بزرگ مواجه شدم...
آروم به اتاقی که نیما رفته بود وارد شدم
اتاق بزرگتر از اتاقای قبلیه
تخت دونفره با میز آرایشی و آینه ام دیاف طلایی شکلاتی
کمد دیواری با همین رنگ
و پردههای قرمز و طلایی و روتختی قرمز وطلایی که جلوه زیبایی داره...
دکوریهای اتاق قرمز و طلاییه...
چند تا گلدون گل طبیعی زیبا هم روی پایههای چوبی زیبایی قرار گرفته...
قشنکه...به سقف خیره شدم
اینجام از همون مدلای قشنگه...
به نیما که ارنجش رو روی پیشونی گذاشته و روی تخت درازکش شده نگاه کردم
تک سرفهای کردم واکنشی نشون نداد...
اروم پرسیدم
_بیداری؟
_هوم
_یچی بپرسم؟
_هووووم
_سقفای اینجا روچجوری درست کردند؟
خیلی قشنگه نمای زیبایی داره... خصوصا با اون چراغهای هالوژنی که روشون کار شده نورپردارزیهای قشنگی رو ایجاد کرده...
زلزلهای چیزی بیاد اتفاقی براشون نمیفته؟ یهو نیفته روسرمون؟
دست از روی صورتش برداشت نگاهی به سقف انداخت
بعد هم نگاهی به من کرد به طرفم چرخید ودستش رو زیر سرش گذاشت و روی ارنج تکیه کرد
_به اینا میگن کناف... خیلی سبکه و تازه مد شده... راحتم روش دکوراتیو کار میشه
خیالتم راحت باشه نمیفته... مشکلیم ایجاد نمیکنه...
_اوهوم... خیلی خوشم اومد آدم به سقف که نگاه یاد تالار عروسی میفته...
از حرفم خندهش گرفت
_خیلی باحالی نهال... خوشبحالت
تکونی خورد و نشست
آقا حالتو خریدارم چند؟
_مسخرهم میکنی؟
لوس بیمزه...
و از اتاق خارج شدم
وسط سالن ایستادم دستهام رو کنارم بالا اوردم و یه دور چرخ زدم
کاش نیما زودتر بره سرکار...
تا وقتی صبح تا شب توی خونه باشه اصلا احساس خانوم خونه بودن بهم دست نمیده...
پدرش گفت دوروز دیگه باید کارشو شروع کنه...
خوبه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
در اتاق باز شد و نیما در چارچوب در ظاهر شد
_چیکار میکنی؟
هنوز لباساتم عوض نکردی...
حواست کجاست؟
نهار درست کردی؟ یه ساعت دیگه باید برم جایی
_هیچی... داشتم خونه رو نگاه میکردم...
پس چرا زودتر نگفتی میخوای بری بیرون؟
الان یه چیزی درست میکنم و بعدار گفتن این جملهو وارد آشپزخونه شدم
نگاهی به اطراف کردم... فکری بودم خوب الان باید چی بپزم؟
اول باید ببینم مواد غذایی چیا داریم... پس در یخچال رو باز کردم همه چی موجوده...
فریزر رو هم باز کردم...
اونجام پر بود...
در دل مامان فرشته رو دعا کردم که به فکرمون بوده و همه نوع گوشت وسبزیجات و هرچه برای اشپزی لازمه برامون خریداری کرده... بهرحال پول همیشه حلال مشکلاته...
زحمتی که نداشته.. با یه تماس و ثبت سفارش و و پرداخت هزینه بیشتر برای بسته بندی سفارشات الان یخچال و فریزر من رو پر کرده ... بدون ذره ای زحمت... ولی همین که به فکرمون بوده قابل ستایشه...
با همین فرصت اندک فقط میتونم مرغ آماده کنم...
سریع با پلوپز برنج بار گذاشتم و یخ مرغها رو داخل ماکروفر باز کرده و بعد از مزه دار کردن داخل ظرف پیرکس چیدم و دوباره به مایکروفر برگردوندم...
خوبه اینطور زودتر آماده میشد...
گوجه خیار برداشتم و پس از شستن حلقه حلقه کردم و مقداری کلم وکاهوی خرد شده وسس بهش اضافه کردم.. سالاد مورد علاقه نیما کمی هم هویج رنده شده و گوجه و خیار خلال شده برای تزیین روش قرار دادم ...
نیما هرچند دقیقه مثل ساعت گویا گذر زمان رو یاداوری میکنه
ساعت یک شد ....یربع مونده... ده دقیقه مونده ... پنج دقیقه دیگه ساعت یکه...
و من یک وپنج دقیقه شروع به چیدن میز اشپزخونه کردم...
نیما از روی مبلی که لمیده بود پرسید حاضر نشد؟
_پنج شیش دقیقه دیگه بیای میز آمادهست...
در دل غر میزدم که چه خبرته صبر کن دیگه...
چند دقیقه بعد به آشپزخونه اومد همون لحظه مشغول کشیدن برنج از پلوپز بودم...
نگاهی به میز انداخت و نگاهی به سینک ظرفشویی وروی کابینت ها...
_اه اه این چه وضعیتیه درست کردی؟
لااقل میز غذاخوری سالن رو برا غذا خوردن اماده میکردی... اینجا با این شلوغی که اشتهای آدم کور میشه...
نگاهی به سینک انداختم با اینکه ظرفهای کثیف رو شسته بودم ولی خوب مقداری ظرف نشسته و برگ کاهو و آشغال گوجه و خیار داخلش بود...
روی کابینتها هم یسری وسایل...
همینکه در همین زمان کم براش غذا رو آماده کرده بودم باید خداروهم شکر میکرد .
سرجای قبلیش نشست بسرعت مشغول مرتب کردن اشپزخونه شدم...
حدودا ده دقیقه طول کشید
وقتی صداش کردم غرولندکنان سر میز نشست...
نگاهی به محتویات روی میز انداخت
همه رو از نظر گذروند...
بشقابش رو از برنج پر کرد و تکهای از مرغ سوخاری شده روش گذاشت با خوردن اولین قاشق از غذا غرغرها بیشتر شد چرا اینقدر بینمکه... چرا کته درست کردی... من خوشم نمیاد چرا زیتونا رو خوب نشستی شوره...
چرا سالادو اینقدر بی سلیقه خورد کردی درشته...
اولش سکوت کردم و چیزی نگفتم...
اما وقتی برای سومین بار برنج میکشید نتونستم سکوت کنم...
_خوبه والا... اونقدر ایراد گرفتی منو از اشتها انداختی اونوقت سومین باره که غذا میکشی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
اصلا با خودت نمیگی نهال خونه باباش زیاد کار نکرده و خیلی وارد نیست...خودم بهش گفتم نیاز نیست کار خونه یاد بگیری و بهش قول دادم خدمتکار شخصی داشته باشه... یه هفته خونه مامانت و بعدم ده روز تو اون خونه دست به سیاه و سفید نزدم ازون طرفم رفتیم مسافرت ...
نزدیک به یه ماهه هیچ کاری نکردم...
الان مثل یه بچه نوپا شروع به کار کردم...
عوض تعریف و تشکر فقط غر زدی... خستهم کردی نیما...
همینطور که مشغول خوردن بود سرش رو بالا آورد
_شرمندهم بانو...
اتاق مهمون رو آماده کن دوباره خدمتکار شخصی برات میگیرم...
حواسم نبود خانوم عادت به کار خونه ندارن...
از وقتی رسیدیم مثل این ندیدهها افتادی به جون خونه متراژ اندازه میگیری تعداد فرش و میز و تخته محاسبه میکنی...
من تا وقتی برات شوهرم که بتونم همه چی برات فراهم کنم وگرنه دوزارم برات ارزش ندارم...
نیما تا وقتی برات نیماست که پولش همیشه از پارو بالا بره...
حالا خوبه روز اوله...
لااقل صبر میکردی یمدت بگذره بعد ابراز خستگی ازین وضعیت کنی...
سر از حرفاش در نمیارم...
اونهمه غر زد هیچی نگفتم الان دوجمله گفتم بهش برخورده؟
_منظورت چیه نیما؟ الان داری سرکوفت زندگی قبلیمو بهم میزنی؟
_چرت نگو...
_پس چی میگی الان؟
میگی یمدت کار نکردی فراموشت شده...
از مامان من که بیشتر در رفاه نبودی...
شاید نزدیک به پونزده ساله که حمیرا خدمتکارشه یعنی پونزده ساله دست به سیاهو سفید نزده
اما خودت از دیروز شاهد بودی که چطور کار انجام میداد با اینکه از کار خونه متنفره...
مهم اینه که حتی اگه از کاری خوشت نمیاد بخاطر خونواده انجام بدی...
مامان من عاشق خونوادهست پس سعی کرده خودشو با شرایط وفق بده...
_خوبه والا... یعنی اگه هر زنی یه روز نتونه به موقع غذا آماده کنه یا خوشمزه نپزه عاشق شوهرش نیست؟
از آدمای شکم پرست متنفر بودم ولی از شانس گندَم از همونا نصیبم شده...
_مواظب حرف زدنت باش... من شکم پرستم؟
چون کته دوست ندارم؟
چون زیتون شور نمیخورم؟
چون میگم سلیقه داشته باش وقتی میبینی آشپزخونه نامرتب وکثیفه رو میز سالن غذارو میچیدی؟
من بعنوان صاحب ملک هنوز نمیدونم مثراژ این خونه چقدره اونوقت تو دونه دونه اتاقا و حتی حموم دستشویی رو هم اندازه گرفتی...
خیلی بیجنبهای...
حالا بنابه دلایلی بابام مجبور شده اون خونه رو با این خونه جابجا کرده...
تویی که اونهمه ادعات میشد مادیات برام مهم نیست هنوز از راه نرسیده محاسبه میکنی ببینی خونه جدید چقدر از خونه قبلی کمتره...
حالا خداروشکر هر یه متر از زمین خونهای که توی تهرانه با کل خونه یوسف برابری میکنه
آدم باید چشم ودل سیر باشه...
با دارا و نداری نیست بستگی به ظرفیت خود ادم داره...
معده من داره از گرسنگی سوراخ میشه خانوم داره در مورد کناف خونه تحقیق میکنه که ایا جنس خوب کار شده یا نه...
خدای من باورم نمیشه این حرفارو نیما داره میزنه...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
هیچوقت فکرشم نمیکردم یکی مثل نیما اینقدر خاله زنک باشه...
_این حرفا یعنی چی نیما؟
اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست
نیما که حالا دست روی دستگیره در اتاق گذاشته بود با صدای بلند داد زد
_من دارم میگم چون خدمتکار نداری نباید به فکر نهار من باشی؟
برای اینکه صدام واضح بهش برسه از اشپزخونه خارج و نزدیکش شدم و گفتم:
_حالا خوبه روز اوله... خوب پیش میاد دیگه...
کاش اصلا وقتی دیدم وقت کمه زنگ میزدم سفارش غذا میدادم ... اینهمه زحمت کشیدم آخرشم فقط غرغر شنیدم...
_الان این حرف یعنی چی؟
وقتی تو خونه ایم و میگی غذا از بیرون سفارش بدی یعنی بی توجهی به خواست من
خودت میدونی که وقتی گرسنهم میشه حالم دست خودم نیست اونقدر سخته توجه به این موضوع؟ وقتی میبینم نزدیک وقت نهاره و اصلا توجهی به گرسنگی من نداری اعصابم بیشتر بهم میریزه
اگه واقعا اونطوری که قبلا ادعا میکردی عاشق بودی به ابتداییترین نیازهام توجه میکردی...
مثل مامانم که دیروز تا رسیدیم خونهشون بلافاصله بعد از چای میوه آورد
چرا؟ چون متوجه شده مدتیه که بعد از غذا میوه نمیخورم...اما تمام مدتی که مسافرت بودیم هربار بعد از غذا بهم میوه تعارف میکردی؟ میدونی علت از کجا سرچشمه میگیره؟ از اونجایی که من تا زمانی برات مهمم که تکراری نشم...
اوایل کوچکترین تغییر در رفتار وعاداتم رو متوجه میشدی اما الان مدتیه اصلا نمیفهمی...
_نیما من زنتم نه مادر... یعنی توقع داری مثل یه مادر همه فکر و ذکرم شکم تو باشه؟
_واقعا برات متاسفم نهال من اینو گفتم؟
خسته از ادامه بحث با اشاره به در اتاق لب زدم
_دیرت نشه حالا... که بعدا بیای بگی برات اهمیت نداشتم منو به حرف گرفتی نذاشتی به موقع به کارم برسم...
سری به تاسف تکون داد و وارد اتاق شد
فکرشم نمیکردم یروز شاهد این حجم از بیمنطقی در افکار این آدم باشم...
چقدر ازم حرف کشید...
خجالت نمیکشه من رو با مادرش مقایسه میکنه...
با خودش نمیگه اون زن بیست وخوردهای ساله که مادرمه و کوچکترین تغییر در رفتار و عاداتم رو متوجه میشه...
اگه قرار بود منم تغییرات جزیی رو متوجه بشم که دیگه زنت نبودم مادرت بودم...
یکی نیست بگه زن شریک زندگی آدمه نه سرپرستش...
نیما حاضر و آماده با یه تیپخفن از اتاق خارج شد
_کجا میری حالا؟
_لزومی نداره نگرانم بشی... لابد پس فردا میخوای منت بذاری بگی منم مثل مامانت نگران رفت و آمدات بودم
_هه چقدرم برای مادرت مهم بود کجاها میری و از کجا میای...
دندون قروچهای رفت و بی هیچ حرفی سوییچ رو از روی کانتر آشپزخونه برداشت واز در خروجی بیرون رفت...
جلوی در اشپزخونه رفتم نگاهی به وضعیت اونجا انداختم...
وارد شده و قبل از هرچیز از جابهجا کردن غذای مونده در قابلمه و دیسها شروع کردم...
کمی به بحث بچهگانه ی بینمون فکر کردم...
یادآوری حرفایی که به هم زدیم خجالت آوره...
مثل دوتا بچه ده ساله سر حرفای بیخود بحث کردیم...
سری به تاسف برای خودم تکون دادم... زمزمه کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نهال متاسفم برات...
این حرفا چی بود آخه؟
حالا خوبت شد؟ یه مشت چرت وپرت گفتی خروار خروار هم چرند تحویل گرفتی؟
چرا با کَلکَل کردن اینقدر خودت رو بیارزش میکنی؟
آخه چی گیرت میاد؟
اون ار وقتی مجرد بودی که در جواب هرسوال و سرزنش اطرافیان هربار یه جواب از تو آستینت در میاوردی تحویل میدادی
اینم از حالا...
بغضم گرفت...
نیما در مورد من چی فکر کرده؟
اندازه گرفتم تا بدونم چقدر از خونه قبلی کوچکتره؟
خداشاهده اگه واقعا مقصودم این بوده باشه...
اون فکر میکنه مامانش از سر علاقه و محبتشه که بهش رسیدگی میکنه...نمیدونه واقعا؟
نمیتونه درک کنه کنه ؟
با خودش نمیگه اونزمان که هنوز نرفته بودم سر خونه زندگیم مامانم دوزار حسابم نمیکرد گرسنگی وتشنگیم براش مهم نبود اونوقت الان حتی میوه خوردنت براش مهم شده؟
اون فقط میخواد کاری کنه پیشت عزیزتر بشه وگرنه قبلنم باید همین کارارو میکرد نه حالا که ازشون جدا زندگی میکنی...
از همین سیاستهای فرشته متنفرم
با همین کارش الان باعث شده من از چشم نیما بیفتم...
اون اگه مادر خوبی بود کاری نمیکرد به واسطهی رفتار دیروز اون الان من و نیما به جون هم بیفتیم...
کمی گریه سبُکَم کرد...
شستن ظرفها که تموم شد یه دور دیگه کل آشپزخونه رو هم دستمال کشیدم و برق انداختم...
به سالن که برگشتم نگاهم روی ساعت دیواری خشک شد...
چه زود ساعت سهونیم شد؟ یعنی الان دوساعته من دارم آشپزخونه رو تمیز و مرتب میکنم؟
هنوز فارغ از کار قبلی نشده باید دوباره برگردم و در تدارک شام باشم
پس از کمی استراحت برای شام قرمهسبزی بار گذاشتم اونم با زودپز تا خوب بپزه و جا بیفته
برنج رو هم خیس کردم...
بهتره برم کمی استراحت کنم
یکم در همون حالت موندم...
یه لحظه از خواب پریدم...
صدایی شبیه سوت که از زودپز به گوشم رسید از ترس اینکه خیلی دیر شده از جا پریدم...
با سرعت به سراغش رفتم وقتی از خارج شدن بخار داخل زودپز اطمینان پیدا کردم درش رو برداشتم
خدای من چقدر پرآب شده...
محتویات درونش روخیلی سریع داخل یه قابلمه مناسب ریختم
ساعت هشت شب شده وخورشت هم بر خلاف تصورم خیلی خوب وعالی جا افتاده...
سالاد آماده شده رو درون یخچال جا کردم...
میز شام که آمادهست
و غذا هم آماده سرو...
ولی از نیما خبری نیست
چندبار باهاش تماس گرفتم که جوابمو نداد...
معمولا خیلی زود قهرهارو یادش میره...
نمیدونم الان که برگرده حرفای امروزمون رو فراموش کرده یا نه؟
بعد از عروسیمون این اولین باره تنهایی رفته بیرون برای همین حسابی به خودم رسیدم ...
مقابل تلویزیون نشستم و روشنش کردم اما هیچ کدوم از شبکهها تنظیم نیست وهیچی نشون نمیده...
خاموش کرده و کنترل رو کنارم گذاشتم...
شماره نیما رو برای چندمین بار گرفتم باز هم جواب نداد...
به ناچار شماره پدرش رو گرفتم شاید اون ازش باخبر باشه...
_جانم دخترم...
_سلام بابا خوبین؟
_قربونت برم... جانم چیزی شده؟
_خواستم ببینم از نیما خبر دارید شما؟ ظهر که از خونه بیرون رفته دیگه خبری ازش ندارم هرچیم بهش زنگ میزنم جواب نمیده...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از سایهی خود نیز بترسید بترسید
این راه که بیرهرو دگر نیست بدانید
دوران بزن در رو دگر نیست بدانید
در فکر پناهید به دنبال سرابید
در کل جهان منطقهی امن نیابید
هر گوشهی این خاک کنون حادثه خیز است..