زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
در تمام مدتی که در فرانسه بودیم خیلی بهمون خوش گذشت.
خصوصا اون قسمتی که از برداشتن کامل حجاب هیچ ابایی نداشتم واحساس گناه نمیکردم...
گویی خدایی که در این سرزمین خدایی میکنه با خدای کشور خودمون متفاوت بود...
بجز روز چهارم که اون شب از طرف یکی از دوستان خانوادگی نیما برای صرف شام دعوت شدیم...
یه خانوم و اقای میانسال تقریبا همسن و سال پدرو مادر نیما و پسرجونشون...
اون شب با نیما در مورد چیزهایی حرف میزدند که هر لحظه حالم رو بدتر میکرد
فهمیدم نیما هروقت به خارج سفر میکرده بساط عیش و نوش با زنان هرزه براش فراهم بوده...
وقتی به هتل برگشتیم به محض رسیدن به اتاقمون نتونستم بغضم رومهار کنم و آواز گریه سر دادم
نیما که نگرانی در صداش موج میزد کنارم نشست
_چی شده نهال؟ دوباره حالت بد شده؟
_ صدام روبالا بردم آره... حال دلم بده... داره میترکه؟
_دلت درد میکنه؟
_خودت رو زدی به خنگی؟
با خودت فکر کردی حالا که نهال حجاب کامل از سر برداشته لباس نیمه عریان تنش کرده منم میتونم هر غلطی دلم میخواد بکنم آره؟
به ارومی زد روی شونهم
_مثل ادم بگو چه مرگته؟
_من چه مرگمه یا تو؟
وقتی با اون پسره حرف میزدین همه حرفاتونو شنیدم
دیدم با چه اشتیاقی از کثافتکاریهای گذشتهتون حرف میزدین ... شنیدم که با حسرت گفتی کاش دیرتر ازدواج کرده بودم...
آره دیگه من دستو پاتو بستم اره؟
اگه الان همراهت نبودم الان دنبال تکرار غلطای گذشتهت بودی ...
من احمق رو بگو فکر میکردم تو با جوونای دیگه فرق داری... فکر میکردم آدمی ...
تو فکر کردی
هنوز جملهم کامل نشده بود که فریاد زد
_نهال خفه میشی یا خودم خفهت کنم...
چیه دور برداشتی دوباره...
تو چه مرگته؟
امشب یونس یه زرت وپرتی کرد اون خیلی ساله اینجا زندگی میکنه تموم دوران نوجوونیش رو اینجا بوده با فرهنگ اینجا خو گرفته...
آره منم قبلا که میومدم باهاش میرفتم و هر غلطی دلم میخواست میکردم ... الانم که داشت از گذشته میگفت و من میخندیدم دلیلش این نبود که با یادآوری گذشته دارم کیف میکنم...
یا وقتی بهم پیشنهاد داد فردا بریم
بهش گفتم ازدواج منو متعهد میکنه کارای قبلو تکرار نکنم
دلی اینکه تو جور دیگهای برداشت کردی من نمیفهمم چه دلیلی داره...
یه چیزی میگن... اسمش چیه...
بددلی... آره... تو بددل شدی و منو قضاوت کردی
_نیما من خر نیستم لحن خوب و بدو میفهمم. آهی که از سر حسرت کشیدی رو خیلی واضح شنیدم...
آدمی که از غلطای گذشتهش پشیمونه و نمیخواد تکرار کنه... با خنده میگه حیف ازدواج کردمو دست و پام بسته شده؟
میگه اگه بیام نهال تنها میشه؟
خودتو گول نزن اگه الان همراهت نبودم یا تنها موندنم برات مهم نبود یا آدم بیدست وپایی نبودم فردا زودتر از یونس دم اون خرابشده حی و حاضر بودی...
با رفتار امشبت وحرفایی که ازت شنیدم همهی اعتماد منو یکباره از خودت سلب کردی...
طاقتم دیگه تموم شد و با صدای بلند گریه سر دادم
منتظر بودم برای آروم کردنم چیزی بگه
اما ساکت بود کمی که آروم شدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
دستهام رو از روی صورتم پایین آوردم
که تازه متوجه شدم روی تخت دراز کشیده و پشت به من خوابیده...
از غصه و حرص داشتم منفجر میشدم برای همین بلند شدم و سراغش رفتم یکی زدم پشت کمرش و گفتم
_خوشبحالت حتی وقتی دل منو میشکنی باز هم راحت میتونی بگیری بخوابی
به طرفم چرخید
با اخمای گره خورده کمی نگاهم کرد
_به جون خودت اگه به تکرار حرفایی که زدی ادامه بدی دیگه نه من، نه تو...
سکوت کردم تا گریههاتو بکنی دلت سبک بشه
وگرنه من حرفامو بهت زدم...
دیگه خودت میدونی
اگه میخوای هم خودتو عذاب بدی و هم اعصاب منو خورد کنی حرفات پافشاری کن...
ببین کی ضرر میکنه؟
میخوام یه تقلب بهت برسونم
یکی از سرفصلهای زندگی موفق برای یه زن اینه که هیچ وقت شوهرشو سر لج نندازه
دروغ چرا؟ تنوع طلبی تو ذات همه ما مردا هست... منم که از مجموعه اقایون مستثنا نیستم
قبلنم تجربه کردم تنوع رو
اگه یسری تعهدات نبود شاید دوباره دلم میخواست دوباره تجربه کنم
پس با لجبازی و یادآوری بعضی چیزا باعث نشو بهش فکر کنم باعث نشو لج کنم
وگرنه کی میتونه جلومو بگیره هان؟
خیره تو چشماش بودم
چقدر این آدم گستاخه...
تودلم بهش بدوبیراه میگفتم
_ گستاخِ بیشعورِ بیفرهنگِ لاابالیِ ... لاابالیِ...
چشم ازش گرفتم
نمیدونستم به مرد مدعی روبروم چی باید بگم وچه واکنشی مقابل این همه پررویی نشون بدم... پس برای اینکه خودم رو مشغول کرده باشم
سراغ کیف رفتم و بُرِسَم رو برداشتم، گیره موهام رو باز کردم و مشغول برس کشیدن شدم...
صداشو میشنیدم داره جابجا میشه اما اهمیت ندادم
لحظاتی بعد از پشت بغلم کرد و کنار گوشم نجوا کرد
_قربون قهر کردنت بشم
بدون اینکه نگاهش کنم طوری لب زدم که بتونه صدام رو بشنوه
_من قهر نیستم... فقط نمیدونم به یه آدمِ پرروی طلبکار چه رفتاری نشون بدم تا بفهمه ناراحتم کرده
_خیله خوب حق با توئه من پررویم... ولی باور کن... به جون خودت منظور من اون چیزی نبود که تو فکر میکنی...
_جون مامانتو قسم بخور
_به جون مامانم در موردم اشتباه فکر میکنی
توی اینه نگاهم میکرد و دست روی موهام میکشید که انگار تازه یاد چیزی افتاد
با اخم نمایشی روبروم قرار گرفت
_ببینم چرا گفتی جون مامانمو قسم بخورم؟
باور نداری خودت به تنهایی روح و روان منی؟
_میخوای باهات روراست باشم؟
وقتی سکوتش ادامه دار شد
ادامه دادم
_تو مامانت رو بیشتر از من دوست داری...
پس وقتی میخوای قسم بخوری باید اسم ایشونو بیاری...
کلافه سری تکون داد
دستم رو گرفت و محکم کشید تا از روی صندلی بلند بشم...
به طرف تخت برد
بیا بخوابیم...
یه ذره دیگه ادامه بدی یهودیدی کاسه صبرم لبریز شد و یه کتک جانانه بهت زدم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
تو چه میفهمی دوست داشتن یعنی چه؟
عشق و عاشقی من زبانزد همه دوست و فامیل شده اونوقت خانوم هنوز باور نکرده...
بخوابیم که فردا یجای خاص میخوام ببرمت
بی هیچ حرفی روی تخت دراز کشیدم
من روتنگ در آغوش گرفت
_نهال منو ببخش درسته زیاده روی کردم و چرت و پرت گفتن ولی باور کن داری اشتباه میکنی...
هنوز دلم باهاش صاف نشده
فقط برای اینکه به این بحث خاتمه بدم
آروم گفتم
_باشه... بیا دیگه بهش فکر نکنیم ودر موردش حرف نزنیم...
_اوکی
پس بخوابیم
صبح زود با نوازش شوهر بظاهر عاشق از خواب بیدار شدم
_پاشو عزیزم
چشم که باز کردم با صورت مزین به لبخندش روبرو شدم
متقابلا لبخند بر لب نشاندم
_پاشو نهالم... عشقم... میخوام ببریمت یه جای خاص
_کجا؟
خیابون شانزلیزه...
گوشه لب پایینم رو نمایشی گاز گرفتم و چشمم رو ریز کردم فکری گفتم
_کجا؟ چجور جاییه؟
پوکر نگاهم کرد
_نگو که نمیدونی منظورم کجاست
لبخند ریزی زدم
_اخه من مثل تو دنیا گشته نیستم که بدونم اینجایی که میگی کجاست
_پس پاشو دیگه...
بعد از صبحانه به خیابانی که حالا کامل اسمش رو فهمیدم رفتیم...
شانزلیزه خیابونی طولانی و خیلی عریض با درختانی بلند قامت و فروشگاههای لوکس و مدرن
وقتی رسیدیم فهمیدم معروفترین برندها در این خیابون شعبه دارند که البته فقط چندتا ازون برندهارو من میشناختم نایک و آدیداس
و لویی ویتون که بعد از ازدواج با نیما تونستم بشناسمش.
قدم زدن در اون خیابون یکی از خاطرات خوش اون سفر بود
به خاطر خرید کامل عروسی دیگه نتونستم چیز خاصی بخرم... که همین باعث تاسفم شد...
بالاخره یه هفته سفرمون به پایان رسید و باید به وطن برمیگشتیم...
و دوباره سوار شدن در هواپیما برای من مثل یه معضل حل نشدنی حالم رو خراب کرد.
وقتی به فرودگاه رسیدیم پدرومادر نیما با یه دسته گل بزرگ به استقبالمون اومده بودند...
فیروز سوییچ رو به نیما داد وخودش روی صندلی راننده نشست
من و مامان فرشته صندلی عقب کنار هم نشستیم... هنوز حالم جا نیومده بود و نمیتونستم به سوالاتش پاسخ بدم
نیما به کمکم اومد...
_مامان نهال حالش خوب نیست زیاد ازش حرف نکش ... موقع رفت که بدتر بود کم مونده بود از ترس سکته کنه...
_ای وای چرا مادر؟ دکتر نبردیش؟
_یه بار بردمش گفت به خاطر فشار عصبیه
نگاهی بهم انداخت
_نکنه بارداری؟
آروم لب زدم نه بابا هیچ علایمی ندارم
_خیلیا هستند که حتی تا پایان سه ماهگی هیچ علایمی ندارن
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۳۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکیش خود من... سر هیچ کدوم از بچههام هیچ علایمی نداشتم خدا رحمت کنه مادربزرگمو اون از رنگ و روم تشخیص میداد وقتی میرفتم ازمایش تازه اونموقع میفهمیدم...
به اینجای حرف که رسید پدرشوهرم غرولند کنان گفت
_نمیدونم حالا چرا وقتی جواب ازمایشو میگرفت یهویی ویار میومد سراغش...
عروس نبودی ببینی چه بلاهایی سرمن اومد بخاطر ویارهای خانوم...
با این حرف فرشته برق از سرم پرید...
نکنه منم باردارم؟
حتما باید برم دکتر...
به خونه پدرشوهرم که رسیدیم زیبایی چشمگیر خونههای این خیابون من روجذب خودش کرده بود...
نمای خونه ها به زیبایی تزیین شده...
مقابل درب بزرگ قهوهای طلایی نیما متوقف شد فیروز خان با ریموت در رو باز کرد ووارد شدیم...
حیاط این خونه از حیاط خونه خودمون کوچیکتره تقریبا نصف اونجاست.
حتی نمای ساختمون سه طبقه روبرو هم کوچیک اما خیلی زیباتره...
وارد ساختمون که شدیم از همون ورودی سالن به راحتی میشه فهمید معماری شیک وزیبایی داره از بیرون خیلی کوچیک به نظر میرسید ولی فکر کنم مساحت سالن ۱۰۰ متر هم بیشتر باشه ... یه راه پله مارپیچ گوشه ی سالن قرار گرفته برام جالب بود و اولین بارم بود که میدیدم سه طبقهی ساختمون از داخل به هم راه داره...
با خودم گفتم خونه هایی که دوطبقه بهم راه داره میگن دوبلکس پس اینجا که سه طبقهست لابد میشه سوبلکس...
اما ترسیدم اشتباه کرده باشم برای همین چیزی نگفتم
منتظر موندم تا از زبون یکی از افراد همین خونه اصطلاح درست رو بشنوم تا اینکه از نیما شنیدم گفت تریبلکس.
...
بیشتر وسایل خونه هموناییه که در سمنان استفاده میشد اما با تغییر بعضی وسایل احساس میکنی کل وسایل تغییر کرده.
پس از خوردن یه فنجون قهوه کمی از خستگیم برطرف شده بود که به پیشنهاد فرشته برای استراحت به طبقه بالا رفتیم...
نیما نگاهی به اتاق پایین انداخت وبا اشاره دست گفت بریم بالا...
طبقه دوم یه سالن کوچیکتر از سالن پایین داشت که یه دست مبل مقابل یه السیدی خیلی بزرگ چیده شده بود...
اینجا فقط یه اتاق خواب داشت
_تیوی روم شنیدی تاحالا؟ اینجا تیوی روم خونهست...
چیزی نگفتم، اما اولین باره که اسمشو میشنوم... کمی فکر کردم... تیوی یعنی تلویزیون... روم هم یعنی اتاق...
اتاق تلویزیون... لابد همون اتاق نشیمن یا هال خودمونه دیگه...جالبه هالشون طبقه دومه ...
و یه اتاق هم تو همین طبقهست...
نیما با اشاره به طبقه سوم جلوتر راه افتاد
پلههاروکه بالا رفتیم یه راهپله کوچیک مقابلمون بود با یه دست مبل که خیلی فشرده جا داده بود و سه تا اتاق ،
به پشت سر نگاه کردم با اینکه دو طبقه بالا اومدیم اما احساس خستگی نمیکنم چون پله ها خیلی کوتاهن... پس برای همینه که تعدادشون بیشتره...
نیما با دست در اخر رو نشون داد
_ اونجا سرویس بهداشتیه...
بعد اشاره به در اولی کرد
_مامان گفت اتاق اولی برای سیناست...
_احتمالا این اتاق هم مال مهمونه و با گفتن این حرف به طرف در وسطی رفت وبازش کرد
اتاق بزرگیه...
کمه کم سی متر هست
روی هم رفته خونه قشنگیه...
اما اینکه فرشته با خونه ای که فیروزخان من ونیما داده مشکلی نداره خیلی برام جالبه...
آخه اون خونه خیلی بزرگ و زیباتره...
ای ول به فرشته هیچوقت فکرشو نمیکردم این قدر دست ودلباز و چشم ودل سیر باشه و خونه بزرگترو به عروس ببخشه...
پس از کمی استراحت با صدای فرشته برای صرف شام به طبقه اول برگشتیم...
فرشته خیلی اصرار کرد شب رو همونجا بخوابیم اما نیما قبول نکرد وگفت بهتره به خونه خودمون برگردیم..
#سلام
به مناسبت هفته وحدت
وی ای پی رمان نهال ارزو ها (با ۴۰۰ پارت جلوتر) ، کل رمان نرگس و کل رمان حرمت عشق
۱۰ هزار تومان تخفیف خورد 💐
نهال آرزوها ۴٠ هزار تومان
حرمت عشق ۳٠ هزارتومان
نرگس ۳٠ هزار تومان
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
که در نهایت با وساطت پدرش نتونست نه بگه و شب رو همونجا خوابیدیم...
صبح فردا پس از خوردن صبحانه...
فیروزخان گفت خودش مارو میرسونه...
بین راه رو به من گفت
فکر کنم قبل از عروسی متوجه مزاحمتهای اون دوتا خانم شده بودی درسته؟
_کدوم خانما؟ همونایی که ادعا میکردند صاحبخونه هستند...
_آره...
اون دوتا خانم معلوم بود دست بردار نیستند و مدام میخوان مزاحمتون شده و مخل آسایشتون بشن...
برای همین با مشورت نیما خونهتون رو فروختم ویه خونه جدید نزدیک خونه خودمون براتون خریدم...
متعجب به نیما نگاه کردم
چه راحت خونه خرید وفروش میکردند...
بابای بیچاره من یه مغازه کوچیک داشت برای فروش اون چقدر رفت و اومد تا بالاخره تونست بفروشه
اونوقت اینا قصر رو در عرض یه هفته جابجا میکنند...
اما با حرفی که زد بیشتر شوکه شدم
_خونه رو با همه وسایلش فروختم...
خونه جدید هم مبلهست و در یه برجه...
در اینه نگاهی به نیما انداختم...
اخمام توی هم رفت
دلم میخواست فریاد بزنم و بگم به چه حقی پدرت خونه مارو بدون مشورت فروخته؟
اگه اون رو به تو بخشیده حق این کارو نداشته
شاید خودمون میتونستیم شر اون دوتا خانم رو از سرمون کم کنیم اما حرفی برای گفتن نداشتم...
من هم نباید نمک نشناسی میکردم...
بهر حال دندون اسب پیش کشی رو که نمیشمرن...
پس از طی مسیر کوتاهی مقابل یه ساختمون بزرگ جند طبقه توقف کرد
حیف از اون حیاط نبود؟ چطور دلش اومد اونجا رو بفروشه؟
نمای این ساختمون هم جلوه زیبایی داشت اما صد حیف که بدون حیاطه..
ماشین رووارد پارکینگ کرد...
عجب پارکینگی... نمای داخلی اینجا با ستونهای زیبا بی شباهت به تالارهای عروسی سمنان نیست...
پیاده شده وبه طبقه اول رفتیم...
یه سالن بزرگ مشابه همون تالارهایی که قبلا در سمنان دیده بودم اما ورژن خیلی کوچکتر... که با حرف نیما که گفت چه لابی بزرگ و قشنگی... تازه فهمیدم جای با کلاسی اومدیم...و اینجا لابی برجه...
چون اسم لابی رو قبلا شنیده بودمو باهاش آشنایی داشتم
با آسانسور به طبقه دوازدهم رفتیم ...
خونه ای خیلی شیک و بزرگ اما با وسایلی که خیلی به دلم ننشست...
وسایل خونه همگی نو هستند اما خونه قبلی کجا و اینا کجا؟
یه لحظه بابت واگویههای درونی خودم خندم گرفت...
منی که یه عمر تویه خونه دویست سیصد متری ناقابل تو شهرستان با زیربنای کوچیک و خیلی محقر و اسباب اثاثیه ی ناچیز و اندک در حد یخچال کمد و تلویزیون و حیاط بدون باغچه با دیوارهای سیمانی زندگی کرده بودم
حالا به زیر بنای دویست سیصد متری در یه برج توی تهران با این معماری لوکس و وسایل شیک معترض بودم....
نمک نشناسی به این میگن ...
بی ظرفیتی به این میگن...
اخه نهال تو به خواب هم نمیتونستی ببینی نصف نصف این وسایل رو تویه خونه پنجاه شصت متری برات آماده کنند اونوقت الان این خونه روبا خونه ای که فقط ده روز توش ساکن بودی مقایسه میکنی؟
بابا بیجنبه....
با صدای نیما به خودم اومدم
_بابا با توئه
خوشت اومد ازینجا؟
_با لبخند نگاهش کردم
_بله خیلی خوبه
ممنونم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
به آشپزخونه رفتم خیلی قشنگ وشیکه... هنوز نمیدونستم این مدل سقفارو چی بهش میگن چون فقط توی تالارها دیده بودم ... قبل از هرچیز سماوری که معلومه آکه و تازه از بسته بندی در اومده رو پر از آب کرده و زیرش رو روشن کردم
از اینجا صدای نیما و پدرش رو میشنوم
نیما در مورد داوود و پروین سوال کرد
برای همین تا آب جوش بیاد ترجیح دادم پیششون بنشینم تا سر از حرفاشون در بیارم
_یه خونه چهل پنجاه متری براش اجاره کردم تا فعلا بی سرپناه نمونه...
تو دلم گفتم آفرین چه دست ودلباز و خیرخواه...
اونوقت میگفتند این بنده خدا مال مردم خوره...
فیروزخان ادامه داد
_اینجا که دیگه حیاط ندارید پس لزومی نداره داوود مدام جلوی چشمتون باشه...
اما میتونی بهش بگی همیشه در دسترس باشه چه برای نهال چه خودت... حتی برای کار شرکت هم در خدمتت میتونه باشه...
چون احتمالا نیمی از کارهای اون به پروین منتقل میشه
به نیما که با این سوال اسم من رو هم آورد نگاه کردم
_پس حالا کی تو کارای خونه به نهال کمک کنه؟
_ میتونید یه زمانی رو تعیین کنید مثل حمیرا بگید از ساعت فلان تا فلان ساعت در خدمت نهال باشه
یا اینکه روزهایی که نهال نیاز به کمکش داشته باشه از روز قبل بهش بسپره تا خودش رو برسونه...
البته اگه خود نهال اینجوری دوست داشته باشه و بخواد گاهی اوقات خودش دستی به کارای خونه بزنه...
نیما خنده زهرداری کرد و گفت
_اتفاقا نهال عاشق کار خونهست...
فهمیدم اشاره به اون روزی میکنه که بجای فرشته میز غذارو چیدم...
برای همین براش پشت چشم نازک کردم
از دیشب که خونه پدرشوهرم بودم سوال برام بیجواب مونده بود که حتی نیما هم چیزی نمیدونست
که چرا فرشته خدمتکار نداره... با اخلاقی که از فرشته سراغ داشتم همچین چیزی بعید بود
که نیما سوالم رو پرسید
_بابا گفتی حمیرا...
اتفاقا تو این فکر بودم که چرا باهاتون نیومده تهران و مامان کاراشو خودش انجام میداد...
_ اوهوم... مامانت که به هیچ عنوان از خیر خدمتکار شخصی نمیگذره...
اونم برای یه خونهی سه طبقه...
حمیرا و قادر هنوز به تهران نیومدند چون دنبال یه خونهام براشون که نزدیک اما ارزون باشه و هنوز پیدا نکردم...
خونه ای که برای اونا پیدا کرده بودم دادم به داوود...
الان تو به داوود بیشتر نیاز داری تا من به قادر....
نیما سوالی پدرش رو نگاه کرد...
اونم که زود معنی نگاه پرسشگرش رو فهمید با تکون دست به معنی حواست کجاست گفت
_ مثل اینکه اصلا حواست نیستا... تو از نهایت دوروزه دیگه باید کارتو شروع کنی...
تاکی میخوای زیر بیرق من باشی؟
همین حالاشم صدای سینا در اومده...
متعجب ازین حرف نگاهی به هردو کردم...
انگار فیروز تازه یادش اومد که نباید پیش من این حرفو میزد...
چون بدون اینکه سرش روتکون بده تک نگاهی به من و بعد هم نیما کرد و وقتی متوجه حواس جمع من شد تکونی خورد و با اشارهی دست به آشپزخونه گفت
_یادت باشه یه چایی بهم ندادی...
بعد هم از جا بلند شد
_من دیگه برم فرشته تنهاست... امروزم که زیاد کار کرده ممکنه دیر رفتنم پیامدای بدی برام داشته باشه...
تا اومدم جواب بدم و تعارفش کنم بشینه دوباره به نیما نگاه کرد
.
_از سه شنبه باید دیگه اوکی باشی...
قرار اولو گذاشتم نباید دیگه جا بزنی... باید خودتو نشون بدی... اینجوری که سینا خودش رو تو این یه هفته نشون داده میترسم کنترل همه چی رو از دست خودمم بگیره...
همراه لبخندی که معلومه از سر شوق مطلبی که یادش اومد روی لبش نشسته زیر لب زمزمه کرد
_گوساله
از حرفاش سر در نمیارم شرکت نیما چه دخلی به سینا داره که اون حرفو زد؟ الانم میگه خودش قرار اولو گذاشته... خوب چرا خودش این کارو کرده؟ مگه اونم شریکه با نیما؟ یا شایدم رئیس شرکت اصلا خودش شده...
باید بعدا از نیما مفصل بپرسم
اخه چیزی که از نیما وکارش تصور میکردم با چیزی که الان فهمیدم خیلی متفاوته...
#سلام
به مناسبت هفته وحدت
وی ای پی رمان نهال ارزو ها (با ۴۰۰ پارت جلوتر) ، کل رمان نرگس و کل رمان حرمت عشق
۱۰ هزار تومان تخفیف خورد 💐
نهال آرزوها ۴٠ هزار تومان
حرمت عشق ۳٠ هزارتومان
نرگس ۳٠ هزار تومان
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید 🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
به طرف آشپزخونه میرفتم که گفتم
_بابا ببخشید اصلا حواسم نبود اینجا صاحبخونهام سماورو روشن کردمو اومدم پیش شما نشستم.
بنشینید الان چای میارم...
_شوخی کردم... دیرم میشه... دیگه باید برم
باشه برا دفعه بعد... و به طرف در سالن راه افتاد
راه رفته رو برگشتم
وقتی پس از یه خداحافظی کوتاه از خونه خارج شد
نیما به طرف اولین مبل رفت و روی اون لم داد...
معلومه یه فکری ذهنشو درگیر کرده
روی مبل مقابل نشستم نمیدونم الان بپرسم یا موکول کنم به بعد...
در تقابل با سوالات توی ذهنم مقاومت از طرف من شکسته شد برای همین پرسیدم
_نیما مگه نگفته بودی فقط با پسرخالهت همکاری؟
اما اینجوری که بابات گفت سینا هم باهاته...
با استرس پرسیدم اینجام بابات رئیسه؟
اخه یکی از افتخارات نیما همین بود، که بعد از اومدنش به تهران حتی میتونه رو دست باباش بلند شه...
حالا که باباشم اومده اینجا فکر کنم همه برنامههاش با شکست مواجه بشه...
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد
_فعلا هیچی نگو بذار تمرکز کنم
برای همین بدون اینکه ادامه سوالاتمو بپرسم از جام بلند شدم با ذوق به وسایل خونم نگاه میکردم...
مهندسی و معماری این خونه نسبت به خونهای که فقط ده روز خانومش بودم خیلی زیباتر وشیکتره
البته فقط با اون خونه...
چون قابل قیاس با خونهای که الان مامان فرشته توش خانومی میکنه نیست... خونه فرشته زیادی شیکه...
پلههای گرد و مارپیچ اون خونه خیلی توجهمو جلب کرد
اما اینجا فقط یه طبقهست
وسایل اون خونه خیلی شیکتر و زیباتر بود...
باید به نیما بگم قبل از ترتیب دادن اولین مهمونی که فرشته درموردش حرف میزد وسایل جدید تهیه کنیم...
فقط خدا نکنه بگه با مامانم خرید کن...
دلم میخواد هردو باهم خریدهارو انجام بدیم
دوباره نگاهی به خونه کردم
آینه و شمعدونی که دوروز قبل از عروسی خریده بودم جلوی ورودی خونهست...
الان که دقت میکنم قشنگتر از از اونیه که توی اون خونه بود.
کاش اینجام دوبلکس بود
اخه خیلی شیکن...
قبلا از بابام شنیده بودم هر سرامیک ابعاد چهلو پنج سانتی داره و با شمارش همونا میتونست اندازه ابعاد خونههارو اندازهگیری کنه...
اول به شکل سالن دقت کردم چون اِل هست پس با توجه به چیزایی که در ریاضی یاد گرفتم تشکیل شده از یه مربه ویه مستطیله...
شروع به شمارش سرامیکای هر ضلع کردم
بعد از ضرب وجمع و محاسبه با ماشین حساب گوشیم تونستم بفهمم سالن حدودا ۸۰ متره
پنج تا فرش نه متری خورده
نگاهم با نگاه نیما که متعجب بهم زل زده بود گره خورد...
سر تکون داد
_داری چیکار میکنی؟
لبخندی که از خجالت روی لبم نشست رو سریع جمع کردم
_چرا باید خجالت بکشم اینجا خونه منه حق دارم بدونم چند متریه.
_هیچی دوست دارم بدونم سالن چند متریه و دارم اندازهگیری میکنم...
سر تکون داد...
خوب تو که اینقدر مشتاقی از بابام میپرسیدی...
فردا پس فردا قولنامه یا سندو بهم میده اونموقع میتونس بفهمی...
بعدم بلند شد و به طرف یکی از اتاقها رو
رفت... درش رو باز کرد و با کمی مکث واردش شد...
در رو پشت سرش بست...
دوباره نگاه سالن کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
با وجود چند دست مبل و پنج تا فرش هنوز قسمت قابل توجهی از روی کفپوشها باز مونده...
کمی که دقت کردم تازه فهمیدم سرامیک نیستند...
روی زمین نشستم ودست روی کفپوش قهوهای کشیدم ...
خدای من پارکته...
اولین بارمه پارکت میبینم...
همونهکه جلوهی قشنگی داره وگرمای خاصی به خونه میبخشه...
بلند شدم
خوب ابعاد اینجا دستم اومد...
اشپزخونه هم با توجه به ابعاد این ضلع که از توی سالن اندازه گرفتم و اندازه احتمالی ضلع کناریش باید حداقل بیست متر باشه...
اتاق اولی که نیما واردش شد احتمالا اتاق خوابه
در دوم رو باز کردم یه اتاق حدودا بیست سی متری با یه تخت خواب دو نفره با روکش طلایی...
پرده سفید توری پنجره توجهمو جلب کرد...
همه چیز اینجا سفید و طلاییه
دری که احتمالا مربوط به سرویس بهداشتیه
باز کردم داخل اینجام معماری جالبی داره...
ار اتاق خارج شده وبه اتاق بعدی رفتم یه اتاق کمی کوچکتر از قبلی...
خالی از هر وسیله...
پرده های شکلاتی رنگ رنگبندی کمد دیواریها ست شده...
به راهروی کوچیک کنار ورودی کهمنتهی به یه در سفید بود وارد شدم در رو که باز کردم با یه سرویس بهداشتی خیلی بزرگ مواجه شدم...
آروم به اتاقی که نیما رفته بود وارد شدم
اتاق بزرگتر از اتاقای قبلیه
تخت دونفره با میز آرایشی و آینه ام دیاف طلایی شکلاتی
کمد دیواری با همین رنگ
و پردههای قرمز و طلایی و روتختی قرمز وطلایی که جلوه زیبایی داره...
دکوریهای اتاق قرمز و طلاییه...
چند تا گلدون گل طبیعی زیبا هم روی پایههای چوبی زیبایی قرار گرفته...
قشنکه...به سقف خیره شدم
اینجام از همون مدلای قشنگه...
به نیما که ارنجش رو روی پیشونی گذاشته و روی تخت درازکش شده نگاه کردم
تک سرفهای کردم واکنشی نشون نداد...
اروم پرسیدم
_بیداری؟
_هوم
_یچی بپرسم؟
_هووووم
_سقفای اینجا روچجوری درست کردند؟
خیلی قشنگه نمای زیبایی داره... خصوصا با اون چراغهای هالوژنی که روشون کار شده نورپردارزیهای قشنگی رو ایجاد کرده...
زلزلهای چیزی بیاد اتفاقی براشون نمیفته؟ یهو نیفته روسرمون؟
دست از روی صورتش برداشت نگاهی به سقف انداخت
بعد هم نگاهی به من کرد به طرفم چرخید ودستش رو زیر سرش گذاشت و روی ارنج تکیه کرد
_به اینا میگن کناف... خیلی سبکه و تازه مد شده... راحتم روش دکوراتیو کار میشه
خیالتم راحت باشه نمیفته... مشکلیم ایجاد نمیکنه...
_اوهوم... خیلی خوشم اومد آدم به سقف که نگاه یاد تالار عروسی میفته...
از حرفم خندهش گرفت
_خیلی باحالی نهال... خوشبحالت
تکونی خورد و نشست
آقا حالتو خریدارم چند؟
_مسخرهم میکنی؟
لوس بیمزه...
و از اتاق خارج شدم
وسط سالن ایستادم دستهام رو کنارم بالا اوردم و یه دور چرخ زدم
کاش نیما زودتر بره سرکار...
تا وقتی صبح تا شب توی خونه باشه اصلا احساس خانوم خونه بودن بهم دست نمیده...
پدرش گفت دوروز دیگه باید کارشو شروع کنه...
خوبه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
در اتاق باز شد و نیما در چارچوب در ظاهر شد
_چیکار میکنی؟
هنوز لباساتم عوض نکردی...
حواست کجاست؟
نهار درست کردی؟ یه ساعت دیگه باید برم جایی
_هیچی... داشتم خونه رو نگاه میکردم...
پس چرا زودتر نگفتی میخوای بری بیرون؟
الان یه چیزی درست میکنم و بعدار گفتن این جملهو وارد آشپزخونه شدم
نگاهی به اطراف کردم... فکری بودم خوب الان باید چی بپزم؟
اول باید ببینم مواد غذایی چیا داریم... پس در یخچال رو باز کردم همه چی موجوده...
فریزر رو هم باز کردم...
اونجام پر بود...
در دل مامان فرشته رو دعا کردم که به فکرمون بوده و همه نوع گوشت وسبزیجات و هرچه برای اشپزی لازمه برامون خریداری کرده... بهرحال پول همیشه حلال مشکلاته...
زحمتی که نداشته.. با یه تماس و ثبت سفارش و و پرداخت هزینه بیشتر برای بسته بندی سفارشات الان یخچال و فریزر من رو پر کرده ... بدون ذره ای زحمت... ولی همین که به فکرمون بوده قابل ستایشه...
با همین فرصت اندک فقط میتونم مرغ آماده کنم...
سریع با پلوپز برنج بار گذاشتم و یخ مرغها رو داخل ماکروفر باز کرده و بعد از مزه دار کردن داخل ظرف پیرکس چیدم و دوباره به مایکروفر برگردوندم...
خوبه اینطور زودتر آماده میشد...
گوجه خیار برداشتم و پس از شستن حلقه حلقه کردم و مقداری کلم وکاهوی خرد شده وسس بهش اضافه کردم.. سالاد مورد علاقه نیما کمی هم هویج رنده شده و گوجه و خیار خلال شده برای تزیین روش قرار دادم ...
نیما هرچند دقیقه مثل ساعت گویا گذر زمان رو یاداوری میکنه
ساعت یک شد ....یربع مونده... ده دقیقه مونده ... پنج دقیقه دیگه ساعت یکه...
و من یک وپنج دقیقه شروع به چیدن میز اشپزخونه کردم...
نیما از روی مبلی که لمیده بود پرسید حاضر نشد؟
_پنج شیش دقیقه دیگه بیای میز آمادهست...
در دل غر میزدم که چه خبرته صبر کن دیگه...
چند دقیقه بعد به آشپزخونه اومد همون لحظه مشغول کشیدن برنج از پلوپز بودم...
نگاهی به میز انداخت و نگاهی به سینک ظرفشویی وروی کابینت ها...
_اه اه این چه وضعیتیه درست کردی؟
لااقل میز غذاخوری سالن رو برا غذا خوردن اماده میکردی... اینجا با این شلوغی که اشتهای آدم کور میشه...
نگاهی به سینک انداختم با اینکه ظرفهای کثیف رو شسته بودم ولی خوب مقداری ظرف نشسته و برگ کاهو و آشغال گوجه و خیار داخلش بود...
روی کابینتها هم یسری وسایل...
همینکه در همین زمان کم براش غذا رو آماده کرده بودم باید خداروهم شکر میکرد .
سرجای قبلیش نشست بسرعت مشغول مرتب کردن اشپزخونه شدم...
حدودا ده دقیقه طول کشید
وقتی صداش کردم غرولندکنان سر میز نشست...
نگاهی به محتویات روی میز انداخت
همه رو از نظر گذروند...
بشقابش رو از برنج پر کرد و تکهای از مرغ سوخاری شده روش گذاشت با خوردن اولین قاشق از غذا غرغرها بیشتر شد چرا اینقدر بینمکه... چرا کته درست کردی... من خوشم نمیاد چرا زیتونا رو خوب نشستی شوره...
چرا سالادو اینقدر بی سلیقه خورد کردی درشته...
اولش سکوت کردم و چیزی نگفتم...
اما وقتی برای سومین بار برنج میکشید نتونستم سکوت کنم...
_خوبه والا... اونقدر ایراد گرفتی منو از اشتها انداختی اونوقت سومین باره که غذا میکشی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
اصلا با خودت نمیگی نهال خونه باباش زیاد کار نکرده و خیلی وارد نیست...خودم بهش گفتم نیاز نیست کار خونه یاد بگیری و بهش قول دادم خدمتکار شخصی داشته باشه... یه هفته خونه مامانت و بعدم ده روز تو اون خونه دست به سیاه و سفید نزدم ازون طرفم رفتیم مسافرت ...
نزدیک به یه ماهه هیچ کاری نکردم...
الان مثل یه بچه نوپا شروع به کار کردم...
عوض تعریف و تشکر فقط غر زدی... خستهم کردی نیما...
همینطور که مشغول خوردن بود سرش رو بالا آورد
_شرمندهم بانو...
اتاق مهمون رو آماده کن دوباره خدمتکار شخصی برات میگیرم...
حواسم نبود خانوم عادت به کار خونه ندارن...
از وقتی رسیدیم مثل این ندیدهها افتادی به جون خونه متراژ اندازه میگیری تعداد فرش و میز و تخته محاسبه میکنی...
من تا وقتی برات شوهرم که بتونم همه چی برات فراهم کنم وگرنه دوزارم برات ارزش ندارم...
نیما تا وقتی برات نیماست که پولش همیشه از پارو بالا بره...
حالا خوبه روز اوله...
لااقل صبر میکردی یمدت بگذره بعد ابراز خستگی ازین وضعیت کنی...
سر از حرفاش در نمیارم...
اونهمه غر زد هیچی نگفتم الان دوجمله گفتم بهش برخورده؟
_منظورت چیه نیما؟ الان داری سرکوفت زندگی قبلیمو بهم میزنی؟
_چرت نگو...
_پس چی میگی الان؟
میگی یمدت کار نکردی فراموشت شده...
از مامان من که بیشتر در رفاه نبودی...
شاید نزدیک به پونزده ساله که حمیرا خدمتکارشه یعنی پونزده ساله دست به سیاهو سفید نزده
اما خودت از دیروز شاهد بودی که چطور کار انجام میداد با اینکه از کار خونه متنفره...
مهم اینه که حتی اگه از کاری خوشت نمیاد بخاطر خونواده انجام بدی...
مامان من عاشق خونوادهست پس سعی کرده خودشو با شرایط وفق بده...
_خوبه والا... یعنی اگه هر زنی یه روز نتونه به موقع غذا آماده کنه یا خوشمزه نپزه عاشق شوهرش نیست؟
از آدمای شکم پرست متنفر بودم ولی از شانس گندَم از همونا نصیبم شده...
_مواظب حرف زدنت باش... من شکم پرستم؟
چون کته دوست ندارم؟
چون زیتون شور نمیخورم؟
چون میگم سلیقه داشته باش وقتی میبینی آشپزخونه نامرتب وکثیفه رو میز سالن غذارو میچیدی؟
من بعنوان صاحب ملک هنوز نمیدونم مثراژ این خونه چقدره اونوقت تو دونه دونه اتاقا و حتی حموم دستشویی رو هم اندازه گرفتی...
خیلی بیجنبهای...
حالا بنابه دلایلی بابام مجبور شده اون خونه رو با این خونه جابجا کرده...
تویی که اونهمه ادعات میشد مادیات برام مهم نیست هنوز از راه نرسیده محاسبه میکنی ببینی خونه جدید چقدر از خونه قبلی کمتره...
حالا خداروشکر هر یه متر از زمین خونهای که توی تهرانه با کل خونه یوسف برابری میکنه
آدم باید چشم ودل سیر باشه...
با دارا و نداری نیست بستگی به ظرفیت خود ادم داره...
معده من داره از گرسنگی سوراخ میشه خانوم داره در مورد کناف خونه تحقیق میکنه که ایا جنس خوب کار شده یا نه...
خدای من باورم نمیشه این حرفارو نیما داره میزنه...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
هیچوقت فکرشم نمیکردم یکی مثل نیما اینقدر خاله زنک باشه...
_این حرفا یعنی چی نیما؟
اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست
نیما که حالا دست روی دستگیره در اتاق گذاشته بود با صدای بلند داد زد
_من دارم میگم چون خدمتکار نداری نباید به فکر نهار من باشی؟
برای اینکه صدام واضح بهش برسه از اشپزخونه خارج و نزدیکش شدم و گفتم:
_حالا خوبه روز اوله... خوب پیش میاد دیگه...
کاش اصلا وقتی دیدم وقت کمه زنگ میزدم سفارش غذا میدادم ... اینهمه زحمت کشیدم آخرشم فقط غرغر شنیدم...
_الان این حرف یعنی چی؟
وقتی تو خونه ایم و میگی غذا از بیرون سفارش بدی یعنی بی توجهی به خواست من
خودت میدونی که وقتی گرسنهم میشه حالم دست خودم نیست اونقدر سخته توجه به این موضوع؟ وقتی میبینم نزدیک وقت نهاره و اصلا توجهی به گرسنگی من نداری اعصابم بیشتر بهم میریزه
اگه واقعا اونطوری که قبلا ادعا میکردی عاشق بودی به ابتداییترین نیازهام توجه میکردی...
مثل مامانم که دیروز تا رسیدیم خونهشون بلافاصله بعد از چای میوه آورد
چرا؟ چون متوجه شده مدتیه که بعد از غذا میوه نمیخورم...اما تمام مدتی که مسافرت بودیم هربار بعد از غذا بهم میوه تعارف میکردی؟ میدونی علت از کجا سرچشمه میگیره؟ از اونجایی که من تا زمانی برات مهمم که تکراری نشم...
اوایل کوچکترین تغییر در رفتار وعاداتم رو متوجه میشدی اما الان مدتیه اصلا نمیفهمی...
_نیما من زنتم نه مادر... یعنی توقع داری مثل یه مادر همه فکر و ذکرم شکم تو باشه؟
_واقعا برات متاسفم نهال من اینو گفتم؟
خسته از ادامه بحث با اشاره به در اتاق لب زدم
_دیرت نشه حالا... که بعدا بیای بگی برات اهمیت نداشتم منو به حرف گرفتی نذاشتی به موقع به کارم برسم...
سری به تاسف تکون داد و وارد اتاق شد
فکرشم نمیکردم یروز شاهد این حجم از بیمنطقی در افکار این آدم باشم...
چقدر ازم حرف کشید...
خجالت نمیکشه من رو با مادرش مقایسه میکنه...
با خودش نمیگه اون زن بیست وخوردهای ساله که مادرمه و کوچکترین تغییر در رفتار و عاداتم رو متوجه میشه...
اگه قرار بود منم تغییرات جزیی رو متوجه بشم که دیگه زنت نبودم مادرت بودم...
یکی نیست بگه زن شریک زندگی آدمه نه سرپرستش...
نیما حاضر و آماده با یه تیپخفن از اتاق خارج شد
_کجا میری حالا؟
_لزومی نداره نگرانم بشی... لابد پس فردا میخوای منت بذاری بگی منم مثل مامانت نگران رفت و آمدات بودم
_هه چقدرم برای مادرت مهم بود کجاها میری و از کجا میای...
دندون قروچهای رفت و بی هیچ حرفی سوییچ رو از روی کانتر آشپزخونه برداشت واز در خروجی بیرون رفت...
جلوی در اشپزخونه رفتم نگاهی به وضعیت اونجا انداختم...
وارد شده و قبل از هرچیز از جابهجا کردن غذای مونده در قابلمه و دیسها شروع کردم...
کمی به بحث بچهگانه ی بینمون فکر کردم...
یادآوری حرفایی که به هم زدیم خجالت آوره...
مثل دوتا بچه ده ساله سر حرفای بیخود بحث کردیم...
سری به تاسف برای خودم تکون دادم... زمزمه کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نهال متاسفم برات...
این حرفا چی بود آخه؟
حالا خوبت شد؟ یه مشت چرت وپرت گفتی خروار خروار هم چرند تحویل گرفتی؟
چرا با کَلکَل کردن اینقدر خودت رو بیارزش میکنی؟
آخه چی گیرت میاد؟
اون ار وقتی مجرد بودی که در جواب هرسوال و سرزنش اطرافیان هربار یه جواب از تو آستینت در میاوردی تحویل میدادی
اینم از حالا...
بغضم گرفت...
نیما در مورد من چی فکر کرده؟
اندازه گرفتم تا بدونم چقدر از خونه قبلی کوچکتره؟
خداشاهده اگه واقعا مقصودم این بوده باشه...
اون فکر میکنه مامانش از سر علاقه و محبتشه که بهش رسیدگی میکنه...نمیدونه واقعا؟
نمیتونه درک کنه کنه ؟
با خودش نمیگه اونزمان که هنوز نرفته بودم سر خونه زندگیم مامانم دوزار حسابم نمیکرد گرسنگی وتشنگیم براش مهم نبود اونوقت الان حتی میوه خوردنت براش مهم شده؟
اون فقط میخواد کاری کنه پیشت عزیزتر بشه وگرنه قبلنم باید همین کارارو میکرد نه حالا که ازشون جدا زندگی میکنی...
از همین سیاستهای فرشته متنفرم
با همین کارش الان باعث شده من از چشم نیما بیفتم...
اون اگه مادر خوبی بود کاری نمیکرد به واسطهی رفتار دیروز اون الان من و نیما به جون هم بیفتیم...
کمی گریه سبُکَم کرد...
شستن ظرفها که تموم شد یه دور دیگه کل آشپزخونه رو هم دستمال کشیدم و برق انداختم...
به سالن که برگشتم نگاهم روی ساعت دیواری خشک شد...
چه زود ساعت سهونیم شد؟ یعنی الان دوساعته من دارم آشپزخونه رو تمیز و مرتب میکنم؟
هنوز فارغ از کار قبلی نشده باید دوباره برگردم و در تدارک شام باشم
پس از کمی استراحت برای شام قرمهسبزی بار گذاشتم اونم با زودپز تا خوب بپزه و جا بیفته
برنج رو هم خیس کردم...
بهتره برم کمی استراحت کنم
یکم در همون حالت موندم...
یه لحظه از خواب پریدم...
صدایی شبیه سوت که از زودپز به گوشم رسید از ترس اینکه خیلی دیر شده از جا پریدم...
با سرعت به سراغش رفتم وقتی از خارج شدن بخار داخل زودپز اطمینان پیدا کردم درش رو برداشتم
خدای من چقدر پرآب شده...
محتویات درونش روخیلی سریع داخل یه قابلمه مناسب ریختم
ساعت هشت شب شده وخورشت هم بر خلاف تصورم خیلی خوب وعالی جا افتاده...
سالاد آماده شده رو درون یخچال جا کردم...
میز شام که آمادهست
و غذا هم آماده سرو...
ولی از نیما خبری نیست
چندبار باهاش تماس گرفتم که جوابمو نداد...
معمولا خیلی زود قهرهارو یادش میره...
نمیدونم الان که برگرده حرفای امروزمون رو فراموش کرده یا نه؟
بعد از عروسیمون این اولین باره تنهایی رفته بیرون برای همین حسابی به خودم رسیدم ...
مقابل تلویزیون نشستم و روشنش کردم اما هیچ کدوم از شبکهها تنظیم نیست وهیچی نشون نمیده...
خاموش کرده و کنترل رو کنارم گذاشتم...
شماره نیما رو برای چندمین بار گرفتم باز هم جواب نداد...
به ناچار شماره پدرش رو گرفتم شاید اون ازش باخبر باشه...
_جانم دخترم...
_سلام بابا خوبین؟
_قربونت برم... جانم چیزی شده؟
_خواستم ببینم از نیما خبر دارید شما؟ ظهر که از خونه بیرون رفته دیگه خبری ازش ندارم هرچیم بهش زنگ میزنم جواب نمیده...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از سایهی خود نیز بترسید بترسید
این راه که بیرهرو دگر نیست بدانید
دوران بزن در رو دگر نیست بدانید
در فکر پناهید به دنبال سرابید
در کل جهان منطقهی امن نیابید
هر گوشهی این خاک کنون حادثه خیز است..
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_من قبل ظهر که از خونه شما خارج شدم تازه به خونه برگشتم نه دیدمش و نه میدونم کجاست....
صبر کن از فرشته بپرسم...
کمی بعد دوباره جواب داد اما با حرفی که زد عصبانیتم دوباره گل کرد...
_ایناهاش اینجاست...
روی مبل خوابش رفته...
اما من ندیده بودمش...
_میشه بیدارش کنید زودتر بیاد خونه؟
من از تنهایی میترسم...
خیلی خب الان میفرستمش بیاد...
قبل ازینکه قطع کنه صدای فرشته رو شنیدم که گفت چیکار داری بچهمو گناه داره....
و تماس قطع شد...
به حالت دهنکجی اداش رو در آوردم
_چیکار داری بچهمو گناه داره...
من نمیفهمم نیما الان اونجا چیکار میکنه؟نمیتونم درک کنم مردا تا وقتی مجردن از خونه پدری و پدرومادراشون فراری هستند اما وقتی خودشون صاحب زن و زندگی میشن یادشون میفته مااادر دارن...
مادرا هم تا قبل از ازدواج پسره اصلا دلتنگی براشون مفهومی نداره ولی همین که زن میگیرن براش، یادشون میفته به اون پسر تعلق خاطر داشته باشن...
چقدر ازین مدل آدما متنفر بودم و حالا یکی از همونا رو باید تحمل میکردم...
ده دقیقهست که از تماسم با فیروزخان گذشته ولی هنوز نیما برنگشته.
اگه همون موقع راه میفتاد الان خونه بود لابد فرشته دلش نیومده بیدارش کنه.
بنابراین شماره ش رو گرفتم
بعد از چند تا بوق صدای فرشته اومد
_سلام نهال جان خوبی؟
حاضر شو نیما میاد دنبالت شام پیش ما باشید
_سلام مامان ممنون من شام آماده کردم مزاحمتون نمیشیم
_این چه حرفیه؟ مزاحم نیستین حاضر باش داره راه میفته...
و تماس رو قطع کرد
گریهم گرفت... حالا که شام خوشمزه باب میل آقا درست کردم؟ نگاهی به خودم کردم...
حالا که حسابی به خودم رسیدم؟
نگاهم به بالا رفت
خدا! چرا همیشه با من لج میکنی؟
الان وقت دعوت کردن ایشون بود؟
ظهر که نهار نداشتم اقا عجله داشت زود حاضر کنم حالا که دوسه ساعته زیر غذا رو خاموش کردم تشریف نیاوردن که هیچ تازه منو هم داره میبره...
اول به طرف آشپزخونه رفتم...
زیر قابلمههای غذا رو خاموش کردم
و به اتاق برگشتم...
من حتی وقت نکردم چمدونهای سفرمون رو باز کنم...
حتی یه نگاه درست حسابی به خونم نکردم... نیما همه ذوق و اشتیاقم رو همون دم ظهری پروند...
سراغ کمدهای لباس رفتم...
بهبه....
این مامان فرشته هرچقدر بعضی وقتا رو اعصاب و مخل آرامشمه... ولی خیلی خوش سلیقهست...
کیف کردم...
چقدر مرتب همه وسایل و لباسهارو چیده...
بقیه کمدهارو هم نگاه کردم...
با صدای زنگ خونه یهو یادم اومد برای چی به اتاق اومدم...
سریع یه شال ویه مانتو برداشتم...
کیف وکفشی که صبح استفاده کرده بودم دم دست بود همونارم برداشتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۸ به قلم #ک
.🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
زود مانتو رو تنم کردم و شال رو انداختم روی سرم و تقریبا به دو خودم رو به اون قسمت از سالن که به راهرو ودر خروج منتهی میشد رسوندم...
کفش پوشیده و سوار بر اسانسور به لابی برج که رسیدم نمیدونستم کدوم طرف باید برم تا از ساختمون خارج بشم...
کمی قدم زنان اطراف رو نگاه کردم...
و خیلی زود در خروج رو هم یافتم...
ماشین نیما دقیقا جلوی ساختمون پارک شده بود...
در حالیکهصندلی جلو رو باز میکردم غرولند کنان گفتم
_خیلی وقته منتظرتم نیومدی... حالام رفتی به مامانت سر زدی خوب پاشو بیا دیگه... من دوست داشتم امشب تنها
به اینجا حرفمکه رسیدم کمربندم رو بسته بودم
عصبانی به طرفش چرخیدم تا حرفمو ادامه بدم که با قیافهی متعجب و مضحک سینا روبرو شدم
یه لحظه شوک شدم
یه لحظه حتی یادم رفت نفس بکشم...
آب دهنمو به سختی قورت دادم
سلام گرمی کرد
_ بَه... سلاااام
حالا چرا اینقدر عصبانی؟ نیما اذیتت کرده یا مامانم ؟
_سلام خوبی... پس چرا خود نیما نیومده؟
_میگم حالا... یعنی برسی خونه خودت میفهمی
با خودم گفتم معلومه دیگه لابد مامان جونش گفته تو خستهای بمون استراحت کن داداشت میره...
یه تیر و دونشون که میگن همینه دیگه...
هم برای نیما عزیز میشه که به فکرشه هم برای سینا که با این بهونه ماشین در اختیارش گذاشته...
سری تکون دادمو گفتم نه... چیزی نیست
همین راه پنج دقیقهای رو خیلی خوشمزگی کرد اما اصلا حوصلهشو نداشتم برای همین گهگاه فقط یه لبخند میزدم...
قبلا میون حرفاش فهمیدم دوست دخترای زیادی داره که بینشون هیچ حریمی هم نیست... برای همین زیاد ازش خوشم نمیاد...
رسیدیم و ماشین رو داخل حیاط برد
من زودتر پیاده شدم و به طرف در سالن قدم برداشتم...
از پشت سر صداشو شنیدم که گفت صبر کن باهم بریم اما اونقدر عصبانی بودم که فقط میخواستم هرچه زودتر نیما رو ببینم و باهاش برخورد کنم...
همینکه وارد شدم فرشته با دیدنم به استقبالم اومد...خیلی سرد بهش سلام کردم...
از دستش دلخور بودم...
چون ما از دیروز تا ظهر امروز اینجا و پیششون بودیم پس لزومی نداشت نیما دوباره برای دیدنش بیاد یا من رو هم به بهونه شام به خونهشون بکشونه...
سراغ نیما رو ازش گرفتم
_اوناهاش اونجا دراز کشیده...
جلوتر که رفتم اول نتونستم بشناسنمش...
سرش باندپیچی شده و پای چشم راستش کبود و زخمی بود ...
دیدن نیما در این حالت من رو به یاد تصادف نریمان انداخت خیلی برای نیما نگران شدم صورتش عادی بود... ولی اگه ضربه مغزی شده باشه چی؟
احساس کردم سرم داره سنگین میشه خواستم یه قدم جلوتر برم تا روی مبل بنشینم اما گویی به پاهام وزنه آویزون شده جایی که ایستاده بودم روی زمین ولو شدم...
فرشته جیغ کشید وبه طرفم دوید...
به خاطر بیحس شدن دست و پام نمیتونستم تکون بخورم اما کاملا هوشیار بودم و صداهارو واضح میشنیدم.
بعد از جیغ فرشته صدای نیما اومد که مدام از مامانش میپرسید چی شده؟
با خیال اینکه توان تکون خوردن نداره هرلحظه حالم بدتر میشد...
حالا صدای پرسشگر فیروزخان هم اضافه شده بود...
کمکم چشمهام روی هم رفت
و صداها ناواضح به گوشم میرسید...
وقتی چشم باز کردم که روی تخت بیمارستان و فرشته و فیروزخان کنارم بودند.
فرشته خوشحال از به هوش اومدنم پرستار رو صدا زد...
نگاه به پدرشوهرم کردم
_نیما کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت ۹۵
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رفتم تو فکر با خودم. از نَفس ضعیف خودم میترسیدم، میترسیدم بهم زنگ بزنه و من خام حرفهاش بشم تو همین
فکرها بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد. دستم رو دراز کردم از روی میز گوشیم رو برداشتم. خودشه مهندسِ نفس عمیقی کشیدم جواب دادم
بله بفرمایید
سلام الهام خانم من مناظرشما هستم
سکوت کردم. نه میتونستم خواهشش رو ردکنم و هم دلم نمی خواست برم پیش مکث من رو که دید گفت
_بیام دنبالتون با هم بیاییم رستوران
آب دهنم رو فرو بردم و قاطع جواب دادم
نه ببخشید من نمیام
چرا؟ چیزی شده؟
جوابی ندادم
با لحن نگرانی پرسید
الهام خانم حالتون خوبه؟
_بله خوبم
المام خانم من حتما باید با شما صحبت کنم فکر میکنم سوء تفامی برای شما پیش اومده
نوع کلامش نشون میداد قصد سوء استفاده نداره به خودم گفتم بزار حرفهاش رو گوش کنم شاید واقعاً هدفش ازدواج باشه و منم به آرزوم برسم، آرزوی ازدواج، آرزوی مادر شدن. گفتم
باشه همدیگر رو ببینیم ولی نه تو رستو ران و به صرف ناهار
باشه هر طوری که شما را حتید فقط بگید کجا و کی؟
_اجازه بدید بهتون میگم
_فقط خواهش میکنم هر چه زودتر
اجازه نداد که من حرف بزنم فوری گفت
فردا صبح تو محل کارتون خوبه؟
محل کار نه. تلفنی با هم صحبت کنم صدای نفس عمیقی که از پشست گوشی کشید به گوشم خورد.
_باشه شب زنگ میزنم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
.🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
بلافاصله پرستار به سراغم اومد
که فیروز اشاره کرد فعلا صبر کنم...
پس از چند پرسش و بررسی وضعیت جسمانی توسط پرستار، سرم رو از دستم خارج کرد و اجازه ترخیص بهم داد...
وقتی کارش تموم شد رو به پدرشوهرم دوباره سوالم رو تکرار کردم
_گویا وقتی از خونه اومده بیرون یادش اومده چیزی رو توی خونه جا گذاشته... ماشینو پارک کرده که بیاد توی خونه یه ماشین میزنه بهش و این بلا سرش میاد...
زنگ میزنن به اورژانس میبرنش درمونگاه...
خودشم از اونجا زنگ زده به داوود اونم از درمونگاه مستقیم آورده خونهی ما...
_ الان کجاست؟
_خونهست ... یکی از دندههاش شکسته وفعلا نمیتونه از جاش بلند شه
وضعیت سرشم که دیدی...
پاشو فرشته کمکت کنه بیای پایین برگردیم خونه...
نیما خیلی نگرانت بود مدام زنگ میزنه حالتو میپرسه...
همون لحظه گوشیش زنگ خورد...
نگاهی به صفحه موبایل کرد
_بفرما دوباره خودشه...
بیا عزیزم
خودت باهاش حرف بزن
هنوز دستام بیحسه...
انگار متوجه وضعیتم شد چون گوشی رو برام نگه داشت...
بغضم گرفت
_سلام نیما...
با لحن مهربون و کشیدهای گفت
_سلام عزیزم ...
چرا یهو اونجوری شدی دختر؟
آخه من ارزششو دارم بخاطرم غش میکنی؟
_اینطوری حرف نزن اذیتم میکنی...
_تو همه کس وکار و زندگی منی...
بخاطر حضور پدرش دیگه نتونستم ادامه بدم...
فقط گفتم
_الان داریم میایم خونه
_باشه عزیز دلم... منتظرتم
با نگاهم به فیروز فهموندم حرفام تموم شده...
گوشی رو که عقبتر برد
فرشته جلو اومد و کمکم کرد بنشینم و بعد هم ار تخت پایین بیام...
تازه فهمیدم ارژانش بیمارستانه...
ولی چقدر شیک ...
اونقدر بیحالم که با دوقدم اونقدر احساس خستکی کردم که با دست صندلی کنار درو نشون دادم
فیروز باسرعت صندلی پشت سرش رو کنارم قرار داد و کمکم کرد بنشینم...
بعد رو به فرشته گفت...
صبر کنید برم ببینم اینهمه بیحالی طبیعیه؟
فرشته رفتنش رو با چشم دنبال کرد...
بعد خم شد و آروم گفت
_نهال یه چیزایی فهمیدم نمیتونم بهت نگم... فقط قول بده به روی هیچکدومشون نیاری...
سوالی نگاهش میکردم که ادامه داد
_منم از پچ پچهاشون فهمیدم... فیروز از اولش مطلع شده ولی نمیدونم چرا همش داره پنهانکاری میکنه....
من که هنوز نفهمیدم منظور مادرشوهرم چیه... برای همین گفتم
_نمیفهمم در مورد چی دارین حرف میزنین...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
معلومه که دلش خیلی پره چون داره پراکنده حرف میزنه...
با غرغر ادامه داد
اون از فروش خونهتون... اینم از قضیه کتک خوردن این بچه...
چشمام از تعجب گشاد شد
_چی؟ کی کتک خورده؟
_ نیما دیگه...
اونجوری که من فهمیدم ظهر که با ماشین از پارکینگ خونتون اومده بیرون یه نفر دم در منتظرش بوده ... با تهدید گفته پیاده شو..
نیمام پیاده که شده چند نفری ریختن سرش وکتکش زدن...
وقتی با اورژانس میبرننش درمونگاه زنگ میزنه به داوود و بعدم میان خونه ما...
وقتی سینا رو فرستاد دنبالت خیلی بهش سفارش کرد که وقتی رسیدین حیاطمون یه ندا بده به من، تا خودم بیام بیرون و تورو آمادهی شنیدن این اتفاق کنم... اما پسرهی سربه هوا یادش رفته..
بیحال گفتم
_به سینا چیزی نگید... اون صدام کرد که نیام تو خونه...من خودم اهمیت ندادم...
آخه چرا باید نیما رو کتک بزنن؟ مگه کاری کرده؟
_منم در همین حدی که بهت گفتم میدونم...
هرچی هست این پدرو پسر خوب میدونن قضیه چیه... ولی همش دارن مخفیکاری میکنند.
بعدم کاملا چشم تو چشم شد باهام
_نهال یوقت به روی نیما و فیروز نیاری که من چیزی میدونم وبه تو هم گفتم...
ریز سرم رو تکون دادم و چشم بر هم گذاشتم تا خیالش راحت باشه...
همون لحظه فیروزخان با یه ویلچر وارد اتاق شد
_دکترت گفت طبیعیه..
هم بخاطر فشار عصبیه..
و هم تاثیر آرامبخشهایی که بهت زدند....
وقتی رسیدیم خونه...
سینا بالاسر نیما نشسته بود و آب به خوردش میداد...
با دیدن ما داد زد
_بیاین منو از دست این دیوونه نجات بدین
روانیم کرد...
به کمک فیروز و همسرش من رو روی مبل مقابل نیما نشوندند.
با دیدن وضعیتم بود یا کمک پدرومادرش با صدایی که نگرانی توش موج میزد گفت
_شما که گفتین چیزیش نیست؟ این که هنوز بیحاله...
پدرش در حالیکه کت از تنش خارج میکرد گفت
_دکترش گفت طبیعیه...
فشار عصبی زیادی رو تحمل کرده داروهاشم آرامبخش بوده... برای همین تا چندساعت وضعیتش همینجوریه...
شما دوتا چتونه... خونه رو روسرتون گذاشتین؟
_آدم قحط بود اینو گذاشتین پیش من؟
یه غلطی کردم گفتم تشنمه
دوساعته میخواد بهم آب بده اونقدر چرت وپرت گفته خندم میگیره نمیتونم بخورم... میگم نمیخوام بدتر ادا در میاره...
سینا مثل آدمایی که تونستند مچ کسی رو باز کنند رو به من گفت...
_میبینی نهال...
بازم برای این آدم غش و ضعف کن...
تو حال اینو دیدی همچین غش کردی من فکر کردم دیگه رفتی دیار باقی...
اونوقت از ساعتی که تورو بردن بیمارستان، نیما اونقدر خندیده که نتونسته حتی دو قطره آب بخوره...
به اینهمه نشاط و شادابی برادرشوهر زیادی شنگولم خندهم گرفت ولی با اخمی نمایشی گفتم
_چرا اینقدر نیمای منو اذیت میکنی؟ چطور دلت میاد آخه؟
نیما با لبخند نگاهم کرد و لب زد آخه چرا اینقدر ضعیف شدی تو؟
تا یه چیزی میشه از حال میری...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت ۹۵ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت_ ۹۶
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم. سنگی که برای نماز خوندن آورده بودم رو انداختم بیرون، نشستم پشت میزم، دلم به کار نمیره. یه ولوله ای به دلم افتاده، به خودم گفتم: یعنی این مهندس چی میخواد بگه، حس ششم میگه میخواد ازم خواستگاری کنه. به نظر خیلی با شخصیت میاد، ایکاش درخواستش رو رد نمیکردم. سرم رو تکون دادم، نه الهام، نه، دیگه بسه. هر چقدر سادگی و نادونی کردی دیگه کافیه هیچم کار بدی نکردی، امشب زنگ میزنه مشخص میشه که هدفش چیه! نفس عمیقی کشیدم، دستم رو گذاشتم زیر چونم. یعنی میشه واقعا خواستگار باشه. اگر ازم خواستگاری کنه نه نمیگم، یه دفعه یاد مرتضی و میثم افتادم دل شوره بدی اومد سراغم، اگر واقعا خواستگار باشه. بعد بفهمه که من با دوتا پسر دوست بودم چیکار کنم.
دستم رو از زیر چونهام برداشتم صاف نشستم
حتما منصرف میشه. نفس عمیقی کشیدم به خودم نهیب زدم، اوووه تا کجاها رفتی، به قول مامانم همیشه میگه
نه به بارِ نه به داره اسمش عمو یادگاره. حالا بزار شب زنگ بزنه ببینم چی میخواد بگه.
اصلا حوصله کار ندارم. بیخودی اینجا نشستم پاشم جمع کنم برم خونه پیش مامانم. از وقتی رفتم دانشگاه و برگشتم اصلا باهاش وقت نگذروندم. هر وقتی هم که صِدام کرد که باهام حرف بزنه من به یه بهانه ای خواهشش رو رد کردم. اصلا شاید این همه اتفاق هایی که با روح و روانم بازی کرد سببش همین بی اعتنایی به مامانم بوده. از روی صندلی بلند شدم، خودم رو توی آینه کوچیکی که به دیوار دفتر کارم زده بودم نگاه کردم که شالم رو درست کنم. چشمم افتاد به موهام که از شالم بیرونِ. یاد تذکرات مامانم افتادم. گاهی با شوخی میگفت
بکن تو او شراره های آتش رو و گاهی با عصبانیت بهم میگفت.
از خدا بترس موهات رو بکن تو شالت انقدر در مقابل آیه قران و حکم الهی سرکش نباش.
موهام رو کردم توی شالم ولی چون شالم عرض کم هست از پشت سر موهام زد بیرون. یه خورده شال رو از جلو و یه خورده ام از پشت سرم جمع و جورش کردم. از دفتر اومدم بیرون در رو بستم. قفل زدم اومدم سر خیابون یه تاکس جلوی پام نگه داشت. سر خم کردم. رو به راننده تاکسی که یه آقای سالخورده با یه چهره خسته از کار گفتم
خیابان تختی
سر تکون داد
بیا بالا...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
مادرشوهرم با یه پارچ پر از معجون و دوتا لیوان پیشمون اومد...
_ معلومه این چندوقته درست وحسابی غذا نخورده که اینقدر ضعیف شده...
بعد یه لیوان به دستم داد و برام معجون ریخت
_ میتونی بخوری یا کمکت کنم؟
_ممنون میتونم
و لیوان بعدی رو پر کرد و جلوی دهن نیما گرفت و کمکش کرد بخوره...
صدای فیروز در اومد....
من آدم نیستم؟ یه لیوانم برا من میاوردی دیگه...
یادم رفت برو خودت بیار...
لیوان توی دستم رو با اشتها به لبم نزدیک کردم... همیشه عاشق معجون بودم...
اما همینکه مزهش رو توی دهنم حس کردم یاد خاطرات گذشتهم افتادم...
هروقت جلوی آبمیوهفروشی هوس معجون میکردم مامان میگفت خودم براتون درست میکنم
آخرش هم یا آب هویج بستنی به خوردمون میداد یا آب طالبی...
اعتراض هم که میکردم میگفت آخه مادرجان همون پولی که میخوام بدم برای تو یکی معجون بخرم میدم برای همه آب هویج و آب طالبی تهیه میکنم...
همیشه میگفت... تنهاخوری بده... سعی کن هروقت خواستی چیز خوشمزهای که دوست داری رو بخوری با بقیه شریک بشی...
تنهاخوری زندگی آدمو بیبرکت میکنه...
اما من هیچ وقت هیچ برکتی در اون زندگی ندیدم ...
به اصرار فرشته تا نصف معجونم رو آروم آروم خوردم... اما بقیهش رو نتونستم...
خیلی خوابم میومد... ببخشیدی گفتم و روی همون مبل دونفره دراز کشیدم و در خودم جمع شدم...
فرشته بلافاصله سراغم اومد و کمکم کرد بنشینم...
اول که اصرار میکرد برام شام بیاره ولی بدجوری دلم خواب میخواست بالاخره قبول کرد و گفت ولی اینجا اذیت میشی...
به زور منو برد روی مبل سه نفرهی دیگهای نشوند
_بیا عزیزم همینجا بخواب الان برات بالش و پتو هم میارم... فعلا تو اتاق نرو.... هروقت شام خوردی اونوقت برو توی اتاق و راحت بگیر بخواب...
وقتی چشم باز کردم نمیدونستم چقدر از خوابیدنم گذشته،
از کاناپهای که نیما روش خوابیده صدای حرف زدنش با فیروز خان میومد...
چون زاویهی مبلی که من روش خوابیدم طوریه که نمیتونم نیما رو ببینم سعی کردم از جام بلند بشم اما با شنیدن اسمم بیحرکت موندم و گوشم رو تیز کردم...
_بابا من میدونم نهال همکاری نمیکنه...
پدرش با اقتدار و محکم گفت
_چیه هرچی میشه پای این دخترو وسط میکشی...
تو کاری که بهت محول میشه رو باید انجام بدی... سینا تازه یه هفتهست شروع کرده ولی خیلی پیشرفت داشته اینجوری پیش بره همه رو لوله میکنه...
نیما...تو پسر بزرگ منی دلم نمیخواد از سینا عقب بیفتی...
هزار بار بهت گفته بودم اگه کسی اومد سراغت و احساس کردی جونت در خطره ، کله شق بازی در نیار و هیچ کاری نکن، همون موقع یه زنگ به خودم بزن همه چی رو درست میکنم... بفرما... نتیجهی سرپیچی کردناتو ببین...
وقتی این توصیههارو بهت میکردم بعنوان درد دل پدرانه نبود... دستور کاری بود... ولی کو گوش شنوا....
الانم وقتی خوب شدی دیگه خودت تنهایی جایی نمیری....
با خود داوود میری اینور اونور...
من شنیدم دفاع شخصیش عالیه...
پیش سرهنگ که بوده حسابی تو کارش ورزیده شده...
ببین نیما... اگه میخوای پیشرفت کنی باید هرکاری میگم انجام بدی...
مهمونی آخر هفته که بخاطر این حالت کنسله...
اما هفته بعدش حتما برگزار میشه...
نهایت اگه خیلی سرپا نشدی تو میشینی یه گوشه...
خودم صفر تا صد کارو یادت میدم...
نمیدونم این گوساله به کی رفته اینقدر باهوشه... فکر نمیکردم ازون بچه خنگی که حتی نتونست دوره راهنمایی رو تموم کنه این سینا در بیاد...
اصلا در عجبم...
تو همین یه هفته که نهایت میشد چهارنفرو تور کرد همین گوساله هفت نفرو کشوند سمت ما...
از تعبیر گوساله خندم میگیره...
نمیدونم وقتی ازشون عصبانیه بعنوان دشنام این حرفو میزنه یا از روی شوخی خوشحالی
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
تو همین مهمونیا باید جذبشون کرد...
خودتم دیدی هروقت روحرفم حرف زدی ضرر کردی...
پس دیگه نه نگو و
اینو تو سرت فرو کن... شغل ما ارتباط تنگاتنگی با برگزاری مهمونیامون داره...
پس اینقدر نهال نهال نگو...
هرطوری شده با خودت همراهش کن...
اتفاقا تا جایی که من نهال رو شناختم آدم منعطفیه و راحت خودش رو با شرایط وفق میده...
کی فکرشو میکرد دست پرورده یوسف وقتی با برادرشوهرش میاد اون لباسو تنش کنه؟
خودت چند ساعت پیش دیدی وقتی بیهوش افتاد زمین همه بدنش از روی تاپ و زیر مانتو ریخته بود بیرون...
سریع به لباس توی تنم نگاه انداختم...
راست میگه... تاپی که تنمه خیلی کوتاهه و فقط از دو بند نازک آویزونه...
پس مانتوم کو؟
واقعا... من از خونه با همین لباسا راه افتادم... راست میگه...
چقدر تغییر کردم... نه حیایی نه خجالتی... لااقل جلوی سینا رعایت میکردم... اونم سینایی که میدونم که آدم لاابالی هست...
البته نیما معتقده اونقدر سرش میشه که به ناموس برادرش چشم نداشته باشه...
ل
انصافا تا بحال هررفتاری باهام داشته از حریم خواهر برادری عبور نکرده...
دوباره صدای فیروز توجهمو جبل کرد
.
اگه تا قبل از نامزدیتون بود این دختر در حال مرگ هم اگه بود حواسش به پوشش تنش جمع میبود ... ولی میبینی که کلی تغییر کرده...
پس همین الانم اگه بخوای باهات همکاری کنه، میکنه...
مامانتم اوایل خوشش نمیومد هر غریبه ای تو مهمونیامون حضور داشته باشه اما وقتی دید پول تو همین مهمونیاست از منم مشتاقتر شد...
بعد هم با جدیت و تحکم بیشتر گفت
نیما حواستو جمع کن اگه دست دست کنی سینا کل کارو از دستت میقاپه... اگه نمیخوای همه کاره شرکت اون بشه پس یکم دست بجنبون...
به کریمی هم سپردم دنبال اون عوضیهایی که این بلا رو سرت آوردن باشه... خودم پوست از سرشون میکنم... لابد از نوچههای خلیلی بودند...
برای اینکه متوجه نشن حرفاشون رو شنیدم یکم دیگه در همون حالت موندم... نمیدونم کی خوابم بود که با صدای فرشته چشم باز کردم...
_پاشو نهال جان دوباره ضعف میکنی
کمی به بدنم کش وقوس دادم...
چشمم رو باز کردم و
موهام رو از روی صورتم کنار زدم...
_جانم مامان...
پاشو...ساعت دونیمه شبه... من گفتم یه نیمساعت دراز میکشی خواب وبیحالی داروهات میپره غذا میخوری میری اتاق میخوابی ولی الان سه ساعته تمامه که خوابیدی... یه تکون هم نخوردی... ترسیدم حالت دوباره بد بشه...
_نیما کجاست؟
فرستادمش اتاق بخوابه...
اشاره به ظرف غذایی که داخل سینی بزرگی بود کرد که روی میز جلو مبلی گذاشته
_ اینو بخور بعد برو اتاق...
همین اتاق پایینه...
اتفاقا نگرانت بود الان پیشش بودم گفت بیدارت کنم شام بخوری...
چشمی گفتم و با اشتها مشغول خوردن غذا شدم...
دیدم بنده خدا داره میشینه...
غذای داخل دهنم رو قورت دادم
_مامان شماهم برو بخواب... خسته کردی خودتو...
انگار منتظر حرفم بود که گفت
_باشه... پس تو هم خوردی بذار ظرفا بمونه همینجا... برو اتاق بگیر بخواب...
و خودش هم ایستاد وبه سمت پله ها رفت
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨