eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
776 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) هیچوقت فکرشم نمی‌کردم یکی مثل نیما اینقدر خاله زنک باشه... _این حرفا یعنی چی نیما؟ اصلا اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست نیما که حالا دست روی دستگیره در اتاق گذاشته بود با صدای بلند داد زد _من دارم می‌گم چون خدمتکار نداری نباید به فکر نهار من باشی؟ برای اینکه صدام واضح بهش برسه از اشپزخونه خارج و‌ نزدیکش شدم و گفتم: _حالا خوبه روز اوله... خوب پیش میاد دیگه... کاش اصلا وقتی دیدم وقت کمه زنگ میزدم سفارش غذا می‌دادم ... اینهمه زحمت کشیدم آخرشم فقط غرغر شنیدم... _الان این حرف یعنی چی؟ وقتی تو خونه ایم و‌ میگی غذا از بیرون سفارش بدی یعنی بی توجهی به خواست من خودت میدونی که وقتی گرسنه‌م میشه حالم دست خودم نیست اونقدر سخته توجه به این موضوع؟ وقتی می‌بینم نزدیک وقت نهاره و اصلا توجهی به گرسنگی من نداری اعصابم بیشتر بهم می‌ریزه اگه واقعا اونطوری که قبلا ادعا می‌کردی عاشق بودی به ابتدایی‌ترین نیازهام توجه می‌کردی... مثل مامانم که دیروز تا رسیدیم خونه‌شون بلافاصله بعد از چای میوه آورد چرا؟‌ چون متوجه شده مدتیه که بعد از غذا میوه نمی‌خورم...اما تمام مدتی که مسافرت بودیم هربار بعد از غذا بهم میوه تعارف میکردی؟ میدونی علت از کجا سرچشمه می‌گیره؟ از اونجایی که من تا زمانی برات مهمم که تکراری نشم... اوایل کوچکترین تغییر در رفتار و‌عاداتم رو متوجه میشدی اما الان مدتیه اصلا نمی‌فهمی... _نیما من زنتم نه مادر... یعنی توقع داری مثل یه مادر همه فکر و ذکرم شکم تو باشه؟ _واقعا برات متاسفم نهال من اینو گفتم؟ خسته از ادامه بحث با اشاره به در اتاق لب زدم _دیرت نشه حالا... که بعدا بیای بگی برات اهمیت نداشتم منو به حرف گرفتی نذاشتی به موقع به کارم برسم... سری به تاسف تکون داد و وارد اتاق شد فکرشم نمی‌کردم یروز شاهد این حجم از بی‌منطقی در افکار این آدم باشم... چقدر ازم حرف کشید... خجالت نمی‌کشه من رو با مادرش مقایسه می‌کنه... با خودش نمی‌گه اون زن بیست و‌خورده‌ای ساله که مادرمه و کوچکترین تغییر در رفتار و‌ عاداتم رو‌ متوجه میشه... اگه قرار بود منم تغییرات جزیی رو متوجه بشم که دیگه زنت نبودم مادرت بودم... یکی نیست بگه زن شریک زندگی آدمه نه سرپرستش... نیما حاضر و آماده با یه تیپ‌خفن از اتاق خارج شد _کجا میری حالا؟ _لزومی نداره نگرانم بشی... لابد پس فردا می‌خوای منت بذاری بگی منم مثل مامانت نگران رفت و آمدات بودم _هه چقدرم برای مادرت مهم بود کجاها میری و از کجا میای... دندون قروچه‌ای رفت و بی هیچ حرفی سوییچ رو از روی کانتر آشپزخونه برداشت و‌از در خروجی بیرون رفت... جلوی در اشپزخونه رفتم نگاهی به وضعیت اونجا انداختم... وارد شده و‌ قبل از هرچیز از جابه‌جا کردن غذای مونده در قابلمه و دیس‌ها شروع کردم... کمی به بحث بچه‌گانه ی بینمون فکر کردم... یادآوری حرفایی که به هم زدیم خجالت آوره... مثل دوتا بچه ده ساله سر حرفای بی‌خود بحث کردیم... سری به تاسف برای خودم تکون دادم... زمزمه کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نهال متاسفم برات... این حرفا چی بود آخه؟ حالا خوبت شد؟ یه مشت چرت و‌پرت گفتی خروار خروار هم چرند تحویل گرفتی؟ چرا با کَل‌کَل کردن اینقدر خودت رو بی‌ارزش می‌کنی‌؟ آخه چی گیرت میاد؟ اون ار وقتی مجرد بودی که در جواب هرسوال و سرزنش اطرافیان هربار یه جواب از تو آستینت در میاوردی تحویل می‌دادی اینم از حالا... بغضم گرفت... نیما در مورد من چی فکر کرده؟ اندازه گرفتم تا بدونم چقدر از خونه قبلی کوچکتره؟ خداشاهده اگه واقعا مقصودم این بوده باشه... اون فکر می‌کنه مامانش از سر علاقه و محبتشه که بهش رسیدگی میکنه...نمی‌دونه واقعا؟ نمی‌تونه درک کنه کنه ؟ با خودش نمی‌گه اون‌زمان که هنوز نرفته بودم سر خونه زندگیم مامانم دوزار حسابم نمی‌کرد گرسنگی و‌تشنگیم براش مهم نبود اونوقت الان حتی میوه خوردنت براش مهم شده؟ اون فقط می‌خواد کاری کنه پیشت عزیزتر بشه وگرنه قبلنم باید همین کارارو میکرد نه حالا که ازشون جدا زندگی می‌کنی... از همین سیاستهای فرشته متنفرم با همین کارش الان باعث شده من از چشم نیما بیفتم... اون اگه مادر خوبی بود کاری نمی‌کرد به واسطه‌ی رفتار دیروز اون الان من و نیما به جون هم بیفتیم... کمی گریه سبُکَم کرد... شستن ظرف‌ها که تموم شد یه دور دیگه کل آشپزخونه رو هم دستمال کشیدم و برق انداختم... به سالن که برگشتم نگاهم روی ساعت دیواری خشک شد... چه زود ساعت سه‌ونیم شد؟ یعنی الان دوساعته من دارم آشپزخونه رو تمیز و مرتب می‌کنم؟ هنوز فارغ از کار قبلی نشده باید دوباره برگردم و در تدارک شام باشم پس از کمی استراحت برای شام قرمه‌سبزی بار گذاشتم اونم با زودپز تا خوب بپزه و جا بیفته برنج رو هم خیس کردم... بهتره برم کمی استراحت کنم یکم در همون حالت موندم... یه لحظه از خواب پریدم... صدایی شبیه سوت که از زودپز به گوشم رسید از ترس اینکه خیلی دیر شده از جا پریدم... با سرعت به سراغش رفتم وقتی از خارج شدن بخار داخل زودپز اطمینان پیدا کردم درش رو برداشتم خدای من چقدر پرآب شده... محتویات درونش رو‌خیلی سریع داخل یه قابلمه مناسب ریختم ساعت هشت شب شده و‌خورشت هم بر خلاف تصورم خیلی خوب و‌عالی جا افتاده... سالاد آماده‌ شده رو درون یخچال جا کردم... میز شام که آماده‌ست و غذا هم آماده سرو... ولی از نیما خبری نیست چندبار باهاش تماس گرفتم که جوابمو نداد... معمولا خیلی زود قهرهارو یادش میره... نمی‌دونم الان که برگرده حرفای امروزمون رو‌ فراموش کرده یا نه؟ بعد از عروسی‌مون این اولین باره تنهایی رفته بیرون برای همین حسابی به خودم رسیدم ... مقابل تلویزیون نشستم و روشنش کردم اما هیچ کدوم از شبکه‌ها تنظیم نیست و‌هیچی نشون نمی‌ده... خاموش کرده و کنترل رو‌ کنارم گذاشتم... شماره نیما رو برای چندمین بار گرفتم باز هم جواب نداد... به ناچار شماره پدرش رو گرفتم شاید اون ازش باخبر باشه... _جانم دخترم... _سلام بابا خوبین؟ _قربونت برم... جانم چیزی شده؟ _خواستم ببینم از نیما خبر دارید شما؟ ظهر که از خونه بیرون رفته دیگه خبری ازش ندارم هرچیم بهش زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از سایه‌ی خود نیز بترسید بترسید این راه که بی‌رهرو دگر نیست بدانید دوران بزن در رو دگر نیست بدانید در فکر پناهید به دنبال سرابید در کل جهان منطقه‌ی امن نیابید هر گوشه‌ی این خاک کنون حادثه خیز است..
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۴۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _من قبل ظهر که از خونه شما خارج شدم تازه به خونه برگشتم نه دیدمش و نه میدونم کجاست.... صبر کن از فرشته بپرسم... کمی بعد دوباره جواب داد اما با حرفی که زد عصبانیتم دوباره گل کرد... _ایناهاش اینجاست... روی مبل خوابش رفته... اما من ندیده بودمش... _میشه بیدارش کنید زودتر بیاد خونه؟ من از تنهایی می‌ترسم... خیلی خب الان می‌فرستمش بیاد... قبل ازینکه قطع کنه صدای فرشته رو شنیدم که گفت چیکار داری بچه‌مو گناه داره.... و تماس قطع شد... به حالت دهن‌کجی اداش رو در آوردم _چیکار داری بچه‌مو گناه داره... من نمی‌فهمم نیما الان اونجا چیکار می‌کنه؟نمی‌تونم درک کنم مردا تا وقتی مجردن از خونه پدری و پدرومادراشون فراری هستند اما وقتی خودشون صاحب زن و زندگی میشن یادشون میفته مااادر دارن... مادرا هم تا قبل از ازدواج پسره اصلا دلتنگی براشون مفهومی نداره ولی همین که زن میگیرن براش، یادشون‌ میفته به اون پسر تعلق خاطر داشته باشن... چقدر ازین مدل آدما متنفر بودم و‌ حالا یکی از همونا رو باید تحمل می‌کردم... ده دقیقه‌ست که از تماسم با فیروزخان گذشته ولی هنوز نیما برنگشته. اگه همون موقع راه میفتاد الان خونه بود لابد فرشته دلش نیومده بیدارش کنه. بنابراین شماره ش رو گرفتم بعد از چند تا بوق صدای فرشته اومد _سلام نهال جان خوبی؟ حاضر شو نیما میاد دنبالت شام پیش ما باشید _سلام مامان ممنون من شام آماده کردم مزاحمتون نمی‌شیم _این چه حرفیه؟ مزاحم نیستین حاضر باش داره راه میفته... و تماس رو قطع کرد گریه‌م گرفت... حالا که شام خوشمزه باب میل آقا درست کردم؟ نگاهی به خودم کردم... حالا که حسابی به خودم رسیدم؟ نگاهم به بالا رفت خدا! چرا همیشه با من لج می‌کنی؟‌ الان وقت دعوت کردن ایشون بود؟ ظهر که نهار نداشتم اقا عجله داشت زود حاضر کنم حالا که دوسه ساعته زیر غذا رو خاموش کردم تشریف نیاوردن که هیچ تازه منو هم داره می‌بره... اول به طرف آشپزخونه رفتم‌... زیر قابلمه‌های غذا رو خاموش کردم و به اتاق برگشتم... من حتی وقت نکردم چمدونهای سفرمون رو باز کنم... حتی یه نگاه درست حسابی به خونم نکردم... نیما همه ذوق و‌ اشتیاقم رو همون دم ظهری پروند... سراغ کمد‌های لباس رفتم... به‌به.... این مامان فرشته هرچقدر بعضی وقتا رو اعصاب و مخل آرامشمه... ولی خیلی خوش سلیقه‌ست... کیف کردم... چقدر مرتب همه وسایل و لباسهارو چیده... بقیه کمدهارو هم نگاه کردم... با صدای زنگ خونه یهو یادم اومد برای چی به اتاق اومدم... سریع یه شال و‌یه مانتو برداشتم... کیف و‌کفشی که صبح استفاده کرده بودم دم دست بود همونارم برداشتم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۴۸ به قلم #ک
.🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) زود مانتو رو تنم کردم و‌ شال رو انداختم روی سرم و تقریبا به دو خودم رو به اون قسمت از سالن که به راهرو و‌در خروج منتهی میشد رسوندم... کفش پوشیده و سوار بر اسانسور به لابی برج که رسیدم نمیدونستم کدوم طرف باید برم تا از ساختمون خارج بشم... کمی قدم زنان اطراف رو‌ نگاه کردم... و خیلی زود در خروج رو هم یافتم... ماشین نیما دقیقا جلوی ساختمون پارک شده بود... در حالی‌که‌صندلی جلو رو باز میکردم غرولند کنان گفتم _خیلی وقته منتظرتم نیومدی... حالام رفتی به مامانت سر زدی خوب پاشو بیا دیگه... من دوست داشتم امشب تنها به اینجا حرفم‌که رسیدم کمربندم رو بسته بودم عصبانی به طرفش چرخیدم تا حرفمو ادامه بدم که با قیافه‌ی متعجب و مضحک سینا روبرو شدم یه لحظه شوک شدم یه لحظه حتی یادم رفت نفس بکشم... آب دهنمو به سختی قورت دادم سلام گرمی کرد _ بَه... سلاااام حالا چرا اینقدر عصبانی؟ نیما اذیتت کرده یا مامانم ؟ _سلام خوبی... پس چرا خود نیما نیومده؟ _میگم حالا... یعنی برسی خونه خودت می‌فهمی با خودم گفتم معلومه دیگه لابد مامان جونش گفته تو خسته‌ای بمون استراحت کن داداشت میره... یه تیر و دونشون که میگن همینه دیگه... هم برای نیما عزیز میشه که به فکرشه هم برای سینا که با این بهونه ماشین در اختیارش گذاشته... سری تکون دادمو گفتم نه... چیزی نیست همین راه پنج دقیقه‌ای رو خیلی خوشمزگی کرد اما اصلا حوصله‌شو نداشتم برای همین گهگاه فقط یه لبخند می‌زدم... قبلا میون حرفاش فهمیدم دوست دخترای زیادی داره که بینشون هیچ حریمی هم نیست... برای همین زیاد ازش خوشم نمیاد... رسیدیم و ماشین رو‌ داخل حیاط برد من زودتر پیاده شدم و‌ به طرف در سالن قدم برداشتم... از پشت سر صداشو شنیدم که گفت صبر کن باهم بریم اما اونقدر عصبانی بودم که فقط میخواستم هرچه زودتر نیما رو ببینم و باهاش برخورد کنم... همینکه وارد شدم فرشته با دیدنم به استقبالم اومد...خیلی سرد بهش سلام کردم... از دستش دلخور بودم... چون ما از دیروز تا ظهر امروز اینجا و پیششون بودیم پس لزومی نداشت نیما دوباره برای دیدنش بیاد یا من رو هم به بهونه شام به خونه‌شون بکشونه... سراغ نیما رو ازش گرفتم _اوناهاش اونجا دراز کشیده‌... جلوتر که رفتم اول نتونستم بشناسنمش... سرش باندپیچی شده و پای چشم راستش کبود و زخمی بود ... دیدن نیما در این حالت من رو به یاد تصادف نریمان انداخت خیلی برای نیما نگران شدم صورتش عادی بود... ولی اگه ضربه مغزی شده باشه چی؟ احساس کردم سرم داره سنگین میشه خواستم یه قدم جلوتر برم تا روی مبل بنشینم اما گویی به پاهام وزنه آویزون شده جایی که ایستاده بودم روی زمین ولو شدم... فرشته جیغ کشید و‌به طرفم دوید... به خاطر بی‌حس شدن دست و پام نمی‌تونستم تکون بخورم اما کاملا هوشیار بودم و صداهارو واضح می‌شنیدم. بعد از جیغ فرشته صدای نیما اومد که مدام از مامانش می‌پرسید چی شده؟ با خیال اینکه توان تکون خوردن نداره هرلحظه حالم بدتر می‌شد... حالا صدای پرسشگر فیروزخان هم اضافه شده بود... کم‌کم چشمهام روی هم رفت و صداها ناواضح به گوشم می‌رسید... وقتی چشم باز کردم که روی تخت بیمارستان و فرشته و فیروزخان کنارم بودند. فرشته خوشحال از به هوش اومدنم پرستار رو صدا زد... نگاه به پدرشوهرم کردم _نیما کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟ برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت ۹۵ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رفتم تو فکر با خودم. از نَفس ضعیف خودم میترسیدم، میترسیدم بهم زنگ بزنه و من خام حرفهاش بشم تو همین فکرها بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد. دستم رو دراز کردم از روی میز گوشیم رو برداشتم. خودشه مهندسِ نفس عمیقی کشیدم جواب دادم بله بفرمایید سلام الهام خانم من مناظرشما هستم سکوت کردم. نه میتونستم خواهشش رو ردکنم و هم دلم نمی خواست برم پیش مکث من رو که دید گفت _بیام دنبالتون با هم بیاییم رستوران آب دهنم رو فرو بردم و قاطع جواب دادم نه ببخشید من نمیام چرا؟ چیزی شده؟ جوابی ندادم با لحن نگرانی پرسید الهام خانم حالتون خوبه؟ _بله خوبم المام خانم من حتما باید با شما صحبت کنم فکر میکنم سوء تفامی برای شما پیش اومده نوع کلامش نشون میداد قصد سوء استفاده نداره به خودم گفتم بزار حرف‌هاش رو گوش کنم شاید واقعاً هدفش ازدواج باشه و منم به آرزوم برسم، آرزوی ازدواج، آرزوی مادر شدن. گفتم باشه همدیگر رو ببینیم ولی نه تو رستو ران و به صرف ناهار باشه هر طوری که شما را حتید فقط بگید کجا و کی؟ _اجازه بدید بهتون میگم _فقط خواهش میکنم هر چه زودتر اجازه نداد که من حرف بزنم فوری گفت فردا صبح تو محل کارتون خوبه؟ محل کار نه. تلفنی با هم صحبت کنم صدای نفس عمیقی که از پشست گوشی کشید به گوشم خورد. _باشه شب زنگ میزنم... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
.🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۴۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بلافاصله پرستار به سراغم اومد که فیروز اشاره کرد فعلا صبر کنم... پس از چند پرسش و بررسی وضعیت جسمانی توسط پرستار، سرم رو از دستم خارج کرد و اجازه ترخیص بهم داد... وقتی کارش تموم شد رو به پدرشوهرم دوباره سوالم رو تکرار کردم _گویا وقتی از خونه اومده بیرون یادش اومده چیزی رو توی خونه جا گذاشته... ماشینو پارک کرده که بیاد توی خونه یه ماشین می‌زنه بهش و این بلا سرش میاد... زنگ میزنن به اورژانس میبرنش درمونگاه... خودشم از اونجا زنگ زده به داوود اونم از درمونگاه مستقیم آورده خونه‌ی ما... _ الان کجاست؟ _خونه‌ست ... یکی از دنده‌هاش شکسته و‌فعلا نمیتونه از جاش بلند شه‌‌‌ وضعیت سرشم که دیدی... پاشو فرشته کمکت کنه بیای پایین برگردیم خونه... نیما خیلی نگرانت بود مدام زنگ میزنه حالتو میپرسه... همون لحظه گوشیش زنگ خورد... نگاهی به صفحه موبایل کرد _بفرما دوباره خودشه... بیا عزیزم خودت باهاش حرف بزن هنوز دستام بی‌حسه‌... انگار متوجه وضعیتم شد چون گوشی رو برام نگه‌ داشت... بغضم گرفت _سلام نیما... با لحن مهربون و کشیده‌ای گفت _سلام عزیزم ... چرا یهو اونجوری شدی دختر؟ آخه من ارزششو دارم بخاطرم غش می‌کنی؟ _اینطوری حرف نزن اذیتم می‌کنی... _تو همه کس و‌کار و‌ زندگی منی... بخاطر حضور پدرش دیگه نتونستم ادامه بدم... فقط گفتم _الان داریم میایم خونه _باشه عزیز دلم... منتظرتم با نگاهم‌ به فیروز فهموندم حرفام تموم شده... گوشی رو که عقبتر برد فرشته جلو اومد و کمکم کرد بنشینم و بعد هم ار تخت پایین بیام... تازه فهمیدم ارژانش بیمارستانه... ولی چقدر شیک ... اونقدر بیحالم که با دوقدم اونقدر احساس خستکی کردم که با دست صندلی کنار درو نشون دادم فیروز باسرعت صندلی پشت سرش رو کنارم قرار داد و کمکم کرد بنشینم... بعد رو به فرشته گفت... صبر کنید برم ببینم اینهمه بیحالی طبیعیه؟ فرشته رفتنش رو با چشم دنبال کرد... بعد خم‌ شد و آروم گفت _نهال یه چیزایی فهمیدم نمیتونم بهت نگم... فقط قول بده به روی هیچ‌کدومشون نیاری... سوالی نگاهش میکردم که ادامه داد _منم از پچ پچ‌هاشون فهمیدم... فیروز از اولش مطلع شده ولی نمیدونم چرا همش داره پنهانکاری میکنه.... من که هنوز نفهمیدم منظور مادرشوهرم چیه... برای همین گفتم _نمی‌فهمم در مورد چی دارین حرف میزنین... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) معلومه که دلش خیلی پره چون داره پراکنده حرف میزنه... با غرغر ادامه داد اون از فروش خونه‌تون... اینم از قضیه کتک خوردن این بچه... چشمام از تعجب گشاد شد _چی؟ کی کتک خورده؟ _ نیما دیگه... اونجوری که من فهمیدم ظهر که با ماشین از پارکینگ خونتون اومده بیرون یه نفر دم در منتظرش بوده ... با تهدید گفته پیاده شو.. نیمام پیاده که شده چند نفری ریختن سرش و‌کتکش زدن... وقتی با اورژانس میبرننش درمونگاه زنگ میزنه به داوود و بعدم میان خونه ما... وقتی سینا رو فرستاد دنبالت خیلی بهش سفارش کرد که وقتی رسیدین حیاطمون یه ندا بده به من، تا خودم بیام بیرون و تورو آماده‌ی شنیدن این اتفاق کنم... اما پسره‌ی سربه هوا یادش رفته‌.. بی‌حال گفتم _به سینا چیزی نگید... اون صدام کرد که نیام تو‌ خونه...من خودم اهمیت ندادم... آخه چرا باید نیما رو کتک بزنن؟ مگه کاری کرده؟ _منم در همین حدی که بهت گفتم می‌دونم... هرچی هست این پدرو پسر خوب میدونن قضیه چیه... ولی همش دارن مخفی‌کاری میکنند. بعدم کاملا چشم تو چشم شد باهام _نهال یوقت به روی نیما و فیروز نیاری که من چیزی می‌دونم و‌به تو هم گفتم... ریز سرم رو تکون دادم و چشم بر هم گذاشتم تا خیالش راحت باشه... همون لحظه فیروزخان با یه ویلچر وارد اتاق شد _دکترت گفت طبیعیه‌.. هم بخاطر فشار عصبیه‌.. و هم تاثیر آرامبخش‌هایی که بهت زدند.... وقتی رسیدیم خونه... سینا بالاسر نیما نشسته بود و‌ آب به خوردش می‌داد... با دیدن ما داد زد _بیاین منو از دست این دیوونه نجات بدین روانیم کرد... به کمک فیروز و همسرش من رو روی مبل مقابل نیما نشوندند. با دیدن وضعیتم بود یا کمک پدرومادرش با صدایی که نگرانی توش موج می‌زد گفت _شما که گفتین چیزیش نیست؟ این که هنوز بیحاله... پدرش در حالیکه کت از تنش خارج میکرد گفت _دکترش گفت طبیعیه... فشار عصبی زیادی رو‌ تحمل کرده داروهاشم آرامبخش بوده... برای همین تا چندساعت وضعیتش همینجوریه... شما دوتا چتونه... خونه رو روسرتون گذاشتین؟ _آدم قحط بود اینو گذاشتین پیش من؟ یه غلطی کردم گفتم تشنمه دوساعته می‌خواد بهم آب بده اونقدر چرت و‌پرت گفته خندم میگیره نمی‌تونم بخورم... میگم نمی‌خوام بدتر ادا در میاره... سینا مثل آدمایی که تونستند مچ کسی رو‌ باز کنند رو به من گفت... _می‌بینی نهال... بازم برای این آدم غش و ضعف کن‌... تو حال اینو دیدی همچین غش کردی من فکر کردم دیگه رفتی دیار باقی... اونوقت از ساعتی که تورو بردن بیمارستان، نیما اونقدر خندیده که نتونسته حتی دو قطره آب بخوره... به اینهمه نشاط و شادابی برادرشوهر زیادی شنگولم خند‌ه‌م گرفت ولی با اخمی نمایشی گفتم _چرا اینقدر نیمای منو اذیت می‌کنی؟ چطور دلت میاد آخه؟ نیما با لبخند نگاهم کرد و لب زد آخه چرا اینقدر ضعیف شدی تو؟ تا یه چیزی میشه از حال می‌ری... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت ۹۵ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت_ ۹۶ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم. سنگی که برای نماز خوندن آورده بودم رو انداختم بیرون، نشستم پشت میزم، دلم به کار نمیره. یه ولوله ای به دلم افتاده، به خودم گفتم: یعنی این مهندس چی میخواد بگه، حس ششم میگه میخواد ازم خواستگاری کنه. به نظر خیلی با شخصیت میاد، ایکاش درخواست‌ش رو رد نمی‌کردم. سرم رو تکون دادم، نه الهام، نه، دیگه بسه. هر چقدر سادگی و نادونی کردی دیگه کافیه هیچم کار بدی نکردی، امشب زنگ می‌زنه مشخص میشه که هدفش چیه! نفس عمیقی کشیدم، دستم رو گذاشتم زیر چونم. یعنی میشه واقعا خواستگار باشه. اگر ازم خواستگاری کنه نه نمی‌گم، یه دفعه یاد مرتضی و میثم افتادم دل شوره بدی اومد سراغم، اگر واقعا خواستگار باشه. بعد بفهمه که من با دوتا پسر دوست بودم چیکار کنم. دستم رو از زیر چونه‌ام برداشتم صاف نشستم حتما منصرف میشه. نفس عمیقی کشیدم به خودم نهیب زدم، اوووه تا کجاها رفتی، به قول مامانم همیشه میگه نه به بارِ نه به داره اسمش عمو یادگاره. حالا بزار شب زنگ بزنه ببینم چی میخواد بگه. اصلا حوصله کار ندارم. بیخودی اینجا نشستم پاشم جمع کنم برم خونه پیش مامانم. از وقتی رفتم دانشگاه و برگشتم اصلا باهاش وقت نگذروندم. هر وقتی هم که صِدام کرد که باهام حرف بزنه من به یه بهانه ای خواهشش رو رد کردم. اصلا شاید این همه اتفاق هایی که با روح و روانم بازی کرد سببش همین بی اعتنایی به مامانم بوده. از روی صندلی بلند شدم، خودم رو توی آینه کوچیکی که به دیوار دفتر کارم زده بودم نگاه کردم که شالم رو درست کنم. چشمم افتاد به موهام که از شالم بیرونِ. یاد تذکرات مامانم افتادم. گاهی با شوخی میگفت بکن تو او شراره های آتش رو و گاهی با عصبانیت بهم میگفت. از خدا بترس موهات رو بکن تو شالت انقدر در مقابل آیه قران و حکم الهی سرکش نباش. موهام رو کردم توی شالم ولی چون شالم عرض کم هست از پشت سر موهام زد بیرون. یه خورده شال رو از جلو و یه خورده ام از پشت سرم جمع و جورش کردم. از دفتر اومدم بیرون در رو بستم. قفل زدم اومدم سر خیابون یه تاکس جلوی پام نگه داشت. سر خم کردم. رو به راننده تاکسی که یه آقای سالخورده با یه چهره خسته از کار گفتم خیابان تختی سر تکون داد بیا بالا... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) مادرشوهرم با یه پارچ پر از معجون و دوتا لیوان پیشمون اومد... _ معلومه این چندوقته درست و‌حسابی غذا نخورده که اینقدر ضعیف شده... بعد یه لیوان به دستم داد و برام معجون ریخت _ می‌تونی بخوری یا کمکت کنم؟ _ممنون می‌تونم و‌ لیوان بعدی رو پر کرد و جلوی دهن نیما گرفت و کمکش کرد بخوره... صدای فیروز در اومد.... من آدم نیستم؟ یه لیوانم برا من میاوردی دیگه... یادم رفت برو خودت بیار... لیوان‌ توی دستم رو با اشتها به لبم نزدیک کردم... همیشه عاشق معجون بودم... اما همینکه مزه‌ش رو توی دهنم حس کردم یاد خاطرات گذشته‌م افتادم... هروقت جلوی آبمیوه‌فروشی هوس معجون می‌کردم مامان میگفت خودم براتون درست می‌کنم آخرش هم یا آب هویج بستنی به خوردمون می‌داد یا آب طالبی... اعتراض هم که می‌کردم می‌گفت آخه مادرجان همون پولی که می‌خوام بدم برای تو یکی معجون بخرم میدم برای همه آب هویج و آب طالبی تهیه می‌کنم‌... همیشه می‌گفت... تنهاخوری بده... سعی کن هروقت خواستی چیز خوشمزه‌ای که دوست داری رو بخوری با بقیه شریک بشی... تنهاخوری زندگی آدمو بی‌برکت می‌کنه... اما من هیچ وقت هیچ برکتی در اون زندگی ندیدم ... به اصرار فرشته تا نصف معجونم رو آروم آروم خوردم... اما بقیه‌ش رو نتونستم... خیلی خوابم میومد... ببخشیدی گفتم و‌ روی همون مبل دونفره دراز کشیدم و در خودم جمع شدم... فرشته بلافاصله سراغم اومد و‌ کمکم کرد بنشینم‌... اول که اصرار میکرد برام شام بیاره ولی بدجوری دلم خواب می‌خواست بالاخره قبول کرد و گفت ولی اینجا اذیت میشی... به زور منو برد روی مبل سه نفره‌ی دیگه‌ای نشوند _بیا عزیزم همینجا بخواب الان برات بالش و پتو هم میارم... فعلا تو اتاق نرو.... هروقت شام خوردی اونوقت برو توی اتاق و راحت بگیر بخواب... وقتی چشم باز کردم نمیدونستم چقدر از خوابیدنم گذشته، از کاناپه‌ای که نیما روش خوابیده صدای حرف زدنش با فیروز خان میومد... چون زاویه‌ی مبلی که من روش خوابیدم طوریه که نمیتونم نیما رو‌ ببینم سعی کردم از جام بلند بشم اما با شنیدن اسمم بی‌حرکت موندم و گوشم رو تیز کردم... _بابا من می‌دونم نهال همکاری نمی‌کنه... پدرش با اقتدار و محکم گفت _چیه هرچی میشه پای این دخترو وسط می‌کشی... تو کاری که بهت محول میشه رو باید انجام بدی... سینا تازه یه هفته‌ست شروع کرده ولی خیلی پیشرفت داشته اینجوری پیش بره همه رو لوله میکنه... نیما...تو پسر بزرگ منی دلم نمیخواد از سینا عقب بیفتی... هزار بار بهت گفته بودم اگه کسی اومد سراغت و احساس کردی جونت در خطره ، کله شق بازی در نیار و هیچ کاری نکن، همون موقع یه زنگ به خودم بزن همه چی رو درست می‌کنم... بفرما... نتیجه‌ی سرپیچی کردناتو ببین... وقتی این توصیه‌هارو بهت می‌کردم بعنوان درد دل پدرانه نبود... دستور کاری بود... ولی کو گوش شنوا.... الانم وقتی خوب شدی دیگه خودت تنهایی جایی نمیری.... با خود داوود میری اینور اونور... من شنیدم دفاع شخصیش عالیه... پیش سرهنگ که بوده حسابی تو کارش ورزیده شده... ببین نیما... اگه میخوای پیشرفت کنی باید هرکاری میگم انجام بدی... مهمونی آخر هفته که بخاطر این حالت کنسله... اما هفته بعدش حتما برگزار میشه... نهایت اگه خیلی سرپا نشدی تو می‌شینی یه گوشه‌... خودم صفر تا صد کارو یادت میدم... نمی‌دونم این گوساله به کی رفته اینقدر باهوشه... فکر نمیکردم ازون بچه خنگی که حتی نتونست دوره راهنمایی رو‌ تموم کنه این سینا در بیاد... اصلا در عجبم... تو همین یه هفته که نهایت می‌شد چهارنفرو تور کرد همین گوساله هفت نفرو کشوند سمت ما... از تعبیر گوساله خندم می‌گیره... نمی‌دونم وقتی ازشون عصبانیه بعنوان دشنام این حرفو‌ میزنه یا از روی شوخی خوشحالی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تو همین مهمونیا باید جذبشون کرد... خودتم دیدی هروقت روحرفم حرف زدی ضرر کردی... پس دیگه نه نگو و‌ اینو تو سرت فرو کن... شغل ما ارتباط تنگاتنگی با برگزاری مهمونیامون داره... پس اینقدر نهال نهال نگو... هرطوری شده با خودت همراهش کن... اتفاقا تا جایی که من نهال رو شناختم آدم منعطفیه و‌ راحت خودش رو با شرایط وفق میده... کی فکرشو میکرد دست پرورده یوسف وقتی با برادرشوهرش میاد اون لباسو تنش کنه؟ خودت چند ساعت پیش دیدی وقتی بیهوش افتاد زمین همه بدنش از روی تاپ و‌ زیر مانتو ریخته بود بیرون... سریع به لباس توی تنم نگاه انداختم... راست می‌گه... تاپی که تنمه خیلی کوتاهه و فقط از دو بند نازک آویزونه... پس مانتوم کو؟ واقعا... من از خونه با همین لباسا راه افتادم... راست میگه... چقدر تغییر کردم... نه حیایی نه خجالتی... لااقل جلوی سینا رعایت می‌کردم... اونم سینایی که میدونم که آدم لاابالی هست... البته نیما معتقده اونقدر سرش میشه که به ناموس برادرش چشم نداشته باشه... ل انصافا تا بحال هررفتاری باهام داشته از حریم خواهر برادری عبور نکرده... دوباره صدای فیروز توجهمو جبل کرد . اگه تا قبل از نامزدی‌تون بود این دختر در حال مرگ هم اگه بود حواسش به پوشش تنش جمع می‌بود ... ولی می‌بینی که کلی تغییر کرده... پس همین الانم اگه بخوای باهات همکاری کنه، میکنه... مامانتم اوایل خوشش نمیومد هر غریبه ای تو مهمونیامون حضور داشته باشه اما وقتی دید پول تو همین مهمونیاست از منم مشتاقتر شد... بعد هم با جدیت و تحکم بیشتر گفت نیما حواستو جمع کن اگه دست دست کنی سینا کل کارو از دستت می‌قاپه... اگه نمی‌خوای همه کاره شرکت اون بشه پس یکم دست بجنبون... به کریمی هم سپردم دنبال اون عوضی‌هایی که این بلا رو سرت آوردن باشه... خودم پوست از سرشون می‌کنم... لابد از نوچه‌های خلیلی بودند... برای اینکه متوجه نشن حرفاشون رو شنیدم یکم دیگه در همون حالت موندم... نمی‌دونم کی خوابم بود که با صدای فرشته چشم باز کردم... _پاشو نهال جان دوباره ضعف میکنی کمی به بدنم کش و‌قوس دادم... چشمم رو باز کردم و‌ موهام رو از روی صورتم کنار زدم... _جانم مامان... پاشو...ساعت دو‌نیمه شبه... من گفتم یه نیمساعت دراز میکشی خواب و‌بی‌حالی داروهات میپره غذا میخوری میری اتاق می‌خوابی ولی الان سه ساعته تمامه که خوابیدی... یه تکون هم نخوردی... ترسیدم حالت دوباره بد بشه... _نیما کجاست؟ فرستادمش اتاق بخوابه... اشاره به ظرف غذایی که داخل سینی بزرگی بود کرد که روی میز جلو مبلی گذاشته _ اینو بخور بعد برو اتاق... همین اتاق پایینه... اتفاقا نگرانت بود الان پیشش بودم گفت بیدارت کنم شام بخوری... چشمی گفتم و‌ با اشتها مشغول خوردن غذا شدم... دیدم بنده خدا داره میشینه... غذای داخل دهنم رو قورت دادم _مامان شماهم برو بخواب... خسته کردی خودتو... انگار منتظر حرفم بود که گفت _باشه... پس تو هم خوردی بذار ظرفا بمونه همینجا... برو اتاق بگیر بخواب... و خودش هم ایستاد و‌به سمت پله ها رفت برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 شکست غیر قابل ترمیم رهبر انقلاب : زلزله ویرانگر ۱۵ مهر یک شکست اطلاعاتی و نظامی برای رژیم صهیونیستی است ‌‌ 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت_ ۹۶ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت_۹۷ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نشستم تو تاکسی. تا برسم خونه همش تو فکربودم که مهندس زنگ بزنه چی میخواد بگه. خدا کنه حدسم درست باشه و ازم خواستگاری کنه. کرایه راننده رو دادم و کلید انداختم در حیاط رو باز کردم، مامانم داشت روی بند لباس پهن میکرد. _سلام مامان برگشت سمت من _سلام عزیزم. چی شده این موقع روز اومدی خونه! _حوصله‌ کار نداشتم اومدم نگاهی از روی تعجب بهم انداخت و گفت _برو تو خونه، من لباسها رو پهن کنم روی بند میام وارد خونه شدم بدون اینکه لباسهام رو عوض کنم نشستم روی مبل، مامانم‌م پشت سرم اومد. به پاش بلند شدم _بشین عزیزم هسته نباشی _مرسی ابرو درهم کشید _مرسی، مرسی، مرسی دیگه چیه مگه ما تو فرهنگ خودمون کلمه ای برای تشکر نداریم که تو فرانسوی تشکر میکنی، مادر جان اون زمانی که این غربی ها و اروپایی هایی ها همه خونوادشون و خودشون رو توی یه بشکه میشستن ما حمام داشتیم، اون زمانی که ادرار و مدفوعشون رو از پنجرهای خونه هاشون پرت میکردن بیرون ما توالت داشتیم، حالا چی شده که بعض از مردم ما استفاده کردن از کلمات اونها رو در روز مره زندگیشون کلاس میبینن من نمیدونم، این همه شاعرهای ما مثل رودکی و فردوسی زحمت کشیدن که زبان شیرین و غنی فارسی رو زنده نگه دارن، بعد تو به جای که بگی، متشکرم، یا بگی ممنون، یا بگی الحمد لله که هم ذکر گفتی کلی ثواب داره و هم تشکر کردی. میگی مرسی، والا این خود تحقیریِ با لبخند نگاهش کردم. نمیخوام با مامانم بحث کنم، یعنی فایده ای نداره، الان یک کلمه بگم میخواد تا فردا همین موقع من رو نصیحت کنه. از روی تاسف سری به من تکون داد لاآقل الکی هم شده یه خب بگو که من دلم خوش باشه حرفهای من رو شنیدی شنیدم مامان، باشه چشم، دیگه نمیگم مرسی خدا کنه. حالا بگو چرا انقدر زود اومدی خونه؟ سر دو راهی هستم که بگم یا نگم، میترسم بگم، دوباره فاز نصیحت مامانم گل کنه. و سر نصیحت رو باز کنه، از طرفی هم دلم گواهی میده اونی که میتونه کمکم کنه همه رفیق بی کلک مادرِ. دل به دریا زدم، یه نفس عمیق کشیدم مامان به کمک و راهنماییت احتیاج دارم نگران نسشت کنارم چی شده مادر واقعیتش... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حین خوردن غذا یاد حرفایی که فیروز به نیما می‌زد افتادم... مگه شغلشون چیه که اینقدر روی مهمونی‌ها تاکید داره؟ شرکت چه ربطی به مهمونی داره آخه؟ نمی‌دونم می‌تونم از خود نیما چیزی بپرسم یا نه... یاد حرفای فرشته افتادم که توی بیمارستان بهم زد درسته نیمارو کتک زدند ولی پدرش به دروغ گفت که تصادف کرده... یساعت پیش هم که با نیما حرف میزد در مورد کتک خوردنش چیزایی گفت... وقتی بفهمن منم یه چیزایی فهمیدم فکر نکنم خوششون بیاد پس چیکار کنم؟ من باید سر از کارشون در بیارم... کمی از غذام مونده ولی دیگه میلی به خوردن ندارم همونطور که مادرشوهرم گفته بود ظرف رو داخل سینی همونجا رها کردم... و‌به طرف اتاق طبقه پایین رفتم ور رو به ارومی باز کردم وقتی اتاق اینقدر تاریکه یعنی صددرصد نیما این تویه... چون بر عکس من در تاریکی مطلق می‌خوابه... کمی ایستادم تا چشمم به تاریکی اونجا عادت کنه اما اتفاقی نیفتاد چراغ قوه گوشیمو روشن کردم وبه محض چزخوندنش توی اتاق صدای نیما بلند شد _کورم کردی دختر... بگیرش اونور... با خنده گفتم _مچتو گرفتم‌... تو که بیداری چرا چیزی نمیگی؟ آخه فکر کردم مامانمه می‌خواد ببینه خوابم یا بیدار... صدام در نیومد تا فکر کنه خوابیدم و‌ دیگه بذاره بره... برق اتاق رو روشن کردم که دوباره صداش بلند شد _خاموشش کن جان عزیزت... چراغ اتاقو خاموش کردم و دوباره چراغ قوه گوشیمو روشن کردم منتها این بار رو به بالا گرفتم اینطوری نورش در فضای اتاق پخش شد و‌حالا میتونستم بهتر همه جارو ببینم... نیما روی تخت بحالت نیمه نشسته دراز کشیده و چند تا بالش زیر کتف و کمرش قرار داره... به طرفش رفتم قبل ازینکه گوشیمو روی پاتختی کنار تخت بذارم آباژور رو روشن کردم... کنار تخت روی زمین نشستم و لب زدم _طفلکی رو خیلی خسته‌ش کردیم... _اره... به داوود گفتم از فردا زنشو بفرسته اینجا به مامان کمک کنه... مامانم عادت به اینهمه کار کردن نداره... میشناسمش یهو کم میاره و اونوقت قیامت به پا میکنه... برام جالب بود تا بحال حتی کاری در حد جابجایی یه لیوان از مادرشوهرم ندیده بودم... برای همین تابحال فکر می‌کردم کار خونه هم بلد نیست در صورتی‌که با وسواس و تمیز و خیلی منظم و‌ دقیق کار انجام میده... بخاطر حرفی که نیما زد گفتم _مثلا چی‌کار می‌کنه؟ _چه‌ می‌دونم‌... برای اینکه بتونه کدبانوی نمونه‌ی مهربون وظیفه‌شناس باشه همه‌ انرژی‌شو میذاره ولی نهایتا یه هفته بتونه دووم میاره... خنده‌ش رو به زور حفظ کرد _ بعد از یه هفته حسابی عصبی و افسرده میشه... یه بار حمیرا با شوهرش و بچه‌هاش رفتند برای دیدن پدرو مادراشون رفتند افغانستان... چندروز اول اونقدر شادی و خوشبختی تزریق میکرد به فضای خونه که من و بابا و سینا خدا خدا می‌کردیم آمریکا و طالبان دست از سر کشورشون برداره تا موندگار بشن تو وطنشون و مامان بشه کدبانوی خونه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما به ده روزم نکشید داشت دیوونه می‌شد. اونقدر عصبی و غرغرو شده بود که هر سه تایی از خونه فراری شده بودیم... باید قیافه‌شو می‌دیدی... از چیزی که در مورد فرشته می‌شنیدم خنده‌م گرفت با لبخند گفتم _پس الانم باید منتظر فعال شدن گسل‌های تهران باشیم... _تو هم دیگه... پررو نشو‌... در مورد مامانم داری حرف میزنیا... لبخند روی لبم خشک‌ شد برای اینکه بحثو عوض کنم دستم رو روی دستش گذاشتم _نیما الان خوبی؟ آخه چرا این بلا سرت اومد؟ _تصادفه دیگه... یهویی شد... از ماشین که پیاده می‌شدم حواسم به ماشین پشت سری نبود بهم زد رفتم تو فکر... تابحال هروقت چیزی رو فهمیدم به روش نیاوردم اما این‌بار نمی‌تونم کوتاه بیام برای همین پنهان کاری و‌ مصلحت اندیشی رو کنار گذاشتم... _عجب تصادفی بوده انگار ماشینه دست داشته که پای چشمتو سرتو‌ دنده‌هاتو فقط هدف قرار داده... جالبه که دستت و‌پاهات هیچیش نشده لحن صداش تغییر کرد _تو چی میدونی نهال؟ من داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم دیدم چند نفر به جون یکی افتادن و میزننش... اما دقت نکردم ببینم کیه... الان فهمیدم اونی که کتک می‌خورده تو بودی... صداش خشک و‌خشن شد _تو از خونه خارج شدی و‌ منو تعقیب کردی؟ از حرفش تعجب کردم ولی جا نزدم... _نه... گفتم که از پنجره نگاه می‌کردم... چرت نگوو... واحدهای ما اصلا از این سمت خیابون پنجره نداره... ما به ضلع غربی اشراف داریم... تو چرا منو تعقیب کردی؟ ها؟ وای گند زدم... حالا باید چیکار کنم؟ جوابی برای سوالش نداشتم... سعی کردم به خودم مسلط باشم... لبخند زدم _دروغ گفتم خودم ندیدم... یهت یه دستی زدم... چون سرو شکلت اصلا به تصادف نمی‌خوره... کمی نگاهم کرد... نمی‌دونم باور کرد حرفمو یا نه ولی یکم در همون حالت موند و با یه نوچ چشم ازم برداشت... _می‌تونی اون پایین بخوابی؟ دنده‌هام درد میکنه... میترسم کنارم یه تکون بخوری بدتر بشم... نگاهی به تشکی که روی زمین پهن بود انداختم _آره همینجا می‌خوابم اگه تو خوابت میاد بخواب من فعلا خوابم نمیاد چشماش رو بست... ولی من در همون حالت بی حرکت مونده بودم و نگاهش میکردم... یهو چشم باز کرد... _چرا زل زدی به من؟ اینجوری نمی‌تونم بخوابم _بخاطر نگاه من نیست که خوابت نمی‌بره‌..‌. بخاطر سوال بعدیه که قراره ازت بپرسم ابروهاش در هم گره خورد... وای که عاشق وقتی هستم که این ژستو میگیره... خیلی جذاب دوست داشتنی میشه... برای همین گفتم _هرچقدر دوست داری اخم کنی بکن... منو نمی‌تونی از پرسیدن سوالاتم منصرف کنی... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تک خنده‌ای کرد که آخش بلند شد _آخ... ولم کن نهال بذار بخوابم همه تنم درد می‌کنه... _دقت کردی از وقتی اومدی این اتاق دردات بیشتر شده؟ تا وقتی توی سالن بودی چیزیت نبود... _چی میخوای بدونی؟ _از اول اولش بپرسم؟ _بپرس ببینم چی میخوای بگی... ولی اگه چرت و‌پرت بگی من میدونم و تو... _چرا خونه رو عوض کردی؟ اون دوتا خانم که مدام میومدن دم خونه کی بودند؟ کمی مکث کرد معلومه داره حرص می‌خوره... _خود بابا هم گفت بخاطر مزاحمتای همونا مجبور شده خونه رو عوض کنه که از شرشون خلاص بشیم... الان چی می‌گی تو؟ _کتک خوردن امروزت هم مربوط به هموناست؟ _اووووم... خودمم هنوز نمی‌دونم... اونوقت می‌خوای همین اول کاری از همه چی سر دربیاری؟ برو بگیر بخواب جوجه... _تروخدا نیما... من زنتم بهم بگو جریان چیه... لااقل جریان اون دوتا خانمو بگو... من که فکر نمی‌کنم اصل ماجرا اونی باشه که شنیدم... خواست تکون بخوره که دوباره آخش بلند شد... _ولم کن بابا... وقت گیر آوردی؟ س چیه اصل ماجرا؟ ولم کن دیگه... داری اذیتم میکنیا... اونقدر محکم گفت که فهمیدم ادامه بحث به نفعم نخواهد بود... بنابراین ایستادم و‌روی تخت خم شدم‌ و بوسه ای به گونه‌ش زدم _بااااشه... بخواب عزیزم...شبت بخیر... نفسش رو‌ پرصدا بیرون داد شبیه نفسی که از سر آسودگی باشه بیرون داد... کاش به این راحتی کوتاه نمیومدم... شاید اگه کمی پافشاری می‌کردم می‌تونستم حرفای بیشتری از زیر زبونش بیرون بکشم با لب و‌لوچه آویزون خودم رو روی تشک ولو کردم... یه ساعتی با گوشیم مشغول بودم که کم‌کم چشمام گرم خواب شد ولی نفهمیدم کی خوابم برد... صبح با صدای تقه‌های کوتاهی که به در می‌خورد چشم باز کردم... نیما در خواب بود بلند شدم ‌‌در رو باز کردم.. فرشته با لبخند نگاهم می‌کرد __بیا صبحونه بخوریم باید داروتو بخوری... _چشم ... _ نیما هم دارو داره... اول ما بخوریم بعدا بیدارش کن به پروین بگم براش آماده کنه... _عه پروین اومده اینجا؟ _آره ... فیروز بهش گفته تا وقتی برای قادرو حمیرا خونه تهیه میکنه این بیاد کمکم کنه _خوبه ... موهامو شونه کنم میام... نیما هنوز خوابه... دنبال شونه یا برس گشتم اما با خودم نیاوردم... روی میز ارایش یه برس هست دوست نداشتم از اون استفاده کنم... ولی انگار چاره‌ای نیست.. پس از شونه کردن موهام از اتاق خارج شده و به سرویس بهداشتی داخل سالن رفتم... وقتی به آشپزخونه نزدیک می‌شدم پروین با محبت جلو اومد... _عه سلام خانوم شما هم اینجایین؟ رسیدن به خیر... _سلام خوبی... ممنون... با اشاره به مادرشوهرم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _حواست به مامان فرشته من باشه... خیلی نسبت به کار خونه وسواس داره... _چشم خانوم حواسم هست... به طرف آشپزخونه که برگشت تازه یادم اومد... _عه راستی پروین... برای تو و شوهرت و‌پسرت سوغاتی آوردم هروقت اومدی خونه خودم بهت می‌دم... _ممنون خانوم... سلامتی شما برامون کفایت می‌کنه... قربون محبتتون. سری تکون دادم ... بهم تعارف کرد جلو بیفتم از کنارش عبور کردم و روی صندلی کنار فرشته نشستم... میلی به خوردن صبحونه نداشتم اما اونقدر فرشته و‌ پروین اصرار کردند که کمی بیشتر از اشتهام خوردم... که نزدیک بود بالا بیارم فرشته که متوجه حالم شد با نگرانی پرسید _تو مطمئنی باردار نیستی؟ چون حال و احوالت خیلی شبیه حامله‌هاست... _ نه بابا... من و نیما هنوز خودمون بچه‌ایم حالا حالاها وقت داریم... _آخه دیشب که بردیمت بیمارستان دکتر پرسید منم رو حساب حرفی که پریشب گفته بودم با خیال راحت گفتم باردار نیستی... داروی ارامبخش برای جنین خطرناکه... البته ازت آزمایش خون گرفتند امروز می‌رم جوابشو می‌گیرم... با تردید پرسید اگه باردار باشی همون نشون‌میده دیگه درسته؟ دستام رو به حالت نمیدونم برگردوندم _من سر در نمیارم بعد هم طوری که نشون بدم نگرانیش بی‌مورده لبم رو برگردوندم و‌ لب زدم _من مطمئنم باردار نیستم _حالا جواب آزمایشتو به دکتر که نشون بدم خیالم راحتتره دیگه چیزی نگفتم... ایستادم و گفتم من صبحونه نیما رو براش ببرم... سینی صبحونه‌ای که پروین آماده کرده بود رو برداشتم... همزمان فرشته با نگرانی اشاره به دستم کرد _پروین بگیر این سینی رو... من میگم شاید باردار باشی این دختر سینی به این سنگینی برداشته... سینی رو‌به دست پروین دادم پوفی کشیدم و‌ پشت سرش به اتاق رفتم... میز کامپیوتر کنار اتاق رو نشونش دادم _بذارش اونجا... وقتی رفت سراغ نیما رفتم کبودی زیر چشمش بیشتر شده... آروم صداش کردم _نیما جان عزیزم...پاشو سالارم... عشقم... همینطور صداش می‌کردم که آروم چشماشو باز کرد خواست بدنش رو تکون بده که جیغ خفه‌ای کشیدم _نه...تکون نخور... هول شده نگاهم کرد و‌ توی جاش میخکوب شد و فکر کنم همون انقباض بدن باعث پیچیدن درد در بدنش شد... آخش بلند شد... کمی به خودش پیچید... اشکم در اومد... طاقت درد کشیدنش رو‌ نداشتم و‌ پشت سرهم ببخشید ببخشید میگفتم کمی که آروم‌ شد چشمش رو‌ باز کرد... _چرا اینطوری کردی؟ ترسیدم... سینی صبحونه رو نشونش دادم پاشو برات لقمه بگیرم... _خداروشکر در هیچ شرایطی از غذا خوردن نمی‌افتی بگم پروین دوباره نون‌ بیاره؟ _نه دیگه کافیه... _نیما اگه بخوام بریم خونه خودمون ازم ناراحت میشی؟ برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اگه در این شرایط بریم مامانم ناراحت می‌شه اما اگه تو اینجا راحت نیستی خودم راضیش می‌کنم. _خوب یه هفته‌ست مسافرت بودیم دوروزم مه اینجاییم خسته شدم‌ واقعا... _پس من برم به مامانت بگم... _منم به داوود زنگ می‌زنم بیاد دنبالمون... فرشته وقتی فهمید تصمیم داریم بریم خونه خودمون ناله سر داد که من نمی‌تونم شما دوتا رو‌ با این وضعیت رها کنم . دلم طاقت نمیاره و ازین حرفا تا اینکه دوباره به ناچار قبول کردیم همونجا بمونیم... نزدیک نهار نیما گفت تو اتاق حوصله‌م سر میره زنگ بزن به داوود بیاد کمکم کنه توی حال بنشینم اینجوری من اینجا می‌پوسم... داوود سر پنج دقیقه رسید... با کمک اون نیما به سالن اومد و روی کاناپه مقابل تلویزیون دراز کشید... برای اینکه راحت‌تر باشه یه بالش هم پشتش گذاشتم... از اینکه موقع جابه‌جایی اینقدر درد می‌کشه دلم براش می‌سوزه برای همین زمزمه کردم _الهی دستشون بشکنه متوجه حالم شد برای همین لبخندی بهم زد و‌با حفظ همون خنده گفت _الهی امین تا ساعت چهار وقتم رو کنار نیما سپری کردم احساس‌ خواب‌الودگی می‌کردم ولی دلم نمیومد برم بخوابم... خودش متوجه شد و پیشنهاد داد یه ساعتی برم‌توی اتاق و استراحت کنم... اولش به خاطر اینکه مدام به اتفاقات اخیر فکر می‌کردم خوابم نمی‌برد نگاه به ساعت کردم نزدیک ساعت پنج شده و تازه خواب مهمون چشمام شده‌.... با تصور اینکه فعلا کار خاصی برای انجام ندارم چشمام رو بستم و‌ وقتی از خواب بیدار شدم که ساعت یه ربع به شش شده بود... از روی تخت پایین اومدم و سرو وضعم رو کمی مرتب کردم .. نیما مشغول دیدن برنامه مورد علاقه‌ش بود... نگاهی به آشپزخونه کردم... از تعداد و سایز قابلمه‌ها و رفت و آمد پروین و‌فرشته احساس کردم خبراییه... از همون‌جا فرشته رو مخاطب قرار دادم و گفتم _شب مهمون دارید؟ لبخندی زد _آره... نزدیکم شد _ یکی از همکاران فیروز به‌همراه خونواده قراره بصرف شام بیان اینجا... شب عروسی شما هم حضور نداشتند و احتمالا بیشتر قصدشوم دیدن شما و اهدا کادوشون باشه... با شنیدن این حرف دلخور و عصبی شدم اما با لحنی کاملا کنترل شده گفتم _پس چرا زودتر بهم نگفتید؟ اتفاقا تو فکر بودم بیام بیدارت کنم به داوود گفتم‌ منتظرت باشه تا وقتی حاضر شدی تو رو‌ ببره خونه‌تون لباس و وسایلی که برای امشب نیاز داری با خودت بیاری... خیلی ازش دلخورم برای یه مهمونی ساده با خواهر برادر خودش در سمنان از یه هفته قبل به فکر آماده شدن بود... اونوقت برای منی که تازه عروسمو نزدیک به ده روزه مسافرت و مهمونی بودم و نتونستم کمی به خودم برسم دو یه ساعت مونده تا شب داره میگه... خیلی از دستش دلخورم... گاهی چنان بامحبت رفتار میکنه که آدم یادش میره با مادرشوهر طرفه ولی اینطور مواقع ذاتش رو خوب نشون می‌ده... لب زدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ولی مامان من اصلا آمادگی مهمونی ندارم... کاش همون صبح بهم می‌گفتین... اینطوری که شما میگید برای دیدن من و نیما دارن میان من خیلی کار دارم... با لبخندی که مختص این موقعاشه و حسابی حرصم میده گفت _آخه تو خیلی مصمم به رفتن بودی ترسیدم اگه بهت بگم دیگه اصلا نمونی... کمی نگاهش کردم با خودم گفتم... الان من جی بهت بگم که بعدا بر علیه خودم استفاده نشه... پیش نیما که کنترل تلویزیون دستشه و کانال عوض میکنه رفتم _مامانت می‌گه مهمون دارن... من آمادگی موندن ندارم به داوود یا آژانس زنگ بزن ما رو ببرع خونه‌مون بدون اینکه نگاهم کنه گفت _تو که قبول کرده بودی بمونیم... پس چی شد حالا؟ اونموقع کسی بهم نگفت که قراره مهمون بیاد... من هیچ آمادگی ندارم... باز هم نگاهم نکرد _مگه قرار خواستگاریه آخه... من با این حالم کجا بیام؟ کمی صدام رو بالا بردم _نیما اذیتم نکن... من دوست ندارم تو این مهمونی باشم... روز سومه که از مسافرت برگشتیم اما هنوز چمدونامون رو هم باز نکردیم... لباس مناسب برای امشب ندارم... خود تو هم که با این ریخت و قیافه ... تا من حاضر می‌شم زنگ بزن به داوود بیاد... وسایلم رو‌ جمع کردم و سراغ نیما رفتم... به محض دیدنم گفت _نهالم یکم به فکر من باش... با این وضعیت کجا بیام؟ قفسه سینه‌م درد می‌کنه و‌ نمی‌تونم به راحتی تکون بخورم... چطوری با این دنده و سر شکسته بشینم‌ تو ماشین؟ نمی‌تونی درک کنی که چقدر درد می‌کشم؟ چرا لجبازی می‌کنی آخه؟ _خیلی نامردی نیما.... چطور صبح که بهت گفتم بریم خونه چیزی از درد تکون خوردن نگفتی؟ براحتی قبول کردی بریم خونمون... تو به خاطر مامانت موندی نه به خاطر وضعیتت و‌ اذیت شدن موقع جابجایی... اصلا همه اینا به کنار... مامان تو که برای یه مهمونی ساده از یه هفته قبل در حال رسیدگی به خودشه الان به منی که تازه عروسم زودتر نگفته خودمو آماده کنم... الان وقت نیست که بخوام برم خونه لباس بردارم پام رو به زمین کوبیدم _من اصلا آمادگی برای مهمونی امشب ندارم. _نخیر تو مشکلت عدم‌ آمادگی نیست مشکلت اینه که فقط می‌خوای با مامانم لج کنی... اون اگرم دیر بهت گفته دلیلش اینه که به خاطر نگرانی برای من فراموش کرده جریان مهمونی امشبو‌ بگه... طفلکی حتی اونقدر نگران سلامتی تو بوده که قبل از ظهر رفته جواب آزمایش تورو‌ بگیره تا خیالش از بابت سلامتی تو راحت بشه... تندی جواب دادم _سلامتی من نه ... ایشون میخواستن مطمئن بشن من باردارم یا نه... _چقدر تو بدبینی... تا کی می‌خوای به این رفتارت ادامه بدی؟ از حرص زیاد می‌تونم جوابش رو بدم می‌ترسم یه چیزی بگم بدتر بشه... سکوتم رو که دید ادامه داد _هرچی مامان من از سر صمیمیت با تو رفتار می‌کنه تو فقط به نسبت عروس و‌ مادر شوهری که بین‌تون هست توجه داری و بر همون اساس رفتار می‌کنی و‌ حتی رفتارهای مامانمو می‌سنجی... دوباره سکوت من رو که دید کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _کاش یه‌کم خودتو تغییر می‌دادی عزیز من... _به من نگو عزیز،عزیز... عزیز تو مامانته که فقط خوبی‌ها و خواسته های اونو می‌بینی... در همون حالتی که بود چشمش رو گرد کرد _واقعا نظرت اینه؟ _بله... چون همه رفتارها‌ و توقعات اونو براساس محبت مادرانه می‌بینی اما من بدبخت هرحرفی و هررفتاری داشته باشم می‌نویسی به پای حساسیت‌ عروس بودنم... کاش همونقدر که توان درک کردن مادرت رو داری کمی هم منو درک می‌کردی. _برو بابا... من کم درکت می‌کنم؟ خیلی نمک نشناسی از اینهمه بی انصافیش عصبی هستم فرشته از دور با لحنی مهربونی که بیشتر از همیشه سوهان می‌کشید روی اعصاب و‌روانم صدام کرد _دخترم نهال... داوود منتظرته... زودتر برو که بتونی زود هم برگردی... طوری که فقط نیما بشنوه گفتم _میرم اما برای مهمونی برنمی‌گردم... تو هم اگه دلت می‌خواد تنهایی بمون اینجا... نموندم تا جوابش رو بشنوم و ازش دور شدم.. وقتی نزدیک خونه می‌رسیدم تازه یادم اومد کلید خونه رو ندارم... یادم اومد دیروز که با پدرشوهرم به خونه اومدیم کلیدهای خونه رو به نیما داد و اونم چندتا کلید گذاشت روی میز کنسول داخل سالن و بهم گفت کلیداییه که باید دست من باشه... اما وقتی سینا اومد دنبالم من فراموش کردم برشون دارم بنابراین به داوود گفتم گوشه‌ای پارک کنه به نیما زنگ زدم کمی طول کشید اما بالاخره تماس وصل شد و صدای مامانش اومد _جانم دخترم... _سلام مامان من کلید خونه رو برنداشتم میشه از نیما بپرسید اون کلید داره یا نه؟ _صبر کن گوشی رو براش نگه می‌دارم با خودش حرف بزن لحظه‌ای بعد نیما جواب داد _جانم حرفایی که به فرشته زده بودم دوباره برای نیما تکرار کردم با لحنی ناراحت گفت _حواست کجاست؟ وقتی کلید برنداشتی یعنی در خونه رو هم قفل نکردی... الانم که راه افتادی بری اصلا یادت نبوده کلید نداری لااقل از من بگیری... هیچ معلوم هست حواست کجاست؟ از لحن کلامش بغضم گرفت... نیما هروقت چشمش به مامانش میوفته‌ قلدر میشه... دلم نمی‌خواد مادرش در جریان بحثهای ما قرار بگیره... جواب دادم _دیروز همه هوش و حواسم به تو بود که چه اتفاقی برات افتاده که تا اون وقت شب به خونه برنگشتی... جوابی نداد... کمی سکوت کرد... _ببخشید نباید ناراحتت می‌کردم... آره من کلید دارم به داوود بگو بیاد بگیره.. به داوود دستور دادم مسیر رفته رو برگرده... به محض رسیدن پروین از در حیاط خارج شد و‌به طرفمون اومد... کلید رو به دست داوود که پشت فرمون بود داد... بعد هم رو‌به من دستی تکون داد _بسلامت برسید خانوم... نگاهی به خونه کردم تا یک دقیقه پیش قصد شرکت در مهمونی امشب رو نداشتم... حتی اگه نیما به خونه بر نمیگشت... اما وقتی دیدم نیما برای معطل نشدنم پروین رو زودتر بیرون فرستاده نظرم عوض شد... داخل آسانسور نگاهی به ساعت مچیم انداختم وقت کمی دارم پس همون لحظه برنامه ریزی مختصری کردم تا به روند آماده شدنم سرعت ببخشم حتی به لباسی که باید می‌پوشیدم و مدل موهام فکر کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) رسیدم خونه اول از همه فورا دوش گرفتم و‌ رفتم سراغ سشوار... همون لحظه گوشیم زنگ خورد... شماره فرشته بود... از دستش عصبانیم همونطور که نگاهم به گوشیه لب زدم حیف که نادر نیمایی وگرنه عمرا جوابتو میدادم... تماس رو برقرار کرد _سلام مامان... _سلام دخترم... یادم رفت ازت بپرسم ارایشگاهم می‌خوای بری؟ نفسم رو‌پرصدا بیرون دادم خوب معلومه... اینم شد سوال؟ ولی این وقت شب کجا میتونم برم؟ جواب دادم _بله... ولی الان که وقت نمیشه؟ جایی رو می‌شناسین شما؟ _زنگ زدم به دوستام برات یجارو پیدا کردم اتفاقا خیلی هم نزدیکتونه... باهاش هماهنگ کردم اول برو اونجا... آدرسم برای داوود اس ام‌ اس میکنم... خوشحال از حرفی که شنیدم تماس رو قطع کردم تو آینه نگاهی به موهام کردم خداروشکر اینارو قبل از عروسی کراتین کردم و‌ لخت شده ... دیگه نیازی نیست برای موهام خیلی وقت بذارم... پس واکس مخصوص موهامو زدم و با سشوار تا حدی که کمی نمدار بمونه خشک کردم ... لباسهایی که انتخاب کرده بودم رو برداشتم... وقتی از خونه زدم بیرون اولش کمی مردد شدم که آیا همین لباس مناسب هست یا نه... اما با خودم‌ گفتم همین عالیه... حالا که نه نیما بهت گیر میده و‌ نه پدرشوهرت خودت به خودت گیر دادی؟ یاد روزایی افتادم که حتی برای یه رژ زدن باید با ترس ‌‌و لرز ازش استفاده می‌کردم چون هرکدوم از اعضای اون خونواده معلم اخلاقم می‌شدند ... حالا که خدا خونواده‌ای نصیبت کرده که هیچ محدودیتی برات قائل نیستند خودت ول‌کن نیستی؟ به محض نشستن داخل ماشین رو به داوود پرسیدم _خانم ادرس آرایشگاه رو برات فرستاد؟ _بله خانم... راه بیفتم؟ _آره فقط یکم تند برو اولین باره به همچین آرایشگاهی میام زیادی لوکسه... اصلا نمی‌دونم چکار باید بکنم و‌چی بگم... خانم موبلوندی که با لبخند نگاهم می‌کنه گفت _سلام خوش اومدین...خانم بهادری؟ _ سلام... ممنون... بله بهادری هستم... با اشاره دست صندلی رو‌نشونم داد... _فقط میکاپ یا موهاتونم هست؟ دستی به صورتم کشیدم _نه، فقط میکاپ... روی صندلی نشستم... خانمی که حالا فهمیدم همه عسل صداش می‌کنند با انجام آرایش هر جز صورتم یه تعریف ازم می‌کنه... همینطور که چشمهام بسته‌ست به این فکر می‌کنم که از وقتی نیما وارد زندگیم شده دنیامم رنگی شده... هرلباسی دلم می‌خواد می‌پوشم...هر وقت دلم بخواد با ارایش خودمو زیبا می‌کنم هروقت هرچی و‌هرکاری دلم بخواد انجام می‌دم و‌ می‌رم... یه عمر دنبال همین سبک زندگی بودم این استقلال رو‌ دوست دارم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی تند و‌فرز کار میکنه... شاید یه ربع هم نشده بود که گفت خانم بهادری کارت تموم شد...ببینید راضی هستید؟ در آینه نگاهی به خودم انداختم... وَووو... خیلی زیبا شدم... ارایش لایت و‌ مللیحی که انگار یه آدم دیگه‌ ای شدم... نمی‌تونم نگاه از دختر توی آینه بردارم _خیلی عالیه عسل خانم... باورم نمیشه این من باشم لبخندی به ذوق مشهود در چهره‌م زد... _اینکه اینقدر با سرعت و‌ فرز کارتونو انجام دادین خیلی خوشم اومد... _آخه خانمی که زنگ زدن برات نوبت بگیرن خیلی سفارش کرد عجله کنم... کارتم رو از داخل کیف بیرون آوردم و‌ به دستش دادم... وقتی اون رو‌به همراه رسید به دستم می‌داد با لبخند گفت تخفیف ویژه هم بهتون دادم... روم نشد بپرسم حسابم چقدر شده... وقتی بیرون اومدم نگاهم روی رقم رسید قفل شد... خدای من یه میکاپ یه ربعی اینهمه دستمزد؟ درسته کارش خیلی خوب بود ولی لوازم ارایشی برای صورتم استفاده کرده نه ورق طلا... شونه بالا دادم و با ذوق در دل زمزمه کردم _بی‌خیال‌‌‌‌... دارندگیه و‌ برازندگی داوود کنار ماشین در حال دستمال کشیدن روی شیشه جلوی ماشین بود به محض دیدنم در عقب رو برام باز کرد وارد خونه پدرشوهرم که شدم از اینکه هنوز مهمونها سر نرسیدند خوشحال شدم... اول از همه فرشته من رو دید از دور با آغوش باز به استقبالم اومد اونقدر با ذوق و صدای بلند از زیبا شدنم تعریف می‌کرد تا اینکه فیروز‌ سشوار بدست با اشتیاق از اتاق بیرون اومدند تا من رو ببینه... نیما هنوز روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشیده با دیدنم لبخندی به روم زد _به‌به نهال خانم چه جذاب و خواستنی شدی... فیروز از دور برام کف زد و گفت _ الحق که عروس خودمی... خاص و جذاب سینا هم که در حال پایین اومدن از پله‌ها بود به تقلید از پدرش تکرار کرد _الحق زنداداش خودمی... و بعد با لحن تمسخرآمیزی ادامه داد _خاص و جذاب.... از تعریف‌هاشون سر به پایین انداختم حتی وقتی سینا با تمسخر اون حرفو زد موجب خجالتم شد. فرشته رو به فیروز کرد _فیروز جان بهت گفتم که اون اتاق فعلا تا وقتی بچه‌ها اینجا هستند در اختیارشون باشه... شما هم کاری داشتی تشریف ببر بالا اتاق خودمون... فیروز سشوار رو نشونم داد و روی میز کنار دستش گذاشت... فرشته هینی کشید و رو بمن گفت _خیلی دیر شده... زود باش تا مهمونا نرسیدن لباستم عوض کن...لباسای نیما رو هم بده سینا یا پدرش کمک کنند بپوشه تازه یادم افتاد برای نیما لباس نیاوردم حالا چکار کنم نگاه به لباسای تنش کردم فکر نکنم مناسب امشب باشن... نیما با غرولند گفت _قرارمون این نبود مامان... من نمیتونم تکون بخورم اذیت میشم... همینارم به زور پوشیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) فیروز که به طرف نیما می‌رفت گفت _خوبه لباساش مگه عروسه که لازم باشه به خودش برسه... سینا با مسخرگی کفت داماد که هست... البته همون بهتر که شلخته باشه چون صددرصد پرستو رو هم با خودشون میارن با شنیدن اسم پرستو شاخکام تکون خورد... قبلا هم وقتی سمنان بودیم اسمش رو از زبون این خونواده شنیده بودم ...یادمه نیما اونروز وقتی فهمیده بود مهموناشون کی هست خیلی ناراحت شد و‌دست من رو‌ گرفت ‌و از خونه بیرون رفتیم... یه لحظه چشمم به فرشته افتاد که با ایما و اشاره از سینا میخواد سکوت کنه نیما رو به پدرش داشت غر می‌زد و‌ سعی میکرد از جاش بلند شه اما فیروز مانعش می‌شد فرشته جلو اومد و به طرف اتاق هدایتم کرد _برو دخترم... زودی حاضر شو الان مهمونا میرسن... نگاهی به نیما کردم که حالا با اخم یه گوشه رو‌ نگاه می کرد نتونستم بفهمم جریان چیه اما به اتاق رفتم... همین طور که در فکر هستم لباس عوض کردم. بعد از تقه‌ای‌ که به در خورد ‌‌فرشته در رو باز کرد و‌ وارد شد کشدار اسمم رو صدا کرد _نهاااال... این چیه پوشیدی؟ خوبه بهت گفته بودم با این مهمونامون خیلی رودرواسی داریم... عروسی شما حضور نداشتند ‌بهترین لباستو بپوش... منظورم یه لباس مجلسی درست حسابی بود نگاهی به لباسای توی تنم انداختم شومیز سفید حریر با سارافون کوتاه قرمز و شلوار همرنگ جذب _همین که خوبه... مارک لویی ویتونه _نه... لباس مجلسی خوبه... نکنه نیاورده باشی؟ در حالیکه بی توجه به حساسیتهاش به طرف در میرفتم گفتم _فقط همینو آوردم... لطفا اجازه بدید لباسام به انتخاب خودم باشه... اما با حرفی که زد سرجام میخکوب شدم _لااقل لباس نیمارو ببر تا سینا کمکش کنه بپوشه خدای من حالا چی جواب بدم؟ آروم برگشتم... _آخه وقتی به خونه می‌رفتم نگفتید برای نیما هم باید‌ لباس بیارم... رنگ از رخش پرید _یعنی چی؟ برای خودت آوردی برای نیما نه؟ _راستش اصلا یادم نبود _خدای من... مهمونای امشب خیلی خاص هستند کاش اصلا برای یه وقت دیگه هماهنگ میکردم... خیلی بد شد لباسای نیما خوب نیست... بعدم با تکون دست من رو‌نشون داد اینم از لباس خودت... یهو مثل اینکه فکر خوبی به سرش زده باشه از همونجا سینا رو‌صدا کرد و‌ سینا سرش رو داخل اتاق کرد _بیا تو پسرم... سینا کامل وارد اتاق شد فرشته جلوتر رفت _سینا یه لباس درست حسابی شیک که نیما تابحال ندیده باشه بیار بده به نهال تا ببره برا نیما که بپوشه... اخه یادش رفته برا اون بیاره فقط وقتی میاری دقت کن که نیما متوجه نشه... سینا نگاه معناداری به سرتاپام انداخت _واقعا که... فقط به فکر خودت بودیا... بعد هم بیرون رفت چند دقیقه بعد که فرشته با حرص توی اتاق قدم رو رفت سینا دوباره وارد شد و یه پاکت بزرگ رو بهم نشون داد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨