eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
775 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت_ ۹۶ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت_۹۷ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نشستم تو تاکسی. تا برسم خونه همش تو فکربودم که مهندس زنگ بزنه چی میخواد بگه. خدا کنه حدسم درست باشه و ازم خواستگاری کنه. کرایه راننده رو دادم و کلید انداختم در حیاط رو باز کردم، مامانم داشت روی بند لباس پهن میکرد. _سلام مامان برگشت سمت من _سلام عزیزم. چی شده این موقع روز اومدی خونه! _حوصله‌ کار نداشتم اومدم نگاهی از روی تعجب بهم انداخت و گفت _برو تو خونه، من لباسها رو پهن کنم روی بند میام وارد خونه شدم بدون اینکه لباسهام رو عوض کنم نشستم روی مبل، مامانم‌م پشت سرم اومد. به پاش بلند شدم _بشین عزیزم هسته نباشی _مرسی ابرو درهم کشید _مرسی، مرسی، مرسی دیگه چیه مگه ما تو فرهنگ خودمون کلمه ای برای تشکر نداریم که تو فرانسوی تشکر میکنی، مادر جان اون زمانی که این غربی ها و اروپایی هایی ها همه خونوادشون و خودشون رو توی یه بشکه میشستن ما حمام داشتیم، اون زمانی که ادرار و مدفوعشون رو از پنجرهای خونه هاشون پرت میکردن بیرون ما توالت داشتیم، حالا چی شده که بعض از مردم ما استفاده کردن از کلمات اونها رو در روز مره زندگیشون کلاس میبینن من نمیدونم، این همه شاعرهای ما مثل رودکی و فردوسی زحمت کشیدن که زبان شیرین و غنی فارسی رو زنده نگه دارن، بعد تو به جای که بگی، متشکرم، یا بگی ممنون، یا بگی الحمد لله که هم ذکر گفتی کلی ثواب داره و هم تشکر کردی. میگی مرسی، والا این خود تحقیریِ با لبخند نگاهش کردم. نمیخوام با مامانم بحث کنم، یعنی فایده ای نداره، الان یک کلمه بگم میخواد تا فردا همین موقع من رو نصیحت کنه. از روی تاسف سری به من تکون داد لاآقل الکی هم شده یه خب بگو که من دلم خوش باشه حرفهای من رو شنیدی شنیدم مامان، باشه چشم، دیگه نمیگم مرسی خدا کنه. حالا بگو چرا انقدر زود اومدی خونه؟ سر دو راهی هستم که بگم یا نگم، میترسم بگم، دوباره فاز نصیحت مامانم گل کنه. و سر نصیحت رو باز کنه، از طرفی هم دلم گواهی میده اونی که میتونه کمکم کنه همه رفیق بی کلک مادرِ. دل به دریا زدم، یه نفس عمیق کشیدم مامان به کمک و راهنماییت احتیاج دارم نگران نسشت کنارم چی شده مادر واقعیتش... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حین خوردن غذا یاد حرفایی که فیروز به نیما می‌زد افتادم... مگه شغلشون چیه که اینقدر روی مهمونی‌ها تاکید داره؟ شرکت چه ربطی به مهمونی داره آخه؟ نمی‌دونم می‌تونم از خود نیما چیزی بپرسم یا نه... یاد حرفای فرشته افتادم که توی بیمارستان بهم زد درسته نیمارو کتک زدند ولی پدرش به دروغ گفت که تصادف کرده... یساعت پیش هم که با نیما حرف میزد در مورد کتک خوردنش چیزایی گفت... وقتی بفهمن منم یه چیزایی فهمیدم فکر نکنم خوششون بیاد پس چیکار کنم؟ من باید سر از کارشون در بیارم... کمی از غذام مونده ولی دیگه میلی به خوردن ندارم همونطور که مادرشوهرم گفته بود ظرف رو داخل سینی همونجا رها کردم... و‌به طرف اتاق طبقه پایین رفتم ور رو به ارومی باز کردم وقتی اتاق اینقدر تاریکه یعنی صددرصد نیما این تویه... چون بر عکس من در تاریکی مطلق می‌خوابه... کمی ایستادم تا چشمم به تاریکی اونجا عادت کنه اما اتفاقی نیفتاد چراغ قوه گوشیمو روشن کردم وبه محض چزخوندنش توی اتاق صدای نیما بلند شد _کورم کردی دختر... بگیرش اونور... با خنده گفتم _مچتو گرفتم‌... تو که بیداری چرا چیزی نمیگی؟ آخه فکر کردم مامانمه می‌خواد ببینه خوابم یا بیدار... صدام در نیومد تا فکر کنه خوابیدم و‌ دیگه بذاره بره... برق اتاق رو روشن کردم که دوباره صداش بلند شد _خاموشش کن جان عزیزت... چراغ اتاقو خاموش کردم و دوباره چراغ قوه گوشیمو روشن کردم منتها این بار رو به بالا گرفتم اینطوری نورش در فضای اتاق پخش شد و‌حالا میتونستم بهتر همه جارو ببینم... نیما روی تخت بحالت نیمه نشسته دراز کشیده و چند تا بالش زیر کتف و کمرش قرار داره... به طرفش رفتم قبل ازینکه گوشیمو روی پاتختی کنار تخت بذارم آباژور رو روشن کردم... کنار تخت روی زمین نشستم و لب زدم _طفلکی رو خیلی خسته‌ش کردیم... _اره... به داوود گفتم از فردا زنشو بفرسته اینجا به مامان کمک کنه... مامانم عادت به اینهمه کار کردن نداره... میشناسمش یهو کم میاره و اونوقت قیامت به پا میکنه... برام جالب بود تا بحال حتی کاری در حد جابجایی یه لیوان از مادرشوهرم ندیده بودم... برای همین تابحال فکر می‌کردم کار خونه هم بلد نیست در صورتی‌که با وسواس و تمیز و خیلی منظم و‌ دقیق کار انجام میده... بخاطر حرفی که نیما زد گفتم _مثلا چی‌کار می‌کنه؟ _چه‌ می‌دونم‌... برای اینکه بتونه کدبانوی نمونه‌ی مهربون وظیفه‌شناس باشه همه‌ انرژی‌شو میذاره ولی نهایتا یه هفته بتونه دووم میاره... خنده‌ش رو به زور حفظ کرد _ بعد از یه هفته حسابی عصبی و افسرده میشه... یه بار حمیرا با شوهرش و بچه‌هاش رفتند برای دیدن پدرو مادراشون رفتند افغانستان... چندروز اول اونقدر شادی و خوشبختی تزریق میکرد به فضای خونه که من و بابا و سینا خدا خدا می‌کردیم آمریکا و طالبان دست از سر کشورشون برداره تا موندگار بشن تو وطنشون و مامان بشه کدبانوی خونه... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما به ده روزم نکشید داشت دیوونه می‌شد. اونقدر عصبی و غرغرو شده بود که هر سه تایی از خونه فراری شده بودیم... باید قیافه‌شو می‌دیدی... از چیزی که در مورد فرشته می‌شنیدم خنده‌م گرفت با لبخند گفتم _پس الانم باید منتظر فعال شدن گسل‌های تهران باشیم... _تو هم دیگه... پررو نشو‌... در مورد مامانم داری حرف میزنیا... لبخند روی لبم خشک‌ شد برای اینکه بحثو عوض کنم دستم رو روی دستش گذاشتم _نیما الان خوبی؟ آخه چرا این بلا سرت اومد؟ _تصادفه دیگه... یهویی شد... از ماشین که پیاده می‌شدم حواسم به ماشین پشت سری نبود بهم زد رفتم تو فکر... تابحال هروقت چیزی رو فهمیدم به روش نیاوردم اما این‌بار نمی‌تونم کوتاه بیام برای همین پنهان کاری و‌ مصلحت اندیشی رو کنار گذاشتم... _عجب تصادفی بوده انگار ماشینه دست داشته که پای چشمتو سرتو‌ دنده‌هاتو فقط هدف قرار داده... جالبه که دستت و‌پاهات هیچیش نشده لحن صداش تغییر کرد _تو چی میدونی نهال؟ من داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم دیدم چند نفر به جون یکی افتادن و میزننش... اما دقت نکردم ببینم کیه... الان فهمیدم اونی که کتک می‌خورده تو بودی... صداش خشک و‌خشن شد _تو از خونه خارج شدی و‌ منو تعقیب کردی؟ از حرفش تعجب کردم ولی جا نزدم... _نه... گفتم که از پنجره نگاه می‌کردم... چرت نگوو... واحدهای ما اصلا از این سمت خیابون پنجره نداره... ما به ضلع غربی اشراف داریم... تو چرا منو تعقیب کردی؟ ها؟ وای گند زدم... حالا باید چیکار کنم؟ جوابی برای سوالش نداشتم... سعی کردم به خودم مسلط باشم... لبخند زدم _دروغ گفتم خودم ندیدم... یهت یه دستی زدم... چون سرو شکلت اصلا به تصادف نمی‌خوره... کمی نگاهم کرد... نمی‌دونم باور کرد حرفمو یا نه ولی یکم در همون حالت موند و با یه نوچ چشم ازم برداشت... _می‌تونی اون پایین بخوابی؟ دنده‌هام درد میکنه... میترسم کنارم یه تکون بخوری بدتر بشم... نگاهی به تشکی که روی زمین پهن بود انداختم _آره همینجا می‌خوابم اگه تو خوابت میاد بخواب من فعلا خوابم نمیاد چشماش رو بست... ولی من در همون حالت بی حرکت مونده بودم و نگاهش میکردم... یهو چشم باز کرد... _چرا زل زدی به من؟ اینجوری نمی‌تونم بخوابم _بخاطر نگاه من نیست که خوابت نمی‌بره‌..‌. بخاطر سوال بعدیه که قراره ازت بپرسم ابروهاش در هم گره خورد... وای که عاشق وقتی هستم که این ژستو میگیره... خیلی جذاب دوست داشتنی میشه... برای همین گفتم _هرچقدر دوست داری اخم کنی بکن... منو نمی‌تونی از پرسیدن سوالاتم منصرف کنی... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تک خنده‌ای کرد که آخش بلند شد _آخ... ولم کن نهال بذار بخوابم همه تنم درد می‌کنه... _دقت کردی از وقتی اومدی این اتاق دردات بیشتر شده؟ تا وقتی توی سالن بودی چیزیت نبود... _چی میخوای بدونی؟ _از اول اولش بپرسم؟ _بپرس ببینم چی میخوای بگی... ولی اگه چرت و‌پرت بگی من میدونم و تو... _چرا خونه رو عوض کردی؟ اون دوتا خانم که مدام میومدن دم خونه کی بودند؟ کمی مکث کرد معلومه داره حرص می‌خوره... _خود بابا هم گفت بخاطر مزاحمتای همونا مجبور شده خونه رو عوض کنه که از شرشون خلاص بشیم... الان چی می‌گی تو؟ _کتک خوردن امروزت هم مربوط به هموناست؟ _اووووم... خودمم هنوز نمی‌دونم... اونوقت می‌خوای همین اول کاری از همه چی سر دربیاری؟ برو بگیر بخواب جوجه... _تروخدا نیما... من زنتم بهم بگو جریان چیه... لااقل جریان اون دوتا خانمو بگو... من که فکر نمی‌کنم اصل ماجرا اونی باشه که شنیدم... خواست تکون بخوره که دوباره آخش بلند شد... _ولم کن بابا... وقت گیر آوردی؟ س چیه اصل ماجرا؟ ولم کن دیگه... داری اذیتم میکنیا... اونقدر محکم گفت که فهمیدم ادامه بحث به نفعم نخواهد بود... بنابراین ایستادم و‌روی تخت خم شدم‌ و بوسه ای به گونه‌ش زدم _بااااشه... بخواب عزیزم...شبت بخیر... نفسش رو‌ پرصدا بیرون داد شبیه نفسی که از سر آسودگی باشه بیرون داد... کاش به این راحتی کوتاه نمیومدم... شاید اگه کمی پافشاری می‌کردم می‌تونستم حرفای بیشتری از زیر زبونش بیرون بکشم با لب و‌لوچه آویزون خودم رو روی تشک ولو کردم... یه ساعتی با گوشیم مشغول بودم که کم‌کم چشمام گرم خواب شد ولی نفهمیدم کی خوابم برد... صبح با صدای تقه‌های کوتاهی که به در می‌خورد چشم باز کردم... نیما در خواب بود بلند شدم ‌‌در رو باز کردم.. فرشته با لبخند نگاهم می‌کرد __بیا صبحونه بخوریم باید داروتو بخوری... _چشم ... _ نیما هم دارو داره... اول ما بخوریم بعدا بیدارش کن به پروین بگم براش آماده کنه... _عه پروین اومده اینجا؟ _آره ... فیروز بهش گفته تا وقتی برای قادرو حمیرا خونه تهیه میکنه این بیاد کمکم کنه _خوبه ... موهامو شونه کنم میام... نیما هنوز خوابه... دنبال شونه یا برس گشتم اما با خودم نیاوردم... روی میز ارایش یه برس هست دوست نداشتم از اون استفاده کنم... ولی انگار چاره‌ای نیست.. پس از شونه کردن موهام از اتاق خارج شده و به سرویس بهداشتی داخل سالن رفتم... وقتی به آشپزخونه نزدیک می‌شدم پروین با محبت جلو اومد... _عه سلام خانوم شما هم اینجایین؟ رسیدن به خیر... _سلام خوبی... ممنون... با اشاره به مادرشوهرم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _حواست به مامان فرشته من باشه... خیلی نسبت به کار خونه وسواس داره... _چشم خانوم حواسم هست... به طرف آشپزخونه که برگشت تازه یادم اومد... _عه راستی پروین... برای تو و شوهرت و‌پسرت سوغاتی آوردم هروقت اومدی خونه خودم بهت می‌دم... _ممنون خانوم... سلامتی شما برامون کفایت می‌کنه... قربون محبتتون. سری تکون دادم ... بهم تعارف کرد جلو بیفتم از کنارش عبور کردم و روی صندلی کنار فرشته نشستم... میلی به خوردن صبحونه نداشتم اما اونقدر فرشته و‌ پروین اصرار کردند که کمی بیشتر از اشتهام خوردم... که نزدیک بود بالا بیارم فرشته که متوجه حالم شد با نگرانی پرسید _تو مطمئنی باردار نیستی؟ چون حال و احوالت خیلی شبیه حامله‌هاست... _ نه بابا... من و نیما هنوز خودمون بچه‌ایم حالا حالاها وقت داریم... _آخه دیشب که بردیمت بیمارستان دکتر پرسید منم رو حساب حرفی که پریشب گفته بودم با خیال راحت گفتم باردار نیستی... داروی ارامبخش برای جنین خطرناکه... البته ازت آزمایش خون گرفتند امروز می‌رم جوابشو می‌گیرم... با تردید پرسید اگه باردار باشی همون نشون‌میده دیگه درسته؟ دستام رو به حالت نمیدونم برگردوندم _من سر در نمیارم بعد هم طوری که نشون بدم نگرانیش بی‌مورده لبم رو برگردوندم و‌ لب زدم _من مطمئنم باردار نیستم _حالا جواب آزمایشتو به دکتر که نشون بدم خیالم راحتتره دیگه چیزی نگفتم... ایستادم و گفتم من صبحونه نیما رو براش ببرم... سینی صبحونه‌ای که پروین آماده کرده بود رو برداشتم... همزمان فرشته با نگرانی اشاره به دستم کرد _پروین بگیر این سینی رو... من میگم شاید باردار باشی این دختر سینی به این سنگینی برداشته... سینی رو‌به دست پروین دادم پوفی کشیدم و‌ پشت سرش به اتاق رفتم... میز کامپیوتر کنار اتاق رو نشونش دادم _بذارش اونجا... وقتی رفت سراغ نیما رفتم کبودی زیر چشمش بیشتر شده... آروم صداش کردم _نیما جان عزیزم...پاشو سالارم... عشقم... همینطور صداش می‌کردم که آروم چشماشو باز کرد خواست بدنش رو تکون بده که جیغ خفه‌ای کشیدم _نه...تکون نخور... هول شده نگاهم کرد و‌ توی جاش میخکوب شد و فکر کنم همون انقباض بدن باعث پیچیدن درد در بدنش شد... آخش بلند شد... کمی به خودش پیچید... اشکم در اومد... طاقت درد کشیدنش رو‌ نداشتم و‌ پشت سرهم ببخشید ببخشید میگفتم کمی که آروم‌ شد چشمش رو‌ باز کرد... _چرا اینطوری کردی؟ ترسیدم... سینی صبحونه رو نشونش دادم پاشو برات لقمه بگیرم... _خداروشکر در هیچ شرایطی از غذا خوردن نمی‌افتی بگم پروین دوباره نون‌ بیاره؟ _نه دیگه کافیه... _نیما اگه بخوام بریم خونه خودمون ازم ناراحت میشی؟ برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اگه در این شرایط بریم مامانم ناراحت می‌شه اما اگه تو اینجا راحت نیستی خودم راضیش می‌کنم. _خوب یه هفته‌ست مسافرت بودیم دوروزم مه اینجاییم خسته شدم‌ واقعا... _پس من برم به مامانت بگم... _منم به داوود زنگ می‌زنم بیاد دنبالمون... فرشته وقتی فهمید تصمیم داریم بریم خونه خودمون ناله سر داد که من نمی‌تونم شما دوتا رو‌ با این وضعیت رها کنم . دلم طاقت نمیاره و ازین حرفا تا اینکه دوباره به ناچار قبول کردیم همونجا بمونیم... نزدیک نهار نیما گفت تو اتاق حوصله‌م سر میره زنگ بزن به داوود بیاد کمکم کنه توی حال بنشینم اینجوری من اینجا می‌پوسم... داوود سر پنج دقیقه رسید... با کمک اون نیما به سالن اومد و روی کاناپه مقابل تلویزیون دراز کشید... برای اینکه راحت‌تر باشه یه بالش هم پشتش گذاشتم... از اینکه موقع جابه‌جایی اینقدر درد می‌کشه دلم براش می‌سوزه برای همین زمزمه کردم _الهی دستشون بشکنه متوجه حالم شد برای همین لبخندی بهم زد و‌با حفظ همون خنده گفت _الهی امین تا ساعت چهار وقتم رو کنار نیما سپری کردم احساس‌ خواب‌الودگی می‌کردم ولی دلم نمیومد برم بخوابم... خودش متوجه شد و پیشنهاد داد یه ساعتی برم‌توی اتاق و استراحت کنم... اولش به خاطر اینکه مدام به اتفاقات اخیر فکر می‌کردم خوابم نمی‌برد نگاه به ساعت کردم نزدیک ساعت پنج شده و تازه خواب مهمون چشمام شده‌.... با تصور اینکه فعلا کار خاصی برای انجام ندارم چشمام رو بستم و‌ وقتی از خواب بیدار شدم که ساعت یه ربع به شش شده بود... از روی تخت پایین اومدم و سرو وضعم رو کمی مرتب کردم .. نیما مشغول دیدن برنامه مورد علاقه‌ش بود... نگاهی به آشپزخونه کردم... از تعداد و سایز قابلمه‌ها و رفت و آمد پروین و‌فرشته احساس کردم خبراییه... از همون‌جا فرشته رو مخاطب قرار دادم و گفتم _شب مهمون دارید؟ لبخندی زد _آره... نزدیکم شد _ یکی از همکاران فیروز به‌همراه خونواده قراره بصرف شام بیان اینجا... شب عروسی شما هم حضور نداشتند و احتمالا بیشتر قصدشوم دیدن شما و اهدا کادوشون باشه... با شنیدن این حرف دلخور و عصبی شدم اما با لحنی کاملا کنترل شده گفتم _پس چرا زودتر بهم نگفتید؟ اتفاقا تو فکر بودم بیام بیدارت کنم به داوود گفتم‌ منتظرت باشه تا وقتی حاضر شدی تو رو‌ ببره خونه‌تون لباس و وسایلی که برای امشب نیاز داری با خودت بیاری... خیلی ازش دلخورم برای یه مهمونی ساده با خواهر برادر خودش در سمنان از یه هفته قبل به فکر آماده شدن بود... اونوقت برای منی که تازه عروسمو نزدیک به ده روزه مسافرت و مهمونی بودم و نتونستم کمی به خودم برسم دو یه ساعت مونده تا شب داره میگه... خیلی از دستش دلخورم... گاهی چنان بامحبت رفتار میکنه که آدم یادش میره با مادرشوهر طرفه ولی اینطور مواقع ذاتش رو خوب نشون می‌ده... لب زدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ولی مامان من اصلا آمادگی مهمونی ندارم... کاش همون صبح بهم می‌گفتین... اینطوری که شما میگید برای دیدن من و نیما دارن میان من خیلی کار دارم... با لبخندی که مختص این موقعاشه و حسابی حرصم میده گفت _آخه تو خیلی مصمم به رفتن بودی ترسیدم اگه بهت بگم دیگه اصلا نمونی... کمی نگاهش کردم با خودم گفتم... الان من جی بهت بگم که بعدا بر علیه خودم استفاده نشه... پیش نیما که کنترل تلویزیون دستشه و کانال عوض میکنه رفتم _مامانت می‌گه مهمون دارن... من آمادگی موندن ندارم به داوود یا آژانس زنگ بزن ما رو ببرع خونه‌مون بدون اینکه نگاهم کنه گفت _تو که قبول کرده بودی بمونیم... پس چی شد حالا؟ اونموقع کسی بهم نگفت که قراره مهمون بیاد... من هیچ آمادگی ندارم... باز هم نگاهم نکرد _مگه قرار خواستگاریه آخه... من با این حالم کجا بیام؟ کمی صدام رو بالا بردم _نیما اذیتم نکن... من دوست ندارم تو این مهمونی باشم... روز سومه که از مسافرت برگشتیم اما هنوز چمدونامون رو هم باز نکردیم... لباس مناسب برای امشب ندارم... خود تو هم که با این ریخت و قیافه ... تا من حاضر می‌شم زنگ بزن به داوود بیاد... وسایلم رو‌ جمع کردم و سراغ نیما رفتم... به محض دیدنم گفت _نهالم یکم به فکر من باش... با این وضعیت کجا بیام؟ قفسه سینه‌م درد می‌کنه و‌ نمی‌تونم به راحتی تکون بخورم... چطوری با این دنده و سر شکسته بشینم‌ تو ماشین؟ نمی‌تونی درک کنی که چقدر درد می‌کشم؟ چرا لجبازی می‌کنی آخه؟ _خیلی نامردی نیما.... چطور صبح که بهت گفتم بریم خونه چیزی از درد تکون خوردن نگفتی؟ براحتی قبول کردی بریم خونمون... تو به خاطر مامانت موندی نه به خاطر وضعیتت و‌ اذیت شدن موقع جابجایی... اصلا همه اینا به کنار... مامان تو که برای یه مهمونی ساده از یه هفته قبل در حال رسیدگی به خودشه الان به منی که تازه عروسم زودتر نگفته خودمو آماده کنم... الان وقت نیست که بخوام برم خونه لباس بردارم پام رو به زمین کوبیدم _من اصلا آمادگی برای مهمونی امشب ندارم. _نخیر تو مشکلت عدم‌ آمادگی نیست مشکلت اینه که فقط می‌خوای با مامانم لج کنی... اون اگرم دیر بهت گفته دلیلش اینه که به خاطر نگرانی برای من فراموش کرده جریان مهمونی امشبو‌ بگه... طفلکی حتی اونقدر نگران سلامتی تو بوده که قبل از ظهر رفته جواب آزمایش تورو‌ بگیره تا خیالش از بابت سلامتی تو راحت بشه... تندی جواب دادم _سلامتی من نه ... ایشون میخواستن مطمئن بشن من باردارم یا نه... _چقدر تو بدبینی... تا کی می‌خوای به این رفتارت ادامه بدی؟ از حرص زیاد می‌تونم جوابش رو بدم می‌ترسم یه چیزی بگم بدتر بشه... سکوتم رو که دید ادامه داد _هرچی مامان من از سر صمیمیت با تو رفتار می‌کنه تو فقط به نسبت عروس و‌ مادر شوهری که بین‌تون هست توجه داری و بر همون اساس رفتار می‌کنی و‌ حتی رفتارهای مامانمو می‌سنجی... دوباره سکوت من رو که دید کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _کاش یه‌کم خودتو تغییر می‌دادی عزیز من... _به من نگو عزیز،عزیز... عزیز تو مامانته که فقط خوبی‌ها و خواسته های اونو می‌بینی... در همون حالتی که بود چشمش رو گرد کرد _واقعا نظرت اینه؟ _بله... چون همه رفتارها‌ و توقعات اونو براساس محبت مادرانه می‌بینی اما من بدبخت هرحرفی و هررفتاری داشته باشم می‌نویسی به پای حساسیت‌ عروس بودنم... کاش همونقدر که توان درک کردن مادرت رو داری کمی هم منو درک می‌کردی. _برو بابا... من کم درکت می‌کنم؟ خیلی نمک نشناسی از اینهمه بی انصافیش عصبی هستم فرشته از دور با لحنی مهربونی که بیشتر از همیشه سوهان می‌کشید روی اعصاب و‌روانم صدام کرد _دخترم نهال... داوود منتظرته... زودتر برو که بتونی زود هم برگردی... طوری که فقط نیما بشنوه گفتم _میرم اما برای مهمونی برنمی‌گردم... تو هم اگه دلت می‌خواد تنهایی بمون اینجا... نموندم تا جوابش رو بشنوم و ازش دور شدم.. وقتی نزدیک خونه می‌رسیدم تازه یادم اومد کلید خونه رو ندارم... یادم اومد دیروز که با پدرشوهرم به خونه اومدیم کلیدهای خونه رو به نیما داد و اونم چندتا کلید گذاشت روی میز کنسول داخل سالن و بهم گفت کلیداییه که باید دست من باشه... اما وقتی سینا اومد دنبالم من فراموش کردم برشون دارم بنابراین به داوود گفتم گوشه‌ای پارک کنه به نیما زنگ زدم کمی طول کشید اما بالاخره تماس وصل شد و صدای مامانش اومد _جانم دخترم... _سلام مامان من کلید خونه رو برنداشتم میشه از نیما بپرسید اون کلید داره یا نه؟ _صبر کن گوشی رو براش نگه می‌دارم با خودش حرف بزن لحظه‌ای بعد نیما جواب داد _جانم حرفایی که به فرشته زده بودم دوباره برای نیما تکرار کردم با لحنی ناراحت گفت _حواست کجاست؟ وقتی کلید برنداشتی یعنی در خونه رو هم قفل نکردی... الانم که راه افتادی بری اصلا یادت نبوده کلید نداری لااقل از من بگیری... هیچ معلوم هست حواست کجاست؟ از لحن کلامش بغضم گرفت... نیما هروقت چشمش به مامانش میوفته‌ قلدر میشه... دلم نمی‌خواد مادرش در جریان بحثهای ما قرار بگیره... جواب دادم _دیروز همه هوش و حواسم به تو بود که چه اتفاقی برات افتاده که تا اون وقت شب به خونه برنگشتی... جوابی نداد... کمی سکوت کرد... _ببخشید نباید ناراحتت می‌کردم... آره من کلید دارم به داوود بگو بیاد بگیره.. به داوود دستور دادم مسیر رفته رو برگرده... به محض رسیدن پروین از در حیاط خارج شد و‌به طرفمون اومد... کلید رو به دست داوود که پشت فرمون بود داد... بعد هم رو‌به من دستی تکون داد _بسلامت برسید خانوم... نگاهی به خونه کردم تا یک دقیقه پیش قصد شرکت در مهمونی امشب رو نداشتم... حتی اگه نیما به خونه بر نمیگشت... اما وقتی دیدم نیما برای معطل نشدنم پروین رو زودتر بیرون فرستاده نظرم عوض شد... داخل آسانسور نگاهی به ساعت مچیم انداختم وقت کمی دارم پس همون لحظه برنامه ریزی مختصری کردم تا به روند آماده شدنم سرعت ببخشم حتی به لباسی که باید می‌پوشیدم و مدل موهام فکر کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) رسیدم خونه اول از همه فورا دوش گرفتم و‌ رفتم سراغ سشوار... همون لحظه گوشیم زنگ خورد... شماره فرشته بود... از دستش عصبانیم همونطور که نگاهم به گوشیه لب زدم حیف که نادر نیمایی وگرنه عمرا جوابتو میدادم... تماس رو برقرار کرد _سلام مامان... _سلام دخترم... یادم رفت ازت بپرسم ارایشگاهم می‌خوای بری؟ نفسم رو‌پرصدا بیرون دادم خوب معلومه... اینم شد سوال؟ ولی این وقت شب کجا میتونم برم؟ جواب دادم _بله... ولی الان که وقت نمیشه؟ جایی رو می‌شناسین شما؟ _زنگ زدم به دوستام برات یجارو پیدا کردم اتفاقا خیلی هم نزدیکتونه... باهاش هماهنگ کردم اول برو اونجا... آدرسم برای داوود اس ام‌ اس میکنم... خوشحال از حرفی که شنیدم تماس رو قطع کردم تو آینه نگاهی به موهام کردم خداروشکر اینارو قبل از عروسی کراتین کردم و‌ لخت شده ... دیگه نیازی نیست برای موهام خیلی وقت بذارم... پس واکس مخصوص موهامو زدم و با سشوار تا حدی که کمی نمدار بمونه خشک کردم ... لباسهایی که انتخاب کرده بودم رو برداشتم... وقتی از خونه زدم بیرون اولش کمی مردد شدم که آیا همین لباس مناسب هست یا نه... اما با خودم‌ گفتم همین عالیه... حالا که نه نیما بهت گیر میده و‌ نه پدرشوهرت خودت به خودت گیر دادی؟ یاد روزایی افتادم که حتی برای یه رژ زدن باید با ترس ‌‌و لرز ازش استفاده می‌کردم چون هرکدوم از اعضای اون خونواده معلم اخلاقم می‌شدند ... حالا که خدا خونواده‌ای نصیبت کرده که هیچ محدودیتی برات قائل نیستند خودت ول‌کن نیستی؟ به محض نشستن داخل ماشین رو به داوود پرسیدم _خانم ادرس آرایشگاه رو برات فرستاد؟ _بله خانم... راه بیفتم؟ _آره فقط یکم تند برو اولین باره به همچین آرایشگاهی میام زیادی لوکسه... اصلا نمی‌دونم چکار باید بکنم و‌چی بگم... خانم موبلوندی که با لبخند نگاهم می‌کنه گفت _سلام خوش اومدین...خانم بهادری؟ _ سلام... ممنون... بله بهادری هستم... با اشاره دست صندلی رو‌نشونم داد... _فقط میکاپ یا موهاتونم هست؟ دستی به صورتم کشیدم _نه، فقط میکاپ... روی صندلی نشستم... خانمی که حالا فهمیدم همه عسل صداش می‌کنند با انجام آرایش هر جز صورتم یه تعریف ازم می‌کنه... همینطور که چشمهام بسته‌ست به این فکر می‌کنم که از وقتی نیما وارد زندگیم شده دنیامم رنگی شده... هرلباسی دلم می‌خواد می‌پوشم...هر وقت دلم بخواد با ارایش خودمو زیبا می‌کنم هروقت هرچی و‌هرکاری دلم بخواد انجام می‌دم و‌ می‌رم... یه عمر دنبال همین سبک زندگی بودم این استقلال رو‌ دوست دارم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی تند و‌فرز کار میکنه... شاید یه ربع هم نشده بود که گفت خانم بهادری کارت تموم شد...ببینید راضی هستید؟ در آینه نگاهی به خودم انداختم... وَووو... خیلی زیبا شدم... ارایش لایت و‌ مللیحی که انگار یه آدم دیگه‌ ای شدم... نمی‌تونم نگاه از دختر توی آینه بردارم _خیلی عالیه عسل خانم... باورم نمیشه این من باشم لبخندی به ذوق مشهود در چهره‌م زد... _اینکه اینقدر با سرعت و‌ فرز کارتونو انجام دادین خیلی خوشم اومد... _آخه خانمی که زنگ زدن برات نوبت بگیرن خیلی سفارش کرد عجله کنم... کارتم رو از داخل کیف بیرون آوردم و‌ به دستش دادم... وقتی اون رو‌به همراه رسید به دستم می‌داد با لبخند گفت تخفیف ویژه هم بهتون دادم... روم نشد بپرسم حسابم چقدر شده... وقتی بیرون اومدم نگاهم روی رقم رسید قفل شد... خدای من یه میکاپ یه ربعی اینهمه دستمزد؟ درسته کارش خیلی خوب بود ولی لوازم ارایشی برای صورتم استفاده کرده نه ورق طلا... شونه بالا دادم و با ذوق در دل زمزمه کردم _بی‌خیال‌‌‌‌... دارندگیه و‌ برازندگی داوود کنار ماشین در حال دستمال کشیدن روی شیشه جلوی ماشین بود به محض دیدنم در عقب رو برام باز کرد وارد خونه پدرشوهرم که شدم از اینکه هنوز مهمونها سر نرسیدند خوشحال شدم... اول از همه فرشته من رو دید از دور با آغوش باز به استقبالم اومد اونقدر با ذوق و صدای بلند از زیبا شدنم تعریف می‌کرد تا اینکه فیروز‌ سشوار بدست با اشتیاق از اتاق بیرون اومدند تا من رو ببینه... نیما هنوز روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشیده با دیدنم لبخندی به روم زد _به‌به نهال خانم چه جذاب و خواستنی شدی... فیروز از دور برام کف زد و گفت _ الحق که عروس خودمی... خاص و جذاب سینا هم که در حال پایین اومدن از پله‌ها بود به تقلید از پدرش تکرار کرد _الحق زنداداش خودمی... و بعد با لحن تمسخرآمیزی ادامه داد _خاص و جذاب.... از تعریف‌هاشون سر به پایین انداختم حتی وقتی سینا با تمسخر اون حرفو زد موجب خجالتم شد. فرشته رو به فیروز کرد _فیروز جان بهت گفتم که اون اتاق فعلا تا وقتی بچه‌ها اینجا هستند در اختیارشون باشه... شما هم کاری داشتی تشریف ببر بالا اتاق خودمون... فیروز سشوار رو نشونم داد و روی میز کنار دستش گذاشت... فرشته هینی کشید و رو بمن گفت _خیلی دیر شده... زود باش تا مهمونا نرسیدن لباستم عوض کن...لباسای نیما رو هم بده سینا یا پدرش کمک کنند بپوشه تازه یادم افتاد برای نیما لباس نیاوردم حالا چکار کنم نگاه به لباسای تنش کردم فکر نکنم مناسب امشب باشن... نیما با غرولند گفت _قرارمون این نبود مامان... من نمیتونم تکون بخورم اذیت میشم... همینارم به زور پوشیدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) فیروز که به طرف نیما می‌رفت گفت _خوبه لباساش مگه عروسه که لازم باشه به خودش برسه... سینا با مسخرگی کفت داماد که هست... البته همون بهتر که شلخته باشه چون صددرصد پرستو رو هم با خودشون میارن با شنیدن اسم پرستو شاخکام تکون خورد... قبلا هم وقتی سمنان بودیم اسمش رو از زبون این خونواده شنیده بودم ...یادمه نیما اونروز وقتی فهمیده بود مهموناشون کی هست خیلی ناراحت شد و‌دست من رو‌ گرفت ‌و از خونه بیرون رفتیم... یه لحظه چشمم به فرشته افتاد که با ایما و اشاره از سینا میخواد سکوت کنه نیما رو به پدرش داشت غر می‌زد و‌ سعی میکرد از جاش بلند شه اما فیروز مانعش می‌شد فرشته جلو اومد و به طرف اتاق هدایتم کرد _برو دخترم... زودی حاضر شو الان مهمونا میرسن... نگاهی به نیما کردم که حالا با اخم یه گوشه رو‌ نگاه می کرد نتونستم بفهمم جریان چیه اما به اتاق رفتم... همین طور که در فکر هستم لباس عوض کردم. بعد از تقه‌ای‌ که به در خورد ‌‌فرشته در رو باز کرد و‌ وارد شد کشدار اسمم رو صدا کرد _نهاااال... این چیه پوشیدی؟ خوبه بهت گفته بودم با این مهمونامون خیلی رودرواسی داریم... عروسی شما حضور نداشتند ‌بهترین لباستو بپوش... منظورم یه لباس مجلسی درست حسابی بود نگاهی به لباسای توی تنم انداختم شومیز سفید حریر با سارافون کوتاه قرمز و شلوار همرنگ جذب _همین که خوبه... مارک لویی ویتونه _نه... لباس مجلسی خوبه... نکنه نیاورده باشی؟ در حالیکه بی توجه به حساسیتهاش به طرف در میرفتم گفتم _فقط همینو آوردم... لطفا اجازه بدید لباسام به انتخاب خودم باشه... اما با حرفی که زد سرجام میخکوب شدم _لااقل لباس نیمارو ببر تا سینا کمکش کنه بپوشه خدای من حالا چی جواب بدم؟ آروم برگشتم... _آخه وقتی به خونه می‌رفتم نگفتید برای نیما هم باید‌ لباس بیارم... رنگ از رخش پرید _یعنی چی؟ برای خودت آوردی برای نیما نه؟ _راستش اصلا یادم نبود _خدای من... مهمونای امشب خیلی خاص هستند کاش اصلا برای یه وقت دیگه هماهنگ میکردم... خیلی بد شد لباسای نیما خوب نیست... بعدم با تکون دست من رو‌نشون داد اینم از لباس خودت... یهو مثل اینکه فکر خوبی به سرش زده باشه از همونجا سینا رو‌صدا کرد و‌ سینا سرش رو داخل اتاق کرد _بیا تو پسرم... سینا کامل وارد اتاق شد فرشته جلوتر رفت _سینا یه لباس درست حسابی شیک که نیما تابحال ندیده باشه بیار بده به نهال تا ببره برا نیما که بپوشه... اخه یادش رفته برا اون بیاره فقط وقتی میاری دقت کن که نیما متوجه نشه... سینا نگاه معناداری به سرتاپام انداخت _واقعا که... فقط به فکر خودت بودیا... بعد هم بیرون رفت چند دقیقه بعد که فرشته با حرص توی اتاق قدم رو رفت سینا دوباره وارد شد و یه پاکت بزرگ رو بهم نشون داد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت_۹۷ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 یه پسره اومد تو دفترم بهم کار داد که براش انجام بدم بعد دعوتم کرد به ناهار تو رستوران مامان با دقت سر تا پا حرفهای من رو گوش میده ادامه دادم مامان به نظرم میخواست ازم خواستگاری کنه _واااا مادر مگه تو خونواده نداری که این پسره بخواد تو رستوران ازت خواستگاری کنه از نظر من که موردی نداشت. ولی میدونم که مامانم خیلی اهمیت میده، گفتم _خب منم برای همین قبول نکردم _خوب کردی دخترم. بگو واقعا اگر خواهان تو هست با پدر و مادرش بیان خونمون _چشم _اسمش چیه _حمید رضا _چند سالشه، شغلش چیه؟ _نمی دونم، اگر دعوتش رو قبول کرده بودم ازش میپرسیدم ابرو در هم کشید _نمی خواد خودت بپرسی، بزار اگر واقعا خواستگار هست به خونوادش بگه بیان خواستگاری، بعد خودمون از شغلش و سنسش و بقیه چیزها ازش میپرسیم جرات نکردم بگم مامان قراره تلفنی صحبت کنیم، چون میدونم که نمی زاره، با تکون سرم حرفش رو تایید کردم. دستم رو گرفت لبخند ملیحی زد. _قربون دختر خوبم برم، الان ناهار میارم با هم بخوریم فوری از روی مبل بلند شدم _چرا شما زحمت بکشی الان خودم میارم وسایل ناهار رو آوردم، استرس و دلشوره نگذاشت که من بتونم از غذای خوشمزه مامانم بخورم. چند لقمه ای رو به خاطر مامانم خوردم و الهی شکر گفتم. سفره رو جمع کردم بردم گذاشتم آشپزخونه رو به مامانم گفتم کاری نداری من برم تو اتاقم استراحت کنم ناگاه تامل بر انگیزی بهم انداخت نه کاری ندارم ولی... حرفش رو خورد و نزد گفتم ولی چی مامان هیچی برو استراحت کن میدونم چی خواست بگه، میخواست بگه این موقع اومدن خونه غیر عادی هست و تو یه حرفهای دیگه ای هم داری که نگفتی... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _بهترین لباسیه که خریدم بعدا باید مثلشو برام بخری... گذاشت روی مبل و رفت فرشته پیش‌قدم شد و‌سراغش رفت لباسهارو از داخلش در آورد یه تی‌شرت سبز سدری و شلوار کتان مشکی... فرشته که گل از گلش شکفته بود شروع کرد به قربون صدقه‌ی نیما رفتن _قربون قد و بالاش برم این رنگ خیلی بهش میاد بعد هم به طرفم گرفت _بهش که دادی نگو از سینا گرفتی... بگو که خودت خریدی.. _چرا دروغ بگم؟ من که هرجا رفتم با نیما بودم میفهمه من نخریدم... _نمی‌دونم خودت یه چیزی بگو دیگه... لباسها رو برداشتم و بیرون رفتم از دور نشون نیما دادم... _بفرمایید اینم لباسات... اخماش توی هم رفت من همین لباسای تنم خوبه عوض نمیکنم.. فیروز محکم و عصبی صداش کرد _نیما ما باهم حرفامونو زدیم نیما دیگه چیزی نگفت تعجب میکنم چه حرفی بینشون رد و‌بدل شده که نیما اینهمه اخم کرده؟ لباس رو که دید چپ چپ نگاهم کرد اینا که مال من نیست رفتی از سینا گرفتی؟ از نگاهش یه لحظه ترسیدم _اوم... نه... راستش... مال خودته... _من ازین رنگ لباس تابحال نداشتم _راستش مامانت برات خریده... میدونسته شاید بهونه گیری کنی و‌ لباس عوض نکنی اینا رو بعنوان هدیه برات خریده که دیگه رو حرفشون حرف نزنی رو به فرشته کرد منم رد نگاهمو دادم به مادرش احساس کردم از حرفی که زدم راضی نیست ولی به حرف نیما تازه فهمیدم چرا ناراحت شده نیما با دلخوری گفت _ خونواده کاشفی دارن میان اینجا اونوقت تو به فکر ریخت و‌ لباس منی؟ اگه واقعا می‌خواستی محبتتو به من ثابت کنی اول به فکر تیپ نهال می‌بودی نه من از حرفاشون سر در نمیاوردم... مگه این مهمونا کی هستن که اینقدر براشون مهمه ما چه تیپی بزنیم و چی بپوشی، چرا نیما اینجوری بهم ریخته؟ مگه‌ تیپ‌ من چشه؟ لباسام که خوبه... کم‌کم بخاطر رفتارهای گنگشون داره بهم بر می‌خوره... لباس رو انداختم رو‌ مبل پشت سرم... _نمی‌پوشی نپوش احساس می‌کنم خبراییه که من نباید بفهمم حالا که اینقدر نامحرمم مهمونا که اومدند من میرم اتاق که نه منو ببیننن و‌ نه تیپمو... _مسئله اصلا این نیست به فیروزخان که این حرفو زد نگاه کردم _راستش چجوری بگم؟ نیما دستش رو‌ بالا آورد _نمی‌خواد توضیح بدی بابا... نهال راست میگه ما میریم خونه‌مون _دِ آخه بیشعور بری خونه‌تون که میان اونجا... تو خودت قبول نکردی بیان خونه‌تون... ما باهم حرفامونو زدیم نیما _ بابا خودت شرایط منو می‌بینی ولی بازم حرف خودتو می‌زنی ... کاش همون دیروز که ریختن سرمو کتکم زدن همچین میزدن تو ملاجم که منفجر می‌شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از اینکه اینقدر رمزی حرف میزدن حسابی کلافه شدم... برای همین به اتاق رفتم مانتو رو‌روی همون لباسها تنم کردم و‌شالم رو روی سرم انداختم و بیرون اومدم... نیما و‌ پدرش در حال بحث کردن باهم بودند و فرشته هم کنارشون ایستاده بود تا جو رو آروم کنه... به سمت در سالن می‌رفتم که سینا رفتن من رو اعلام کرد _دعوا رو‌بذارید برا بعد... نهال داره میره... بی اهمیت به حرفش دست رو‌دستگیره در بردم که با صدای نیما متوقف شدم _نهال صبر کن منم میام... داشت سعی می‌کرد از جاش بلند شه که پدرش با گذاشتن دست روی کتف اون خواست مانعش بشه.. اما صدای ناله نیما بلند شد به سرعت عقب‌گرد کرده و‌به طرفشون قدم تند کردم چشمان نیما بسته بود با فشاری که روی پلکهاش بود متوجه دردی که می‌کشید شدم... _چی شدی پسرم؟ با این حرف فیروزخان فرشته جیغ خفه‌ای کشید... _چی شد؟ بفرما داشتی به کشتنش می‌دادی... _چه خبرته حالا؟ حواسم نبود دنده‌ش مشکل داره عمدی نبود که... یکم بعد با باز شدن چشمان نیما کاملا فاصله بینمون رو‌پر کردم و‌ مقابل مبلی که روش دراز کشیده بود روی زمین نشستم _نیما جان بهتری؟ نگاهم کرد _آره بهترم... صبر کن منم میام فرشته اشک‌ریزان جلو اومد _پسرم با این وضع ازینجا بری من دق می‌کنم... بی‌خیال رفتن شو _نیما بدون حرف سعی در بلند شدن داشت با اشاره چشم بهم فهموند کمکش کنم... زیر بغلش رو‌گرفتم ناخواسته داد زد _اون‌ طوری نه... ترسیده عقب کشیدم... همون لحظه صدای زنگ آیفون بلند شد پروین به طرف آیفون رفت با زدن کلید بازشو به سمتمون برگشت _آقای کاشفی هستند. فرشته و‌فیروزخان که لبخند پیروزمندانه ای گوشه لبشون نشسته به طرف در سالن رفتند با اشاره‌ی نیما سینا به کمکش رفت... همینطور که تلاش می‌کرد بنشینه... آروم گفت _می‌مردی ازون موقع میومدی کمکم؟ _چه فایده باید از وسط حیاط برمی‌گشتی... دیر بلند شدی برادر من... بهت پیشنهاد داده بودم اجازه بده من نقش تورو‌با نهال بازی کنم اینجوری برای همه‌مون بهتر بود... حرفش یه جوری بود نگاهش کردم... همینطور که نگاه شرمنده‌ش روی نیما بود دستی به پشت گردنش کشید و‌ ازمون دور شد... نگاه نیما عصبی و دلخور همراه با اخم روی برادرش ثابت مونده بود... کلافه از اینکه‌ نمی‌فهمم در مورد چی حرف می‌زنن و‌ چی می‌گن از نیما پرسیدم _نمیخوای بگی جریان چیه؟ با شنیدن صدای مهمونا هردو سکوت کردیم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نیما خیلی سریع گفت _نهال میخوام مثل همیشه پیش اینام ز هرلحاظ بهترین باشی... به رفتار مامان و‌بابامم اصلا توجه نکن... مهم منم که تا ابدالدهر باهاتم... حرفاش نگرانم کرد... با سلام گفتن کسی چشم از نیما برداشتم دختری نسبتا هم‌سن و‌سال خود نیما با چهره‌ای که زیباییش رو‌ مدیون جراحی‌های صورتشه با اندامی خوش فرم که اون‌رو‌هم مدیون لباس جذبی هست که بر تن کرده. با لبخندی جذاب جلوتر اومد و‌خودش رو پرستو معرفی کرد... _سلام... پرستو هستم... احتمالا شما نهال هستی درسته؟ _سلام... بله با هم دست دادیم به گرمی حالم رو پرسید و جواب گرفت و بعد به طرف نیما رفت نگاهم به خانم و آقایی افتاد که به طرف ما میومدند ... خانومی که به محض دیدنش به یاد مامان فاطمه افتادم... قد و اندام کاملا شبیه اون ولی با لباسی زننده و جذب و چهره‌ای زیباتر که حاصل دست جراح زیباییه، کاملا معلومه مثل صورت دخترش چند بار تیغ جراحی رو به خود دیده... همراه با تکون سر سلام کردم... اون خانم هم به گرمی باهام احوالپرسی کرد بعد هم در همون فاصله ایستاد و با نیما احوالپرسی کرد آقایی که همراهشونه هم‌سن و سال و هم تیپ فیروزخانه... فقط جواب سلامم رو داد... احساس کردم از من خوشش نیومده... به نیما هم اصلا نگاه نکرد پسری حدودا بیست و‌ هفت هشت ساله جلو اومد و دستش رو دراز کرد _سلام نهال خانم ... پویانم _سلام خوشوقتم دستم رو خیلی گرم فشرد... از این کارش خوشم نیومد... بعد از اون دختری حدودا چهارده پونزده ساله که شیطنت از نگاه و‌ رفتارش می‌باره قبل از سلام‌کردن اول من رو‌ در آغوش گرفت _سلام عزیزم... منم پروانه‌ام دختر کوچک خونواده... نیما با طعنه گفت از غلظت لوس بودنت کاملا مشهوده که بچه کوچیک خونواده‌ای هستی نیاز به گفتن نبود... به استثنای کاشفی بزرگ بقیه اعضای خونواده آدمای خونگرم و با محبتی به نظر می‌رسند ابتدای حضورشون محور صحبتها بلایی بود که به سر نیما اومده... بهم گفته بود کسی متوجه نشه که من فهمیدم تصادفی در کار نبوده و‌ بخاطر حمله یه عده این اتفاق براش افتاده اما فیروزخان بی اهمیت به این موضوع کاملا شفاف جریان رو تعریف کرد در خلال صحبتها گفت _بله کاشفی جان همونطور که گفتم حدس می‌زنم کار کی باشه برای همبن به بچه‌ها سپردم ته ماجرارو در بیارن مطنین بشم از کجا آب می‌خوره... جدای از این بحث نمیفهپم این همه استرس و اضطراب تا قبل از اومدنشون بین خونواده نیما دلیلش چی بود؟ پروین از همه با شربت و شیرینی پذیرایی کرد ... نگاهم به نیماست ... همه‌ی حواسش به منه... تا تکون میخورم با نگرانی بهم چشم می‌دوزه هنوز نمی‌دونم این نگرانی بابت چیه... با اشاره به سینا ازش خواستم از کنار نیما بلند شه و‌جاش رو به من بده اما با چشم و‌ ابرو مدام کاشفی و پسرش رو نشون میده... نمیفهمم منظورشو برای همین بی‌خیال می‌شم فرشته هم معلومه کمی استرس داره کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تابحال هیچوقت اینجوری ندیده بودمش حتی در مراسم عقد که اون دعوا و‌درگیری شد و در تمام طول مدت عروسی هم خیلی ریلکس بود اما امشب یه خبراییه بعد از صرف شام که فیروزخان و‌ آقای کاشفی به دور از جمع یه گوشه نشستندو احتمالا مشغول صحبت پیرامون کار شدند... نیما اشاره کرد پیشش برم سینا کمی ازش فاصله گرفت و من کنارش نشستم دم گوشم گفت تا جایی که می‌تونم با پرستو و پویان هم‌ کلام نشم و همین خواسته باعث شد برعکس عمل کنم چون فکر می‌کردم از طریق اونها می‌تونم بفهمم جریان چیه اما باید دنبال یه فرصت مناسب می‌گشتم از کنارش بلند شدم و‌ روی مبلی نزدیک همسر کاشفی و دختراش که با فرشته میزگرد تشکیل داده بودند نشستم پرستو با دیدن من کامل به طرفم چرخید تا خواست حرفی بزنه نیما طوری اسمم رو باصدای بلند به زبون آورد که همه به طرفش چرخیدیم _نهال عزیزم میای کمکم کنی برم اتاق؟ خیلی خسته شدم درست نیست اینجا دراز بکشم متوجه هدفی که داره شدم به‌خاطر همین رو به سینا گفتم _سیناجان میشه لطفا کمک نیما کنی؟ و دوباره به پرستو نگاه کردم این‌بار سینا صدام کرد _نهال جان نیما اجازه نمیده من کمکش کنم شمارو می‌خواد کمی نگاهشون کردم رو به نیما لب زدم _یکم دیگه هم بنشین عزیزم پنج دقیقه دیگه میام این بار فرشته به کمکشون اومد _دخترم پاشو‌خودتم از رنگ و‌روت معلومه خیلی خسته‌ای برید استراحت کنید لبخندی زدم _ممنونم مامان دوست دارم بیشتر پیش مهمونا باشم نیما جان هم پنج دقیقه رو‌ دیگه می‌تونه صبر کنه رو به پرستو گفتم _ببخشید عزیزم داشتی چیزی می‌گفتی نگاهی به جمع انداخت _می‌شه باهم بریم‌تو حیاط؟ نیاز به هوای تازه دارم ایستادم _با کمال میل بفرمایید... و جلوتر راه افتادم پشت سرم میومد که همزمان پویان هم ایستاد _منم میام کمی نگاهش کردم، آخه تو برای چی میخوای بیای اما چیزی نگفتم دستم رو دستگیره در بود که پروانه و پشت سرش سینا هم به دنیالمون میومدند... همه تلاشم اینه که به نیما نگاه نکنم می‌دونم میخواد صدام کنه برای همین سریع در رو باز کردم و با یه تعرف لسانی قبل از همه خودم خارج شدم در لحظه حیاط دویست متری خونه پدرشوهرن رو از نظر گذروندم حیاط قشنگیه فقط حیف کوچیکه گوشه حیاط یه الاچیق کوچیکه به بچه‌ها نگاه کردم با حضور پویان کمی معذب بودم برای همین لب زدم _ما دخترا میریم تو الاچیق شماهم هرجا راحتترید همونجا بنشینید برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی نیمکتهای زیبای آلاچیق می‌نشستیم پسرها هم کنارمون جا گرفتند پویان دقیقا در مقابل من نشست به سینا نگاه کردم _شماها چرا اومدین اینجا؟ خندید _خوب من دوست دارم در جمع شما باشم _شاید ما دخترا حرف خصوصی داشته باشیم _حرف خصوصی در کار نیست به پرستو که این حرفو زد نگاه کردم پس احتمالا اون‌ با اعضای این جمع مشکلی نداشت پروانه بی مقدمه گفت _خبر داری کارخونه‌تون مال داداش من شد؟ بی اختیار نگاهم سمت پویان رفت با لبخندی ژکوند تماشام میکرد سریع خودمو جمع و جور کردم نمی‌دونستم خواهرش داره راست میگه یا نه؟ معمولا من از فعالیتهای اقتصادی نیما و‌پدرش اطلاعی نداشتم حالا هم نمی‌فهمیدم چرا باید کارخونه مال این شازده شده باشه...و اینم نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم احساس میکنم همشون منتظر عکس‌العمل من هستند بنابراین گفتم _ببین عزیزم... من بخاطر اموال نیما همسرش نشدم برای همین هراتفاقی در تجارت و حیطه‌ی کاری اون بیفته برای من اصلا مهم نیست... مهم خود نیماست سینا با به حرف اومد _اینو راست می‌گه... من خودم دیدم وقتی نیما رو در این وضعیتی که امروز شما دیدین ملاحظه کرد درجا غش کرد... منکه اولش فکر کردم سکته ناقصو زد ولی سکته نبود به خیر گذشت... بعد هم زد زیر خنده... پرستو کمی خودش رو جلو کشید _واقعا برات مهم نیست نیما و پدرش دیگه کارخونه ندارن؟ _چه اهمیتی داره؟ لابد یکی بهترش رو میخوان بخرن یا یه جای بهتر سرمایه‌گذازی میکنند... پویان همچنان ساکت بود و‌ با همون لبخند مسخره آبرو بالا داد و‌من رو به خواهرش نشون داد.. _بفرما نگفتم؟ اون شب توی تالار در نگاه اول عشق و وفای واقعی رو تو چشمای این دختر دیدم... اتفاقا همه بچه‌هام همینو می‌گفتند... متوجه منظورش نشدم برای همین سوالی به پرستو نگاه کردم تا شاید اون برام تعریف کنه و بگه جریان از چه قراره... که دوباره پویان که مشخصه سوالم رو خوند به حرف اومد _اون شب... مراسم عروسی‌تون _اما من شنیدم که خونواده شما در شب عروسی ما تشریف نداشتین... _بقیه نه... اما من بودم... پدرو مادرم اون شب ایران نبودند پرستو و‌ پروانه رو هم من نیاوردم اون شب وقتی تورو کنار نیما دیدم خیلی حسرت خوردم تو این زمونه یه دختر با ظاهری نچرال و همه‌ی ویژگی‌های خاص یه آدم عاشق برای نیما یکم زیادیه... یهو صدای سینا در اومد _هی... آقا پویان مراقب حرف زدنت باش... دکتر؟ واسه بقیه دکتری واسه ما پویان کاشفی... پویان با تکون دست یه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) پویان با تکون دست بروبابایی نثار سینا کرد واقعا این آقا دکتره؟ پس چرا تیپ و رفتارش نشون نمیده؟ حتی تحصیلکرده هم به نر نمیاد چه برسه به اینکه دکتر هم باشه... با آوردن اسمم نگاهش کردم _ببین نهال خانم من فقط به امید دیدن نسرین به عروسی شما اومدم... اما نتونستم ببینمشون... از هرکی هم پرسیدم گفتند بخاطر معالجه پدر و برادرتون به خارج از کشور رفتند میتونم بپرسم ایشون کی برمیگردند؟ شنیدن اسم نسرین مثل نسیم خنک بهاری روحم رو جلا داد اما بخاطر حرفایی که می‌شنوم با تعجب چشم دوختم به دهان پسر جوان روبروم ... که همین الان فهمیدم هم دکتره و هم عاشق نسرین، یعنی خواستگاره؟ از هیجان شنیدن این حرف کمی توی جام جابجا شدم و‌ خودم رو جلو کشیدم _یعنی الان شما میخوای بگی بعنوان خواستگار نسرین دنبالش می‌گردی؟ _بله... _میتونم بپرسم نسرین رو از کجا می‌شناسی؟ خوب یادمه موقع عقدمون کاملا پوشیده و معذب یه گوشه نشسته بود... وقتی از راه رسیدند و‌داخل ساختمون میومدند یه لحظه چشمم بهش خورد... من از زمان دانشجویی عاشق دخترای، دخترای، معلومه بقیه حرفشو یادش نمیاد چون تند تند به حالت فکری بشکن می‌زد اخرش گفت خودت بگو دیگه شماها چی میگین؟ _اهان نجیب و باحیا بودم... با دیدن اون دختر دلم رفت...وقتی از نیما پرسیدم گفت احتمالا خواهر نهال رو میگی... زنگ ردم به پرستو و‌ گفتم یه دختر چادری محجبه اومده تو مجلس ازش فیلم بگیره اونم ماموریتو به درستی انجام داده بود... بعدم که انگار چیزی یادش اومده باشه دست تو جیبش کرد و‌گوشی موبایلش رو‌در آورد و با کمی بالا پایین کردن صغحه رو بروم گرفت... خدای من این که عکس نسرینه... با چهره میکاپ و موهای شینیون شده و لباس مجلسی... یاد روز عقدم افتادم اونروز نسرین بیچاره چقدر حرص خورد بخاطر اینکه اونقدر که توسط نامحرم شلوغ و پررفت و آمد بود مجلسمون... فقط یکی دوبار اونم بمدت شاید ده دقیقه تونست چادر و مانتو و شالش رو در بیاره با چشمان گرد شده پرسیدم عکس خواهر من تو گوشی تو چکار می‌کنه؟ غم‌زده لب زد _بهت که گفتم از پرستو خواستم عکسشو برام بگیره... اونم چندتا عکس ازش گرفت که فقط دوتاش به درد می‌خورد... وقتی به مادرم گفتم قبول نکرد که برای خواستگاری اقدام کنه... می‌گفت دختری مثل اون نمیتونه با امثال ما کنار بیاد هردوتون بخاطر تفاوت مسائل فرهنگی و‌اقتصادی اذیت می‌شید اما من کوتاه نمیومدم... موقع عروسی‌‌ تو ونیما فقط به عشق اینکه بتونم نسرین رو ببینم از سفری که خیلی برام مهم بود صرف نظر کردم اونجا هرچه بیشتر روابط تو و‌نیما رو در کنار هم می‌دیدم فقط به این نتیجه می‌رسیدم که اشتباه کردم به حرف خونوادم اهمیت دادم اونجا بود که آرزو می‌کردم کاش من بجای نیما کنارت بودم... آخه حیا و معصومیت خاصی در رفتار امثال شما هست که من هیچ وقت در دخترای اطراف خودم ندیدم... از حرفی که زد یکه خوردم... چقدر بی‌پروا حرف می‌زنه از طرفی میگه عاشق حیا و معصومیت امثال شما هستم از طرفی با بی‌حیایی تمام بهم میگه کاش من جای نیما کنارت بودم... واقعا درکش نمی‌کنم با ادامه حرفاش از فکر خارج شدم _وقتی تو تونستی خودت رو‌ با شرایط نیما وفق بدی صددرصد نسرین هم می‌تونه فردای عروسی‌تون وقتی موضوع رو با جناب بهادری مطرح کردم ایشون گفت عروس من با خواهراش زمین تا آسمون تفاوت دارند گفت شما از اول دلت می‌خواست شبیه نیما باشی اما نسرین خیلی زیاد پایبند اعتقاداتش هست... دوباره نگاه به صفحه گوشیش کرد و‌با حسرت ادامه داد برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی دلتنگشم... تمام این چندماه مدتها به عکسش نگاه کردمو باهاس حرف زدم... با اخم گفتم _اولا شما بیخود کردی عکس نسرینو تو گوشی خودت نگه داشتی دوما اگه اینو می‌فهمی که نسرین بخاطر نجابتشه که خیلی به دلت نشسته بهتره اینم بدونی این همه مدت هیچوقت راضی نبوده یه نامحرم حتی یه نظر به عکسش نگاه کنه... هرکس اعتقادات خودش رو داره... الان تو عکسهای عروسی من رو با خودت داشته باشی من ناراحت نمی‌شم نیما هم همینطور اما نسرین فرق داره اون راضی نیست عکسی رو که با پوشش کامل داره نامحرم بهش نگاه کنه حتی اگه در قالب یه خواستگار یا عاشق دل‌خسته‌ی شیدا باشه چه برسه به اینکه هرروز و هرلحظه اونم چی به یکی از عکسای بدون پوشش و با ارایش ... اون حتی مقابل پدرو برادرمم حیا می‌کنه اونوفت تو بقول خودت ساعتها بهش نگاه کردی؟ هول شده گفت _باور بفرمایید بی هیچ منظوری بوده... یه نگاه مایوسانه به سرتاپاش انداختم و گفتم _واقعا شما پزشکی؟ خندید پزشک که نه... من دکترای علوم و مهندسی صنایع غذایی دارم همیشه آرزوم بود یه کارخونه مواد غذایی داشته باشم و حالا پدرم منو به آرزوم رسوند یهو سینا پرید وسط حرفش _بله آقا کاشفی با حُقّه اونو از چنگ بابام در اورد که بده به تو قبل از اینکه پویان جواب بده خواهرش پرستو لب باز کرد و با جیغ جیغ گفت _مراقب حرف زدنت باش داری در مورد پدر ما سه تا حرف می‌زنی... مگه مجانی یا اجباری از بابات گرفته؟ پولشو داده سینا پوزخندی زد _آره پولشم داده... خیلیم زیاد... مرتیکه کلاهبردار گفتن همین یه جمله کافی بود تا پرستو و پروانه شروع به جژغ و فریاد و ناسزاگویی کنند... اما پویان با فریادی بلند باعث شد همه‌شون خفه خون بگیرن _ساکت باشید ببینم پسره‌ی گستاخ خوبه خودت درجریان همه چی هستی و این حرفو می‌زنی خیلی بده آدم به طمع چیزی یه شرطو شروط و قول و قراری بذاره و بعد که می‌بینه به نفعش نیست زیرش بزنه تو که مردش نیستی و جنم نداری بی‌خود می‌کنی وارد بازی بزرگترا می‌شی که شاهد بعضی چیزا که اذیتت می‌کنه هم نباشی ... بعد از گفتن این حرف رو به خوهراش کرد _می‌تونم ازتون خواهش کنم تا حرف من با نهال خانم تموم نشده چیزی نگید؟ حتی مقابل یاوه‌گویی‌های این آقا... بعدم با صدایی جدیدتر ادامه داد اگه نمی‌تونید سکوت کنید پاشید برید داخل... هردو با تکون سر تایید کردند که ساکت می‌مونند دوباره بهم نگاه کرد _من نیتم بقول خودتون خیره... جز نسرین هم به کس دیگه ای هم فکر نمی‌کنم اگه ممکنه یه راه ارتباطی با ایشون به من نشون بده... و با دست سینا رو نشون داد _من می‌دونم نیما هم مثل داداشش از من و پدرم عصبانیه... شاید شما رو هم با حرفاش نسبت به من بدبین کرده... برای همین هم نمی‌خوای من و‌ خواهرت بهم برسیم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) از حرفایی که زد هم عصبانیم و هم از طرفی خنده‌م گرفت در دل گفتم اگه نسرین بدونه چه آدمی عاشق و دلباخته‌ش ده قطعا خودشو میکشه بنابراین همین طور که از جا بلند می‌شدم گفتم نه، نیما فقط خواسته واقعیت رو بگه... برای اینکه کاملا خیالتونو راحت کنم یه حقیقتی رو بهت میگم... ولی فقط خودت باید بشنوی... من دارم می‌رم داخل همراهم بیا تا بهت بگم‌‌.... تنها بیا چون فقط به خودت میگم بعد هم نگاه معنی داری به بقیه کردم راه افتادم یه نگاه به پشت سرم انداختم پویان بلند شد و‌پشت سرم اومد... وقتی باهام همقدم شد دوباره به پشت سر نگاه کردم بقیه سرجاشون نشستند... سینا داره یه چیزی میگه و اون دوتام گوش میدم شروع به حرف زدن کردم _همه اعضای خونواده‌م حتی نسرین بخاطر ازدواجم با نیما اونم به دلیل اینکه اعتقاداتمون شبیه هم نبود طردم کردند و‌ دیگه هیچ ارتباطی باهم نداریم اونا حتی حاضر نشدند بیان عروسی من... اگه می‌بینی رابطه من و همسرم باهم خوبه بخاطر اشتراکاتیه که هردو با افکارو عقاید هم داریم.... اما من هیچ نقطه اشتراکی بین تو و‌ خواهرم نمی‌بینم چون اگه همسر نسرین بشی اولین حقی که ازت می‌گیره اینه که حق نداری با نامحرم دست بدی و در جمعی که خانم بی حجاب هست حضور نداشته باشی... متعجب پرسید واقعا؟ یعنی آدم مطالبه‌گری هست؟ اصلا بهش نمیاد... _بله... اونقدر مطالبه گر که قبل از اینکه بهتون اجازه خواستگاری بده اونقدر در موردتون تحقیق می‌کنه تا متوجه همه‌ی مواردی که جزو تمایزاتتون هست بشه... و اونموقعه که هرگز حق نزدیک شدن به خودش رو نمیده چه برسه به خواستگاری. نسرین سخت مقید به همه باورهاشه پس لطفا قبل از هرچیز عکساشو پاک کن و بعد هم خودش رو فراموش کن و با قدمهای تند ازش فاصله گرفتم و خودم رو به در راهروی سالن رسوندم وقتی وارد سالن شدم که نیما خیلی عصبی و کلافه چشم دوخته به در... با دیدن من رنگ نگاهش مضطرب شد... میتونستم بفهمم به چی داره فکر میکنه و دلیل نگرانیش چیه... اون میترسه من بخاطر نسرین دوباره به اون خونه برگردم و به واسطه این ازدواج رفت و آمدم بیشتر بشه... پویان اگرچه مثل نیما اهل دین و‌عمل نیست اما یه سری محاسن بیشتر از نیما داره اینکه تحصیلکرده‌ست و‌دکترا داره اینکه قلمبه سلمبه حرف می‌زنه اینکه با کلاستر از نیما رفتار میکنه یه نقطه مثبت براش محسوب میشه... اما قبل از همه اینها زمانی برای نسرین و‌ خونواده‌ش ارزشمنده که اون آقا دارای وجاهت اعتقادی و دینی هم باشه... با لبخند به طرفش رفتم و به احتیاط کنارش نشستم همچنان نگاهم می‌کرد تا خواستم چیزی بگم سر به زیر انداخت دستش رو‌گرفتم _ببین نیما جان این پسره هرچقدرم تحصیلکرده باشه محاله نسرین جواب مثبت بده پس من بهش ادرس ندادم... اونا خونواده‌ی قبلی من بودند دیگه باهم کاری نداریم حتی این موضوعو به این پسره هم گفتم یهو سر بلند کرد و توی چشمام زل زد _یعنی نمی‌خوای دنبال اینا راه بیفتی بری برای نسرین بساط عروسی به پا کنی؟ _نه عزیزم... حتی اگه آدم موجه و مناسبی برای نسرین بودند من باز هم با اون خونه و‌ آدماش کاری ندارم نسرین برای من یه آشنای دوره... وقتی اسمشون میاد دلتنگشون می‌شم اما نه اونقدر که بخوام دوباره ببینمشون... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) راه من و اونها از هم جداست مثل دوتا خط موازی هرچقدر بریم بهم نمی‌رسیم... به پویان هم گفتم محاله نسرین بهش جواب مثبت بده پس بی‌خیالش بشه... همون موقع خانم کاشفی صدام کرد _نهال جان می‌شه یه لحظه بیای پیش ما؟ میدونستم چی میخواد بگه با لبخند از پیش نیما که بلند می‌شدم بوسه‌ای به گونه‌ش زدم _خیالت راحت عزیزم هیچ چیزی باعث به هم زدن آرامش زندگی‌مون نمی‌شه. لبخند روی لبش نشست . اما به تلافی این مهمونی اجباری و پنهانکاری حقش بود یکم اذیتش کنم دم گوشش گفتم بعدا باید جریان کارخونه رو شفاف بهم توضیح بدی دیگه دلم نیومد بیشتر ازین اذیتش کنم و پیش خانم کاشفی رفتم اونا فکر کردند اگه بفهمم کارخونه رو از دست داده ناراحت میشم؟ درصورتیکه من با دارایی نیما کاری نداشتم وجود خود نیما برام مهم بود کنار مادرشوهرم نشستم و رو به خانم مسن مقابل کردم _جانم _پویان برات تعریف کرد؟ _چشمم به دستان درهم قفل شده‌ی مامان فرشته افتاد... خبر از اضطراب بالای اون می‌داد بدون اینکه نگاه ازش بردارم گفتم _بله اتفاقا ازش دلخور شدم که حرفای نیما و‌ پدرش رو باور نکرده جریان کارخونه هیچ ارتباطی با روابط ما نداره... خونواده من خصوصا نسرین معتقد به خیلی چیزا هستند که حتی خود من براشون ارزشی قایل نبودم برای همین تونستم خوشبختی رو با نیما تجربه کنم... افق دید نسرین با من که خواهرش بودم همسو نبود چه برسه به آقا پویان.... اصلا گزینه‌های مناسبی برای هم نیستند... نسرین و خونوادم من رو بخاطر سبک شمردن اعتقاداتشون طرد کردند آیا به نطر شما با اون همه تعصب به آقا پسر شما اجازه شرفیابی میدن؟ بوضوح برق شادی رو میشه تو چشماش ببینی اما چهره آدمایی که بهشون برخورده باشه به خودش گرفت _طوری حرف میزنی که انگار ما کافر بالفطره‌ایم وسط حرفش پریدم چون می‌دونستم‌چی می‌خواد بگه پس جواب دادم _اختیار دارید قصد جسارت نداشتم فقط خواستم عمق فاجعه رو متذکر بشم... درسته نه من و‌ نه شما کافر نیستیم اما یه فرقی که با امثال نسرین داریم اینه که ما خودمون حد و حدود شرعی رو برای خودمون تعیین می‌کنیم اونم بر اساس خواست و علایق خودمون... اما نسرین و خونواده من بر اساس چیزی که علما از فهم آیات قران بهشون دستور میدن... حتی اگه نکات و‌دستورات دینی اقتباس شده از مفاهیم و‌تفاسیر قران نقطه مقابل خواست و‌علایقشون باشه... بعد از گفتن این حرف بغض سنگینی به گلوم نشست... برای همین ببخشید آرومی گفتم و‌از کنارشون بلند شدم به طرف اتاقی که فرشته در اختیارمون گذاشته رفتم... اینایی که برای خانم کاشفی بلغور می‌کردم حرفایی بود که یه روز داداش نریمان برام توضیح داده بود... نمی‌دونم حالا که با تلاش زیاد تونسته بودم مهرشون رو ار دلم خارج کنم چرا دوباره دلتنگش شدم... زمزمه کردم داداش... داداش... دوباره یاد نسرین افتادم نسرین... نسرین... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با یاداوری چهره‌ی مهربون مامان و بابا دیگه کنترلی روی اشکهام ندارم همه‌ی وجودم حضور و آغوش گرمشون‌ رو‌ طلب می‌کرد ... با صدا شروع به گریه کردم... بی اختیار هق می‌زدم و گریه می‌کردم... سرم رو رو به بالا گرفتم خدایا این زندگی ارزش گذشتن از خونواده‌م رو‌ داشت؟ یهو یاد مامان نیره و براتعلی افتادم... چشمه‌ی اشکم به ناگاه خشک شد... محبتی که از یوسف و فاطمه روی قلبم نشسته بود مثل لایه‌ای نازک کنار زده شد اما محبت و دلتنگی برای نسرین و نریمان همچنان سرجاش هست‌.. با فکر به اینکه تمام سالهایی که من در کنار پدرومادر واقعیم نبودم اما اون دونفر بهمراه نیلوفر همیشه محبت خالص پدرومادرشون رو در سایه ی فداکاری پدرم داشتند دوباره حس تنفر جای دلتنگی و محبت خواهرانه رو پر کرد... بر لبم جمله‌ی _از همه‌تون متنفرم‌... جاری شد سرم رو بین دستام گرفته بودم و زجه می‌زدم هنوز با احساسات دوگانه خودم کنار نیومده بودم که در اتاق باز شد... با خیال اینکه نیماست جیغ زدم... _می‌خوام تنها باشم اما با صدای پدرشوهرم آروم سرم رو بالا آوردم... با دیدن صورت خیس و احتمالا سُرخم لب زد _خدا لعنتت کنه کاشفی... خدا لعنتت کنه پویان هرچی میگم بی خیال اون دختره بشید عروس منو هوایی نکنید ول کن نیستند در ذهنم مرور کردم... الان منظورش از "دختره" نسرینه؟ بهم بر خورد اون حق نداره به نسرین توهین کنه... نسرین اونقدر قابل احترام هست که حتی لفظ کمرنگی مثل "دختره" از نظر من برای اون توهین بزرگی محسوب بشه لب زدم _بابا نسرین "دختره" نیست و کشدار و با بغض ادامه دادم _ دختر خانومه...اون خیلی خانومه دستاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا آورد خیلی خب... معذرت می‌خوام اخه شنیدن زجه‌هات و این حال خرابت بهمم ریخت... ازت ممنونم که خودت نیمی از واقعیت رو به اینا گفتی... چون نیما فکر می‌کرد گفتن حقیقت تو رو ناراحت کنه بخاطر همین اجازه نمی‌داد بهشون بگیم دیگه با اون‌خونواده ارتباطی نداریم... به صلاح هم نبود اینا آدرس منزل یوسف رو پیدا کنند... چون با اولین ارتباط ممکنه اون‌ پسره ، اسمش چی بود؟ با کمی فکر گفت _ آهان جواد... دوباره بیاد اینجا و با چرندیاتش هم اعصاب مارو خورد کنه هم تورو پرسشی نگاهش کردم _مگه جواد دنبال منه؟ کلافه سر تکون داد... _میشه بعدا در موردش حرف بزنیم؟ الان من برم این مهمونای شوم بدقدممون رو رد کنم برن بعد هم بوسه ای روی موهام زد و‌ وقتی ازم دور می‌شد صداش رو شنیدم که آروم زمزمه می‌کرد _ کارخونه رو که از چنگ این پسر در آوردن، جوابشونم که گرفتند پاشن برن دیگه... و از اتاق خارج شد... به فکر فرو رفتم جریان کارخونه چیه که من ازش بی‌خبرم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همونطور که روی تخت خودم رو جمع کرده بودم پاهام رو دراز کردم و دستهام رو کنارم رها کردم... آخرش این غم و غصه و احساسات دوگانه من رو از پا در میاره هنوز نمی‌دونم دلتنگشونم یا متنفر اما فکر نسرین هرلحظه لبخند به لبم میاره _آخی... نسرین... اگه بفهمه یه آدم تحصیلکرده که دکترای صنایع غذایی داره خواستگارشه شاید خوشحال بشه اما یقینا فهمیدن اینکه عکس بدون حجابش دست همون آدمه که بواسطه‌ی علاقه ای که بهش پیدا کرده به خودش اجازه داده هرروز تماشاش کنه میدونم اون رو به مرز عصبانیت و‌جنون می‌رسونه... صدای تقه‌ی در بلند شد جوابی ندادم دوباره صداش بلند شد و این‌بار دستگیره در بالا پایین شد و نیما در چارچوب در ظاهر شد دیدنش باعث شد انرژی مضاعفی در درونم احساس کنم با کمک سینا جلو اومد بلند شدم تا روی تخت بنشینه اما روی مبل نشست و به سینا اشاره کرد بیرون بره سینا نگاهم کرد و با لحنی عصبی گفت _تحت فشاره اذیتش نکن با تعجب جواب دادم _من؟ بی حرف از پیشمون رفت و وقتی به در اتاق رسید یه نگاه دوباره بهم کرد _از وقتی وارد زندگی این بدبخت شدی هرروز یه بساط براش درست می‌کنی در رو پشت سرش بست رو به نیما گفتم _درکتش نمی‌کنم... الان با من بود؟ این چه حرفیه سینا زد؟ نگاهش رو به نقطه‌ای دوخته... _ولش کن قبل از اینکه بنشینم گفتم _ الان بابت اتفاقی که برای کارخونه افتاده غمبرک زدی؟ نیما هزار بار بهت گفتم اموال تو برای من خیلی مهم نیست من اونقدر در زندگی بی پولی و فقر چشیدم که با نصف نصف دارایی تو هم می‌تونم زندگی شاهانه داشته باشم _تو خیلی خوبی نهال... عشق واقعی کنار تو معنا پیدا میکنه _ممنون عزیزم تو هم خوبی... _گفتی در مورد کارخونه همه چی رو بهت بگم _در سکوت فقط نگاهش کردم _راستش قبل از عروسی سر یه اشتباه کوچیک کارخونه رو از دست دادم و این یعنی ضرر... بابام خیلی ضرر کرد البته گفته دوباره مثل همونو برام فراهم می‌کنه... چشمام بیشتر ازین گشاد نمیشد. _خودت میگی کارخونه مگه به همین راحتی می‌شه یکی دیگه خرید؟ فدای سرت که نداری... نگاهم کرد با ذوق پرسید الان این حرفو واقعا زدی؟ از ته ته دلت؟ _بله... درسته وقتی زن تو شدم بخاطر اینکه بچه مایه‌دار بودی خیلی کیف می‌کردم اما نیما من عاشقتم، واقعا عاشقتم... پولدار که باشی درسته نوع خوشی‌هامون قشنگتر می‌شه ولی میزان عشق و‌علاقه رو که با پول و ثروت و دارایی نمی‌شه یکی کرد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) انگار خیالش خیلی ازم راحت شد که دست باز کرد و دعوتم کرد به اغوشش برم ذوق زده بغلش کردم که یهو یادم اومد دنده‌ش شکسته و درد می‌کنه هینی کشیده و خودم رو به عقب کشیدم اما بخاطر اینکه محکم گرفته بود تکون نخوردم کمی که گذشت رهام کرد نگاهی به قفسه سینه‌ش که بخاطر تنفس بالا پایین می‌شد کردم _مگه دنده‌هات نشکسته بود؟ _شرمنده دستش رو پشت گردنش کشید _نه... کشدار و پرسشی گفتم _نه؟ خندید _راستش نه... و دستش رو بالا برد و‌ توری که روی باندپیچی سرش بود برداشت و باند رو باز کرد _راستش اول خواستم بابامو گول بزنم که بخاطر شکستگی دنده‌م مهمونی امشبو کنسل کنه... اما اون زرنگه، زود فهمید دارم فیلم بازی می‌کنم ولی اونقدر بابت اومدن اون مرتیکه... پویان... نگران بودم احساس کردم بهتره به نقشم ادامه بدم گوشه لبم رو‌ پایین دادم _یعنی چی؟ _راستش تازه همین دیروز فهمیدم کارخونه رو کاشفی از چنگ بابام درآورده و‌به نام پسرش کرده... وقتی بابا گفت پویان خواستگار نسرینه و هرطور شده می‌خواد تورو ببینه با خودم گفتم وقتی اونا رو ببینی هم از جریان کارخونه مطلع می‌شی و هم به خاطر نسرین و برقراری تعامل بین کاشفی‌ها و خونواده‌ی نسرین دوباره هوایی می‌شی که خونواده‌ت رو ببینی... عصبی صدام بالا رفت _خوب همه این حرفا درست... اما این بچه بازیا یعنی چی؟ خودت دیدی وقتی با سر باندپیچی شده و صورت کبود دیدمت چه حالی شدم اونوقت حتی تا بیمارستان دنبالم نیومدی _مقصر بابامه... نذاشت بیام همش می‌گفت حالا که تا اینجا اومدی بقیه‌ش رو هم ادامه بده چون مطمین بودیم پویان حتما امشب بحث کارخونه رو وسط می‌کشه و بهت میگه کارخونه‌م مال اون شده ... بابا گفت صددرصد نهال بابت از دست دادن سرمایه‌ت ناراحت می‌شه اما شاید کاشفی وقتی منو در این وضعیت ببینه جلوی اون پسر ابلهش رو بگیره تا حرفی در رابطه با این موضوع بهت نزنه اما دیدی که آخرشم گفت نگران این بودیم که بهم بریزی صدام بالا رفت دلمو شکستید... هم تو هم بابات به خاطر اینکه اینجوری منو بازی دادی... چه بازی مسخره‌ایه راه انداختین؟ این حماقت شاید از تو بعبد نباشه اما از بابات توقع نداشتم خنده عصبی کردم واقعا توقع نداشتم کف دستم رو روی سرم گذاشتم کمی بالا رو نگاه کردم _یعنی رسما از دیشب سرکارم گذاشتین؟ یاد مادرش افتادم که از دیشب چقدر غصه‌ی پسرش رو خورده... _شما حتی مامانتم بازی دادین... واقعا دلت برا مامانت نسوخت اونهم برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۳۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) واقعا دلت برا مامانت نسوخت خصوصا وقتی بال بال زدنش رو برای بهبودی حال خودت دیدی؟ با حالتی شرمنده لب زد _توکه حالت بد شد و بردنت بیمارستان اونجا بابا بهش گفته بود همش فیلمه _ابروهام در هم گره خورد _باورم نمی‌شه تنها آدم نامحرم به تومن بودم؟ من با بقیه کاری ندارم اما اینکه تو .... تو هنوز بعد از این همه مدت منو نشناختی خیلی ازت دلخورم‌... واقعا دلم شکسته بود تا بحال اینقدر احساس خسران نکرده بودم اشکم رو که پشت پنجره‌ی چشمم جمع شده بود با اولین پلک به روی گونه هدایت کردم _نمی‌دونم چی بهت بگم؟ فقط در یک جمله... خیلی نامردی... همه‌تون نامردین _اینجوری حرف نزن عشقم ما فقط نمی‌خواستیم خیلی اذیت بشی؟ _من اذیت نشم؟ _یعنی فکر می‌کنی از دیشب خیلی بهم خوش گذشته؟ _ آقا نیما... نمی‌دونم تابحال این حسو تجربه کردی یا نه... اگه تجربه نکرده باشی نمی‌تونی حال منو درک کنی... احساس می‌کنم پشتم خالی شده... حس می‌کنم به یه دیوار قدیمی سست تکیه زده بودم‌... باورهامو نسبت به خودت و‌پدرت خراب کردی... بعد از بابام و‌نریمان که به خاطر ازدواج با تو پشتمو خالی کردند فکر می‌کردم می‌تونم متکی ، با دست سرتاپاش رو دوبار نشون دادم می‌تونم متکی به تو باشم... اما ظاهرا خیلی اشتباه کردم... یاد سینا افتادم _سینا هم می‌دونست جریان از چه قراره؟ _نه... چون اگه اون می‌دونست باهام همکاری نمی‌کرد... با خل بازی و مسخره‌بازیاش گند می‌زد به نقشه‌م... یادآوری اتفاقات دیشب تا حالا، باعث شد دوباره عصبی‌تر بشم... خشمگین نگاهش کردم _حلالتون نمی‌کنم اینهمه وقت همه‌تون منو اسکول کردین؟ _بهم حق بده... نمی‌دونستم واکنشت چی می‌خواد باشه... _یعنی چی؟ یعنی منم بخاطر ترس از واکنشهای احتمالی تو همیشه میتونم پنهان‌کاری و مخفی‌کاری داشته باشم؟ کمی نگاهم کرد و بی حرف بلند شد ولش کن این حرفارو مهم اینه که خوشبختانه به خیر گذشت... حدودا یه ساعت دیگه مهمونا رفتند... فیروز خان و فرشته در ظاهر ادمای دقیق و با تدبیری به نظر می‌رسند اما در عمل مثل بچه‌ها رفتار می‌کنند... الان این بچه‌بازی‌ها چیه که از دیروز راه انداختند... جالبه کل خونواده به دنبال یه فکر و هدف بچگانه با هم همکاری هم می‌کردند... در کل افکارشون خیلی به نظرم مسخره میاد... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨