زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
واقعا دلت برا مامانت نسوخت
خصوصا وقتی بال بال زدنش رو برای بهبودی حال خودت دیدی؟
با حالتی شرمنده لب زد
_توکه حالت بد شد و بردنت بیمارستان اونجا بابا بهش گفته بود همش فیلمه
_ابروهام در هم گره خورد
_باورم نمیشه تنها آدم نامحرم به تومن بودم؟
من با بقیه کاری ندارم
اما اینکه تو ....
تو هنوز بعد از این همه مدت منو نشناختی خیلی ازت دلخورم...
واقعا دلم شکسته بود تا بحال اینقدر احساس خسران نکرده بودم
اشکم رو که پشت پنجرهی چشمم جمع شده بود با اولین پلک به روی گونه هدایت کردم
_نمیدونم چی بهت بگم؟
فقط در یک جمله... خیلی نامردی...
همهتون نامردین
_اینجوری حرف نزن عشقم ما فقط نمیخواستیم خیلی اذیت بشی؟
_من اذیت نشم؟
_یعنی فکر میکنی از دیشب خیلی بهم خوش گذشته؟
_ آقا نیما... نمیدونم تابحال این حسو تجربه کردی یا نه...
اگه تجربه نکرده باشی نمیتونی حال منو درک کنی...
احساس میکنم پشتم خالی شده... حس میکنم به یه دیوار قدیمی سست تکیه زده بودم...
باورهامو نسبت به خودت وپدرت خراب کردی...
بعد از بابام ونریمان که به خاطر ازدواج با تو پشتمو خالی کردند فکر میکردم میتونم متکی ،
با دست سرتاپاش رو دوبار نشون دادم
میتونم متکی به تو باشم...
اما ظاهرا خیلی اشتباه کردم...
یاد سینا افتادم
_سینا هم میدونست جریان از چه قراره؟
_نه... چون اگه اون میدونست باهام همکاری نمیکرد...
با خل بازی و مسخرهبازیاش گند میزد به نقشهم...
یادآوری اتفاقات دیشب تا حالا، باعث شد دوباره عصبیتر بشم...
خشمگین نگاهش کردم
_حلالتون نمیکنم
اینهمه وقت همهتون منو اسکول کردین؟
_بهم حق بده... نمیدونستم واکنشت چی میخواد باشه...
_یعنی چی؟
یعنی منم بخاطر ترس از واکنشهای احتمالی تو همیشه میتونم پنهانکاری و مخفیکاری داشته باشم؟
کمی نگاهم کرد و بی حرف بلند شد ولش کن این حرفارو
مهم اینه که خوشبختانه به خیر گذشت...
حدودا یه ساعت دیگه مهمونا رفتند...
فیروز خان و فرشته در ظاهر ادمای دقیق و با تدبیری به نظر میرسند اما در عمل مثل بچهها رفتار میکنند...
الان این بچهبازیها چیه که از دیروز راه انداختند...
جالبه کل خونواده به دنبال یه فکر و هدف بچگانه با هم همکاری هم میکردند...
در کل افکارشون خیلی به نظرم مسخره میاد...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
دلم نمیخواست بیشتر ازین اینجا بمونم... اما اونقدر از جهت فکری و روحی خسته بودم که ترجیح دادم چیزی نگم...
صبح با صدای سشوار از خواب بیدار شدم
به طرف صدا چرخیدم
نیما مشغول خشک کردن موهاش بود...
معمولا عادت داره هرصبح یه دوش مختصر بگیره...
همینطور نگاهش میکردم که متوجه نگاهم شد...
برگشت و با لبخند بهم چشم دوخت...
_سلام بانو...برخیز که ظهر شد...
نگاهم به ساعت دیواری کشیده شد
_عه چه زود ساعت یازده شد...
و با گفتن این جمله از روی تخت پایین اومدم...
به همراه نیما یه صبحونه مختصر خوردم...
و یساعت بعد با یه خداحافظی کوتاه به خونه خودمون برگشتیم...
در راه داخل ماشین
خیلی دوست دارم بدونم حالا که کارخونهای وجود نداره نیما قراره چکار کنه ؟
_ببخشید قربان اگه جسارت نباشه وبرداشت غلط از حرفام ندارید یه سوال داشتم
با لبخند گفت
_بفرمایید
_ابتدا شفافسازی کنم صحبتم رو...
با اون کارخونه کاری ندارم
یه سوال کلی دارم
اینکه شما از کی و کجا قراره مشغول به کار بشی؟
_خوب معلومه شرکت...
از اولم قرار نبود من کارخونه برم چون امورات اونو به یکی میسپردم...
خودم قرار بود فقط به شرکت برم
و گاهی هم به کارخونه سر بزنم
_خوب بعنوان همسرت میتونم بپرسم شما مدیر یا رییس چه شرکتی هستید؟یه شرکت هرمیه درسته؟
_چکار به این کارا داری؟
بقول خونوادهت مهم اینه که قراره بابت درامدی که میخوام کسب کنم زحمت بکشم تا حلال باشه...
بعد با دست راست روی بازوی دیگرش که تکیه به شیشه ماشین داشت و فرمون رو چسبیده بود کوبید
البته نه با زحمت این
بعد با همون دست سرشو نشون داد
بلکه با زحمت هوش و ذکاوت
سری تکون دادم و گفتم
_موفق باشی باهووووش... باذکاااااوت
و هر دو خندیدیم
...
امروز هم مثل دیروز با تهوع از خواب بیدار شدم... از بس توی خونه خودمو حبس کردم دارم مریض میشم...
سه ماه از تاریخ عروسیمون گذشته...
نیما هرروز ساعت ده صبح میره شرکت و ساعت پنج به خونه بر میگرده...
گاهی حتی برای نهار به خونه بر نمیگرده...
گاهی اوقات روز سرکار نمیره و شب قبل از شام میره و نیمه شب برمیگرده...
اون اوایل خیلی ناراحت میشدم و بهش شک میکردم که نکنه زیر سرش بلند شده اما وقتی فهمیدم با پدرش هست واقتضای شغلشونه تلاش کردم با شرایط کنار بیام وخودم رو وفق بدم.
روز وشبم تکراری شده...
پروین خیلی وقته روزهای فرد از ساعت ده صبح تا ۸ شب برای کمک میاد پیشم.
اگه اون هم پیشم نمیومد بیشتر احساس تنهایی میکردم...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
#استوری | #خانواده
✘ تو خونه، بقیه ملاحظهات رو میکنن و ازت حساب میبرن؟
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
با اینکه نیما خیلی هوامو داره و هروقت خونهست من رو بیرون میبره تا اوقاتمون رو باهم بگذرونیم اما احساس تنهایی وپوچی و یکنواختی میکنم...
هروقت بهم میگه برای ثبت نام آموزشگاه رانندگی آماده باشم یهجور از زیرش در میرم
من نه جایی رو میشناسم و نه دوستی دارم که باهاش رفت وآمد کنم پس گواهینامه هم به دردم نمیخوره...
دیشب نیما بهم گفت آخر این هفته به مهمونی دعوتیم... با اینکه میدونه از آخرین مهمونی که من رو برده دیگه رغبتی برای رفتن به اون دورهمیها ندارم اما گفت حضورمون خیلی مهمه...
نمیدونم میتونم راضیش کنم که من همراهش نباشم یا نه...
یاداوری اتفاقات اون شب حالمو بد میکنه برای همین به آشپزخونه رفتم...
هنوز نیمساعت تا اومدن پروین باقی مونده، پس باید خودم رو سرگرم کنم تا خاطره اون شب نکبتبار اذیتم نکنه...
نمیدونم واقعا نیما متوجه اتفاقی که نزدیک بود برام بیفته نشد یا خودش رو به ندونستن میزنه...
از دیروز بخاطر تهوعی که دارم خوب غذا نخوردم... هوس قرمه سبزی کردم...با فکر اینکه شاید اگه نهار قرمه سبزی باشه میتونم ازش بخورم...
خودم دست به کار شدم...
تا هم سرگرم بشم و هم خوب جابیفته...
سبزی و گوشت رو از داخل فریزر بیرون آوردم...
چاقو ارهای رو برای پوست گرفتن و خورد کردن پیاز برداشتم دستهی عسلی رنگش من رو به یاد کت شلوار مجلسی انداخت که اون شب به تن کرده بودم...
لباسم به انتخاب نیما بود کت جذبی که از کمر کمی گشاد میشد با شلوار دمپا...با مغزی قهوهای رنگ... و خوش دوخت و خوش پوش
هر کی اون رو تنم میدید آدرس مزون رو ازم میگرفت...
نمیدونم چرا نیما اصرار داشت از کنارش تکون نخورم ولی چون مدام در جمع اقایون حضور پیدا میکرد از نگاههای برخی معذب میشدم گاهی ازشون فاصله میگرفتم.
فرشته هم که در این مهمونیها و جمع دوستانش به کل من رو فراموش میکنه...
کنار سوسن عروس یکی از دوستان فیروزخان ایستادم در حال مکالمه باهم بودیم که تکهای از ژله اناری که میخوردم روی یقه لباسم افتاد
با اینکه خیلی سریع تمیزش کردم اما برای رفع لکهای که مونده بود مجبور شدم به سمت سرویس بهداشتی برم.
بالاخره با کمی مایع تونستم تمیزش کنم
اما لباسم خیلی خیس شد
چشمم به خشککن دست تعبیه شده روی دیوار افتاد
با خوشحالی به طرفش رفتم
لباسم رو در آوردم و قسمت خیس شده رو زیرش قرار دادم...
زمان زیادی طول کشید تا خشک بشه...
دوباره پوشیدم و در آینه مو و میکاپ صورتم رو هم بررسی کردم همه چی عالیه... نگاهم روی سینه ریز ظریف و زیبایی افتاد که نیما به تازگی برام خریده... خیلی زیبا و چشمنوازه...
روی گردنم مرتب کردم و در حالی که همه حواسم به اون بود از سرویس خارج میشدم
که با شخصی برخورد کردم..تقریبا میشه گفت در اغوشش جا گرفتم...
سر بلند کردم با دیدن
مرد روبهروم خشکم زد
این که اون مردک هیز و چشم چرون تیموریه...
یکی از دوستان مشترک نیما و پدرش.
مردی تقریبا سیساله که قبلا فکر میکردم مجرده... اما به تازگی شنیدم متاهله و زن و بچه داره...
خیلی سریع خودمو جمع وجور کرده و عقب کشیدم...
با صدایی خشک وخشن که عصبانیت توش موج میزد با فریادی خفه غریدم
_جلوی سرویس زنونه چه غلطی میکنی؟
لبخند چندش از روی لبش محو شد
_ببخشید نمیدونستم اینجا زنونهست
خواستم تابلویی که کنار در روی دیوار نصب شده بود نشونش بدم اما دستم روی هوا خشک شد...
با تعجب اون سمت در رو نگاه کردم...
قبلا هم متوجه نگاههای معنیدارش رو خودم شده بودم که سعی میکردم خوشبین باشم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۷۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
مطمینم وقتی وارد میشدم خودم به توسط همون تونستم سرویس رو تشخیص بدم...
خیلی عجیب بود...
کنار گوشم با لحنی دورگه گفت
_بانوی زیبا با این همه طنازی دل من رو هم دریاب
حرفی که شنیدم مثل سطل آب یخی بود که روی سرم ریخته باشند
با اخم به طرفش چرخیدم...
مرتیکه گستاخ بیشرم
تا خواستم حرفی بزنم
چشمم به دوتا خانم افتاد که به سمت مون میومدند برای همین بدون حرف سریع راهم رو به سمت جایی که نیما ایستاده بود کج کردم...
صدای مردک رو از پشت سر میشنیدم که نهال خانم صدام میکرد
نزدیک نیما که شدم با دیدن اخم مابین ابروهاش احساس کردم متوجه اتفاقات مقابل سرویس شده...
اما بهش که رسیدم یه نگاه به اطراف کرد وبا لبخند کنارم ایستاد
دستم رو گرفت
_بیا بریم برقصیم
_نه نیما... مقابل این همه چشمای حریص من نمیتونم...
دستم روکشید
بیا عزیزم ... اینقدر لوسبازی در نیار...
واقعا درک نمیکنم...
وقتی متوجه نگاههای دختران و بعضی خانمها روی چهره و تیپ جذاب نیما میشم
از حرص و حسادت یا اینکه اسمش رو شاید بشه غیرت گذاشت دلم میخواد دست نیمارو بگیرم و اصلا اجازه خودنمایی بهش ندم..
اما اون عمدا دلش میخواد با نشون دادن من به بقیه فخر فروشی کنه...
جالبتر اینکه فکر میکنه اینطوری بهم بها میده...
یکم دیدگاهمون با هم متفاوته...
اما چون میدونم نمیتونه استدلالم رو درک کنه همیشه سکوت کردم...
با صدای زنگ زنگ سالن به خودم اومدم...
پروینه... با اینکه کلید داره اما همیشه قبل از ورود به داخل خونه زنگ هم میزنه...همینطور که در قابلمه رو روش قرار میدادم تازه به خودم اومدم...
نگاهی به اطراف کردم
تمام مدتی که خورش رو آماده میکردم اصلا متوجه گذر زمان و حتی مراحل کاری که مشغول بودم نشدم...
یه دفعه بوی بدی در مشامم پیچید و دوباره عوق زدم ... فرصت رفتن به سرویس رو ندارم
ناچار خودمرو به سینک رسوندم...
فقط حالت تهوع دارم اما چیزی بالا نمیارم...
پروین در حالیکه دست راستش رو روی پهلوش قرار داده وارد شد وسلام کرد
_سلام خانم... بمیرم چی شده؟
نگاه از گاز که قابلمه خورش روش بود گرفت و به من دوخت
چرا شما غذا گذاشتید؟
اونم با این حال و روزتون
_چیزیم نیست... دیروز صبح هم وقتی بیدار شدم فقط حالت تهوع داشتم اما یساعت بعد بهتر شدم
ولی امروز هرلحظه داره بیشتر میشه
کمی نگاهم کرد و بعد هم مِنمِن کنان گفت
_جسارته خانوم ... حتما باردارید؟
چی میشنیدم؟ یعنی ممکنه باردار باشم؟
با اینکه فعلا قصد بچهدار شدن نداشتیم اما فکر کردن به این موضوع هم حالم رو خوب میکنه...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۵۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
لبخند از روی لبم محو نمیشه
جلو اومد و دستم رو گرفت و کمکم کرد روی صندلی بنشینم
_درست میگم خانوم؟
_نمیدونم ...
باید به نیما بگم زودتر بیاد بریم آزمایش بدم
با دست کانتر رو نشون دادم
_گوشیمو بهم بده
_وقتی روی کلمه "عشقم" ضربه زدم
با خودم فکر میکردم اگه نیما بفهمه ایا خوشحال میشه یا نه؟
بعد از سه تا بوق جواب داد
_جانم عزیزم... زود بگو سرم شلوغه...
_اول سلام
_ خیلی خب سلام... زندگ زدی سلام یادم بدی؟
نفسم رو پرصدا بیرون دادم نخیر تو محاله یاد بگیری...
نتونستم شادی که در صدام موج میزد رو پنهان کنم
_نه... یه کار مهم داشتم...
_چی؟
_میای بریم آزمایش خون بدم؟
_برای چی مگه مریض شدی؟
_نه بابا... اگه تونستی خودت حدس بزنی؟
_نهال میگم سرم شلوغه تمرکز ندارم
لوس نشو ... خودت بگو...
_آزمایش بارداری
کمی به سکوت گذشت... احساس کردم تلفن قطع شده...
اما لحظهای بعد جواب داد
_راست میگی نهال؟ واقعا؟
از صداش معلومه اونم خیلی خوشحال شده
_دیروز و امروز از وقتی بیدار شدم حالت تهوع دارم...
از صبح هوس قرمه سبزی کردم اما وقتی بار گذاشتم حالم بد شده
یهو صداش خشن شد
_چرا تو غذا گذاشتی؟
پس پروین کدوم گوری بود؟ نتونستم بگم بخاطر فرار از فکر کردن به اون تیموری هیز اینکارو کردم...
بنابراین جواب دادم
_عه نیما اینجوری بداخلاق نشو...
تا قبل از رسیدنش دوستدداشتم خودم زودتز درست کنم...
البته دروغ هم نبود... واقعا نمیتونستم صبر کنم احتمالا هوش کرده بودم...
دوباره لبخند شادی روی لبم نشست...
وقتی به خونه اومد از خوشحالی روی پاهاش بند نبود یه شاخه گل دستش بود با رقص به طرفم اومد و بغلم کرد...
_زودتر حاضر شو بریم ببینیم واقعا دارم بابا میشم؟
وقتی جواب ازمایش رو تحویل گرفتیم و مطمین شدیم باردارم...
من رو به یه کافه برد و همونجا ترتیب یه جشن دو نفره رو داد...
گفت فعلا چیزی به مامانم نگو میخوام سورپرایزشون کنم...
فردای اون روز سرکار نرفت سفارش پخت چند نوع غذا و دسر داد
اما کیک رو به بهترین قنادی که سراغ داشت سفارش داد...
به یکی زنگ زد وگفت تا یساعت دیگه یکی رو بفرسته تا خونه رو تزیین کن
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
تا قبل از اومدن خونوادهش همه کارها انجام و خونه به زیبایی تزیین شده ...
به اتاق رفتم و لباس شیک و زیبا پوشیدم
و دسته موهای لختم رو شونه و یه گیره مرداریدی روش زدم...
وقتی پدرومادر نیما از راه رسیدند با خوشحالی تزیینات خونه رو نگاه میکردند
_بهبه ... مناسبت جشنتون چیه؟
نیما به مادرش که با اشتیاق این سوالو پرسید گفت
_کمی صبر کنید میفهمید...
پروین با قهوه وکیک ازشون پذیرایی کرد و نیمساعت بعد سینا هم از راه رسید
اوهم که پذیرایی شد...
فیروزخان طاقت نیاورد و از نیما پرسید
_نکنه اون معامله رو تو مشتت گرفتی؟
نیما هم خندهکنان نه محکمی گفت و دست من روگرفت و کنار بادکنک بزرگی که روی استند وصل شده بود ایستاد سوزنی که از قبل به دست گرفته بود رو نشونم داد و گفت آماده باش
وقتی بادکنک ترکید کلی تیکههای زرورق ز
ریز شده در هوا پراکنده شدند و بعد هم یه دست لباس بچگونه که با روبان بسته بندی شده بود و یه لباس دیگه که اونهم با ربان و پاپیون زیبا بسته بندی شده روی میز افتاد...
اول لباسی که به رنگ ابی فیروزهای بود رو برداشت...
بهش میومد لباس زنونه باشه
پاپیونی که با روبان بسته شده بود رو باز کرد و با باز شدن لباس از خجالت آب شدم...
سارافون بارداری بود...
فیروز خان و سینا هنوز گنگ نگاه میکردند
اما فرشته که متوجه جریان شده بود به طرفم اومد ومن رو در آغوش کشید و قربون صدقه منو نیما میرفت... بعد هم نیما رو در اغوش کشید وتبریک گفت...
وقتی برگشت و با چهره پوکر دو مرد روبروش مواجه شد گفت
_هنوز نفهمیدین؟
سینا گفت
_تولد نهاله؟ ولی الان نبودا؟
فرشته سرش رو به معنی نه بالا داد...
بعد هم رو به من وهمسر نازنینم یه ببخشید گفت ولباس کوچولوی دیگه ای که با روبان سفید و صورتی بسته بندی وپاپیون خورده بود رو باز کرد و یه دست لباس نوزادی خیلی کوچولوی نازنازی رو نشون همه داد
و تازه بقیه هم فهمیدند مناسبت این مهمونی چی هست...
فیروز رومو بوسید و بهم تبریک گفت...
سینا دستمروبه گرمی فشرد و دست روی شونهم گذاشت
_مراقب عشق عمو باش...
از خجالت سر به زیر انداختم
قبل از ترکیدن بادکنک نمیدونستم داخلش چه خبره... از ایده ای که برای رسوندن پیغامِ پدرومادر شدنمون استفاده شده خیلی خوشم اومد
بعدا که از نیما پرسیدم گفت کار همونیه که برای طراحی و تزیین اینجا اومده بود...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۵۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
اون شب با شوخی و خنده ی نیما و سینا و سفارشات مامان فرشته تموم شد...
البته فیروز خان قول یه کادوی حسابی رو بهم داد...
هرروز فرشته به دیدنم میاد و پروین رو مجبور میکنه تا میتونه مراقب استراحت و تغذیهم باشه...
برای شنبهی بعدی پیش یه فوق تخصص زنان برام نوبت گرفته ...
فردا هم باید خودم رو برای مهمونی که به گفته نیما خیلی مهم و حیاتی هست آماده کنم...
با اینکه اصلا تمایلی برای شرکت ندارم اما بهترین لباس و وسایلم رو انتخاب کردم...
موقع رفتنمون بود به پروین گفتم شالم رو دوباره اتو بزنه...
وقتی مشغول کارش شد ناگهان جیغ خفهای کشید و روی زمین نشست...
بسرعت خودم رو بهش رسوندم
_چی شده پروین؟
_ ببیخید خانم چند روزه پهلوم درد میکنه یهویی دوباره تیر کشید...
الان خوب میشم...
قبل از رفتن به نیما گفتم بجای اینکه داوود مارو برسونه خودت رانندگی کن و از داوود بخواه که پروین رو دکتر ببره...
نیما با اکراه قبول کرد
خیلی وقت بود اونو پشت فرمون ندیده بودم...
ژست خاص دلبرانهای گرفته...
زدم روی دوشش
_اوهوی نیماخان اونجا با هیچ دختری نمیرقصی منو هم وادار نمیکنی باهات برقصم...
_یعنی از الان رقصیدن برات خوب نیست؟
به نگرانیش خندیدم و دلم خواست یکم اذیتش کنم
_نمیدونم در موردش چیزی از دکترم نپرسیدم
چیزی نگفت من هم دیگه ادامه ندادم وبا لذت به مرد با جذبه روبروم چشم دوخته بودم...
کمی بعد متوجه نگاهم شد
به طرفم سر چرخوند
با لبخند گفت
_نخوری منو
وهردو خندیدیم
احتمالا نزدیک محل مهمونی رسیدیم چون مثل همیشه با پدرش تماس گرفت...
اونا زودتر از ما رسیده بودند...
وقتی دوشادوش نیما وارد سالن شدم
با دیدن صحنه روبروم شگفت زده شدم..
معلومه خیلی هزینه شده...
با خانم کاشفی که به استقبالم اومده سلام واحپالپرسی کردم با دست جایی که مادرشوهرم نشسته بود رو نشونم داد
با اشاره به نیما باهم به طرفش رفتیم...
و در بین راه به بعضی مهمونها سلام میکردیم...
با صدای پویان نیما ایستاد و من هم به طرفش چرخیدم..
زیادی خوشتیپ شده
دلم نمیخواست بهش دست بدم اما برسم این محفل و برسم ادب دست دراز کردم و اینبار هم به گرمی دستم رو فشرد...
همیشه از ارتباط این شکلی خوشم میومد ولی اینکه یه مرد دستمو دیر رها کنه متنفرم...
دیگه نموندم تا بیشتر باهم صحبت کنیم به طرف فرشته رفتم با دیدنم صندلی کنارش رو نشونم داد
به محض در آوردن پالتوم یکی از خدمه جلو اومد و ازم گرفت
روی صندلی نشستم
دوساعته که اینجاییم وفقط پذیرایی میشیم.
فرشته مثل همیشه هر لحظه با یکی گرم صحبت میشه... شدیدا احساس خستگی میکنم ...
اوایل این مهمونیا حالم رو خوب میکرد اما رفته رفته برام عادی شد البته وقتی در رفتار حاضرین در مهمونی دقیق که میشم خیلی از رفتارها درشان یه خانم یا آقای متشخص نیست اونم با این سطح از تحصیلات و ثروت...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
چشمم به پویان افتاد چه زود فراموش کرد عاشق نسرینه چون از وقتی اومدیم هر بار یا یه دختر گرم میگیره...
نیما رو نمیبینم برای همین همینطور که نشستهم آروم به عقب بر میگردم هنوز پیداش نکردم چشمم به پویان افتاد با اشاره دست پشت سرم رو نشون داد کامل چرخیدم و رد جایی که نشونم میداد رو ادامه دادم رسیدم به نیما که با یه دختره گرم صحبت کردنه...
میگم چرا پویان دلش برام سوخت وکمکم کرد نیما رو پیدا کنم؟ نگو مبخواست مچشو برام باز کنه...
قبلا همیشه نیما از اول تا پایان مهمونی یا با من بود یا با آقایون
اما این چندمین باره که دور از چشم من با دخترها و خانمهای جوان خلوت میکنه
از همون اولین باری که به این مهمونیا میومدم همیشه تا وقتی داخل مهمونی هستم جو اینجا باعث شادی وحال خوشم میشه
هنوز نفهمیدم چرا وقتی به خونه بر میگردم احساس کسلی و بیحوصلکی دارم
البته این مهمونی ودو مهمونی گذشته دلیلش گرم گرفتن نیما با دختراست
اما اگه حتی این اتفاق هم نیفته دیگه چیزی نمیتونه شادم کنه...
فکر میکنم هیچ کدوم از حضار واقعا احساس خوشی ندارند و همه دارن وانمود میکنند شادند
موقع صرف شام در کنار نیما بودم
نیمساعت بعد رو بهش گفتم من خیلی خستهام حوصلهم سر رفته
اگه میشه زودتر به خونه برگردیم اما گفت به مدت نیمساعت مثل همیشه با همکارانش جلسه دارند
حوصلهی هیج کدوم از آدمای حاضر در مهمونی رو نداشتم وقتی از پیشم رفت
دورترین نقطهی سالن رو انتخاب کرده وگوشهای روی مبل نشستم...
خدمه در رفت و آمد بودند
از یکی از خدمهها که اقا بود شنیدم که به اون یکی گفت خسته شدیم فعلا خیلی کار نیست بیا اینجا بشینیم تا برات تعریف کنم..
من پشت سرشون بودم و از این فاصله به خوبی صداشون رو میشنیدم...
مردی که بهش میومد سی ساله باشه با صدایی که پر از غصه بود گفت
_ زنم رو اولین بار جلوی دبیرستانش دیدم... رفته بودم خواهر زادهم رو بیارم اما با دیدن دختری که از هرجهت با همه دخترای اون مدرسه متفاوت بود احساس کردم خیلی ساله میشناسمش وعاشقش هستم...
دختره خیلی بی پروا وسرزبوندار بود بدجوری مهرش به دلم نشست و مدتی بعد از دوستی باهم ازدواج کردیم از زندگیمم راضی بودم
یاد خودم ونیما افتادم... اتفاقا اونم من رو جلوی دبیرستانم دید و به گفته خودش از زبون درازی و حاضر جوابیم خوشش اومده بود و بالاخره بعد از اونهمه موانعی که سرراهمون بود باهم ازدواج کردیم...
کنجکاو بودم بقیه حرفای اون آقا رو بشنوم پس با دقت حواسمو دادم بهش...
اما یه روز که به مغازه دوستم رفته بودم خانم جوان زیبایی رو اونجا دیدم اسمش شیرین بود با همون نگاه اول منو تحت تاثیر قرار داد و ازش خوشم اومد
انگار نه انگار خودم زن و بچه دارم و خیلی هم عاشقشونم... کمی با اون خانم حرف زدم اونم انگار از من بدش نیومده بود چون براحتی باهم شماره تلفن رد و بدل کرده وارتباطمون شکل گرفت...
فهمیدم شیرین به تازگی بخاطر اعتیاد همسرش ازش جدا شده و تنها زندگی میکنه.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
پارت اول رمانی که به خاطرش به کانال دعوت شدید👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
اسکان و غذای ارزان مشهد 🕌
باورت میشه اینجور جایی توی مشهد با فاصله فقط ۳ دقیقه ای از حرم مطهر
قیمت اسکان و غذای منو انتخابی فقط 400 هزار تومن باشه؟ 🤩😳
اگه شما هم قصد دارین به مشهد مسافرت کنید حتما توی کانال ما عضو بشین 🥰
https://eitaa.com/joinchat/3153789347Ce3c012e501