🔴پایان دیابت🔴
میخوای دیگه دیابتی نباشی⁉️
❌دیگه نیازی نیست تا ابد انسولین بزنی
و قرص مصرف کنی❌
میخوای بدونی چه جوری؟؟
فرم زیر رو پرکنید تا راهنماییتون کنم👇🏼👇🏼
https://digiform.ir/w524ca79d
🔸مشاوره 🔸
📲 09924088803
بیا تو کانال زیر عضو شو تا بگم بهت 👇🏼👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/1170080101C5793ff0db4
May 11
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
تا شب هزار جور فکر به سرم زد شام رو با خونواده خوردم اومدم اتاقم صدای زنگ گوشیم بلند شد، با عجله گوشی رو برداشتم نگاه کردم دیدم خودشه حمید رضاست. دکمه پاسخ رو زدم
_بله بفرمایید
_سلام الهام خانم حالتون خوبه
نمی دونم چرا تپش قلب گرفتم
_سلام ممنون
_چه خبر
_خبری خاصی نیست
_ایکاش میشد باهاتون حضوری صحبت کنم امروزم تو رستوران خیلی منتظرتون شدم که نیومدید
هر چی تلاش کردم که بگم شما نامحرم هستید و گناه داره زبونم نچرخید گفتم
ببخشید که نیومدم
نه خواهش میکنم. واقعییتش بنده امروز
ساکت شد. عه حرفت رو بزن دیگه چرا داری جون به سرم میکنی، بعد از یه مکث چند ثانیه بالاخره با یه لحن خجالت آمیزی لب زد
بنده امشب میخواستم از شما درخواست ازدواج کنم
وااای با شنیدن این حرف از طرفی خیلی خوشحال شدم، از یه طرف قلبم از کار افتاد.
انگار از پشت گوشی حال من رو فهمید پشت سر هم گفت
الهام خانم، الهام خانم خوبی
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
بله خوبم
از دست من ناراحت شدید
نه نه
میتونم نظرتون رو بپرسم
چقدر دلم میخواست بهش بگم، بله با کمال میل. مکثی کردم و گفتم
اجازه بدید روی پیشنهادتون فکر کنم
خوبه ولی خیلی طولش نده، ببخشید الهام خانم کاری ندارید
نه
شبتون بخیر
شب شما هم بخیر
تماس رو قطع کردم از خوشحالی دلم میخواد جیغ بزنم. از ذوقم از اتاقم اومدم بیرون اشاره کردم به خواهرم
بیا کارت دارم
فوری اومد تو اتاقم. در اتاق رو بستم پریدم بغلش. و پشت سر هم گفتم
مریم بالاخره گفت، بالاخره گفت
مریم هم من رو در آغوشش فشرد و گفت: چی رو بالاخره گفت...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_بهم گفت قصد ازدواج باهام داره و میخواد رابطه مون جدی باشه
لبخند کمرنگی زد و بهم خیره شد. متوجه نمیشم منظورش چیه! درکش نمیکردم انتظار داشتم خوشحال بشه و از این حرفم استقبال کنه. چون میدونست که من چقدر دلم میخواد ازدواج کنم. ریز سر تکون دادم
_چرا هیج واکنشی نداری؟ تو که خوب میدونی من چقدر دوست دارم ازدواج کنم
آهی از ته دل کشید
_خواهر من وقتی چیزی ازش نمیدونی و شناختی روش نداری چرا داری احساس مثبت نشون میدی و تمایل داری جواب بله بدی. طرف بعد از سالها رفت و امد خانوادگی وقتی میان خواستگاریش دو دله جواب بده یا نده، بعد تو بدون هیچ شناختی میخوای بله بدی؟
_وااا تو ذوقم نزن دیگه، خب تحقیق میکنیم این همه آدم تحقیق کردن و ازدواج کردن منم روش مگه قدیما پدر مادرا از هم شناخت داشتن؟ طرف تا موقع عقدش نمیدونست زنش کیه و شوهرش کیه،
نگاهم رو از روش برداشتم و دلخور گفتم
_خیلی پسر وارسته ای
_من و نگاه کن
نگاهم رو دادم تو صورتش
_واقعا که الهام : وارسته؟ دقیقا منظورت از وارسته چیه؟
باکلاسِ، با شخصیتِ، آدم خوبی و قابل اعتمادیه
پوزخندی زد
_ادامه بده، بگو. خوش لباسه، اتو کشیدس. لفظ قلم حرف میزنه. آخه مگه به ظاهر کسی میشه اعتماد کرد از روی ظاهر قضاوتش کردی!
از دستش ناراحت شدم برو بابایی زمزمه کردم و لب زدم
_من صدات کردم با ذوق برات تعریف میکنم بعد تو به من اینجوری میگی
_نه الهام من دوست دارم تو خوشبخت بشی یه خورده بیشتر فکر کنی. ما اصلا چیزی از فرهنگ اونا نمیدونیم و شناختی ازشون نداریم حتی نمیدونیم طرز برخوردشون چطوریه یا اصلا با شرایط ما کنار میان یا نه؟ بعد تو همینطوری خوشحال شدی!
_به فال نیک میگیرم، دلم خیلی بهش افتاده
_تو دلت به همه میافته، دلت به قبلیا هم میافتاد
اه بلندی کشیدم و لبه تختم نشستم
_باشه تو درست میگی حالا بذار بیاد ببینیم چی میشه
مریم از اتاقم بیرون رفت اون شب تا صبح نخوابیدم و فقط فکر میکردم از طرفی واقعا دلباخته حمید رضا شده بودم با تمام وجودم دوسش داشتم احساس میکنم که میتونه خوشبختم کنه احساس میکنم حمید رضا همون مرد رویاهای منه که میتونه زندگیم رو کامل کنه تا دم دمای صبح بیدار بودم صدای اذان که به گوشم رسید خواب عمیقی مهمون چشم هام شد وقتی از خواب بیدار شدم که افتاب خودشو پهن کرده بود روی تختم، از گرمای نور افتاب بیدار شدم آه بلندی کشیدم من که تا اذان بیدار بودم ای کاش نماز صبحم رو خونده بودم. باید یه تصمیم جدی بگیرم برای درست زندگی کردن
دیگه میخوام واقعا مسیر زندگیم رو عوض کنم. باید از گذشته ای که مخلوط بود به گناه و نافرمانی از خدا کناره بگیرم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مرتضی رو دوست داشتم و واقعا با تمام بد اخلاقی هاش به زندگی باهاش فکر میکردم تا اینکه متوجه شدم من برای اون فقط ی ابزار بودم. و معنی دیگه براش ندارم اون یه نفر دیگه اورده بود تو خونه ای که برای من اجاره کرده بود. یا حتی میثم رو من واقعا دوست داشتم و اون خیلی راحت دست رد به سینه من زد و منو طرد کرد رفتارهای اونها روح و روان منو داغون کرد از درون فرو ریخته بودم و متاسفانه مقصر اصلی تمام این مسائل خودم بودم...
یک آن چشم هام رو بستم و دلمو وصل کردم به خدا، از ته دل گفتم
_خدایا شکرت که بالاخره منو متوجه اشتباهاتم کردی خدایا ازت ممنونم که دست منو گرفتی
اه بلندی کشیدم در حال شکرگزاری خداوند بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد چشمهام رو باز کردم و نگاهم افتاد به شماره حمید رضا با شادی بسم الله الرحمن الرحیم رو زمزمه کردم و جواب دادم
_الو بفرمایید
صداش که خیلی به دلم مینشست به گوشم خورد
_سلام صبحتون بخیر
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم
_سلام صبح شما هم بخیر
_چیشد فکراتون رو کردید؟
واقعا نمیدونستم چی باید بگم با خودم گفتم الکی طولش نده و ناز نکن حالا اینکه واقعا اومده جلو و داره رسمی خواستگاری میکنه بعد از کلی من من اروم گفتم
_بله
_ ببخشید نتیجه فکرتون چی شد؟
_ نتیجه فکرهای من مثبت هست و میتونید با خانواده تشریف بیارید
_فقط اگر میشه من حتما باید ی جلسه با شما صحبت کنم
نمیدونستم قبول بکنم یا نه دودل بودم خدایا قبول بکنم یا نکنم! خب اینها وقتی بیان برای خواستگاری بابام میگه برید باهم صحبت کنید. همون موقع صحبت میکنیم.
بین دو دلی بدی گیر کردم یه دلم میگه اگر میخوای دست از اینکارها برداری واقعا دست بردار و بگو بیاد توی خونه صحبت کنیم، یه دلم میگه اگر بگی بیاد خونه شاید پشیمون بشه و کلا دیگه نیاد خواستگاریت، نمیدونم چی شد یک دفعه گفتم:
_باشه کجا صحبت کنیم؟
بدون مکث گفت:
_امروز برای نهار همون رستوران
صدایی در درونم گفت داری چیکار میکنی میخوای یه نشستی با نامحرم داشته باشی؟ خب بذار بیاد خونه، نمیدونم چرا دوباره نَفسَم غلبه کرد به اعتقاداتم و قبول کردم
_باشه به این شرط که فقط در مورد پیشنهاد شما صحبت کنیم
خندید و گفت
_خجالت میکشی بگی پیشنهاد ازدواج؟
جوابش رو با تکخند کوتاهی دادم خداحافظی کردیم و تماس رو قطع کردیم به محض اینکه گوشیم رو کنار گذاشتم دلشوره و عذاب وجدان اومد سراغم که...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
روز سختی داشتم خسته و نزار بودم . اصلا نمیتونستم روی پاهای خودم بایستم. از دانشگاه بیرون اومدم. هنوز چند قدم نرفته بودم که ماشینی کنارم ایستاد. نگاه کردم. امیر حیدری. یکی از هم کلاسیام_سلام آقای حیدری . _سلام. بیا بالا میرسونمت. اولش مکثی کردم اما از اونجایی که خیلی خسته بودم بدون مخالفت سری تکون دادم_ یه وقت مزاحم نباشم؟ _ نه چه حرفیه بفرمایید. آدرس خونه رو به آقای حیدری دادم .دیگه نزدیکای خونه بودیم که با کمی مِن مِن گفت_ راستی سحر خانم میتونم یه سئوال بپرسم؟ _ بله بفرمایید._ شما کسی تو زندگیتون هست؟ گیج و منگ نگاهش کردم که گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
باز هم دارم اشتباه میکنم.
مدام صدایی توی سرم میگفت اینکارت درست نیست. ولی دلم نمیخواد به حرفش گوش کنم دوست دارم به این صدا اهمیت ندم مدام نفس عمیق میکشم و سعی در قانع کردن صدای درونم دارم. با خودم میگم کار بدی که نمیکنم با حجاب میرم صورتمو میپوشونم حرفهای اضافه نمیزنم بحث رو جوری پیش میبرم که فقط در مورد ازدواج اجازه صحبت کردن داشته باشه. تمام افکارم رو پس زدم و از اتاق بیرون زدم به سرویس رفتم و بعد از انجام کارهام و خوردن صبحانه از مامان خداحافظی کردم و به مقصد محل کارم خونه رو ترک کردم، تمام مشتری های ترجمه ای برام میومدن نمیتونستم کارشون رو قبول کنم همون چندتایی هم که قبول کردم اصلا متوجه نشدم که چی میخوان و قراره من براشون چه کاری انجام بدم بدون هیج تمرکزی فقط برگه های کاغذ رو گرفتم و گوشه ای از میزم گذاشتم حتی یادم نمیاد قرار گذاشتم چه روزی ترجمه ها رو بهشون تحویل بدم، لحظه شماری میکردم که زودتر ظهر بشه و برای نهار برم اما این عذاب وجدان و دلشوره لعنتی لحظه ای رهام نمیکنه. برای اینکه این دلشوره و عذاب وجدان رو ساکت کنم از مغازه بیرون زدم و با چشم دنبال بچه ای میگشتم که بهش پول بدم و ازش بخوام برام ادامس بخره.
لحظه ای که از مغازه خارج شدم با یه پسر بچه که از ظاهرش میشد فهمید خانواده فقیری داره میخواست از مقابل مغازه م رد بشه صداش کردم
_اقا پسر
برگشت سمتم با لبخند گفتم
_ یه لحظه میای پیشم کارت دارم
نزدیکم شد
_سلام خاله چی شده؟
_سلام عزیزم ؟ اگر بهت پول بدم میتونی بری برای من ی ادامس بخری و برای خودتم ی خوراکی؟
تا اسم خوراکی اومد چشم هاش برق زد و گل از گلش شکفت با تعجب گفت
_خاله به من پول میدی من خوراکی بخرم؟
_بله خاله جان پول میدم برای خودتم خوراکی بخری
سریع گفت
_بله بله میرم میخرم
با خودم فکر کردم که حتما خانواده این بچه باید مشکل مالی داشته باشن که این بچه برای ی خوراکی اینجوری خوشحال شده، سریع برگشتم داخل مغازه و از داخل کشو مبلغی پول برداشتم و به سمتش رفتم
_بیا عزیزم با اینا برای خودت خوراکی بخر با این یکی پولا ی ادامسم برای من
نگاهش روی پولهای قفل شد
_اما...اما این پول خیلی زیاده
_اشکال نداره عزیزم برو برای خودت خوراکی بخر
مظلومانه گفت
_خاله میشه خوراکی نخرم؟ تخم مرغ بخرم ببرم خونه با مامانم نهار بخوریم آخه ما هیچی تو خونمون نیست گرسنه ایم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
√ تنها علّتی که میتوانست قیام جهانی بر علیه استکبار راه بیندازد، اتفاق افتاد...
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نزدیک ساعت ناهار بود با اینکه خیلی تو فکر حسین بودم و براش ناراحت شدم که حتی به اندازه چندتا تخم مرغ و نون پول نداشتن. فوری وسیله هام رو جمع کردم به سمت رستورانی که با حمیدرضا قرار داشتم حرکت کردم قصد داشتم تا اونجایی که میتونم تلاشمو بکنم سر موقع برسم و همینم شد.
اطراف رستوران رو با چشمم گشتم ماشین حمیدرضا رو ندیدم وارد رستوران شدم و روی یکی از تختها نشستم فضای سنتی رستوران با آبنمایی که دقیقاً وسطش بود و در کنارش گاری گذاشته بودن و روش وسایل چای چیده بودند. آرامش خیلی زیادی بهم داد و باعث شد که استرسم رو فراموش کنم.
خودم رو سرگرم گوشی کردم که خدمتکار رستوران اومد سراغم و منو رو به سمتم گرفت. از دستش گرفتم و گفتم
_ ببخشید منتظر کسی هستم ایشون که بیان با هم سفارش میدیم.
سرشو بالا پایین کرد
_ایرادی نداره خانم هر موقع اومدن منم میام سفارش میگیرم
خدمتکار که رفت چند دقیقهای رو تنها نشستم تا بالاخره قامت حمیدرضا رو دیدم که از در رستوران وارد شد لباس آبی و شلوار طوسی که پوشیده تناسب رنگی خیلی قشنگی رو ایجاد کرده. از همون دور منو دید و به سمتم اومد لبه تخت نشست همزمان که کفشش رو در آورد گفت
_سلام خسته نباشی خیلی وقته که منتظرمی؟
دستی به شالم کشیدم و مرتبش کردم
_نه منم چند دقیقه هست که رسیدم.
سرشو تکون داد
_خوبه: غذا سفارش دادی؟
_ خدمتکار اومد سفارش بگیره اما من گفتم منتظر کسی هستم و میخوام با هم سفارش بدیم فکر کنم الان بیاد سفارش بگیره
منو رو برداشت و غذاشو انتخاب کرد و بعد منو رو گرفت سمت من
_ من میخوام جوجه کباب بخورم شما چی میخورین؟
_ برای منم کوبیده سفارش بدید
منو رو کنارش گذاشت. همزمان خدمتکار هم بالا سرمون اومد و پرسید
_ غذا تون رو انتخاب کردید
؟
حمیدرضا منو رو به طرفش گرفت گفت
_ یه پرس کوبیده با یه پرس جوجه همراه تمام مخلفاتی که توی رستورانتون دارید برامون بیارید...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁