من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی به حجاب اونم چادر و نماز رو آوروم. به همین دلیل به شدت با مخالفت پدرم و اذیت و آزارهاش روبرو شدم، پدرم من رو از یک زندگی مرفح محروم کرد. یک شب در مسجد بودم، خواهرم که در کانادا زندگی میکرد بهم زنگ زدو کلی زخم زبان و شماتت نثارم کرد. دلم خیلی شکست، و از خدا جوابی برای حرفهای نیش دار خوارم خواستم. از شدت گریه و زاری بیحال شدم که یک مرتبه دیدم مسجد پر از نور شد، انگار خورشید اومده بود در مسجد و انوارش رو پخش کرده بود. از میان اون همه نور شخصی به من نزدیک شد و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت بیا بریم وضع خواهرت رو بهت نشون بدم، به آنی روحم از جسمم جدا شد و خودم رو درسالنی که...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم به جوانان و نوجوانان این داستان زیبا و شگفت انگیز رو بخونید👌
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
اولین قسمت داستان در کانال سنجاق شده🌸
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
♨️#پارت💯
چادرم روجمع کردم وسرعتم رو بیشتر.هنوز حضور اون مزاحم رو پشت سرم حس می کردم:_خانم، افتخار می دید یه لیوان آبمیوه مهمونتون کنم؟
_خانم که وقتشون پُره، ولی من پایه ام. هر چی خواستی بخور مهمون من!
صدا آشنا بود. برگشتم و نگاهم ناباور روی صورت شخصی که پشت سر اون مزاحم ایستاده بود، خشک شد.
با چشمهای به خون نشسته نگاهش می کرد و دکمه های آستینش رو به قصد درگیری باز می کرد. پسر مزاحم هم که حسابی غافلگیر شدبود، طلبکارانه پرسید_جنابعالی؟
اخم سنگینی داشت و بدون اینکه چشم ازش برداره با خونسردی آستینش رو بالا می داد و گفت:_من مدیر برنامه های خانم هستم، قبلش باید با من هماهنگ میکردی!
دیگه فرصت حرف زدن بهش نداد و به آنی مشت سنگینش روی صورت پسر فرود اومد.
#باعشقتوبرمیخیزم
http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
ماجرایزندگی ثمین! دختری که برای رسیدن به عشقش خطر میکنه و یک سری اتفاقات باعث میشه اعتقاداتش رو از دست بده، تا حدی که به خیمه ی عزای امام حسین حمله میکنه و...😢
❤️با عشق تو بر میخیزم❤️
#اثریجدیدازنویسندهیرمانروزهایالتهاب(امیر و راحله)😍
http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31
4_5857075299878967663.mp3
6.37M
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐
🔸آرزویی که پیامبر صلی الله علیه وآله از آن تعجب کرد!
📚الكافي (ط - الإسلامية)، ج۸، ص۱۵۵
📚مشابه در الخصال صدوق، حدیث ۲۱
#حکایت
#امام_زمان عجل الله
قصّههای مَهدوی
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️ان شاالله بیش از پیش خودرا وقف راه خدا و اسلام کنید..
🌹شهید اسماعیل دقایقی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
محتواسازی معنا.pdf
1.22M
🌿🌹🌿
مجموعه #عکسنوشت
عملکرد درخشان دولت فقط در سه ماه
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
Doa Bad Az Ale Yasin-Samavati.mp3
3.82M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ "دعای #بعداززیارتِآلیاسین" با صدای " حاج مهدی سماواتی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی به حجاب اونم چادر و نماز رو آوروم. به همین دلیل به شدت با مخالفت پدرم و اذیت و آزارهاش روبرو شدم، پدرم من رو از یک زندگی مرفح محروم کرد. یک شب در مسجد بودم، خواهرم که در کانادا زندگی میکرد بهم زنگ زدو کلی زخم زبان و شماتت نثارم کرد. دلم خیلی شکست، و از خدا جوابی برای حرفهای نیش دار خوارم خواستم. از شدت گریه و زاری بیحال شدم که یک مرتبه دیدم مسجد پر از نور شد، انگار خورشید اومده بود در مسجد و انوارش رو پخش کرده بود. از میان اون همه نور شخصی به من نزدیک شد و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت بیا بریم وضع خواهرت رو بهت نشون بدم، به آنی روحم از جسمم جدا شد و خودم رو درسالنی که...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم به جوانان و نوجوانان این داستان زیبا و شگفت انگیز رو بخونید👌
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
اولین قسمت داستان در کانال سنجاق شده🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۲۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
بهش میگم آخه بی لیاقت مگه بهتر از منصورهی منم پیدا میشه که دختر یه پارچه جواهر منرو دیگه نخوای.
دوباره داشت چشمهی اشکهام به جوشش میفتاد که شانس آوردم صدای زنگ بلبلی در حیاط باعث شد مامان از پیشم بره.
بعد از شام همه رفتند و فقط منو محبوبه موندیم.
محبوبه که حالا خیالش از زندگی خودش راحت شده اومده بود که منو دلداری بده...
منصوره جان آجی جونم اینقدر گریه نکن دیدی که همهشون رفتند خونهی خاله بالاخره یه کاری میکنند دیگه.
تروخدا اینقدر غصه نخور یه وقت سکته میکنیها.
اما هیچ کدوم این حرف ها منو آروم نمیکرد تو دلم خدا خدا میکردم و با تمام وجود صداش میزدم.
خدایا من هیچوقت توی زندگیم به کسی بدی نکردم و بد کسی رو هم نخواستم.
خدایا خودت کمک کن آبروی خودم و آبروی بابا و مامانم و آبروی خونوادهم حفظ بشه.
خدایا کاش که همه ی این اتفاقا فقط یه کابوس طولانی باشه.
کمک کن مسعود پیداش بشه و از زبونش بشنویم که همه ی این حرفایی که شنیدیم دروغ و دسیسه بوده.
خدایا تحمل پچ پچ مردم و حرفایی که بعد از این پشت سرمون میزنند رو ندارم.
یه کاری بکن همه چی درست عین روز اولش بشه.
توی دلم در حال دعا و خواهش و تمنا از خدا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۲۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
یهو با صدای محبوبه که اسمم رو صدا میزد چشم باز کردم
بخاطر تکون ناگهانی رگ گردنم بدجوری تیر کشید...
صدای آخم اونقدر بلند بود که محبوبه ترسیده روبروم نشست و هراسون پرسید چی شده؟
_هیچی... گردنم درد گرفت...
سوالی نگاهش کردم...
_ خوابم برده بود؟
_آره... صدای در حیاط اومد... فکر کنم مامان اینا اومدند.
هردو پشت پنجرهی در هال رفتیم و از پشت پرده لشکر شکست خورده رو دید زدیم.
مامان و بابا و داداشها با لب و لوچهی آویزون و اِبروان در هم تنیده به طرفمون میومدند...
هردو کنار رفتیم...
اول از همه بابا وارد شد
جواب سلاممون رو به ارومی داد...
نگاه کوتاهی بهم انداخت و آه بلندی سر داد...
اونقدر آهش سوز داشت که آتیش انداخت به جونم
احساس کردم پشتم خالی شد
بدون اینکه منتظر وارد شدن بقیه بشم به اتاق کناری رفتم و زانوی غم بغل کردم...
تا نیمساعت بعد کاملا متوجه شدم رفتنشون هیچ نتیجهای در بر نداشته...
تنها نتیجهش این بود که از فردا یکی یکی درو همسایه و دوست و آشنا و فامیل و تموم اهل محل مطلع بشن که مسعود پسر اوستا ولی دیگه نامزدش رو یعنی منصوره دختر آقاکمال رو یعنی من رو نمیخواد و میخواد طلاقم بده.
دیگه روز و شبمون به هم دوخته شده بود.
هرکی یهجور تحلیل کرده بود یکی گفته بود چشم خوردند مگه دوتا دختر رو ادم به یه خونواده میده؟
یکی گفته بود مگه دوتا دختر و دوتا پسر رو باهم تو یه روز عقد میکنند اینا طلسم شدند
یکی گفته بود لابد دختره عیب و ایرادی داشته...
یکی گفته بود مگه پسری که توی شهر کار میکنه و همونجا خونه خریده دیگه دختر دهاتی رو نمیپسنده لابد یه دختر شهری زیر سر گذاشته...
یکی گفت از همون اول هم معلوم بود دختره به درد مسعود نمیخوره
اون یکی گفت پسره لیاقت منصوره رو نداشت
یکی هم اون وسطها گفته بود خدا کنه نحسیه منصوره دامن خواهرش رو نگیره...
خلاصه که از همون چیزی که بابا یه سال بود ازش میترسید به سرمون اومد...
بی آبرویی...
آبروم رفت.. بدون اینکه خودم هیچ دخالتی توش داشته باشم.
روز و شبم به گریه میگذشت.
مامان روی رفتن به بیرون از خونه رو نداشت.
بابا هر وقت برمیگشت خونه بداخلاق و پکر بود
محبوبه بعضی وقتا گریه میکرد و بعضی وقتا برای نجات زندگیش از نقشههاش میگفت.
نمیدونست که من از اول جانفدای زندگی اون شده بودم.
نمیدونست که بابا و مامان نهایت تا شش ماه باخاله و عمو ولی سرسنگین میشن و به زودی قراره آشتی کنون سر بگیره.
فقط من بدبخت قربونی شدم تا نامزدی اونا سر بگیره.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی به حجاب اونم چادر و نماز رو آوروم. به همین دلیل به شدت با مخالفت پدرم و اذیت و آزارهاش روبرو شدم، پدرم من رو از یک زندگی مرفح محروم کرد. یک شب در مسجد بودم، خواهرم که در کانادا زندگی میکرد بهم زنگ زدو کلی زخم زبان و شماتت نثارم کرد. دلم خیلی شکست، و از خدا جوابی برای حرفهای نیش دار خوارم خواستم. از شدت گریه و زاری بیحال شدم که یک مرتبه دیدم مسجد پر از نور شد، انگار خورشید اومده بود در مسجد و انوارش رو پخش کرده بود. از میان اون همه نور شخصی به من نزدیک شد و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت بیا بریم وضع خواهرت رو بهت نشون بدم، به آنی روحم از جسمم جدا شد و خودم رو درسالنی که...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم به جوانان و نوجوانان این داستان زیبا و شگفت انگیز رو بخونید👌
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
اولین قسمت داستان در کانال سنجاق شده🌸
🍃🌹🍃
آب دریای عمان به اصفهان میرسد
🔹پروژه خط انتقال آب دریای عمان به استان اصفهان یکی از بزرگترین پروژههای عمرانی کشور است که با هدف تأمین آب مورد نیاز صنایع و کشاورزی این استان در حال اجرا است. این پروژه از استان کرمان آغاز شده و پس از عبور از استانهای یزد و اصفهان به این استان میرسد. طول این خط لوله ۷۸۰ کیلومتر است و در ۲۴ نقطه با حضور ۱۴ پیمانکار در حال تکمیل است.
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️
🔺شبکه منوتو در کمتر از 2 دقیقه تبیین میکند که عدم مشارکت در انتخابات چه نتیجهای دارد.
این فیلم را به هر کس که به عزت و استقلال ملی اهمیت می دهد ولی برای شرکت در انتخابات مردد است نشان دهید.
عدم مشارکت مردمی = انزوای سیاسی در جهان
💡 اینجا یک راه روشن است ؛
#ایران_قوی
#حضور_حداکثری
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بدنبال سکوت من گفت
یعنی اصلا دوسم نداری؟
سرم را بالا اوردم . نفسم سنگین شده بود به چشمان منتظرش نگاه کردم و گفتم
مگه میشه نداشته باشم.ما داریم باهم زندگی میکنیم میشه علاقه بوجود نیاد؟
نیشش تا بناگوشش بازشدو گفت
یعنی الان علاقه بوجود اومده؟
ناخواسته خندیدم و گفتم
یه کوچولو
دستش را دور من حلقه کرد. پیشانی م را بوسید و گفت
من به همون کوچولو هم راضی م.
🪴 رمان پرهیجان خانه کاغذی🪴
اثری دیگر از رمان ماندگار عسل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
هیچ چیز از زیبایی کم نداشتم. اما وضع مالیمون انقدر بد بود که هیچ خواستگاری خونمون نمی اومد. تا یه روز سرشناس ترین آدم محل اومد خواستگاریم. وضع مالی عالی داشتن و جزو خیرین محل بودن. به اصرار پدر و مادرم قبول کردم اما همه چیز اونجوری که فکر میکردم نبود. شوهرم همهش فکر میکرد....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۳۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
چندماه پس از طلاق من و مسعود یه شب دایی نصرت همهی خونوادهی مارو خونهش دعوت کرده بود حتی داداشها و عمه و عموکریم .
بابا راضی نمیشد که بریم اما بالاخره گفتند بخاطر زندگی محبوبه بهتره که بریم...
داداش ها اومده بودند
همه با اخم راه افتادند که بریم خونهی دایی اولش نفهمیدم دلیلش چیه
اونجا که رسیدیم اخم ها عمیقتر شده بود وقتی وارد شدیم تازه من فهمیدم که معنی این اخم ها و گاهی غرولند کردنها چیه؟
بله دایی خونوادهی خاله مریماینا رو هم دعوت کرده بود که مثلا به این قهر و بحث و جدلها رو خاتمه بده.
نیتش هم خیر بود.
میگفت زندگی منصوره از هم پاشیده،
اما سعید و محبوبه که گناهی نکردند زندگی اون دوتا رو لااقل نجات بدید.
همون شب برنامه ریزی کردند که دوماه بعد یعنی ششم عید نوروز مراسم عروسی کوچکی برگزار کنند تا برن سرخونه و زندگیشون.
و عجب مراسم جمع و جوری بود .
تنها کسی که توی عروسی حضور نداشت فقط مسعود بود
حتی مردم سه تا روستای اطراف هم دعوت شده بودند
آخه عروسی عزیز دردونه ی خاله یعنی آقا سعیدش بود
دوباره رفت و آمدهای سعید به خونه ما شروع شد دوباره زخم دل سوختهی من تازه شد.
اما همهی حواسها پیش محبوبه بود.
آخه نباید آتو دست داماد و خوانوادهش میدادیم که بعدها اونو اذیتش نکنند
همه هم دلیلشون این بود که از منصوره که گذشت لااقل زندگی محبوبه رو نجات بدیم.
من شدم موجود اضافی توی اون خونه.
از حالا به بعد بخاطر مُهر طلاقی که به شناسنامهم و انگ بدیُمنی به پیشونیم خورده دیگه باید منتظر یه مرد زن مرده یا طلاق داده میشدم شایدم یکی همسن بابام.
حتی تصور اینکه بخوام عقد یکی غیر از مسعود بشم برام زجر آور بود
چه برسه بخوام با یکی همسن بابای مسعود ازدواج کنم.
وقتی عروسی محبوبه شد مجبور شدم همهی احساسات درونیم رو در خودم بُکُشم که مبادا َنگ حسادت هم بهم بزنند.
به اجبار میخندیدم به اجبار از هیچ کمکی دریغ نمیکردم به اجبار شادی میکردم
که مبادا کسی بفهمه چی توی دلم میگذره.
منصورهی موقر و خانم و سرزبون دار و همه چی تموم آقا کمال شده بود مایهی خجالت خونوادهش
معلوم بود همه بخاطر شرایط من دیگه اون اعتماد بنفس سابق رو ندارند.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۳۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
عمهم با شوهر مهربونش برای عروسی اومده بودند و بعد از عروسی مدتی خونهی ما موندند.
از موندن عمه خیلی خوشحال بودم چون تنها کسی که خیلی هوام رو داشت و همیشه تحت هر شرایطی ازم حمایت میکرد عمه بود.
با هم به امامزاده میرفتیم .
گاهی هم مامان همراهمون میومد و به باغ هامون سر میزدیم.
بابا نسبت به بقیه اهالی روستا اوضاع مالی خوبی داشت و تا قبل از اتفاقی که برای من بیفته همه حسرت زندگی دخترای آقا کمال رو میخوردند اما حالا با وضعیتی که برام پیش اومده بود میدونستم هیچکس دلش نمیخواست حتی لحظهای جام باشه.
عمه هم بعد از یک هفته به شهرشون برگشت
حالا دیگه من و مامان توی خونه غمگین و افسرده با کارهای روزمره میرسیدیم
محبوبه رفته بود سر خونه و زندگیش،
مامان گاهی برای زندگی سوختهی من گریه میکرد و گاهی برای رفتن محبوبه ابراز نگرانی از اینکه نکنه بخاطر قهر چندماههی بابا اونجا بهش سخت بگذره.
تموم کارهای خونه رو به تنهایی انجام میدادم که مبادا فردا روزی موجود اضافی توی خونه به حساب بیام
دار قالی که مامان دلش نمیخواست توی خونمون برپا بشه بالاخره برپا شد .
وقتای بیکاری مشغول بافتن قالی میشدم آخه دلم نمیخواست بگن بیچاره آقا کمال خرج دختر مطلقه ی شونزده ساله شم داره میده.
هنوز شونزده سالم بود ولی مثل یه آدم هزار سالهی مزاحم دیده میشدم.
نمیدونم شاید نگاهها اینطوری که من فکر میکردم نبود ولی شکل نگاهشون بد بود تنها استنباطی که از نگاه های دیگرون داشتم همین بود.
وقتی شنیدم محبوبه باردار شده از خوشحالی حال خودم رو نمیفهمیدم
ولی نگاه دلسوزانهی محبوبه و مامان ازارم میداد
محبوبه هم نسبت به قبل بیشتر به خونه مون میومد یا مامان میرفت پیشش تا بهش سر بزنه
ومن بیشتر اوقات پای دار قالی مینشستم.
میبافتم و میبافتم.
تا اینکه یه روز یه خانم و آقای شهری به خونهمون اومدند
اتفاقا اونروز محبوبه هم خونهمون بود .
مامان از من خواست چایی ببرم وقتی بردم فهمیدم خواستگار هستند
یه جوون بیست و چند ساله ...
باورم نمیشد... بغضم گرفت
شاید نمیدونستند که من یه نوعروس مطلقه هستم
چایی رو تعارف کردم و به آشپزخونه برگشتم
.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سلام
عزیزان یکی از مسجد هایی که محل برگزاری اعتکاف شده به خیریه ما درخواست کمک داده برای تامین بعضی از مخارج معتکفین
توی این مسجد اکثرا نوجوانان پسر تازه تکلیف شده یا در مرز سن تکلیف هستن
یه یا علی بگید با کمک هاتون، این معتکفین عزیز رو یاری کنیم.
عزیزان هر مبلغی که در توانتون هست
ان شالله هر کس نتونسته امسال معتکف بشه با این کمک از ثوابش بهره ببره
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام عزیزان یکی از مسجد هایی که محل برگزاری اعتکاف شده به خیریه ما درخواست کمک داده برای تامین بعضی
این درخواست کمک مورد تایید کانال هست
با بغضی که نفس کشیدن رو هم برام سخت تر کرده بود سعی کردم داد بزنم تموم حرصم رو روی سرش خالی کنم چند مشت محکم توی سینه ش کوبیدم با پشت دستم اشک های پشت سرهم روی صورتم غلت میخورن پاک کردم با بلند ترین صدای که از گلوی گرفته م بزور خارج شد با تنفرگفتم
_ ازت بدم میادم ،دنبال همین آبروریزی بودی خواستی منو پیش زن بابام نابود کنی
آب دهنم که خشک شده بود رو بزور پایین فرستادم ادامه دادم
_ اسم خودتو گذاشتی مرد ؟
با هق هقی که راه بسته شده گلوم رو باز کرد گفتم
_یه خود خواهی یه بی معرفت
http://eitaa.com/joinchat/4183228450C622bb810b8