فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتخاب شما برای ازدواج کدام است؟
🔹گزینه یک یا دو؟
@bistoo4news
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
۱۳ سالم بود که پدرم عاشق یک دختر ۱۸ ساله شد و باهاش ازدواج کرد و از خانه ما رفت. مادرم طلاق گرفت و خواهر کوچیکم رو که ۸ سالش بود با خودش برد کانادا پیش خونوادش. منم ۱۲ ساله بودم خواهر بزرگتر از من ۱۶ سالش بود. زن دوم بابام ما رو قبول نکرد بابام یک آپارتمان برای ما اجاره کردو خرجی ما رو میداد. من و خواهرم اونجا با هم زندگی میکردیم. از زن بابام متنفر بودم هر شب با صدای بلند نفرینش میکردم و از خدا میخواستم چیزهایی رو که خیلی
دوست داره رو، ازش بگیره، بابام از مذهبیها خیلی بدش میآمد. منم برای اینکه بهش لج کنم توی مدرسه با یک دختری که خیلی مذهبی و انقلابی بود دوست شدم از لج بابام مقنعه سر میکردم مانتوهای پوشیده میخریدم و یک روز چادر خریدم.بابام اومد خونمون چشمش افتاد به رخت آویز و چادر من رو دید پرسید این چیه؟بهش گفتم چادرِ. برای منه.از حرفم عصبانی شد و...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
⭕️💢⭕️
🔴 طرف تروریست مسلح تجزیه طلبه!
اسلحه ی تو دستش رو با فتوشاپ حذف کردن، بعد طرف و بعنوان زندانی سیاسی اعلام میکنن 😐
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از 🚩 با یار تا دیدار🚩
🎁مسابقه حجاب فاطمی
🏆 شرکت کننده شماره :۲۸۰۵
🧕دختر گلم :باران پیران
از اسلامشهر
😍💋چشم نخوری بلا.هزار ماشالا
📣مهلت مسابقه تا ۱ بهمن ماه
✅تا سنین ۱۵ سال
☺️شما هم تو مسابقه شرکت کن👇👇
🆔 @iransinn
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
عزیزان فیلم و عکس های داخل بنر برای مادریه که بی سرپرسته مریضی قلبی دارن و فشارخون و کسی رو نداره اگر عکس ها رو ببینید دست راستشم دو انگشت ندارن ولی با این شرایط اگر کار جاهای مورد اعتماد معرفی بشه انجام میدن
این مادر برای رهن خونه ش که دور ترین منطقه شهره ۴۰میلیون قرض گرفته شده یه هال و آشپزخونه کل خونه شونه حتی یخچال هم مال خودش نیست امانت دستش دادن برای این خونه که فیلمش داخل بنر ۷۰میلیون رهن و ماهی ۱۵۰۰میلیون کرایه میدن که کارت کمیته امداد و یارانه برای کرایه به صاحب خونه دادن
حتی برای خرج زندگی هم کم میاره
عزیزان
از#پنجهزارتومنتاهرچقدکهدرتوانتونه
به #نیتسلامتیفرجامامزمانعج
#سلامتیخانوادهتون
#بهنیتامواتتون
کمک کنید یا صدقه بدید
مطمئن باشید برکتش به زندگیتون برمیگرده
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر رسید واریزی رو برای ادمین ارسال🌸🙏 کنیدممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر مستندات رو داخل کانال میتونید ببینید👇👇https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
دوستان فیلم رو ببینید👆👆👆👆
عزیزان یا علی بگید بتونیم مشکل این مادر حل کنیم اجرتون یا حضرت زهرا(س)
میخوام خاطرات پسر خاله شهیدم رو که برای من حکم برادری داشت رو بنویسم، خدا به پدر و مادرم یه دونه بچه داد اونم من بودم، خواهر و برادری نداشتم و چون تنها بودم یکی از دختر خالههام و پسر خالم که نزدیک به سن من بودند. هر روز خانه ما بودند طوری که اگر تو کوچه دعواشون میشد بچهها میومدن در خانه ما و شکایت اونها را به مامانم میکردن. ما سه تایی در یک کانون گرم خونوادگی بزرگ شدیم، تا وقتی که من به سن تکلیف رسیدم و...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍃🌹🍃
بیخود نیست که میگن برای ظهور خبرهای یمن رو پیگیری کنید
ماشاالله مردم یمن ✌
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
۱۳ سالم بود که پدرم عاشق یک دختر ۱۸ ساله شد و باهاش ازدواج کرد و از خانه ما رفت. مادرم طلاق گرفت و خواهر کوچیکم رو که ۸ سالش بود با خودش برد کانادا پیش خونوادش. منم ۱۲ ساله بودم خواهر بزرگتر از من ۱۶ سالش بود. زن دوم بابام ما رو قبول نکرد بابام یک آپارتمان برای ما اجاره کردو خرجی ما رو میداد. من و خواهرم اونجا با هم زندگی میکردیم. از زن بابام متنفر بودم هر شب با صدای بلند نفرینش میکردم و از خدا میخواستم چیزهایی رو که خیلی
دوست داره رو، ازش بگیره، بابام از مذهبیها خیلی بدش میآمد. منم برای اینکه بهش لج کنم توی مدرسه با یک دختری که خیلی مذهبی و انقلابی بود دوست شدم از لج بابام مقنعه سر میکردم مانتوهای پوشیده میخریدم و یک روز چادر خریدم.بابام اومد خونمون چشمش افتاد به رخت آویز و چادر من رو دید پرسید این چیه؟بهش گفتم چادرِ. برای منه.از حرفم عصبانی شد و...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۴۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
بیچاره سعید...
عین مرغ پرکنده دنبال کارهای بیمارستان بود
جملهی حلالم کنش مدام توی گوشم اکو میشد...
اونی که باید حلالیت بخواد مسعوده نه این بیچاره...
بالاخره محبوبه رو با آمبولانس به بیمارستان مد نظر انتقال دادند.
و طی عمل سزارین بچه به دنیا اومد.
الحمدلله که دکتر از حال خود محبوبه رضایت داشت و خطر رفع شده بود.
اما حال بچه چندان تعریفی نداشت.
وقتی بچه رو از پشت شیشه ی دستگاه دیدمش مثل قرص ماه میدرخشید اون قدر کوچک و ریزه میزه بود که اگه داخل دستگاه هم نمیبود آدم جرات نمیکرد بهش دست بزنه ...
حالا که نگرانی از حال محبوبه دست از سرمون برداشته تمام هم و غم و نگرانیهامون به نوزاد داخل دستگاه جلب شده بود که هنوز نه ماههش کامل نشده...
زمزمه کردم کاش برای دنیا اومدن عجله نمیکردی عشق خاله... اونوقت بابت سلامتی تو هم خیالمون راحت بود
حال روحی محبوبه خیلی خوب نبود اما منو مامان تمام تلاشمون رو میکردیم که بهش روحیه بدیم.
خاله هم که قربونش برم جای مریضها رو باهم اشتباه گرفته بود تمام توجهش به آقا سعیدش بود.
قربون صدقه رفتنها و ابراز نگرانی از خستگیها و گرسنگیهای شازده پسرش حالم رو بد میکرد.
انگار به مادرانههای خاله نسبت به پسراش بدجور آلرژی پیدا کرده بودم.
محبوبه بخاطر عمل زودتر از موعد و بیماریهای حین بارداریش خیلی تضعیف شده بود،
رنگ و روی پریده و بیحالیش دلم رو به درد میآورد.
خواهر زیبا و عزیز من حالا مامان شده بود و باهمون حال نذارش مدام حال نوزاد یک روزهش رو ازمون میپرسید
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۴۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
و هر بار منو مامان بهش اطمینان میدادیم که حالش خیلی خوبه.
تو بیمارستان اجازه میدادند فقط یه همراه پیش محبوبه بمونه
مامان اجازه نداد من بمونم گفت اینجا تجربه بیشتر به کار میاد برای همین منو خاله رو راهی کرد که با سعید برگردیم.
شب که رسید با خاله بهمراه سعید به خونهی داداش ناصر رفتیم تا بتونیم فردا راحتتر به بیمارستانی که خواهر عزیزم بستری بود بریم.
چند روز بعد که دکتر از حال عمومی محبوبه اعلام رضایت و برگه ی ترخیصش رو امضا کرد او رو به خونه برگردوندیم اما بچه همچنان توی دستگاه مونده بود.
بیچاره سعید هرروز یا به همراه مامان یا خاله به بیمارستان میرفتند تا جویای احوال نینی کوچولوی عزیزمون بشند.
دکترش گفته بود خیلی امیدوار نباشید بچه زنده بمونه ، اگه تا ده روز دیگه دچار مشکلی نشه یعنی اینکه خطر رفع شده و بعد از بیست روز از دستگاه خارج میشه و اگه بدون دستگاه تونست دووم بیاره بعد از دوسه روز حتما ترخیص میشه.
روزهای سخت و خسته کننده ای بود.
از طرفی حال بد محبوبه و ضعف جسمانی و روحیهی خرابش بخاطر دور بودن از نوزادش
از طرفی دلنگرانیهامون برای حال بچهای که همه برای زنده موندنش هرلحظه دست به دعا برمیداشتیم.
بعد از ده روز استراحت محبوبهی بیچاره با اون شکم بخیه شده و حال بدش هرروز میرفت بیمارستان دیدن بچه ش.
با وضعیتی که جادهی روستا به شهر داشت هرروز رفتنش دیوونگی بود اما چارهای نبود دلش طاقت نمیاورد بیشتر از این از نوزادش دور بمونه.
بلاخره بعد از بیست و هشت روز بچه رو به بخش منتقل کردند.
سعید اون روز از خوشحالی به کل بخش شیرینی پخش کرد.
فردای اون روز بچه هم ترخیص شد و به خونه آوردنش
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
به زنم شک کردم اومد جلوم خودش رو انداخت رو پاهام با التماس گفت عباس گ*و*خ*و*ر*د*م، به بابام نگو، با لگد چنان محکم زدم تو شکمش که پرت شد وسط خونه، فریاد زدم خفه شو حرف نزن و گر نه میکشمت، از درد مثل مارگزیدها به خودش میپیچید. چند دقیقه ای گذشت پدر زنم با برادر زن بزرگم اومدن. آیفون رو زدم اومدن تو خونه، پدر زنم گفت چی شده، رفتم سمت تلوزیون که روشن کنم تا فیلم دخترشون رو ببینن ولی...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
یکی از همسایه های مادرشوهرم ازش خواست بیاد و برای پسرش توی دادگاه شهادت بده. که عروسش رو کتک نزده در حالی که زده بود.من گفتم نرو چونچیزی ندیدی میشه شهادت دروغ. گفت من باواین کارم نجاتشون میدم. جلوی طلاق رو میگیرم.رفت دادگاه دست گذاشت روی قرآن و قسم دروغ خورد. مادر کسی که برعلیهش شهادت داده بود رو به مادر شوهرم گفت شهادت دروغ دادی! از خدا میخوام داغ عزیز به دلت بزاره. مادر شوهرم مسخرهش کرد و خندید اما دو ماه بعد...
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
کوفت و عمه من با چه ذوقی اینو واسه تو خریدم . میگی نمیپوشم.
این لباس مجلسیه. الان مگه داریم میریم عروسی که من اینو بپوشم؟
به ناچار اطاعت کردم و پوشیدمش. مرا کشیدو از اتاق خارج کرد. نگاهم به امیر افتاد و اوهم مات و مبهوت من بود.
از اینکه در یک جمع خانوادگی با چنین لباسی نشسته بودم بسیار معذب بودم اما حریف عمه نمیشدم. خودش با بلیز و شلوار امیرهم باتی شرت و اسلش من با لباس مجلسی و موی سشوار کشیده. و ارایش غلیظ
به اتاق بازگشتم تا ان لباس نامناسب را در بیاورم. صدای بسته شدن در اتاق خواب امد. چرخیدم با دیدن امیر ....
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
سلام وقت بخیر
خدا به مال و جانتون برکت بده🤲 عزیزانی که کمک کردید تا یه جوان ۲۱ ساله از زندان آزاد بشه، داخل کانال شید و علت زندان رفتنش رو بخونید🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
لطافت قلب در عبادت.mp3
5.52M
🍃🌹🍃
چند فرمول برای رفع انقباضات و گرفتگیهای قلب در عبادات و زیارات
#استاد_شجاعی
#دکتر_شهرام_اسلامی
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
یکی از افسرانی که اونجا بود فوری اومد جلوی من رو گرفت و گفت: بچه چرا داری برای خودت دردسر درست میکنی؟_ عمو چه دردسری من میخوام برم جبهه یک مشت بی همه کس و کار ریختن تو کشور من، خاک کشور من رو گرفتن، به ناموسم تجاوز کردند، رفتم تو محلمون ثبت نام کنم میگن چون تو قنوت نماز جمعه رو نمی دونی چند تاست و شکیات نماز رو هم بلد نیستی نمی تونی بری جبهه. افسر هم با تمام هیکلش التماس میکرد که ساکت شو. این فرمانده تو رو بیچاره میکنه. عصبانی افسر رو از سر راهم کنار زدم و با لگد کوبوندم به در اتاق فرمانده در باز شد نفهمیدم از کجا مثل مور و ملخ سرباز ریخت سر من، من رو دستبند زدن و بردنم زندان انفرادی...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
قدرت خدا رو به وضوح میدیدم.
بچه ای که در بدو تولد اندازه ی یه وجب هم قد نداشت و انگشتای دستش اندازهی دونههای برنج بود
حالا بیشتر شبیه نوزاد واقعی شده
درسته که هنوز خیلی ریزه میزه بود اما بهرحال راحتتر میشد اسم بچه روش گذاشت.
محبوبه از بچگی عاشق اسم شکوفه بود برای همین اسمش رو شکوفه گذاشته بودند.
از وقتی که شکوفه رو به خونه آوردند زندگی همه مون جون تازه ای گرفته بود...
از وقتی محبوبه از بیمارستان مرخص شده خونه ما مونده بود و خدارو شکر بچه رو هم همینجا آوردند تا من و مامان بهشون رسیدگی کنیم.
خاله هم هرروز خونهی ماست...
شکر خدا حضور این بچه حس و حال بدی که نسبت به خاله و خونوادهش پیدا کرده بودم رو از بین برد
با اینکه کار روزمرهی من خیلی بیشتر شده بود اما شور و اشتیاق وصف ناپذیری به سراغم اومده بود.
گاهی مادرانههای عاشقانهی محبوبه رو که به شکوفه میدیدم دلم برای هردوشون ضعف میرفت.
شکوفه شده بود عشق خالهش.
مشغول هرکاری که میشدم هر ده دقیقه کارم رو رها میکردم و میرفتم سراغش یکمی نگاهش میکردم و انرژی میگرفتم و دوباره میرفتم سراغ ادامهی کارهام.
از صبح پخت نون تازه و رسیدگی به مرغ و خروسها و کارهای روزمرهی خونه کاملا گردن خودم بود.
رسیدگی به کارهای شکوفه رو هم با جون و دل به لیست وظایفم اضافه کرده بودم...
حالا بیست روز از ترخیص شکوفه میگذشت که تو خونهی ما بودند.
و زمزمهب رفتنشون به گوش میرسید.
هر بار که سعید میگفت دیگه محبوبه بهتر شده و میتونه به بچه رسیدگی کنه و کمکم باید برن خونهی خودشون من و مامان ممانعت میکردیم.
هرطوری شده راضیشون میکردیم که چند روز دیگه بمونند.
اما سر یکماه دیگه خود محبوبه هم راضی به رفتن بود.
میگفت برای سعید سخته هرروز اینجا بیاد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
روزی که بعد از نهار محبوبه وسایلشون رو برای رفتن جمع میکرد انگار تکهای از وجودم رو داشت ازم جدا میکرد...
شاید یه دلیلش این بود که میدونستم با وجود خاله خیلی نمیتونم خونهی خواهرم برم و ببینمشون.
محبوبه ازم قول گرفت که کینهها رو کنار بذارم و بخاطر اونام که شده زود به زود بهشون سر بزنم.
و من هم موقع رفتنشون از سعید قول گرفتم هرروز قبل از رفتن به سرکارش محبوبه و شکوفه رو بیاره پیش ما،
از طرف بابا هم قول دادم
که غروب قبل از اینکه از سر کار به خونهشون برگرده زن و بچهش رو به خونهشون رسونده باشیم.
الحق والانصاف هم سعید و هم بابا سر قولش بودند
بیشتر روزها محبوبه و شکوفهی عزیزم رو میاورد به خونهمون.
عشق خاله هرروز داشت بهتر جون میگرفت دیگه خیلی راحت میشد بغلش کرد.
هرروز با خودم میگفتم منصورهی بیچاره تو چهار تا برادرزاده هم داشتی اما بخاطر اینکه ازت دور بودند این لحظات شیرین رو نتونستی باهاشون تجربه کنی،
حیف شد که این لحظات ناب رو از دست دادی.
و چقدر حسرت اون ایام از دست رفته رو میخوردم.
خداروشکر که لااقل با دنیا اومدن شکوفه و موندنشون تو خونهی خودمون تونستم این تجربه رو بدست بیارم.
یه روز همسایه مون کبری خانم با دخترش که صمیمی ترین دوست محبوبه بود باهم به خونه مون اومده بودند وقتی با آب و تاب از عشقی که به شکوفه داشتم میگفتم با دعای کبری خانم به خودم اومدم.
"الهی یروز بچه ی خودت رو عاشقانه بغلت کنی مادر."
داغ دلم تازه شد،
اگه مسعود این بلا رو سر زندگی من نیاورده بود تاحالا یه خواستگار درست و حسابی داشتم و ازدواج کرده بودم
میتونستم طعم مادری رو هم تجربه کنم.
وقتی عشق به بچهی خواهرم اینقدر برام لذت بخشه پس عشق به بچه خود آدم چه لذتی داره؟
#مژده_مژده📣📣
رمان نهال ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
یکی از افسرانی که اونجا بود فوری اومد جلوی من رو گرفت و گفت: بچه چرا داری برای خودت دردسر درست میکنی؟_ عمو چه دردسری من میخوام برم جبهه یک مشت بی همه کس و کار ریختن تو کشور من، خاک کشور من رو گرفتن، به ناموسم تجاوز کردند، رفتم تو محلمون ثبت نام کنم میگن چون تو قنوت نماز جمعه رو نمی دونی چند تاست و شکیات نماز رو هم بلد نیستی نمی تونی بری جبهه. افسر هم با تمام هیکلش التماس میکرد که ساکت شو. این فرمانده تو رو بیچاره میکنه. عصبانی افسر رو از سر راهم کنار زدم و با لگد کوبوندم به در اتاق فرمانده در باز شد نفهمیدم از کجا مثل مور و ملخ سرباز ریخت سر من، من رو دستبند زدن و بردنم زندان انفرادی...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستان یک رزمنده شجاع و کاملا بر اساس واقعیت👌