eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
783 عکس
408 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من بهت قول می‌دم که هرچی در مورد پدرومادرت و خونواده‌ت گفته همش دروغه... همین فردا پاشو برو سراغشون و همه حرفایی که از پدرشوهرت شنیدی رو بهشون بگو خودت ازشون می‌شنوی که هرچی گفته دزوغ بوده... به دست و پاشون بیفت و ازشون حلالیت بگیر که این مدت ترکشون کرده بودی... یهو هین بلندی کشید _راستی عروسیت هم خونواده‌ت کنارت نبودن؟ با غصه سرم رو بالا دادم _نه... اشکام دونه دونه راه افتادند _یعنی باور کنم پدرشوهرم بهم دروغ گفته؟ خونواده‌م واقعا خونواده حقیقیم بودن؟ با دست رو سرم کوبیدم خاک توسرت نهال چه راحت ار خونواده‌ت گذشتی... چه راحت حرفای اون مرتیکه رو باور کردی وارفته ازشنیدن حرفای منصوره خانم اشکام رو پاک کردم _البته حرفای شماهم میتونه فقط یه حدس باشه مگه نه؟ _ از من می‌پرسی با اطمینان صددرصدی بهت میگم به حرفای فیروز در حد نیم درصد هم نباید توجه کنی محکم‌تر از دفعه قبل رو سرو صورتم کوبیدم _پس بابام‌ چی؟ یعنی بابام بابای واقعیم بوده؟ مامانم واقعنی مامانم بوده؟ خدای من اونروز نسرین گفت بابا فوت شده بلند شدم و با دست محکمتر از قبل به سرو صورتم می‌کوبیدم رو به منصوره خانم جیغ میزدم _نسرین اونروز گفت بابام فوت شده منصوره خانم بابام فوت شده بخاطر کارای من فوت شده... اون بابای واقعیم بود بخاطر من فوت شده... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۴۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بیچاره منصوره خانم رو می‌دیدم که همه تلاشش رو می‌کنه من آروم بشم اما اونقدر جیغ کشیدم و خودم رو زدم که بی جون روی زمین نشستم... آروم و با بغض اسمم رو صدا زد _چکار می‌کنی با خودت دختر؟ شاید اونروز خواهرت از حرص اینکه بیخبر گذاشتی رفتی بهت دروغ گفته شاید خواسته مثلا تنبیهت کنه الکی گفته بابات... حرفش رو ادامه نداد بی‌جون لب زدم _یعنی اونقدر بیشعور شده که به دروغ گفت بابا مرده؟ نه... نسرین اینطوریا نیست حتی نیلوفرم که موقع عصبانیت ادب حالیش نمیشه آدمی نیست که بخواد برا آزار دادن من به دروغ بگه بابا مرده محکمتر از قبل با دست روی سرم کوبیدم بابا مرده... حتما بابام مرده که نسرین اون حرفو زد... و این بار دستام روی لبهام فرود اومد و محکم توی دهن خودم می‌زدم بابام... بابام خدای من بابام مرده با جیغ منصوره خانم به خودم اومدم _چی‌کار می‌کنی نهال... صورتت خونی شده و تازه مزه‌ی خون و سوزش لب و دهنم رو متوجه شدم وقتی دستم رو پایین آوردم که آغشته به خون بود... به طرف آشپزخونه پاتند کردم که ناگهان یادم اومد آب شیر قطع شده... چند دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشیده و توی دستم قرار دادم تا از فروریختن خون برروی زمین جلوگیری کنم... چشمهام رو بستم تا کمی آرامش پیدا کنم منصوره خانم به آرومی اسمم رو صدا می‌کرد _خوبی نهال جان؟ بهتری الان؟ _خوبم... نگران نباش مزه‌ی خون داخل دهانم باعث شد عوق بزنم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۴۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) جعبه دستمال کاغذی رو با دست آزادم برداشتم و برای اینکه بتونم صورت و دهانم رو آب کشی کنم به ناچار به طرف در هال رفتم خداروشکر شیر آب حیاط چون پایین تر از سطح آشپزخونه‌ست آب به آرومی در جریان هست... مقابل شیر آب روی زمین نشستم با یک دست شیر رو باز کردم و دستم رو زیر شلنگ کوتاه متصل به اون که به سه پایه‌ی شلنگ آویزونه گرفتم... اول دستام رو شستم و بعد هم صورتم رو با شلنگ آبکشی کردم چند دستمال روی دهنم گذاشتم و بلند شدم... اما همینکه به طرف خونه چرخیدم با دیدن هیبت گنده‌ی دوتا مرد غریبه جیغ خفه‌ای کشیدم که نمیدونم بخاطر ترسم بود یا هشدار یکیشون که با نشونه گرفتن تفنگش روی صورتم تهدیدم کرد دستم رو محکم روی دهنم گذاشتم تا صدام در نیاد با اشاره‌ی اون یکی به طرف خونه قدم برداشتم در فکر منصوره خانم بودم که ممکنه با دیدن این دوتا غول گنده فشار عصبی بیشتری بهش وارد بشه و حال وخیمتری نسبت به قبل بهش دست بده خواستم مقاومت کنم اما اونی که نزدیکتر بهم بود بازوم رو با قدرت گرفت و دم گوشم پچ زد _ اگه نمی‌خوای یه گلوله حرومت کنم بی سروصدا وارد خونه شو... دو هفته‌ست که منتظر این فرصت بودیم کاری نکن همه‌ی ناراحتی که از اون شوهرو پدرشوهر عوضیت دارم سر خودت خالی کنم و بعد هم به طرف در هلم داد چون این کارش ناگهانی بود نتونستم خودم رو کنترل کنم و پیشونی و آرنجم محکم به در برخورد کرد صدای منصوره بلند شد _یا خدا... چی شدی نهال؟ از ترس مثل بید می‌لرزیدم با هل بعدی وارد خونه شدم منصوره با دیدن آدمای پشت سرم داد زد _شما کی هستین؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۴۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همونی که من رو هل داده بود به طرفش رفت و با نشون دادن هفت‌تیر توی دستش با دندونای به هم چفت شده گفت _خفه شو تا خونتو نریختم... ما با توی علیل کاری نداریم و با همون هفت‌تیر من رو نشون داد ما علاف این دختره‌ایم... اگه سند خونه و کارخونه‌م رو بده کاری باهاش ندارم اون یکی که تاحالا ساکت بود جلو اومد _سند ماشین و باغ منم هست متعجب از حرفاشون نزدیک بود چشمام از حدقه بیرون بزنه با ترس و لکنت لب زدم _فک... کنم... منو... با کسی... اشتباه... گرفتین _نخیر ...مگه تو عروس بهادری نیستی؟ نفسم از ترس و بغضی که به گلوم چنگ می‌زد به شماره افتاده بود _چرا... ولی جریان... سندا چیه؟ _نگو که از هیچی خبر نداری؟ اون خونه‌ای که توش زندگی می‌کردی مال من بود... بیچاره زنم و مادرش چقدر اومده بودند سراغتون اما یه بارم تو خونه راهشون ندادی _بخدا... نمی‌دونم... چی... دارین میگین... _اون فیروز بهادری قمارباز خونه‌ای که با هزار بدبختی برای خودم و زن و بچه‌م فراهم کرده بودم رو از چنگم در آورد برای تک تک وسایل و لوازم اون خونه زنم با هزار امید و آرزو خرید کرده بود و کلی سلیقه به خرج داده بود همه‌ی جهیزیه‌ش اونجا چیده شده بود یهو اون فیروز عوضی همش رو تصاحب کرد همون خونه‌ای که وقتی بعد از اونهمه بریز بپاشِ ‌عروسیتون رفتین توش زندگی کنید 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۵۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) و اون کارخونه‌ای که شوهرت شد رئیس و مدیرش نگو که بی‌خبری وگرنه همچین می‌کوبم تو دهنت که دندونات بریزه تو شکمت زنم خودش گفت چندبار اومده دم خونه اما هربار با بی‌حرمتی مثل یه حیوون از در خونه ردش کردین تازه یاد اون روزایی افتادم که تازه از سمنان به خونه‌ی نیما در تهران رفته بودم درست همون روزای اول هرروز دوتا خانم که یکیش جوونتر بود دم خونه میومدند اما من یه بارم باهاش هم‌کلام نشده بودم... تلاش کردم به خودم قوت قلب بدم که اگه توضیح بدم رفع سوتفاهم میشه برای همین با زحمت لب وا کردم _بخدا من حتی یه بارم با اون دوتا خانمی که می‌گین روبرو نشدم... حتی هیچوقت باهاشون همکلام نشدم... یادمه وقتی از سر کنجکاوی از همسرم پرسیدم اونا به چه علت میان دم در خونه و چکار دارن نیما بهم گفت گویا اون زن و شوهرش قبل از ما این خونه رو دیدن و پسندیدن اما ما زودتر اقدام کردیم و خریدیمش... مدتیه که شوهر اون خانم مفقود شده و ازش بی‌خبر موندن اما اون زن فکر می‌کنه شوهرش این خونه رو خریده و بعدش کسی بلایی سرش آورده... به اینجای حرفم که رسیدم چنان با لگد به پام کوبید که از درد ناله‌م بلند شد و روی زمین افتادم ترسیده بودم اما جرات تکون خوردن هم نداشتم فریاد زد _اون بی‌شرف اینارو گفته؟ خونه‌مو از چنگم در آورده اونوقت.... اونوقت... و دوباره فریادش بلند شد _خیلی بیشرفی فیروز... بعد هم یا عصبانیت و دندونهای به هم چفت شده غرید اون شوهر بیشرفتو پیداش کنم می‌دونم چه بلایی سرش بیارم که دیگه اینجوری پشت سر م چرند نگه... دستش رو بالا برد تا سیلی به صورتم بزنه که با حرف مرد همراهش همونجا روی هوا متوقف شد _چیکار می‌کنی؟ قرار شد فقط جای اسناد رو پیدا کنیم این بدبخت چه گناهی کرده که زن اون بی صفت شده؟ به نیمای من میگفتند بی‌شرف و بی صفت... خیلی بهم برخورده بود اما جرات دم زدن نداشتم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) و اینبار همون مرد یه زانوش رو روی زمین گذاشت و کنارم نشست ترسیده خودم رو کمی به عقب کشیدم با عصبانیت اما صدای کنترل شده گفت _منو نگاه کن... من از اون پدرشوهر بی‌غیرت مفت خورت پول قرض کرده بودم همه کار کرد تا بالاخره ورشکست شدم بعد هم فرستاد ماشین و زمینم رو ازم گرفتن اون نامرد همه زندگیم رو از چنگم در آورد الانم افتاده گوشه زندان... خبرشو داریم که کارش بیخ پیدا کرده قانون پدرشو در میاره و همه داراییهاش رو مصادره می‌کنه دستش رو زیر گلوش گذاشت و به حالت نمایشی فشارش داد _و بعدم اعدام اون عوضی املاک و اموال مارو به نام خودش سند زده... اگه دیر بجنبیم دولت اونارو به نام فیروز بهادری ضبط می‌کنه و اونوقت دست ما به هیچ جا بند نیست اگه با زبون خوش نگی اون اسناد کجان بجای این رفیقم خودم زبونت رو از حلقومت بیرون می‌کشم از شدت ترس و گریه نفسم بالا نمیومد با صدای لرزون منصوره که مخاطبش دوتا مرد غریبه بود نگاهش کردم _اولا که بنظر شما فیروز با اونهمه سیاست و کیاست جای اسنادش رو به عروسش میگفته؟ دوما بقول خودتون فیروز قماربازه لابد توی قمار خونه و زار و زندگی شماها رو صاحب شده پس شماهام مثل اون قماربازید آره؟ و این بار اونی که جلوم زانو زده بود با خشم به طرف منصوره یورش برد و با پاهایی که کفش داشت به جونش افتاد و لگدهای محکم اون بیچاره رو می‌زد _خفه شو ... قمار کردن ما کجا و اون بی صفت کجا از شدت ترس جیغ کشیدم که اینبار اون‌یکی به جون من افتاد دوسه تا کشیده و لگد بهم زد طوری در خودم جمع شده بودم که بتونم جلوی ضرباتش به شکمم رو بگیرم... خداروشکر زود دست کشید همینکه خواستم نفس راحتی بکشم هفت‌تیرش رو روی پیشونیم قرار داد _حرف می‌زنی یا همینجا خونت رو بریزم؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم ه @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نالیدم _بخدا من هیچی نمی‌دونم... من حتی از اسناد و مدارک شوهرمم بی‌خبرم ... چه برسه پدرش کمی در همون حالت موند اما بالاخره هفت تیر رو کنار کشید عقب عقب رفت و به دیوار تکیه زد مردی که تا لحظاتی پیش منصوره رو به باد کتک گرفته بود یه قدم بهم نزدیک شد پاهاش رو می‌دیدم اما جرات اینکه سرم رو بلند کنم و به خودش نگاه کنم نداشتم کمی به سکوت گذشت اما بعد طوری که معلومه داره با رفیقش حرف می‌زنه گفت _ بفرما... این مدت بیخودی خودمون رو معطل اینا کردیم... اگه‌ همون اول رد شوهرش رو میزدیم زودتر به نتیجه می‌رسیدیم اولش نفهمیدم چی شد که دست رفیقش رو که تکیه به دیوار داشت گرفت و از زمین بلندش کرد چیزی دم گوشش گفت و به سمت در هال رفتند اما دوباره برگشت و اینبار دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد _ببین چی بهت می‌گم اگه پلیس به هر دلیلی رد مارو پیدا کنه و سراغمون بیاد میفهمیم کار تو بوده... اونوقت مطمین باش هرطوری شده میاسم سراغت و خونتو میریزیم اگه عاقل باشی از همین الان با خودت تکرار میکنی شتر دیدی ندیدی و به دو پشت سر اون یکی از در بیرون رفت بی بی‌جون دستم رو روی صورتم گذاشتم و گریه سر دادم کمی بعد یاد منصوره خانم و کتکهایی که خورده بود افتادم به سختی به طرفش چرخیدم و با دیدن دست و صورت غرقه به خونش از اعماق وجود جیغ‌های پی‌در پی می‌کشیدم... هر آن احتمال می‌دادم اون دوتا غریبه صدام رو بشنون و دوباره به سراغم بیان اما اصلا کنترلی روی جیغ و فریادهام نداشتم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به حالت چهاردست و پا خواستم خودم رو بهش نزدیک کنم اما درد استخون گرفت بهم این اجازه رو نداد... کمی که گذشت به سختی بهش نزدیکتر شدم هرچی صداش زدم جواب نمی‌داد نمی‌دونم چقدر گذشته بود که صدای تقه‌هایی که به در حیاط میخورد اومد اما جون بلند شدن نداشتم... کم کم فاصله‌ی بین در زدن‌ها بیشتر شد نمی‌تونستم روی لرزش دست و پام کنترلی داشته باشم از طرفی درد استخون پام باعث کندی حرکتم می‌شد اما هرطور شده باید در رو باز می‌کردم... شاید همسایه‌ها صدای جیغ و دادم رو شنیدن و اومدن کمک با هزار زحمت و تحمل درد تازه خودم رو پشت در هال رسونده بودم که بعداز خوردن تقه‌هایی به شیشه در هال صدای حاج علی و بعد هم محمد اقا بلند شد _منصوره خانم... نهال خانم... با صدای گرفته تنها یه کلمه‌ای رو تونستم به زبون بیارم _کمک در با شتاب باز شد اول محمدآقا و بعد هم‌ حاج علی و دوتا مامور که لباس نظامی تنشون بود وارد خونه شدند محمدآقا اول نگاهی به من انداخت و با عجله به طرف منصوره خانم دوید با دیدنم حاج علی یا خدا سر داد و جلو اومد نگاهی به پشت سرم انداخت _چی شده دخترم؟ چه بلایی سرتون اومده؟ کیا اینجا بودند؟ اونقدر نگران حال منصوره خانمم که سریع با دست اونو نشون دادم و با گریه هق زدم _منصوره خانم... به گمونم یهوش شده محمد با بی‌سیم درخواست آمبولانس داد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۵۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) هردو همکارش اول اتاقهارو وارسی کرده و به دستور محمد آقا برای بررسی اوضاع حیاط و کوچه و تحقیق از همسایه ها از هال بیرون رفتند تا قبل از رسیدن اورژانس محمد آقا سوالاتی رو ازم پرسید و من هم به سختی و با گریه جوابش رو می‌دادم.. اورژانس که رسید پس از معاینه‌ی منصوره خانم سریعا هردومون رو به بیمارستان منتقل کردند حال منصوره وخیم بود و دکتر به حاج علی گفت براش دعا کنید و همین یه جمله برای من کافی بود که بیشتر از قبل نگران حالش بشم... تا خود بیمارستان فقط اشک ریختم و گریه کردم اگه بلایی سر منصوره خانم میومد هیچوقت نمی‌تونستم خودم رو ببخشم پس از نشون دادن عکس رادیولوژی دکتر گفت مچ پای راستم در رفته که جا انداخت ساق همون پا و ساعد دست راستم م مو برداشته بود که اتل بندی کردند یکی از دنده‌هامم شکسته بود اما دکتر گفت با استراحت خوب میشه یاد روزی افتادم که نیما مدعی بود دنده‌هاش شکسته... همون روز قرار بود برامون مهمون بیاد و بعد هم فهمیدم حال نیما اونقدرام بد نبوده و برای فرار از اون‌ مهمونا فیلم بازی می‌کرده... و در آخر هم مشخص شد پسر اون خونواده خاطرخواه و خواستگار خواهرم نسرین بوده... الان که خوب فکر می‌کنم رفتارهای اون روز نیما خیلی مشکوک بود احتمالا اون روز یه گندی زده بوده که با اون رفتارها سعی می‌کرده حقیقت رو ازم پنهون کنه تازه یاد مهمونیها و صحبتهای بین همکاران و رفقای نیما و پدرش افتادم یعنی شغل اون دونفر و همه‌ی آدمای اطرافشون قمار بازی بوده؟ یاد اولین باری افتادم که وارد خونه‌ی نیما در تهران شدم دکوراسیون شیک، وسایل زیبا و به روزِ اون خونه و چیدمان زیباشون یعنی همه‌ی اونا متعلق به یه زن و شوهر دیگه بوده که فیروز توی قمار به چنگ آورده و به نیما داده؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یاد زمانی افتادم که مدتی از نامزدیمون گذشته بود وقتی فیروز فهمید من و نیما موضوع کارخونه و شرکتی که مال نیما شده بود رو با خونواده‌‌م در جریان گذاشتیم خیلی عصبی و دلگیر شد... به نیما گفت من به تو گفتم فعلا به نامزدت هم حرفی نزن اونوقت رفتی و همه چی رو به خانواده‌شم گفتی؟ یادمه اونروز خیلی ازش ناراحت شدم و گفتم خیالتون راحت من و اعضای خونواده‌م نه چشممون شوره که چشم بزنیم این موقعیت نیما رو نه حسودیم که بخوایم به ضررش کاری کنیم فیروز سعی کرد بعدا از دلم در بیاره و من چه احمقانه و سرخوش براحتی اونروز رو فراموش کردم... یاد باغی که فیروز به نامم زد باعث شد هین بلندی بکشم اون باغ... پس که این طور اون رو باد آورده بود براش که به راحتی به نامم زد... با یاداوری پلاک ماشینی که وقتی در سمنان بودم نیما برام خریده بود نزدیک بود چشمام از حدقه بیرون بزنه... اشک از چشمم سرازیر شد پلاک اون ماشین مال تهران بود پس اون‌ماشینم باد آورده بود خونه و زندگی من و نیما و البته همه‌ی داراییهای پدرش همگی در قمار بدست اومده بود پس برای همین بود که تا من و نیما برای ماه عسل به سفر رفتیم فیروز با اون سرعت خونه‌ی جدید برامون خرید و همه‌ی وسایل شخصیمون رو از خونه قبلی خارج کرد... چون می‌خواسته از شر مزاحمت صاحب قبلیش در امان بمونیم... و تازه یادم اومد که چرا فیروز اونقدر اصرار داشت نیما ماشین من رو بفروشه و یکی دیگه رو به نامم کنه... هربار که نیما می‌گفت اون سود اولین حقوق کاریمه منظورش شراکت در قماربازی باباش... نه... اون مرده گفت قرض... لابد بهش نزول داده بوده؟ نیما... نیما... پس بابام راست می‌گفت فیروز تو کار خلافه؟ قمار و نزول... بابا راست می‌گفت که همه دارایی فیروز حرومه 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من احمق رو بگو وقتی نیما برا بار اول در مورد پربزرگش و سرمایه زندگی پدرش برام گفت به خودم قبولوندم که بابا با فیروز دشمنی داره و قصدش خراب کردن ذهنیت من در مورد اونه... در صورتی که منظور بابا سرمایه‌ی زندگی فیروز نبوده منظور اون درامد حاصل از اون سرمایه بوده... فیروز اون پول رو نزول می‌داده برای همین بود که اونقدر پولدار شده بود چندبار کلمه‌ی قمار رو زیر لب زمزمه کردم... نگاهی به لباس توی تنم انداختم... با اکراه دستی بهشون کشیدم معلوم نیست خون چندین آدم رو تو شیشه کردن... با بدبخت شدن چند نفر اونهمه پول و ثروت جمع شده... معلوم نیست حاصل زندگی چند نفر با پولی که صرف خرید این لباسا شده قاطیه... بابا می‌گفت زندگی فیروز حرام و نجسه پس منظورش این بوده یاد بابا و حرفی که از نسرین شنیده بودم اشک رو به چشمام و غم رو به دلم دعوت کرد یاد اولین جعبه شیرینی افتادم که شب خواستگاری برامون آورده بودند بابا به مامان گفته بود اونو خالی کنه تو کیسه‌ی نون خشکا... بعد از اتمام عقدمون هم نیما به تمسخر گفت بابات روزه بود که لب به چیزی نزد؟ و من فکر می‌کردم بابا از شدت غصه‌ی گوش نکردن به نصیحتهاش و ازدواجم با نیما اونشب چیزی نخورده اولین باری که جهت پاگشا توسط مادرشوهرم دعوت شدیم... اون شب بابا تو خونه‌ی فیروز حال خوشی نداشت چند قاشق غذا بیشتر نتونست بخوره... بعد از عقد تا مدتها سعی در راضی کردنم برای جدا شدن از نیما داشت اگه قبل از عقد نقشه‌ی نیما عملی نشده بود و به بابا وانمود نکرده بود که من با خواست و رضایت خودم باهاش فرار کردم بابا هیچوقت به ازدواجمون تن نمی‌داد زیر لب خاک‌برسری نثار خودم کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _خاک بر سرت نهال... مادیات و آزادی که دنبالش بودی چقدر برات مهم بود که راضی شدی از خونواده‌ت بگذری؟ اصلا ارزشش رو داشت؟ اگه وضعیت جسمیم اینی نبود که حالا درگیرش بودم مثل دیشب دوباره خودزنی می‌کردم اونقدر خودم رو می‌زدم تا کمی از آتیش دلم کم می‌شد طفلکی منصوره که به خاطر من اونهمه کتک خورد هنوز ازش بی‌خبرم و با اینکه اونهمه با گریه التماس پرستارا کردم اطلاعاتی در مورد حال و احوالش بهم بدن هنوز خبری ازشون نشده... خاله و عروسش از صبح اومدند پیشم ... وقتی گفتند می‌خوان برن یه سر هم به منصوره بزنن التماسشون کردم من رو هم ببرن اما پرستار گفت احتمالا بچه‌م داره سقط می‌شه و فعلا بهتره تحت مراقبت باشم نمی‌دونم بابت کدوم بدبختیام باید ضجه بزنم بخاطر بچه‌م که احتمال سقطش بالاست بخاطر بی‌کسی‌م بخاطر فوت بابام بخاطر وضعیت امروز خودم و منصوره و اتفاقات دیشب یا حال و روز شوهرم و پدرش که خیلی بهش وابسته‌ست؟ اونقدر فشار روحی بهم وارد شده که دلم می‌خواد چشمام رو ببندم و دیگه بیدار نشم... حتی از صبح چندبار به خودکشی فکر کردم برای منی که با خودسری‌ها و خودخواهی‌هام باعث مرگ پدرم شدم مرگ کمترین جریمه‌ست تو همین فکرا بودم که یاد اون روز آخری که تو خونمون سر قضیه‌ی مدرکی که زنداداش گفته بود داداشم علیه پدرشوهرم و من جمع‌آوری کرده افتادم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) من اونروز بخاطر خودزنی‌ها و کتکی که به زنداداشم زدم باعث سقط بچه‌ی اون شدم این چندمین باریه که بچم سقط میشه... من دارم تاوان مرگ اون بچه‌رو پس می‌دم شاید هیچ وقت نتونم بچه‌دار بشم فقط هم بخاطر کشتن اون بچه‌ست... و دوباره صدای هق‌هق گریه‌م بلند شد در میان گریه و ناله و نفرین خودم یاد همون پرونده افتادم خدای من زینب اون‌شب بهم اشاره کرد که داداشم مدارکی آماده کرده حتما به خاطر همون فیروز خان اون نقشه رو کشید و در مورد بابام و کشته شدن براتعلی دروغ گفت و طوری وانمود کرد من دختر واقعی اون خونواده نیستم تا با این بهونه منو از خونوادم و بخصوص داداش نریمانم دور کنه تا دستش بهمون نرسه زنداداشم زینب درست حدس زده بود اون تصادف هم دقیقا ساختگی بود فیروز برای بدست آوردن اون پرونده و مدارک جون داداسمو به خطر انداخت و اون بلا رو سرش آورد خدایا ازدواجم با نیما چه تبعات فاجعه‌باری برای من و خونواده‌م داشته... همینطور به خودم لعنت میفرستادم که با صدای یاالله گفتن حاج علی به خودم اومدم چند تقه‌ای به در خورد و بعد هم خاله تو درگاه در نمایان شد و پشت سرش حاج علی... هردو ازم مژدگونی خواستند حاجی گفت که منصوره به هوش اومده اما وضعیت مهره‌های کمرش بدتر از قبله برای همین باید اورژانسی عمل بشه اما من میتونم تا چند ساعت دیگه مرخص بشم... با یادآوری اتفاقات دیشل برگشتن به خونه‌ی مادربزرگ اونم در حالی که منصوره باید بیمارستان بمونه برام مثل یه کابوس وحشتناک می‌مونه اما من که نمی‌تونم تا ابد اینجا موندگار بشم... شاید بهتر باشه از حاج علی بخوام برام ماشین بگیره تا به سمنان و خونه‌ی پدریم برگردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما پس منصوره خانم چی؟ اون بعد از عمل بیشتر از قبل به مراقبت نیاز داره انصاف نیست تو این شرایط رهاش کنم از طرفی نمی‌دونم خونواده‌م پذیرای من هستند یا نه... فکر کردن به اون پرونده‌ای که زینب ازش دم می‌زد هم باعث وحشتم می‌شه نریمان که بخاطر ازدواجم با نیما ازم کینه داشت و برام پرونده درست کرده بود تا من رو همدست پدرشوهرم نشون بده با فوت بابا که بیشتر باهام دشمنی داره پس اصلا به صلاحم نیست فعلا به خونه برگردم چقدر دلتنگ بابامم... دلتنگ مامانم چقدر احساس بی‌کسی بده... خداروشکر تا قبل از تاریکی هوا مرخص شدم و به کمک دوست صمیمی مادربزرگ که این روزا خاله صداش می‌زدم و خونواده‌ش به خونه برگشتم بین راه حاجی برام گفت که آقا محمد براش تعریف کرده و گفته اون روز سر مزار بی‌بی نا‌خواسته در بین مهمونا صدای دونفرو شنیده که داشتند در مورد یه زن و اینکه چطور به سراغش برن حرف می‌زدند اونم برحسب وظیفه دنبالشون رفته تا سر از کارشون در بیاره اما بین راه با یه موتوری تصادف می‌کنه ودرگیر اون موصوع میشه و اون ر دونفرو گم می‌کنه و بعد از چند ساعت به اداره می‌ره قبل از اینکه به خونه‌ی مادربزرگ برسیم همسر حاج علی با لبخند و لحنی مهربون من رو مخاطب قرار داد _دخترم در غیاب منصوره بهتره به خونه‌‌ی ما بیای...با حاجی هم صحبت کردم ایشونم همین نظرو دارن... نذاشتم‌ ادامه‌ی حرفش رو بزنه _ نه تروخدا... من همینجوریشم خیلی شرمنده‌ی شماهام خیلی معذب میشم نمی‌تونم بیشتر ازین مزاحمتون بشم اجازه بدن خونه‌ی بی‌بی بمونم ... _اگه خدای نکرده کسی بیاد سراغت چی؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
❗ترک انواع مواد مخدر و سیگار«در کمتر از 30 روز»😍😍 ⭕بدون درد و خماری و بستری شدن ⭕بدون نیاز به غیبت از محل کار ⭕️ایجاد بی میلی شدید در هفته اول ⭕با بیش از 17,600 نفر درمانجو 🔔جدیدترین روش ترک مواد مخدر و سیگار با ایجاد بی میلی شدید در هفته اول جهت مشاوره رایگان فرم زیر رو پر کنید🙂👇 https://formafzar.com/form/ijtgv راه مستقیم ارتباط با متخصص 😍👇 @Dr_sohbatloo لینک کانال ما😊👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3166634317Cb937d4e063
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دیشبم‌ شانس آوردی که مادرجان حالش بهتر شده بود و اصرار کرد حاجی بیارش پیش شما و منصوره خانم... حاجی از پشت فرمون ادامه داد _آره اتفاقا آقا محمد رو هم توی خیابون دیدیمش گویی چند تا سوال از شما داشت برای همین که همراهمون اومد... همینکه سر کوچه رسیدیم چندتا از همسایه‌های بی‌بی رو تو کوچه دیدیم که گفتن سروصدای مشکوک از توی خونه میاد محمد از بالای در داخل حیاط پرید و در رو باز کرد اگه دیر می‌رسیدیم معلوم نبود آخرش چی می‌شد... شما هم جای دختر ما نیاز نیست معذب باشی بی‌بی اونقدر گردن ما حق داره که حالا بخاطرشون بخوایم یه مدتی مراقب عروسشون باشیم... ازینکه من رو عروس بی‌بی خطاب کرد دلم قنج رفت برای منی که این روزا خیلی احساس غربت می‌کنم این حرف بهم قوت قلب داد و ادامه داد _اگه ناراحت نمی‌شین همگی امشب مهمون شما باشیم.. با شرمندگی سر تکون دادم _اختیار دارید خونه‌ی بی‌بی متعلق به دوستان باصفاشونه‌.. خیلی هم لطف بزرگیه در حق من... ماشین رو که جلوی در خونه‌ی بی‌بی پارک می‌کرد خاله با تعجب پرسید _اون‌ طیبه نیست؟اینجا چیکار می‌کنه؟ عروسش فورا جواب داد _بله خودشه... مگه این بنده خدا تازه آب مروارید چشمش رو عمل نکرده بود پس الان اینجا چکار می‌کنه؟ حاجی جواب داد _لابد خبر دیشب رو به گوشش رسوندن نگران منصوره خانم شده ماشین رو روبروی خونه پارک کرد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خانم میانسالی که از سن و سال و تیپش میشه فهمید طیبه خانمه و روی یه چشمش گاز استریل چسب شده جلو اومد و با خاله و عروسش سلام و احوالپرسی کرد و با بغض احوال منصوره رو پرسید همون لحظه خانمی که همراهش بود و تقریبا بهش می‌خورد چهل و پنج ساله باشه جلو اومد و همزمان که با بقیه احوالپرسی می‌کرد دستش رو روی شونه‌ی مادرش گذاشت _مادرجان مراقب باش اشک نریزی خودت شنیدی دکترت چی گفت ما ختم بی‌بی نیومدیم که چشمای تو آسیب نبینه حالا به خاطر زنداداش بدترش نکنی... و بعد رو به بقیه پرسید _خیالمون راحت باشه الان حالش بهتره؟ و بدون اینکه منتظر جواب بقیه باشه نگاهش روی من ثابت موند _این عروس فیروز‌ِ؟ بخاطر این اون بلا رو سر زنداداشم آوردن؟ اشک روی گونه‌ش لغزید _خونواده‌ی ما تا کی باید بخاطر قوم و خویش بودن با اون مرد باید تاوان پس بده؟ طرز نگاه و حرف زدنش باعث شد حس غربتم بیش از پیش بشه... خانم حاج علی کلید خونه رو از خاله گرفت و در رو باز کرد اول به مهمونها تعارف کرد و بعد هم از من خواست وارد بشم وقتی همه داخل خونه شدند خانم حاج علی توی اتاق برام جا انداخت و ازم خواست کمی استراحت کنم بهم گفت بهتره فعلا جلوی چشم طیبه خانم و دخترش نباشی این بندگان خدا خیلی از پدرشوهرت زخم خوردند تورو هم نمی‌شناسن و نمیدونن زمین تا آسمون با اون آدم توفیر داری... فکر می‌کنن یه آدم طماع خودخواه مثل اونی که اوموی آرامش رو از خودشون و عروسشون بگیری... یوقت حرفی می‌زنن که ناراحت می‌شی فعلا بگیر بخواب مادرشوهرم و حاجی همه چیز رو براشون توضیح بدن کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
به مناسبت عید سعید فطر رمان نهال آرزوها تخفیف خورد و شما می‌توانید اشتراکی کل رمان رو با ۳۰ هزار تومان دریافت کنید شماره حساب👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234
به مناسبت عید سعید فطر رمان حرمت عشق تخفیف خورد و شما می‌توانید اشتراکی کل رمان رو با ۳۰ هزار تومان هزار تومان دریافت کنید شماره حساب👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی سوتفاهمی که نسبت به تو براشون ایجاد شده برطرف شد بعدش بیا پیش بقیه... بغضم رو فرو خوردم اما اشک از چشمم جاری شد نه... ممنون من فعلا همینجا راحتترم... ازشون خجالت می‌کشم _تو چرا عزیزم؟ تو که در رفتارهای غلط پدرشوهرت نقشی نداشتی در مورد اتفاق دیشب هم تو بی‌تقصیری... خودت هم دیشب یه قربانی بودی دکتر گفت اگه خوب استراحت کنی و استرس رو از خودت دور کنی احتمال اینکه بچه‌ت سقط نشه زیاده با خوشحالی لب زدم _واقعا؟ _آره عزیزم... الانم من برم زشته مهمونا اون بیرون نشستن و تندی از پیشم بلند شد و بیرون رفت با خبری که شنیدم کامم شیرین شد... امیدی که در دلم جوونه زده لبخند رو به لبم مهمون کرد از اعماق وجود خوشحالم دستم رو روی شکمم گذاشتم _عزیز دلم... همه تلاشت رو می‌کنی که برام بمونی... معلومه مثل مامان و بابات بی‌وفا نیستی خودتم فهمیدی که به وجودت نیاز دارم آره عزیز دلم؟ با دست سالمم به قفسه‌ی سینه‌م کشیدم دنده‌هام درد می‌کنه دست و پای در رفته‌م درد میکنه خدا کنه تو موقع ترخیص منصوره خانم حالم بهتر بشه تا بتونم ازش پرستاری کنم نکنه مادرشوهرش اومده که ببرش؟ اگه ازینجا بره منم مجبور میشم که برم... خدایا چکار کنم؟ نمی‌دونم تاثیر داروهامه یا خبر خوبی که شنیدم آرامش رو مهمون وجودم کرده که خواب به چشمام هجوم اورده کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) زیر سرم رو مرتب کردم و چشمام رو بستم با شنیدن صدای غریبه‌ای چشم باز کردم اما روی جابجا شدن ندارم...کسی رو نمیتونم ببینم فقط صداهارو می‌شنوم دختر طیبه خانم یعنی خواهر ناتنی فیروز بالاسرم ایستاده و داره با یکی حرف می‌زنه... _این دختر هم زخم خورده‌ی اون حروم‌خوره _آره مادر دیدی که صغری چی گفت شوهرش اینو قال گذاشته و داشته به خارج فرار می‌کرده که لب مرز گرفتنش... اونا خانوادگی قالتاق هستند لابد این دخترم کس و کار نداشته که عروس فیروز شده و این مدتم اینجا مونده؟ اگه کس و کار داشت که قالش نمی‌ذاشتن لااقل می‌رفت پیش خونواده‌ش... دلم براش کبابه... _آره مادر جان بیا بریم بیرون تا بیدارش نکردیم... وقتی صدای بسته شدن در اومد اروم چرخیدم و سرجام نشستم دلم به حال خودم سوخت ببسن وضعیتم چی شده ‌که دوتا آدم بدبخت دیگه به من میگن بدبخت یه لحظه حس تنفر نسبت به نیما همه‌ی وجودم رو گرفت چقدر من بدبختم باوجودی که قبلا هم شنیدم نیما بدون من قصد فرار از کشور رو داشته ولی من هنوز هم دوستش دارم... الان که دیگه معلوم نیست پولی در کار باشه یا نه...اگه طبق گفته‌ی اون دوتا قلچماق دیشبی قانون همه‌ی اموال و املاک فیروز رو ازش بگیره که دیگه چیزی برای نیما نمی‌مونه... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
عزیزان دامادی ، ۲۰ روز دیگه میخواد عروسی کنه وضعیت مالی خوبی نداره. هر کاری کرده نتونسته پول جور کنه و چند قلم از وسایلی که از جهیزیه بر عهده‌ش بوده رو جور کنه. به خیریه ی ما اومده و درخواست کمک کرده. گفتن که انقدر عروسی رو عقب انداخته که زندگیش در خطر افتاده. یخچال ماشین لباس شویی، و اجاق گاز یه یاعلی بگید کمک کنیم دست این جون رو بگیریم هم از بهم خوردن زندگیش جلوگیری کنیم هم آبروش حفظ بشه اجرتون با جوان امام حسین حضرت علی اکبر علیه سلام به شماره حساب گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
6273817010183220
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
به مناسبت پیروزی ایران بر اسراییل تخفیف رمان نهال آرزوها همچنان ادامه دارد و شما می‌توانید اشتراکی کل رمان رو با ۳۰ هزار تومان هزار تومان دریافت کنید شماره حساب👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خداروشکر طیبه خانم و دخترش نسبت به من دید مثبتی پیدا کردند اینو از حرفایی که بالاسرم می‌زدن به راحتی میشد درک کرد کمی در همون حال موندم تا اینکه خاله وارد اتاق شد و با دیدنم لبخند به لب جلو اومد _بیدار شدی؟ اولش که حرفای مارو باور نکردند اما بعدش که تلفنی با منصوره حرف زدند فهمیدند تو با فیروز و بچه‌هاش فرق داری... اگه دوست داری می‌تونی بیای بیرون... حاجی هم رفته تو حیاط و فعلا داخل نمیاد می‌تونی راحت باشی به همراه خاله وارد هال شدم طیبه خانم و دخترش با چهره‌ای که نمی‌شد فهمید دقیقا چه حسی نسبت بهم دارند نگاهم می‌کردند با تعارف خاله کنارشون نشستم با اسمی که طیبه خانم خطابم کرد با خجالت سرم رو بالا آوردم _عروسِ فیروز... نگاهی به چهره‌ش که معلومه زودتر از موعد گرد پیری روش نشسته انداختم... خاله فورا گفت _اسمش نهاله... سری تکون داد و دوبار اسمم رو با پسوند خانم به زبون آورد _نهال خانوم... امیدوارم اون فیروز و پسراش تا ابد تو زندان بمونن و بپوسن... اصلا اعدامشون کنن تا هم تو و هم یه ملت از شرشون خلاص بشن کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با شنیدن نفرینش بغض سنگینی توی گلوم خونه کرد اشک توی چشمام پر شد نتونستم سکوت کنم _شمارو به خدا نیما رو نفرین نکنید... اون با پدرش فرق داره... اون مثل پدرش آدم بدی نیست معلومه از حرفم خوشش نیومد _یعنی اون‌ مال مردم خور نیست؟ خون کسی رو تو شیشه نکرده؟ بد کسی رو تاحالا نخواسته که برای خودش خوب بشه؟ از فیروز بعیده بچه‌هاش اینجوری نباشن خاله به کمکم اومد _خدا عالمه خواهر... این دختر که به شوهرش ایمان داره خداکنه درست شناخته باشه شوهرشو... حاج علی که میگه تا چند وقت دیگه قانون حکمشون رو اعلام کنه اونوقت همه چی معلوم میشه. اما هرچی هم شده باشه یا بشه خطای شوهره رو نباید به پای این دختر نوشت این چند روزی که من با این دختر دم‌خور شدم فهمیدم خدا و پیغمبر و دین و ایمون حالیشه و خیر دیگران براش مهمه... اتفاقا بیشتر از ماها هم نگران منصوره‌ست... دختر طیبه خانم توی جاش جابه جا شد _مادرجان ولش کن این حرفارو برای چشمت خوب نیست حرص می‌خوری یه دقیقه دیگه فشار چشمت بالا پایین میشه می‌ترسم رگای چشمت خونریزی کنه بعد هم رو به من کرد _از چشمات میشه فهمید تو با آدمایی که به فیروز مربوطن فرق داری... خداکنه شرشون از سر همه کم بشه... تو کس و کار نداری که عروس اون شدی؟ نکنه خونواده‌ خودتم خلاف بودن؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
به مناسبت پیروزی ایران بر اسراییل تخفیف رمان نهال آرزوها همچنان ادامه دارد و شما می‌توانید اشتراکی کل رمان رو با ۳۰ هزار تومان هزار تومان دریافت کنید شماره حساب👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
عزیزان دامادی ، ۲۰ روز دیگه میخواد عروسی کنه وضعیت مالی خوبی نداره. هر کاری کرده نتونسته پول جور کنه و چند قلم از وسایلی که از جهیزیه بر عهده‌ش بوده رو جور کنه. به خیریه ی ما اومده و درخواست کمک کرده. گفتن که انقدر عروسی رو عقب انداخته که زندگیش در خطر افتاده. یخچال ماشین لباس شویی، و اجاق گاز یه یاعلی بگید کمک کنیم دست این جون رو بگیریم هم از بهم خوردن زندگیش جلوگیری کنیم هم آبروش حفظ بشه اجرتون با جوان امام حسین حضرت علی اکبر علیه سلام به شماره حساب گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
6273817010183220
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
يا مَنِ اسْمُهُ دَواءٌ وَ ذِكْرُهُ شِفاءٌ ▣⃢ به دستور دولت درمان ناباروری اولویت ارگان های سلامت محور شد. ▣⃢ بدون ivf, iui و آمپول های پر خطر باردار شوید. ▣⃢ درمانی کاملا ریشه ای و بدون عوارض برای زوج های نابارور کشور ▣⃢ در کمترین زمان ممکن درمان رو تجربه کنید *╔═══❖•ೋ° °ೋ•❖ ═══╗* https://eitaa.com/joinchat/3946840401C2cf915405f *╚═══❖•ೋ° °ೋ•❖═══╝*
به مناسبت پیروزی ایران بر اسراییل تخفیف رمان حرمت عشق همچنان ادامه دارد و شما می‌توانید اشتراکی کل رمان رو با ۳۰ هزار تومان هزار تومان دریافت کنید شماره حساب👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234
📣📣👇👇 شماهایی که دغدغه . خدا را شکر که آمد به میدان و ان شاالله که خداوند به در دو دنیا آبرو عنایت کند اما خب، پلیس که در جای جای کشور نیست و البته بعضی‌ها هم می‌خواهند پشت گوش بیندازند بنابراین ما باید چشم و گوش پلیس باشیم یک گروه زدیم که هر کجا دیدیم این مسائل رعایت نمی‌شه همگی با هم زنگ بزنیم و اونقدر به این تلفن‌هامون ادامه بدیم تا ان شاالله رسیدگی بشه پس یه بگید و بزنید روی لینک و وارد این گروه بشید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3221029620C7aa54d74e0