eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
777 عکس
410 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد هم خانم حاج علی آروم دم گوشم زمزمه کرد _یه وقت این وقت شب راه نیفتی توی جاده... دکتر بهت استراحت مطلق داده... باید با مشورت دکتر مسافت طولانی رو طی کنی ممکنه برات خوب نباشه تشکر کردم و باشه‌ای گفتم و به هال برگشتم روبروی برادرم نشستم نگاه نگران و پرسشگرش رو از حاج علی برداشت به من داد _بهت آسیبی نزدند؟ الان خوبی؟ و متوجه شدم اخبار حمله‌ی اون دوتا مرد دیشبی رو به داداشم گزارش دادند و قبل از من خاله جوابش رو داد _شکر خدا می‌بینی که الان خوبه... یعنی از ظهر که فهمید شما می‌خوای بیای دنبالش حالش خوب شد تا قبل اون درو از جونش رنگ میت به صورتش بود نگاه نگران داداش روی صورتم طولانی شد لب زدم _خوبم داداش خیالتون راحت با بغض ادامه دادم _اگه حمایت شمارو داشته باشم‌ هبچوقت دیگه حالم بد نمیشه لبخند مهربونی زد _خداروشکر که خوبی بعد هم نگاهی گذرا به جمع کرد _نمیدونم این عزیزان چقدر فیروز رو میشناسن اما تاوقتی اون نامرد آزاد بود یه جور خطرناک بود و حالا که افتاده زندان یه جور دیگه حاجی دستش رو روی شونه‌ی نریمان گذاشت _اگه شما چند ساله اون اژدهای چندسر رو می‌شناسی این جماعت یه عمره زخم خورده‌شن... لحن گفتار حاجی نشون می‌ده خودش هم قبلا یه جایی یه زخمی از فیرور خورده اما نه خاله و نه خودش تابحال چیزی بروز نداده... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد هم خانم حاج علی آروم دم گوشم زمزمه کرد _یه وقت این وقت شب راه نیفتی توی جاده... دکتر بهت استراحت مطلق داده... باید با مشورت دکتر مسافت طولانی رو طی کنی ممکنه برات خوب نباشه تشکر کردم و باشه‌ای گفتم و به هال برگشتم روبروی برادرم نشستم نگاه نگران و پرسشگرش رو از حاج علی برداشت به من داد _بهت آسیبی نزدند؟ الان خوبی؟ و متوجه شدم اخبار حمله‌ی اون دوتا مرد دیشبی رو به داداشم گزارش دادند و قبل از من خاله جوابش رو داد _شکر خدا می‌بینی که الان خوبه... یعنی از ظهر که فهمید شما می‌خوای بیای دنبالش حالش خوب شد تا قبل اون درو از جونش رنگ میت به صورتش بود نگاه نگران داداش روی صورتم طولانی شد لب زدم _خوبم داداش خیالتون راحت با بغض ادامه دادم _اگه حمایت شمارو داشته باشم‌ هبچوقت دیگه حالم بد نمیشه لبخند مهربونی زد _خداروشکر که خوبی بعد هم نگاهی گذرا به جمع کرد _نمیدونم این عزیزان چقدر فیروز رو میشناسن اما تاوقتی اون نامرد آزاد بود یه جور خطرناک بود و حالا که افتاده زندان یه جور دیگه حاجی دستش رو روی شونه‌ی نریمان گذاشت _اگه شما چند ساله اون اژدهای چندسر رو می‌شناسی این جماعت یه عمره زخم خورده‌شن... لحن گفتار حاجی نشون می‌ده خودش هم قبلا یه جایی یه زخمی از فیرور خورده اما نه خاله و نه خودش تابحال چیزی بروز نداده... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) آقا محمد به زبون اومد _فیروز خیلی آدم داره همه‌رو هم یا قبلا تطمیع کرده یا یه قولی بهشون داده... بگذریم از آدمایی که قبلا یا طی این مدت ازش نارو خوردن و کینه‌ی شتری نسبت بهش دارن الان که اون افتاده زندان فکر می‌کنن می‌تونن با به دست آوردن اسناد و مدارک اموال و املاکی که به تصاحب فیروز در اومده دوباره اونها رو به دست بیارن نمی‌دونن پای خودشون هم الان در پرونده‌ی فیروز گیره... قماربازی همیشه دوسر داشته یه سر برنده و یه سر بازنده... اگه یه طرف نباشه اون یکی طرف تنها و بیکار می‌مونه... ربا خواری و نزول خوری هم دو سر داره همیشه اگه یه طرف سراغ نزول گرفتن نره اون یکی طرف هم نزول نمیده گناه هردوشون یکیه... قانون با هردوشون برخورد می‌کنه... حالا همین آدما تا زهرشون رو به فیروز یا هرکسی که باهاش مرتبطه نریزن ول کن ماجرا نیستند داداش سری تکون داد و با اشاره به من گفت _بله درست می‌فرمایید برای همین بهتره هرچه زودتر خواهرم رو از اینجا ببرم اگه اجازه بدید... آقا محمد اجازه نداد داداش حرفش رو ادامه بده _آقا نریمان شرمنده میون کلامتون می‌پرم اجازه می‌دید در خلوت و دور از جمع خانم‌ها در رابطه با این موضوع صحبت کنیم؟ فعلا وقت شامه... بعد از شام مفصل در موردش صحبت می‌کنیم دلخور سرم رو پایین انداختم یعنی چی؟ چرا دور از جمع ما خانما می‌خوان صحبت کنند؟ خوبه که موضوع در مورد منه آی حرصم گرفته... دلم می‌خواد فریاد بزنم اما اجبارا سکوت می‌کنم با وجود اصرار‌های همسر حاجعلی و طاهره خانم به اتاق نرفتم چون دوست نداشتم موقع شام داداشم و آقا جواد تنها باشند ممکن بود احساس غریبگی کنند ضمنا داداش که نمی‌دونست من باردارم و دکتر بهم سفارش گرده استراحت کنم... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از شام موقع شستن ظرفها اصرارهای بقیه کار خودش رو کرد و اجازه ندادند کمک کنم برای همین به اتاق رفتم قبل از من طیبه خانم و دخترش و خاله صغری زیر طاقچه‌ی اتاق نشسته بودند همینکه خواستم گوشه‌ای بنشینم هردو بهم تعارف کردند روی پتوی کنار دیوار که به جای تشکی که قبلا دراز کشیده بودم پهن شده دراز بکشم بی حرف روی پتو نشستم خاله با محبت نگاهم کرد _تو همین دوساعتی که داداشت رو دیدی ماشاالله رنگ و روت خوب باز شده‌هاا لبخند روی لبم نشست _ آخه خیالم راحت شد... فکر نمی‌کردم به همین راحتی من رو ببخشه _خداروشکر خیالتو راحت کرد با کنجکاوی پرسیدم _خاله شما نمی دونید می‌خوان چی به داداشم بگن که گفتند دور از چشم ما می‌خوان صحبت کنند؟ _نه والله... منم مثل خودت... دیگه چیزی نگفتم نیمساعت از اومدنم به اتاق می‌گذره خاله و طیبه خانم با هم صحبت می‌کنند لهجه‌ی شیرینشون رو دوست دارم مامان بزرگ منم تقریبا همین لهجه‌رو داشت چقدر دلم براش تنگ شده اصلا فرصت نشد حال مامان و بابا رو از داداش بپرسم با وردود خانم اقا محمد نگاهم رو بهش دادم سینی چای به دست داشت پشت سرش همسر حاجعلی وارد شد _در مورد چی دارن صحبت می‌کنند؟ همزمان که چای رو به مهمونها تعارف می‌کرد جواب سوالم رو داد _آقایون رو میگی؟ رفتند تو حیاط نمی‌دونم چی بهم میگن کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) لب زدم هر حرفی هست در مورد من یا شوهرمه که نخواستند پیش من چیزی بگن باید برم ببینم موضوع چیه؟ _بشین عزیزم اگه بری صحبتاشون رو قطع می‌کنند من اخلاق شوهرم رو می‌دونم _آخه چرا؟ نمی‌دونم... اگه صلاح باشه خود داداشت بهت میگه طی یک ساعتی که گذشته خانمها در مورد خیلی چیزا صحبت کردند اما همه‌ی هوش وحواس من اون بیرونه صدای یا الله گفتن مردها نشونه‌ی ورودشون به خونه‌ست خانم حاج علی چادر رو روی سرش مرتب کرد و بیرون رفت و بلافاصله تو درگاه در ظاهر شد _نهال جان داداشت صدات میکنه بی حرف ایستادم و بیرون رفتم داداش کنار اپن ایستاده بود _جانم داداش نگاه گذراش روی سرم باعث شد دستم روی موهام بنشینه موهام کاملا بیرونه روسری رو جلو کشیدم نفس سنگینی کشید _نهال با آقایون صحبت می‌کردیم فعلا صلاح نیست به خونه برگردی خواستم اعتراض کنم که با جمله‌ی بعدیش کمی خیالم راحت شد پس سکوت کردم تا بقیه‌ی حرفاش رو بشنوم _فعلا من خودم برای امنیت بیشتر می‌مونم ولی فردا صبح آقا جواد برمی‌گرده خونه _آخه چرا؟ چیزی شده؟ _تقریبا...فعلا مطمئن نیستیم اما به خونه برگشتن تو عاقلانه نیست 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همینکه داداش من رو بخشیده و دنبالم اومده برام خیلی ارزشمنده اما شرمی که بابت رفتارهای گذشته‌م باهاش دارم باعث می‌شه نتونم راحتتر از قبل صحبت کنم _ببخشید داداش شمارم به زحمت انداختم باشه هرطور شما صلاح می‌دونید اون شب خونه‌ی بی‌بی خوابیدیم صبح بعد از نماز هیچکس نخوابید صبحونه رو خیلی زود خوردند آقا محمد و حاجعلی و همسرانشون خداحافظی کردند و رفتند کنار داداش نشستم تا حال مامان و بابا رو بپرسم دل توی دلم‌ نیست اگه یوقت داداش هم حرف نسرین رو تکرار کنه می‌زنم زیر همه چی و میگم حتما باید من رو به خونه ببره دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم _داداش یه چیزی می‌خوام بپرسم هم روم نمیشه و هم‌ می‌ترسم جوابت همون چیزی باشه که خیلی ازش می‌ترسم سری تکون داد و نگاه پرسشگرش رو دوخت بهم _بابا و مامان چطورن؟ رنگ نگاهش تغییر کرد زلزده توی چشمام دستش روی پیشونیش رفت و تا روی سرش کشید با افتادن دستش نگاهی به جواد انداخت همین حرکت کافی بود تا اشک رو به چشمام بیاره زمزمه کردم _بلایی سر بابا اومده؟ طیبه خانم و دخترش طاهره خانم بعداز ملاقات منصوره خانم به خونه‌ خودشون رفتند با اصرار و تعارفهای خاله و پسرش به خونه‌ی اونا رفتیم و چندروز هم مهمون اونا بودیم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نسرین گفت بهش زنگ زدی چی دوست داری بشنوی؟ زدم زیر گریه _توروخدا داداش شما راستش رو بگو... من فکر میردم نسرین می‌خواد تلافی اذیتایی که کردم رو سرم خالی کنه و دیگه نتونستم ادامه بدم صورتم رو با دست پوشوندم و گریه سر دادم برام‌ مهم نبود که ممکنه الان داداش پسم بزنه و بگه خودت باعث مرگ بابا شدی دست پهن مردونه‌ای روی شونه‌م نشست فهمیدم داداش دلش برام سوخته وقتی به آغوشم کشید باعث شد ناله‌ای از ته دل سر بدم و تازه می‌فهمیدم عزای پدر یعنی چی؟ من واقعا بابا رو از دست داده بودم وسط گریه‌هام متوجه‌ صدای باز و بسته شدن در هال شدم حتما آقا جواد بیرون رفته تا من راحت باشم همیشه از اینکه برای حریم خصوصی دیگران ارزش قایل بود مورد تحسین بوو نمیدونم چقدر طول کشید اما مدت زیادی هم گریه کردم و هم مرثیه سر دادم اونقدر بابا رو صدا زدم و قربون‌ صدقه‌ش رفتم و بابت اشتباهاتم ازش عذرخواهی کردم تا اینکه داداش یه تکونی بهم داد _خواهر من... این حرفا الان چه‌ فایده‌ای داره؟ بیا و برای آینده‌ت یه فکر اساسی کن بذار روح بابا به آرامش برسه... و همین حرف باعث شد دوباره به هق‌هق و مرثیه سرایی بیفتم اونقدر گریه کردم تا اینکه به حالت دعوا یه تکون ریز به کتفم داد و با لحن خیلی خیلی مهربونی گفت _شنیدم بارداری، این حال برا بچه‌ت خوب نیست حتما خاله بهش گفته که باردارم... سر به زیر جواب دادم _پس چکار کنم تا دلم آروم بگیره؟ من باعث مرگ بابا شدم _اگه فقط به فکر آروم گرفتن دل خودتی و با گریه همه‌چی حله هرچقدر دلت می‌خواد گریه کن مکث کوتاهی کرد و ادامه داد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اما اگه به فکر آرامش بابا هم هستی یه کاری کن تا اولا نوه‌ش سالم به دنیا بیاد و بعد هم تا می‌تونی برای تربیتش تلاش کن نسل سالم و صالح برای آرامش بابا از هرچیزی بهتره خجالت زده و شرمگین سرم رو پایین انداختم دیگه پایینتر از این نمی‌رفت کاش زمین دهن باز می‌کرد و من رو می‌بلعید _من نسل صالح نمی‌تونم برای بابا داشته باشم لقمه‌ی حروم خوردم تو خونه‌ی غصبی که از قمار و ربا به دست اومده زندگی کردم معلوم نیست زندگیم با بدبخت شدن چندتا آدم و بهم ریختن چندتا زندگی بنا شده بود _اون‌ مال اون وقتیه که نمی‌خواستی بفهمی نیما و پدرش خطاکارن مال وقتیه که نیما زیر پرچم پدرش زندگی می‌کرد با پرونده‌ای که برای فیروز تشکیل شده یقین بدون اعدام روی شاخشه گوشه‌ی روسری رو از روی چشمام کنار کشیدم _اعدام؟ مگه آدم هم کشته فیروزخان؟ _نمی‌دونم... نمی‌خوام گناهش رو بشورم... در رابطه با این یه مورد فعلا نظری ندارم اما این رو خوب می‌دونم که خیلی پرونده‌ش سنگینه... حتی پای چند تا قتل به پرونده‌ش باز شده که نمی‌دونم مستقیم یا غیر مستقیم به پدرشوهرت مرتبطتند یا نه اما پرونده‌ی خیلی خیلی سنگینیه فقط می‌شه خداروشکر کرد که پرونده‌ی نیما خیلی سنگین نیست _یعنی اون با پدرش همکاری نمی‌کرده؟ _هنوز دقیق نمی‌دونم طی این مدتی که نبودی خیلی تلاش کردم یه کانال ارتباطی برای صحبت کردن باهات پیدا کنم اما فیروز و پسراش و آدماش کارشون رو خوب بلد بودند همیشه به بن‌بست می‌خوردم از وقتیم که شنیدم افتادند زندان ازت بی‌خبر مونده بودم به سختی تونستم با نیما ملاقات کوتاهی داشته باشم اما یه کلمه در مورد تو و اینکه کجا هستی هم باهام حرف نزد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _شاید ترسیده بود که یوقت من رو با خودت ببری و دستش هیچوقت بهم نرسه نگاه معناداری بهم کرد _اون زمان که زنش نبودی نتونستم بینتون فاصله بندازم اونوقت حالا که قانونا و شرعا زن و شوهرید می‌تونستم؟ قبول کن نسبت بهت غیرت نداره... اتفاقا اگه نگران حال تو بود باید می‌فهمید در شرایطی که برای تو به وجود آورده من اولین نفریم که می‌تونم کمکت کنم نمی‌دونم به خاطر علاقه‌م به نیماست یا دوباره دلم می‌خواد با داداش کل‌کل کنم که ادامه دادم _داداش نیما عاشق منه... صددرصد ترسیده‌... لابد با خودش فکر کرده حالا که اون افتاده زندان اگه دستت بهم برسه ممکنه من رو با خودت به خونه برگردونی و اجازه ندی دیگه باهاش زندگی مو ادامه بدم و برای همین نخواسته بگه الان کجام نفس سنگینی کشید و سری تکون داد معلومه از جوابی که شنیده کلافه‌ست نمی‌دونم چی توی فکرشه اما برای اینکه خیالش رو راحت کنم ادامه دادم _داداش من تا هروقت لازم باشه منتظر نیما می‌مونم ازش جدا نمی‌شم... من قبلا نمی‌دونستم مشغول چه کاریه و منبع درامدش کاملا حرامه هروقت آزاد بشه کمکش میکنم دست از خلاف برداره صدام رو پایین آوردم _ داداش من هنوزم نیما رو دوست دارم با اینکه نمی‌دونم تا کی اون تو می‌مونه و کی آزاد میشه اما بازم طلاق نمی‌گیرم _مگه کسی حرف از طلاق زد؟ نهال تو داری مادر میشی... باید الویت زندگیت اون بچه باشه برای سعادتش همه کار باید بکنی _نمی‌دونم در مورد بارداریم چیا بهت گفتن داداش... ممکنه همین روزا سقط بشه ممکن هم هست بمونه _ فرقی نمی‌کنه... نیما شوهرته 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اگه قانون بهش فرصت جبران گذشته رو بهش داد تویی که ادعای عشق و عاشقیت می‌شه هم باید بهش فرصت جبران بدی و برای کمک بهش همه کار بکنی _نیما تو زندگی با من از هیچی برام کم نذاشته داداش لازم نیست چیزی رو جبران کنه نگاه گذرایی بهم انداخت _فکر می‌کردم در همین مدت دوسالی که ازمون دور بودی بزرگ شدی اما هنوزم دوست داری لجبازی کنی _لجبازی چی داداش؟ اینکه دلم می‌خواد بعد از آزادی شوهرم باهاش زندگیم رو ادامه بدم لجبازیه؟ همزمان که بلند می‌شد زمزمه کرد _صدات رو یکم بیار پایین خونه‌ی مردمه حرمت داره... ضمنا دوتا خانم تو اون اتاق هستند مراعات حال اون بندگان خدا رو بکن و حرمت نگه دار خجالت زده از رفتارم ببخشید آرومی گفتم نمی‌دونم چرا احساس کرده بودم داداش از شرایط پیش اومده خوشحاله و دوست داره من از نیما جدا بشم اما باز هم اشتباه کردم ظاهرا با موندنم توی اون زندگی حرفی نداره دلتنگ نیمام... یاد بابا و مرگش باعث شد دوباره به گریه بیفتم کاش روم می‌شد از داداش بپرسم که دقیقا چه چیزی باعث مرگ بابا شده؟ نکنه واقعا من باعث و بانیش شدم؟ به خودم نهیب زدم _پس فکر می‌کنی چی باعث مرگ بابات شده؟ قطعا خودخواهی و نامهربونی تو... معلومه هر پدرومادری وقتی بچه‌شون برای همیشه بذاره و بره از غصه دق می‌کنند اونم بابا و مامان من که به همه‌ی بچه‌هاشون یه دلبستگی خاصی دارند خدا لعنتت کنه فیروز خان که با دروغی که گفتی باعث جدایی بین من و خونواده‌م و مرگ بابام شدی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سوالی برام پیش اومد که جوابش خیلی برام مهمه برای همین ایستادم تا به دنبال داداش توی حیاط برم وقتی وارد حیاط شدم که آقا جواد ماشین رو از در بیرون می‌برد دستی برای داداش تکون داد و کاملا از حیاط خارج شد داداش پشت سرش در حیاط رو بست و همونجا ایستاد هنوز متوجه حضورم نشده _آقا جواد کجا رفت پس؟ به طرفم چرخید _برگشت خونه... حضورش اینجا نیاز نبود خودشم عجله داشت که زودتر بره معلومه خیلی تو فکره سری تکون داد _الانم نمی‌دونم صلاح چیه؟ بهتره بمونیم توی این خونه؟ یا جامون رو تغییر بدیم؟ شایدم اصلا بهتر باشه ازین شهر بریم نگاهش رو به چشمای پرسشگرم دوخت _در اولین فرصت باید بری ملاقات نیما یه سوالاتی رو باید ازش بپرسی تا بفهمم الان چه موقعیتی داری و از طرف چه‌جور آدمایی مورد تهدید واقع می‌شی ... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) گوشه‌ی لبش رو به دندون گرفت و محتاطانه پرسید _تو می‌دونستی فیروز همسر دیگه‌ای داره؟ چشمام از این حد گشادتر نمی‌شد نتونستم تعجب رو توی چهره‌ و لحنم نشون ندم _چی میگی داداش؟ فیروز و تجدید فراش؟ اون عاشق زنش بود نیشخندی زد _عاشق... _به خدا جدی می‌گم اون خیلی عاشق فرشته و البته متعهد بهش بود ولش کن شاید اشتباه شنیدم کنجکاو شدم بدونم این حرف رو از کجا شنیده برای همین التماس آمیز پرسیدم _دقیقا چی شنیدی داداش؟ _من چیز خاصی نشنیدم ولی وقتی پیگیر ملاقات با نیما بودم یه چیزایی فهمیدم که وقتی از خودش پرسیدم گفت زن دوم باباش اونا رو به پلیس گزارش داده... ظاهرا خانمه که همکارشون بوده سر یه اختلافاتی میزنه زیر همه‌چی و با معرفی خودش به اداره پلیس و ارائه مدارکی فیروز رو هم رسوا می‌کنه آخه یه شبکه‌ی باند قماربازی رو اداره میکردند. چشمام دیگه گشادتر از این نمی‌شد طاقت شنیدن این حجم از خلاف رو در مورد خونواده‌ی همسرم نداشتم _داداش داری شوخی می‌کنی؟ سری تکون داد _در این شرایط به نظرت شوخی دارم باهات؟ یه لحظه احساس کردم سرم گیج رفت و چشمام سیاهی عقب عقب رفتم و اگه داداش از پشت نگهم نمی‌داشت قطعا با سر روی زمین میفتادم کمکم کرد تا جلوی در هال برم... دو مرتبه با صدای نسبتا ملایم یاالله گفت که با شنیدن صدای طاهره خانم که تعارفمون می‌کرد وارد خونه بشیم کمکم کرد تا وارد بشم طاهره خانم با دیدنم پشت دستش کوبید و به سمتم پا تند کرد _چی شده دخترم؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _فکر کنم فشارش افتاده... اگه اجازه بدید کمکش کنم همینجا بخوابه با کمک داداش کنار دیوار درست جایی که همیشه منصوره خانم می‌خوابید دراز کشیدم... به خاطر اوردن یاد منصوره باعث شد یاد دینی بیفتم که نسبت بهش دارم... چقدر من آدم قدرنشناسی هستم... اون به خاطر من در بیمارستان بستری بود و دیشب قصد برگشتن به خونمون رو داشتم چه خوب شد که به صلاحدید داداش فعلا اینجا موندم... اما فعلا بحث فیروز بود باند قماربازی... خدای من قماربازی چه کوفتی بود که حالا فهمیدم یه باند رو اداره می‌کردند پس بی‌خود نبود هرروز یه ماشین و خونه‌ی جدید رو معامله می‌کردند اینکه اون همه زمین توی تهران و هر شهرستانی به نامشون بود لابد به همین موضوع مرتبط بود اونهمه پولی که همیشه تو حسابهای نیما و خونواده‌ش بود حتی یبار از پدرش شنیدم که در مورد شمش طلا صحبت می‌کرد... معلومه که تا وقتی با پول حرام می‌تونست اینهمه ثروت رو جمع کنه هیچ.وقت امثال بابای من و داداشم نمی‌تونستند با پول حلال به گرد پاش هم برسن با صدای برخورد قاشق به لبه‌ی لیوان به خوام اومدم... لیوانی به لبم نزدیک شد _بخور دخترم یکم حالت رو جا میاره کمی ازش خوردم و با عقب کشیدن سرم بهش فهموندم که دیگه نمی‌خورم اونم اصراری برای تموم کردن محتویات داخلش نداشت... _رنگ و روش پریده نمی‌خواین دکتر ببرینش؟ _بهتره فعلا زیاد از خونه خارج نشه... اگه تا ده دقیقه دیگه بهتر نشد با اورژانس تماس می‌گیرم... کمی که گذشت دست نوازشگرش رو روی سرم کشید _بهتری؟ همزمان با باز و بسته کردن چشمم لب زدم _آره خوبم... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨