زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
گوشهی لبش رو به دندون گرفت و محتاطانه پرسید
_تو میدونستی فیروز همسر دیگهای داره؟
چشمام از این حد گشادتر نمیشد
نتونستم تعجب رو توی چهره و لحنم نشون ندم
_چی میگی داداش؟ فیروز و تجدید فراش؟ اون عاشق زنش بود
نیشخندی زد
_عاشق...
_به خدا جدی میگم اون خیلی عاشق فرشته و البته متعهد بهش بود
ولش کن شاید اشتباه شنیدم
کنجکاو شدم بدونم این حرف رو از کجا شنیده برای همین التماس آمیز پرسیدم
_دقیقا چی شنیدی داداش؟
_من چیز خاصی نشنیدم ولی وقتی پیگیر ملاقات با نیما بودم یه چیزایی فهمیدم که وقتی از خودش پرسیدم گفت زن دوم باباش اونا رو به پلیس گزارش داده...
ظاهرا خانمه که همکارشون بوده سر یه اختلافاتی میزنه زیر همهچی و با معرفی خودش به اداره پلیس و ارائه مدارکی فیروز رو هم رسوا میکنه آخه یه شبکهی باند قماربازی رو اداره میکردند.
چشمام دیگه گشادتر از این نمیشد طاقت شنیدن این حجم از خلاف رو در مورد خونوادهی همسرم نداشتم
_داداش داری شوخی میکنی؟
سری تکون داد
_در این شرایط به نظرت شوخی دارم باهات؟
یه لحظه احساس کردم سرم گیج رفت و چشمام سیاهی
عقب عقب رفتم و اگه داداش از پشت نگهم نمیداشت قطعا با سر روی زمین میفتادم
کمکم کرد تا جلوی در هال برم...
دو مرتبه با صدای نسبتا ملایم یاالله گفت
که با شنیدن صدای طاهره خانم که تعارفمون میکرد وارد خونه بشیم کمکم کرد تا وارد بشم
طاهره خانم با دیدنم پشت دستش کوبید و به سمتم پا تند کرد
_چی شده دخترم؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۰۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
_فکر کنم فشارش افتاده...
اگه اجازه بدید کمکش کنم همینجا بخوابه
با کمک داداش کنار دیوار درست جایی که همیشه منصوره خانم میخوابید دراز کشیدم...
به خاطر اوردن یاد منصوره باعث شد یاد دینی بیفتم که نسبت بهش دارم...
چقدر من آدم قدرنشناسی هستم...
اون به خاطر من در بیمارستان بستری بود و دیشب قصد برگشتن به خونمون رو داشتم
چه خوب شد که به صلاحدید داداش فعلا اینجا موندم...
اما فعلا بحث فیروز بود
باند قماربازی... خدای من قماربازی چه کوفتی بود که حالا فهمیدم یه باند رو اداره میکردند
پس بیخود نبود هرروز یه ماشین و خونهی جدید رو معامله میکردند
اینکه اون همه زمین توی تهران و هر شهرستانی به نامشون بود لابد به همین موضوع مرتبط بود
اونهمه پولی که همیشه تو حسابهای نیما و خونوادهش بود
حتی یبار از پدرش شنیدم که در مورد شمش طلا صحبت میکرد...
معلومه که تا وقتی با پول حرام میتونست اینهمه ثروت رو جمع کنه هیچ.وقت امثال بابای من و داداشم نمیتونستند با پول حلال به گرد پاش هم برسن
با صدای برخورد قاشق به لبهی لیوان به خوام اومدم...
لیوانی به لبم نزدیک شد
_بخور دخترم یکم حالت رو جا میاره
کمی ازش خوردم و با عقب کشیدن سرم بهش فهموندم که دیگه نمیخورم اونم اصراری برای تموم کردن محتویات داخلش نداشت...
_رنگ و روش پریده نمیخواین دکتر ببرینش؟
_بهتره فعلا زیاد از خونه خارج نشه...
اگه تا ده دقیقه دیگه بهتر نشد با اورژانس تماس میگیرم...
کمی که گذشت دست نوازشگرش رو روی سرم کشید
_بهتری؟
همزمان با باز و بسته کردن چشمم لب زدم
_آره خوبم...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۰۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
روی نگاه کردن به چشماش رو نداشتم
چقدر بابا و این بندهی خدا بهم گفتند که فیروز اهل رعایت حلال و حرام نیست ولی من باور نکردم...
یاد بابا چشمهی اشکم رو به جوشش انداخت
نمیدونم به خاطر حرفی که لحظاتی پیش شنیدم بود یا دلتنگی و حسرت برای از دست دادن بابا که هق هق و ناله سر دادم
داداش هرکاری کرد نتونست آرومم کنه
صدای طیبه خانم اومد که با صدای بلند و هراسون از داداش و دخترش علت گریهی من رو میپرسید وقتی توضیح داداش رو شنید این بار هم دوباره با تشر من رو خودم آورد...
_بس کن دختر جان...
اگه برای از دست دادن بابات دلت پره حق داری الهی خدا بهت صبر بده اما خودتم باید به خودت کمک کنی
اگه برای حال و روز زندگیت داری گریه میکنی برای اونم باید صبر کنی...
با گریه اگه کار دنیا درست میشد که الان من یه گره هم توی زندگیم نمونده بود
ناخودآگاه صداش رنگ ترحم گرفت
اندازهی تک تک برگ درختا از اول خلقت تا حالا شاید من اشک ریخته باشم برای درد و غمهای زندگیم اما نه پدرم زنده شد و نه مادرم و نه شوهرم و نه پسرم و نه گرههای زندگیم باز شد
بغض راه گلوش رو گرفت
_اینطوری که تو داری زار میزنی بچهت نمیمونه دخترم... دلت به اون بچه بسوزه...
یاد بچه کمی آرومم کرد
آره راست میگفت باید مقاومت میکردم
نیمساعت بعد داداش با شرمندگی رو به طیبه خانم کرد
_ببخشید مادرجان مزاحم شما هم شدم...
یا اجازهتون من میرم توی حیاط تاشما هم راحت باشین
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۰۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_این چه حرفیه پسرم؟
ما هم مثل شما اینجا مهمونیم...
تا بعد از ظهر تحمل کنید دامادم میاد دنبال من و دخترم تا باهم بریم بیمارستان ملاقات عروسم...
امروز عملش کردند این چندروز که بیمارستان میمونه اون یکی دخترم مراقبش میمونه...
حاجعلی گفت که اینجا فعلا برای خواهرت امنترین جاست
بیبی خدابیامرز خیلی مردمدار و مهمون نواز بود اگه الان بود حسابی ازتون پذیرایی میکرد...
ما برمیگردیم روستا خونه خودمون
تا شما هم اینجا راحت باشید
_ما هم راضی با اذیت شدن شما نیستیم
اگه بخاطر حضور من معذب هستید حاجی گفت چادر مسافرتی میاره
من توی حیاط داخل چادر میمونم اینطوری هم بیشتر حواسم به حیاط و خونه هست
_نه پسرم... پیریه و هزار درد سر خونه خودم راحتترم...چشمام رو تازه عمل کردم دخترم میگه برم خونه بهتره
با دست دخترش رو نشون داد
_شوهر این بنده خدام چندوقت پیش دیسکش رو عمل کرده سرکار میره و برمیگرده باید یکی باشه براش غذا اماده کنه...
طاهره خانم رو بهم کرد و به آرومی لب زد
_ جدای از شوهرم دخترم تازه زایمان کرده نیاز به کمکم داره وگرنه پیشت میموندم
با لبخند محبتش رو جواب دادم
_خیلی ممنون از محبتتون داداشم هست منم دیگه تنها نیستم الانم چون صبحونه نخوردم حالم بده...
داداش سربه زیر گفت
_بهر حال اگه حضور ما باعث زحمتتون هست بفرمایید
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
برای انتقام از امیر محمد یادم اومد یه خواهر داره اینها هم خیلی غیرتی هستند میرم باهاش دوست میشم و بعد به همه میگم من باهاش دوست شدم اینطوری آبروی امیر محمد میره بعدم رفیق هام رو میریزم سرش که هی به روش بیارم آبجیت با ماهان دوسته مطمئنم که سکته رو میزنه من صبحی بودم و فاطمه خواهر امیر محمد ظهری بعد از ظهر با یه شاخه گل خیلی قشنگ رفتم دم مدرسه راهنمایی دخترونه زنگ که خورد تعقیبش کردم تا یه جایی تنهایی گیرش بیارم و اتفاقاً میخواست بره لوازم التحریر فروشی از دوستاش خداحافظی کرد. منم وارد مغازه شدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۰۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نه پسرم از جانب ما خیالت راحت بخاطر شما و خواهرتم نبود باید میرفتیم
اون دخترم که میاد خونوادهی شوهرش همین شهر هستند اگه لازم شد از بیمارستان به خونه برگرده قطعا میره خونهی مادرشوهرش اینجا نمیاد
بعد هم رو به دخترش کرد
دخترم نهار رو زودتر حاضر کن تهمینه و شوهرش که رسیدند زود نهار بخوریم و بریم بیمارستان
طاهره از آشپزخونه یه دفترچه رو با خودش آورد
و کنارم گذاشت
_دخترم توی این دفترچه نوشتم از دیشب چی مصرف کردیم موقع رفتن پول میذارم روی اپن هروقت حاجعلی یا خانمش رو دیدی بهشوم بده...
بیبی خدابیامرز که دستش از دنیا کوتاهه
معلومم نیست الان کی وارثش میشه
یوقت مدیونش نباشیم...
سری تکون دادم
_چشم حتما...
داداش آهی کشید
_چقدر تفاوت بین یه آدم و اعضای خونوادهش هست
فیروز به راحتی اموال دیگرون رو بالا میکشید و اینجا آدما سر چند تا دونه تخممرغ هم حساب و کتاب میکنند
به تایید حرف داداش گفتم
_آره هم خود بیبی و هم خاله صغری و خونوادهش و هم این بندگان خدا مثل شما و بابا اهل رعایت حق و حقوق دیگران هستند
از روزی که بیبی فوت کرد حاجعلی همه چی خرید و گفت به مواد غذایی توی کابینتا دست نزنید تا تکلیف وارث بیبی روشن نشه نمیشه ازشون استفاده کرد
و این دفتر رو خرید و گفت همه مخارج اینجا یادداشت و محاسبه بشه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۰۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
خدا خیرش بده و پدرومادرش رو بیامرزه
اگه اون نبود مجلس بیبی روی زمین میموند...
بیبی تا وقتی پسرم زنده بود و بعد از مرگش عروسم منصوره رو پس از قطع نخاع شدنش روی چشماش نگه میداشت
همهی بدیها و دشمنیهای فیروز رو یه تنه جبران میکرد
_خدا رحمتش کنه... واقعا در عجبم
از چنین خاندانی همچین پسری...
پدرم موقع خدمت سربازی با فیروز آشنا شده...
میگفت اونزمان یجوری داستان زندگیش رو براش تعریف کرده که اونم فکر کرده پدرومادرفیروز چه آدمای نامسلمونی هستند و چه ظلمها که در حقش نکردند...
میگفت از سر احسای دین نسبت به کسی که ازم کمک خواسته یه بار اومدم شهرشون تا بهش کمک کنم.
از اقبال خوشم یه روز دیر به قرار رسیدم
وقتی رسیدم که فهمیدم مردم روستا فیروز رو از آبادی بیرونش کردند...
ظاهرا قصد کشتن برادر ناتنیش رو داشته که ناکام مونده
دیگه ندیدمش تا شش سال بعد که فهمیدم تو کار خلافه یکی زدم توی گوشش و گفتم اونهمه مظلوم نمایی کردی دست من روبه خون یه بیگناه آلوده کنی الان هم با دروغهات داری مظلوم نمایی میکنی که فیروز هم ناراحت شده و تا مدتها دیگه ازش خبری نداشته
_همه در عجبیم این آدم انگار از یه عالم دیگه اومده انگار خود شیطانه
نگاهی به طاهره خانم انداختم که با تنفر و حرص در مورد برادر ناتنیش حرف میزد
داداش با صدای شرمنده گفت
_تا دیشب که هنوز اینجا نرسیده بودم فکر میکردم ادمایی که با فیروز نسبت خویشاوندی دارن مثل خودش هستند و بویی از انسانیت نبردند
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۰۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
سرش رو بالا آورد
_شرمندهام...حلالم کنید که ندیده و نشناخته قضاوتتون کرده بودم
بابا هم قطعا شناختی نسبت به اقوام فیروز نداشته برای همین تا قبل فوتش هیچ حرفی درمورد شماها بهم نگفته بود
_خدا ببخشه پسرم ... این چه حرفیه...
بالاخره قرابت و فامیلی با فیروز همیشه تاوان داشته...
قضاوت شما که چیزی نیست
مهمونها بعد از اذان ظهر رسیدند
بعد از نماز سفرهی نهار چیده شد و نهار سادهای که طاهره خانم پخته بود رو خوردیم اجازه ندادند ظرف بشورم
موقع رفتن بهم سفارش کردند که بیشتر مراقب حال و احوال خودم باشم
دلم میخواست به دیدن منصوره خانم برم اما در جمع فامیلی اونها احساس غریب میکردم برای همین ترجیح دادم فعلا به ملاقاتش نرم...
جدای از اینکه داداش معتقد بود فعلا اون خونه برام از همه جا امن تره...
کنجکاو از این موضوع به داداش که با ساعت توی دستش بازی میکرد پرسیدم
_داداش رو چه حسابی میگین که این شهر و این خونه از همه جا برای من امنتره؟
فیروز حال خیلیا رو گرفته
زندگی خیلیا رو بهم ریخته تک تک اون آدما الان دنبال من هستن که از طریق من اسناد مربوط به اموال و املاکشون رو پیدا کنند
بند ساعت رو توی مچ دستش تنظیم و محکمش کرد
_ همشون نه...
فقط چند نفرشون...
چون فیروز همیشه املاک و اموال رو تبدیل به پول و طلا میکرده...
زرنگتر از این حرفا بوده که همه اونها رو به نام خودش و پسراش بزنه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۰۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
منتها نیما که تازه کار بوده حرف پدرش رو گوش نکرده و موقع اولین پروژههایی که خودش شخصا پیگیری میکرده برای خودشیرینی پیش تو یا هر دلیل دیگهای اونا رو به نام تو زده
متعجب نگاهم رو بهش دوختم تا ادامه حرفاش رو بشنوم
_اون ماشینی که قبل از رفتنت از خونه توی سمنان بهت هدیه داده بود رو یادته؟
برای تایید سر تکون دادم
ادامه داد
_همون وقتی که من علیل و آش و لاش افتاده بودم توی خونه
نمیدونم قصدش از یادآوری احوالات اون روزش چی بود
سر تکون دادم
_خب خب...
اونو تو قمار برده بود
زمین لواسونی که بعدا توی تهران به نامت شده وخونهای که در دوران نامزدی نیما برات خریده بود
تندی توی حرفش پریدم
_اما اون خونه به نام خود نیما بود
_اشتباه میکنی به نام تو بوده تعجب میکنم که خودت بیاطلاعی...
_این رو بعد از حملهی اون عوضیا فهمیدم که نیما از چنگ کسی توی قمار بدست آورده اما اینکه به نام من زده رو نمیدونستم
_آره.... طی همون چند ماه که خیلی صحبت از شرکت و کارخونهی نیما بود...
اونارو هم توی قمار بدست آوردن و جالبه که اونارو هم به نام تو زده
_مطمئنی داداش؟
_آره... کارخونه و شرکت رو درست دوروز قبل از تصادفم فهمیدم...
توسط یکی از آدمایی که خیلی از فیروز زخم خورده بود و درصدد رسوا کردن اون بود فهمیدم...یه سری مدارک هم بهم رسوند...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃مجموعه درمانی آنتی دیابت🍃
روش جدید حکیم خیراندیش برای درمان قطعی👇
#دیابت #فشارخون #کبدچرب
✅درمان ریشه ای
✅به روش کاملا گیاهی
✅زیر نظر کادر حرفه ای طب سنتی
با همکاری پژوهشکده گیاهان دارویی جهاد دانشگاهی تهران
لینک عضویت:
https://eitaa.com/joinchat/2547319445C646af6902d
آیدی درمانگر:
@Ayande_80
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۰۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
شب تصادف چند بار بهت زنگ زدم تا پیدات کنم و بیام و اون مدارک رو بهت نشون بدم که بفهمی با چه آدمایی طرفی... میدونستم با نیما هستی...
خیلی باهات تماس گرفتم اما تو رد تماس میزدی...
همون موقع یکی بهم زنگ زد و تهدید کرد که اگه دست از جمع کردن مدارک علیه فیروز برندارم بلایی سر تو میارن...
چون میدونستم اونموقع پیش نیمایی پشیمون شدم بهت زنگ زدم... فکر کردم تو دردسر انداختمت...
دوباره باهام تماس گرفتند و اینبار بابت زن و بچم تهدیدم کردند... طرف جوری حرف میزد که فکر میکردم پیش بچههامه...
از وقتی اون مدارک به دستم رسیده بود حالم بد شده بود نمیدونستم فشارم بالا رفته
آب دهنش رو قورت داد...
کمی نگاهم کرد و دستی به ریشش کشید
_نهال... همه تلاشم رو کردم تا پیدات کنم و بهت بفهمونم با چه آدمایی حشر و نشر داری تا راحتتر بتونی از نیما جدا بشی و قبل از اینکه به واسطهی سندهایی که به نامت میشد تو دردسر بیفتی کمکت کنم
اونقدر فشار عصبی روم بود که فشار خون باعث پارگی رگهای مغزی و سکتهم شد
ترس به دردسر افتادن تو ترس تهدیدهایی که بخاطر تو و بچهها کرده بودنم و اون سکته و تصادف لعنتی باعث شد تا مدتها اختلال گفتاری هم داشته باشم.
حتی بعد از اینکه از کما در اومدم و به هوشم اوردن و بعد از ترخیصم به خونه خیلی تلاش میکردم تا بتونم بهت بفهمونم چی رو کشف کردم تا دوری کنی از اون آدما
اما متاسفانه تو فکر دیگهای در موردم کرده بودی... شایدم حق داشتی لابد من نتونسته بودم برادریم رو تااونموقع بهت ثابت کنم
یاد حرفایی که روز آخر بهش زده بودم افتادم...
اشکم رو پاک کردم و شرمنده لب زدم
_بیشتر از این شرمندهم نکن داداش
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۱۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
من اون روز وقتی حرفای زنداداش رو در مورد مدارک و پرونده شنیدم از حرفاش اشتباهی برداشت کردم
تو در برادریت نسبت به من هیچوقت کم نذاشتی
این من بودم که همیشه نمک نشناس و فراموشکار بودم...
بقول مامان گربه کوره بودم... اونقدری که خوبی درحقم داشتی هیچ کدوم رو نمیدیدم...
همینکه نسبت به نیما نظر مثبتی نداشتی همون یه موضوع همیشه جلوی چشمم بود و با همون یه مورد حرفا و رفتارات رو قضاوت میکردم
شرمندهتر از قبل لب زدم
عشق به نیما چشمم رو کور کرده بود جز اون هیچی نمیخواستم
باور کن اگه همون ایام میفهمیدم پدر نیما و یا حتی خود نیما یه شبکه و باند قمار رو دارن اداره میکنند باز هم رهاش نمیکردم...
از وقتی به چشم دیدم نیما و خونوادهش چه آدمای نامرد و خودخواهی هستند از چشمم افتادند...
اونها به قول بابا خدارو بنده نبودند
همه چی رو در ثروت و پول بیشتر میدیدند.
رحم و مروت در مورد کسی نداشتند
خندهی تلخی کرد
_خوبه لااقل الان این چیزارو فهمیدی
خجالت زده از حرفی که زد سرافکنده سکوت کردم
کمی به سکوت گذشت
_اما نهال یه سواله که از وقتی برای همیشه کنارمون گذاشتی و رفتی توی ذهنم رژه میره
اینکه چطوری دلت اومد از مامان و بابا هم بگذری؟
از دیشب منتظر پرسیدن این سوالش هم بودم
بغضم گرفت اما الان وقت سکوت نبود
باید همه چی رو براش تعریف میکردم باید از خودم دفاع میکردم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨