زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۶۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی دوست داشتم سرم رو روی زانوهاش بذارم اما میدونستم این کارم باعث میشه بیشتر از قبل غصه بخوره.
یه لحظه برگشت و همون لحظه نگاه خواهشمندانهم رو شکار کرد.
لبخندی روی صورتش نقش بست نمیدونم از عمق چشمهام حرف دلم رو خوند یا خودشم مثل من دلش میخواست به یاد گذشته محبت مادریش رو ابراز کنه.
گنارم نشست و
آروم با دست روی زانوش زد
بیا عزیز دلم بیا که دلم برای ناز کردنهات تنگ شده.
بیدرنگ جلوتر رفتم و خیلی نرم سرم رو روی زانوش گذاشتم و لب زدم مامان منو ببخش غصههای من تورو پیر کرد.
با سر انگشتانش لبهام رو لمس کرد و هیس آرومی گفت.
هیچوقت این حرف رو نزن.
تنها آدم بیگناه این اتفاقها تو هستی.
دلم بابت همین موضوعه که برات خونه.
اگه یکم سربه هوا بودی یا زبون تند و تیز یا تلخ میداشتی یا اگه اینقدر نجیب و موقر و معصوم نمیبودی کمتر عذاب میکشیدم .
نمیدونم حکمت خدا چیه و چرا سرنوشت تورو اینطوری مقدر کرده اما هرچی هست همه رو از کوتاهیهای خودم میدونم.
قدیما که داداشهات و شما دوتا دخترها کوچک بودید همیشه برای خوشبختی همهتون دعا میکردم.
ولی همین ویژگیهای زیادی خوب تو باعث میشد هیچ وقت غصهی ایندهی تورو نخورم .
همیشه دلم قرص بود که محاله تو خوشبخت ترین و موفق ترین دختر تو کل فامیل و کل روستا نشی.
برای همین توی دعاهای خیری که برای بچه هام میکردم اونقدر خیالم از بابت تو راحت بود که تورو جا مینداختم.
الان که فکر میکنم میبینم اون موقعا تکیه به قامت شیطون داشتم که دلم رو اون قدر محکم میکرد تا دیگه به درگاه خدا برات دعا نکنم.
محبوبه و منصور که اون همه سربه هوا بودند و شیطنت میکردند الان حسابی خوشبخت هستند و زندگی شون روی رواله اما تویی که اونهمه اعتماد به تقدیرت داشتم ،لحظه لحظه ی عمرت داره میگذره اما هنوز خیالم بابت آیندهت راحت نشده.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۶۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
سرم رو بالا گرفتم و گفتم مامان جان خودت یادمون دادی ناشکری نکنیم ولی حالا داری همون کارو میکنیاااا.
من تا وقتی سایه ی شما و بابا رو روی سرم دارم تا وقتی حمایتهای داداشهام رو دارم یعنی خیلی خوشبختم.
تورو خدا با این فکرا خودت رو اذیت نکن.
با این همه غصه خوردن روح و جسمت رو بیمار میکنی اونموقع ست که من بیشتر اذیت میشم.
آرامش خیال شماها به من قوت قلب میده.
تروخدا سعی کنید همیشه شاد و سلامت باشید تا منم حس خوشبختی داشته باشم.
مامان اشکی که گوشه نشین چشمش شده بود رو پاک کرد و گفت باشه عزیزم باشه.
دلم نمیخواست سرم رو از بهشت امن آغوشش بلند کنم اما بیشتر از این دیگه روم نمیشد.
پس به آرومی بلند شدم و در همون حین گفتم
مامان خوبم دیگه
من برم وسایل صبحونه رو آماده کنم.
خیلی وقت بود که نونوایی تو محله مون دایر شده بود و دیگه لازم نبود خودمون نون بپزیم.
الحمدلله از وقتی امکانات روستا بیشتر شده جمعیت هم افزایش یافته و بهمین ترتیب دوباره به یاری شوراها امکانات بیشتری به سمت روستا سرازیر شده....
چند تا مغازه ی بقالی و یدونه هم قصابی تاسیس شده.
خلاصه که راحتی و رفاه کم کم داره سراغ ماهم میاد و از سختیهای زندگی روستایی خلاص میشیم.
صبحونه رو کنار مامان و بابا در سکوت خوردیم .
مشغول انجام کارهای خونه بودم که سرو کله ی محبوبه و عشق خاله پیدا شد...
با انجام کارهای خونه نسبت به همیشه احساس خستگی زیادی میگردم اما بروی خودم نیاوردم.
بعد ازینکه سه تا چایی خوشرنگ لیوانی ریختم و گذاشتم توی سینی نشستم کنار مامان و محبوبه.
شکوفه ی دوست داشتنیم رو گذاشتم روی پاهام و به صحبتهای مامان گوش میدادم .
داشت اتفاقات دیروز و بد شدن حال من رو تعریف میکرد.
_خدا رحم کرد زود برگشتم خونه وگرنه معلوم نبود چی به سر این دختر میومد.
بعدم با بغض ادامه داد:
اگه بلایی سرش میومد خودم با همین دستام اون مسعود رو میکشتم.
محبوبه نگاهی به سرتاپام انداخت و پرسید الان چطوری خوبی؟
چی شد حالت بد شد یهو؟
دلم نمیخواست بیشتر ازین دلشون رو پرغصه کنم.
گفتم نمیدونم فقط یادمه رفتم کنار باغچه
و بقیه ش رو دیگه یادم نیست که چرا حالم بد شد
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۶۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
محبوبه هم که انگار یهویی تصمیم گرفته باشه چیزی رو تعریف کنه از دعوای دیشب پدرشوهرش با مسعود حرف میزد.
گفت دیشب نفهمیدم یهو مسعود چی گفت که عمو از فرط عصبانیت رنگ صورتش به کبودی میزد رفت جلو یقه ش رو گرفت و
بعدم فحش بارونش کرد .
سعید بدبختم رفته بود جلو که یقه ی داداشش رو از دست عمو جدا کنه که یوقت نزنه لهش کنه، اونوقت اون پسره ی نفهم تلافی فحشایی که از باباش خورده بود رو سر سعید بیچاره در آورد .
دوسه تا کشیده به صورت سعید زد کلی هم فحشش داد بیچاره رو.
منم داد زدم سرش و گفتم چه خبرته؟ سعید مراعات تو رو میکنه اومده کمکت از دست عمو نجاتت بده عوض دستت درد نکنهست که میپری بهش ؟
اونم بعدش تن صداشو آورد پایین و با غم لب زد:
ببخشید و بعد هم انگار میخواست چیز دیگهای بگه که یهو
نمیدونم چرا سعید عصبانی به طرفم چرخید و سرم داد کشید و گفت تو دخالت نکن هیچی نگو...
اما من دلم میخواست بیشتر بار مسعود کنم که دلم خنکتر بشه اما بخاطر سعید دیگه جرات نکردم.
با دلخوری رفتم داخل خونه .
بقیه هم یکی یکی اومدند تو خونه .
اما سعید تا نیمساعت خونه نیومد هربار که از پنجره حیاط رو دیدم یه گوشه ایستاده بود و عصبانیتش رو سر چیزی خالی میکرد
منم از دیشب باهاش سرسنگینم.
عوض اینکه اون برادر نامرد بیشعورش رو آدم کنه سر من داد میزنه
ولی منصوره نمیدونم چرا همش دلم شور میزنه انگار قراره یه اتفاق بدی بیفته...
این دوتا داداش دیشب یه جور با چشماشون برا هم خط و نشون میکشیدن که با یادآوریش مدام توی دلم خالی میشه
نمیدونم اون مسعود خیر ندیده چی دم گوشش گفته که پریشون و عصبیه
قشنگ معلومه از یه چیزی میترسه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
محبوبه پس از مکث کوتاهی ادامه داد
_هیچ ایدهای به ذهنم نمیرسه تا حدس بزنم ببینم چه مرگشونه
یهو صدای یا صاحبالزمان گفتن مامان مارو به خودمون آورد
شکوفهی بیجون رو از روی پام برداشت
نگاهم روی بچه ثابت موند
قبل از من محبوبه جیغ کشید
_یا خدا بچهم چی شد؟
هنوز هاج و واج از اتفاقات افتاده اشک روی صورتم پرشده بود
و دوباره محبوبه جیغ کشید
_چرا نفس نمیکشه؟
این بار من جیغ کشیدم و سعی کردم بچه رو از بغل مامان بگیرم
همین که متوجه لمس شدن بدنش شدم
جرات نکردم در آغوشم نگهش دارم
انگار یجور دوباره پرتش کردم بغل مامان
_مامان این چشه؟
شکوفه؟ چی شدی عزیز دلم
هر سه شیون و ناله میکردیم
مامان بچه به بغل دوید به سمت حیاط
شیون کنان اسم حوری خانم رو به زبون میاورد
من و منصوره هم چادر رنگیامون رو برداشتیم و دنبال مامان دویدیم
وقتی از در حیاط بیرون دویدیم مسعود پشت در خونهمون بود
بی اهمیت به اون پشت سر مامان تا کوچهی بغلی دویدیم مامان بدون اینکه در بزنه یا اجازه ورود بگیره وارد حیاط کوچیک حوری خانم شد
با بغض و گریه صاحبخونه رو صدا زد
محبوبه هم دست کمی از اون نداشت
جیغ میکشید و بچهش رو صدا میزد
حوری خانم هراسون از خونه بیرون اومد با دیدن بچه تو بغل مامان متوجه حال وخیمش شد
بچه رو از بغل مامان گرفت و
همزمان که میپرسید بچه چش شده همونجا کف حیاط روی زمین سیمانی خوابوند
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
مومن باید زرنگباشه😍
با یه مبلغ کم تو کل ثواب اینکار بزرگ خودتون رو شریک کنید
دو روز وقت مونده بعدا پشیمون بشی میره برای سال دیگه ها!!!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
همون لحظه مسعود هم که پشت سر ما وارد حیاط شده بود
پرسید بچه چی شده
همه بی اهمیت به اون فقط نگاهمون به دهن مامان بود که
با لکنت داشت برای حوری خانم توضیح میداد
_بچه رو پای خالهش داشت میخوابید بود یهو چشمم بهش افتاد دیدم بیجون شده بغلش که گرفتم دیدم کلا بدنش لمس شده و نفس نمیکشه
نمیدونم حوری خانم چقدر سینه و کف دست و پای بچه رو ماساژ داد و آخرش طوری روی بچه چمبره زد و چهکاری کرد که جیغ و گریهی بچه باعث شد خنده و گریه و جیغ و فریاد شادیمون با هم یکی بشه
انگار که کوه بزرگی رو به تنهایی جابهجا کرده باشه بیحال کنار بچه که دست و پا میزد و صدای گریهش هر لحظه بلندتر میشد نشست
دستی به سروصورتش کشید
بیجون لب زد
هربار قسم میخورم دیگه با مریض کسی کاری نداشته باشم بازم یادم میره
خدا رو شکر که به هوش اومد
با غیض رو کرد به مسعود و ادامه داد
_کی اجازه داد بیای تو خونه؟
نمیبینی حجاب ندارم؟
مسعود برو بابایی گفت و جلو اومد تا بچه رو از بغل محبوبه جدا کنه
محبوب هم دستش رو عقب کشید و با صدای بلند داد زد
_نشنیدی حوری خانم چی گفت؟
برو بیرون
اما مسعود از جاش تکون نخورد
مامان جلو اومد و از بازوی مسعود گرفت تا به بیرون هدایتش کنه
_بیا از حیاط مردم برو بیرون
مگه نمیبینی؟
مامان هین آرومی کشید و ادامه داد
_چرا گریه میکنی خالهجان
خداروشکر به خیر گذشت
میبینی که خدارو شکر بهتره
به مسعود که شونههاش از شدت گریه بالا و پایین میشد خیره شدم
محبوبه نمیتونست بچه رو آروم کنه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
حوری خانم که حالا وارد خونهش شده بود از پشت پرده با صدای بلند گفت
بچهرو همین حالا ببرین دکتر ببینین چرا اینجوری شده
ممکنه دوباره همینطور بشه دفعه بعدی شاید دیگه کاری از دستم بر نیاد
الانم اول ببرش خونه روغن زرد رو گرم کن بعد هم کل بدنش رو باهاش چرب کن بعد ببری دکتر
مامان از همونجا با صدای بلند ازش تشکر کرد
_چشم حوری خانم.. خدا خیرت بده... الهی خدا برات جبران کنه بچههاتو برات حفظ کنه
بعدا از خجالتت بر میام
و اینبار با هل داد مسعود بهش فهموند که باید ازونجا بریم جلوتر از همه دست محبوبه رو گرفتم
_بدو بیا زودتر بچه رو ببریمش خونه کاری که حوری خانم گفت رو انجام بدیم
قبلا که شنیده بودم این بندهی خدا از مادربزرگ خدابیامرزش یاد گرفته چطور مریض درمان کنه خندهم میگرفت و میگفتم یه خانم پنجاه سالهی بیسواد چه کاری بلده بکنه تا وقتی دکتر و بیمارستان هست که آدم نباید سراغ این آدما بره
ولی حالا با چشم خودم دیدم که چکار کرد
به خونه که رسیدیم بلافاصله وارد آشپزخونه رفتم و روغنی که گفته بود رو گرم کردم و به محبوب کمک کردم تا لباسهای بچه رو دربیاره
تازه بدنش رو چرب کرده بودیم که با صدای یاالله گفتن مسعود غرولند کنان پاشدم و به اتاق پناه بردم اصلا دلم نمیخواد چشمم به چشمش بیفته
مامان با محبت بهش خوش آمد گفت
_خوش اومدی خاله بیا اینجا بشین یکم حالت جا بیاد
پسر همسایه رو فرستادم دنبال آقا کمال الان میاد
یعنی چه؟ چرا مامان دوباره با این مرتیکه اینقدر گرم گرفته؟
دقایقی بعد محبوبه هم بچه به بغل پیشم اومد
_از دست این مامان... چشمش افتاده به مسعود دیگه بچهی منو فراموش کرده
_فکر کنم پسر مولود خانم رو فرستاده دنبال بابا
اون بیاد بچه رو ببرید دکتر
_چه عجب... همچین تحویل بازار راه انداخته برا خواهرزادهش گفتم دیگه مارو یادش رفت
الانه که بساط عقد و عروسی تورو راه بندازه
_چی برا خودت میگی تو دختر؟
هردو به ما
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
🔻سلام و درود بر یاران عزیز و انقلابیِ جبهه حق؛ عید همگی مبارک؛
عزیزان
از همین الان خودتونو برای پذیرش گزینهٔ #وحدت آماده کنید...
فردا شب بین قالیباف و جلیلی انشاالله یکی معرفی خواهد شد...
حامیـــــــان #دکتر_قالیباف
حامیـــــــان #دکتر_جلیــلی
هر کدام از این دو عزیز انقلابی معرفی شد با تمام وجود حمایت حداکثری انجام بشه تا با رای حداکثری و قوی بر مسند ریاست جمهوری بنشیند. انشاالله
یا علـــــــی مـــــــدد 🙏🌸
@seraj1397
.
27.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم یکی از به حق ترین حرف هایی که این چند روز زده شد👌
#انتخابات #انتخاب_درست
#انتخابات
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangar
✏️ رهبر انقلاب؛ در دیدار مردمی عید غدیر:
مشارکت فقط برای شهرهای بزرگ نیست...
یکی از دلایل توصیه من به مشارکت...
در هر انتخاباتی که مشارکت کم بوده...
🌱تکمیل متن در تصویر
#انقلابیون #انتخابات
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
❌دیابت درمان شد❌
📣خبر فوری برای دیابتیها
🌱 کلینیک رجاء 🌱
در راستی بهبود جامعه کشور و پایان دادن به بیماریهای زمینهای مانند دیابت، روشی جدید و تضمینی ارائه کرده است
🔰جهت مشاوره و پایان دادن به دیابت خود وارد کانال زیر شوید👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/949551593Cf823ee55a9
📣 ظرفیت پذیرش درمانجو محدود میباشد
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
هر دو به مامان که با دلخوری این حرف رو به محبوب زد نگاه کردیم
داخل اتاق اومد و در رو پشت سرش بست
_این بدبخت با دیدن حال و روز بچه افتاده به غلط کردن و فکر میکنه چون دل منصوره رو شکسته حالا خدا اینجوری داره تنبیهش میکنه
میگه درد و بلایی که افتاده به جون خودم از یه طرف و حال بد این بچه نتیجهی ظلمیه که من و سعید به منصوره کردیم
محبوب طلبکار از جاش بلند شد و قبل از اینکه خودش رو به در اتاق برسونه مامان جلوش رو گرفت
طلبکارتر به طرف مامان چرخید و با اخم و ناراحتی گفت
_ولم کن مامان این مسعود خان چی پیش خودش فکر کرده که پای سعید و بچهی من رو وسط میکشه؟ بخاطر ظلمی که اون به خواهرم کرده
چرا باید بچهی من تاوان پس بده؟
مامان بازوش گرفت و به عقب هدایتش کرد
_برو یه دقیقه بشین ببینم چه خبره اینجا
فقط میخوای بپری به این پسره...
ناسلامتی برادرشوهرته به گوش شوهرت برسه برا خودت بد میشه
بعد هم یکم خط و نشون براش کشید و با نشون دادن من ادامه داد
_یکم از خواهرت یاد بگیر متانت و ادب رو
با اینکه دلش خونه ببین چه آروم نشسته سرجاش
عوض اینکه نگران حال بچهت باشی و بلند شی آماده بشی تا هروقت بابات از راه رسید سوار ماشین بشی دخترت رو ببری به دکتز نشون بدی وایسادی اینجا فقط حرصت رو خالی میکنی؟ واقعا خدا بهت عقل بده
بعد هم با دلخوری از اتاق بیرون رفت
با اومدن بابا مامان و محبوبه حاضر و آماده بچه به بغل سوار ماشین شدند من هم از ترس اینکه مسعود دوباره بخواد سرصحبت رو باهام شروع کنه
تندی حاضر شدم و خودم رو به ماشینی که حالا بابا روشنش کرده بود رسوندم
همه متعجب نگاهم میکردند
_منم باهاتون میام
_تو دیگه چرا مادر؟
مسعود رو که فرستادم رفت
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
تو میموندی توی خونه
شب که برگردیم شام میخوایم یا نه؟
بی توجه به حرفاش در ماشین رو بستم
وقتی به بیمارستان رسیدیم اول از همه بابا با تلفن همگانی با مغازه سعید تماس گرفت و جریان اومدنمون به بینارستان رو براش گفت
اونم کمتر از نیمساعت خودش رو رسوند
دکتر بچه رو که معاینه کرد براش کلی آزمایش نوشت و گفت احتمالا قلب بچه مشکل پیدا کرده و بعد از جواب عکس و ازمایشات نظر نهاییش رو میگه
همگی غمگین و ناراحت به خونه برگشتیم
توی راه محبوب اتفاق صبح و اومدن مسعود و حرفی که زده بود رو برای سعید گفت و ازش خواهش کرد که به برادرش بگه پاش رو تو کفش اونا نکنه
رنگ و روی سعید خیلی پریده بود
وقتی به خونه رسیدیم مسعود جلوی در خونه مون ایستاده بود
سعید خیلی سریع پیاده شد و به طرف برادرش رفت
معلوم بود حرفای خوبی بهم نمیزنند و باهم دعوا دارند
مسعود که رفت سعید مشغول باز کردن در حیاط شد بابا با ماشین وارد شد و وقتی همگی وارد خونه شدیم من و مامان به سرعت مشغول درست کردن شام شدیم
اجبارا املت درست کردم که زودتر آمادهی خوردن بشه
هنوز سفره رو جمع نکرده بودیم که صدای در حیاط بلند شد
حتما خالهاینا بودند
خدا خدا میکردم مسعود همراهشون نباشه
اما زودتر از اونا وارد خونه شد
کلا معلومه یه چیزیش هست
خاله به محض ورود شکوفه رو بغل گرفت و همزمان که بوسه بارونش کرد قربون صدقهش هم میرفت
_ مسعود تعریف کرد چی شده... حالا دکتر چی گفت ؟
همهی حرفای دکتر رو محبوب برای پدرشوهرش که این سوال رو پرسیده بود تعریف کرد
خاله و عمو ولی دستهاشون رو بالا گرفتند و برای سلامتی شکوفه دعا کردند
همینکه ساکت شدند
مسعود شروع به حرف زدن کرد
و من همون موقع ایستادم که به اتاق برم
_خواهش میکنم دختر خاله چند لحظه بمون
بی اهمیت به حرفش به راهم ادامه دادم که با حرف بابا که دستور موندن بهم میداد کنار در اتاق روی زمین نشستم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
_آقا کمال من خیلی شرمندهتونم میدونم خیلی خستهاید ولی باید امشب حرفام رو بزنم بابا خواست چیزی بگه که مسعود اجازه نداد
_خواهش میکنم اجازه بدید حرفم تموم شه قول میدم کوتاه صحبت کنم
سعید که یه سر به حیاط رفته بود وقتی وارد هال شد و فهمید مسعود داره صحبت میکنه هاج و واج نگاه گذرایی به همه انداخت و روبروی برادرش قرار گرفت و دستش رو دراز کرد و از سرشونهی مسعود گرفت
_مگه نمیبینی اوضاع احوال همه رو؟ الان مگه وقت این حرفاست؟ پاشو برو خونه
مسعود بسرعت ایستاد و با دست سعید رو پس زد
_خفه شو سعید... من امشب حرفامو نزنم از اینجا بیرون نمیرم
دوباره سعید به سرشونهش زد و خواست بیرونش کنه که با هشدار پدرشون سعید صداش رو بالا برد
_بابا بچهی من مریضه... حال خودم خرابه... بخدا وقت حرفایی که این آدم میخواد بگه نیست
و ملتمسانه نگاه برادرش کرد
همه کنجکاو شده بودیم بفهمیم مسعود چی میخواد بگه که سعید اینقدر بهم ریخته
بابا کمی صداش رو بالا برد
_آقا سعید بذار حرفش رو بزنه قال قضیه رو بکنه
بعد هم رو کرد به مسعود
_فقط یه چیزی رو برات شفاف کنم آقا مسعود
تا حالا اگه حرمتی برات قائل بودم به خاطر پدرت بوده
حرفات رو بزن و برو که سرم داره میترکه
مسعود لب باز کرد و هر چی بیشتر ادامه میداد چشمهای ما گشادتر از قبل میشد
و سعید هرلحظه شرمندهتر سرش پایین میرفت
_ آقا کمال اون وقتا که سعید خواستگار محبوبه بود و شما اجازه نمیدادی اینا نامزد بشن
یه روز سعید ازم خواست به عنوان خواستگار سوری بیام خواستگاری منصوره خانم
بهش گفتم که این کار نامردیه...
گفتم من ایشون رو فقط به عنوان یه دختر خاله قبولش دارم خیلی هم زیاد قبولش داشتم اما محبتی نسبت بهش تو دلم نبود
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
بابا لاالهالاالله گفت
مسعود هم که متوجه شد بابا میخواد حرفش رو قطع کنه صداش رو که همزمان بالاتر برد لحن صحبتش رو هم سرعت بخشید
_سعید گفت اگه تو بیای خواستگاری منصوره آقا کمال به نامزدی من و محبوبه رضایت میده بعدش تو خواستگاریت رو پس بگیر...
نمیدونم دلم برای دلدادگی سعید و محبوبه سوخت یا التماسهایی که میکرد خام حرفاش شدم... وقتی شما پیشنهاد دادید که نامزدی همهمون باهم باید انجام بشه و حتما باید هرپه زودتر عقد کنیم به درخواست سعید مجبور شدم ادامه بدم اوایل با خودم گفتم شاید تقدیرم اینه که با منصوره خانم ازدواج کنم اما هرچقدر از عقدمون گذشت دیدم نمیتونم از فکر دختر عموی بابام که سالها تصمیم به ازدواج با اون داشتم خارج بشم
چارهای نداشتم
نمیتونستم به خودم دروغ بگم
من عاشق اونی که الان زنمه شده بودم و هیچ علاقهای به منصوره خانم نداشتم
همه متاسف به هردو برادر نگاه میکردند
مامان شروع کرد به غر زدن
_ واقعا که آقا سعید... از همون اولم خودخواه بودی فقط دنبال عشق و عاشقی خودت بودی
یه ذره به فکر آبروی دختر من نبودی
و با گریه رو به مسعود ادامه داد
_ولی این حرفا گناه تو رو که سبک نمیکنه مسعود خان
هردوتا برادر بد کردید
اشک بیمهابا از چشمهی جوشان چشمهام بیرون میریخت با صدای هقهق محبوبه سرم رو به طرفش چرخوندم
نگاهش رو به شوهرش که حالا با شونههای افتاده و سری افکنده مقابل مسعود ایستاده بود دوخته و اشک میریخت
نمیفهمیدم چی داره زمزمه میکنه
ولی از اینکه فهمیده بودم سعید مسعود رو وادار به خواستگاری از من کرده چنان حس تنفری نسبت بهش در دلم ایجاد کرد که دلم میخواست بایستم و با هردو دست خودم خفهش کنم
اما نه پاهام جون ایستادن داشت و نه حیا اجازهی این کار رو بهم میداد
مسعود که دیگه همه حرفاش رو زده بود یا به زعم خودش بار دلش رو سبک کرده بود قبل از بیرون رفتن به طرفم چرخید
_ببخش و حلال کن دختر خاله
من که بخاطر این غده رفتنیم
ولی اونی که باعث شد من حماقت کنم رو حتما حلال کن و با اشاره به شکوفه که تو بغل خاله بود ادامه داد
اون بچه خیلی حیفه که به خاطر کارهای غلط من و باباش بلایی سرش بیاد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از کلمه طیّبه
آیا واقعاً خودتو انقلابی و ولایی میدونی ؟؟
اگر راست میگی برای انتخابات جز فوروارد کردن چند تا پیام، چی کار کردی ؟
بله... با 👈🏻خودت هستم آقای/خانم انقلابی!
اگر واقعاً به خدا و آخرت ایمان داری بدان که برای بالابردن مشارکت و انتخاب اصلح باید کار کنی وگرنه اتفاقات بدی خواهد افتاد که اثرش رو حتی روی جبهه فلسطین و یمن هم خواهد گذاشت و ممکنه در امر پیروزی گره بیافته.
یادت که نرفته شیعه داشت پیروز میشد که عمروعاص بین لشگر علی تفرقه انداخت و تا امروز صفحه تاریخ به غلط ورق خورد...
یک کار اساسی برای بالابردن مشارکت و انتخاب اصلح اینه که هریک از ما برای خدا با ۵ نفر از فامیلمون که میدونیم رأی نمیده یا به #دولت_سوم_روحانی رأی میده تماس بگیریم و باهاشون صحبت کنیم.
نگو : فایده نداره
تو به تکلیفت عمل کن و یادت نره که باید در محضر خدا جواب بدی...
📞همین الان اولین زنگ رو بزن.
بسم الله...
#تماس_با_۵نفر
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
═══ ⃟⃟ ⃟🇮🇷 ⃟🗳
#بهترین_انتخاب
✅ در انتخابات شرکت کنی یا نکنی،
این مملکت بدون رئیس جمهور نمیماند!
💥 فقط تفاوتش در این است، که
یکی دیگر میرود پای صندوق،
و برای تو رئیس جمهور انتخاب میکند!
#انقلابیون #انتخابات
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen