زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_366 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
خانم حبیب الله:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_367
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_حالا هیچی نگو یه وقت دلش میشکنه تا ببینیم چی میشه
_نه من کاری ندارم، به خودت گفتم
_ممنون دستت درد نکنه
الهه رفت کرایه رو حساب کنه، چند لحظه بعد صدای یاالله آقای راننده اومد
_بفرمایید
یه گاز رو میزی دستش وارد اموزشگاه شد
_سلام
_سلام دخترم این رو کجا بزارم؟
_ببخشید اگر سختتون نمیشه بگذارید توی خونه
_نه چه سختی میبرم میزارم
برد گذاشت توی هال و برگشت،
همه وسایل زینب خانم رو که اگر میگذاشتی بیرون فقط ضایعاتی ها میومدن میبردنش رو گذاشتن توی هال
اقای راننده رفت، ما هم اومدیم توی خونه
مش زینب گفت
_مریم جان هر کدوم رو که میبینی به درد نمیخوره بنداز دور
برای اینکه ناراحت نشه گفتم
_حالا دور نندازیم، چون اینجا وسیله همه چی هست بخواهیم دو تا دوتا داشته باشیم اسراف هست بگردیم ببینیم کی نیاز داره بدیم بهش استفاده کنه
_آره مادر این بهتره
الهه اومد کنارم زیر لبی گفت
همون بندازی دور بهتره
_هیس میشنوه
وسایلش رو بررسی کردم یه پیک نیک داره خوبه با یه پنکه
مش زینب این دو تا پیک نیک و پنکه خوبن به دردمونم میخوره ولی بقیهش رو رد کنیم بره؟
کش دار گفت
_آره رد کن بره
_یه وقت ناراحت نشی بگی میخواستم یادگاری نگه دارم
_یادگاریه چی مادر، اینها رو همسایه ها بهم دادن
_باشه پس میدم بره
بقچه لباستهاتون رو باز کنم مرتب کنم بزارم توکمد خودم
بزار، هر کاری صلاح هست انجام بده
بقچه رو باز کردم، همه لباسهای کهنه، لباس خوبش همونی بود که تنش کرده نگاهی بهشون انداختم، سرم رو گرفتم بالا
مش زینب این لباسها هم دیگه کار خودشون رو کردن، مهین خانم میره خونهها لباس میفروشه، بهش میگم بیاد یه چند دست لباس بخر
_نه مادر من پول ندارم همینا خوبه
مش زینب جان توی این خونه هرچی هست برای هردومون هست حتی پول، پولم اینقدر هست که ما چیزهایی رو که لازم داریم بخریم، کیف پول شما کجاست میدیش به من
من کیف پول ندارم پولها و وسایلم رو میزارم توی مشما
بلند شدم رفتم سراغ کمدم نگاه کردم به کیفهام یکی که هم قشنگـه هم کم وزن انتخاب کردم آوردم پیش مش زینب
_ببنید دوستش دارید؟
_میخوای بدیش به من؟
#پارتیازآیندهرمانحرمتعشق❤️
_خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه
_سلام خانم موسوی خوش خبر باشید
_سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید
از این خبر دلم هری ریخت
_ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟
_بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده
_عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن
احضاریه برای دادگاهای حقوقیِ، جرم این خانم کیفریه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش
_از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟
_نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید.
اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه
نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم
میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾