eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
773 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ _خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه _سلام خانم موسوی خوش خبر باشید _سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید از این خبر دلم هری ریخت _ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟ _بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده _عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن احضاریه برای دادگاهای حقوقی‌ِ، جرم این خانم کیفری‌ه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش _از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟ _نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید. اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان... سلام تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_365 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خونه خلوت شد، ترس اومد سراغم، رفتم توی فکر و خیال، الان اصغر دیده همه از خونه من رفتن، تنهام میاد در میزنه وقتی ببینه من محلش نمیدم از بس پرو هست از پشت بوم میاد تو حیاط خب بیاد وقتی در هال دو قفله‌ست چطوری میخواد بیاد داخل مثل داداشم لگد میزنه باز میشه، نه اون یه مفنگیه زور نداره، اگه داشت چی؟ بهترین کار اینه که چادرم رو سرم کنم برم تو اموزشگاه در هال رو باز بزارم از توی آموزشگاه نگاه کنم وقتی پرید توی حیاط من برم توی کوچه فریاد بزنم کمک کمک چادرم رو سرم کردم اومدم تو اموزشگاه یه گوشه که به در هال مشرف بود ایستادم، پرده در و پنجره مزاحم بود و نمیگذاشت من بیرون رو ببینم اومدم توی هال پرده در رو کنار زدم ، پرده پنجره رو هم کنار زدم ،هم زمان یه چیزی از پشت بوم اومد توی حیاط یه جیغ کشیدم دو متر پریدم بالا، گفتم اصغره، صدایی اومد، میو میو فهمیدم گربه‌ست، چشمم رو بستم بریده بریده نفس کشیدم، زمزمه کردم، مینا خدا آرامش رو ازت بگیره که ارامش رو ازم گرفتی اومدم توی آموزشگاه چشمم رو دوختم به در و پنجره هال، صدای پارک کردن ماشین و چند لحظه بعد صدای چند تقه به در اومدم _کیه _باز کن ماییم نقس عمیقی کشیدم خیالم راحت شد، در رو باز کردم الهه وارد شد _مریم سریع پول بده کرایه وانت رو حساب کنم اومدم تو هال از توی کیفم پول برداشتم برگشتم توی آموزشگاه _بیا بگیر هم زمانی که داره پول رو ازم میگیره گفت ایکاش یه جوری با زینب خانم صحبت میکردی این وسایلش‌ رو میداد به یه بیچاره‌ای ازش استفاده کنه _چطور مگه؟ _همه وسایلش درب و داغونه، الان اینها رو کجا میخوای بگذاری؟... ❤️ _خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه _سلام خانم موسوی خوش خبر باشید _سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید از این خبر دلم هری ریخت _ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟ _بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده _عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن احضاریه برای دادگاهای حقوقی‌ِ، جرم این خانم کیفری‌ه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش _از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟ _نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید. اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_366 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _حالا هیچی نگو یه وقت دلش میشکنه تا ببینیم چی میشه _نه من کاری ندارم، به خودت گفتم _ممنون دستت درد نکنه الهه رفت کرایه رو حساب کنه، چند لحظه بعد صدای یاالله آقای راننده اومد _بفرمایید یه گاز رو میزی دستش وارد اموزشگاه شد _سلام _سلام دخترم این رو کجا بزارم؟ _ببخشید اگر سختتون نمیشه بگذارید توی خونه _نه چه سختی میبرم میزارم برد گذاشت توی هال و برگشت، همه وسایل زینب خانم رو که اگر میگذاشتی بیرون فقط ضایعاتی ها میومدن میبردنش رو گذاشتن توی هال اقای راننده رفت، ما هم اومدیم توی خونه مش زینب گفت _مریم جان هر کدوم رو که میبینی به درد نمیخوره بنداز دور برای اینکه ناراحت نشه گفتم _حالا دور نندازیم، چون اینجا وسیله همه چی هست بخواهیم دو تا دوتا داشته باشیم اسراف هست بگردیم ببینیم کی نیاز داره بدیم بهش استفاده کنه _آره مادر این بهتره الهه اومد کنارم زیر لبی گفت همون بندازی دور بهتره _هیس میشنوه وسایلش رو بررسی کردم یه پیک نیک داره خوبه با یه پنکه مش زینب این دو تا پیک نیک و پنکه خوبن به دردمونم میخوره ولی بقیه‌ش رو رد کنیم بره؟ کش دار گفت _آره رد کن بره _یه وقت ناراحت نشی بگی میخواستم یادگاری نگه دارم _یادگاریه چی مادر، اینها رو همسایه ها بهم دادن _باشه پس میدم بره بقچه لباستهاتون رو باز کنم مرتب کنم بزارم توکمد خودم بزار، هر کاری صلاح هست انجام بده بقچه رو باز کردم، همه لباسهای کهنه، لباس خوبش همونی بود که تنش کرده نگاهی بهشون انداختم، سرم رو گرفتم بالا مش زینب این لباسها هم دیگه کار خودشون رو کردن، مهین خانم میره خونه‌ها لباس میفروشه، بهش میگم بیاد یه چند دست لباس بخر _نه مادر من پول ندارم همینا خوبه مش زینب جان توی این خونه هرچی هست برای هردومون هست حتی پول، پولم اینقدر هست که ما چیزهایی رو که لازم داریم بخریم، کیف پول شما کجاست میدیش به من من کیف پول ندارم پولها و وسایلم رو میزارم توی مشما بلند شدم رفتم سراغ کمدم نگاه کردم به کیف‌هام یکی که هم قشنگـه هم کم وزن انتخاب کردم آوردم پیش مش زینب _ببنید دوستش دارید؟ _میخوای بدیش به من؟ ❤️ _خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه _سلام خانم موسوی خوش خبر باشید _سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید از این خبر دلم هری ریخت _ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟ _بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده _عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن احضاریه برای دادگاهای حقوقی‌ِ، جرم این خانم کیفری‌ه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش _از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟ _نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید. اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_367 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _بله قابل شما رو نداره؟ به یک باره چهره‌ش باز شد لبخند پهنی زد _آخه این خیلی نو هست _درسته، چون اصلا ازش استفاده نکردم کیف رو داد سمت من _نه من این رو نمیخوام یکی از اون کیفهایی که نمی‌خوای میخوای بندازیش دور به من بده ابرو دادم بالا _مش زینب اگر کیفی باشه که دور انداختنی باشه که باید بندازیش دور نباید به کسی بدی دلم خیلی براش سوخت از بس ‌همسایه ها وسایل کهنه و به درد نخورشون رو دادن به این بنده خدا فکر میکنه نباید وسیله نو بهش بدم، من نمی دونم مردم روی چه حسابی وسیله کهنه میدن به نیازمند این کار ثواب که نداره هیچ ، چون باعث تحقیر بندگان خدا میشه گناه هم داره افراد نیازمند از سر احتیاج‌شون وسایل کهنه رو میگیرن ولی شخصیت‌شون خورد میشه و همچین بخششهایی رو خدا قبول نمیکنه کیف رو گذاشتم جلوش _از این به بعد با هم میخریم، میپوشیم، هر چی مونم کهنه شد مینداریم دور از ذوقش اشک توی چشم‌هاش جمع شد، کیف رو برداشت، زیر و روش رو نگاه کرد گفت یه بار مش عیسی به من گفت زینب میخوام ببرمت پابوس امام رضا گفتم با کدوم پول گفت دیشب بین نماز مغرب و عشا حاج آقا کرامتی سخنرانی کرد گفت امام رضا علیه‌السلام فرمودند شیعیان، شما قرض کنید بیاید به زیارتم ،منم ضمانت میکنم که شما قرضتون رو بدید. منم رفتم پیش حاج آقا گفتم من دوست دارم با خانمم بریم به پابوسی امام هشتم ولی پول نداریم، کسی رو هم که ازش قرض بگیرم ندارم گفت خدا خودش شاهده که منم ندارم، ولی یه دوست بازاری دارم بهش میگم ببینم اگر داره به شما قرض بده امشب که رفتم مسجد گفت برات پول قرض گرفتم که با خانمت بری زیارت زینب اینقدر خوشحال شدم که انگار خدا دنیا رو به من داد منم از خوشحالی نه به زمین بودم نه به آسمون هی تند تند میگفتم خدایا شکرت خدایا شکرت رفتیم مشهد، مش عیسی از بازار برای من یه ساک کوچیک خرید من از خوشحال گریم گرفت، خیلی مواظبش بودم تا عیسی به رحمت خدا رفت نامادری عیسی به همراه بچه‌هاش اومدن همه وسایلم رو برداشتن برای خودشون منم از خونه انداختن بیرون، اون ساک منم برداشتن خیلی دلم سوخت _چرا این کار رو کردن؟ قصه‌ش مفصله حالا سر فرصت برات میگم نگاه کردم به الهه چقدر بد جنس بودن، حتی وسیله‌ی شخصیش رو هم ازش گرفتن پوزخندی زد _چرا راه دور میری، زن داداش خودتم از همین قماشِ دیگه... ❤️ _خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه _سلام خانم موسوی خوش خبر باشید _سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید از این خبر دلم هری ریخت _ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟ _بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده _عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن احضاریه برای دادگاهای حقوقی‌ِ، جرم این خانم کیفری‌ه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش _از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟ _نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید. اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_368 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) سرم رو به تاسف تکون دادم _آره راست میگی! _ببخشید الهه جان، میری دنبال مهین خانم بگی لباسهاش رو بیاره اینجا من ومش زینب خرید کنیم _الان برم؟ _اگر الان بری که ممنون میشم بلند شد ایستاد _کار دیگه‌ای نداری؟ بیرون چیزی نمیخوای بخرم _ چرا میخوام، سر راهت از مغازه کره و پنیر و شیر بخر بیار شیر پاستوریزه یا شیر گاو شیر گاو، کارتم روی اپن هست بردار، کلیدم ببر که خواستی بیای در نزنی، خیلی سختمه بیام آموزشگاه درو باز کنم لبخندی زد _تنبل شدیا، کلید کجاست؟ _ روی اپنِ کنار کارت عابر الهه کلید و کارت رو برداشت رفت رو کردم به مش زینب _اتاق من تختش دو نفره است اون رو برمیدارم، دو تا تخت یه نفره میگیرم یکیش برای شما یکیشم برای من، یه کمد هم میخرم شما لباسهاتون رو بزارید توش _شرمندم میکنی، لازم نیست، برای خوابم همین گوشه هال یه پتو و بالش بهم بدی برام کافیِ کمدم نمیخوام لباسهام رو میزارم توی بقچه _چقدر تعارف میکنی مش زینب _نه باور کن تعارف نمی کنم حقیقت رو میگم گرم صحبت کردن با مش زینب هستم، صدای چرخش کلید تو قفل در از آموزشگاه اومد فهمیدم الهه‌ست، با مهین خانم که یه ساک بزرگ دستشِ وارد هال شد بلند شدم _سلام مهین خانم خیلی خوش امدی _سلام ممنون، رو کرد به مش زینب، سلام و احوالپرسی گرمی کرد روش رو برگردوند سمت من _مش زینب رو آوردی پیش خودت _بله قراره با هم زندگی کنیم _ کار خیلی خوب و عاقلانه‌ای کردی، وقتی الهه توی راه برام گفت چی شده خیلی ناراحت شدم، صبر داشته باش همه‌چی درست میشه گرچه خیلی ناراحت شدم و اتفاقات این مدت مثل نوار فیلم از جلوی نظرم رد شد ولی تلاش میکنم به رو نیارم، گفتم _توکل برخدا، ماه همیشه پشت ابر نمیمونه ، ساکتون رو باز کنید ببینیم لباس اندازه ما داری مهین خانم زیپ ساک رو کشید از توش چند تا مشما که بلوز و پیراهن و شلوار بسته بندی شده ، ریخت بیرون لباسهایی که سایز مش زینب بود گذاشتم جلوش _هرکدوم رو دوست داری بردار مش زینب به خاطر فقری که در زندگیش داشته، اعتماد به نفسش رو از دست داده _نه مریم جان چند دست که نه همون یه بلوز شلوار بخری بسه یه پیراهن آستین بلند یقه گرد زرشکی، جنس نخی از توی مشما در آوردم گرفتم سمتش _این رو دوست داری _دوست که دارم ولی... _دیگه ولی نداریم، اصلا میخوام خودم برای مامانم خرید کنم دو دست لباس نخی توخونه‌ای یه دست هم مجلسی دو تاهم رو سری یکی نخی یکی مجلسی براش خریدم یه بلوز کرم روشن که توی سینه‌‌ش سنگ دوزی شده بود برداشتم گرفتم جلوی الهه اینم برای تو... ❤️ _خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه _سلام خانم موسوی خوش خبر باشید _سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید از این خبر دلم هری ریخت _ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟ _بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده _عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن احضاریه برای دادگاهای حقوقی‌ِ، جرم این خانم کیفری‌ه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش _از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟ _نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید. اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_369 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) لبخند پهنی زد، دستش رو. گذاشت توی سینه‌ش _برای منه؟ با لبخند جواب دادم _ بله بلوز رو گرفت نگاهی بهش انداخت _چه قشنگه ممنونم دستت درد نکنه رو کردم به مهین خانم _از این مدل بلوز باز هم داری؟ _رنگهای دیگه‌ش رو دارم چهار تا بلوز از همون مدل توی رنگهای مختلف گذاشت جلوم، از رنگ آبی آسمونیش خوشم اومد _این رو هم بر میدارم _بردار مبارکتون باشه پول لباسها رو حساب کردم، مهین خانم خدا حافظی کرد رفت مش زینب گفت _مریم جان من میتونم برم حموم یه دوش بگیرم بیام از لباسهایی که زحمت کشیدی برام خریدی بپوشم لبخندی بهش زدم، با لحن غلیظی گفتم _مش زینب عزیزم، مادرم، از امروز شما بزرگتر این خونه‌ای من باید ازت اجازه بگیرم نه شما از من سری تکون داد _خدا بیامرزه پدر و مادرت رو که همچین دختر خانم و مهربونی رو تربیت کردن _خدا بیا مرزه پدر و مادر و شوهر مرحوم شما رو مش زینب رفت حموم، الهه گفت باور کن مریم من شبها از غصه تو خوابم نمی‌رفت، میگفتم مگه توران خانم چند شب میتونه پیش مریم بخوابه با این شرایطی که برای مریم پیش اومده این تنهایی روزها هم میترسه چه برسه به شبها نفس بلندی کشیدم _خدا گر زحکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری، این اتفاق خیلی بد یه خوبی داشت که مش زینب هم از فقر و تنهایی در اومد _واقعا ها اصلا حواسم نبود راست میگی! ببین توی حموم همه چی هست، اگر نباشه این بنده خدا خجالت میکشه بگه _آره همه چی هست، اینم اولش خجالت میکشه که طبیعیِ، حالا چند روز بمونه خودمونی میشه _مریم جان با اجازت من برم خونمون، مامانم خونه رو بهم ریخته دست تنهاست _باشه برو عزیزم، ببخشید دیگه همتون اسیر من شدید لبش رو گاز گرفت _نفرمایید دوست عزیزم ما همگی دوستت داریم، فعلا با اجازت من برم، کاری هم داشتی زنگ بزن _باشه چشم خدا حافظی کرد رفت به خودم گفتم الان مش زینب از حموم بیاد یه چایی داغ تازه دم خیلی بهش میچسبه، آب کتری رو عوض کردم، حس کردم انگار کسی پشت در هست، ضربان قلبم رفت بالا، با ترس و لرز پاور چین پاورچین نزدیک در هال شدم، دیدم مینا دو تا دستهاش رو گذاشته دو طرف صورتش، صورتشم چسبونده به شیشه داره توی هال رو نگاه میکنه الان درستت میکنم مینا خانم، نشستم برای اینکه نبینم چهار دست و پا آروم اروم اومدم نزدیک در هال یک مرتبه بلند شدم با دستم محکم زدم اون قسمتی که صورتش رو گذاشته بود به شیشه، جیغی کشید از در هال فاصله گرفت، از ته دلم خندیدم و دلم خنک شد، پرده هال رو مرتب کردم، اومدم نزدیک پنجره، گوشه پرده رو زدم کنار... ❤️ _خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه _سلام خانم موسوی خوش خبر باشید _سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید از این خبر دلم هری ریخت _ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟ _بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده _عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن احضاریه برای دادگاهای حقوقی‌ِ، جرم این خانم کیفری‌ه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش _از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟ _نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید. اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 پس حاضری با من ازدواج کنی، من که از خجالت لال شده بودم، سرم رو انداختم پایین سکوت کردم، عباس گفت، سکوت نشونه رضایت، درسته، هر طوری بود تکون ریزی به سرم دادم، حرفش رو تایید کردم. عباس گفت. من راهی سوریه هستم، اگر خدا قسمتم کرد شهید شدم که فبها ولی اگر برگشتم، میام خواستگاریت، قبوله، همه توانم رو بکار بستم، گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_370 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) دستش رو گذاشته روی قلبش داره به من بد و بیراه میگه، دلم طاقت نیاورد پنجره رو باز کردم گفتم _حقته این ضربه من بود که فقط ترسیدی ان شاالله از خدا ضربه بخوری نتونی کمرت رو صاف کنی دمپاییش رو در آورد پرت کرد سمت پنجره، فوری پنجره رو بستم، خدا رو شکر نخورد به شیشه ، خورد به آهن پنجره یه لحظه چشمم افتاد به فرزانه و فرزاد که تو ایون خونه دارن ما رو نگاه میکنن با حسرت نگاهشون کردم، چقدر دلم براشون تنگ شده، طفلی‌ها اجازه ندارن من رو ببینن، بانزدیک شدن مینا به پنجره برای برداشتن دمپاییش، اومدم کنار به خودم گفتم، چرا اومد پشت پنجره؟ حواسم جمع شد، حمام دستشویی من به سمت حیاط هست با وجود تهویه یه پنجره کوچیک هم به حیاط بازه، مینا اومده حیاط صدای شر شر آب رو شنیده فکر کرده من حموم هستم، فضولیش گل کرده بیاد تو خونه ی من رو دید بزنه ببینه توران خانم یا الهه هستن یا نه بگو آخه مغز نخودی نمی‌گی از پشت شیشه معلوم میشی. ولی عجب ترسید. الان به فکر تلافی میفته هینی کردم بیفته، مگه بدتر اینی که باهام کرده، کار دیگه‌ای هم هست که انجام بده صدای مش زینب اومد _مریم جان با این حوله خودم رو خشک کنم اومدم نزدیک حموم _بله زینب خانم، تازه شستمش اصلا حواسم به حوله برای مش زینب نبود، عیبی نداره این حوله باشه برای این بنده خدا منم از حوله احمد رضا استفاده میکنم. صدای زنگ گوشیم اومد، به صفحه گوشی نگاه کردم، عه شماره غریبِِ، یعنی کیه؟ دو دلم جواب بدم، جواب ندم، اینقدر که من فکر کردم قطع شد چند لحظه بعد دوباره گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم همون شماره‌است، حالا جواب میدم , دیدم مزاحمِ قطع میکنم تماس رو وصل کردم _بله بفرمایید _سلام مریم خانم عه مجیدِ مکثی کردم، جواب سلامش رو ندادم با تندی گفتم _امرتون _من باید باهاتون حرف بزنم _من چه حرفی با تو دارم _ببینید برای من اصلا مهم نیست که مردم پشت سرت چی میگن، من... نگذاشتم حرفش رو ادامه بده _صبر کن، صبرکن، نگو مردم بگو خواهرم، چون این تهمت رو خواهرت تو آبادی انداخت سر زبون مردم _بزار حرفم رو بزنم _لازم نکرده حرف بزنی، من حرف میزنم تو گوش کن، اینقدر من از شماها بدم میاد که میخوام وصیت کنم اگر مُردم یکی از شماها زیر تابوت من نباشید ننه‌ت از خواهرت فتنه گرتر ,خواهرت از ننه‌ت بدتر، خودتم مثل کرکس بال باز کردی روی اموال من ولی بدون که این آرزو رو به گور میبری... ❤️ _خانم موسویِ حتما خبری داره، سریع تماس رو وصل کردم، گذاشتم روی بلند گو که وحید هم بشنوه _سلام خانم موسوی خوش خبر باشید _سلام ممنون، بله خبر خوبی دارم براتون، دوشنبه ساعت نه صبح دادگاه باشید از این خبر دلم هری ریخت _ببخشید مینا و برادرم خبر دارن؟ _بله اخطاریه مینا رو سرباز برده در خونه شون تحویل داده _عه، مگه اول احضاریه نمیدن بعد اگر نیاد اخطاریه میدن احضاریه برای دادگاهای حقوقی‌ِ، جرم این خانم کیفری‌ه، اگر نیاد دفعه بعد حکم جلب براش میزنن، با پلیس و دستبند میارنش _از عکس العملشون به اخطاریه خبردارید؟ _نه ندیدمشون، دادگاه برای اصغر هم اخطاریه فرستاده، با توجه به اینکه شما گفتید از اصغر شکایت ندارید. اگر همسرت بتونه باهاش صحبت کنه و این اطمینان رو بهش بده که تو بیا حقیقت رو بگو ما ازت شکایت نمیکنیم، و اصغر هم بیاد دادگاه به قاضی بگه خیلی عالی میشه نگاهم رو دادم به وحید، لبخونی کردم میای زودتر از روز دادگاهی بریم همدان... سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a تخفیف عید غدیر ۳٠ تومن😍🌹 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾