eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
764 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم سرکوچه داشتم با فریده حرف میزدم که دیدم عمه هاجر رو ناهید دارن میان سمت کوچه ما فریده ! غلط نکنم اینا دارن میان خونه ما من زود برم به مامانم بگم. منتظر جواب فریده نموندم به سرعت دویدم رفتم خونمون در حیاطمون باز بود رفتم تو خونه داد زدم مامان مامان یه خبر مامانم ازتو اتاق صدا زد چه خبری بیاتو نرگس دم پاییامو در آوردم سراسیمه رفتم تو اتاق. مامان عمه هاجرو ناهید دارن میان اینجا راست میگی !! وا !! معصومه اینا الان چیکار دارن شب جمعه قرار بود بیان چی بگم! بزار بیان ببینیم چی میگن! _صاحب خونه معصومه خانم مهمون نمیخواین. _خواهش میکنم بفرمایید نرگس زود باش تا من تعارفشون میکنم اینجا رو جمع کن. منم هرچی تواتاق بود تند تند ریختم تو اتاق خودمو و علی اصغر در اتاقم بستم. بفرمایید خوش آمدید .ج سلام حاج خانم چه خوب که شماهم اینجایید سلام خوش آمدید ان شاالله خیره بله خیره خیر. منم سلام کردم و دقیقا نشستم روبه روی عمه هاجر و ناهید مامان یه سینی چایی آورد و به همه تعارف کرد منم برداشتم. _معصومه خانم اگر اجازه بدید چهار شنبه شب بیایم خونه شما صحبتهامونو بکنیم به توافق برسیم که شب بله برون دیگه جلوی فامیل قبلا حرفامونو زده باشیم. _والا چی بگم باید با بابای نرگس صحبت کنم .... ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_42 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ما ماهواره نداریم، غلامرضا هم، توی کلامش توی رفتارش خیلی با حیاست، حتی حواسش به دوستهای عرفان هم هست، ما دو سالِ اومدیم اینجا، خونه قبلی ما از این خونه خیلی بهتر بود، ولی یه چند تا خونواده بودن روی بچه هاشون کنترل نداشتن، بچه هاشون فحش میدادن، تا نیمه های شب توی کوچه بودند، پدر مادر هاشونم هیچ کنترلی روی بچه هاشون نداشتن، غلامرضا گفت ما اینجا بمونیم خواهی نخواهی روی بچه های ما هم تاثیر میزاره، برای همین خونمون رو فروختیم غلامرضا هم یه تحقیقی در مورد این محل کرد، اومدیم اینجا، اینجا هم محلش آدمهای مذهبی هستن، همسایه های ما بچه های خوب و مودبی دارن، حالبه بدونی چند تا مشتری میومد برای خونمون، غلامرضا میدید بچه کوچیک دارن نمیفروخت، میگفت بچه های اینها هم مثل بچه های خودمون میمونن، تا اینکه خونواده اومدن بچه هاشون بزرگ بودن به اونها فروخت چه شوهر مومنی دارید وجیهه خانم آره خیلی، مومن بودنشم واقعیِ از اینها که دو رویی میکنند و ادای دین داری در میارن نیست رو سریم رو در آوردم، موهام رو که بسته بودم آزاد کردم، ازتوی کیفم بورس در آوردم موهام رو بورس کشیدم، وجیهه خانم نکاهی به موهام انداخت ماشاالله چه موهای بلند و لختی داری لبخند زدم خیلی ممنون مریم جان میخوام زنگ بزنم از رستوران برامون غذا بیارن شما چی میل دارید فرقی نمیکنه هر چی شما بخورید، منم میخورم ناهار رو خوردیم، برای شام قرمه سبزی گذاشت، رو کرد به من مریم جان از وقفه ای که بین صحبتهات افتاد معذرت میخوام، بقیه اش رو برام بگو صبح اونروز احمد رضا با مامانش اومدن دنبال ما، زن داداشم بچه ها رو. گذاشت پیش مامانش، چهار تایی رفتیم آزمایش دادیم اومدیم، دو روز بعدش احمد رضا رفت جواب آزمایش رو گرفت، قرار گذاشتن شب جمعه یه عقد کوچیک بگیریم، ولی عروسی رو مفصل بگیرن، مامان من توی، یه سفر به مشهد، با یه خانم کورد کرمانشاهی دوست میشن، مامانم همیشه میگفت، من خواهر ندارم کبری از خواهرم بهم نزدیکتره، قبل از فوتشم، به داداشم وصیت کرد، حتما کبری باید توی مراسمات عروسی مریم باشه، برای همینم، داداشم زنگ زد به خاله کبری و دعوتش کرد. خاله کبری دو روز مونده به عقد من اومد، تا در رو باز کردیم وارد حیاط شد، چشمم که افتاد بهش، دستهام رو باز کردم، اونم آغوش باز کرد، سلام کردم خودم رو انداختم توی بغلش، من رو سفت توی بغل کرد خوبی مریم جان، الهی قربونت برم، چقدر دلم برات تنگ شده بود، مبارکت باشه خاله از بسکه با مامانم صمیمی بودن، من بوی مامانم رو ازش حس میکردم، نا خود آگاه زدم زیر گریه، من رو از خودش جدا کرد چرا گریه میگن، عزیزم، شگون نداره عروس گریه کنه دلم خیلی پر بود، دوست داشتم تمام اذیت و آزارهای زن داداشم رو براش بگم، اونم که انگار فهمیده من چی میخوام بگم، آروم گفت تا من اینجا هستم. نمی زارم اذیتت کنه فاطمه خانم زنگ زد به زن داداشم که بریم حلقه و آینه شمعدان رو بخریم، زن داداشم میدونست که داداشم به واسطه مامانم خیلی برای خاله کبری احترام قائله برای همینم جرات بی احترامی و. کم محلی رو بهش نداشت. زن داداشم اومد جلو، با خاله کبری سلام و حال و احوال رو بوسی کرد، همه رفتیم توی خونه، خاله کبری رو کرد به زن داداشم عقد مریم رو تو محضر میگیرید یا خونه توی محضر عقدشون میکنیم، میایم خونه یه عقد کوچیک براشون میگیریم میخواید یه جشن بعد از ظهر به صرف شرینی شربت بگیرید، شام که نمیخواهید بدید بگید خرجش زیاد میشه، خونتونم که بزرگه، یه جشن خوب بگیرید براش دیگه زن داداشم که قشنگ معلومه، از این حرف خوشش نیومد خیلی سنگین گفت به محمود بگم ببینم چی میگه محمود با من، خودم راضیش میکنم 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾