eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
764 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_40 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) وجیهه خانم رو کرد به نسترن نسترن بس کن، تا کی میخوای به این نادونی هات ادامه بدی، چرا بچت رو وسیله انتقام خودت قرار میدی، تو مادر این بچه ای، گناه داره این طفل معصوم راننده آژانس سرش رو از شیشه ماشین کرد بیرون خانم من کار دارم بیاید سوار شید بریم وجیهه خانم، دست غزل رو گرفت، رو کرد به من بیا بریم غزل زد زیر گریه، با دستش مامانش رو نشون داد مامان تو هم بیا تلاش مرد دستش رو از دست عمه اش بکشه عمه ولم کن برم پیش مامانم وجیهه خانم به زور دستش رو کشید، نشستیم توی ماشین، رو کردم به وجیهه خانم میگذاشتید مامانش ببرش، گناه داره این بچه مریم جان شما تازه اومدی تو جمع ما با اخلاقهای وحیدم آشنا نیستی، وحید خیلی اهل گذشت و ازل و بخششِ، ولی خیلی هم تلافی جو هست، الان از دست نسترن خیلی ناراحته، بیاد ببینه غزل رو برده قیامت میکنه، اونوقت برای هممون بد میشه، برای نسترن بدتر، نسترن خیلی کار بدی کرد، وحید رو باز داشت کرد، داداش من جوون سه سالِ داره مجردی زندگی میکنه، وحید کوه غروره، با این وجود، چند بار از نسترن خواست، بیا رفتارهای گذشتت رو کنار بزار، دوباره با هم زندگی کنیم، نسترن گفت، من همینم که هستم، یک دقیقه دیگه هم حاضر نیستم با تو زیر یه سقف برم، حالا که بعد از سه سال داداشم ازدواج کرده، روز اول زندگیش اومده این بساط رو راه انداخته یعنی هیچ راهی برای آشتی وحید و نسترن نیست؟ با تعجب رو کرد به من حالت خوبه؟ چی داری میگی؟ میخوای نسترن و وحید رو با هم آشتی بدی؟ دوست داری با هوو زندگی کنی نه نه وحیهه خانم، من از زندگی وحید میرم، آخه تنوز زندگی بین من و وحید شکل نگرفته مریم جان، دیگه یه همچین مسئله ای غیر ممکنه، مگر اینکه تو خودت این حرف رو جلوی وحید بگی و اون رو بندازی تو فکر، بشین سر زندگیت، کاسه داغ تر از آش هم نشو ساکت شدم، ولی دلم خیلی برای نسترن سوخت، اون وحید رو دوست داره، در ثانی، وحید اصلا با من رفتار خوبی نداره، من باید از دست زن داداشم شکایت کنم، ادامه زندگی من با وحید به شرط شکایت من از دست زن داداشم هست، وحید چه اجازه بده چه اجازه نده، من باید حیثیت و آبروی رفته خودم رو توی روستا برگردونم، مینا باید رسوای عام و خواص بشه، من با توکل بر خدا، باید با مامور برم، با دستبند مینا رو از توی خونه بکشم بیرون، جلوی همه اهل محل سوار ماشین پلیسش کنم، و همه این صحنه رو ببینن... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_41 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خدایا خودت میدونی که من اهل تلافی و کینه نیستم، من دنبال آبروی از دست رفته ام هستم، من روستام رو جایی که توش به دنیا اومدم، بزرگ شدم، جایی که توش محبت مادرم رو لمس کردم، دوست دارم، من میخوام سر بلند از جلوی مردم آبادی برم سر قبر پدر و مادرم فاتحه بخونم، اصلا میدونم از این بار گرون تهمت مینا به من روح پدر و مادرم در عذابند، من باید روحشون رو شاد کنم، با صدای وجیهه خانم که گفت مریم جان رسیدیم، به خودم اومدم، از ماشین پیاده شدم، وجیهه خانم، کرایه آژانس رو داد، کلید انداخت در حیاط رو باز کرد، وارد خونه شدیم، ماشاالله چه حیاط بزرگی دارن، چقدر درخت و گل کاشته، وسیله بازی هم توی حیاطش گذاشته، تاپ و سرسره برای بچه، تاپ بزرگسالان هم داره، چقدر دوست دارم سوار تاپ بشم، از چیدمان گلدونها کنار باغچه معلومه خیلی با سلیقه است، یه دختر بچه هم سنِ غزل از توی خونه اومد بیرون، دوید سمت غزل، غزل میای بازی غزل هم خوشحال با سحر رفتن. وجیهه خانم متوجه جذبه نگاه من به درختها و باغچه خونه اش شد، رو.کرد به من شما هم درخت و گل و باغچه دوست داری بله خیلی دوست دارم، ولی چیزی که اینجا خیلی توچشم هست، سلیقه و حوصله شماست لبخند رضایتی از حرف من زد ممنون عزیزم، چشمات خوب میبینه، حیاط خونه شما هم بزرگه، میام کمکت، با سلیقه خودت باغچه رو درست میکنیم، مامانم بنده خدا اینقدر درگیر زندگی وحید شده که دیگه خودشم فراموش کرده، چه برسه به حیاطش، بیا بریم تو خونه که سخت مشتاق شنیدن بقیه خاطراتت هستم وارد خونه شدیم، ماشاالله چه خوش سلیقه است این خواهر شوهر ما، عحب چیدمان قشنگی داره، خونش رو با رنگ صورتیه، برای فمر کنم نخواسته خونش یه دست بشه تو بعضی از چیدمان و دکور از رنگ گلبهی و تو بعضی چیدمانها رنگ سرخ استفاده کرده، پسر بچه ای شبیه به وحید هست اومد جلوی من، خیلی مودبانه گفت سلام خوش.امدید این طرز برخورد، نشانه تربیت صحیحِ پدر و مادره، البته بیشتر مادر، چون پدرها که به خاطر کارشون، بیشتر وقتها بیرون از خونه هستن سلام آقا عرفان حالتون خوبه ممنون خوبم وجیهه خانم، با دستش اتاقی رو به من نشون داد بفرمایید اینجا لباست رو عوض کن راحت باش وارد اتاق شدم، چادر و مانتو رو در آوردم، آویزان کردم، به رخت اویز با بلوز شلوار، روسری سرم کردم اومدم توی هال، وجیهه خانم گفت مریم جان راهت باش رو سریت رو در بیار بزار سرت یه هوایی بخوره اشاره کردم به عرفان به خاطر ایشون رو سری سرم کردم خنده صدا داری کرد، با انگشتش پسرش رو نشون داد اینکه تنوز تکلیف نشده ممیز چی اونم نیست ممیز به پسر بچه ای میگن که بتونه بعضی مسائل رو از هم تشخیص بده، خدا رو شکر ما اهل ماهواره نیستتیم، که هر شبکه یا هر فیلمی رو ببینیم، بچه من به اون حد نرسیده... زمان اعزام همسرم به جبهه من یه دختر دو ساله داشتم و یکی هم بار دار بودم، موقع به دنیا اومدن دختر دومم همسرم جبهه بود، دختر دومم خیلی بهانه پدرش رو میگرفت، مینشست در حیاط، وهر کی بهش میگفت چرا اینجا نشستی میگفت، اینحا ننشتم (نشتم) بابام بیاد، ازش میپرسیدن، بابات کجا رفته؟ میگفت صدام خوشِ (صدام رو بکشه) چون همسایه ها این حرفش رو تحویلش میگرفتن، اونم خوشش اومده بود، تقریبا هر روز میرفت در حیاط همون سوال و جوابها تکرار میشد، من خودم مشوق پدر و همسرم میشدم برای جبهه رفتن، ولی با این حال، هر وقت دیر نامه هاشون میرسید و مدتی میشد که ازشون بی خبر میشدیم، من یه مریضی میگرفتم، یه بار... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_42 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ما ماهواره نداریم، غلامرضا هم، توی کلامش توی رفتارش خیلی با حیاست، حتی حواسش به دوستهای عرفان هم هست، ما دو سالِ اومدیم اینجا، خونه قبلی ما از این خونه خیلی بهتر بود، ولی یه چند تا خونواده بودن روی بچه هاشون کنترل نداشتن، بچه هاشون فحش میدادن، تا نیمه های شب توی کوچه بودند، پدر مادر هاشونم هیچ کنترلی روی بچه هاشون نداشتن، غلامرضا گفت ما اینجا بمونیم خواهی نخواهی روی بچه های ما هم تاثیر میزاره، برای همین خونمون رو فروختیم غلامرضا هم یه تحقیقی در مورد این محل کرد، اومدیم اینجا، اینجا هم محلش آدمهای مذهبی هستن، همسایه های ما بچه های خوب و مودبی دارن، حالبه بدونی چند تا مشتری میومد برای خونمون، غلامرضا میدید بچه کوچیک دارن نمیفروخت، میگفت بچه های اینها هم مثل بچه های خودمون میمونن، تا اینکه خونواده اومدن بچه هاشون بزرگ بودن به اونها فروخت چه شوهر مومنی دارید وجیهه خانم آره خیلی، مومن بودنشم واقعیِ از اینها که دو رویی میکنند و ادای دین داری در میارن نیست رو سریم رو در آوردم، موهام رو که بسته بودم آزاد کردم، ازتوی کیفم بورس در آوردم موهام رو بورس کشیدم، وجیهه خانم نکاهی به موهام انداخت ماشاالله چه موهای بلند و لختی داری لبخند زدم خیلی ممنون مریم جان میخوام زنگ بزنم از رستوران برامون غذا بیارن شما چی میل دارید فرقی نمیکنه هر چی شما بخورید، منم میخورم ناهار رو خوردیم، برای شام قرمه سبزی گذاشت، رو کرد به من مریم جان از وقفه ای که بین صحبتهات افتاد معذرت میخوام، بقیه اش رو برام بگو صبح اونروز احمد رضا با مامانش اومدن دنبال ما، زن داداشم بچه ها رو. گذاشت پیش مامانش، چهار تایی رفتیم آزمایش دادیم اومدیم، دو روز بعدش احمد رضا رفت جواب آزمایش رو گرفت، قرار گذاشتن شب جمعه یه عقد کوچیک بگیریم، ولی عروسی رو مفصل بگیرن، مامان من توی، یه سفر به مشهد، با یه خانم کورد کرمانشاهی دوست میشن، مامانم همیشه میگفت، من خواهر ندارم کبری از خواهرم بهم نزدیکتره، قبل از فوتشم، به داداشم وصیت کرد، حتما کبری باید توی مراسمات عروسی مریم باشه، برای همینم، داداشم زنگ زد به خاله کبری و دعوتش کرد. خاله کبری دو روز مونده به عقد من اومد، تا در رو باز کردیم وارد حیاط شد، چشمم که افتاد بهش، دستهام رو باز کردم، اونم آغوش باز کرد، سلام کردم خودم رو انداختم توی بغلش، من رو سفت توی بغل کرد خوبی مریم جان، الهی قربونت برم، چقدر دلم برات تنگ شده بود، مبارکت باشه خاله از بسکه با مامانم صمیمی بودن، من بوی مامانم رو ازش حس میکردم، نا خود آگاه زدم زیر گریه، من رو از خودش جدا کرد چرا گریه میگن، عزیزم، شگون نداره عروس گریه کنه دلم خیلی پر بود، دوست داشتم تمام اذیت و آزارهای زن داداشم رو براش بگم، اونم که انگار فهمیده من چی میخوام بگم، آروم گفت تا من اینجا هستم. نمی زارم اذیتت کنه فاطمه خانم زنگ زد به زن داداشم که بریم حلقه و آینه شمعدان رو بخریم، زن داداشم میدونست که داداشم به واسطه مامانم خیلی برای خاله کبری احترام قائله برای همینم جرات بی احترامی و. کم محلی رو بهش نداشت. زن داداشم اومد جلو، با خاله کبری سلام و حال و احوال رو بوسی کرد، همه رفتیم توی خونه، خاله کبری رو کرد به زن داداشم عقد مریم رو تو محضر میگیرید یا خونه توی محضر عقدشون میکنیم، میایم خونه یه عقد کوچیک براشون میگیریم میخواید یه جشن بعد از ظهر به صرف شرینی شربت بگیرید، شام که نمیخواهید بدید بگید خرجش زیاد میشه، خونتونم که بزرگه، یه جشن خوب بگیرید براش دیگه زن داداشم که قشنگ معلومه، از این حرف خوشش نیومد خیلی سنگین گفت به محمود بگم ببینم چی میگه محمود با من، خودم راضیش میکنم 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_43 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) گوشیم زنگ خورد، نگاه کردم به صفحه گوشی، دیدم احمد رضاست، رفتم توی اتاق خودم در رو بستم، الو سلام _سلام چطوری؟ -خوبم شما خوبی؟ عه داری راه میفتی یا، حال من رو میپرسی لبم رو گاز گرفتم، سکوت کردم _مریم _بله _مامانم گفت بهت بگم فردا ساعت ده صبح میایم دنبالتون بریم خرید _باشه بیاید _آقا احمد رضا _چی گفتی؟ _میگم آقا احمد رضا _یه بار دیگه بگو _صدای من نمیاد _چرا صدات میاد، ولی آخه چرا من رو مثل غریبه ها صدا میکنی، مثلا ما نامزدیم : پس چی بگم؟ _بگو احمد رضا هر کاری میکنم زبونم نمیچرخه، نمی دونم چرا خندم گرفت _چقدر قشنگ میخندی، خب حالا من رو درست صدا کن میخوام ببینم چی میخواستی بگی به زور و زحمت گفتم _احمد رضا کشی دار گفت _ جانم دلم از این طرز حرف زدنش میریزه _میخوام یه خبر خوب بهت بگم _جان. چه خبری _دوست مامانم که ما بهش میگیم خاله کبری از کنگاور اومده، زن داداشم جرات نمیکنه جلوی خالم اذیتم کنه، یا به شما چیزی بگه _عه، چه خوب، نمیشه تا عروسیمون نگهش داری خونه داداشت _نه نمیمونه که، بعد از عقد ما میره، همینم خوبه خدا رو شکر _آره من که بهت گفتم، بزار عقدت کنم، یک بزنم تو ذق اون مینا خانم، که کیف کنه، الان میترسم چیزی بگم، داداشت بگه دیگه مریم رو بهت نمیدم، اونوقت من از عشق تو دیونه میشم، باید بزنم به کوه و دشت از طرز حرف زدنش خیلی خوشم میاد، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، قهقه ای زدم _چیه میخندی؟ _از حرفت خندم گرفت _از حرفم یا از دیونه شدنم _نه از حرفت _دوست داری من دیونه بشم با خنده گفتم _نه، این چه حرفیه _پس چرا میخندی _همینجوری _همینجوری که نمیشه، بشین فکر کن چرا، فردا بهم بگو _باشه _مریم _بله _بوس بوس ناخواسته هینی کشیدم _خیلی خب بابا شب بخیر، این خوب شد _شب شما هم بخیر تماس رو قطع کردم، خنده پهنی به لبم نشست، اینقدر از حرف زدن باهاش لذت میبرم که اندازه نداره، هر کاری میکنم، نمیتونم خندم رو جمع کنم، در اتاق رو باز کردم رفتم توی هال، خاله کبری رو. کرد به من مریم جان بیا اینجا بشین یه خورده از نامزدت برام بگو ببینم... 🎥 دختردارها نبینند 🔺فیلم دختر خردسال یمنی که پدرش در حملات آل‌سعود به شهادت رسیده است، این‌گونه او را می‌جوید، می‌بوسد و در آغوش می‌کشد. 🔸چقدر این صحنه آدم را یاد مدافعان حرم خودمان می‌اندازد. 🔸یاد تمامی مدافعان حرمی که با وجود داشتن‌ کودکان کوچک رفتند تا ما در امنیت بمانیم، گرامی باد! https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d فیلم کامل دختر خرد سال یمنی در حال جستجوی پدرش👆👆 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) نشستم. کنارش با لبخند گفتم خاله احمد رضا بیست و یک سالشه، تازه از سربازی اومده، باباش یه هکتار زمین بهش داده که کشاورزی کنه، یه ماشین پراید داره، قراره ما هم بریم طبقه بالا خونه باباش زندگی کنیم، خب، خوبه یعنی شش سال از تو بزگتره سرم رو. ریز تکون دادم آره خاله چند تا خواهر شوهر برادر شوهر داری؟ خواهر شوهر ندارم، دو تا بردار شوهر دارم، یکیشون از احمد رضا بزرگتره، ازدواج کرده یکیشونم از احمد رضا کوچیکتره مجرده دوسش داری خاله خنده پهنی زدم، با خجالت آروم گفتم بله خاله چشم هاش رو ریز کرد چقدر؟ آروم لب زدم خیییلی ان شاالله خوشبخت بشید خاله فردا میخوایم بریم خرید چون شب جمعه عقدمون هست، شما هم باهامون میاید زن داداشم، نگذاشت خاله جواب بده فوری گفت خاله کبری بمونه خونه پیش بچه ها من باهات میام حالم گرفته شد، الان میخواد بیاد، به اخم و تخم و تیکه پرونی به احمد رضا، خاله که دید من ناراحت شدم، با اشاره، لب خونی کرد هیچی نگو الان درستش میکنمجگ مینا جان من سِنی ازم گذشته، بچه داریهامم رو. کردم، شما بشین خونه بچه هات رو نگه دار، من خودم با مریم میرم خرید زن داداشم رنگ به رنگ شد، به اعتراض از پیش ما بلند شد رفت تو آشپز خونه آی دلم خنک شد، آی دلم خنک شده، فقط خاله کبری است که حریف این زن داداش من میشه، در باز شد داداشم اومد، سلام و احوالپرسی خیلی گرمی با خاله کبری کرد، واقعا از دیدنش خوشحال شد، شام خوردیم، رو کردم به خاله خاله میای توی اتاق من بخوابی آره خاله جون میام بعد از شام و صرف میوه و. چای، با خاله اومدیم توی اتاق من، زن داداشم، یه تشک و پتو و بالشت آورد، براش پهن کرد، رفت، منم رخت خوابم رو کنار تشک خاله انداختم، دلم برای یه آغوش مادرانه تنگ شده، خاله روی تشک دراز کشید، با لبخند دستش رو باز کرد، منم رفتم بغلش مثل جوجه ای که زیر پر مرغ خودش رو پنهان میکنه، رفتم تو آغوشش، خاله با دستش موهام رو نوازش میکنه، پیشونیم رو بوسید، بغض گلوم رو گرفت، نتونستم کنترلش کنم، اشکهام سرازیر شد خاله با انگشتش، اشک های چشم من رو پاک کرد، مهربون در گوشم زمزمه کرد غصه نخور مریم جان، همه چی درست میشه خاله چقدر شما بوی مامانم رو میدی ایکاش مامانم زنده بود من رو تو بغلش فشار دار عزیزم، منم مثل مامانت خاله حالا که اینجایی نزار زن داداشم من رو اذیت کنه نه عزیزم نمی زارم مطمئن باش احمد رضا بهم گفته، عقد کنیم نمی زارم بهت یه تو بگه خب خدا رو شکر که شوهرت هوات رو داره... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_45 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خاله جانم _دعا کن من خوشبخت بشم _چشم عزیزم. دعا میکنم _خاله اذیت میشی من امشب پیشت بخوابم _نه خاله جون چه اذیتی، بخواب از ده سالگی آغوش گرم مادرم رو از دست داده بودم، امشب یکی از بهترین شبهای عمرمِ، چشمم گرم شد، خوابم رفت، با صدای خاله که میگه مریم جان، پاشو نمازت رو بخون، بیدار شدم وضو گرفتم نمازم رو خوندم، رو کردم به خاله شما میخوابی یا بیدار میمونی؟ بیدار میمونم، قرآن میخونم تا هوا روشن بشه، منم نسشتم کنارش، با هم قران خوندیم، تا سرو صدای زن داداشم از توی اشپزخونه اومد، خاله گفت مریم پاشو بریم، اوناهم بیدار شدند، صبحانه خوردیم، صدای زنگ خونه اومد، داداشم آیفون رو برداشت _کیه؟ _خواهش میکنم بفرمایید دکمه آیفون رو زد رو کرد به ما حاج خانم با احمد رضاست، اومدن برید خرید زن داداشم یه قیافه اومد _مریم با خاله کبری میرن داداشم گفت خب تو هم میخوای بری بیا برو _نه دیگه با خاله کبری میرن خاله کبری هم اصلا تعارفش نکرد که بیاد، سریع هر دومون حاضر شدیم، اومدیم بیرون، خاله و حاج خانم، کلی سلام با هم و احوال و خوش و بِش کردن، نشیتیم توی ماشین، حرکت کردیم به سمت شهر رسیدیم بازار، حاج خانم رو کرد به من مریم جان من کاری به رسم و رسوم ندارم، هرچی خوشت اومد، بگو برات بخریم لبخند پهنی زدم ممنون حاج خانم، چشم از حرفش خیلی خوشحال شدم، سرم رو بردم نزدیک گوش خاله کبری گفتم، همه میگن مادر شوهر بّده، این حاج خانمم مادر شوهره دیگه، ببین چقدر خوبه، چه مهربونه آهسته گفت، همه مثل هم نیستن، بعدم حاج خانم اهل خدا و پیامبره میدونه اگر دلی رو بشکنه توی اون دنیا چه عقوبتی داره، حلقه و آینه شمعدان و هرچی از لباس و. وسایل آرایشی که من گفتم خریدند، بعضی هاشم خاله در گوشم میگفت، حالا اینارو بعدن میان میخرین، منم از خریدش منصرف میشدم، مراسم عقدمونم خیلی قشنگ و به دور از اذیتها و آزارهای زن داداشم برگذار شد، خاله یک هفته بعد از عقد ما هم موند، بعد از یک هفته گفت میخوام برم کنگاور، اصلا دوست ندارم بره، ولی دیگه چاره ای نیست... خیلی دلم‌می‌خواست ازدواج‌کنم.‌ تمام هم‌سن و سال هام شوهر کرده بودن جز من. از یکی شنیدم اگر چهل هفته بری سر مزار شهدا و براشون‌فاتحه بخونی حاجت رو میدن. ناامید هر پنجشنبه میرفتم‌امامزاده تا هفته‌ی چهلم.‌ اخرین‌مزار رو که شهید گمنام بودشستم و شروع به مناجات کردم که صدای خانمی رو شنیدم..... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d ❤️ 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_46 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خاله حتما باید بره خونه خودشون، زنگ زدم به احمد رضا سلام مریم جان سلام حالت خوبه خوب، خوبم احمد رضا، خاله کبری میخواد ببینت، باهات خدا حافظی کنه _عه مگه میخواد بره _آره، هر چی هم من تعارفش کردم، میگه نه باید برم مریم، میگم تو هم آماده شو، با هم بریم خاله رو برسونیم یه خورده هم اونجاها رو بگردیم بیایم خوشحال گفتم این عالیه، من الان حاضر میشم بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رو کردم به خاله خاله جون، احمد رضا گفت خودش میاد شما رو میبره نه خاله جون راضی به زحمتت نیستم چه زحمتی خاله، گفت تو هم حاضر شو سه تایی بریم، منم باهاتون میام، احمد رضا گفت بریم اونجاها رو بگردیم لبخند زد پس چند روزی مهمون من هستید، بیاید قدمتون سر چشمم زن داداشم لبهاش رو نازک کرد، یه قیافه اومد، رو کرد به من تو هیچ جایی نمیری ماتم. دنیا اومد سراغم _چرا، مگه من میخوام چیکار کنم این چند روز عقدت هیچی بهت نگفتم، افسارت از دستم، دّر رفته، هر کاری خواستی کردی، ولی دیگه بسه خاله ناراحت رو کرد به زن داداشم مگه چیکار کرده! خلاف شرع یا خلاف عرفی انجام داده؟ براش خواستگار اومده همتون خواستین، مخصوصا خودت، عقدش کردید برای احمد رضا، الانم میخوان بیان من رو بزارن خونمون، یه دو روزم خونه ما باشند. _خاله جون، من مریم رو ولش کنم دیگه حریفش نمیشم خاله دستش رو. مشت کرد، گذاشت در دهنش با تعجب گفت من وااا این چه حرفیه، حریف چیش نمیشی، این دختر عقد کرده است، شوهر داره! _تا زمانی که خونه ماست و سر سفره ما میشینه اختیارش با ماست _ببخشید مینا جون، وادارم کردی که این حرف رو بزنم، مریم ارثیه پدریش دست شماست، از سفره شما نمیخوره از مال باباش میخوره زحمتی که من براش کشیدم چی؟ اونا هم برای باباشه؟ مریمم توی این خونه کار میکنه، توی یه بشقاب با یه قاشق غذا میخوره، ولی ظرفهای چهار نفر رو میشوره، دست وردار مینا خانم، از بد جنسی کسی تا حالا به جایی نرسیده که تو بخوای دومیش باشی _خاله کبری، همونی که گفتم، مریم جایی نمی ره 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_47 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خاله کبری گفت، من نیومدم اینجا شر درست کنم، اومدم عقد بچه خواهرم، که طاهره خدا بیامرز خیلی سفارش مریم رو به من کرد، وگرنه به محمود میگفتم که تو چقدر این مریم رو اذیت میکنی زن داداشم صورتش سرخ شد _من، اذیتش میکنم؟ من که همه حواسم شده این مریم، دلم خوش بوده ازدواج کردم، تا چشمم رو توی زندگیم باز کردم، یکی شد موی دماغم، اون مُرد، دخترش رو گذاشت جای خودش من بد بخت همیشه یه نفر توی زندگیم هست خوبه بازم بگو، ارث میراث حاج مهدی که بهت رسیده خوبه، زنش و دخترش بّدن، این تو هستی که اومدی توی خونه.ی به این بزرگی با همه امکاناتش که برای بابای مریمِ توش نشستی، مریم هم توی خونه باباشهِ هم سر سفره باباش زن داداشم دست بچه هاش رو گرفت، غر غر کنون، گفت دستم نمک نداره، ده روزه جلوش خم و راست شدم این جوری مزدم رو میده از خونه رفت بیرون خاله رو کرد به من عجب زنیه، الهی بمیرم برات خاله، تو پنج ساله زیر دست همچین زنی بودی _من که یه وقتها بهتون میگفتم _آره میگفتی، ولی من باورم نمیشد اینطوری باشه _حالا، الان به داداشم میگه، اونم حرفهاش رو باور میکنه _یه زنگ بزن به داداشت گوشی رو بده به من شماره گرفتم، بوق اشغال میزنه، رو کردم به خاله بوق اشغال میزنه، مینا داره بر علیه ما حرف میزنه خاله از تعجب ماتش برده بود، صدای زنگ خونه اومد، آیفون رو برداشتم کیه؟ احمد رضا هستم، در رو باز کن دکمه آیفون رو زدم، صدای یا الله یالله هش حیاط رو برداشته، در هال رو باز کردم سلام بفرما تو پس چرا حاضر نیستی؟ _بیا تو بهت میگم وارد خونه شد _سلام خاله صبح بخیر _سلام، عاقبتت بخیر رو کرد به من لبش رو برگردوند سرش رو ریز تکون داد چی شده هرچی حرف بین خاله و زن داداشم رد و بدل شده بود رو بهش گفتم احمد رضا گفت بیخود کرده که گفته، تو زن منی اختیارتم دست منه، منم میگم باید بیاد بریم کنگاور، برو حاضر شو داداشم که انگار پشت در بود و حرفهای ما رو گوش کرده بود، وارد خونه شد گفت _مریم هیچ جایی نمیره _احمد رضا صورتش قرمز شد، رو به داداشم، خیلی جدی تحکمی گفت چرا؟ _همین که من میگم، مریم با شما هیج جایی نمیاد. احمدرضا از شدت عصبانیت رگهای گردنش زد بیرون، گفت مریم زن عقدی منه، منم میبرمش داداشم خیلی خونسرد گفت اگر بردیش، دیگه اینجا نیارش، برای همیشه ببرش، خودتم دیگه حق نداری پات رو اینجا بزاری... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارتد48 #رمان_آنلاین به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) احمد رضا رو کرد به من مریم حاضر شو بریم داداشم گفت مریم رفتی دیگه اینجا نیا سر دو راهی موندم، حرف کدومشون رو گوش کنم، احمد رضا نامزدم رو یا داداشم، برادرم قلب مهربونی داره ولی متاسفانه مطیع زنشه، و اگر مینا بگه ماست سیاهه داداش منم میگه ماست سیاهه، بعد از مکثی کوتاه، سرم رو انداختم پایین، گفتم داداش ببخشید من با احمد رضا میرم داداشم با عصبانیت اومد طرفم داد زد تو غلط میکنی هنوز حرفش تموم نشده، احمد رضا بین من و داداشم قرار گرفت، و خیلی قاطع گفت مگه نگفتی بردیش دیگه نیارش، منم میبرمش، دیگه هم نمیارمش احمد رضا و داداشم، ساکت ولی با خشم زل زدن به هم دل تو دلم نیست، میترسم همدیگر رو بزنن، برادرم هیکلی تر از احمد رضاست، خدا کنه دست روی هم بلند نکنند خاله زد پشت دستش یا فاطمه الزهرا، چیکار دارید میکنید؟ اومد دست داداشم رو از روی کتش گرفت، کشید کنار من اصلا نمیخوام با کسی برم، خودم میرم تر مینال سوار اتوبوس میشم میرم احمد رضا رو کرد به خاله خدا شاهده اگر این کار رو. کنید، خیلی از دستتون ناراحت میشم، خاله جان شما، توی این چند روزی که اینجا بودید دیدید که مریم اینجا چقدر از طرف مینا خانم اذیت میشه، رو کرد به من برو حاضر شو داداشم رو کرد به احمد رضا چرا چرت میگی کدوم اذیت، مینا مریم رو مثل خواهرش دوسش داره، سر چرخوند سمت من، داد زد برای آخرین بار بهت میگم مریم اگر با این پسره رفتی دیگه اینجا نمیای صداش رو بالاتر برد نعره کشید فهمیدی؟؟؟ بدنم داره مثل بید میلرزه، با دستهای لرزون و دلی پر از اضطراب، رفتم توی اتاقم، لباس پوشیدم، به خودم گفتم، داداشم که میگه نیا، خوبه وسیله های مورد نیازم رو بردارم، یه ساک برداشتم، شناسنامه و هدایای سر عقد از پول و طلا و سکه های طلا رو برداشتم، یه چند تا هم لباس ریختم توش زیپش رو کشیدم، مانتو روسری و چادرمم پوشیدم اومدم تو هال، چشمم افتاد به داداشم، که داره خیره خیره نگاهم میکنه افتاد، سرم رو انداختم پایین، احمد رضا اومد ساک رو از دستم گرفتم، ساک خاله رو که از دیشب بسته بود، گذاشته بودش گوشه هال برداشت، رو کرد به من و خاله بیاید بریم. همینطوری که دارم از در هال میرم بیرون، صدای داداشم رو شنیدم رفتی دیگه مریم خانم، آره؟؟ دلم که هیچ همه وجودم از نحوه حرف زدنش ریخت، ولی دیگه از دست آزارهای جورو واجور، جسمی و روحیش زنش خسته شدم، هر وقت که بهم میگفت، یتیم بدبخت انگار همه دنیا روی سرم خراب میشد، خیلی دلم میخواست برگردم بهش بگم، زنت من رو با دم پایی میزنه، موهام رو میکشه، ولی میدونم که بی فایده است، چون داداشم خام حرفهای زنشِ، محمود یا حرفهای من رو باور نمیکنه، و یا هر چقدرم زنش من رو اذیت کنه، میگه حتما کاری کردی که مینا رو عصبانی کردی، بدون اینکه حرفی بزنم، سرم رو انداختم پایین، از در حیاط اومدم بیرون، سوار ماشین احمد رضا شدم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_49 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) خاله هم نشست تو ماشین، احمد رضا ساک من و ساک خاله رو گذاشت تو صندوق عقب نشست پشت فرمون، خم شد تو صورت من، _چرا ناراحتی؟ رو کردم بهش _محمود هر چی باشه برادرمه، دلم نمیخواست این طوری از خونه بیام بیرون _مگه راه دیگه ای هم بود، تو مطمئن باش از فردا زن داداشت برای من مقررات عبور و مرور میزاشت، امروز ببرش فردا نبرش، خودت این ساعت نیا، اون ساعت بیا، خیلی موندی پاشو برو، بعد از رفتن منم شروع میکرد به غر زدن سر تو، کامل چرخید سمت من _ببین من رو _نگاه کردم تو صورتش _یهت چی گفتم، یادته نمی دو نم منظورش کدوم یکی از حرفهاش بود، ساکت نگاهش کردم _بهت گفتم نمی زارم یه تو بهت بگه، الانم میگم، نمی زارم آب توی دلت تکون بخوره، به من اعتماد کن اصلا حواسم نبود که خاله پشت سر من نشسته، از حرفش که گفت به من اعتماد کن، دلم قوت گرفت، دست احمد رضا رو گرفتم _تو خیلی خوبی، من بهت اعتماد دارم احمد رضا با اشاره چشمش من رو متوجه خاله کبری کرد، دستش رو رها کردم، احمد رضا سوئچ زد، ماشین رو گذاشت توی دنده که حرکت کنه، خاله کبری گفت خدا خودش میدونه که من قصد دعوا درست کردن نداشتم، به خودم گفتم، محمود حرف روی حرف من نمیاره، نمی دونستم که اینقدر خام و تو دست زنشِ، من دیگه پام رو خونه محمود نمی زارم احمد رضا گفت _خاله حساب ما رو از آقا محمود جدا کن _آره خاله جان خونه شما میام، خونه محمود دیگه نمیام گوشیم زنگ خورد، احمد رضا رو کرد به من _کیه؟ _نگاه کردم به صفحه گوشی، رو. کردم به بهش _داداشمه _ول کن جواب نده دلم نمیاد جواب ندم، ولی چون احمد رضا گفت جواب نده نمی تونم جواب بدم، گوشی تو دستم، زل زدم به احمد رضا، اونم گوشی رو از دستم گرفت خاموش کرد، گفت در داشبورد رو باز کن باز کردم انداختش توی داشبورد _ببند درش رو گوشی خودش زنگ خورد، صفحه گوشیش رو نگاه کرد، رو کرد به من _داداشته رد تماس داد، شماره گرفت الو، سلام، مامان آره خوبم، با خاله کبرای و مریم داریم میریم مامان زنگ زدم بگم من میخوام گوشیم رو خاموش کنم، زنگ زدی جواب ندادم نگران نشی _نه چیزی نیست، یه مزاحم دارم _باشه مواظبم، خودم بهت زنگ میزنم _کاری نداری؟ _خدا حافظ گوشیش رو خاموش کرد، گرفت سمت من چه داداش پی گیری داری، یه دقیقه من با مامانم حرف زدم، پشت خطم بود، این رو بگیر بزار تو داشبورد پیش گوشی خودت... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_50 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) گوشی خاله کبری زنگ خورد، احمد رضا از توی آینه ماشین، نگاه کرد، گفت کیه خاله؟ _محمودِِ _خاله جواب نده، اصلا شما هم گوشیت رو خاموش کن _میترسم بچه هام زنگ بزنن کارم داشته باشند _پس خواهش میکنم جواب آقا محمود رو ندید، خیلی ببخشید کلا شماره ناشناس رو جواب ندید، چون ممکنه برای اینکه باهاتون حرف بزنن، با یه شماره ای که شما ندارید زنگ بزنن _احمد رضا جان، منم دلِ خوشی از محمود و زنش ندارم ولی این کارم درست نیست که شما جواب نمیدید، شاید یه کار واجبی داشته باشه احمد رضا سرش رو انداخت بالا _هیچ کار واجبی جز روی مخ من و مریم راه برن ندارن، ولشون کن جوابشونو ندید، این اولین سفر من با مریمِ، میخوام خیلی بهمون خوش بگذره، اگر جواب بدید، اینها خوشیمون رو بهم میزنن گوشی خاله اینقدر زنگ خورد تا قطعشد. درسته که من از دست داداشم ناراحتم، ولی اصلا دلم راضی نیست که اینجوری زنگ بزنه ولی ماها جواب ندیم، ضایع بشه، از طرفی هم نمیخوام روی حرف احمد رضا حرف بیارم رسیدیم کنکاور، رفتیم خونه خاله، یاد مامانم افتادم، چقدر ما میومدیم اینجا، چه خاطرهایی اینجا از مامانم دارم، رو. کردم به خاله مدل خونتون رو عوض نکردید، همون جوری که بوده هست نه دوست ندارم تغییرش بدم، احساس میکنم اگر تغیر بدم، گذشته ام از بین میره، خدا بیامرزه مش رحمت رو گوشه گوشه این خونه من از مش رحمت و بزرگ شدن بچه هام، خاطره دارم. مریم جان طبقه بالا برای تو و احمد رضا، برید بالا وسایلهاتون رو بزارید، تا شما یه استراحتی کنید منم ناهار بزارم با احمد رضا رفتیم طبقه بالا، احمد رضا رو کرد به من کسی این بالا زندگی نمیکنه؟ نه، خاله سه تا پسر داره دو تا دخیر، همشونم ازدواج کردن، حتما این بالا رو گذاشته، هر مهمونی که براش میاد، بگه این چند روز راحت باشند. لباسهامون رو عوض کردیم، بعد از یه استراحت کوتاه دوش گرفتیم، خواستیم بریم پایین، احمد رضا گفت صبر کن اول یه زنگ به مامانم بزنم، بگم رسیدیم شماره گرفت، گذاشت روی بلند گو، رو کرد به من بیا تو هم گوش کن سلام احمد رضا خوبی سلام مامان بله خوبیم، رسیدیم گفتم یه زنگ بهت بزنم خیالت راحت شه _ممنون مادر الهی خیر ببینی که به فکر منی، ولی مادر اصلا کار خوبی نکردی جواب محمود آقا رو ندادی _ول کن مامان، میخواست رو مخم راه بره _اومد در خونه ما، خیلی ناراحت بود _داد و بی دادم کرد؟ _عصبانی بود دیگه، گفت من گفتم مریم رو نبر، پسرت گفته مریم زن منه اختیارشم دست منه _مگه دروغ گفتم ماملن جان _نه دروغ نگفتی، ولی هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد، محمود آقا برادر مریمِ، باید باهاش کنار بیای • _والا اونا با ما کنار نمیان _مادر جون چرا من هرچی من میگم تو حرف خودت رو میزنی، بهت میگم محمود برادر و بزرگتر مریمِ، باهاش کنار بیا، اول زندگیت اختلاف درست نکن باشه مامان چشم امروز رو خونه خاله مریم بمون، فردا راه بیفتید بیاید مامان من که گفتم میخوام چند روز بمونم، نمیتونم فردا بیام برادر مریم خیلی ناراحته میگه باید بیاید احمد رضا عصبانی شد، گوشی رو از در دهنش برداشت، ذندونهاش رو بهم فشار داد، صدای نفس هاش بلند شد، مکثی کرد، صدای الو الوی مامانش از پشت گوشی میاد، احمد رضا گوشی رو گذاشت جلوی دهنش، همه تلاشش رو میکنه که با احترام با مامانش حرف بزنه ببین مادر عزیزم، به محمود بگو احمد رضا گفت، برنامه قبلی من برای اومدن به کنگاور چند روز بوده، من یک ساعتشم کم نمیکنم، خدا حافظ مامان جون صدای ناامیدی از تلاشی که حاج خانم کرد تا احمد رضا رو متقائد کنه که برگرده با کلمه خدا حافظی اومد... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_51 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) احمد رضا از شدت عصبانیت لبش رو میجوه، کلافه سری تکون داد، رو به من گفت بریم پایین بدون اینکه حرفی بزنم باهاش اومدم پایین، رو کرد به خاله با اجازتون من برم بیرون یه چرخی بزن، برمیگردم منتظر جواب خاله نموند، سریع در هال رو باز کرد، کفش هاش رو پوشید رفت خاله نگران و رنگ پریده به من گفت چی شد، بحثتون شد _با من نه، با مامانش _سرچی؟ داداشم رفته در خونه مامانش، که چرا گفتم مریم رو نبر، برده، الانم بگو برگردن، اینم گفت از اولم تو برنامه ام بود چند روز کنگاور بمونم نمیام _تو چی گفتی؟ _من هیچی فقط نگاه کردم _آفرین بهترین کار رو کردی، یکی تو عصبانیت شوهرت باهاش مخالفت نکن، یکی هر تصمیمی گرفت، تو هم باهاش همراه شو _هر تصمیمی خاله؟ حالا نمیگم اگر خواست آدم بکشه تو یه سر قتلش بشو، توی تصمیم های اینطوری با شوهرت همراه باش _چشم خاله _اصلا من باید با تو یه خورده حرف بزنم، یکم شوهر داری یادت بدم، بیا بریم بشین تا بهت بگم هر دو نشستیم روی مبل، بد جوری دلم شور احمد رضا رو میزنه، خاله گفت، باز کن اون چهره گرفته ات رو، نگران نامزدتم نباش، اون حالش خوبه، حواست رو بده به من تا بهت بگم سری تکون دادم، لبخند مصنوعی زدم _بگو خاله جان الحمد لله احمد رضا بچه خوبیه، خونوادشم خیلی خوب و مومنند، ولی هرچی باشه با هم یک جا زندگی کردن اگر یه سری مسائل رو رعایت نکنی به مشگل برمیخوری حواسم جمع حرفهای خاله شد _اول اینکه به هیچ وجه توی اختلافات خونوادگی شوهرت دخالت نکن، از هیچ کدومشون جانب داری نکن، بر علیه هیچ کدومشونم نشو، حتی اگر صد در صد حق باهاش باشه، اونها خودشون مشگلشون رو حل میکنن. دوم اینکه اگر یه وقت، شوهرت سر درد دلش از خونوادش باز شد، مثلا گله ای از مادر یا پدرش داشت، نگو بالاخره اونها پدر مادرتن و احترامشون بر تو واجبه، تو فقط گوش کن هیچی نگو، چون شوهرت عصبیه فقط میخواد باهات حرف بزنه سبک بشه، اون در مورد خونوادش از تو نظر نمیخواد _چشم خاله قربون چشم هات برم، یادت باشه از این چشم ها مرتب به شوهرت بگی خنده پهنی زدم _چشم خاله، یه چیز دیگه ای میخوام بهت بگم، البته باید خیلی چیزها بهت بگم که بهش میگن سیاست زنانه، ولی برای امروز همین چند تا کافیه، چون اگر زیاد بگم توی سرت جمع میشه. گم میکنی، کدوم به کدومه، ولی کم که بگم، اگر دختر خوبی باشی که هستی، بهشون فکر میکنی و تو ذهنت جا میدی تا به موقع ازش استفاده کنی ممنون خاله جون بگو، مطمئن باش من به حرفهاتون گوش میکنم میدونم خاله، اخلاقت قشنگ شبیه مادرته اونم همینطوری آروم و حرف گوش کن بود، اما اون مطلبی که خیلی مهمه، برای حفظ زندگیت اینه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_52 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) هیچ وقت با خانمی که طلاق گرفته و یا همسرش فوت کرده، رفت و آمد خونوادگی نکن، حتی با دختری که هنوز ازدواج نکرده، سرت رو بده به زندگی خودت، نمیگم باهاش دوستی نکن، میگم پاش رو توی خونه ات باز نکن، اگر دوست مدرسه ات هست همون تو مدرسه باهاش بگرد، اگر توی حسینه و یا بسیج باهاش دوست شدی توی همون مکان باهاش دوست باش. خونت نیارشون البته همه رو هم نمیشه با یه چشم نگاه کرد، هستن افرادی که همسرشون فوت کرده و یا طلاق گرفتن، و دارن با شرافت زندگی میکنند، ولی از اونجایی که ما از باطن کسی خبر نداریم، پس شرط احتیاط رو توی زندگیمون میکنیم، من نمیخوام تورو نسبت به شوهرت بی اعتماد کنم، نه اصلا همچین قصدی ندارم، دارم بهت میگم، تو شرط احتیاط کن، زن باید مواظب زندگیش باشه، یه چیزی رو که خودم تجربه کردم بهت میگم، خوب گوش کن و ازش درس بگیر. مش رحمت خدا بیامرز، از آقایی کم نداشت، من ازش راضی هستم خدا هم ازش راضی باشه، ولی بی احتیاطی من توی زندگیم، داشت بلا سرم میاورد _چه بلایی خاله؟ من دنبال یه خیاط خوب میگشتم که پارچه بدم بهش برای خودم و دخترها بدوزه، یکی بهم معرفی کرد، رفتم پیشش خیلی از کارش راضی بودم، بعدم باهاش دوست شدم، این بنده خدا همسرش فوت کرده بود، سه تا هم بچه داشت، یه دختر دو تاهم پسر، بعد از یه سری رفت آمد، به من گفت، من خیلی دوست دارم سایه یه مرد با غیرت بالای سر بچه هام باشه، حالا خودش چند تا برادر شوهر داشت که خیلی هوای زندگیش رو داشتن، نگو که چشمش مش رحمت رو گرفته، منم ساده منظورش رو متوجه نمیشدم، میگفتم، ان شاالله یکی از مش رحمت بهتر قسمتت بشه، یه چند باری هم پیش مش رحمت تعریف این خانم رو. کرده بودم مریم جان، اینم یادت باشه، نه خوب و نه بدِ هیچ خانمی رو پیش شوهرت نگو، یکی از اشتباهات من همین بود، که خودم با تعریف و چند بارم، به مش رحمت خدا بیامرز گفتم برو لباسهای ما رو از در خونشون بگیر، با هم آشناشون کردم حرفهای خاله کبری برام جالب اومد، دارم با دقت گوش میکنم این گذشت، تا اینکه یه روز با مش رحمت رفتیم فروشگاه، یه نمایشگاه کتاب، کنار فروشگاه زده بودن، به مش رحمت گفتم، بیا با هم بریم توی این نمایشگاه، حرفم رو تحویل نگرفت، گفت بیا بریم کار دارم منم دیگه اسرار نکردم، داشتیم خرید میکردیم یه دفعه گل از گل مش رحمت وا شد رو کرد به من، کبری، خانم معینی، اونم اومده خرید، برو ببین کاری چیزی نداره، من بهم بر خورد، آخه دیدن یه زن نا محرم، که شادی و نشاط نداره، گفتم ولش کن تو که عجله داری، اونم داره مثل ما خرید میکنه، مش رحمت دیگه حرفی نزد، ولی همه حواسش رفته بود به سمت قفسه هایی که خانم معینی داشت خرید میکرد، منم حرص میخوردم و به روی خودم نمیاوردم، مشغول خرید بودم، برگشتم به مش رحمت نشون بدم، دیدم نیست، دورو برم رو نگاه کردم، یه دفعه دیدم، داره با خانم معینی حرف میزنه، خانم معینی تا چشمش افتاد به من، اومد جلو، به حال و احوال کردن، منم از درون دارم حرص میخورم، ولی به ظاهر نشون نمیدم، اینقدر اعصابم بهم ریخت که دیگه نتونستم خرید کنم، رو. کردم به مش رحمت همینهایی که خریدیم کافیه بیا بریم، مش رحمت گفت، حالا یه خورده توی فروشگاه بگرد، ببین چیز دیگه ای نمیخوای گفتم نه همینها بسه، پررو، پررو تو چشمهای من نگاه کرد گفت پس صبر کن خانم معینی هم خریدهاش تموم بشه، با هم بریم، مریم جان، دنیا روی سرم خراب شد، یه دفعه یاد حرف خانم معینی افتادم، که بهم. گفت من دوست دارم سایه یه مردی مثل مش رحمت بالای سر بچه هام باشه، با خودم گفتم، پس این خانم با منظور میگفت من ساده نمی فهمیدم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_53 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) به ناچار ایستادم، اینقدر اعصابم بهم ریخته بود که نمیتونستم بقیه خریدهام رو بکنم، مش رحمتم رفت دنبال خانم معینی، اونم بهش دستور میداد، دو حلب روغن چهار کیلویی میخوام، یه گونی برنج میخوام، منم نگاه میکردم، خانم خرید هاشون تموم شد، مش رحمت اومد، به من گفت، کبری زود باش کمک کن وسایلها رو ببریم بزاریم تو ماشین، بیام وسایلهای خانم معینی رو بیارم، وسایلهامون رو گذاشتیم توی ماشین، سریع رفت، دیدم دارن میگن و میخندن و با هم وسیله میاوردن، خانم معینی نشست عقب منم که صندلی جلو توی ماشین نشسته بودم. مریم جان تا برسیم در خونه خانم معینی، این دوتا توی ماشین باهم حرف زدن، یکی دوبار من اومدم حرف بزنم مش رحمت محلم نداد، فرداش رفتم خونه مامانم با گریه هرچی شده بود براش گفتم، مامانم گفت، من صد بار گفتم با غریبه ها با زنهایی که طلاق گرفتن و یا همسرشون فوت کرده رفت و امد نکن به حرفم گوش نکردی، اصلا مگه یه زن عاقل زن جووون رو با شوهرش آشنا میکنه، گفتم مامان دیگه شده، حالا بگو چیکار کنم، گفت برو با شوهرت خوش رفتاری کن به روی خودتم نیا، بعدشم برو پارچه هاتم از اون زنیکه معینی بگیر دیگه ام محلش نده گفتم فقط یه چادر توی خونه ای پیشش دارم، گفت برو همون رو بگیر اسمش چی بود خاله شما همش فامیلیش رو میگید اسمش آذر بود ولی همه بهش میگفتن خانم معینی، شب مش رحمت اومد خونه گفت کبری امروز داشتم میومدم خونه، خانم معینی سر خیابون وایساده بود رسوندمش خونشون، دو باره فردا شب همین رو.گفت، با خودم گفتم مگه میشه هرشب اتفاقی این زنه سر راه شوهر من باشه، این نقشه ش هست مخصوصا ساعتی که مش رحمت میخواد بیاد خونه میره سر راهش وامیسته که با شوهر من به بهانه بره خونشون، حرف بزنه تا اینکه خودش رو اویزون شوهر من کنه، شبها تا صبح دعا میکردم و از خدا میخواستم، شرش رو از سر زندگیم کم کنه خاله چرا با مش رحمت حرف نمیزدی یه بار گفتم، مش رحمت اولش به شوخی مسخرم کرد، بعدم به جدی حسابی باهام دعوا کرد که تو بد بینی، گردن نگرفت، یه روز دیدم مش رحمت ناراحت و گرفته اومد خونه، گفتم چی شده، گفت گفت امروز یکی با ماشین پیچید جلوم نزدیک بود بزنم به جدول، از ماشین پیاده شد هرچی از دهنش در اومد به من گفت، با تعحب گفتم کی بود، آخه برای چی، گفت از اون آقا پرسیدم، شما کی هستی، بگو من چیکار کردم که داری به من بد و بی راه میگی، گفت من برادر آذر معینی هستم، اگر یه بار دیگه ببینم خواهر من توی ماشین تو نشسته، ماشینت رو آتیش میزنم. مریم جان اینقدر از ته دلم شاد شدم که حد و اندازه نداشت، ولی همینطور مونده بودم که چی شده که داداشش جلوی مش رحمت رو.گرفته، فرداش رفتم خونه مامانم، براش تعریف کردم، مامان پوز خندی زد گفت کار من بوده، رفتم به داداشش گفتم خواهرت داره زندگی بچه من رو بهم میریزه، گفت حاج خانم شما برو کاریت نباشه، آهی از ته دلم کشیدم گفتم خاله خوش به حالت مادر داشتی تونستی باهاش درد دل کنی اونم کمکت کرده، من خیلی تنهایم خاله من رو بغل کرد، در گوشم زمزمه کرد کّس و کار آدم خداست، توکلت به خدا باشه، ایکاش نزدیک من بودی، ولی به نظرم مادر شوهر خوبی داری، ان شاالله که هوات رو داره... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_54 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
?🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) صدای زنگ خونه اومد، آیفون رو برداشتم کیه؟ صدای احمد رضا اومد _باز کن منم دکمه ایفون رو زدم، در باز شد اومد تو خونه ناهار خوردیم، سفره رو جمع کردم، یه سینی چایی ریختم گذاشتم روی میز، نشستم کنار احمد رضا، سر چرخوند سمت من لبخند زد با صدای ملیحی گفت خوبی خوشحال از طرز حرف زدنش جواب دادم ممنون، تو خوبی تو. که خوب باشی منم خوبم، فردا بریم جوانرود، خنده پهنی زدم، کش دار گفتم آره بریم _تا به حال رفتی؟ _یه بار، با مامانم رفتم، اون موقع هفت، هشت سالم بود، خیلی بهم خوش گذشت احمد رضا رو کرد به خاله خاله ما فردا میخوایم بریم جوانرود شما هم با ما بیا _نه خاله جون من نمیام خودتون برید _خاله نمیشه که شما نیاید به ما خوش نمیگذره _چرا خوش میگذره، اصرار نکن خاله جون من نمیام نماز صبحمون رو که خوندیم نخوابیدیم، یه فلاکس چای از خاله گرفتم، با آب جوش پرش کردم، خاله چای کیسه ای هم بهمون داد، هوا که یه کم روشن شد، حرکت کردیم به سمت جوانرود خیلی بهمون خوش گذشت، کلی از لوازم آرایش و لباس و لوازم آشپزخونه و وسایل برقی خرید کردیم، صندوق عقب ماشین و صندلی پشت، پر شد از خرید ما، احمد رضا برای خونوادش سوغات خرید منم برای زن داداشم و داداشم و بچه هاشونو الهه دوستم خرید کردم، یه سینی خیلی قشنگ سیلور هم برای خاله کبری خریدیم. برگشتنه توی ماشین، با احمد رضا گفتیم و خندیدیم و دو تایی ترانه خوندیم و موج مکزیکی رفتیم، کلی خوش گذروندیم غروب رسیدیم خونه خاله، احمد رضا گفت، خاله ما فردا میخواهیم بریم کرمانشاه تاریکه بازار، دیگه اینجا رو شما با ما بیا نه خاله جون، من خودم تازه ازدواج کرده بودم دوست داشتم با مش رحمت دودتایی بریم بیرون بگردیم، که متاسفانه نمیشد، حسرتشم همیشه به دل من موند، الانم شماها تازه نامزدید، برید خودتون بگردید، خرید کنید و خوش بگذرونید، اصرار هم نکنید چون من نمیام خاله، رانندگی زیاد من رو خسته کرده، یه دوش بگیرم خستگیم در بره، برو خاله جون از جاش بلند شد رفت حموم، خاله رو. کرد به من پاشو بیا بشین پیش من، بقیه حرفهام و یه خورده هم سیاست زندگی بهت بگم، به دردت میخوره نشستم کنارش، دیگه خاله هم چه طوری با مادر شوهر و. پدر شوهرو جاری و برادر شوهر رفتار کنی، و کلی تر فندهای شوهر داری، تا خصوصی ترین نکات زن و شوهری رو به من گفت، منم با دقت گوش کردم، و به حافظم سپردم، احمد رضا از حموم اومد، نماز مغرب و عشا رو خوند، نشستیم دور هم، به صحبت کردن، تو دلم گفتم، مامان عجب دوستی پیدا کردی، آدم از کنارش بودن و هم صحبتی باهاش لذت میبره، تو فکرم گفتم، راستی مامان این زن داداش من انتخاب کی بوده؟ شما؟ بابا؟ یا خود محمود؟ خیلی من رو اذیت میکنه، کلا بد جنسه، گاهی برای اینکه من رو بچزونه بچه خودش فرزانه رو هم اذیت میکنه گوشی احمد رضا زنگ خورد، نگاه کرد به صفحه گوشی، سرش رو به علامت تاسف تکون داد، بلند شد رفت توی حیاط در رو هم بست، به حرف زدن، صداش نمیومد، رفتم. کنار پنجره، گوشه پرده رو زدم کنار، دیدم عصبی هی دستش رو بالا و. پایین میکنه حرف میزنه، صحبتش تموم شد، داره میاد سمت در هال، تیز برگشتم سر جام نشستم، احمد رضا اومد تو هال، صورتش از شدت حرصی که خورده، قرمز شده، یه کم نشست، یه خورده که حالش جا اومد، رو. کرد به خاله... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
?🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_55 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (ل
که?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) بخشید خاله ما فردا بر میگریم خونمون، خیلی به شما زحمت دادیم خیلی هم بهمون خوش گذشت خاله که انگار متوجه شده بود چی شده، گفت خیلی دلم میخواست، یه یک هفته ده روزی اینجا میموندین، کنگاور جاهای دیدنیه قشنگی داره حالا میایم، الان مامانم کلید کرده میگه اِلا و حاشا باید برگردید، محمود آقا یکسره در خونه ماست میگه بگو مریم رو برگردونه نا خواسته اخم هام رفت تو هم، با خودم گفتم، ایکاش لا اقل میرفتیم تاریکه بازار احمد رضا سر چرخوند سمت من چیه! ناراحت شدی؟... به تایید حرفش، ریز سرم رو تکون دادم گفتم فردا میخواستیم بریم بازار کرمانشاه، نمیزارن که _تو اخم نکن ما فردا اول میریم کرمانشاه، تاریکه بازار، بعد از اونجا میریم خونه خنده یهنی از حرفش به لبم نشیت با ذوق گفتم جدی میگی؟ _اره شوخیم چیه بعد از صبحانه با خاله خدا حافظی کردیم، نشیتیم تو ماشین، اومدیم کرمانشاه، کلی هم از تاریکه بازار خرید کردیم، از خوراکی تا پارچه، دو دست لباس محلی کوردی، برای فرزانه و فرزاد خریدم، یه دستم برای خودم خریدم ، ناهار رو. کرمانشاه خوردیم، توی مسجد نمازمون رو خوندیم، حرکت کردیم به سمت همدان توی راه دلشوره گرفتم، داداشم گفت رفتی بر نگرد، ولی زنگ زده به مامان احمد رضا که مریم رو برگردون، نمی دونم چه بلایی میخواد سرم بیاد صدای احمد رضا که گفت چیه، مریم رفتی تو فکر؟ من رو به خودم آورد _هیچی کمی جدی گفت _عه، هیچی یعنی چی؟ میگم چرا رفتی تو فکر آهی کشیدم _به نظرت برسیم خونه چی میشه؟ هیچی، چی میخوای بشه، داداشم گفت، اگر رفتی دیگه برنگرد به منم گفت، ولی قرار نیست تو برگردی خونه داداشت _پس کجا برم؟ خونه ما، همون طبقه بالا، یه خورده وسیله خریدیم، واجبهاش رو هم میریم میخریم، بقیه اشم کم کم تهیه میکنیم، میشینم زندگی میکنیم، ببین من رو کامل چرخیدم سمتش نگاه کردم تو صورتش تا من رو داری، غصه نخور، تو فکر هم نرو، خب با لبخند گفتم خدا رو شکر که تو هستی سرش رو کج کرد گونه اش گرفت سمت من اینطوری تشکر کن زدم زیر خنده بشین احمد رضا، یه وقت یکی میبینه جاده خلوته کسی نیست، زود باش تشکر کن با خجالت بوسه آرومی از صورتش کردم صاف شد یه قیافه اومد حالا شد لبخند دندون نمایی زد اینطوری تشکر میکنن... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونیف دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
که?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_56 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) عصر رسیدیم خونه احمد رضایینا، مامانِ احمد رضا تا چشمش افتاد به ما، به اعتراض اینکه چرا جواب تلفن نمی دادید و اینکه بدون رضایت محمود مریم رو بردی، با تاسف سرش رو تکون داد بهش سلام کردیم جواب نداد، طلبکارانه گفت آخه این چه کاری که شما کردید؟ رو. کرد به احمد رضا هرچیزی قائده و رسم و رسوم خودش رو داره، داداشش میگه نبرش، میگی زنمه اختیارش رو دادم، _جواب آدم بی منطق رو باید همینجوری داد عصبی دستش رو انداخت بالا فکر نکرده، کاری رو انجام میدی، فکر عاقبتشم کردی؟ عاقبت این کار، اینه که مریم زن منه، تو خونه داداششم خیلی اذیت میشه _مریم پانزده سال توی اون خونه بزرگ شده اذیت نشده، همچین که تو عقدش کردی اذیت میشه رو. کرد به من بیا بریم بزارمت خونه داداشت از پشت، پیرهن احمد رضا رو چنگ زدم، در گوشم اروم گفتم زن داداشم پوستم رو میکنه، تو رو خدا نزار برم احمد رضا بی توجه به حرف مامانش دست من رو گرفت، که ببره طبقه بالا، باباش از اتاق اومد بیرون، وایساد جلوی پله ها، قاطعانه به احمد رضا گفت کجا؟ _بابا من دیگه نمیزارم مریم بره خونه داداشش پدر شوهرم نگذاشت حرفش تموم شه توپید بهش تو بخود میکنی، محمود قیم و سر پرست مریمِ، برادرشه، قرار ما برای آوردن مریم شهریور ماهه نه دو هفته بعد از عقد، اونم اینجوری، مریم باید بره خونه داداشش به خاطر این گستاخیش عذر خواهی کنه، همینطوری که جند سال بعد از فوت مادرش اونحا زندگی کرده، زندگی کنه تا وقت قرار حسن عروسیتون برسه، ما توی این محل آبرو داریم، مردم چی میگن به ما، بابا ما چیکار حرف مردم... با چشم غرٓه تهدید آمیزی که پدرش بهش رفت، به حرفش ادامه نداد، ساکت شد، نگاه کردم به صورتش، از شدت عصبانیت، رگ گردنش ورم کرده چشم هاش به خون افتاده، نا امیدی وجودم رو گرفت، به خودم گفتم، اینا من رو میبرن خونه داداشم احمد رضا به من قول داده بود که نگذاره من برم خونه داداشم، ولی با مخالفت پدر و مادرش نتونست سر قولش بمونه، منم دیدم راهی برام نمونده باید برم خونه داداشم، دیگه بهش اصرار نکردم، سرم رو انداختم پایین منتظر شدم که بگن بیا بریم مرضیه خانم گفت حاجی لباس بپوش مریم رو ببریم بزاریم خونشون دستم رو از دست احمد رضا کشیدم، رفتم جلوی در منتظر شدم، تا اونها هم بیان باباش گفت احمد رضا تو هم بیا احمد رضا بی اعتنا به حرف باباش از خونه رفت بیرون... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_57 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مرضیه خانم رو کرد به من مریم جان شاید الان تو از دست ما ناراحت بشی، ولی باور کن به نفع خودت هست، ما بدت رو نمیخوایم با خودم گفتم، بزار بگم زن داداشم من رو اذیت میکنه شاید از بردنم منصرف بشن، مظلومانه گفتم شما زن داداش من رو نمیشناس، اون خیلی بد جنسِ لبش رو. گاز گرفت، کمی اخم کرد عه، مریم غیبت نکن، چرا نمیشناسمش، همیشه میاد حسینه، خیلی هم خّیِره، از قدیم گفتن، دو تا ظرف رو که بزاری کنار هم، میخورن بهم صدا میدن، حالا اگر زن داداشت یه چیزی گفته که تو خوشت نیومده دلیل بر بد جنسی مینا خانم نیست، بیا بریم دیدم حرفهای من فایده ای نداره، گفتم باشه حاج خانم، پس حد اقل زنگ بزنید ببینید داداشم هست بعد من رو ببرید دست کرد توی کیفش گوشیش رو. در اورد، شماره محمود رو. گرفت سلام محمود آقا، حالتون خوبه با اجازتون دارم مریم رو میارم شما خونه هستید؟ بله میدونم، مریم خودش اصرار داره که شما باشی من بیارمش چشم میایم خدمتتون، خدا حافظ تماس رو قطع کرد میگه مینا هست گفتم مریم خودش میگه شما باشید، گفت پنج دقیقه دیگه خونه ام، تا ما بریم اونم رسیده سه تایی راه افتادیم، دلم داره مثل سیر و سرکه می چوشه نکنه یه وقت محمود جلوی اینها با من دعوا کنه یا بزنم، رسیدیم در خونه، حاج رضا زنگ در خونه رو زد، صدای فرزانه اومد کیه؟ حاج رضا گفت باز کن عمو جان ماییم در خونه باز شد، رفتیم داخل، داداشم و. زنش از در خونه اومدن بیرون، یه سلام و احوالپرسی سردی با پدر شوهر مادر شوهرم کردن، حاج رضا گفت محمود آقا، این خواهرتون تحویل شما _دست شما درد نکنه ممنون _اگر کاری ندارید ما زحمت رو کم کنیم _نه خیلی ممنون برادرم یه تعارف خشک و خالی هم بهشون نکرد ، اونها هم خدا حافظی کردن رفتن... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌❌پرحاشیه ترین داستان سال⚠️ ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_58 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) در حیاط رو که بستن، داداشم با خشم و عصبانیت اومد طرفم خب، که حالا دیگه تو رویِ من وامیستی، آره از ترس خشکم زده، هر چی تلاش کردم فرار کنم برم توی اتاقم، انگار کفشهام رو دوختن به زمین، بی دفاع خیره شدم به داداشم، فرزانه اومد بین من و باباش ایستاد، دستهاش رو. گرفت جلوی باباش _بابا تو رو خدا عمه رو نزن داداشم داد زد _برو کنار دخالت نکن مینا سریع اومد، دست فرزانه رو کشید برد _بیا اینحا، بزار بزنش تا آدم بشه، دختره قدر نشناس رو داداشم دستش رو برد بالا، هرچی کردم که دستم رو حائل صورتم کنم، دستم بالا نیومد، فقط چشم هام رو بستم، صدای شارپی توی گوشم پیچید، بعدم سوزش صورتم، فریاد زد گم شو برو توی اتاقت انگار منتظر دستورش بودم، پام از زمین کنده شد دستم رو. گذاشتم روی صورتم، رفتم توی خونه، در اتاقم رو باز کردم، خوشبختانه کلید هنوز پشت در بود، در رو قفل کردم، نشستم به گریه کردن، موج منفی اومد سراغم، از همه طلبکار شدم، از بابا و. مامانم که چرا شماها مُردید، از نامزدم که قول دادی و عمل نکردی، از پدر شوهر مادر شوهرم که چرا من رو آوردید اینجا، تنها کسی رو که توی اون حال دوستش داشتم فرزانه بود، صدای داداشم و زن داداشم اومد بی شعور، رو بهش میگم رفتی دیگه برنگرد، بی اعتنا به حرف من سرش رو میندازه پایین میره صداش رو برد بالا مگه نگفتم رفتی دیگه برنگرد زن داداشم گفت نوش جونت باشه اون چّکی که خوردی، محمود دلش بهت رحم اومد، وگرنه باید زیر چک و لگد سیاه کبودت میکرد، حرفاهای زن داداشم مثل نوک زدن دارکوب روی مغزمه، منم دو تا انگشتهام رو کردم توی گوشم، تند، تند میزارم، برمیدارم تو. گوشم، که اصلا صداش رو نشنوم، یه خورده که این کار رو کردم، دستم رو برداشتم، خدا رو شکر، هر دوشون خفه شدن، دیگه صداشون نمیاد، به خودم گفتم، بزار یه زنگ بزنم به احمد رضا، یه دو تا حرف بارش کنم. این بود، میگفتی، تا من رو داری غصه نخور، نمی زارم آب تو دلت تکون بخوره، ولی یادم اومد، گوشیم رو ازم گرفت، انداخت تو داشبورد ماشین، دیگه برش نداشتم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_59 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) نا امید از همه جا، دراز کشیدم، رفتم توی فکر، یعنی چی میشه؟ من تا کی توی این اتاق میمونم؟ احمد رضا چیکار میکنه؟ میاد به من سر بزنه حال و روزم رو ببینه، یا پدر مادرش نمیگذارن؟ اینقدر فکرهای جورو واجور کردم، نفهیدم کی خوابم رفت، از خواب بیدار شدم، به ساعت نگاه کردم، ده نیمه شبه، چقدر گرسنمه، تشنمم هست، دستشویی هم دارم، نمازم که نخوندم، جراتی که از اتاقم برم بیرون ندارم، از پنجره اتاقم آروم رفتم حیاط، اول رفتم دستشویی، بعد وضو گرفتم، یه دل سیرم آب خوردم، دوباره از پنجره، اومدم توی اتاق، چادر سرم کردم نمازم رو بخونم، صدای تق تق ضعیفی از سمت پنجره به گوشم خورد، برگشتم پرده رو. زدم کنار عه فرزانه است، در پنجره، رو باز کردم _سلام فرزانه تویی آره عمه، صورتت میسوزه دست گذاشتم روش آره ولی کم قرمز شده عیبی نداره تو. نمیخواد خودت رو ناراحت کنی، مامانت نفهمه اومدی اینجا، دعوات کنه؟ نه اونا رفتن خوابیدن، عمه بابام از اینکه زدت خیلی ناراحت بود لبم رو برگردونم، شونه انداختم بالا ناراحتیش به چه درد من میخوره لبش رو. کش دار کرد، ساکت من رو نگاه کرد، بعد از مکث کوتاهی گفت گشنته برات غذا بیارم؟ _آره خیلییی : شام کوکو سبزی داشتیم، زیاد اومده الان میرم برات میارم ببین، ترشی هم بریز روش باشه پنجره رو باز میزارم، نماز بخونم، میترسم غذا بشه، تو آوردی از پنجره بزار توی اتاقم، بر میدارم باشه ببین، ببین فرزانه سرش رو تکون داد هان آبم برام بیار باشه قامت نمازم رو بستم، مغرب رو خوندم، برگشتم سمت پنجره، نیاورده عشا رو هم خوندم، هنوز نیاورده از وقتی مادرم فوت کرد، بعد از نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا، نماز صبح، دو رکعتم برای پدر مادرم میخونم، یعنی اول برای مامانم میخوندم، بعد گفتم، بابام توی اون دنیا دلش میشکنه میگه چرا فرق میزازی برای مامانت میخونی برای من نمیخونی، منم دو رکعت رو که میخونم هدیه میکنم به روح هر دوشون، اینم خوندم، نیومد. با خودم گفتم، حتما اون ننه بی شعورش بیدار شده، اینم نتونسته بیاره... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴توهین بی‌شرمانه به حجاب در یکی از کلینیک‌های دامپزشکی تهران! فاطمه محمدی مجری تلویزیون با انتشار این تصویر در صفحه اینستاگرام خود ضمن انتقاد از این اقدام نوشت: من می گویم ما خیلی صبوریم... خیلی صبور!! ما نه از قوه قضاییه درخواستی داریم نه شکایتی نه اعتراضی... حساب و کتابمان باشد برای روز حساب!! 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃 من میگم جواب این مرد و. کسانیکه این. کلیپ رو تهیه کردن با قرآن مجید
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🌹🕊 🕊🌹 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، 🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، 🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم. فَاَفُوزَمَعَکُم 🌹 بیاد .ع. .ع. 🌷 🌷 🙏😔 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada 🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_60 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) نگاه کردم به ساعت، یک ربع به دوازده، شد نیومد، رخت خوابم رو پهن کردم، که توش دراز بکشم، صدای فرزانه اومد _بیداری عمه؟ _آره، بیا تو از پنجره اومد توی اتاقم _دیر کردی؟ _قاشق از دستم افتاد، صدا داد، مانم گفت، برو بگیر بخواب سرو صدا نکن، مجبور شدم صبر کنم خوابش ببره، برات غذا بیارم، لقمه کوکو که روش بادمجون ترشی ریخته بود، رو ازش گرفتم، شروع کردم به خوردن، از بس گرسنمه چه میچسبه بهم، غذام رو خوردم _دستت درد نکنه فرزانه، چقدر خوشمزه بود، _عمه کاری نداری من برم _نه ممنون، برو فرزانه رفت، در پنجره رو بستم، توی رخت خوابم دراز کشیدم، رفتم توی فکر، یاد حرف احمد رضا افتادم، که بهم گفت، ترس توعه که اینقدر زن داداشت رو جسور کرده، واقعا راست میگه، من چرا اینقدر ازش میترسم، ایندفعه یه چیزی بهم بگه، جوابش رو میدم، اگرم بخواد بزنم، منم بهش حمله میکنم، اگر زد منم میزنمش، مثل اون زور ندارم، ولی میتونم چنگش بندازم، میتونم گازش بگیرم، اینقدر به خودم گفتم و گفتم، جّو گرفتم، دلم میخواست صبح بشه، بهم یه حرفی بزنه بپرم بهش، تو همین فکرها بودم خوابم رفت، برای نماز صبح که بیدار شدم، دیگه خوابم نرفت، شنبه امتحان ریاضی دارم، شروع کردم به خوندن، صدای داداشم و زن داداشم اومد، از سرو صدای کتری روی گازو لیوانی که میخوره بهم، فهمیدم دارن صبحانه میخورن، گرسنم شده ولی نمیتونم برم توی هال، یکی اینکه از داداشم خیلی ناراحتم، یکیم میترسم یه چیزی بهم بگن ناراحتم.کنن، صداشون میاد انگار دارن در مورد من حرف میزنن، گوشهام رو تیز کردم، مینا گفت محمود انگار گرفته ای چیزی شده؟ _دیشب خواب مامانم رو دیدم _خِیره ان شاالله چه خوابی _خواب دیدم، مامان توی هال نشسته، از در اومدم تو، بهش سلام کردم جوابم رو نداد، اومدم جلوش وایسادم، دو باره گفتم مامان سلام، ناراحت ازم رو برگردوند، فکر میکنم به خاطر سیلی بود که دیروز به مریم زدم گل از گلم وا شد، به خودم گفتم آخیش دلم خنک شد، مامان محلت نداده.... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾