eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
781 عکس
410 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_133 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله رفتم داخل مسجد پیش مامانم . من می رم خونه ،حا
زلف سیا ه افتخاری افتادم . این ترانه مورد علاقه بابام بود هروقت سوار ماشینش میشدیم این ترانه رو می زاشت . یه ، دوتا نفس عمیق کشیدم . پاشدم ایستادم . پریشان کن سر زلف سیاهت شانه اش بامن سیه زنجیر گیسو بازکن ، دیوانه اش بامن چشمم افتاد به ناهید، دیدم رنگش پریده ، لباشو نازک کرده . از قیافه اش معلوم بود داره حرص میخوره منم که ازش دق و دلی داشتم ، از طرفی هم تشویق های عمه و بابای ناصر ولبخندهای ناصر حسابی منو به وجد اورده بود . با تموم احسام از دستهامم استفاده کردم ، ادامه دادم . مگو شمع رخ مه پیکران ، پروانه ها دارد توشمع روی خود بنما بُتا ، پروانه اش بامن ... تا آخر ادامه دادم وقتی هم تموم شد دست راستمو گذاشتم توی سینه ام دست چپم رو به سمتشون حرکت دادم . کلی برام دست زدن و آفرین گفتن ناصر لبخند از لبش نمی افتاد . آروم دهنشو آورد دم گوشم . خوشگل خانوم چرا برای من نمی خونی تو که نگفتی بخون . مامانم میگفت صدات خیلی قشنگه ، فکر نمی کردم تا این حد صدات گیرا باشه . ساعت ده و نیم شب بود . ناصر گفت حاضر شو بریم . آماده شدم خدا حافظی کردیم . ناصر منو اورد خونمون و رفت . مامانم تو ایون نشسته بود . سلام مامان ، بیداری ؟ اره تو که بیرونی من خوابم نمی بره ، چه خبر بهت خوش گذشت . حرفهای ناهید یادم رفته بود . با چه خبر مامانم دوباره یاد حرفهای ناهید افتادم . مامان ناصر قبل از اینکه بیاد خواستگاری من با یه دختره می رفتن پارک . کی بهت گفت ؟ ناهید چه دختر بی شعوریه این ناهید آدم که اسرار دیگران رو بر فاش نمی کنه . میگفت همه دختر های فامیل ارزوشون بوده زن ناصر بشن . غلط کرد ، لاف در غریبون زده . این که گفتی یعنی چی ؟ تو رو بی زبون پیدا کرده قپی اومده . الان میخوای بگی قپی یعنی چی سرمو تکون دادم اره یعنی چی ؟ یعنی زیادی و الکی تعریف کردن . آهان . مامان از ناصر بدم اومده وای مادر دلت میاد پسر به این خوبی . به پسری که با دخترا میره پارک میگی خوب . اون نا هید از جنس خرابش این حرفو زده معلوم نیست این حرف راست باشه یا دروغ . من خوابم میاد مامان میرم بخوابم . برو بخواب ولی بیخودی سر حرفی که نمی دونی درست هست یا نه . فکرو خیال نکن اومدم تو اتاقم صدای زنگ پیام گوشیم اومد . نگاه کردم ناصر بود بازش کردم خوندم ولی جواب ندادم . بهم زنگ زد منم رد دادم . بعدم گوشیمو خاموش کردم . رفتم تو تختم خوابیدم ******** سرکلاس بودیم .دیدم فریده یه دفتر از کیفش آورد بیرون . چقدر قشنگ بود دفترش قفل داشت فریده چقدر این دفترت قشنگه میدیش به مامانم نشون بدم بگم برای منم بخره . آره از مدرسه که تعطیل شدم میام خونتون نشون میدم . زنگ خونه خورد فریده هم بامن اومد که دفتر رو به مامانم نشون بدم . رسیدیم سر کوچه دیدم وااای دعوا شده چند تا مرد افتادن به جون هم این میزنه اون میزنه ، فحش های ناجور بهم میدن منو فریده هم وایساده بودیم نگاه میکردیم یه دفعه ناصر رو دیدم ، عه چرا این اینجاست ، اون همیشه ساعت شش میومد الان خیلی باشه پنج و نیمه ، ناصر بادستش اشاره کرد برو خونه منم به روی خودم نیاوردم مثلا ندیدمت فریده بهم گفت نرگس : ناصر ، نامزدت ، میگه برو خونه . با ارنجم زدم بهش ولش کن نگاش نکن . وایسا ببینیم چی میشه غرق در تماشای زد و خورد مردها بودم که یه یک دفعه متوجه شدم یکی بازومو گرفت ، فکر کردم میخوان منم بزنن ، از ترسم یه جیغ کشیدم . ولی دیدم ناصر بود . همونطور که بازوی منو گرفته بود منو تا در حیاط برد درو باز کرد م پرتم کرد تو حیاط . دو سه قدم تو حیاط برداشتم ولی خودمو کنترل کردم که زمین نخورم . با قیافه عصبی و فریاد . بهت میگم برو خونه ، روتو بر می گردونی که مثلا منو ندیدی . دوستت منو بهت نشون میده میگی ولش کن . چیو وایسادی نگاه میکنی یه مشت آدم بی سرو پا ، بی چاک و دهن ، نمیشنیدی چطوری فحاشی میکردن . صداشو بلند تر کرد، برو تو اتاقت درم ببند جذبه نگاهشو وقاطعیت در حرفاش اختیار و اراده رو ازم گرفته بود . بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاق . قلبم چه جور می زد. اونم رفت در حیاطم بست . یه چند دقیقه گذشت . هنوز صدای دعوا میومد . دست خودم نبود دوست داشتم دعوا ببینم . اومدم در رو باز کردم که از لای در دعوارو تماشا کنم . دیدم ناصر پشت در وایساده . چشمش که به من افتاد رگهای گردنش بلند شد . با شتاب برگشت بیاد تو حیاط منم محکم در بستم .بندشم از قفل باز کردم ، عصبی شده بود با مشت میزد به در وا کن ، بهت میگم واکن . نرگس اگر وا نکنی میام تو اونوقت من می دونم تو ها ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
چنان محکم به در میزد که می ترسیدم قفل بشکنه . صدای در زدنش قطع شد . یه نفس عمیق کشیدم . خدا رو شکر بیخیال شده . یه دفعه دیدم بالای در حیاطِ میخواد بپره پایین . دورو برمو نگاه کردم . اولین جایی که میتونسم قایم بشم رختکن حموم بود . در رختکن رو باز کردم رفتم تو ، قفلش کردم . صدای گرپِ پریدن ناصر از بالای در حیاط تو سرم پیچید . خدایا این مامانم کجا گذاشته رفته . ایکاش الان میومد . اومد پشت در حموم یه مشت زد به در. جات خوبه همونجا بمون منم تو حیاط نشستم . شیشه رختکن حموم ما مشجر بود ولی اگر صورت می چسبونیدم به شیشه دستهامونم دو طرف صورت می گرفتیم بیرون رو تار می دیدیم منم همین کارو کردم . واقعا تو حیاط نشسته بود . یه چند دقیقه گذشت . اومد پشت در. نرگس بیا بیرون جوابشو ندادم بیا کاریت ندارم . محلش ندادم . من دارم میرم بیرون تو هم اگر خواستی بیا بیرون . صدای بسته شدن در حیاط اومد . در رو اروم باز کردم یواشی سرم رو کردم بیرون دور حیاط رو نگاه کردم راست میگفت رفته بود . اومدم بیرون . هنوز سرو صدای دعوا میومد . چه خبر بود چرا تموم نمی شد . صدای آژیر ماشین پلیس اومد . با خودم گفتم چی شده که پلیس اومده . ناصر ، خدا بگم چیکارت کنه . الان همه بیرونن به جز من . منم باهاش قهر میکنم . رفتم تو اتاقم داشتم حرص میخوردم . که صدای در حیاط اومد از اتاقم پریدم بیرون ببینم کیه . مامانم بود . سلام کجا بودی مادر جون سرما خورده ، تب و لرز کرده رفتم سرش زدم سوپ هم براش درست کردم الانم اومدم _ کی خونست من تنهام ، ازش پرسیدم برای چی دعوا شده ؟ نمی دونم ناصرو ندیدی؟ نه چطور ! سراغ ناصرو میگیری . مامان من یه دقیقه می رم پشت بوم . پشت بوم چیکار داری میرم زودی میام سقف حمام ما کوتاه بود . هروقت میخواستیم بریم روی پشت بوم یه چهار پایه میزاشتیم می رفتیم روی سقف حمام از اونجا می رفتیم بالا و روی پشت بوم منم چهار پایه گذاشتم رفتم روی سقف حموم که از اونجا برم بالا ، که صدای زنگ حیاط اومد . مامانم در حیاط رو باز کرد منم روی سقف حموم بودم ناصر بود . اومد تو حیاط منو دید . ازاینکه منو این بالا دید خیلی ترسیدم قلبم تند تند می زد رو کرد به مامانم . شما بهش بگو توی دعوای مردها یه دختر نمی ره تماشا کنه ؟ یه دفعه از کوچه اوردمش کردمش تو حیاط در رو هم بستم . دوباره در و باز کرد بیاد بیرون . بازم کردمش تو خونه . الانم میخواد بره پشت بوم دعوا نگاه کنه . من چیکار کنم با این .؟ این که نمی شه . نرگس اصلا به حرف من اهمیت نمی ده . مامانم یه چشم غره کاری بهم رفت . بیا پایین ، روشو کرد به ناصر . نرگس همینطوره اگر بخواد کاری رو انجام بده به هر شکلی شده باشه انجامش میده . رفتارهاش بچه گانست . اگر منم با ازدواجش مخالف بودم . که حتما به گوش شما هم رسیده ، دلیلش همین بود . میگفتم . نرگس نمی تونه شوهر داری کنه چون درک نمی کنه . میگم ببریمش مشاوره شما میگید نه . از فرصتی که ناصر داشت بامامانم حرف میزد استفاده کردم پامو گذاشتم روی چهار پایه اومدم پایین . رفتم پشت مامانم صدای زنگ تلفن اومد . مامانم جوادو برده بود دستشویی من رفتم گوشی رو برداشتم الو سلام باشه بیارش . ناصر صدام کرد . نرگس . از اتاق اومدم بیرون بله بریم تو اتاقت یه کم با هم حرف بزنیم . تو برو فریده داره یه دفتر برام میاره ازش بگیرم میام . چه دفتری ؟ دفتر خاطره ، خیلی قشنگه الان بیاره بهت نشون میدم . از کجا میاره مگه لوازم التحریر میفروشن . اومدم جوابشو بدم زنگ زدن . در رو باز کردم دفتر رو گرفتم . پولشو از مامانم میگیرم فردا بهت میدم . باشه . خدا حافظی کردو رفت . ببینم دفتر‌ رو نرگس بیا. داداشش برای خواهرش پری خریده بود من خوشم اومد گفتم برای منم بخره ، الان به فریده گفته برای خودمم خریدم تو ببر بده به دوستت من دوباره برای خودم میخرم اخمهاش رفت تو هم الان این دفتر رو داداش دوستت برات خریده ؟ پولشو بهش میدم . دفتر رو محکم کوبوند زمین . عصبانی گفت : نرگس من با تو چیکار کنم . تو دفتر میخواستی به خودم میگفتی برات بخرم . مامانم که همه چی رو شنیده بود اومد دفتر رو برداشت رو به ناصر کرد. اینو من می برم در خونشون میدم بهش . شما خودت یکی مثل این براش بخر منم هاج و واج مونده بودم . که کجای این کار من بده ناصر با عصبانیت گفت برو حاضر شو با هم بریم شهر هر چی میخوای بخر . منم آماده شدم . سوار ماشین شدیم دعواهم جمع شده بود ناصر ساکت بود فقط رانندگی میکرد ؟ بهش گفتم قهری ؟ دلخور بر گشت نگاهم کرد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_135 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله چنان محکم به در میزد که می ترسیدم قفل بشکنه . ص
نه قهر نیستم پس به خاطر همینه که داری غش غش میخندی ؟ برگشت بالبخند ولی دلخور نگاهم کرد . یه دستشو از آرنج گذاشته بود لب شیشه ماشین یه دستشم به فرمون داشت آروم حرکت میکرد . یه آه کشیدم . فوری صورتشو برگردوند سمت من چرا آه میکشی؟ حوصلم سر رفته یه کم سرعت ماشینو برد بالا منم برگشتم سمت شیشه ماشین بیرونو نگاه می کردم . یه دفعه یه اسب دیدم که یه آقایی سوارش شده بود داشت میرفت . بی هوا ، با صدای گفتم . ناصر اسب اونم یه دفعه سرعت ماشینو اورد پایین ترمز گرفت زد بغل . چی شده نرگس. اسب و نشونش دادم . ببین چقدر قشنکه ، چه به سرعت میره خوش به حالش کاشکی منم اسب داشتم نرگس بی هوا داد زدی منم فکر کردم اتفاق مهمی افتاده . خدارو شکر پشت سرمون ماشین نبود وگرنه تصادف می کریم . ببخشید . آخه من عاشق اسبم لبخند دندون نمایی زد . بَه بَه خوشم باشه ،چشمم روشن ،که عاشق اسبی ؟ نه ،عاشق که نه ،یعنی خیلی دوست دارم . منو بیشتر دوست داری یا اسب رو . خندیدم گفتم : اسبو اخم کرد ولی با لبخند سرشو تکون داد‌. چی ؟ شوخی کردم خوبه ، ولی حالا جدی جدی راستشو بگو منو بیشتر دوست داری یا اسبو عه ناصر اذیت نکن دیگه اذیت نمیکنم واقعا میگم . تورو چقدر بیشتر . برای اینکه دست از سرم برداره گفتم : خیلی حالا که گفتی خیلی منم یه روز میبرمت گاو داری اسب خودمو بهت نشون میدم . برگشتم سمتش . ناصر ، تو اسب داری . بله که دارم . یه اسب خوشگل از نژاد ترکمن . خوش به حالت . اونوقت اسب سواری هم بلدی ؟ هه : پس چی که بلدم اگر بلد نبودم که اسب نداشتم . رفتم تو فکر خوش به حالش همه چی داره حتی اسب هم داره . نرگس : ساکت شدی هیچی . اگه بخوای هم برات اسب می خرم هم یادت میدم . راست میگی واقعی می خری . آره خدا شاهده هم اسب برات میخرم هم یادت میدم ولی به شرط. شرطی دوست ندارم . یه نگاه متعجبی بهم انداخت . دختر قلق تو چیه که من هنوز تو این دو ماه نتونستم بدست بیارم ؟ یه خورده دیگه نگاهم کرد. منم نگاهش کردم . گفت چیه ؟ به من بگو قلقت چیه ؟ فارسی بگو منم بفهمم چی میگی ! قلق دیگه چیه چیکار کنم که دلتو بدست بیارم که لازم نباشه من بهت بگم چیکار کن ،تو خودت بیای بگی ناصر من این کارو انجام بدم یا ندم . زدم زیر خنده. انوقت خیلی خوش به حالت میشه . اگر خوش به حالم بشه بَده ؟ توچی ؟ خودت چرا نمی زاری خوش به حال من بشه. تو هر کاری بگی من انجام میدم که تو خوش باشی . یه نگاه تعجب امیز بهش کردم . پس چرا امروز نذ اشتی من دعوارو ببینم . نرگس همه چی رو باهم قاطی نکن . من غیرتم قبول نمی کنه تو وایسی قاطی اون همه مرد فحش های نانوسی بشنوی و مردهای نامحرم رو نگاه کنی. یه دفعه یاد حرف ناهید افتادم که گفت ناصر با یه دختره می رفت پارک. عه من مرد نامحرم نبینم اونوقت تو با دختر نامحرم میری پارک . برق از چشمش پرید . ماشین و زد بغل پارک کرد . با ناراحتی و چهره درهم کشیده گفت ببینمت . صورتمو برگردوندم تو صورتش بیا ببین . من با کدوم دختر ... حرفشو نمیه تموم گذاشت . کی به تو گفت ؟ خواهرت برای همین به من محل نمی دادی آره ببین نرگس من ۲۶ سالمه خدارو شاهد میگیرم که با هیچ دختری دوست نبودم و هیچ رابطه حرامی با هیچ زنی نداشتم . تو زندگیم خط قرمز من ناموسم هست . همینطوری که دوست ندارم کسی به ناموسم نگاه بدی داشته باشه خودمم نگاهم رو از ناموس مردم میگیرم . پس چرا باهاش رفتی پارک اون یه مورد ازدواج بود . من قصد بدی نداشتم چرا نرفتی تو خونشون حرف بزنی . نرگس این حرفا برای تو نیست . کی بهت یاد داده ؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_136 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله نه قهر نیستم پس به خاطر همینه که داری غش غش م
اسبه دوباره اومد از جلومون رد شد . هواسم رفت بهش . ببین ، ببینش انگار رفته دور زده برگشته . ناصر که از خداش بود بحث عوض شه .گفت : آره جلوتر یه زیر گذر عابرپیاده است . رفته اونجا دور زده . حرکت کرد . کنار یه لوازم التحریری نگه داشت . رفتیم داخل مغازه . عجب چیزهای قشنگی داشت ! چقدر دلم میخواست یه خطکار چهار رنگم بخرم . عجب جامدادی از اینایی که برای پاکن ، تراش، مداد، مدادرنگی ،برای همشون دکمه داشت . ناصر متوجه نگاهای من به وسایلهای مغازه شد . نرگس جان از هر کدوم خوشت اومد بگو برات بخرم . نگاهمو از وسیله ها گرفتم نه هیچی نمی خوام فقط همون دفتر . ناصر رو به فروشنده کرد . آقا دفتر خاطر هاتون بیارید ببینیم . فروشنده چند مدل دفتر خاطره گذاشت روی میز . وااای یکی از یکی قشنگ تر بود . انتخابشون سخت بود . یکی رو انتخاب کردم . رو کردم به ناصر اینو میخوام . سرشو آورد پایین در گوشم . ازت ناراحت میشم اگر وسیله ای توی این مغازه چشمتو گرفته باشه ولی نگی . برام سخت بود بگم با خودم گفتم الان میگه مثل این ندید بدیدا داره هول می زنه . نه همین بسه بریم . بامن رو در بایستی میکنی ؟ با خودم گفتم حالا که اسرار میکنه برات بخره بگو دیگه . بعد می ری خونه همش میگی کاشکی خریده بودم . وسیله های داخل ویترین رو که میخواستم بهش نشون دادم . اونم از هرچی دو تا بر میداشت یکی پسرونه یکی هم دخترونه . همه رو خرید . انگار خدا دنیارو به من داده بود نیش خندم بسته نمی شد . دلم میخواست زود برسم خونه . ازشون استفاده کنم . اگر از این مغازها تو روستای ما بود بابام برام می خرید . من همیشه لوازم تحریرامو از بغال محلمون مشت حسن میخریدم . اونم از اینا نداشت . دلم رفت پیش علی اصغر ایکاش خودم پول داشتم براش میخریدم . سوار ماشین شدیم . هی من یکی یکی در میاوردم نگاهشون می کردم . دوباره میزاشتمشون توی جعبه هاشون . ناصرهم برمی گشت منو نگاه میکرد و میخندید. در یه ساندویجی نگه داشت دو تا خرید آورد تو ماشین . خوردیم رسیدیم در خونمون . من مشما وسایل خودمو برداشتم . اونم وسایلهای پسرونه رو برداشت . گرفت سمت من . نرگس جان دیر وقته من دیگه نمیام خونتون اینم بگیر . نمی بری خونتون ، من برات نگه دارم ؟ نه ، این برای من نیست . اینارو خریدم برای داداشت علی اصغر. به قدری ذوق زده شدم که متوجه کاری که میکردم نبودم . پریدم بغلش کردم . ممنون ناصر . اونم که باورش نمی شد من همچین حرکتی بزنم هواسش نبود ، که اینجا کوچه است ، شاید یه وقت یکی ببینه ، با اشتیاق منو در آغوش گرفت . یه دفعه به خودم اومدم تو کاری که کردم ، مونده بودم . خودمو از آغوشش رها کردم . از این حرکتی هم که انجام داده بودم .از شدت خجالت به حد مرگ رسیدم . بند حیاط نبود . معلوم بود که دیر وقت رسیدیم خونه . به ناچار زنگ زدیم . مامانم در حیاط و باز کرد .ناصرم خدا حافظی کرد رفت . مامان ببین چیا خریدم . دوتا مشما دستته اون برای کیه ؟ برای علی اصغره . ناصر براش خریده . چه با معرفته دستش درد نکنه. رفتم در اتاق علی اصغر ، آروم داخل شدم . مشمارو گذاشتم . روی کیف مدرسه اش . صبح که بیدار میشه ببینه . برگشتم اتاقم . وسایلهامو ریختم بیرون داشتم نگاهشون می کردم . صدای زنگ پیامک گوشیم اومد . رفتم برش داشتم . بازش کردم . دیدم نوشته. عزیزم برو بخواب فردا ساعت هشت صبح میام دنبالت ببرمت گاو داری . در جوابش نوشتم . چشم . ولی از ذوقم خوابم نمی برد . بردمشون توی تختم هی نگاهشون میکردم . مخصوصا جامدادیمو . هی دکمه شونو می زدم اوناهم تقی می پریدن بیرون . نفهمیدم کی خوابم برد . باصدای اذان مسجد بیدار شدم . وضو گرفتم نمازمو خوندم . دوباره خوابیدم. با نوازش دستهای ناصر به صورتم ازخواب بیدارشدم . تو اینجایی ؟ کی اومدی ؟ دیشب بهت پیام دادم هشت صبح میام دنبالت بریم گاو داری . یادته ؟ آره یادم اومد صبر کن الان آماده میشم .صبحونه بخوریم بریم . نه ، حاضر شو بریم صبحونه رو دوتایی میریم گاو داری میخوریم . با مامانم خدا حافظی کردیم . از خونه اومدیم بیرون . سوار ماشین شدیم . رسیدیم گاو داری ، ناصر دو تا بوق زد یه کارگر اومد در رو باز کرد . وارد یه ساختمون بزرگ شدیم ، اصلا اون تصوری که من از گاو داری ناصرینا در ذهن خودم داشتم نبود . من فکر میکردم یه مکانیه خاکی با چند تا طویله که گاو ها توشون هستن . ولی اصلا اونی که من فکر میکردم نبود . ماشین رو درِ یه ساختمون پارک کرد. دوتا پله میخورد ، رفتیم بالا در رو باز کرد . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_137 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله اسبه دوباره اومد از جلومون رد شد . هواسم رفت به
وارد اتاق بزرگی شدیم. همه چیز به نظرم خیلی بزرگ و تجملی می‌اومد. یه میز بزرگ و اداری، صندلی های روبروش، میز پذیرایی و گلدون روش و حتی گل‌های مصنوعی توی گلدون برام جالب و چشم گیر بود. نگاهم روی اتاق حرکت کرد و رسید به دو تا تابلوی بزرگ از دو تا گاو بزرگ. مگه از گاوها هم تابلو می‌کشند؟ من منتظر دیدن عکس اسب بودم؟ چشمم به دو تا در چوبی افتاد. از لای در نگاهی به داخل اتاق انداختم و تنها چیزی که دیدم یه تخت بود. ناصر رد نگاهم رو دنبال کرد و لب زد: -اتاق استراحته! سر تکون دادم و بدون اینکه سوال کنم خودش گفت: -اون یکی هم سرویس بهداشتیه. آهانی گفتم و به طرف پنجره رفتم. از کنار پنجره بیرون رو نگاهی کردم. پس اسبه کو؟ برام جالب بود چون باچیزی که تو تصور من بود زمین تا آسمان فرق داشت . ناصر اینجا کسی زندگی میکنه . اتاقی که الان توش هستیم دفتر گاو داریه . اون اتاقیم که بهت نشون دادم برای صبحانه و ناهار و استراحته . بریم اسبتو ببینم اول صبحانه بخوریم بعدن میریم ناصر سماور برقی رو روشن کرد . از توی یخچال . شیر ، پنیر ، خامه ، عسل و نون در آورد. نرگس میخوای نیمرو درست کنم نه من نون و پنیر و چایی شیرین میخورم . صبحانه رو خوردیم . کمک کردم به ناصر میزو جمع کردیم . ناصر بریم اسبتو ببینیم نشست روی تخت . میریم حالا ییا اینجا پیش من بشین ، باهم گپ بزنیم . رفتم دم در ، اتاق دست گیره در اتاقو گرفتم . میریم خونه ما گپ میزنیم . پاشو بریم اسبتو ببینم باچشم و ابروش اشاره کرد به کنارش میگم بیا بشین نه ناصر بریم اسب ببینیم دیگه . اومد جلو دست منو گرفت ... چشمم افتاد به ساعتی که روی دیوار بود . دیدم ساعت یازده است . ناصر منو ببر خونمون مدرسم دیر میشه . ولش کن امروز نمی خواد بری مدرسه . جواب معلممو چی بدم . هرچی که تا حالا غیبت میکردی ، میگفتی همونو بگو . پس یه زنگ به مانانم بزنم دلش شور نزنه بزن . زنگ زدم به مامانم گفتم . ناصر پاشو بریم دیگه. باشه من یه دوش بگیرم بریم . روز جالبی برام نبود به من گفت میخواد اسب نشونم بده گفته بود گاومون تاز ه گوسالش به دنیا اومده . سه ساعته منو آورده اینجا هیچی به هیچی ... از داخل حمام صدا زد . نرگس رفتم نزدیک در حمام . بله چیکار داری ؟ از توی کشوی کمد حوله رو بده من . کمدش دو تا کشو داشت بالا یی رو کشیدم یه حوله تا کرده بزرگ که مرتب تا شده بود . برش داشتم . یکی از صندلی های جلوی میز رو هم برداشتم . گذاشتم پشت در حموم حوله رو انداختم روی صندلی . از در حموم فاصله گرفتم صدا زدم . ناصر حوله پشت دره ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_138 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله وارد اتاق بزرگی شدیم. همه چیز به نظرم خیلی بزرگ
لباساشو پوشید موهاشو سشوار کشید . داشتیم از در ساختمون میرفتیم بیرون گوشی دفتر زنگ زد . ناصر برگشت گوشی تلفن رو جواب داد. قرار بود که فردا بیارید . باشه بیارید _گوشی رو قطع کرد .رو کرد به من . نرگس جان ببخشید الان نمی تونیم بریم باید یه کم صبر کنی پامو کوبوندم زمین . چرا؟ یه سری دستگاه شیر دوشی سفارش داده بودیم قرار بوده فردا بیاد ولی امروز رسیده اینارو تحویل بگیرم بعد میریم اخم هام رفت تو هم . عه ! چرا دیگه اخم میکنی . میگم میریم . میریم دیگه. از ساعت هشت صبح اومدیم الان یازدو نیمه همش میگی میریم ، میریم . دست منو گرفت دوباره رفتیم تو اتاق استراحت .بیا اینجا بشین تلوزیونو روشن کن . یه چی ببین حوصلت سر نره الان میان تحویل میگیرم . می ریم . کلید اتاق رو داد به من . در ، رو از تو قفل کن به روی احدوالناسی حتی برادر خودمم ، باز نکن تا من بیام . کلید رو گرفتم در ، رو از تو قفل کردم نشستم روی تخت . خیلی از دستش ناراحت بودم . ساعت شد دوازده هنوز من تنهایی نشسته بودم حوصلم سر رفته بود . از تنهایی خسته و کلافه شده بودم . دیگه طاقتم سر اومد .بلند شدم کلید انداختم به در اتاق . درو باز کردم . رفتم تو دفتر کار ناصر . خواستم در ، رو باز کنم برم تو محوطه ، که صدای ناصر و شنیدم داشت با کسی حرف می زد و میومدن سمت دفتر . باعجله برگشتم اتاق در رو دوباره قفل کردم . نشستم روی تخت . صدای در زدن اتاق اومد . رفتم پشت در کیه . منم ناصر باز کن . دَرو باز کردم . اومد تو . نرگس جان ببخشید اذیت شدی با بغض و ناراحتی گفتم :منو ببر خونمون . عزیزم ببخشید . والا قرار نبود دستگاها رو امروز بیارن . یه کم دیگه صبر کن . کارم تموم میشه . میری نذاشتم حرفش تموم شه . نمی خوام اسب ببینم منو ببر خونمون . عصبی شد یه کم صداشو برد بالا . نمی تونم اینحا رو ترک کنم دارم دستگاه تحویل میگیرم ، میفهمی . نه نمی فهمم . نمی خواد خودت ببری آژانس بگیر منو ببره خونمون . از ساعت هشت صبح منو آوردی که بهم اسب نشون بدی ولی همش تو این اتاقه بودم . از تو دفتر صداش کردن . افتاد به التماس نرگس جان بخدا میبرمت تو فقط یه کمه دیگه صبر کن . جان من ، ازت خواهش میکنم . من باید برم درو از تو قفل کن . اصلا و ابدا به غیر از خودم درو، روی هیچ کسی باز نکن . بعدم رفت بیرون . دلم براش سوخت . به خودش هیچی نگفتم تو دلم گفتم باشه برو صدای پاهاشون اومد که از دفتر رفتن بیرون . منم تک و تنها تو اتاقی که خودم قفلش کرده بودم . اومدم روی تخت دراز کشیدم . خوابم رفت . با صدای در زدن و صدا کردنهای پشت هم نرگس ، نرگس از خواب بیدار شدم . یه چند ثانیه دورو برمو نگاه کردم . کمی خواب از سرم پرید . رفتم پشت در . با صدای خواب آلود . کیه بازکن. صدای ناصر بود . درو باز کردم . اومد تو. با نگرانی پرسید . حالت خوبه . یه کشو غوسی به بدنم دادم . خوبم . تحویل گرفتی . تموم شد کارت . نرگس تو منو نصفه جون کردی . خوابیده بودی خمیازه بلندی کشیدم آره ، حالا بریم . حاضر شو بریم رفت سمت ماشین . میخوای با ماشین بریم . اره راهش زیاده میخوام تا هوا روشنه ببرمت ببینی مگه ساعت چنده ؟ ساعت پنج سوار ماشین شدیم رسیدیم . منو برد جایی که اسبشو نگه می داشت گفت اسمش استبل هست . ناصر صدا زد رخش صدای اسبه بلند شد ناصر میشناست اره بابا اسبم تربیت شده است در استبل و باز کرد دیدم ، یا خدا چقدر گنده است . این اسبه یا فیل ناصر رفت تو من بیرون موندم ، برگشت چرا نمیای شگفت زده گفتم میترسم . از چی میترسی من پیشتم ،کاری باهات نداره خیلی گنده است . اسبه دیگه ، مثل همونی که دیشب بهم نشون دادی نه به این گندگی نبود . چرا همینقدر بود منتها تو از دور دیدی . بیاتو بهش دست بزن ترست میریزه . نه تو نمیام از همین جا نگا ش میکنم . خندید . اومد جلو بی هوا منو بغل کرد برد تو استبل . منم جیغ میکشیدمو رو هوا دست و پا می زدم . بزارم پایین . ناصر میترسم . اونم با خندهای بلند میگفت اصلا امکان نداره میخوام بشونمت روی اسب . دست خودم نبود . شروع کردم با مشت می زدم تو سینش . به بابام میگم بزارم زمین . از شدت خنده نمی تونست خودشو کنترل کنه . صبر کن ، صبرکن دیونه بازی در نیار الان میزارمت پایین . نزدیک اسبه میخواست بزارم پایین . منم دست و پای بیشتری زدم با دادو التماس اینجا نه ببرم اونطرف . اینقدر خندید که نتونست خودشو کنترل کنه خورد زمین ولی همه هواسش به این بود من آسیب نبینم . منم تا افتادم چهار دست و پا از استبل رفتم بیرون ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_139 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله لباساشو پوشید موهاشو سشوار کشید . داشتیم از د
پشت سر من ناصر در حالی که دلشو از خنده گرفته بود اومد بیرون . با یه دسش منو نشون میداد که مثلا چهار دست و پا اومدی بیرون یه دستشم به دلش بود هی خم و راست میشد و بلند بلند میخدید خیلی بیشوری من داشتم از ترس می مردم اونوقت تو میخندی . اومد جلوم نشست عه عه عه ادم به شوهرش که از خودشم بزرگتره میگه بیشعور ؟ بعدم اون دست و پا زدنهای تو واقعا خنده داشت . منم ، رومو ازش بر گردوندم صورتشو آورد جلو ، نرگس وقتی قهر میکنی خواستنی تر میشی . عه راست میگی یه چشمک زد ، مثلا یعنی اره منم بی هوا هلش دادم اونم چون روی دوپا نشسته بود نتونست خودشو کنترل کنه افتاد روی زمین خواستم منم با صدای بلند بخندم ولی نتونستم از زمین بلند شد دستشو دراز کرد. دستتو بده من بلند شو بلند شدم باخنده رو به من _میخوای بریم اسب ببینیم . تو استبل ، نمیام از همین بیرون نگاش میکنم رفتم دم استبل از بیرون نگاهش کردم . بهش گفتم سوارت میشم صبر کن . آفرین نرگس اصلا نترس یواش یواش بهش نزدیک شو . اروم اروم نوازشش کن ترست می ریزه . باشه حتما . ولی دیگه امروز نه . از فردا یا پس فردا میام همین کارهایی که گفتی رو انجام میدم . باشه هروقت خواستی بیای ، بگو میارمت اولش خیلی از دست ناصر با اون کارش عصبانی شدم ولی بعدش خودمم خندم گرفت. سوار ماشین شدیم . ناصر داری میریم خونه . هر کجا تو بگی میریم . بریم خونه من تکلیفهامو انجام ندادم منو در خونمون پیاده کرد رفت . بند حیاط کشیدم درو باز کردم رفتم تو حیاط صدا زدم : مامان از توی آشپزخونه جواب داد جانم اومدی مامان . رفتم پیشش : مامانم داشت ظرف میشست سلام سلام عزیزم خوبی خوبم ، باهیجان گفتم مامان اسب ناصرو دیدم چقدر بزرگ بود . نرگس جان صدای شر شر اب نمی گذاره خوب حرفاتو بشنوم الان تموم میشن بشینیم باهم حرف بزنیم منم باهات کار دارم پس من برم زنگ بزنم به فریده ببینم خانم چه تکلیفی داده. برو عزیزم زنگ زدم به فریده ازش پرسیدم هر چی گفت یاداشت کردم مامان من تو اتاق خودم هستم ظرفارو شستی بیا با هم حرف بزنیم‌ باشه تموم شد میام . من رفتم تو اتاقم لباسهامو عوض کردم . مانانمم اومد نسشتیم روی تخت . منم شروع کردم با آب و تاب همه چیو براش تعریف کردن فقط یه قسمتی رو روم نشد بگم ، نگفتم . مامانم با خُب ، خُب هاشو دیگه چی شد و گاهی هم خندهاش منو تشویق به گفتن میکرد . از وقتی نامزد کرده بودم رابطم با مامانم صمیمی تر شده بود و من این رابطه رو خیلی دوست داشتم . چه روز خوبی داشتی نرگس من خوشحالم که ناصر اینقدر تو رو دوست داره اما مامان جان ، تو بعضی وقتها کارهایی میکنی که کمتر مردی میتونه تحمل کنه. من چیکار میکنم مامان مثلا همین دیروز . اومده تو ی کوچه ، دیده تو داری دعوا تماشا میکنی بهت گفته برو تو خونه ، محلش ندادی ، خودش اومده تو رو کرده تو خونه دوباره در و باز کردی بازم جلوتو گرفته ، دوباره رفتی پشت بوم . خیلی این کارهای تو زشته . دیگه ناصرم یه دفعه هیچی نمیگه ، دو دفعه هیچی نمیگه ، همیشه که بی خیال نمیشه. بی خیال نشه چیکار میکنه ؟ یه وقت بزنت ، مَرد اگر یه دفعه زنشو بزنه قبح کارشکسته میشه اونوقت دیگه هر روز دستش روی زنش باز میشه . منو بزنه شما هیچی بهش نمیگین . مامانم چهرش بهم ریخت . نگاه کرد تو صورتم . منم نگاهش کردم به تندی گفت : نرگس به جایی که اینهمه سوال میپرسی محض رضا ی خدا یه چشم بگو . اصلا زدن هیچی اگه از کارهایی که دوست داری محرومت کنه چی ؟ مثلا از چی ؟ مثلا بگه دیگه نرو مدرسه یا بسیج نمی تونه که میتونه خوبم میتونه اونوقت منو باباتم ازش طرفداری میکنیم . صدای مامانم رفت بالا. نمی شه که همه منتر خیره سری های تو باشن . شوهرت میگه نرو بیرون دعوا ببین میگی چشم فهمیدی ؟ چرا عصبانی شدی ؟ نشم با این رفتارهای تو ؟ باشه دیگه نمی رم . امروز میگه دعوا نبین ، شاید فردا تو یه اشتباه دیگه بکنی تو باید یاد بگیری به حرفش گوش کنی. چرا هر چی اون میگه من باید گوش کنم ؟ چون از تو بزرگتره و خدارو شکر ادم فهیم و منطقیه . چون شوهرته مامان خانوم یادته اول که اومده بود خواستگاری چیا ازش میگفتی . اره گفتم ولی اشتباه کردم اون رفتارهاش برای دوره نوجوانیش بوده . ولی الان رفتاراش عاقلانه است . خب ، باشه عصبانی نشو مامان یه چی بگم بگو ناراحت نشیا اگه بگی نگو نمیگم باشه بگو ببینم چی میخوای بگی ناصر به من میگه هرچی میخوای بگو برات بخرم . بگم یه ویترین برام بخره که عروسکهامو و کتابهای داستانمو بزارم توش نه ، نگیا چرا؟ ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
چون نباید سوء استفاده کنی . ان شاالله هروقت رفتی سر زندگی خودت هرچی خواستی بگو برات بخره . اخه من ویترین میخوام . بزار بابات کمد تونو بخره شاید ویترین هم داشته باشه راستی نرگس ، خانوم قربانی یه پاکت آورد گفت برای نرگسه ، خانوم مشاوره داده کجاست برم برش دارم ؟ گذاشتمش روی یخچال تو قدت نمی رسه الان برات میارمش . با مامانم رفتم توی آشپزخونه . نامه رو ازش گرفتم . اوردم توی اتاقم نشستم روی تخت نامه رو باز کردم . نوشته بود راههای مبارزه با خجالت ... داشتم میخوندم مامانم اومد توی اتاقم . فوری برگه رو تا کردم گذاشتم زیر بالشتم . نرگس جان چی نوشته ؟ من خجالت میکشم بگم خودت بخون . مامانم برگه رو گرفت خوند . نرگس جان خیلی خوب گفته بخون به همشون عمل کن . سرمو به تایید تکون دادم . مامانم رفت . برگه مشاوره ، رو برداشتم شروع کردم به خوندن . رفتم تو فکر چه جوری به اینهایی که خانم کاوه گفته عمل کنم من اصلا روم نمیشه . روی تختم دراز کشیده بودم . صدای زنگ پیامک گوشیم اومد . بازش کردم . سلام . فردا صبح میام دنبالت بریم اسب سواری یادت بدم فردا امتحان ریاضی دارم باید بخونم . جمعه بریم الان بشین بخون میخواستم بخونم فکر حرفهای خانوم کاوه نمی زاشت نوشتم . الان حال درس خوندن ندارم . الان میشینی میخونی صبح میام دنبالت تمام با این پیام دستوریش چاره ای نبود باید قبول میکردم ، نوشتم باشه الان میخونم ولی قول بده برای مدرسه بیاریم چون امتحان دارم باشه میارمت ساعت هشت صبح اومد دنبالم رفتیم گاو داری صبحانه رو خوردیم . بریم ناصر چه عجله ای داری حالا بشین میریم پاشو بریم دیگه . نگاه کرد به ساعت الان نه و ربعه ، ده و نیم میریم . اجازه اعتراض بهم نداد ... رفت حمام دوش گرفت . رفتیم استبل ناصر تورو خدا مثل دیروز اذیتم نکن باخنده گفت . کاریت ندارم . نرگس صبر کن بیارمش بیرون خودش رفت داخل منم از بیرون نگاهش میکردم . زینشو بست . افسارشو گرفت داشت میاوردش بیرون . من از شون فاصله گرفتم . نرگس ببین چقدر ارومه نترس یواش یواش بیا جلو نوازشش کن . ضربان قلبم رفت بالا با دلهره بهش نزدیک شدم یواشی بهش دست کشیدم . دیدی کاریت نداره ، میخوای سوارت کنم افسارش دست خودم باشه یکم ببرمت با اضطراب گفتم : نمی دونم بیا سوارت کنم . به من اعتماد کن ، من مواظبتم باشه ، صبر کن اول صدقه بزارم . خندید ، من برات صدقه میزارم بیا سوارت کنم . با ترس و لرز گفتم باشه . منو بغل کرد خودمم کمک کردم نشستم روی زین اسب . افسار اسب رو گرفت و آروم حرکت کردیم یه حس خوشی همراه با هیجان زیاد و تپش قلب داشتم . خوبی نرگس با صدای لرزون گفتم اره چقدر خودتو سفت کردی نفس های عمیق بکش راحت باش ، به دورو اطرافت نگاه کن . همه کارهایی رو که گفت کردم یه کم اروم گرفتم . یه چند دور زد بسته یا میخوای بشینی یه کم دیگه بریم یه چند دور دیگه زد . نرگس بسه دیگه مدرست دیر میشه ها باشه بیارم پایین پیادم کرد . وای خدای من چه کیفی داشت . دوست داشتی ؟ عالی بود ناصر عالی . از ترن هوایی پارک ارم هم بهتر بود من تو رو سوار کارت میکنم صبر کن . با لبخند نگاش کردم . چقدر دوسش داشتم . ************ با صدای نرگس گفتن های مامانم از خواب بیدار شدم . پاشو عزیزم باید بریم مدرسه کارنامتو بگیریم . پاشدم آماده شدم با مامانم رفتیم مدرسه . می دونستم که دیگه شاگرد نشدم چون چند ماهه نامزدیم خیلی کم درس میخوندم . رسیدیم مدرسه . رفتیم دفتر . فریده و مامانشم اومده بودن . نامزدیم بین منو فریده فاصله انداخته بود . هر دو به استقبال هم رفتیم . قدم بلند تر شده بود . اینو از در آغوش کشیدن فریده متوجه شد . خانوم مریدی گفت برید کلاس خودتون از خانمتون کارنامه بگیرید . رفتیم کلاس خانوم پشت نیز نشسته بود . کلی احوالپرسی کرد . دو تا برگه گرفت جلومون یکی داد به من یکی هم به فریده. نگاه کردم به نمره هام خشکم زد . هفده ، پانزده ، وای خاک بر سرم چهارده . علی اصغر گفت نمرهات کم میشه ها . چقدر حیف من هر سال شاگرد اول بودم . نگاهم به معدلم افتاد پانزده بود . خانوم فراهانی صدام زد . چیه نرگس نمرهات پایین شده ناراحتی ؟ بله خانوم نگران نباش طبیعیه با شرایطی که برات پیش اومد نمی تونستی بیشتر از این بخونی . ان شاالله برای سال بعد برنامه ریزی کن که دوباره شاگرد اول بشی. حرفاش آرومم کرد ممنون خانوم . . . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_141 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله چون نباید سوء استفاده کنی . ان شاالله هروقت رفت
اومدیم خونه حالم همش داشت بهم میخورد میخواستم بالا بیارم . مامانم که حال منو دید . نرگس جان خوبی نه مامان دلم بهم میخوره . تو فکر کارنامتی ؟ ول مامان ، اصل کار اینه که قبول شدی ، به قول خانومتون برای سال آینده خوب بخون . ناراحت هستم ولی نه اینقدر که حالت تهوع بگیرم . شاید سردیت کرده صبر کن برات چایی نبات درست کنم راستی مامان امروز دوشنبه است باید بریم جلسه مشاوره . دیروز خانم قربانی زنگ زد گفت بعد تعطیلی مدرسه ها ، جلسات بعد از ظهر برگزار میشه . امروز باید ساعت پنج بریم . بعد از ظهر با مامانم رفتیم پایگاه . همه خانمها اومده بودن و چون شنیده بودن جلسات خانوم کاوه خیلی خوبه نفرات بیشتر شده بودن طوری که خانمها مسجدی ، نشسته بودند . منتظر خانوم کاوه بودیم . که خانم قربانی گفتن . امروز جلسه مشاوره نیست چون خانوم کاوه براشون کار پیش اومده نمی تونن بیان منم دیگه کنسل نکردم از خانوم حمیدی دعوت کردم . ایشون از طلبه های حوزه الزهرا هستند که ان شاالله از محضرشون کسب فیض می کنیم . خانم حمیدی رفتن پشت میز نشستن . سلام به شما خانمهای خوب و عزیز پایگاه بسیج . همه جواب سلامشو گرفتیم . امروز بنده در خدمت شما هستم با موضوع بندگی خدا . گوشیم زنگ خورد. فوری بلند شدم رفتم از اتاق بیرون . الو سلام سلام خوبی ممنون نرگس حاضر شو بیام دنبالت بریم اسب سواری الان نمی تونم بیام اومدم پایگاه . چه خبره پایگاه سخنران داره در مورد بندگی خدا سخنرانی میکنه . خواستم بگم حاضر شو بریم اسب سواری امروز نه دیگه فردا بریم باشه ، پس هشت صبح حاضر باش . خداحافظی کردیم گوشی رو خاموش کردم رفتم اتاق بسیج . نسشتم پیش مامانم . هواسمو دادم به ادامه سخنرانی همه انسانها چه کسانیکه خلاف کار هستند و چه کسانیکه باتقواهستن همه و همه به دنبال سعادت و خوشبختیند . اما وقتی عاقبت کار خلاف ، میشه ندامت و پشیمانی ، آیا انسان رو به سعادت می رسونه ؟ صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را خوبی چه بدی داشت که یک بار نکردی ولی هیچ کسی در راه اطاعت از خدا پشیمان نشده و بلکه سعادتمند هم شد مهم نیست کی باشی ، مهم نیست کجا باشی ، مهم نیست اجداتت چه کسانی باشند ، مهم اینه که بنده خدا باشی . هاجر مادر حضرت اسماعیل یک کنیز بود . دستور داده شد از طرف خداوند که هاجر رو ببر در بیابانهای خشک و بی اب و علف عربستان ، حضرت ابراهیم آوردش به حجاز . اونموقع کعبه نبود . کسی هم اونجا زندگی نمی کرد. توجه کنید ! هاجر کنیزه ، در سرزمین خشک وبی آب و علف ، بدون همسر . در یک بیابانی که خودش هست و پسرش تنها ، ولی مطیع پروردگار . وقتی حضرت ابراهیم پیادشون کرد و خواست برگرده ، هاجر دامن حضرت رو گرفت . کجا می ری ؟ مارو اینجا تنها رها میکنی . حضرت ابراهیم گفت: هاجر دستور پروردگار من است که شما را اینجا رها کنم و تنهاتون بزارم ، هاجر دامن حضرت رو رها کرد . ابراهیم حالا که دستور از طرف خداست برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن ، ما را به خدا بسپار . اطاعت از پروردگار ، هاجر رو اینقدر عزیز کرد که هرکسی به سفر حج ، چه عمره و چه حج تمتع میره ، وقتی داره دور خانه خدا طواف میکنیه دور قبر هاجر هم طواف میکنه ، همه حجاج باید سعی صفا ومروه بروند و هفت بار کاری رو انجام بده که هاجر برای پیدا کردن اب برای فرزندش ، انجام میداد خدا میخواد به بندهاش بگه من اینطوری زنی رو که بنده واقعیه من بود ، عزیز میکنم . حالا خواهر من اگر خداوند به خانمها میگه از همسرانتون اطاعت کنید . بدون رضایت آنها از خانه خارج نشید و بدون هماهنگی همسرانتون کاری رو انجام ندید ، و ، وقتی شما اطاعت می کنید . این اطاعت ، بندگی پروردگاره . و مطمئن باشید که مطیع خداوند سعادتمند و خوشبخت خواهد شد ... سخنرانیش تموم شد طبق معمول سوالهای خانمها شروع شد. خانمی پرسید . خانم ماهم دل داریم بعضی جاها میخوایم بریم بعضی کارهارو دوست داریم انجام بدیم شوهر هامون نمی زارن پس تکلیف ما چی میشه.
شما به نکته خوبی اشاره کردید . ولی مشگل ما اینه که راه ارتباطمون با خدا وند ضعیفه ، ببینید ما میگیم برگی از درخت نمیفته مگر به اذن خدا درسته ؟ بله خانوم درسته . پس اگر ما قبل از اینکه خواستمونو به همسرمون بگیم . از خداوند بخواهیم . مثلا خانمی دلش میخواد خیاطی یاد بگیره ، رشته اتصال دلش رو به خدا وصل کنه ، بگه خدایا خودت وسیله ای فراهم کن که من برم خیاطی ، اگر هرکسی توکلش به خدا باشه محاله به خواستش نرسه و اگر به مصلحتتش نباشه خدواند به دلش ارامش میده که خودش دنبال اون کار نره و اگر هم به صلاحش باشه خدا به دل و زبون شوهرش میندازه که رضایت بده البته این رو هم بگم خدمتتون . مردی که بی جهت و بدون دلیل خانمش رو از علایق و خواسته هاش محروم کنه گناه کرده . توجه کنید ! خانها گفتم : بی دلیل . گاهی خانم میخواد کاری رو انجام بده که هزینه سنگینی داره و در توان شوهرش نیست ، مخالفت میکنه اینجا حق با شوهره . ویا کاری میخواد انجام بده که از تربیت بچه هاش غافل میشه اینجا حق با شوهره بنده عرض کردم خدمتتون بدون دلیل . منم دستمو بردم بالا . خانم حمیدی دید _ رو کرد به من جانم شما سوالی داری بپرس خانوم اگر قبل از ازدواج ادم شرط کنه که من میخوام کاری رو انجام بدم شوهرشم قبول کنه ولی بعدش بزنه زیر حرفش اونوقت چی میشه ؟ خانوم حمیدی یه مکثی کرد روی صورت من . عزیزم ، من به سوالت پاسخ میدم ولی شما توی این سن و سال خودتو درگیر این مسایل نکن بچگی تو بکن . یکی از خانومها گفت : ازدواج کردن. خانوم حمیدی هنگ کرد ... منم داشتم به صورت سخنران نگاه میکردم ، یه دفعه بوی شامی به دماغم خورد . دلم داشت زیر رو میشد حالت تهوع بهم دست داد . درو برمو نگاه کردم ببینم این بو از کجاست . دیدم خانمی لقمه شامی داده به دخترش کوچولوش ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شما به نکته خوبی اشاره کردید . ولی مشگل ما اینه که راه ارتباطمون با خدا وند ضعیفه ، ببینید ما م
از جام بلند شدم رفتم دستشویی یکم آب به صورتم زدم . نمی تونستم برگردم اتاق بسیج چون واقعا اون بو اذیتم میکرد . مونده بودم چیکار کنم . که صدای یه مامان به بچه اش اومد کفشتو بپوش بریم . سرمو کردم بیرون ، همون خانمه که لقمه شامی داد به بچه اش بود . خدا رو شکر رفتن برگشتم که جواب سوالمو بگیرم . تا خانوم حمیدی منو دید . کجا ، یه دفعه غیبت زد ؟ رفتم : سرویس سرشو تکون داد خب یه بار دیگه سوالتو بپرس . اگر قبل از ازدواج شرطی با خواستگارمون گذاشته باشیم ، اون هم قبول کرده باشه ولی بعد عقد بزنه زیرش چی ! ما میتونیم گوش ندیم ؟ دخترم اون شرط شما لازم الاجراست ولی باشرط و مرتب قانون به رخ زندگی کشیدن نمی شه زندگی کرد . ببخشید وقتی قبول کرده چی . مامانم با ارنجش زد به پام یعنی دیگه سوال نکن . خودمو جمع کردم یه کمم از مامانم فاصله گرفتم که نتونه هی با ارنجش بگه نگو . نگاه کردم به خانم حمیدی یعنی من منتظر جواب سوالم هستم . ازم سوال کرد. اسمت چیه نرگس نرگس خانم شما بمون باهم صحبت کنیم . باشه خانوم جرات نگاه کردن به مامانمو نداشتم چون می دونستم الان چهرهاش پراز تهدید و گویای تنبیه خانومها یکی یکی خدا حافظی میکردن و می رفتن بعضی ها هم که سوال داشتن منتظر بودن خلوت بشه برن بپرسن . همه داشتن میرفتن ، یه مرتبه دیدم عمه هاجر وارد شد .شروع کرد با همه احوالپرسی کردن و از خانوم قربانی عذر خواهی که خواب موندم . جلوی پاش بلند شدم ، منو که دید کلی قربون و صدقه بهم رفت ، یه حسی از درونم گفت دیگه جلوی عمه اون سوال رو نپرس . رو کردم به مامانم بریم ، مامانمم که از خداش بود باشه بریم . با همه خدا حافظی کردیم خانوم حمیدی هم که داشت پاسخ یه خانمی را میداد هواسش به من نبود . از اتاق بسیج خارج شدیم . توی راه ، تا برسیم خونه مامانم به خاطر اون سوالم کلی سر من غر زد رسیدیم خونه زنگ موبایلم خورد . ناصر بود اماده شو بریم بیرون شام بخوریم . صدای بوق ماشینش اومد . این یعنی نرگس من در خونتون هستم بیا . با مامانم خدا حافظی کردم . سوار ماشین شدم . شش ماه از نامزدیمون گذشته بود و به کمک و راهنمایی های مشاوره دیگه باهاش احساس راحتی می کردم . نرگس برات سور پرایز دارم الان بریم بهت نشون بدم یا فردا صبح . گفتی که فرا صبح میام دنبالت بریم اسب سواری اونو که بله میریم اسب سواری ولی سور پرایزتو الان میخوای ببینی یا فردا صبح . بالبخند پاسخ دادم الان . با دستش زد روی پام . پس بشین بریم به سرعت برق و باد . گاز داد . حالا قراره من کجا غافلگیر بشم ؟ گاو داری یه نگاه بهش کردم چیه ؟ چرا اینطوری نگاه میکنی . صبر داشته باش می دونی که ندارم دیگه چاره ای نداری چشمامو ریز کردم خودمو لوس کردم ناصر تورو خدا بگو چیه ؟ قسم نده ده دقیقه دیگه صبر کنی با چشمهای خودت میبینی ، رسیدیم گاو داری . داشت میرفت سمت استبل . ماشینو پارک کرد . پیاده شدیم نرگس باید چشمهاتو ببندی چشمهامو بستم دست منو گرفت برد احساس کردم توی استبل هستم حالا چشماتو باز کن یه اسب قشنگ سفید اینو تازه خریدی . این برای تو خریدم هین بلندی کشیدم ، جدی میگی ناصر شوخیم چیه دستهامو مشت کردم پریدم بالا یو هوووووو دستهاشو گرفتم . ممنون ناصر . میتونم سوارش بشم . آره الان زینشو می بندم تو هم کلاهتو سرت کن سوار شو یکم باهاش برو . ولی فردا صبح باهم میایم اسب سواری چون دیگه داره هوا تاریک میشه . باشه زینشو بست ، افسارشم انداخت گردنش . از استبل اوردش بیرون . رفتم اول کمی نوازشش کردم و بعد سوارش شدم . اسب ناصر و خیلی سوار شده بودم . ولی از اینکه اسب خودم رو سوار شدم یه حس دیگه ای داشتم . یه دور کوتاهی باهاش زدم . بسه نرگس بیا پایین صبح دوباره میایم پیاده شدم . با کرشمه گفتم ناصر جون ناصر حالا که سوار کاری یادم دادی میزاری برم مسابقه بدم . اونم به آهنگ خودم گفت اصلا و ابدا دیگه حرفشو نزن تو ، فقط با خودم مسابقه میدی کمی لحن حرف زدنمو جدی کردم . چرا نمی زاری اونم کمی جدی گفت تمام دست اندر کاران مسابقات اسب سواری مرد هستن و من اصلا دوست ندارم که تو بری اون مسابقه ها رو شرکت کنی ، الانم سوار ماشین مشیم ، میریم شاه عبد العظیم یه نگاه کرد به من ، موافقی ؟ بریم .... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_143 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا‌_حبیب‌اله از جام بلند شدم رفتم دستشویی یکم آب به صورتم زدم
ماشینو پارکینک حرم پارک کرد . دستشو دارز کرد سمت من ، منم دستشو گرفتم حرکت کردیم به سمت حرم ، گرمای دستهاش بهم ارامش میداد . بوی ذرت بو داده فضای کوچه رو پر کرده بود به قدری دلم خواست که انگار گوجه سبز دیده بودم دهنم پر اب شد. ناصر من دلم پف فیل میخواد ای به چشم شما جون بخواه رفتیم خریدیم همون توی راه حرم شروع کردم با وله خوردن . ناصر یه نگاهی بهم انداخت همچین با اشتها میخوری که منم دلم خواست ، اونم شروع کرد به خوردن داخل حیاط شدیم رو به روی حرم دستمونو گذاشتیم تو سینه با احترام سلام دادیم . نرگس جان مجبوریم از هم جدا بشیم ولی تو صحن حرم همدیگرو میبینیم . ناصر رفت سمت آقایون منم رفتم سمت خانمها کفشهامو دادم کفش داری . وارد حرم آقا شدم . خیلی شلوع بود . یاد یه سخنرانی که گوش کرده بودم افتادم ، می گفت خوبه که حرم رو ببوسیم و اداب زیارت رو به جا بیاریم ولی اینو بدونیم که این عمل مستحبه ولی وقتی شما جمعیت رو هل بدید و موجب اذیت و آزار کسی بشید این حق الناس و گناه کبیرست . منم یه زیارت نامه برداشتم اول خوندم بعدم آروم ضریح رو دور زدم رسیدم به حرم امام زاده حمزه اونجا هم زیارت کردم ، رفتم صحن حرم دیدم ناصر با نگاهش داره خانمها رو دنبال میکنه که منو پیدا کنه . تا دیدمش براش دست تکون دادم . اونم یه نفس عمیق کشید از اینکه منو دید . رفتم پیشش چقدر دیر اومدی . زیارتنامه خوندم طول کشید . باهم رفتیم امام زاده طاهر اونجا هم مجبور شدیم از هم جدا شیم منم زیارت کردم رفتم توی حیاط دیدم کنار حوض ایستاده منتظر منه . رفتم پیشش . چرا پا برهنه ای کفشهام تو کفشداریه میتونی همینطوری تا کفشداری پا برهنه بیای آره میام . رفتیم کفشهامو گرفتم پام کردم وقتی خواستیم حرم رو ترک کنیم و وارد بازار بشیم هر دو دست به سینه شدیم و رو به حرم چند قدم به عقب رفتیم بعد وارد بازار شدیم . یکی از جاهایی که من خیلی دوست داشتم بازار شاه عبدالعظیم بود مخصوصا شبها . بدلیجات مغازها زیر نور برق می درخشیدن . مغازهای اسباب بازی که دیگه ادمو دیونه میکرد . با بابام که میومدیم اول بازار مامانم میگفت نرگس یه اسباب بازی میخری ، من میگفتم سه تا آخر دوتا میخریدم . ولی مامانم گفته بود که دیگه به ناصر نگو برات اسباب بازی بخره ، عاشق بوی کباب بودم ولی الان بوش حالمو بهم می زد . نرگس ، کباب با نون بخوریم یا با پلو . هیچ کدوم . رو کرد بهم پس چی بخوریم . فکر کردم : دیدم دلم سیرابی میخواد . سیرابی بخوریم . شب که سیرابی نمیفروشن این که تو میگی برای صبحونست . یه خورده فکر کردم _هرچی غیرکباب رفتیم رستوران سفارش باقالی پلو و گردن گوسفند داد . تا غدا رو بیارن نشستیم سرمیر . ناصر نگاهشو دوخته بود به من . منم به شوخی گفتم شناختی ؟ هردو خندیدیم نرگس یه کم چاق شدی قدتم بلند شده خوشگل که بودی خوشگل تر شدی جدی ؟ هلاک جدی گفتناتم . پیش خدمت غذارو اورد شروع کردیم به خوردن خیلی خوشمزه بود . ناصر غذارو حساب کرد _ نرگس بریم برات اسباب بازی بخرم . نه دستت در نکنه نمی خواد . چرا ؟ یه خورده نگاش کردم . اونم سرشو به علامت چرا تکون داد . مامانم گفته که دیگه به تو نگم برام اسباب بازی بخری عه برای چی ؟ میگه یه وقت کسی بفهمه برات دست میگیره . بیا بریم پس یه چیزی برات بخرم که هم می دونم دوست داری وهم اسمش اسباب بازی نیست . رفتیم تو یه مغازه شیک یه دوربین عکاسی برام خرید. برام باور کردنی نبود که یه دور بین داشته باشم . از هیجان نفسم تو سینم مونده بود . با یه نفس عمیق راه گلومو باز کردم . ناصر ممنون ، من آرزوم بود که یه روزی بیاد ، من یه دوربین داشته باشم . ناصر یه فیلم سی و شش تایی با دو تا باطری خرید گذاشت توش . داد دستم ، بفرما آماده برای عکس انداختن . عین سی و شش تاشو من همون شب انداختم اول برگشتیم حیاط حرم . از ضریح ، کفشداری ، در حرم ، مغازهای بازار خودم و ناصر تو فیگورهای مختلف و ..... ناصر فیلمشو در آورد ببره ظاهر کنه برام بیاره ... خیلی بهم خوش گذشت ناصر نگاه به ساعت دستش انداخت نرگس بدو بریم ساعت ده و نیمه دست منو گرفت باعجله رفتیم پارکینگ ماشینو برداشت و چون خیابونا خلوت بود پاشو گذاشته بود روی گاز ..‌ ساعت یازده و نیم رسیدیم خونه . خوشبختانه بابام نیومده بود . منو پیاده کرد . نرگس ساعت هشت صبح اماده باش . باشه دم در حیاط وامیستم تا بیای دم در نه ، تو حیاط باش یه تقه زدم به در بیا بیرون ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911