eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
775 عکس
404 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _خوب سعی کن تو خودت رو شبیه اون کنی نازنین ناراحت از حرف سوگل اعتراض کرد _چی میگی سوگل؟ داره میگه شوهرم نسبت بهم غیرت نداره داره میگه اذیت میشم تو میگی شبیه اون بشه؟ _چه میدونم یه چیزی گفتم آروم بشه بینمون کمی به سکوت گذشت... هیچوقت دلم نمیخواست اسرار بین خودمو نیما رو برای کسی افشا کنم اما الان این کارو کرده بودم‌.. از دست خودم ناراحت بودم... برای همین دست روی سرم گذاشتم و لب زدم _بچه‌ها سرم خیلی درد میکنه اگه برم اتاق استراحت کنم دلخور میشین؟ اول سوگل ایستاد و‌ بعد هم نازنین _نه عزیزم ناراحت نمیشیم تو برو استراحت کن به این چیزام فکر نکن صبر کنی توسط زمان درست میشه... خدمتکارم رو صدا کردم بچه‌هارو تا دم در همراهی کرد و وقتی برگشت پرسید _چیزی براتون بیارم؟ _نه برو به کارت برس بعد از اتفاقی که برای مهری افتاد دیگه هیچ اطلاعی از خودش و خواهرش ندارم... از اون ببعد تصمیم گرفتم خدمتکارام برام خدمتکار بمونند و‌ هیچ انعطافی در مقابلشون نداشته باشم اما دلم براش می‌سوزه... حمیرا و پروین و خصوصا فرشته در تمام مدتی که بعنوان خدمتکار مشغول به کار شدند آدمای شریفی بودند. اما مهری من رو نسبت به همه بدبین و حساس کرده. روی مبل سه نفره دراز کشیدم از همونجا فضای سالن رو از نظر گذروندم... الحق خونه‌ و زندگی شیک و زیبا و گرون‌قیمتی دارم اما احساس خوشبختی نمی‌کنم. همیشه یه خلایی توی زندگیم هست. جای خالی خونواده‌ی خودم‌... جای خالی غیرتی که از نیما توقع دارم... یاد آخرین باری افتادم که با نیما به ویلای شمال رفتیم... با اصرار خودم به بازار رفتیم وقتی به ویلا برگشتیم گفت قراره یکی از دوستاش بیاد پیشمون... مخالفتم بی‌فایده بود وقتی دوستش بهزاد اومد از نوع نگاهش خوشم نیومد خیلی سعی میکردم کمتر جلوی چشمش باشم دوشب مهمونمون بود و هربار به بهونه‌ای سعی در نزدیک شدن بهم داشت اما نیما اصلا متوجه رفتارش نبود یا اگر هم متوجه میشد به روی مبارکش نمی‌آورد تا اینکه صبح روز سوم گفت حاضر شیم با هم بریم جنگل... اونجا سه تا دیگه از دوستانش با دخترایی که معلوم بود دوست دخترشونن بهمون ملحق شدند... حالم از رفتارهاشون بهم می‌خورد نیما هم توی جمعشون بود و بخاطر همین خیلی ازش دلخور شدم و ازشون جدا و پیش ماشین برگشتم و یه گوشه نشستم... منتظر بودم ببینم نیما متوجه غیبتم می‌شه یانه؟ که بعد از لحظاتی بهزاد بهم نزدیک شد... بهم گفت نیما بهم گفته خیلی وقته رابطه تون با هم سرد شده... من ازت خوشم اومده از نیما جدا شو و با من ازدواج کن‌... منم به اندازه‌ی نیما پولدارم و همه زندگیمو به پات می‌ریزم... از اینهمه بی‌شرمی هم خجالت کشیدم و‌هم عصبانی شدم بدون اینکه جوابش رو بدم با اخم پاشدم و‌ به طرف ماشینمون رفتم سوئیچ زاپاسی که توی کیفم بود رو در آوردم و‌ در ماشینو باز کردم و‌‌ توش نشستم خیلی التماسم کرد به حرفاش فکر کنم... ۰ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با دست لرزون گوشی رو از داخل کیف بیرون آورده و به نیما زنک زدم و‌ همه چی رو بهش گفتم اولش که رفتار و‌حرفای بهزاد رو توجیه میکرد ولی کم‌کم که جدی گرفت پیشم اومد و با دیدن بهزاد جلو اومد و یه سیلی بهش زد اونم از شرم و خجالتش بود یا موش‌مردگی سرش رو انداخت پایین... کمی بعد از روی شرمش بود یا به حالت قهر بی‌هیچ حرفی سوار ماشینش شد و ازمون جدا شد و‌ رفت... با خودم گفتم حساب کار دست نیما اومده و دیگه اینجور آدما رو دور خودش جمع نمی‌کنه یا لااقل از من نمیخواد به خودم برسم‌ و مقابل این‌آدما ظاهر بشم. ولی وقتی هرسه‌تا دوستش رو‌ برای صرف شام به ویلامون دعوت کرد کم مونده بود شاخام بیرون بزنه... اینا از بهزاد هم هیزتر و عوضی‌تر بودند. از اونموقع نیما از چشمم افتاد... دیگه فهمیدم نمی‌تونم روی‌غیرتش حساب کنم با صدای خدمتکار به خودم اومدم بسته‌ی داروهام رو به دستم داد... وقت یکی از قرصام بود از ورق جدا کرده و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم. نگاهی به اطراف انداختم خوب شد سوگل و نازنین رو فرستادم که برن‌.. اصلا حوصله‌شونو ندارم. یاد شب تولدم افتادم سند یه باغ رو بعنوان کادوی‌ تولد بهم داد و گفت همین روزا میریم محضر بنامم کنه. جدیدا من رو هم در کارهای شرکتش سهیم کرده... آخه یه روز من رو برد شرکت و مقداری از سهامش رو بنامم زد... فقط همون یه روز خیلی خوشحال بودم ولی از فرداش برام بی‌ارزش شده مدتهاست غنی از مادیات دنیوی شدم اما تهی از حس خوشحالی هستم. یهو یاد هانیه کوچولو و پدربزرگش آقای اسماعیلی افتادم... وقتی با کمک به آدما حالم خوب میشه چرا سراغی ازشون نمی‌گیرم؟ شاید از این حس و حال مسخره‌ی بدبختی دراومدم گوشی رو برداشتم و‌ شماره‌ی مامانش رو گرفتم بعد از چند بوق بالاخره جواب داد _سلام خانم بهادری حالتون چطوره؟ _سلام عزیزم خوبید؟ ممنون من خوبم هانیه جون چطوره؟ _الحمدلله به لطف خدا خیلی خوبه _پدرتون چطورن؟ _ایشونم به لطف خدا و بعد هم لطف شما خیلی بهتره... اتفاقا می‌خواستم دوباره خدمتتون تماس بگیرم و ازتون شماره کارت بگیرم _خداروشکر ایشون بهترند ولی شماره کارت برای چی؟ _بابا از دیروز تونستند خوب صحبت کنند وقتی فهمیدند هزینه‌ی تعمیر ماشینشون رو‌شما پرداختید خیلی ناراحت شدند و‌ اصرار دارن هر طور شده براتون واریز کنند کمی مکث کرد _راستش... اووم چجوری بگم؟ انگار بین گفتن یا نگفتن چیزی تردید داره _بفرمایید خانم اسماعیلی با من راحت باشید _بابا اصرار داره پول شمارو برگردونیم البته الان نداره اما در اولین فرصت حتما این کارو میکنه... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ای بابا... من که گفتم مقصر اون تصادف خودم بودم پس خسارت هردو ماشین با خودمه... _آخه بابا خودش میگه مقصر بودم بقیه صحبتامون به تعارف به اینکه تقصیر با کی بوده گذشت از اینکه اصرار دارن پولمو پس بدن دلخور شدم... حال خوبمو داره خراب می‌کنه... خیلی لجم گرفته تو دلم گفتم به‌جهنم اصلا شماره کارت میدم ببینم میتونه پسش بده که یاد حرفای مامان و بابام افتادم اونا معتقد بودند آدمای با آبرو و‌با عزت دلشون نمی‌خواد زیر دین کسی باشن و‌همیشه دوست دارن خوبی دیگرانو جبران کنند درست مثل آقای اسماعیلی و دخترش شاید اگه من هم بودم همین کارو می‌کردم... پس تصمیمم رو عوض کردم باید چیزی می‌گفتم که هم کمک منو قبول کنند و‌هم عزت نفسشون دچار آسیب نشه. پس گفتم _ببین خانم اسماعیلی من هزینه رو بهتون میگم ولی بجای اینکه به خودم برگردونید پیشتون به امانت بمونه و بصورت اقساط هروقت شخص دیگه‌ای نیاز به کمک داشت از طرف من به ایشون کمک کنید _خیلی ممنون خانم بهادری حتما... حتما... خدا خیرتون بده خدا به مالتون خیر و برکت بده _ممنونم... ولی خانم اسماعیلی راستش... حالا من برای گفتن ادامه‌ی حرفم مردد شدم _راستش... _بفرمایید خانم بهادری تعارف نکنید _دلم برای دخترتون تنگ شده البته دوست داشتم از پدرتونم عیادت کنم میتونم بیام خونتون؟ _ای وای... این چه حرفیه؟ البته که میتونید... منزل خودتونه خوش تشریف میارید _ممنون اگه مزاحمتون نیستم تا عصر میام. آدرس خونه‌شون رو توی گوشیم دوباره چک کردم... پایین شهره. تابحال اون طرفا نرفتم باید از یکی کمک بگیرم... نه اصلا ولش کن اسنپ یا آژانس میگیرم. راس ساعت دو آژانس گرفتم و راه افتادم بین راه به راننده گفتم جلوی یه شیرینی فروشی و اسباب بازی فروشی نگه داره... خیابونهای پایین شهر پر از مغازه‌های مختلفه یجا نگه داشت یه عروسک برای هانیه و یه کالسکه برای عروسکش خریدم از شیرنی فروشی هم دوکیلو شیرینی تر و یه بسته شکلات تهیه کردم... نزدیک ساعت چهارونیم پس از طی کردن مسافتی طولانی از بین ترافیک و شلوغی بالاخره وارد جوادآباد ورامین شدیم کوچه پس کوچه‌هایی که تقریبا بی‌شباهت به بعضی محله‌های سمنان نبود راننده با بررسی پلاک خونه‌ای اعلام کرد که به مقصد رسیدیم کرایه رو پرداخت کرده و وسایلی که خریداری کرده بودم رو برداشتم و پیاده شدم... دوباره شماره پلاکی که کنار در آهنی کوچیک یه خونه نصب شده بود نگاه کردم... زنگ خونه خرابه پس دستم رو مشت کرده و پشت به در گرفته و با انگشترم ضربه ای به در زدم درست مثل مامان اون همیشه وقتی میخواست وارد اتاقمون بشه اینطوری در می‌زد... قبل از اینکه در خاطرات گذشته غرق بشم یا صدای جیغ مانند و بچگونه‌ای که احتمالا مربوط به هانیه کوچولوئه به خودم اومدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _کی...یه... و بلافاصله صدای مامانش _اومدم در با صدای چیک آرومی باز شد و هانیه با دیدن من به عقب برگشت و‌از چادر رنگی مامانش چسبید اما خانم اسماعیلی لبخند به لب سلام و احوالپرسی گرمی باهام کرد تعارفم کرد وارد خونه بشم وارد راه پله‌ی کوچیکی که قبل از هر چیز تمیزی و برق زدن پله‌های موزاییکی قدیمی و لب پریده‌ش توجهم رو به خودش جلب می‌کرد شدم... اول جعبه شیرینی رو به مامان هانیه تعارف کردم پس از تشکری بلند بالا اونو ازم گرفت _ای وای دستتون درد نکنه آخه چرا شرمنده کردید ... _خواهش میکنم قابلتونو نداره عزیزم بعد هم خم شدم ‌‌و جعبه‌ی بزرگ اسباب بازی که کادوپیچ شده رو جلوی هانیه گرفتم‌... از پای مامانش چسبید و خودش رو آویزونش کرد مامانش با شرمندگی گفت _خانم بهادری اخه چرا زحمت کشیدید؟ این جه کاریه کردید؟ نیم نگاهش کردم _خواهش میکنم گلم... دلم میخواست یه یادگاری به هانیه خانم بدم همینطوز که نگاهم به دختر بچه‌ی خجالتی روبرومه روی پاهام نشستم و همونجا کاغذ کادوی روی هدیه‌م رو باز کردم و عروسک رو نشونش دادم بعد هم کالسکه رو کامل از توی جعبه بیرون کشیده و‌عروسک رو روش قرار دادم... _ببین هانیه جان... این عروسکه مامان ندازه تو مامانش میشی؟ همینطور نگاهم میکرد که دسته‌ی کالسکه رو مقابلش گرفتم _بیا اینا مال تویه... سعی کرد عروسک رو از توش بیرون بکشه کمکش کردم اونو یغل گرفت و دوباره کنار مامانش خودشو از من پنهان کرد کااسکه رو به دست مامانش دادم همینکه خواستم بایستم دوباره چشمم به موزاییکهای شکسته اما براق زیر پام افتاد معلومه این خانم ازون خانم‌های باسلیقه و مرتبه... دیوار گچی سفیدی که از شدت نم‌زدگی رنگش به زردی می‌زنه نشون‌دهنده‌ی قدمت زیاد این خونه‌ست. با تعارفش راه افتادم پاگرد رو رد می‌کردم که ایستادم و‌ مامان هانیه که حالا دخترش رو بغل گرفته نگاه کردم و‌با دست اشاره به جلو‌کردم _از اینجا به بعد شما جلوتر برید _خواهش میکنم بفرمایید تعارف نکنید، منزل خودتونه با اصرار من با گفتن ببخشید جلو افتاد چند پله دیگه رو هم که رد کردیم به در چوبی قهوه‌ای رنگ که دستگیره‌ی خرابی داشت رسیدیم... در باز بود هانیه رو زمین گذاشت و یه تقه به در زد _یاالله... بابا جون مهمونمون رسید برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد هم روکرد بهم و با دست تعارفم کرد _بفرمایید خواهش می‌کنم... خیلی خوش‌اومدید لبخندی به محبتش زدم و داخل خونه شدم... آقای اسماعیلی که روی مبل سه نفره‌ی کهنه‌ای دراز کشیده سعی میکرد بنشینه... جلوتر رفتم و با اشاره‌ی دستام گفتم _سلام آقای اسماعیلی، تمنا می‌کنم خودتون رو اذیت نکنید و راحت دراز بکشید _سلام دخترم اینطوری شرمنده میشم _اختیار دارید منم مثل دختر خودتونم چه فرقی می‌کنه _خدا حفظت کنه بابا بابا گفتنش دلم رو برد... یاد بابای خودم افتادم سعی کردم احساساتمو کنترل کنم وگرنه فیلم هندی میشد _حالتون چطوره بهترید ان‌شاالله؟ _الحمدلله خوبم ... خیلی زحمت کشیدی دخترش اول جعبه‌ی شیرینی و بعد با دست عروسک هانیه رو نشون داد _خانم بهادری حسابی خودشونو به زحمت انداختند _دستت درد نکنه دخترم چرا شرمنده‌مون کردی؟ همینکه دیروز بالا سر من و این بچه موندی و به اورژانس زنگ زدی لطف بزرگی بود _خواهش می‌کنم من وظیفه‌مو انجام دادم _نه دخترم... هزینه تعمیر ماشین من که دیگه وظیفه شما نبود من خودم میدونم مقصر تصادف بودم و هزینه تعمیر ماشین خودتون هم مطمینا خیلی بالا شده _میشه دیگه در مورد ماشین و‌خسارتهاشون فکر نکنیم؟ شما من رو یاد پدرم می‌ندازید... اگه اجازه بدید گهگاه با خونواده شما رفت و‌آمد و تعامل داشته باشم حال روحیم خیلی خوب می‌شه _ قدمتون روی چشم ... با دست دور تا دور خونه رو نشون داد و‌گفت اینجا خونه خودتونه‌ هروقت دوست داشتی به زهراخانم زنگ بزن تشریف بیار خدا پدرت رو هم حفظ کنه بعد هم سوالی نگاهم کرد _درقید حیاتن ان‌شاالله... _بله بله _الحمدلله خدا بهشون سلامتی بده به شما هم خیر و سلامتی بده اما من در اسرع وقت مخارج تعمیر ماشینمو تقدیمتون می‌کنم از داخل سینی که زهراخانم مقابلم گرفته و‌تعارفم کرد استکان چای رو برداشتم به دخترش نگاه کردم عروسک رو توی کالسکه گذاشته و مشغول بازی کردنه... همینطور که چای می‌خوردم دور تا دور خونه رو از نظر گذروندم خونه ی کوچیک اما باصفاییه یه عکس از رهبر و چندتا هم از شهدا... از اول هم میونه‌ای با سیاست و‌رهبر و‌شهدا نداشتم برای همین فقط از روی چهره میشناختمشون به طرف دیگه نگاه کردم چندتا عکس از هانیه که در آغوش مردی بود رو به زهرا پرسیدم _عکس همسرتونه؟ _بله... آقا سید محمود همسرم بود که دوسال پیش از دست دادیم... _شهید شدن؟ قیافه‌ش متاثر شد _نه... اما شهید زنده بود همسرم نگاه پرسشگر و‌طولانیم رو که دید شروع کرد به توضیح دادن کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آخه خیلی به اهل بیت و شهدا ارادت داشت و همیشه ازشون الگو می‌گرفت کارهای جهادی زیادی انجام می‌داد یه روز که برای کارهای جهادی با دوستانش رفته بود یکی از روستاهای اطراف ورامین آخر شب موقع برگشت یه جوون که مشروب هم خورده بوده میزنه به ماشینشون و‌همسر منو چهارنفر دیگه رو به کشتن میده غم همه وجودمو گرفت _چه وحشتناک ... یعنی در جا پنج نفر باهم کشته میشن؟ حالا اون راننده دستگیر شد؟ _نه متاسفانه... به گفته‌ی شاهدین اون جوون به کمک یه خانم که همراهش بوده از صحنه فرار می‌کنه _واقعا متاسف شدم... خدا همسرتونو رحمت کنه و به شما صبر بده... یاد بابا براتعلی و مامان نیره‌م افتادم نگاه غمبارم رو به هانیه انداختم _طفلکی... بمیرم براش از حالا یتیم شده... خدا میدونه تا وقتی توی این دنیا هست چقدر میتونه نبود پدرشو تحمل کنه... _خدارو شکر سایه‌ی مادر بالای سرش هست "خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری" به آقای اسماعیلی که این حرفارو میزد نگاه کردم این بار یاد حرف زدنای بابا افتادم بعضی مواقع که با توکل حرف می‌زد من اصلا نمیتونستم درکش کنم الانم همینطور بود این بچه یتیم شده پدربزرگش توی این سن و‌سال چه میفهمه هانیه توی تمام عمرش قراره چه مشکلاتی رو در نبود پدر تحمل کنه؟ سعی کردم لحنم خصمانه نباشه _ببخشید متوجه منظورتون نمیشم؟ بله خداروشکر که مادر داره... اما پدر چی؟ این بچه تو این سن به پدر نیاز داره با دست زهرا رو نشون دادم _دخترتون هنوز خیلی جوونه و تو این سن کم بیوه شده. اونوقت چه دری ز حکمت براشون باز شده؟ زهرا که معلومه از طرز حرف زدنم با پدرش ناراحته گفت _ خانم بهادری بابا در واقع میخواست مقدمه چینی کنه تا چیزی رو براتون بگه اگه اجازه بدید همه چی رو تعریف کنه متوجه حکمت خدا می‌شید _شرمنده قصد جسارت نداشتم... آقای اسماعیلی منو ببخشید _خواهش میکنم دخترم اشکال نداره رو به دخترش کرد _خودت تعریف میکنی یا من بگم _اگه اذیت نمی‌شی خودت تعریف کن بابا... برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹👌 🔴کودکان فلسطینی یا می‌شوند یا در اسارت می‌شوند. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یاداوری اون روزا حالمو بد می‌کنه تا شما تعریف میکنید منم عصرونه رو حاضر کنم _نه زهرا خانم من خیلی مزاحمتون نمیشم اخه نمیخوام زحمت بدم _خواهش میکنم... خیالتون راحت زحمتی نیست کنجکاو به حرفای پدر دلسوز خونواده که عجیب من رو یاد بابا یا بهتره بگم آقا یوسف پشت کوهی میندازه گوش میدادم _راستش زهراخانم ما از وقتی خدا هانیه رو بهش داد افتاد تو بستر بیماری هرچی دوا دکتر کردیم افاقه نکرد اون روزا شوهرش آقا سید محمود خیلی تلاش کرد بتونه یه دکتر خوب و حاذق پیدا کنه تا اینکه دکترا گفتند هرچه سریعتر باید صفرا و کبدش رو تخلیه کنند صفرا رو برداشتند و قسمتهایی از کبد که درگیر شده بود رو هم تخلیه کردند... سرطان حتی قلبش رو هم درگیر کرده بود و دکتر گفت بعد از پیوند کبد نوبت پیوند قلبه... منتها کبد در الویت بود همون روزا صحبت پیوند کبد بود اما گزینه ی مناسب پیدا نشد... دکتر گفته بود زهرا تا یه هفته دیگه فرصت زندگی داره و اگه زودتر پیوند نشه از دستش میدیدم آقا سید محمود که نور به قبرش بباره یه روز گفت دایی... اخه دامادم خواهر زادمم بود از وقتی زهرا مریض شده من دیگه وقت نکردم برم کار جهادی انجام بدم الانم نذر کردم برم و ادامه بدم تا گره از کار مردم باز کنم. شاید خدا هم این گره کور زندگی زنمو باز کرد.. بهش گفتم هانیه از وقتی دنیا اومده مادرش مریض بوده و تو ازش مراصبت کردی الان بهت خیلی وابسته‌ست و اگه تو نباشی اذیت می‌کنه میدونی چی گفت؟ کنجکاو پرسیدم _نه... چی گفت؟ _گفت ادما گاهی باید از بعضی چیزایی که دوست دارن بگذرن تا یه دوست داشتنی دیگه ر‌و حفظ کنند.. گفت هانیه یه هفته منو نداشته باشه بهتر ازینه که یه عمر مادرشو نداشته باشه بعدم گفت روستایی که میخوام برم یه امامزاده داره میرم اونجا هم به امامزاده متوسل میشم که پیش خدا شفاعت کنه و هم به خلق خدا خدمت میکنم شاید به دعای خیر اونا فرجی شد... دلم نمی‌خواست بره ولی حرفاش بدجوری به دلم نشست آخه همه این حرفاشو با هق‌هق گریه میگفت... گفتم باشه دایی جان پاشو برو ولی قول بده دست خالی برنگردی... دست خالی رو طوری گفتم که یعنی حالا که تو این شرایط داری زهرا و منو با یه بچه کوچبک رها میکنی و‌ میری تا شفای زهرا رو نگرفتی حق برگشتن نداری اون روزا خواهرم یعنی مادر سید محمود از شهرستان اومده بود که کنارمون باشه.. موقع رفتن پسرش گفت برو از جدت کمک بگیر بگو تاوانش هرچی باشه من خودم میدم فقط راضی نشه این بچه از مادر یتیم بشه... شنیدی میگن هروقت دلت شکست مراقب حرف زدنت با خدا و‌اولیای خدا باش؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اشک جمع شده توی چشماشو پاک کرد و کمی به عکس قاب شده‌ی روی دیوار نگاه کرد... شونه‌هاش تکون می‌خورد اما صدایی ازش در نمیومد... تحمل دیدن این حالشو ندارم به دنبال دستمال کاغذی اطراف خونه رو از نظر گذروندم روی اپن پیداش کردم برداشتم و جلوش گرفتم _بفرمایید بابا... بابا؟ آره یاد بابا افتادم که از گریه‌هاش اینطور بهم ریختم دستمالی بیرون کشید _دستت درد نکنه دخترم.. ببخش اگه ناراحتت کردم _خواهش می‌کنم... خودمم به درد دل نیاز داشتم دستمال رو تو دستش لوله کرد و ادامه داد _داشتم می‌گفتم خواهرم گفت عروسم خوب بشه تا نوه‌م بی‌مادر نمونه گفت هزینه‌ش هرچی باشه میدم... هزینه‌شم شد پسرش... بابای هانیه... سه چهارروز از رفتن سید محمود گذشته بود که زهرا هنوز توی بیمارستان بود روز چهارم حال زهرا خیلی بد شد هانیه تو بغلم بود امام حسن و حسینو صدا میزدم و قسمشون میدادم که راضی نشن هانیه‌ی منم مثل خودشونو خواهرشون زینب تو این سن کم یتیم بشه... گفتم شما چهارتا خواهرو برادر بودید پشت و‌پناه هم بودید بعد مادرتون اما هانیه من خواهرو برادر نداره شفاعت کنید مادرش شفای کامل پیدا کنه... همون شب خبر رسید که سید محمود تصادف کرده و سه تا از رفقاش در جا فوت شدن و یکی‌شون رفته تو کما... رفیقش آقا ابوالفضل مجرد بود و‌تابحال ندیده بودمش بچه‌ی شیراز بود تو دانشگاه با پسر من و بقیه دوست شده بود حالا نمیدونم چطور توی این اردو جهادی باهاشون همراه شده بود... خونواده‌ش از شیراز اومدند بیمارستان تهران بالاسر بچه‌شون همون روزا ما درگیر مراسم تشییع جنازه‌ی سید محمود بودیم... خواهرم و‌ همه خانواده توی مراسم سید محمود بودند فقط من و یکی از اقوام توی بیمارستان درگیر زهرا بودیم ... طفلکی زهرا هنوز از فوت محمود بی خبر بود البته تو حالی نبود که متوجه احوال شوهرش باشه خونواده ی آقا ابوالفضل هم توی همون بیمارستان بالاسر پسرشون بودند ما هنوز باهم اشنا نبودیم ... اونا از طریق رفقای پسرشون متوجه میشن مراسم تشییع سید محموده آدرس میگیرن میرن که به مراسمش برسن... اونجا سراغ زن سید محمودو میگیرن که متوجه بیماری و حال بد و در حال احتضارش میشن و میفهمن نیاز به پیوند کبد داره... ازونطرفم از بیمارستان بهشون زنگ میزنن که پسرشون حالش بدتر شده اینام وسط مراسم برمی‌گردن بیمارستان اونجا بهشون میگن دیگه امیدی به زنده موندن پسرشون نیست و‌ هرچه زودتر اعضای بدنشو اهدا کنند... نمیدونم بزرگواری و طبع بلند خونواده‌ی اون مرحوم بود یا فقط لطف خدا در حق زهرا و دخترش که اون مرحوم کارت اهدای عضو هم داشته... خونواده‌شم همونجا اجازه میدن اولین گزینه برای پیوند زهرا باشه دوباره زد زیر گریه... از پارچ آبی که روی اپن بود توی لیوان بالاسرش آب ریختم و به دستش دادم... جرعه‌ای ازش خورد... اشکاش یکی پس از دیگری فرو میریخت... هول شده بودم و نمیدونستم چکار باید بکنم انگار متوجه حال بد منم شد چون سریع اشکشو پاک کرد و با همون بغض گفت _ببخش دخترم دیگه خلاصه‌ش کنم تا شما هم بیشتر ازین اذیت نشی برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 توی ماشین محمدرضا برای بار چندم تاکید کرد که مادرش نباید متوجه بشه بهم قول داد که به مرور زمان برای مادرش تعریف می‌کنه اما فعلاً این قضیه باید بین خودمون بمونه میون حرف‌هاش. ذهنم پر کشید به سمت حسین اصلاً اون بچه کی بود که خدا گذاشتش سر راه من، مگه میشه که یه بچه با اون سن و سال اینجوری لباس بپوشه بیاد و بگه که هیچی توی خونه برای خوردن نداریم حمیدرضا مدام با حرف‌هاش ذهنم رو از حسین منحرف می‌کرد اما دست آخر تنها گزینه‌ای که ذهنم به سمتش پر می‌کشید حسین بود. یه دفعه حمیدرضا ماشین رو متوقف کرد پرسشی نگاهش کردم و گفتم _ چرا وایسادی رو کرد به من میخوام یه مقدار برای خونه خرید کنم. مادرم بهم لیست داده. اگر ایرادی نداره یه چند لحظه منتظر بمونید یا اگر می‌خواین با هم بریم بخریم _نه نه ممنون من منتظر می‌شینم. شما برید خرید کنید حمیدرضا رفت و کلی خرید کرد و برگشت. برام سوال شد حمیدرضا جوری خرید کرده بود که انگار مرد اون خونه است. با خودم گفتم حتماً پدرش فوت شده و مخارج خونه گردنشِ‌، بالاخره سوار ماشین شد و گفت معذرت می‌خوام که منتظر موندید لبخندی زدم نه خواهش میکنم احمد رضا کنار دفتر کارم پیادم کرد و رفت... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خیلی دلم می‌خواست ازش بپرسم چرا باید مادرت به تو لیست بده و خرید کنی اما پرسیدن همچین سوالی بنظرم کار درستی نبود انگاز ذهنم رو خوند خودش گفت _ پدر و مادر من تمام دارایی من تو این زندگی هستن من خودم ازشون خواستم هر چیزی که برای خونه لازمه رو به من بگن بخرم تمام مخارج خونشون رو من الان میدم بعد ازدواجمم دوست دارم همین کارو بکنم چه کاری بهتر از این که ادم به پدر و مادرش خدمت کنه کلیدهای ورود من به بهشت این دونفر هستند حاضرم برای حتی ی لبخند کوچیکشون جونمم بدم در حال حاضر اصلاً تمرکز نداشتم که بخوام باهاش بحث کنم و مخالفت کنم یا حتی حرف بزنم و بفهمم که برای زندگی متاهلیش می‌خوای چیکار کنه و یا اینکه قصد داره این خدمتش رو کم کنه یا منم باید به خدمت پدر و مادرش دربیام؟ به دفتر رسیدیم و من پیاده شدم بعد از خداحافظی رضایت داد که بره به قصد انجام کارهام وارد دفتر شدم پشت میزم نشستم اما هر چقدر تلاش کردم نتونستم کار کنم تمام فکر و ذکرم پیش حسین بود. چرا های زیادی توی سرم مانور میدادن مثلا حسین چرا نباید لباس‌های قشنگ و شیک مثل بقیه تنش باشه یا اصلاً این بچه چرا گفت هیچی نداریم خونمون بخوریم، حتی پولی که من داده بودم برای خودش خرج کنه و مثل بقیه بچه‌ها خوراکی‌های خوشمزه و مختلف بخوره باهاش نون و روغن خریده بود اون لحظه که لبخند زد خوشحال بود که با مامانش ناهار دارن هیج وقت از ذهنم پاک نمیشه انقدر فکر حسین منو درگیر کرد که با خودم زمزمه کردم خدایا این کی بود؟ چرا اینو سر راه من گذاشتی؟ قصدت امتحانم بود یا بهش کمک کنم و رفع بلا بشه؟ خیلی افسوس خوردم و گفتم ای کاش وقتشو داشتم تا خونشون باهاش می‌رفتم توی فکر حسین بودم که ذهنم پرواز کرد به سمت حمیدرضا یعنی تا کی می‌خواد به پدر و مادرش خدمت کنه من حمیدرضا رو خیلی دوست داشتم و دلمم نمی‌خواست که بین منو اونا قرار بگیره اما این همه تعریف و رضایت و پرداخت کل مخارج خونه پدر و مادرش چیزایی نیستن که بشه به راحتی از کنارش گذشت بالاخره اونا هم به این شرایط عادت کردن و مسلماً بعد از ازدواجم همین توقعات رو از حمیدرضا دارند. تمام این افکار حمید رضا و حسین دست به دست هم دادن و غول سردرد رو به جونم انداختن نتونستم کار کنم وسایلم رو جمع کردم و کارایی رو که باید زود تحویل می‌دادم برداشتم مغازه رو بستم به سمت خونه راهی شدم نزدیکای خونه بودم که حمیدرضا بهم پیام داد _نمی‌دونم امروز بهتون خوش گذشت یا نه اما مدام توی فکر بودید من کاری کردم که شما رو ناراحت کنه؟ فوراً براش نوشتم _ نه اصلاً من فقط داشتم به تصمیم ازدواجمون فکر می‌کردم و اینکه این حرفا رو شب خواستگاری هم می‌شد به هم بگیم _اما من عجله داشتم و می‌خواستم زودتر بهتون بگم که اگر منو نخواستین قبل از خواستگاری خبرم کنید از نظر من خیلی هم خوب شد که ما همدیگرو ملاقات کردیم همین موضوع فاصله سنیمون و نامزدی سابق شما چیزهایی بودند که خانواده من به راحتی ازش نمی‌گذرن حداقل تا قبل از جلسه خواستگاری مطلع شدم و باهاتون هماهنگ کردم که بهشون چیزی نگید _ یعنی شما می‌خواید ما بهشون دروغ بگیم؟ _ دروغ نه اما حقیقت رو نمی‌گیم، دروع گفتن و نگفتن حقیقت دوتا مقوله جدا از هم هستن، حقیقت رو فعلاً مخفی می‌کنیم تا زمانی که بریم سر زندگیمون اون وقت من خودم با مادرم صحبت می‌کنم و بهش میگم حتماً مثل من اگر شما رو بشناسه این موضوع سن و نامزدی سابقتون رو مثل من ندید می‌گیره... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نذر سید محمود و مادرش قبول شد روحش شاد باشه ابوالفضل خدا بیامرز... گروه خونی و همه آزمایشاتش با زهرای من جور بوده دکترا که عمل پیوند رو شروع میکنند همون موقع زهرا ایست قلبی میکنه برای همین اول پیوند قلبو انجام میدن و بعد هم پیوند کبد شاید باورت نشه با اهدا اعضای ابوالفضل خدا بیامرز جون هفده آدم در انتظار پیوند نجات پیدا کرد... سر به زیر انداخت نگاهش کردم یاداوری اون خاطرات تلخ حالشو بدتر کرده احساس کردم نفس کم اورده... زهرا خانم رو صدا کردم اما جوابی نگرفتم به اتاق مجاور سرک کشیدم وای چقدر وسایل تزیینی و پارچه‌های رنگی و عروسکهای زیبایی که کمی شبیه عروسک روسی بودند.. بسختی چشم ازشون برداشتم و‌ پیش اقای اسماعیلی برگشتم... یادم افتاد زهرا گفت میخوام عصرونه درست کنم اما تا یربع پیش که توی آشپزخونه مشغول بود یبار متوجه شدم از خونه بیرون رفت یعنی کجا رفته؟ مستاصل مونده بودم چکار کنم که زهرا با هانیه‌ی توی بغلش و یه نون بربری توی در ورودی ظاهر شدند... قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش متوجه حال پدرش شد سریع جلو اومد و یه قرص از زیر مبل بیرون اورد و توی دهنش گذاشت.. _آخه باباجون چرا اینقدر برا خوردن قرصت مقاومت می‌کنی؟ همینکه دیدی داری اذیت میشی باید میذاشتی زیر زبونت... بعد هم رو به من با ارامش گفت _بشین عزیزم راحت باش... الان خوب میشه حدودا ده دقیقه بعد رنگ و روش بهتر شد زهرا هم که خیالش بابت حال پدرش راحت شد به اشپزخونه رفت و با یه سفره برگشت... خیلی معذب بودم برای همین بلند شددم و‌گفتم اگه ممکنه برای من... یهو نگاهم کرد و‌کنارم قرار گرفت دستش رو روی شونه‌م گذاشت... _به جون هانیه‌م ناراحت میشم اگه به ابن زودی بخوای بری... ما همیشه این ساعت عصرونه می خوریم شما هم که زنگ زدی و گفتین میخواین تشریف بیارین سریع یه کشک بادمجون درست کردم که دور هم نوش جان کنیم... میبینی که حال بابا هم بهتره... شماهم کنارمون باشی زودتر خوب میشه... اونقدر صمیمانه حرف میزد که ناچار سرجام نشستم کمکش کردم سفره رو پهن کرد و‌ ظرف پنیر و گوجه خیار خورد شده و ظرف کشک یادمجونی که تزیین خیلی ساده‌ای داشت رو وسط سفره قرار داد... با دیدن تزیینات روش یاد سفره‌های غذای مامان افتادم هروقت کشک بادمجون درست میکرد یا گردو نداشت یا خیلی خیلی کم داشت... منم غر میزدم که این چجور کشک بادمجونبه؟ اگه بجای کشک کمی گوجه پخته و تخم‌مرغ میزدی میشد میرزاقاسمی... مامانم لبخند میزد خوب کشک زدم که نشه میرزاقاسمی... یادش بخبر تقریبا یه ساله از غذای مامان نخوردم... کشک بادمجونای این یه سال پر ازگردو و تزئینات لاکچری بود اما این غذاست که مثل غذای مامان بوی زندگی میده‌...‌ تعارفم کرد که شروع کنم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _بسم‌الله... بفرمایید.. برکت خداست نمیشه گفت قابل شما رو نداره کفران نعمته... ولی دستپختم واقعا قابل تعارف نیست به بزرگواری خودتون ببخشید اگه خوب نشده... _اختیار دارید... اتفاقا من عاشق سفره‌های ساده‌ی بی‌ریا هستم... برکت و صفا توی این سفره‌ست... نه سفره‌های پر از زرق و برق و رنگین... لبخندی به تعارفم زد و اول یه لقمه کوچیک برای دخترش گرفت و‌بعد هم یه لقمه برای پدرش. شروع به خوردن کردم... طبق پیش‌بینبم خیلی خوشمزه شده بود یاد عروسکها افتادم _ببخشید زهرا خانم حال پدرتون بد شد صداتون کردم جواب ندادید خیلی ترسیده بودم به اتاقتون سرک کشیدم تا بهتون بگم چشمم خورد به عروسکا و‌ وسایل تزیینی کار عروسک سازی انجام میدید؟ _راستش اونا رو درست میکنم میدم به گروه جهادی میبرن به مناطق محروم برای بچه‌های بی‌بضاعت... دلم میخواست بعد از همسرم راهشو ادامه بدم من که با بچه نمیتونستم برم اردوی جهادی... دیگه این راهو پیدا کردم... الحمدلله بیمه حقوق سید محمود رو بهم‌میده حقوق بازنشستگی بابا هم هست الحمدلله نیاز مالی ندارم... اینجام خونه‌ی باباست خونه خودمون یه کوچه بالاتره... بعد از فوت همسرم نتونستم به اون خونه برگردم فعلا دادم دست مستاجر تا خالی نباشه... _چه عالی... خوشبحال همسرت بعد از رفتنش کارشونو ادامه دادید... عصرونه‌ی خوشمزه و بدون ریای زهرا خانم رو خوردم و بعد از نوشیدن یه استکان دیگه از چای خوش رنگش عزم رفتن کردم... اول رو به زهرا گفتم _من دیگه خیلی داره دیرم میشه اگه ممکنه یه آژانس برام میگیرید؟ بعد هم رو‌به پدرش _آقای اسماعیلی خیلی خوشحالم که حالتون رو به بهبوده امیدوارم سایه‌تون صدسال دیگه بالاسر زهراخانم و‌نوه‌ی قشنگتون باشه... _ممنون دخترم خدا به شمام سلامتی و خوشبختی بده... عاقبت بخیر باشی... تا آژانس برسه یه حرف دیگه‌م باهات داشتم... تو حرفات نگران تنهایی و بی‌پدری هانیه بودی... اما دیدی که اون قرار بود بی مادری بکشه اما خدا خواست و‌مادرش شفا گرفت ‌‌الان بالای سرشه... همیشه با خودم میگم کاش اون روز من و خواهرم یه جور دیگه خواسته‌مونو از خدا طلب کرده بودیم جوری که هم سایه مادر و هم پدر بالاسر نوه‌مون باشه... ما به مرگ یکی دیگه راضی نبودیم که زهرام زنده بمونه ولی خواست خدا این بود که هم آقا ابوالفضل بیشتر ازین دیگه تو این دنیا نباشه و هم سید محمود با مرگش واسطه‌ی اشنایی ما با خونواده اقا ایوالفضل بشه تا جریان پیوند به روال بیفته... وگرنه ممکن بود هیچوقت باهم اشنا نشیم یا اون اتفاق توی شیراز براش بیفته یا هر اتفاق دیگه... خدا بخواد کاری بشه حتما میشه اما اگه نخواد نمیشه که نمی‌شه... پدرو مادر ابوالفضل هم زنده موندن پسرشونو می‌خواستن اما خواست خدا این بود که جون هجده نفرو نجات بده... نور به قبرش بباره طلبه بود خونواده‌شم اوضاع مالی خوبی ندارن اما طبع بلندشون باعث شد با از دست دادن بچه‌شون ۱۸ تا خونواده داغ عزیز نبینن _خدا خیرشون بده... بله خیلی سخته بتونی از بچه‌ت بگذری برای نجات دیگران... ممنون که با این حال بدتون برام تعریف کردید تازه متوجه منظورتون از اون شعر شدم _بله دخترم... کار خدا همیشه همینه ... تا در جدیدی رو برات باز نکنه دری رو برات نمیبنده... این توصیه رو از به یادگار داشته باش البته امیدوارم تو زندگی هیچوقت سختی و غم نداشته باشی ولی این خاصیت زندگی این دنیای مادیه، رنج همیشه هست منتها در هر مرحله ی زندگی ادما به یه شکل بروز پیدا می‌کنه... برای یکی با فقر و نداری برای یکی یا بیماری و‌ درد و برای یکی با دشمنی و عداوت و بدخواهی اطرافیان و و و برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 کلید انداختم توی در خونه و وارد شدم از لحظه‌ای که وارد شدم فقط در حد یه احوالپرسی با بقیه حرف زدم حرف‌های حمیدرضا و خریدی که برای خونشون کرد لحظه‌ای از ذهنم بیرون نمی‌رفت نفس عمیقی کشیدمو لباس‌هام رو عوض کردم و گوشه‌ای نشستم مادرم ک اومد کنارم و گفت: چرا از لحظه‌ای که وارد خونه شدی همش توی فکری چیزی شده مامان؟ صاف نشیتمدو با یه لبخند مصنوعی گفتم نه من حالم خوبه اتفاقی هم نیفتاده _اما انگار توی چشم‌هام چیزی رو دیده بود و حرفمو باور نمی‌کرد دستمو توی دستش گرفت و لب زد دختر گلم غصه نخور اگر مسئله‌ای هم باشه با هم حلش می‌کنیم. حرف بزن، تا زمانی که نگی موضوع چیه، کسی نمی تونه بهت کمک کنه سرمو انداختم پایین آروم و شمرده گفتم با حمیدرضا ناهار رفتیم بیرون نگاه پر از سرزنشی بهم انداخت _مگه بهت نگفتم بگو بیان خونه مگه قرار نشد بیاد خواستگاری، پس چرا با هم ناهار رفتید بیرون، چرا خودتو بی‌ارزش می‌کنی مامان جان همینطوری که سرم پایین بود گفتم به خدا انقدر اصرار کرد و گفت باید با هم صحبت کنیم منم رفتم. اخم ریزی میون ابروهاش نشست _خب میومد توی خونه مثل آدم باهات میزد. حتماً باید با همدیگه راه بیفتیم توی خیابون هر چقدر خواهش و التماس داشتم توی صدام ریختم و گفتم مامان تو رو خدا الان وقت سرزنش من نیست با همدیگه حرف زدیم راجع به خانواده‌هامون گفتیم: به من میگه راجع به نامزدی سابقت چیزی به خانواده من نگو چون نمی‌ذارن با هم ازدواج کنیم من خودم بعداً بهشون میگم بعدم مامان این پسر شش سال از من کوچکتره. سردر گم شدم چیکار کنم! نفس بلندی کشید صداقت توی زندگی از همه واجب‌تره. من همون موقع که فهمیدم بهت گفتم: که باید به خونوداش راستش رو بگی، بدترین کار توی زندگی مخفی کاریه. زندگی بچه بازی نیست، اگر صداقت نداشته باشی به بم بست میخوری چهره در هم کشیدم مامان تو رو خدا، زندگی منو خراب نکن بزار کارمو بکنم، میخوام به خوشبختی برسم دستش رو مشت کرد گرفت جلوی دهنش وااا یعنی چی زندگی منو خراب نکن، این اوج بی‌عقلی و بی‌شعوریه که تو بخوای سن و سالتو از خانواده شوهرت مخفی کنی. تو نباید گذشته‌تو پنهان کنی. تو یه چیزی شنیدی که میگن ما نسبت به گذشته‌مون به کسی تعهد نداریم، اما توی کشور ما اینجوری نیست توی فرهنگ ما اینجوری نیست باید عین حقیقت رو به خانواده شوهرت بگی اگه یه وقت بعد از ازدواجتون بفهمن و مخالفتشون شروع شه اون موقع چی میشه!... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مطمئن باش که یه کاری میکنن که احمد رضا طلاقت بده سرم رو انداختم بالا _نه نمیفهمن _مگه میشه مادر بالاخره اینا شناسنامه تو رو می‌بینن، چرا می‌خوای خودتو پیش خانواده شوهرت یه دروغگو جلوه بدی حرف‌های مامانم درست بود. تبسمی زدم : _باشه حالا سنمو یه کاریش می‌کنم با حمیدرضا صحبت می‌کنم به خانواده‌اش بگه، ولی نامزدی‌مو اصلاً نمی‌خوام بفهمن. مامان من خودم می‌دونم دارم چیکار می‌کنم، به خدا حواسم هست کار اشتباهی انجام نمیدم مامانم ساکت شدو هیچی نگفت: فقط نگاهم کرد، خوب می‌دونستم که دارم اشتباه می‌کنم و دارم خودمو گول می‌زنم اما دلم نمی‌خواست کاری بکنم که حمیدرضا رو از دست بدم _حالا شماره منو دادی به حمیدرضا که مادرش باهام تماس بگیره برای هماهنگی خواستگاری آره شمارتو دادم، قراره زنگ بزنه ولی نمی‌دونم کی. آروم سه تا ضربه روی زانوم زد _مامان جان من سن و سالی ازم گذشته و دارم بهت میگم این کار اشتباهه. _تو رو خدا مامان با این حرفا و با این استرس‌ها زندگی منو خراب نکن ابروی بالا داد این چه حرفیه! زندگی چی‌تو خراب کنم مادر! من دارم راه درست‌ رو بهت نشون میدم. این کار عاقبت خوبی نداره. هیچکس دلش نمی‌خواد که با یه دروغگو طرف باشه تو هر چقدررم که بگی این کار ما دروغ نیست و فقط می‌خوایم حقیقت را نگیم بازم ماهیت ماجرا عوض نمی‌شه اصلاً اگر بفهمن، بعد قبول نکنن اون وقت تکلیف زندگی تو چی میشه؟ حمیدرضایی که الان میگه پدر و مادرم همه زندگی منن برام افتخاری بالاتر از این نیست که بهشون خدمت کنم. مطمئن باش آدمی که تا این حد به خانواده‌اش وابسته است که خیلی رک برمی‌گرده میگه... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) زهرا که موبایلش رو‌کنار گوشش گذاشته بود مبون حرفمون پرید _ببخشید خانم بهادری مقصدتون کجاست؟ _سمت فرمانیه توجهم بهش بود که پس از قطع تماس گفت _تا ده دقیقه دیگه ماشین می‌رسه.. لبخندی به محبتش زدم.... دوباره رو کردم به اقای اسماعیلی معلومه منتظر توجهم بود چون ادامه داد _خلاصه که زندگی بی درد و رنج وجود نداره و دوتا راهم بیشتر نیست یا بشینی و غصه بخوری و به زمین و زمان و زبونم لال استغفروالله به خدا شکوه و شکایت کنی یا بپذیری و تلاشت رو برای برطرف کردنش بکنی... اگه تلاشت نتیجه داد خستگی از تنت در میشه و انگیزه میگیری برای ساختن زندگی بهتر ولی اگه بی‌نتیجه بمونه میدونی یه حکمتی داشته حتی اگه خودت هیچوقت حکمتشو نفهمی... چون هیچ کار خدا بی علت نبست‌... البته همه مشقتها و رنجهای زندگی ما ادما بخاطر امتحان ماست چون مورد آزمون خدا قرار گرفتیم و یا ممکنه ابتلا باشه بعنی خدا داره بابت یه خطا گوشمالیومون میده و‌مجازاتمون می‌کنه بهرحال تلاش برای رفع اونها جزو اولین وظایف بندگیمون در مقابل خداست... نتیجه‌ش دیگه با خداست و هرچی صلاح بدونه همون رو‌رقم می‌زنه... ببخش خیلی پرحرفی کردم و سرتو به درد آوردم _اختیار دارید اتفاقا خیلی استفاده بردم... خیلی خوشحال شدم زیارتتون کردم از هم‌صحبتی‌تون خیلی چیزا یاد گرفتم.. زهرا دوباره میون حرفم اومد... _ببخشید خانم بهادری آژانس اومده دم دره... _ممنونم خداحافظی بلند بالایی با خونواده اسماعیلی کردم و‌ بیرون رفته و سوار سمند نوک مدادی که از طرف آژانس اومده بود شدم... توی راه به اتفافاتی که برای این خونواده افتاده بود و حرفای آقای اسماعیلی فکر می‌کردم. چقدر زیبا داستان زندگی و اتفاقات وحشتناکش رو تعبیر و تفسیر کرد برام... البته پایان خوشی داشت زنده موندن مامان هانیه چقدر خوب که هانیه مامانش رو داره. تو دلم گفتم الهی همیشه زیر سایه‌ی مادر مهربون و پدربزرگ خیلی فهیم و‌مهربونترت باشی. یهو یاد خونه افتادم... از وقتی از خونه بیرون رفتم گوشیم رو سایلنت کرده بودم تا کسی مزاحمم نشه‌.. از توی کیفم بیرون آوردم بجز شماره‌ی سوگل تماس از دست رفته ای نداشتم ... البته به نیما گفته بودم برای دیدن یه دوست جدید از خونه بیرون میرم و اونم مخالفتی نکرده بود... وقتی به خونه رسیدم اون زودتر از من برگشته بود حتی کنجکاوی نکرد تا بدونه کجا بودم... چه بهتر دوست نداشتم بفهمه با خونواده‌ای شبیه خونواده خودم آشنا شدم. خونواده‌ای که واقعا زندگی میکنند نه مثل ادمایی که این یسال باهاشون در ارتباطم تنها دغدغه‌ی زندگیشون جلو زدن از دیگرانه... اون هم نه در زمینه‌ی مسایل انسانی بلکه در مادیات و‌موقعیتهای اجتماعی و اقتصادی.. اما دغدغه‌ی افرادی مثل زهرا و خونواده‌ش آرامش و آسایش دیگرون هم هست. درست مثل خونواده ی پشت کوهی... برای اینکه بیشتر به فکر فرو نرم سرم رو‌تکون دادم تا از هجمه‌ی خیالات نجات پیدا کنم... اما صد حیف که با برملا شدن راز پدرو‌مادر واقعیم ایمانم رو‌نسبت بهشون از دست دادم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اون شب طبق معمول نیما مهمونی بعدی رو یاداوری کرد و‌ بابتش دوباره دعوامون شد این بار گفت اگه نیای تنهایی میرم خیلی بهم برخورد اصلا فکرشم نمی‌کردم بودن توی اون مهمونی و ارتباط با اون ادما رو به خواسته‌ی من ترجیح بده اما نیما به تنهایی تشریف می‌بره و‌هربار با رفتنش من رو ناراحت می‌کنه... اصلا توقع نداشتم بدون من مهمونی‌هارو بره اما می‌رفت بالاخره شب مهمونی فرا رسید لباس شیک جدیدی رو که به تازگی خریداری کرده تنش کرد و برای نشون دادن اعتراضش بدون خداحافظی رفت از فرط ناراحتی و عصبانیت اولش گریه کردم اما کمی بعد سبک‌تر شدم از وقتی با اقای اسماعیلی و دخترش ملاقات داشتم خیلی بیشتر از قبل دلتنگ مامان بابا می‌شم... هرشب خوابشون رو می‌بینم خیلی دلم هواشون رو کرده ... روزای سخت بعد از دست دادن بچه‌م اگه داشتمشون خیلی کمکم بودند... حضورشون برام دلگرمی می‌شد... مامان زمان بارداری نیلوفر و زینب خیلی مراقبشون بود و همه کار براشون می‌کرد.. قطره اشکی که از چشمم سرازیر شد رو با کف دست پاک کردم اما دونه دونه جای هم رو پرمی‌کردند... یاد شب عروسی‌مون افتادم اون شب چرا اصلا به یادشون نبودم؟ چقدر من بی‌احساسم... یاد فیلم عروسیمون افتادم یکبار نیما فیلم عروسی رو‌ گذاشته بود که باهم ببینیم اما همون اوایل فیلم با یادآوری و دیدن بعضی اتفافات اون شب اعصابم بهم ریخت و دعوامون شد... با خودم گفتم الان بهترین فرصته برای اینکه هم از فکر و خیالات امشب خارج بشم و هم اینکه از تنهایی کمتر بترسم. به اتاق رفتم و فلش فیلم کامل عروسیمون رو و یه بالش و پتو برداشتم و‌ به سالن برگشتم بعد از گذاشتن فلش روی مبلی که مقابلش بود لم دادم و پتو رو روم کشیدم... اوایل فیلم خوبه... خاطرات خوش آرایشگاه و باغ و آتلیه برام یادآوری شد اما از وقتی وارد محوطه‌ی تالار عروسی شدیم هر ثانیه یه اتفاق خاص میفته که دیدن اون صحنه‌ها اعصاب و روان من رو بهم می‌ریزه... خودم از خودم شرمنده می‌شم به‌خاطر رفتارهای سبکم‌‌‌... خنده‌ها و رقصم خیلی غیر طبیعی هست... من اصلا اهل این مدل رفتارها در بین جمع، اون هم شب عروسیم که میدونستم کانون توجه بقیه‌ام نیستم... بجای لبخند گاهی قهقهه می‌زنم رفتاری بسیار صمیمانه و زننده با آقایونی که با نگاه هیزشون بهم تبریک میگن دارم... نمیدونم چرا اصلا اتفاقات اون شب رو یادم نمیاد... با دیدن رفتارهای خودم ضربان قبلم از خشمی که نسبت به خودم دازم بالا رفته... در عجبم که چرا نیما چیزی بهم نگفته و خیلی راحت باهام کنار اومده... تا اواسط فیلم نگاه کردم اما یه چیزی دستگیرم شد... و اون اینکه این رفتارهای غیر عادی من فقط یه دلیل داره و اونم اینه که یه چیزی به خوردم داده باشند... دارویی.. قرصی... و شایدم مش...روب... نفسم به شماره افتاد آره ... یه کوفتی به خوردم دادن که هیچ کدوم از رقصهای نیما با دیگر دختران یادم نیست چون توی فیلم دقیقا شاهد همه چی بودم اما خیلی ریلکس و عادی برخورد می‌کنم... درسته مثل هیچ‌کدوم از اعضای خانواده پشت کوهی تعصب آنچنانی نداشتم که همسرم با نامحرم ارتباط بگیره... اما اینکه نیما جلوی چشم خودم تو بغل یه دختر دیگه باشه و من در آرامش باشم و واکنشی نشون ندم جزو محالاته... از محالاته که با اون لباس عروس زیادی باز برای همه دلبری کنم...در فیلم از همه‌ی رفتارهای زننده‌ی من و نیما و بقیه مهمونها کاملا ثبت شده حتما یه کوفتی خوردم که اونهمه شنگول بودم ... کلافه دستم رو روی پام کوبیدم چرا هیچ چیز خاصی یادم نمیاد؟ اواسط فیلم دیگه دیدم حالم داره بد می‌شه برای همین نگاه ازش گرفتم ... سردرد شدید گرفتم دل‌آشوبه... تهوع... سرم به اندازه یه کوه روی گردنم سنگینی می‌کنه... کنترل رو برداشته و تلویزیون رو خاموش کردم... کاش نیما زود برنگرده که چشمم بهش بیفته نمی‌دونم چه رفتاری باهاش داشته باشم بهتره... تنها صفتی که الان خیلی برازنده ی وجودشه کلمه‌ی "بی‌غیرته" برای دریافت لینک کانال وی آی پی که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ذهنم حسابی خسته و درگیر بود نمی‌دونستم باید به حمیدرضا فکر کنم یا حسین یا اینکه با نصیحت‌های مادرم کنار بیام. وقتی شروع می‌کرد به نصیحت ول نمی‌کرد کلافه شده بودم انقدر که باهاش صحبت می‌کردم و بهش میگفتم _ حمیدرضا رو مجاب می‌کنم تا حقیقت رو به خانواده‌اش بگه تاب نیاوردم و محکم بغلش کردم بوسه عمیقی روی صورت تقریباً تپلش نشوندم _ عزیز دلم بسه مغزم ترکید انقدر نصیحتم کردی بلند بلند خندید _ خودمم خسته شدم نمی‌دونم چرا ول نمی‌کنم _من مغزم واقعاً خسته است و پر شده اگه بزاری یکی دو ساعت برم امامزاده، اونجا آرامش خاصی به دلم بهم میده _باشه مامان جان برو ایشالا که تو هم خوشبخت بشی با اینکه خیلی خسته بودم ولی لباس پوشیدم و از خونه بیرون زدم به سمت امامزاده رفت،م فضای معنوی اونجا آرامش خیلی زیادی رو به وجودم تزریق کرد وارد حرم شدم دستم رو به ضریح گرفتم از ته دلم از خدا کمک خواستم شرایط سختی بود که توش گیر افتاده بودم ناخواسته اشک‌هام سرازیر شد گفتم _ خدایا تمام عمرم دلم می‌خواست ازدواج کنم و صاحب زندگی بشم حالا بعد از این همه اشتباهم فرصتشو پیدا کردم با مردی که دوستش دارم زندگی تشکیل بدم دلم نمی‌خواد زندگیمونو با دروغ و پنهانکاری شروع کنیم کتاب دعا رو برداشتم مشغول زیارت عاشورا خوندن شدم حرف‌های مامانم توی سرم تکرار می‌شد و خودمم می‌دونستم که حق با اونه اما نمی‌خواستم محمدرضا رو از دست بدم از ته دلم امام حسین رو صدا کردم و ازش خواستم شرایط ازدواجم رو برام فراهم کنه و منم مثل بقیه خوشبخت بشم زندگی اولم که با شکست مواجه شد بعدم اشتباهات مکرر و پشت سر هم خودم که تمومی نداشت، تمام اون گناه‌هایی که کردم باعث شد خاطره‌های تلخی برای خودم بسازم که از یادآوریشون شرم داشتم دوباره اشکهام از چشم‌هام سرازیر شدن صدایی از اعماق وجودم بهم گفت _تو بازم داری اشتباه می‌کنی اون ملاقات دو نفره ت با حمیدرضا توی رستوران یکی از اشتباه‌ترین کارهایی بود که توی زندگیت انجام دادی هر کاری می‌کردم این صدا رو نادیده بگیرم نمی‌تونستم هر چقدر تلاش می‌کردم که این صدا رو در درونم ساکتش کنم این صدا بلند و بلندتر می‌شد توی دلم گفتم _یا امام حسین من اشتباه کردم... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نفس عمیقی کشیدم _ای امام حسین عزیزم بهم آرامش بده من دیگه این کارها رو تکرار نمی‌کنم سعی می‌کنم همه چیز زندگیم رو اونجوری پیش ببرم که احکام و شرع گفتن و هرگز خلاف حرف خدا کاری انجام ندم، این ملاقات آخرین ملاقاتی بود که من با ی نامحرم داشتم تنها دلیلشم ترس از دست دادن حمیدرضا بود میترسیدم بگم نمیام و اون ازم دلسرد بشه دوباره همون صدا در درونم گفت _ای دختر ساده اگر یکم به خدا توکل داشتی اوضاعت این نبود و الان غرق در آرامش بودی شاید فکر کنی که خودت داری کاراتو می‌کنی اما اینجوری نیست انسان دو حالت داره یا به یاد خداست و از خدا کمک می‌خواد که قطعاً خدا بی‌جواب نمی‌ذاره و بهترین چیزها رو نصیبش می‌کنه و هر وقت که از یاد خدا غافل می‌شیم و می‌خوایم خودمون کارامونو انجام بدیم و به خودمون متکی باشیم اونجاست که شیطان وارد کار میشه شاید ما کارمونو انجام بدیم اما دیگه رضایت خدا توش وجود نداره و فقط رضایت شیطان رو داریم ندای درونم درست میگفت ولی هر کاری میکردم ساکتش کنم موفق نمیشدم، زیارت عاشورا رو خوندم و کتاب دعا رو سر جاش گذاشتم دو رکعت نماز هم خوندم و حسابی درونم آروم شد چشمم به صفحه گوشیم افتاد و تازه متوجه شدم که ساعت ۴ شده خودم رو جمع و جور کردم و به سمت خونه راه افتادم. توی این سه روز مدام در درونم پر بود از استرس و تشویش که چرا مادر حمیدرضا زنگ نمی‌زنه از طرفی نمی‌تونستم تحمل کنم و از طرفی هم خجالت می‌کشیدم باهاش تماس بگیرم و بگم چرا مادرت زنگ نمی‌زنه بالاخره انتظار من به پایان رسید و تلفنمون زنگ خورد مامانم جواب داد سرتاپا گوش شدم که ببینم پشت خط کیه و مامانم چی داره میگه بعد از احوالپرسی متوجه شدم که مامان گفت _ خواهش می‌کنم تشریف بیارید عین فنر از جام خریدم و آروم صداش کردم _مامان کیه؟ چی میگه؟ مامانه حمیدرضاست؟ مامان با چشم‌هاش بهم علامت داد که ساکت بشم بعد از اینکه خداحافظی کرد بهم گفت _ آره مامان جان مامان حمیدرضا بود ایشالا که همه جوونا به مراد دلشون برسن _ چی شد مامان؟ گفتن کی میان تو رو خدا زود بگو؟ _ مامان حمید رضا گفت که شب جمعه میان _اووووه امروز سه شنبه است من الان باید دو روز صبر کنم تا اینا بیان مامانم لبخند عمیقی زد و گفت _خجالت بکش دختر زشته مگه خواستگار ندیده ای انگار دنیا رو به من داده بودن به قدری خوشحال بودم که حد و اندازه نداشت از شدت خوشحالی نمی‌دونستم باید چیکار کنم... لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا