زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۴۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
و هر بار منو مامان بهش اطمینان میدادیم که حالش خیلی خوبه.
تو بیمارستان اجازه میدادند فقط یه همراه پیش محبوبه بمونه
مامان اجازه نداد من بمونم گفت اینجا تجربه بیشتر به کار میاد برای همین منو خاله رو راهی کرد که با سعید برگردیم.
شب که رسید با خاله بهمراه سعید به خونهی داداش ناصر رفتیم تا بتونیم فردا راحتتر به بیمارستانی که خواهر عزیزم بستری بود بریم.
چند روز بعد که دکتر از حال عمومی محبوبه اعلام رضایت و برگه ی ترخیصش رو امضا کرد او رو به خونه برگردوندیم اما بچه همچنان توی دستگاه مونده بود.
بیچاره سعید هرروز یا به همراه مامان یا خاله به بیمارستان میرفتند تا جویای احوال نینی کوچولوی عزیزمون بشند.
دکترش گفته بود خیلی امیدوار نباشید بچه زنده بمونه ، اگه تا ده روز دیگه دچار مشکلی نشه یعنی اینکه خطر رفع شده و بعد از بیست روز از دستگاه خارج میشه و اگه بدون دستگاه تونست دووم بیاره بعد از دوسه روز حتما ترخیص میشه.
روزهای سخت و خسته کننده ای بود.
از طرفی حال بد محبوبه و ضعف جسمانی و روحیهی خرابش بخاطر دور بودن از نوزادش
از طرفی دلنگرانیهامون برای حال بچهای که همه برای زنده موندنش هرلحظه دست به دعا برمیداشتیم.
بعد از ده روز استراحت محبوبهی بیچاره با اون شکم بخیه شده و حال بدش هرروز میرفت بیمارستان دیدن بچه ش.
با وضعیتی که جادهی روستا به شهر داشت هرروز رفتنش دیوونگی بود اما چارهای نبود دلش طاقت نمیاورد بیشتر از این از نوزادش دور بمونه.
بلاخره بعد از بیست و هشت روز بچه رو به بخش منتقل کردند.
سعید اون روز از خوشحالی به کل بخش شیرینی پخش کرد.
فردای اون روز بچه هم ترخیص شد و به خونه آوردنش
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
به زنم شک کردم اومد جلوم خودش رو انداخت رو پاهام با التماس گفت عباس گ*و*خ*و*ر*د*م، به بابام نگو، با لگد چنان محکم زدم تو شکمش که پرت شد وسط خونه، فریاد زدم خفه شو حرف نزن و گر نه میکشمت، از درد مثل مارگزیدها به خودش میپیچید. چند دقیقه ای گذشت پدر زنم با برادر زن بزرگم اومدن. آیفون رو زدم اومدن تو خونه، پدر زنم گفت چی شده، رفتم سمت تلوزیون که روشن کنم تا فیلم دخترشون رو ببینن ولی...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
یکی از همسایه های مادرشوهرم ازش خواست بیاد و برای پسرش توی دادگاه شهادت بده. که عروسش رو کتک نزده در حالی که زده بود.من گفتم نرو چونچیزی ندیدی میشه شهادت دروغ. گفت من باواین کارم نجاتشون میدم. جلوی طلاق رو میگیرم.رفت دادگاه دست گذاشت روی قرآن و قسم دروغ خورد. مادر کسی که برعلیهش شهادت داده بود رو به مادر شوهرم گفت شهادت دروغ دادی! از خدا میخوام داغ عزیز به دلت بزاره. مادر شوهرم مسخرهش کرد و خندید اما دو ماه بعد...
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
کوفت و عمه من با چه ذوقی اینو واسه تو خریدم . میگی نمیپوشم.
این لباس مجلسیه. الان مگه داریم میریم عروسی که من اینو بپوشم؟
به ناچار اطاعت کردم و پوشیدمش. مرا کشیدو از اتاق خارج کرد. نگاهم به امیر افتاد و اوهم مات و مبهوت من بود.
از اینکه در یک جمع خانوادگی با چنین لباسی نشسته بودم بسیار معذب بودم اما حریف عمه نمیشدم. خودش با بلیز و شلوار امیرهم باتی شرت و اسلش من با لباس مجلسی و موی سشوار کشیده. و ارایش غلیظ
به اتاق بازگشتم تا ان لباس نامناسب را در بیاورم. صدای بسته شدن در اتاق خواب امد. چرخیدم با دیدن امیر ....
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
سلام وقت بخیر
خدا به مال و جانتون برکت بده🤲 عزیزانی که کمک کردید تا یه جوان ۲۱ ساله از زندان آزاد بشه، داخل کانال شید و علت زندان رفتنش رو بخونید🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
لطافت قلب در عبادت.mp3
5.52M
🍃🌹🍃
چند فرمول برای رفع انقباضات و گرفتگیهای قلب در عبادات و زیارات
#استاد_شجاعی
#دکتر_شهرام_اسلامی
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
یکی از افسرانی که اونجا بود فوری اومد جلوی من رو گرفت و گفت: بچه چرا داری برای خودت دردسر درست میکنی؟_ عمو چه دردسری من میخوام برم جبهه یک مشت بی همه کس و کار ریختن تو کشور من، خاک کشور من رو گرفتن، به ناموسم تجاوز کردند، رفتم تو محلمون ثبت نام کنم میگن چون تو قنوت نماز جمعه رو نمی دونی چند تاست و شکیات نماز رو هم بلد نیستی نمی تونی بری جبهه. افسر هم با تمام هیکلش التماس میکرد که ساکت شو. این فرمانده تو رو بیچاره میکنه. عصبانی افسر رو از سر راهم کنار زدم و با لگد کوبوندم به در اتاق فرمانده در باز شد نفهمیدم از کجا مثل مور و ملخ سرباز ریخت سر من، من رو دستبند زدن و بردنم زندان انفرادی...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
قدرت خدا رو به وضوح میدیدم.
بچه ای که در بدو تولد اندازه ی یه وجب هم قد نداشت و انگشتای دستش اندازهی دونههای برنج بود
حالا بیشتر شبیه نوزاد واقعی شده
درسته که هنوز خیلی ریزه میزه بود اما بهرحال راحتتر میشد اسم بچه روش گذاشت.
محبوبه از بچگی عاشق اسم شکوفه بود برای همین اسمش رو شکوفه گذاشته بودند.
از وقتی که شکوفه رو به خونه آوردند زندگی همه مون جون تازه ای گرفته بود...
از وقتی محبوبه از بیمارستان مرخص شده خونه ما مونده بود و خدارو شکر بچه رو هم همینجا آوردند تا من و مامان بهشون رسیدگی کنیم.
خاله هم هرروز خونهی ماست...
شکر خدا حضور این بچه حس و حال بدی که نسبت به خاله و خونوادهش پیدا کرده بودم رو از بین برد
با اینکه کار روزمرهی من خیلی بیشتر شده بود اما شور و اشتیاق وصف ناپذیری به سراغم اومده بود.
گاهی مادرانههای عاشقانهی محبوبه رو که به شکوفه میدیدم دلم برای هردوشون ضعف میرفت.
شکوفه شده بود عشق خالهش.
مشغول هرکاری که میشدم هر ده دقیقه کارم رو رها میکردم و میرفتم سراغش یکمی نگاهش میکردم و انرژی میگرفتم و دوباره میرفتم سراغ ادامهی کارهام.
از صبح پخت نون تازه و رسیدگی به مرغ و خروسها و کارهای روزمرهی خونه کاملا گردن خودم بود.
رسیدگی به کارهای شکوفه رو هم با جون و دل به لیست وظایفم اضافه کرده بودم...
حالا بیست روز از ترخیص شکوفه میگذشت که تو خونهی ما بودند.
و زمزمهب رفتنشون به گوش میرسید.
هر بار که سعید میگفت دیگه محبوبه بهتر شده و میتونه به بچه رسیدگی کنه و کمکم باید برن خونهی خودشون من و مامان ممانعت میکردیم.
هرطوری شده راضیشون میکردیم که چند روز دیگه بمونند.
اما سر یکماه دیگه خود محبوبه هم راضی به رفتن بود.
میگفت برای سعید سخته هرروز اینجا بیاد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
روزی که بعد از نهار محبوبه وسایلشون رو برای رفتن جمع میکرد انگار تکهای از وجودم رو داشت ازم جدا میکرد...
شاید یه دلیلش این بود که میدونستم با وجود خاله خیلی نمیتونم خونهی خواهرم برم و ببینمشون.
محبوبه ازم قول گرفت که کینهها رو کنار بذارم و بخاطر اونام که شده زود به زود بهشون سر بزنم.
و من هم موقع رفتنشون از سعید قول گرفتم هرروز قبل از رفتن به سرکارش محبوبه و شکوفه رو بیاره پیش ما،
از طرف بابا هم قول دادم
که غروب قبل از اینکه از سر کار به خونهشون برگرده زن و بچهش رو به خونهشون رسونده باشیم.
الحق والانصاف هم سعید و هم بابا سر قولش بودند
بیشتر روزها محبوبه و شکوفهی عزیزم رو میاورد به خونهمون.
عشق خاله هرروز داشت بهتر جون میگرفت دیگه خیلی راحت میشد بغلش کرد.
هرروز با خودم میگفتم منصورهی بیچاره تو چهار تا برادرزاده هم داشتی اما بخاطر اینکه ازت دور بودند این لحظات شیرین رو نتونستی باهاشون تجربه کنی،
حیف شد که این لحظات ناب رو از دست دادی.
و چقدر حسرت اون ایام از دست رفته رو میخوردم.
خداروشکر که لااقل با دنیا اومدن شکوفه و موندنشون تو خونهی خودمون تونستم این تجربه رو بدست بیارم.
یه روز همسایه مون کبری خانم با دخترش که صمیمی ترین دوست محبوبه بود باهم به خونه مون اومده بودند وقتی با آب و تاب از عشقی که به شکوفه داشتم میگفتم با دعای کبری خانم به خودم اومدم.
"الهی یروز بچه ی خودت رو عاشقانه بغلت کنی مادر."
داغ دلم تازه شد،
اگه مسعود این بلا رو سر زندگی من نیاورده بود تاحالا یه خواستگار درست و حسابی داشتم و ازدواج کرده بودم
میتونستم طعم مادری رو هم تجربه کنم.
وقتی عشق به بچهی خواهرم اینقدر برام لذت بخشه پس عشق به بچه خود آدم چه لذتی داره؟
#مژده_مژده📣📣
رمان نهال ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
یکی از افسرانی که اونجا بود فوری اومد جلوی من رو گرفت و گفت: بچه چرا داری برای خودت دردسر درست میکنی؟_ عمو چه دردسری من میخوام برم جبهه یک مشت بی همه کس و کار ریختن تو کشور من، خاک کشور من رو گرفتن، به ناموسم تجاوز کردند، رفتم تو محلمون ثبت نام کنم میگن چون تو قنوت نماز جمعه رو نمی دونی چند تاست و شکیات نماز رو هم بلد نیستی نمی تونی بری جبهه. افسر هم با تمام هیکلش التماس میکرد که ساکت شو. این فرمانده تو رو بیچاره میکنه. عصبانی افسر رو از سر راهم کنار زدم و با لگد کوبوندم به در اتاق فرمانده در باز شد نفهمیدم از کجا مثل مور و ملخ سرباز ریخت سر من، من رو دستبند زدن و بردنم زندان انفرادی...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستان یک رزمنده شجاع و کاملا بر اساس واقعیت👌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
یکی از همسایه های مادرشوهرم ازش خواست بیاد و برای پسرش توی دادگاه شهادت بده. که عروسش رو کتک نزده در حالی که زده بود.من گفتم نرو چونچیزی ندیدی میشه شهادت دروغ. گفت من باواین کارم نجاتشون میدم. جلوی طلاق رو میگیرم.رفت دادگاه دست گذاشت روی قرآن و قسم دروغ خورد. مادر کسی که برعلیهش شهادت داده بود رو به مادر شوهرم گفت شهادت دروغ دادی! از خدا میخوام داغ عزیز به دلت بزاره. مادر شوهرم مسخرهش کرد و خندید اما دو ماه بعد...
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
Doa Bad Az Ale Yasin-Samavati.mp3
3.82M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ "دعای #بعداززیارتِآلیاسین" با صدای " حاج مهدی سماواتی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
«من و تو» انگشت کوچک این شبکه گسترده هم نمیشود!
نظر شما چیه به نظرتون واقعا انگشت کوچکه این شبکه نمیشیم!؟
بیا کانالی که آدرسشو بهت میدم تا ببینیم قضیه از چه قراره...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
Doa Bad Az Ale Yasin-Samavati.mp3
3.82M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ "دعای #بعداززیارتِآلیاسین" با صدای " حاج مهدی سماواتی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
نقد #حجاب استایل در یک دقیقه
اقدام هوشمندانه پاسخ به معضلات روز در قالب سریال...
عالی بود
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
با عقب نشینی در زمینه حجاب،بازهم این مشکلات حل نشد!
برای کسب اطلاعات بیشتر وارد کانالمون شو!👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهرم خیلی عاشقم بود میگفت خودم باید غذا بذارم دهنت قاشق قاشق میذاشت دهنم حتی لیوان ابمم خودش میگرفت جلوی دهنم میگفت بخور هر بار میخواستیم بریم بیرون کفش هام رو پام میکرد و در ماشین رو برام باز میکرد که سوار بشم دقیقا منو میذاشت روی دوتا چشم هاش زندگیمون عالی بود و عشقمون مثال زدنی، خیلی دوسم داشت اما درست وقتی که....😢😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۴۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۴۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
چند روزیه که دوباره درگیر خاطرات گذشتهام،
کاری که مسعود با زندگی و اینده ی من کرد.
دلم دوباره از بلایی که برسر زندگیم آورده خونِ...
دوباره چشمم که به خاله میفته یاد خودخواهی خودش و پسراش میافتم.
تو دلم میگفتم همونطور که تو فکر آینده و زندگی من نبودی و قبل از ازدواجم به فکر سروسامون دادن سعید و محبوبه بودی پسرت مسعود هم وقت طلاق به فکر آینده و زندگی من نبود.
چون هم خاله از افکار غلط اون زمان مردم روستا باخبر بود و میدونست اگه دختر کوچکتر زودتر از بزرگتر ازدواج کنه دختر بزرگتر دیگه خواستگار خوب براش نمیاد
و با علم به این موضوع اونهمه اصرار داشت محبوبه رو زودتر از من عروس کنه...
مسعود هم میدونست طلاق دادن یه دختر یعنی برای همیشه مهر طلاق خوردن روی پیشونی اون دختر بدبخت و دیگه هیچ پسر مجردی ازش خواستگاری نمیکنه حتی اگه خودش هم بخواد خونوادهش مانعش میشن...
اونوقت من با این سن کم باید منتظر یه مرد زن مرده یا زن طلاق داده اونم با چند تا بچه باشم
بخاطر زایمان زودرس محبوبه و شرایط بچه، مراسم عقد مسعود هم عقب افتاده بود...
چند روزی بود که دوباره بحث عقد و عروسی مسعود به راه بود.
حال دلم خوب نبود اما دلم نمیخواست با خبر عروسی و مراسم مسعود خوشی حضور شکوفه رو تو زندگیم خراب کنم.
تا صحبت از مسعود و اخبار عروسیش میشد سریع بچه رو بغل میکردم و میرفتم اتاق تا حرف های بقیه رو نفهمم.
مثل دیوونهها حرفهای دلم رو برای شکوفه زمزمه میکردم تا سنگینی دلم رو سبک کنم.
بقیه متوجه حالم بودند و کمی مراعاتم رو میکردند اما معلوم بود گاهی حواسشون نیست.
و همین موضوع که مراقب حال و احوال درونی من نبودند حالم رو بدتر میکرد که چرا منو درک نمیکنند.
مثلا امروز که لباسهای شکوفه رو شستم اومدم سراغش تا کمی باهاش بازی کنم.
همینطور که توی بغلم نگه داشتم و توی خونه راه میبردمش محبوبه و زنداداشهام در مورد نحوه ی برگزاری مراسم عروسی مسعود صحبت میکردند.
واقعا دلم شکست
بیشتر از خواهرم
اصلا توقع نداشتم به همین راحتی و بدون دغدغه بخواد بره عروسی مسعود و به همین راحتی درموردش با بقیه حرف بزنه.
حتی شنیدنش از زبون زنداداشها هم برام سنگین بود چه برسه از زبون محبوبه که الان دو ماهی میشد همه ی کار و زندگیم شده بود خودش و بچه ش...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۴۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۴۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
سه روز پیش تاریخ دقیق عقد و عروسی مسعود تعیین شد
و از دیروزه که مامان دائم اطرافم میچرخه، مشخصه میخواد چیزی بگه اما حرفش رو میخوره،
اولاش حواسم رفت به خواستگاری پسر منیر خانم .
اما اگه موضوع حرف مامان خاستگاری اونا بود که بدون تعارف و ترس حرفشو میزد دیگه... نیازی به این کارا نیست...
صددرصد موضوع دیگهای هست که یکم پریشونه
شایدم به خاطر عروسی مسعود اعصابش خرابه...
بهرحال از وقتی طلاقم داد زندگیمون بهم ریخته...
گاهی هم حواسم میره به اون پیرمرده که دخترش اومد خواستگاریم، اما سریع از ذهنم پاکش میکنم
محاله مامان یا بابا به چنین آدمی با اون سن و سال رضایت بدن که حالا بخوان من رو راضی به ازدواجش کنند
بعد از شستن ظرفهای نهار به اتاق اومدم که کمی قالی ببافم .
از وقتی شکوفه دنیا اومده کلا قالی بافی رو تعطیل کرده بودم.
همین که نشستم پشت قالی مامان از پشت سر صدام کرد وقتی برگشتم چشمم به پارچه ی توی دستش افتاد،
منصوره مامان این پارچهای که چند وقت پیش بهت دادم برای خودت لباس بدوزی برش زدی اما دیگه دست بهش نزدی
بیا دخترم اینو بگیر همین امروز بشین بدوز ببینم تو خیاطی چقدر استاد شدی؟
حالت حرف زدنش رو دوست نداشتم معلوم بود نقشه ای در کاره،
همیشه از اینکه بی پرده و صریح باهام حرف زده نشه متنفر بودم.
برای همین برگشتم سمت دار قالی و گفتم من که نه جایی میرم نه فعلا مراسمی داریم خیلی وقته قالی بافی نکردم اینو به یه جایی برسونم بعدا خیاطی میکنم.
الان اصلا حس خیاطی کردن ندارم.
با احتیاط گفت
از قدیم گفتن وقتی یه کاری رو شروع کردی زودتر تمومش کن وگرنه چله میفته روش...
شیطون اجازه نمیده دیگه به سرانجام برسونیش...
اینقدر دست دست نکن
بدوز تمومش کن
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم
خوب بافت این قالی رو که قبلتر از این پارچه شروع کرده بودم...
پس تموم کردن این مقدمتره...
مامان که انگار نقشهش نگرفته باشه یکم دیگه پیشم موند و بعد هم رفت.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️حق الناس را رعایت کنید..
🌹شهید حسین بابا زاده
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
دختر بازیکن مشهور فوتبال خونش رنگین تر نیست!
برای کسب اطلاعات بیشتر وارد کانالمون شو!👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد برگشتم دیدم مامور شهر داری. یه آقاییی که سن بالایی داره،و به سختی داره خیابون رو جارو میکنه. رفتم جلوش_سلام پدر جان_ سلام دخترم_ پدر جان حالتون خوبه میخوای جارو بدی من خیابون رو جارو کنم_ نه دخترم کارتو نیست. واقعا و دلم خواست بهش کمک کنم.یک قدم برداشتم بهش نزدیک شدم دستم رو گرفتم به جارو ملتمسانه گفتم_ خواهش میکنم بدید، من خیلی دوست دارم خیابون رو جارو کنم. لبخندی زد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد سید گرفتم زندگیم دگر گون شد، بیاید داستان زندگی من رو بخونید شک نکنید که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏