eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
776 عکس
402 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با حرصی که معلومه خیلی تلاش می‌کنه در لحن صداش مشهود نباشه گفت _چرا اینقدر شما دوتا لجبازی می‌کنید من نمی‌فهمم خانواده‌ی خود منصوره هستند ما هستیم چرا باید بیاد پیش تو که مجبور باشی از غریبه‌هام کمک بگیری بعد هم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد از اینکه ناراحتش کردم حالم گرفته شد ولی بخاطر برگشتن منصوره خانم خوشحالیم رو نمی‌تونم پنهان کنم سریع ایستادم تا خونه رو مرتب کنم نیمساعت بعد با ورود داداش به خونه تازه یاد این بنده خدا افتادم با حضور منصوره داداش خیلی معذب میشه چرا اصلا حواسم به این موضوع نبود؟ متوجه نگاهم شد _چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ لبخندی زوری زدم _هی هیچی... وارد اتاق خواب شدم حالا باید چه خاکی به سرم بریزم؟ لابد منصوره خانم نمی‌دونه داداشم اینجا مونده وگرنه محال بود پیش من بیاد حالا باید چکار کنم؟ خیلی کلافه و سردرگم بودم تا اینکه بالاخره داداش به حرف اومد _چی شده نهال هنوز بابت حرفایی که باهم زدیم ناراحتی؟ _نه... یه گندی زدم که توش موندم ترسیده ابروهاش در هم گره خورد _چی کار کردی؟ _نترس کار خاصی نکردم.. من حواسم نبود که شما اینجایی به منصوره خانم اصرار کردم بیارنش اینجا تا چندروزی خودم ازش مراقبت کنم با لحنی دلسوزانه پرسید _ مگه این بنده خدا خودش خونواده‌ نداره؟ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ خونواده که داره ولی به خاطر یه اتفاقاتی دوست نداره بهشون زحمت بده... البته حدس می‌زنم علت خاصی داره که منصوره مدام از این خونواده دوری می‌کنه کنجکاوی بهم فشار میاره و دلم می‌خواد زودتر از همه چی سر در بیارم رو به داداش ادامه دادم _طیبه خانم و دختراش اصرار داشتند که به خونه‌ی خودشون ببرنش اما چون من بهش اصرار کرده بودم چند روز بیاد همینجا تا ازش مراقبت کنم اونم قبول کرد نمی‌دونم چرا اصلا حواسم به حضور شما نبود _اشکالی نداره اگه ایشون از حضور من ناراحت می‌شن من می‌تونم به خونه برگردم قبل از رفتنش بهم خبر بدی زودی برمی‌گردم پیشت متعجب از شنیدن این حرف نگاه شوکزده‌م رو ازش گرفتم با خودم گفتم _پس موندن داداش در اینجا دلیل دیگه‌ای داره تا همین ساعت پیش معتقد بود بخاطر آدمای مزاحم باید اینجا بمونم و خودش ازم مراقبت کنه... من که می‌دونستم و از بین حرفای اقا محمد شنیده بودم که اونا دستگیر شدند و حالا که نریمان داره میگه میخواد تنهام بذاره و بره مطمین می‌شم که پس جریان چیز دیگه ‌ایه و موندن من در اینجا دلیل دیگه‌ای داره اول خواستم به روش بیارم که متوجه دروغش شدم اما جلوی خودم رو گرفتم بهتره فعلا چیزی نگم چون ممکنه به سمنان برنگرده و همینجا بمونه برای برگشتن منصوره بی‌تابم از اینکه بخاطر من بستری و مجبور به جراحی شده شدیدا احساس دِین می‌کنم ساعتی بعد منصوره به همراه مادرشوهر و خواهر شوهرو دختراش وارد شدند کمک کردیم منصوره در تختخوابی که از توی انباری به کمک داداش یه گوشه‌ی هال گذاشتیم دراز بکشه از وقتی منصوره خانم وارد خونه شد داداش داخل نیومده و توی حیاط با شوهر خواهر طاهره خانم همونجا مونده... وقتی صدام کرد با عجله بیرون رفتم دستش رو به طرفم دراز کرد _آبجی کوچیکه من دوروز می‌رم خونه و برمی‌گردم تلفنی باهات در تماسم حاج علی و آقا محمد و همسرانشون قول دادند حواسشون بهتون باشه کاری پیش اومد به خانمهاشون یه زنگ بزنی همه چی حله... خداحافظی کرد و قبل از رفتن بهم سفارش کرد حتما باهاش در تماس باشم و ازم قول گرفت فعلا به هیچ کس از اعضای خونواده‌م در سمنان ارتباط نگیرم... البته عمه رو مستثنی قرار داد دلم میخواست بهش بگم چی شدند اون آدمای خطرناکی که به خاطرشون نباید از این خونه و این شهر بیرون می‌رفتم؟ مگه نگفته بودی باید مراقبم باشی پس چی شد داری برمی‌گردی سمنان؟ اما ترجیح دادم باز هم سکوت کنم دوباره تاکیدی گفت _یادت نره فقط به خودم یا عمه زنگ بزن _چشم داداش حواسم هست تا دم در حیاط همراهیش کردم دوباره ایستاد و دستم رو به گرمی فشرد و به آغوشش کشید _بخدا اگه لازم نبود به سمنان برنمی‌گشتم اما مامان خیلی بی‌تابی می‌کنه اگه نرم می‌ترسم حالش بد بشه با هم روبوسی کردیم برای بار آخر خداحافظی گفت و از در خارج شد در رو پشت سرس بستم و بی توجه به حضور داماد طیبه خانم توی حیاط به داخل خونه برگشتم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سلام برسربازان امام زمان(عج) وحامیان ولایت 🖤چله زیارت عاشورا 🖤 دیشب شنیدم که بعد از شهادت شهید رجایی مردم ۴۰روز زیارت عاشورا خواندن که رئیس جمهور خوب نصیبشون بشه و (سیدعلی خامنه‌ای شد رئیس جمهورشان🥰) حالا تا انتخابات حدودا"۴۰روز مانده.... از امروز شنبه 1403/3/5روزی یک مرتبه زیارت عاشورا بخوانیم هدیه به شهید نوید صفری به مدت چهل روز تا ان‌شاءالله ،فردی اصلح و خدمتگذار و مومن به انقلاب و آرمان های انقلاب انتخاب بشه کسی که شایستگی داشته باشه بر صنـــدلی شهید رجایی و شهید ابراهیم رئیسی بشینه 🤲🤲🤲 برای برپایی چله زیارت عاشورا به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/3834576973Cc97fb4eb35
سلام بر اعضا محترم ایتا عزیزان بنا داریم در روز سه شنبه مراسم ختمی به مناسبت شهادت رئیس جمهور عزیز حضرت آیت الله رئیسی و هیئت همراهشون در پارک برگزار کنیم. و چون در پارک مردم زیادی شرکت میکنند در وسع مالی ما نیست لذا از شما در خواست کمک داریم. دست ما رو بگیرید حتی شده با مبلغ پنج هزار تومان تا بتونیم با برگزاری مراسم شب هفت روح عزیزان از دست رفته رو شاد کنیم🌷🖤 گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 6273817010183220 فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📕ویزای اربعین رایگان شده و گذرنامه زیارتی رو هم در کمترین زمان ممکن اماده میکنن ✖️هیچوقت یادمون نمیره زیارت اربعین رو واسمون آسون کردی! ✖️هیچوقت یادمون نمیره رکورد زیارت اربعین در دوره‌ی تو شکسته شد! 🌹ممنون از زحماتت نوکر امام حسین (علیه السلام) 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۲۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) طیبه خانم و بچه‌هاش یه ساعت دیگه موندند خیلی اصرار کردند که من و منصوره به خونه‌شون بریم اما اجازه خواستیم که خونه‌ی بی‌بی بمونیم در بین حرفهای گلایه‌آمیز طاهره خانم و مادرش فهمیدم برادران و خواهر منصوره خانم و همسرانشون در بیمارستان به ملاقاتش رفته بودند و خیلی بهش اصرار کردند همراهشون به منزل اونها بره ولی منصوره گفته که می‌خواد خونه‌ی بی‌بی بمونه برای همین دلخور از همونجا خداحافظی کرده و ترکشون کردند یه ساعت بعد طیبه خانم و همراهانشون با دلخوری منزل بی‌بی رو ترک کردند توی کوچه وقتی سوار ماشین می‌شدند طاهره خانم به خونه اشاره کرد _دخترم تو برو خونه... شاید منصوره کاری داشته باشه خداحافظی گفتم و بعد از بستن در حیاط به سمت خونه راه افتادم وارد خونه که شدم روسری رو از سرم باز کرده و گوشه‌ای انداختم _آخیش راحت شدیم که همون لحظه دوباره صدای در حیاط بلند شد مردد نگاهم بین در هال و منصوره در رفت و آمد بود _کی می‌تونه باشه؟ _احتمالا خاله صغری‌ست بیمارستان که بودیم به خواهر شوهرم زنگ زده بود احوالم رو بپرسه اونم گفت که امروز مرخص می‌شم حتما برای عیادتم اومدند _همون لحظه صدای زنگ گوشی هم بلند شد بی‌خیال صدای در حیاط شده و گوشی رو برداشتم شماره‌ی همسر حاجعلی بود تماس رو متصل کردم _سلام _سلام عزیزم ما پشت در حیاطیم بیزحمت باز می‌کنی _چشم چشم... الان میام روسری رو روی سرم انداختم و همینطور که به طرف در حیاط می‌رفتم مانتو رو توی تنم مرتب کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۲۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خاله و عروسش و همسر آقا محمد برای دیدن منصوره خانم اومده بودند میوه و شیرینی رو گوشه‌ی آشپزخونه کنار وسایلی که طیبه خانم اینا آورده بودند قرار دادم خیلی نموندند بعد از کمی احوالپرسی عذرخواهی کردند و برای اینکه منصوره خانم استراحت کنه و به منم زحمت ندن خداحافظی کردند ولی مکقع رفتن خاله به منصوره گفت طاهره گفت که قراره عاطفه هم بیاد کمک... بهش خبر دادی؟ _بله خاله خیالتون راحت باهاش هماهنگم... بعد از رفتن مهمونها فراموش کردم جریان عاطفه رو از منصوره بپرسم که کی هست و جهت چه کاری باهاش هماهنگ شده... صدای اذان از تلویزیون در فضای خونه پخش شد صدای آرامش‌بخشی که از وقتی به این خونه اومدم به لطف نماز دست و پا شکسته‌ای که میخونم حسابی روحم رو جلا می‌ده به منصوره خانم که دمر روی تخت خوابیده کمک کردم تا نمازش رو بخونه... بعد از خوردن شام سبکی که به سفارش منصوره خانم آماده کرده بودم رختخوابم رو کمی با فاصله از تختخواب منصوره خانم انداختم با اشتیاق نگاهش می‌کردم که با لبخند جوابم رو داد _چیه چرا اینطوری نگام می‌کنی؟ نکنه فکر کردی امشب می‌خوام برات خاطره تعریف کنم؟ همه‌ی حس و حالم با شنیدن این حرف خراب شد متوجه حالم شد که با حفظ همون لبخند گفت اتفاقا خودم مشتاقتر از توام که برات تعریف کنم منتها این مدل خوابیدن تنفسم رو سنگین می‌کنه و نفس کم میارم... _ منصوره خانم شما زندگی خیلی جالبی داری خیلی دوست دارم ادامه خاطراتتون رو بشنوم لبخندی زد _ما اینیم دیگه ... فکری به ذهنم خطور کرد _چرا داستان زندگیتون رو رمان نمی‌کنید؟ _رمان؟ نمی‌دونم‌‌... فکر خوبیه تو کسی رو میشناسی؟ _الان که نه ولی می‌شه پیدا کرد اتفاقا خیلی دوست دارم داستان زندگی من رو همه‌ی دختران نوجوان بشنون تجربیاتی که من بدست آوردم به درد خیلیا می‌خوره _برای همینه که دوست دارم ادامه‌ش رو بشنوم _ پس قبلش دوتا چایی خوشرنگ بریز بیار که هم گلویی تازه کنم و هم خوابمون بپره احساس می‌کردم رنگ و روی منصوره خانم یکم سرخ شده با خودم فکر کردم بخاطر اینه که دمر خوابیده ... وقتی سینی چای پایین تخت گذاشتم به طرف آشپزخونه برگشتم _راستی طاهره خانم گفت پرستار گفته یبار کمپوت اناناس و یه بار گلابی بخوری... کمپوت گلابی رو هم بیارم که بخوری... کمکش کردم چای بخوره که به کمک نی فقط تونست چند جرعه بخوره دو تیکه از ومپوت گلابی هم به زور به خوردش دادم و در رختخوابم دراز کشیدم سرم رو تکیه به دستی که از آرنج روی زمبن خم شده بود دادم پرسید _خوب تا کجا تعریف کرده بودم؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سلام بر اعضا محترم ایتا عزیزان بنا داریم در روز سه شنبه مراسم ختمی به مناسبت شهادت رئیس جمهور عزیز حضرت آیت الله رئیسی و هیئت همراهشون در پارک برگزار کنیم. و چون در پارک مردم زیادی شرکت میکنند در وسع مالی ما نیست لذا از شما در خواست کمک داریم. دست ما رو بگیرید حتی شده با مبلغ پنج هزار تومان تا بتونیم با برگزاری مراسم شب هفت روح عزیزان از دست رفته رو شاد کنیم🌷🖤 گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 6273817010183220 فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥پخش مستند «روایت سانحه» امروز در خبر ۱۴ شبکه یک سیما و شبکه خبر ◾️این مستند حاوی تصاویری جدید از روز سانحه و عملیات جستجو برای یافتن بقایای بالگرد رئیس‌جمهور شهید و همراهان است 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
سلام بر اعضا محترم ایتا عزیزان بنا داریم در روز سه شنبه مراسم ختمی به مناسبت شهادت رئیس جمهور عزیز حضرت آیت الله رئیسی و هیئت همراهشون در پارک برگزار کنیم. و چون در پارک مردم زیادی شرکت میکنند در وسع مالی ما نیست لذا از شما در خواست کمک داریم. دست ما رو بگیرید حتی شده با مبلغ پنج هزار تومان تا بتونیم با برگزاری مراسم شب هفت روح عزیزان از دست رفته رو شاد کنیم🌷🖤 گروه جهادی شهدای دانش آموزی واریز کنید🙏🌷 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 6273817010183220 فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام بر اعضا محترم ایتا عزیزان بنا داریم در روز سه شنبه مراسم ختمی به مناسبت شهادت رئیس جمهور عزیز ح
عزیزان بنده کاری رو که خودمون میخواهیم انجام بدیم رو عرض میکنم این مراسم شب هفت در پارک کمترین کاری هست که ما به پاس قدر دانی و زحمات شبانه روزی ریئس جمهور عزیز شهیدمون و هیئت همراهشون میخواهیم برگزار کنیم. شما هم هر چند مبلغلی کم کمک کنید تا بتونیم مراسمی برای این عزیزان زحمت کشمون برگزار کنیم. اجرتون با شهدا و جده آقای رییسی عزیز و حاج آقا آل هاشم 🌷🖤
🌿 ⃟⃟ ⃟🌺 ⭕️ چه حکمتی تو عدد ٣ و ٨ هست که اینجور همه چی تو به این اعداد ختم شد... 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _تا اون جایی که دختری به نام نیره با مردی به نام براتعلی فرار می‌کنه و بعد هم فوت می‌کنه _آهان درسته نیره‌ی خدا بیامرز... البته من اون قسمت از خاطره‌ای که مربوط فرارش بود رو می‌خواستم تعریف کنم شما اونقدر سوال و جواب کردی رسیدیم به مرحله‌ی ازدواج و بعد هم مرگش... خدا رحمتش کنه دلم نمی‌خواست حرفش رو بزنم...بهرحال اون الان دستش از دنیا کوتاهه درست نیست خیلی در موردش حرف بزنم شاید راضی نباشه یه فاتحه براش بخونیم و بعد هم مشغول زمزمه‌ی فاتحه خوندن شد خوش به حالش چه خوب حواسش به همه چیز هست اونوقت من بی‌کفایت حتی از وقتی به اطمینان رسیدم که پدرم به رحمت خدا رفته حتی یه فاتحه هم براش نخوندم... چشمم به اشک نشست نگاهم به صورت مهربون منصوره خانم افتاد یاد حرف بابا افتادم که همیشه می‌گفت شاد کردن دل دیگران حسنه‌ست پس تصمیم گرفتم تا خوب شدن حال منصوره خانم فعلا چیزی در مورد بابا نگم و بی تابی نکنم تا شادی پس از ترخیصش رو از بین نبرم وقتی فاتحه خوندنمون تموم شد یاد چیزی افتادم برای همین با هیجان گفتم _راستی منصوره خانم در مورد اون نیره و براتعلی که فیروز بهم گفته بود و مدعی بود پدرومادر من هستند با نریمان صحبت کردم اون هم گفت که ادعای فیروز چرندیات بوده حتی تعریف کرد که موقع زایمان مامان وقتی من به دنیا میومدم خودش مامان رو به بیمارستان رسونده بابا یوسفمم اصلا اهل روستای پدری فیروزخان نبوده و توی سربازی باهم رفیق شدند سری تکون داد _خداروشکر شبه‌هات برطرف شدند تبریک می‌گم پس الان تو پدرو مادر واقعیت رو داری درسته؟ علیرغم تلاشی که کرده بودم یه لحظه قول قرارم رو با خودم فراموش کردم و زیر گریه زدم _منصوره خانم بابام واقعنی فوت شده داداشمم تایید کرد گفت بخاطر دوری من دق کرده با هق‌هق همه چی رو براش تعریف کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چشماش خیس اشکه _عزیزم... تسلیت میگم بهت تحمل داغ پدرو مادر خیلی سنگینه ... خدا رحمت کنه پدرت رو الحمدلله مادرت رو داری خدا برات حفظش کنه با همون گریه ادامه دادم _نمی‌دونم مامانم در چه حالیه که متوجه شدم داداشم نمی‌خواد من باهاش روبرو بشم این چندروزی که پیشم بود هرروز با سمنان در تماس بود‌ هربار هم می‌رفت توی حیاط ولی بعدش می‌فهمیدم گریه کرده نمی‌دونم اونجا چه خبره ولی اجازه نمی‌ده من چیزی بفهمم _ان‌شاالله که خیره... یه فاتحه هم برای شادی روح پدر بزرگوارت بخونیم و دوباره شروع به خوندن حمد و سوره کردیم _خدا رحمت کنه‌... روحشون شاد ان‌شاالله که همنشین اهل بیت باشن _ممنونم عزیز خدا پدرو مادر و همسر شمارو هم رحمت کنه و با این فکر که شرایط روحی منصوره خانم باید در بهترین وضعیت باشه برای اینکه از اون فضا خارج بشیم زودی رفتم سر اصل مطلب _خوب گفته بودید که نیره خانم از خونه فرار کرد و ... _درسته وقتی قصه‌ی فرار اون بنده‌ی خدا به گوشم رسید من خوشحال شدم اشک توی چشماش جمع شد نهال باورت میشه؟ من از اتفاق بدی که میدونستم در انتظار یکی از دخترای روستامون هست خوشحال شدم میدونی چرا؟ فقط فقط برای اینکه می‌دونستم بابای خدا بیامرزم خیلی زود در این زمینه دل نگران می‌شه که نکنه اگه من هم به منصوره فشار بیارم تا با پسر ننه شنسی ازدواج کنه از خونه فرار کنه ... _شما و فرار؟ _بابای من بود دیگه... همیشه حساسیتها و دل نگرانیهای خودش رو داشت بخاطر همین با خوشحال بودم که فعلا نقل محافل جریان اون دختر بی‌گناهه و بابامم از صرافت میفته که بخواد من رو مجبور البته به زعم خودش راضی به ازدواج با اون مرد کنه 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حدسم درست بود داداشها فردای اون روز به خونه‌هاشون برگشتند تا چندروز بابا چیزی بهم نمی‌گفت مدام تو خودش بود اون اتفاق رفتار مامان رو هم تغییر داده بود مدام تو لاک خودش بود حتی وقتی محبوبه میومد خیلی باهم پچ‌پچ نمی‌کردند میشد بگی توجهاتشون نسبت بهم بیشتر شده بود مراقب بودند چیزی نگن یا کاری نکنن که بهم بربخوره منصوره خانم همینطور که داشت از خاطرات گذشته میگفت ناگهان مابین حرفاش فریادی کشید که از ترس توی جام نشستم و خودم رو به طرفش کشیدم _چی شد منصوره خانم؟ جیغ بعدی رو کشید _وای... وای... کمرم...احساس می‌کنم جای بخیه‌هام داره باز می‌شه نفس نفس زنون ادامه داد مهره‌های کمرمه یا چیه که داره از درد می‌ترکه دوباره نفسی تازه کرد وای کمرم وای خدا بندبند استخونهام انگار که داره از هم جدا میشه و تازه علت اینکه چرا اینبار تعریف خاطراتش با ضعف و لکنت همراه شده؟ من احمق فکر می‌کردم بغض راه گلوش رو گرفته صورت سرخ و اشکهایی که گوله گوله از چشماش جاری میشه بهم فهموند این بیچاره خیلی وقته دار این درد رو تحمل می‌کنه اما حالا به چه علت بروز نمی‌داده خدا عالمه با بغض لب زدم _منصور خانم باید چکار کنم؟ همه‌داروهاتون رو که به موقع دادم بهتون و خوردین یهو یاد اون چندتا امپولی که داخل مشمای داروهاش بود افتادم _آمپولهات مال امروز بود که تزریق کنی؟ از میان دندونهایی که از شدت درد به هم قفل شده بود ناله کرد باید از غروب دوتا تزریق می‌کردم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با خود‌م گفتم فعلا که حالم خوبه چون فکر می‌کردم همون قرص و کپسولها تاثیر خودش رو داره اما الا دیگه از پا در آورد منو... _بگو الان چکار کنم ؟ من بلد نیستم آمپول بزنم _من یادت می‌دم تورو جون مامانت نهال بیا ابن امپولو برام بزن دارم می‌میرم دستام رو بالا آوردم و با حفظ صدایی که هرلحظه امکان داشت با هق‌هق گریه‌م عجین بشه لب زدم _نه تروخدا بهم رحم کن‌.. من بلد نیستم دوباره یه لحظه نفسش رو حبس کرد یهو بخاطر شدت دردی که داشت تحمل میکرد جیغ مانند گفت _گوشی بی‌بی رو بیار زنگ بزن به عاطفه نمی‌دونستم عاطفه کیه اما حرفش رو گوش کردم به سرعا به عقب چرخیدم یه لحظه احساس کردم از شدت سرعتم رگ گردن و مفاصل کتفم کش اومد برای همین درد بدی رو د همون ناحیه حس کردم اما الان وقتش نبود داغی بدی رو در کتف و گردنم احساس کردم ولی بی توجه به حالم گوشی رو برداشتم و وارد لیست مخاطبین شدم هرچی دنبال عاطفه می‌گشتم هیچ اسمی مشابه عاطفه پیدا نکردم با گریه گفتم _بخدا اسم عاطفه این تو نیست _ببخشید بی‌بی اسمش رو با الف سیو کرده پس به صفحات بالاتر برگشتم به قسمت مخاطبینی که با الف شروع میشن رسیدم امان از دست سواد بی‌بی فاطفه رو با الف و ت دو نقطه نوشته (اتفه) شبیه هر اسمی هست جز عاطفه تماس رو برقرار کردم صدای دختر جوونی پشت خط اومد _سلام خاله منصوره، چه عجب خیلی وقته منتظرِ... اجازه ندادم ادامه بده با استرس گفتم _سلام من منصوره خانم نیستم ایشون حالشون اصلا خوب نیست نیاز به کمک داره منصوره دستش رو به طرفم دراز کرد گوشی رو کناز گوشش قرار دادم به سختی لب زد _عاطفه جان میتونی همین الان یه آژانس بگیری بیای خونه‌ی بی‌بی؟ سرش رو پایین آورد و روی بالش قرار داد. گوشی رو کنار گوشم گذاستم _عاطفه خانم دستم به دامنت زود بیا اصلا حالش خوب نیست 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _چشم چشم الان راه میفتم رو کردم به منصوره خانم که بپرسم این دختره کیه احساس کردم داره شونه‌هاش تکون می‌خوره جا به جا شدم تا خوب ببینمش دیدمش که از شدت درد صورتش مچاله شده و به پهنای صورت داره اشک می‌ریزه جلوتر رفتم و بغلش کردم که جیغش بلند شد با صدای گرفته گفت _تروخدا تکونم نده دارم می‌میرم شروع به گریه کردم _منصوره خانم غلط کردم... نمی‌خواستم اینجوری بشه فکر نمی‌کردم مراقبت از شما اینقدر شما رو به دردسر بندازه و درد بکشی بخدا فکر می‌کردم حالت بهتر شده که مرخصت کردند همینجور حرف می‌زدم و قربون صدقه‌ش می‌رفتم شاید بیشتر از یه ربع هم نگذشته بود که در خونه به صدا در اومد اما برای من چند ساعت گذشت خیلی سریع به طرف حیاط پرواز کردم و بدون اینکه بپرسم کی پشت دره بازش کردم و تازه یادم افتاد که نکنه کس دیگه ای جز عاطفه باشه اما دیگه دیر شده بود ترسیده سرم رو کمی جلو بردم که دختر جوون حدودا شونزده هفده ساله ای رو مقابلم دیدم _سلام من عاطفه‌م متعجب از سن و سالش و صداش کمی عقب رفتم و به داخل تعارفش کردم وارد شد و در رو پشت سرش بست صداش پشت تلفن خیلی پخته و سن بالا نشون می‌داد ولی الان یه دختر ریزه‌ میزه‌ی لاغر کنارم ایستاده بی معطلی ازش خواستم که خودش رو به منصوره برسونه تند و فرز وارد خونه شد و با دیدن منصوره به طرفش قدم تند کرد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _ سلام منصوره خانم خوبین؟ _دارم می‌میرم عاطفه رو به من چرخید _ببخشید خانم آمپول مسکن داشته تو داروهاشون؟ هول شده جلو رفتم و مشمای داروهاش رو نشونش دادم _بله بله... این چندتاست ولی من سر در نمیارم ازشون بی درنگ مشما رو از دستم گرفت و با بررسی آمپولها دوتا سرنگ هم از داخل مشما بیرون کشید و خیلی تند و فرز آماده‌ و تزریق کرد نگاهم بین ساعت و صورت منصوره خانم در رفت و آمد بود. یه ربعی طول کشید تا از اون حالت در بیاد و کم‌کم آرامش به صورتش برگشت متوجه شدم نفس‌هاش منظم شده کمی خودم رو جلوتر کشیدم و دقیقا مقابل صورتش قرار گرفتم به چشمان بسته‌ش نگاه کردم درست حدس زدم خوابش رفته _خوابشون برد؟ به طرف صدا برگشته و به دختر جوونی که با اومدنش و سرعت عملی که داشت آرامش رو بهمون برگردوند نگاه کردم به نشانه‌ی تایید چشمام رو به ارومی روی گذاشتم آروم بلند شده و به طرف عاطفه رفتم لبخند بی‌جونی به نگاه ممتدم زد و نگاهش رو به پایین دوخت آروم زیر گوشش گفتم _بیا بریم توی اتاق پشت سرم راه افتاد وارد اتاق که شدیم تعارفش کردم بنشینه _دستت درد نکنه عاطفه جان خدا خیرت بده اگه یکم دیگه دیرتر می‌رسیدی از غصه‌ی درد کشیدن این بنده خدا خودم رو می‌کشتم _شرمنده خود منصوره خانم گفته بود صبح خدمت برسم و گرنه همین امشب میومدم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _قربون دستت بازم خیلی زود رسیدی _از اقوامشون هستی؟ فکر کنم یبارم در مراسم مادربزرگ دیدمت آره؟ _بله مراسم ختمشون خدمت رسیدم ولی از اقوامشون نیستم... من در یه درمونگاه مشعول به کار هستم که چندبار اومدم اینجا و برای بی‌بی و منصوره خانم آمپول و سرم تزریق کردم و همین‌طوری باب آشنایی ما باز شد هروقت کار پانسمان و تزریقات داشتند بنده در خدمتشون بودم سری تکون دادم بهرحال ممنونم خیلی زود خودت رو رسوندی _بله شانس آوردم داییم خونمون بود با موتورش من رو رسوند نگاهی به اطراف انداخت _فقط من نمی‌دونم حالا که اومدم شب بمونم همینجا یا برم و صبح برگردم؟ _راستش من در جریان چیزی نیستم ولی اگه خودت مشکل نداری می‌تونی بمونی _نه من که مشکل ندارم اتفاقا وسایلی که برای یه هفته نیازم میشد با خودم اوردم حالا اخر هفته یه سر می‌رم خونه و دوباره برمی‌گردم من که از حرفاش سر در نمیارم ولی این طور که معلومه منصوره خانم قبلا باهاش صحبت کرده منو باش فکر می‌کردم رو کمک من حساب کرده که خونه‌ی مادرشوهرش نرفته نگو برای خودش پرستار استخدام کرده چی فکر می‌کردم چی شد؟ فکر می‌کردم ازش مراقبت می‌کنم و از خجالتش در میام در صورتی که به خاطر اینکه امشب ناراحتم نکنه به عاطفه گفته نیاد و این طوری بیشتر هم اذیت شد طفلکی چقدر درد کشید نگاهی به عاطفه کردم پس رختخواب شما رو هم میارم براتون یاد وضعیتم افتادم حالا که این خانم پرستار منصوره خانمه بهتره بهش بگم کارای شخصیش رو خودش انجام بده تا به من هم فشار وارد نشه درسته یکم حالم بهتره اما هنوز به استراحت نیاز دارم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) صبح که از خواب بیدار شدم متوجه تعویض ملافه و تشک تخت منصوره خانم شدم و تازه یادم افتاد از وقتی از بیمارستان به خونه اومد به فکر سرویس رفتنش نبودم عاطفه دختر فرزی بود و سرعت عمل بالایی داشت با اینکه سن کمی داشت و خیلی ریزه میزه و جثه‌ی ریزی داشت اما از پس همه کارهای مربوط به بیمارش برمیومد و هیچوقت هم خستگی‌هاش رو ابراز نمی‌کرد و هرکاری رو به نحو احسنت انجام می‌داد طوری که منصوره خانم در همون روزهای ابتدایی شادابی قبل رو به دست آورده بود شب سوم در فکر نریمان بودم از وقتی رفته فقط یه بار باهام تماس گرفته بود و وقتی از شرایطم مطلع شد بهم گفت فعلا خیالم از بابت تو راحت شده ازم خواست که چند روز دیگه هم اونجا بمونم تا بیاد دنبالم و به خونه برم گردونه خونه‌ی بی‌بی کاری از دستم برای منصوره خانم برنمیومد و همین باعث میشد احساس سربار بودن بهم دست بده و از اینکه نمی‌تونستم فعلا پیش مامان برگردم بیشتر کلافه‌م می‌کرد لااقل اگه از بیمار روبروم پرستاری می‌کردم با انجام کار مفید کمتر این حس بد رو داشتم ازینکه فعلا نمی‌تونم پیش مامان باسم که بیشتر لز هرچیزی اذیتم می‌کنه کاش از اول می‌دونستم منصوره خانم رو کمک من هیچ حسابی باز نکرده و پرستار شخصی برای خودش استخدام کرده حتما با داداش به خونه برمی‌گشتم با صدای منصوره خانم به خودم اومدم _عاطفه خوابید؟ به جایی که عاطفه خوابیده بود نگاهم رو دوختم و سری به تایید تکون دادم گوشه‌ی هال از فرط خستگی خوابش برده بود _نهال امروز اونقدر خوابیدم که فکر نکنم تا صبح خوابم ببره اگه خوابت نمیاد بیا باهم حرف بزنیم قشنگ از قیافه‌ت معلومه که حسابی کلافه‌ای بیا از کوچولوت برام بگو 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _عزیز خاله چطوره؟ جلوتر رفته و خم شدم و سرش رو که به خاطر دَمَر خوابیدنش رو به پایین بود در آغوش گرفتم _ای جان از این همه توجه و مهربونیت منصوره خانم... یاد خواهرام باعث شد کمی قیافه‌م در هم بشه ازش جدا شدم و کنار تختش نشستم _هنوز خاله‌های خودش از وجودش بی‌خبرن و نمی‌دونن بچه‌م اینجا یه خاله خیلی مهربونتر از خودشون داره _ولش کن این حرفا رو جواب منو بده _خوبه خداروشکر دیگه لک بینی ندارم داروهامم دیگه چندتا دونه ازش مونده امروز که خانم آقا محمد اومده بود گفت اگه وقت سونو رفتنته هروقت خواستی دکتر بری بگو تا همراهت بیام _دستش درد نکنه لطف داره ولی چرا با اون عاطفه که هست اتفاقا درمونگاهی که قبلا می‌رفت هم پزشک زنان خوب داره و هم سونوگرافی فردا بهش میگم خودش تلفنی برات هم وقت بگیره و هروقت هم نوبتت شد خودش همراهیت کنه _قربون دستت... اون که باید بمونه پیشت _حالا چندساعت پیشم نباشه چیزیم نمیشه... نهایت خانم آقا محمد میاد پیشم کمی باهم گفتگو کردیم خوابم گرفته بود اما معلوم بود منصوره طبق گفته‌ی خودش فعلا خواب به چشماش نمیاد _منصوره خانم یه سوال شخصی بپرسم؟ همینطور که گونه‌ش رو ی بالش بود ازم خواست که کمکش کنم تا سرش رو جابجا کنه _هنوز می‌ترسم گردنم رو خیلی جابجا کنم _اتفاقا بالا نگه داشتنش خیلی به کمر فشار میاره که می‌تونی پس چپ و راست کردنش هم نمیتونه اذیتت کنه _آره راست می‌گی و قبل از اینکه واکنشی نشون بدم خودش صورتش رو جابجا کرد _ای بابا اجازه بده کمکت کنم... گفتم می‌تونی دیگه نگفتم بدون کمک این کارو انجام بده _راست گفتی خودم می‌تونم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۳۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _حالا چی می‌خواستی بپرسی؟ برای اینکه صورتش رو ببینم خووم رو جلو کشیدم تا دقیقا مقابلش قرار بگیرم _ چرا دوست نداشت بری منزل مادرشوهرت؟ _ آخه اون بنده خدا بعد از این همه سال تازه کمی اوضاع مالیش خوب شده اونم با کمک داماد بزرگه‌ش چشمش رو هم که عمل کرده دختراش مدام در خدمتش بودند من می‌رفتم‌ اونجا اجازه نمی‌داد خودم هزینه‌هارو تقبل کنم هزینه‌ی خورد و خوراک منم میفتاد به دوش اونها ضمن اینکه خودش هم فعلا توانایی و شرایط نگهداری از من رو نداشت دلمم نمی‌خواست خواهرشوهرام به زحمت بیفتند تن صداش رو پایین آورد _عاطفه هنوز خوابه؟ نیم نگاهی بهش انداختم _آره طفلکی از زور خستگی بیهوش شده _این طفلکی هم مادر نداره دوتا برادر کوچک داره و پدری که مدتهاست بیماره و نمیتونه سرکار بره این بچه از پونزده سالگی داره کار می‌کنه بعد از تصادفم یمدت اومد از من پرستاری کرد باز هم تن صداش رو پایین تر آورد _از حضورش انگیزه و آرامش می‌گیرم برای همین خیلی وقتا حتی اگه خیلی هم نیاز نباشه می‌گم بیاو کمکم که هم یه دستمزدی بهش بدم و هم خودم حالم بهتر شه نگاهی به دختر روبروم کردم _طفلکی _اینجوری نگو بشنوه بهش برمی‌خوره برای توهم تعریف که کردم برای اینه که سوال دومت رو هم پاسخ داده باشم سوالی نگاهش کردم _کدوم سوال لبخندی زد _اینکه چرا پیش خونواده‌ی خودم نمی‌رم دیگه از حرفش خنده‌م گرفت _چقدر شما باهوشی... ولی دیکه این سوال رو روم نمی‌شد ازتون بپرسم یا حسرت ادامه داد _اگه به موقع ازدواج کرده بودم الان دوتا دختر به سن شما دوتا گل دختر داشتم اما حیف که قسمتم نشد و حتی همون یه دونه پسرمم خدا نخواست داشته باشم اشک توی چشماش جمع شد _دلم نمیخواد به اون روزا فکر کنم... الان پسرم تو بهشته چرا باید با ناراحتی خودم باعث ناراحتیش بشم؟ در مورد اینکه چرا پیش خونواده‌ی خودمم نمی‌رم ترجیح میدم بعدا جواب بدم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) برای فرار از خاطرات تلخ پسر کوچولوی پرپر شده‌ش خیلی سریع رفت سراغ خاطرات خیلی دورتر و شروع به تعریف کرد _تا چند وقت منتظر شدم تا مامان یا بابا و برادرام نظرم رو در مورد خواستگاری صمد شوهر طوبی بپرسن تا اینکه بالاخره انتظارم به پایان رسید. یه روز جمعه که دوباره برادرام به خونمون اومدند من توی آشپزخونه مشغول آماده کردن میوه بودم که داداش ناصر سرکی توی اشپزخونه کشید و گفت که بابا کارت داره بیا پیشش وقتی به هال رفتم بابا با برادرام مشغول گفتگو بود متوجه حضورم که شد پرسید _چی شد دخترم فکراتو کردی؟ نگاهی گذرا به همه انداختم و لب زدم _من فکرامو کردم جوابم منفیه. همه نگاه‌های پرسشی و متعجبشون رو دوخته بودند بهم. ناصر گفت: _ قرار بود خوب فکرات رو بکنی. عزیزِ من عجله نکن باز هم فکر کن همه ی جوانب رو بسنج. _سنجیدم داداش. چون دوست ندارم زندگیم روی بنای زندگی یکی دیگه بسازم. ازدواج یعنی شروع زندگی . ولی این مدل ازدواجِ من یعنی پایان زندگی طوبی مطمئنم اون هیچ وقت راضی نمیشه هوو بیاد توی زندگیش من می‌فهمم حالش رو اونم بنا به مصلحت مجبور شده رضایت بده درست مثل من که باید مصلحت اندیشی کنم تا یکی از همین خواستگارهای نامعقولم رو انتخاب کنم. من دلم نمی‌خواد برای خوشبخت شدن خودم یکی دیگه رو بدبخت کنم. معلومه همه از تصمیمم ناراحت شدند. باد همه‌شون خوابیده. _می‌فهمم درکتون می‌کنم همه‌ی شما نگران آینده‌ی من و زندگیم هستید . خدا بزرگه. بخدا اگه یه عمر تنهایی بکشم و منت شماها رو بکشم که هوام رو داشته باشید برام شیرینتر از اینه که بشم خانوم خونه‌ی خودم و آه طوبی پشت زندگیم باشه. مامان خواست حرفی بزنه که بابا اجازه نداد _خیلی خب پس جوابت منفیه... مامانت تا فردا جوابتو بهشون میده. توکل به خدا تا خودش چی بخواد و چی مقدر کنه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) واااای باورم نمیشد حال آدمی رو داشتم که برای زنده موندن و نجات از غرق شدن ساعتها شنا کرده و دست و پا زده و حالا به ساحل رسیده . نفس راحتی کشیدم . رو به بابا کردم همه‌ی حس تشکر و قدردانیم رو توی صدام پاشیدم ‌و ممنونی زیر لب گفتم. دیگه نموندم تا حس و حال بقیه رو رصد کنم و به طرف بیرون اتاق رفتم محبوبه و زنداداشها جلوی در جمع شده بودند پس از اینجا حرفامون رو می‌شنیدند نگرانی تو نگاهشون موج میزنه لبخندی که از خوشحالی واکنش بابا روی لبم بود رو عمیق‌ترش کردم. به سراغ بچه ها رفتم و به حیاط بردمشون تا بتونم هیجان شادی و شعف درونیم رو با اونها سهیم بشم و تخلیه کنم. متوجه حضور خانم‌های خانواده پشت پنجره شدم. اما بی‌توجه به همه‌شون با بچه ها دنبال هم می‌دویدیم و شادی می‌کردم خدایا شکرت که حالم خوبه. این حال خوب رو هیچ‌وقت ازم نگیر. اما صد حیف که خوشی‌های زندگی من همیشه عمر کوتاهی داشتند. اصرارهای ننه شمسی و اعلام رضایت طوبی برای ازدواج مجدد شوهرش دوباره خانواده ی من رو به تکاپو انداخته بود تا نگرانی‌هایی که بابت آینده و زندگیم دارند رو هموار کنند. و هرروز یکی‌شون می‌اومد و باهام حرف می‌زد و از سختی های تنهایی و ادامه ی زندگی بدون ازدواج می‌گفت... و هر بار جواب من همونی بود که قبلا گفته بودم. تا اینکه همه‌ی اهالی محل اعم از مامان و بابا و اغلب همسایه‌ها برای شرکت در مراسم ختم یکی از همسایگان به مسجد رفتند . توی خونه تنها بودم که صدای زنگ خونه منو به طرف در حیاط کشوند. باورم نمی‌شد اومده باشه خونه‌ی ما . با تعجب نگاهش می‌کردم، حتی سلام کردن هم یادم رفته بود. باسلامی که داد به خودم اومدم. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تعارفش کردم که وارد بشه. با اینکه خطایی مرتکب نشده بودم اما نمیدونم دلیل اینهمه خجالتم چی بود؟ داخل حیاط اومد تعارفش کردم به داخل خونه بیاد که بی هیچ حرفی جلو افتاد و وارد هال شد و کنار دیوار ایستاد دوباره تعارفش کردم بنشینه قصد فرار داشتم پس به بهونه‌ی پذیرایی خواستم به آشپزخونه برم که صدام کرد منصوره‌جان نیومدم مهمونی... بیا بشین باهات کار دارم تا مامان و بابات نیومدن می‌خوام حرفام رو بزنم و برم. مثل آدمای خطاکار نگاهش کردم ، طوبی جان به خدا من جواب منفی دادم. شوهرت و مادرش هرروز یکی رو می‌فرستند وساطت. دستاش رو به نشونه‌ی استپ بالا گرفت. و بعدم کنارش رو نشون داد و ادامه داد _بشین من تورو خوب می‌شناسم می‌دونم چطور آدمی هستی . پس نگران من نباش تو مثل خواهرم می‌مونی منصوره. کمی با فاصله اما روبروش نشستم. ببین منصوره خودت دیگه همه چی رو می‌دونی. مشکل نازایی من جدّیه و دکترا گفتند هیچوقت بچه‌دار نمی‌شم. به آرومی گفتم _آره می‌دونم ولی به خدا دلیل نمی‌شه مجبور باشی برای شوهرت زن بگیری _اجازه بده اول حرفام رو بگم شرمنده لب زدم _ببخشید _ شوهرم بچه خیلی دوست داشت مقصر خودم بودم که داروی ضد بارداری مصرف می‌کردم . در جریانی که پدرو مادرم رو باهم توی اون حادثه‌ی کذایی از دست دادم _بله یادمه توی زلزله‌ی بم وقتی برای مهمونی به اونجا رفته بودند _درسته... با چشمان اشک‌آلود ادامه داد _اون روزها حالم خیلی بد بود و افسرده شده بودم... همون ایام فهمیدم باردار شدم فکر اینکه مادرم نیست که بیاد و ازم مواظبت کنه داشت دیوونه‌م می‌کرد بی‌خبر از شوهرم رفتم پیش قابله و کلی ازین داروهای علفی و زعفرون و این چیزا مصرف کردم تا سقطش کنم حتی دور از چشم شوهرم به شهر رفتم و از یه جایی یه داروی خیلی گرون خریدم و بالاخره بچه سقط شد خودم خیلی اذیت شدم اما خوشحال بودم که فعلا از شرش خلاص شدم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دوسال طول کشید تا دوباره باردار شدم اون موقع دیگه با مرگ پدر ومادرم کنار اومده بودم وقتی دکتر رفتم نمی‌دونم چطور از روی ازمایش ها و این چیزا متوجه سقط قبلیم شد دکتر همون موقع گفت چون گروه خونم منفیه و شوهرم مثبت باید موقع بارداری قبلی یه آمپولی رو می‌زدم تا دفعات بعدی برای بارداری به مشکل نخورم. من که این چیزا رو نمی‌دونستم. برای همین گفت هر بار که بچه‌دار بشم مشکل ایجاد می‌شه و بچه خود به خود سقط می‌شه یا یه چیزی شبیه این... من که دقیق سر در نیاوردم ولی دیگه نباید بچه دار بشم. نمی‌دونی اینکه بی‌خبر از شوهرم بچه رو سقط کردم چقدر برام گرون تموم شد. صمد داشت طلاقم می‌داد ناراحت بود که بی خبر از اون و بدون مشورت و سرخود تصمیم گرفته بودم. خیلی التماسش کردم که از فکر طلاق بیرون بیاد . خودت میدونی فقط دوتا خواهر دارم تو دنیا. من که نمی‌تونستم سربار زندگی اونا بشم. صمد آدم بدی نیست اوایل خیلی بدقلقی کرد اما اخرش مردونگی کرد و آبروم رو پیش کسی نبرد و نگفت چه خطایی کردم و تصمیمی داشته طلاقم بده فقط به همه گفتیم بچه دار نمی‌شم‌. امروز و فردام نشه بالاخره یه روز به خاطر بچه کم میاره و میره زن بگیره... خصوصا که ازم کینه هم داره. من تورو می‌شناسم. تو دختر خوب و باخدایی هستی انسانیت سرت میشه. اگه قرار باشه یه روزی حضور یه زن رو تو زندگیم تحمل کنم کی بهتر از تو، خوب می‌شناسمت می‌دونم اهل دوز و کلک و دور زدن نیستی حتی با دشمنات از در دوستی وارد می‌شی چه برسه به من که چند سال باهم تو یه مدرسه درس خوندیم و تو یه محل باهمدیگه هم بازی بودیم و باهم قد کشیدیم. اون می‌گفت و من بیشتر دلم براش می‌سوخت . اونم مثل من بدبخت بود . لااقل من پدرومادر و برادر داشتم اما اون بجز شوهرش هیچ تکیه گاهی نداشت که اون رو هم به خاطر اشتباهی که مرتکب شده بود باید با کسی شریک می‌شد. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) داشت نگاهم می‌کرد و منتظر جوابم بود. سرم رو بالا گرفتم روی نگاه کردن به چشمهاش رو نداشتم پس همینطور که نگاهم به گلهای چادرش بود گفتم : نمی‌دونم چی بگم من اصلا از اینکه زن دوم باشم خوشم نمیاد. تو الان این حرفا رو می‌زنی و می‌گی که راضی هستی، (به اینجای حرف که رسیدم روم نشد اسم شوهرش رو به زبون بیارم پس به جای اسم و بجای لفظ شوهرت دنبال کلمه‌ی مناسب‌تر گشتم) گفتم _درسته به زبون راضی هستی مردت رو با کس دیگه‌ای شریک بشی اما خودتم خوب می‌دونی که سخته. هم برای خودت و هم اونی که شریکت بشه. تو الان مثل یه خواهر بهم نگاه می‌کنی یا من به تو مثل یه دوستِ قدیمی اما وقتی (باز هم بسختی ادامه دادم) وقتی اون زندگی رو شریک بشیم می‌شیم رقیب همدیگه. و دوتا رقیب تو زندگی زناشویی هیچ‌وقت چشم دیدن همدیگه رو ندارن. من خودم رو می‌شناسم نمی‌تونم تو همچین زندگی‌ای دووم بیارم. دلخوری از حرفام توی نگاهش معلوم بود ولی چیزی بروز نداد فقط گفت: ببین الان ما دوتا باید یه تصمیمی بگیریم من‌که راهی برام نمونده بالاخره باید وجود یه زن دیگه رو توی زندگیم بپذیرم . تو هم قبول کن با شرایطی که برات پیش اومده دیگه فکر نکنم آدمی بهتر از شوهر من که خودش یا خونواده ش راضی باشن برای خواستگاری بیاد سراغت. پس به نفع هردومونه. بهتره به عنوان یه موقعیت خوب بهش نگاه کنیم. بهتر نیست دوستانه در موردش فکر کنیم و باهم کنار بیاییم؟ از حرفاش ناراحت شده بودم اما منم متقابلا چیزی بروز ندادم. نچی کردم و گفتم چرا به فکر درمان خودت نیستی؟ شاید یروزی بتونی بچه دار بشی. _من تا وقتی با شوهرم زندگی کنم بچه دار شدن برام غیر قابل امکانه . مگه اینگه طلاق بگیرم و با مردی دیگه ازدواج کنم که گروه خونیش شبیه خودم باشه و این موضوع هم که نشدنیه. پس من تا عمر دارمو با شوهر خودم زندگی می‌کنم نمی‌تونم بچه‌دار بشم. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) برای اینکه به این بحث مسخره و خواستگاری شوهرش از من خاتمه بدم چشم دوختم به نگاهش و گفتم ببین طوبی جان اونجوری که تو در مورد من فکر می‌کنی نیست. من خودم رو بهتر از هر کسی می‌شناسم نمی‌تونم هووی خوبی برات باشم. شاید تو بتونی شراکت رو قبول کنی اما من تاب نمیارم مطمئن باش اگه من هووت می‌شدم از هر هووی دیگه‌ای بدترم پس بیخیال من شو . برای اینکه ادامه نده سریع پا شدم و به آشپزخونه رفتم. سینی چای رو آماده کردم و وقتی برگشتم دیدمش که داشت از در خونه بیرون می‌رفت بی صدا با سینی توی دستم دنبالش رفتم کفش‌هاش رو پاش کرد و برگشت طولانی چشم دوخت به نگاهم انگار داشت التماس می‌کرد. وقتی دید چیزی نمی‌گم و واکنشی نشون نمی‌دم راهش رو کشید و رفت. نمیدونم کارم درست بود یا نه اما من خودم رو می‌شناختم . نمی‌تونستم توی چنین زندگی دووم بیارم. سقط جنین گناه بزرگی بود و تاوان سختی برای طوبی داشت اون حالا مجبور بود به خاطر اشتباهش تاوان پس بده اونم چی؟ برای شوهرش زن بگیره. دلم خیلی براش می‌سوخت زمزمه کردم راستی نگفت توبه هم کرده یا نه؟ اون بیچاره که داره تاوان گناه و خطا و جفایی که در حق اون جنین و خودش و شوهرش کرده رو توی این دنیا به سختی پس میده ، لااقل توبه کنه تا دیگه برای اون دنیا بی‌حساب باشه. 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
عصبی تو چشم‌هام زل رد _واسه چی با اون اومدی؟ سوال و جواب مرتضی شروع شد. خاله به سختی نشست و گفت _میشه بعد ناهار؟ _تا نفهمم از گلوم پایین نمیره اگر ترس از دایی نبود الان‌عمرا جوابش رو میدادم. _ تو دانشگاه یه گروه شدیم. قرار شد یکی بره از استاد جزوه بگیره بقیه از روش کپی کنن. من رفتم‌ گرفتم ولی امروز یادم‌رفت ببرم دانشگاه. آقای موسوی گفت‌ هم‌ میرسونم هم جزوه ها رو میگیره ببره برای همه کپی کنه طلبکار تر از قبل گفت _آقای موسوی غلط کرد با تو! صبر میکرد فردا میبردی. _تو خودت دانشگاه رفتی، نمیدونی یه روزم برای دانشجو یه روزه؟! _آدرس میدادی خودش بیاد بگیره. حتما باید میشستی هرهر و کرکر راه مینداختی؟ _هرهر کرکر کجا بود! گفتم بمونید تا براتون بیارم بیچاره لبخند زد تشکر کرد! که تو امونش ندادی کلافه چشم هاش رو بست _من این چرت و پرت ها حالیم نیست. بار آخرت باشه که سوار ماشین شخصی میشی. با اتوبوس میری میای.‌ فهمیدی؟ _باشه ایستاد _باشه نه، چشم https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۷۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نیم ساعت بعد از رفتن طوبی، مامان به خونه برگشت. چیزی از اومدن مهمون ویژه‌م بهش نگفتم. چون مجبورم می‌کرد حرفهاش رو براش تعریف کنم و اونوقت این مامان ساده‌ی من شرایط رو برای خوشبخت شدنم مهیا می‌دید و دیگه ولم نمی‌کرد ، تازه ممکن بود به بابا یا بقیه‌ی اعضای خونواده هم بگه و دوباره جریانات یک هفته‌ی گذشته از نو شروع بشه. خسته شدم بس که برای هر کدوم جداگانه دلایلم رو توضیح دادم. از چهره‌ی مامان معلومه که ناراحته، توی دلم خالی شد، نکنه فهمیده طوبی اینجا بوده و می‌دونه آب پاکی رو ریختم رو دستش؟ امروز از محبوبه خبری نیست حتما مثل دیروز خونه‌ی مادرشوهرشه. مامان با خودش چیزی رو زمزمه میکرد و همزمان بینی‌ش‌رو بالا می‌کشید معلومه بغض داره. مقابلش رفتم و نگاهی به صورتش انداختم بینی سرخ و چشمای اشک آلودش بهم می‌گفت از چیزی ناراحته و دلش درد دل می‌خواد. این روزها مامان همه‌ی غم و غصه‌هاش مربوط به منه، و تنها محرم اَسرارش هم محبوبه که ایشون هم دو روزه به ما سر نزده. روبروی مامان نشستم دست روی شونه‌ش گذاشتم و لب زدم _مامان جان چی شده از چی ناراحتی؟ انگار منتظر همین تلنگر بود اشکهاش راهشون رو پیدا کردند و شروع کرد به تعریف کردن _توی مسجد منیر خانم رو ندیدم از همسایه ها حالشو پرسیدم که گفتن برای پسرش رفته شهرستان خودشون خواستگاری یکی از دخترای فامیلشون. با خنده گفتم _برای پسرش زن بگیره گریه کردن داره؟ پر غصه و اخم آلود نگاهم کرد _آخه مامان جان دورت بگردم چرا بخاطر این چیزا خودتو ناراحت میکنی؟ شماها که همه ی امیدتون برای خوشبخت شدن من پسر ننه شمسی بود حالا چرا باید از ازدواج پسر منیر خانم ناراحت بشی؟ نمی‌دونم مادر ،ته دلم امید داشتم خدا به دلش بندازه و پا پیش بذاره. اما حالا که تو به شوهر طوبی جواب مثبت ندادی یکم امید به اینا داشتم که اونم ناامید شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨