eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
784 عکس
422 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ســلام ❤️صبح زیباتون بخیـر🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۳ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) باشه ناهارت رو بذار بیا،
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) با صدای مامان که گفت: «نرگس جان، پاشو برو خونتون، ناصر تنهاست.» از فکر بیرون اومدم و نگاهمو دوختم بهش. — باشه، الان میرم. داشتم به حرفای شما فکر می‌کردم... همه‌ش درسته، فقط دعا کن بتونم از پسش بربیام. کارای خونه، رسیدگی به ناصر، حالا اگه این قضیه رو هم اضافه کنم، وقت کم میارم. مامانم اومد تو حرفم: — خدا رو شکر دست و بالت بازه، یکیو بیار توی نظافت خونه و آشپزی کمکت کنه. حالا نخواستی هر روزم بیاد، هفته‌ای دو سه بار خوبه، هم خونه‌تو تمیز و مرتب کنه، هم چند جور خورشت درست کنه بذاری تو یخچال، خودتم فقط برنج درست می‌کنی. این‌جوری خیالت از ناهار و شام راحت‌تره و می‌تونی بهتر به بچه‌هات برسی. لبخندی زدم. — اینم پیشنهاد خوبیه! مامان سری تکون داد و گفت: — برو همه اینا رو توی یه دفتر بنویس، برنامه‌ریزی کن و همتت رو بکار بگیر که فقط تو حرف نمونه! بهش نزدیک شدم، دست انداختم دور گردنش، صورتشو بوسیدم و گفتم: — ممنونم از راهنماییات، مامان. لبخند قشنگی زد. — منم ازت ممنونم! ماشاالله هرچی تو بچگی و نوجوونی اذیت کردی، حالا عاقل شدی. یه چیزی هم بگم، ناراحت نمیشی؟ جانم بگو من هیچ وقت از حرفهای شما ناراحت نمیشم مامانم تبسمی زد یه وقت نگی مامانم به جای اینکه بیاد کمکم، میگه یکیو بیار! به جون مامان، کمرم خیلی درد می‌کنه، فقط می‌تونم بچه‌هاتو نگه دارم. به علی‌اصغر و زری هم گفتم که من، بچه‌هاتونو نگه می‌دارم، ولی نمی‌تونم تو کارای خونه کمکتون کنم. لبمو گاز گرفتم و کشدار گفتم — وااای مامان، این چه حرفیه؟! من کی ازت توقع دارم بیای خونه‌مو جارو کنی و ظرف بشوری؟ همین که حواست به زندگیمونه، یه دنیا ازت ممنونم. الانم کلی حرفای خوب زدی، ان‌شاءالله میرم و با توکل به خدا شروع می‌کنم. اگر کاری نداری من برم — نه قربونت برم، برو عزیزم، خدا پشت و پناهت. ازش خداحافظی کردم و اومدم خونه. هنوز پامو درست نذاشته بودم تو، که ناصر با دلخوری گفت: — ساعتو نگاه کن! این بود زود اومدنت؟ سرمو چرخوندم سمت ساعت. عقربه‌ها یازده و نیمو نشون میدن. رو کردم بهش: — ده و نیم رفتم، الان یازده و نیمه. فقط یه ساعت پیش مامانم بودم. با دلخوری جواب داد: — یه ساعت برای منی که تک و تنها تو خونه نشستم، کمه؟ دیدم اگه جواب بدم، بحث کش پیدا می‌کنه. برای اینکه تمومش کنم، رفتم کنارش نشستم و لبخند زدم. جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۳۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله(لواسانی) با صدای مامان که گفت: «
\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ به قلم (لواسانی) ناصر کامل چرخید سمتم، نگاه عمیقی بهم انداخت و بعد از یه مکث کوتاه گفت: — میای بریم شاه‌عبدالعظیم؟ بی‌معطلی جواب دادم: — آره عزیزم، اتفاقاً منم دلم هوای یه زیارت کرده. ابروهاشو بالا انداخت. — ولی با بچه‌ها نه، خودمون دوتا. تو دلم گفتم: بدون بچه‌ها که نمیشه! آخه من چطوری زینب رو، با این اوضاع و احوال، تنها بذارم؟ اما به ناصر هم نمی‌تونستم "نه" بگم. یه فکری تو ذهنم جرقه زد. حالا میگم باشه، بعداً یه راهی پیدا می‌کنم. ناصر سری تکون داد: — چی شد نرگس؟ چرا ساکتی؟ یه لبخند مصنوعی زدم. — مگه میشه روی فرمان قبله‌ی عالم حرف آورد؟ هر وقت تو بگی، من آماده‌ام! یه لبخند پنهونی زد. — پس، شب جمعه میریم. — به‌به! خیلی هم عالی! از کنارش بلند شدم و اومدم آشپزخونه. برنج رو گذاشتم دم کردم، سیب‌زمینی پوست گرفتم و خلال کردم. ریختم تو ماهیتابه و سرخ شدن. هم‌زمان که دستم مشغول بود، فکرم رفت سمت اینکه به عمه حاجر بگم بیاد پیش بچه‌ها. خدا کنه کار نداشته باشه و بیاد اینجا... فعلاً زینب رو هم از مدرسه خودم می‌برم و میارمش. نگاهم افتاد به ساعت؛ دوازده و ده دقیقه‌ست. سریع رفتم کنار جالباسی و آماده شدم. ناصر پرسید: — کجا میری؟ — میرم زینب رو بیارم. — مگه امیرحسین و عزیز نمیرن دنبالش؟ — چرا، ولی یه کم با امیرحسین سازشون نمیشه، اذیت میشه. — چطور تا حالا اذیت نمی‌شد، از الان به بعد اذیت میشه؟ تو دلم گفتم: خدایا کمکم کن، نمی‌تونم حقیقت رو بهش بگم. اگه بفهمه، حالش بد میشه. اومدم جلوش ایستادم، خودم رو مظلوم کردم — بذار برم دیگه ناصر، همه‌ی مامانا میرن دنبال بچه‌هاشون. منم دوست دارم برم دنبال زینب، زینبم دوست داره که من دنبالش برم. آهی کشید و سر تکون داد. — باشه، برو. منم باید یاد بگیرم به تنهایی عادت کنم. صبح یه بار رفتی مدرسه، از اونجا رفتی خونه‌ی مامانت، حالا دوباره داری میری مدرسه. باشه، برو به کارت برس. دلم براش سوخت. با اینکه سعی میکنم تنهاش نگذارم، ولی نمیشه. مدام یه کاری پیش میاد، اونم کارایی که اگه انجامشون ندم، به زندگیم آسیب می‌رسید. خم شدم، پیشونیشو بوسیدم... منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم: «سکوت نشونه رضایت درسته؟» هرچی صبر کردم، حرفی نزد. ملتمسانه گفتم: «یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. می‌خوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️ این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏 ⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌ پارت اول👇👇 ╲\╭┓https://eitaa.com/chatreshohada/78183 ╭‌🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\
هدایت شده از  صراط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی به اینهایی که چیزی از آشپزی نمیدونن یاد بده آب رو داخل روغن درحال سوختن نریزن😖 همه رو به فنا داد😐 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️آقای پزشکیان اجـازه صـادر شـد... حتما تا آخر ببینید. 🇮🇷 🇵🇸@siyasichanel