eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
791 عکس
414 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_123 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) بعد از صرف صبحانه، خاله رو کرد به جمع دست همتون درد نکنه، از مهمانوازیتون خیلی ممنونم، بی صبرانه منتظرم شما تشریف بیارید کنگاور، من در خدمت شما باشم، در کنار شما خیلی به من خوش گذشت، اینجا چیزی که از همه‌ چی برام بهتر بود، شرایط زندگی مریم، اینکه میبینم مریم اینجا پیش شما، چقدر خوشحال و خوشبخته، خدا میدونه که چقدر خوشحالم مادر شوهرم خنده پهنی زد همه اینهایی که گفتید، از خوبی خودتونه، خودتون خوبید، ماها رو خوب میبیند، منم خیلی خوشحالم که شما اینجا بهتون خوش گذشته خاله با خنده رو کرد به احمدرضا پاشو من رو ببر از همونجایی که اوردی همگی خندیدیم حاج رضا رو کرد به خاله بلیط رزرو کردید _نه میرم ترمینال ماشین هست، بلیط رو هم همونجا میگیرم خاله کبری بلند شد، رفت نزدیک پدر مادر مادر شوهرم، با اونها خدا حافظی کرد، رو کرد به احمد رضا، الهی خیر ببینی، ساکهای من رو بزار توی ماشین _چشم حتما نشستیم توی ماشین، اومدیم ترمینال، خاله سوار اتوبوس شد رفت، غم دل من رو گرفت، خاله کبری بوی مامانم رو میده، یه لحظه احساس کردم، مامانم از کنارم رفت، بغض کردم، اشک توی چشمم جمع شد احمد رضا سر چرخوند سمت من ببینمت مریم، نگاهش کردم گریه میکنی؟ اشکهام از چشمم فرو ریخت، گفتم احمد رضا من توی این دنیا دو نفر رو دارم، یکی تویی، یکی هم خاله کبری دست من رو گرفت مریم جان آدم که خدا داره، کل دنیا برای اونه، و هرکی خدا نداشته باشه، پادشاهم که باشه هیچ کسی رو نداره، الحمدلله که تو دختر مومنی هستی، پس بدون که بی کَس و کار نیستی حرفش ارومم کرد، نفس بلندی کشیدم بله تو درست میگی... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_124 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) سوار ماشین شدیم، برگردیم خونه، احمد رضا کنار یک مغازه لوازم ورزشی نگه داشت به من گفت پاشو بیا پایین می خوام اینجا یک فوتبال دستی بخرم از ماشین پیاده شدیم نرسیده به مغازه گفتم چطور شده که به فکر خرید فوتبال دستی افتادی _چیکار کنم نمیزاری با داداشم برم بیرون، به خودم گفتم یه فوتبال دستی بگیرم شب ها یک ساعتی با هم بازی کنیم دستش رو گرفتم و گفتم با من هم بازی میکنی‌یا خندید گفت باشه با تو هم بازی میکنم فوتبال دستی بزرگی خریدیم و گذاشتیم توی ماشین اومدیم خونه، جای خالی خاله رو احساس کردم، احمد رضا رو کرد به من مریم جان من میرم مغازه، به خاطر خاله این چند روز نرفتم ، بابا حسابی دست تنهاست، احتمالا ناهار هم نیام، چون باید برم برای مغازه خرید کنم باشه برو خدا به همراهت، منم عصر میرم مسجد جلسه بسیج، باشه برو، خدا حافظ خدا به همراهت ساعت چهار بعد از ظهر رفتم مسجد، زیارت عاشورای دلچسبی خوندیم، از مسجد اومدم بیرون، سبزی خوردن، خریدم، اومدم خونه، اذان مغرب رو گفتن، وضو گرفتم، سر نماز بودم احمد رضا اومد، سلام نمازم رو دادم، رو. کردم بهش سلام خسته نباشی سلام ممنون رفتی خرید کردی؟ نه بابا ادوات کشاورزی رو سفارش داده بود، من رفتم سر زمین، یه خورده ام بلال آوردم گذاشتم توی ایون عه چه خوب دستت درد نکنه، پس بریم منقل آتیش درست کنیم، بپزیمشون ذغال ریختیم توی منقل، یه آتیش درست کردیم، بلال ها رو گذاشتیم روی منقل، احمد رضا گفت، تو باد بزن، مواظب باش نسوزه من یه زنگ بزنم به علی رضا احمدرضا شماره علی رضا رو گرفت سلام داداش بیا خونه داریم بلال کباب میکنیم این چه حرفیه حالا بیا خونه منتظرم خدا حافظ گوشی رو گذاشت تو اتاق، رو. کردم بهش چی گفت میگه چی شده یاد من افتادی؟ _حالا میاد؟ آره گفت الان میام، تو برو روسری چادرت رو سرت کن چشمی گفتم رفتم توی اتاق روسری و. مانتو پوشیدم، چادر توی خونه ایم رو سرم کردم، اومدم توی ایون، بلال‌ها رو کباب کردیم، گذاشتیم توی آب نمک، بردیم توی اتاق مادر شوهرم، علی رضا اومد سلام به همگی، به به بلال، چه خوب که یاد منم بودید نشست، یه بلال برداشت، تا تهش رو خورد، رو کرد به من و احمد رضا دستتون درد نکنه، بلند شد بره علی رضا گفت کجا میری رفیقهام سر کوچه هستن میرم پیش اونها برو توی اتاق ما، یه فوتبال دستی خریدم، بیار یه دو دست بازی کنیم بعدن برو... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روحشان شاد یادشان گرامی 🌹😔🌹😔🌹😔 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 صحبت های دردناک شهید سلیمانی ✅ جای خالی اندیشه ها و مبانی امام و رهبری در حوزه و دانشگاه 🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹 🍃┅🦋🍃┅─╮ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada ╰─┅🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 می دانید علی اکبر رنجبر چه زمانی به شهادت رسید؟ آن روزی که روحانی برای رضایت فرانسه پلیس را خلع سلاح کرد؛ کسانی که امروز اعتراض رئیسی به کتک زدن اراذل در وسط خیابان را عامل این جنایت معرفی می کنند در صدد عوض کردن جای جلاد و شهید هستند... ✍️ حسن صادقی‌نژاد
✊او ایستاد پاے امام زمان خویش ... 💐 امروز ۱۴ آبان سالروز شهادت مدافع حرم" " گرامے باد. 🌹 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada 🦋🦋🦋
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_125 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) علی رضا رفت از توی اتاق ما فوتبال دستی رو اورد، نسشتن به بازی کردن، هیم برای هم کُری میخوندن، گرم بازی شدن، چنان بازی رو جدی گرفتن که انگار مسابقه جهانیِ، تایم بازیشون رو روی نیم ساعت گذاشتن، دست اول رو علی رضا برد، سرگرم بازی برای دست دوم شدن، گوشی علی رضا زنگ خورد، همینطوری که داشت بازی میکرد، گفت بابا گوشی من رو جواب میدید پدر شوهرم گوشیش رو برداشت بله بفرمایید سلام صدا زد علی رضا میگه فرشادم، باهات کار داره بهش بگو نمیتونه بیاد، کارم تموم شه خودم بهش زنگ میزنم تو دلم گفتم، ترفند احمد رضا گرفت، واقعا میخواد باهاش رفیق بشه، خیلی عالیه میشه، ولی باید بهش بگم، یه وقت، نشه، نو بیاد به بازار کهنه بشه دل آزار، اینقدر با داداشت رفیق نشی که من رو فراموش کنی، بازیشون واقعا تماشاییه، سه دست بازی کردن، دوستش رو علی رضا برد یه دستشم احمد رضا، فوتبال دستی رو جمع کردن، علی رضا رو کرد به من و احمد رضا یه فیلم جنگی دارم، خفن، میاید ببینیم من گفتم اره، من خیلی فیلم های جنگی دوست دارم یه فلش گذاشت توی تلوزیون، یه فیلم یک ساعته و نیمه پرهیجان رو همگی دیدیم، بعد از فیلم، شام خوردیم، بعد از شام بلند شدیم، شب بخیر گفتیم، خواستیم از در اتاق بیایم بیرون، علی رضا گفت این فوتبال دستی رو با منگنه زدن، مقاومتش کمه، من فردا با میخ و. چسب جوب محکمش میکنم احمدرضا گفت آره، کار خوبی میکنی محکمش کن، اومدیم اتاق خودمون. چادر مانتو روسریم رو در آوردم شطرنج رو آوردم، گذاشتم روی میز پذیرایی، رو کردم به احمد رضا بیا بشین بازی کنیم لبخندی زد حسود خانم قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم حسود زنته، بیا بشین بازی کنیم لباس هاش رو عوض کرد نشست رو به روی من، انگشت رو گذاشت روی بینی‌ایم، ابرو داد بالا دیگه نبینم از این حرفها به زن خوشگل من بگی ها هر دو. زدیم زیر خنده... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾