#پارت_141
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
چون نباید سوء استفاده کنی .
ان شاالله هروقت رفتی سر زندگی خودت هرچی خواستی بگو برات بخره .
اخه من ویترین میخوام .
بزار بابات کمد تونو بخره شاید ویترین هم داشته باشه
راستی نرگس ، خانوم قربانی یه پاکت آورد گفت برای نرگسه ، خانوم مشاوره داده
کجاست برم برش دارم ؟
گذاشتمش روی یخچال تو قدت نمی رسه الان برات میارمش .
با مامانم رفتم توی آشپزخونه . نامه رو ازش گرفتم .
اوردم توی اتاقم نشستم روی تخت نامه رو باز کردم .
نوشته بود
راههای مبارزه با خجالت ...
داشتم میخوندم مامانم اومد توی اتاقم . فوری برگه رو تا کردم گذاشتم زیر بالشتم .
نرگس جان چی نوشته ؟
من خجالت میکشم بگم خودت بخون .
مامانم برگه رو گرفت خوند .
نرگس جان خیلی خوب گفته بخون به همشون عمل کن .
سرمو به تایید تکون دادم .
مامانم رفت . برگه مشاوره ، رو برداشتم شروع کردم به خوندن . رفتم تو فکر چه جوری به اینهایی که خانم کاوه گفته عمل کنم من اصلا روم نمیشه . روی تختم دراز کشیده بودم . صدای زنگ پیامک گوشیم اومد . بازش کردم .
سلام . فردا صبح میام دنبالت بریم اسب سواری یادت بدم
فردا امتحان ریاضی دارم باید بخونم . جمعه بریم
الان بشین بخون
میخواستم بخونم فکر حرفهای خانوم کاوه نمی زاشت نوشتم .
الان حال درس خوندن ندارم .
الان میشینی میخونی صبح میام دنبالت تمام
با این پیام دستوریش چاره ای نبود باید قبول میکردم ، نوشتم
باشه الان میخونم ولی قول بده برای مدرسه بیاریم چون امتحان دارم
باشه میارمت
ساعت هشت صبح اومد دنبالم رفتیم گاو داری صبحانه رو خوردیم .
بریم ناصر
چه عجله ای داری حالا بشین میریم
پاشو بریم دیگه .
نگاه کرد به ساعت الان نه و ربعه ، ده و نیم میریم .
اجازه اعتراض بهم نداد ...
رفت حمام دوش گرفت . رفتیم استبل
ناصر تورو خدا مثل دیروز اذیتم نکن
باخنده گفت . کاریت ندارم . نرگس صبر کن بیارمش بیرون
خودش رفت داخل منم از بیرون نگاهش میکردم . زینشو بست . افسارشو گرفت داشت میاوردش بیرون . من از شون فاصله گرفتم .
نرگس ببین چقدر ارومه نترس یواش یواش بیا جلو نوازشش کن .
ضربان قلبم رفت بالا با دلهره بهش نزدیک شدم یواشی بهش دست کشیدم .
دیدی کاریت نداره ، میخوای سوارت کنم افسارش دست خودم باشه یکم ببرمت
با اضطراب گفتم : نمی دونم
بیا سوارت کنم . به من اعتماد کن ، من مواظبتم
باشه ، صبر کن اول صدقه بزارم .
خندید ، من برات صدقه میزارم بیا سوارت کنم .
با ترس و لرز گفتم باشه .
منو بغل کرد خودمم کمک کردم نشستم روی زین اسب .
افسار اسب رو گرفت و آروم حرکت کردیم
یه حس خوشی همراه با هیجان زیاد و تپش قلب داشتم .
خوبی نرگس
با صدای لرزون گفتم اره
چقدر خودتو سفت کردی نفس های عمیق بکش راحت باش ، به دورو اطرافت نگاه کن .
همه کارهایی رو که گفت کردم یه کم اروم گرفتم .
یه چند دور زد
بسته یا میخوای بشینی
یه کم دیگه بریم
یه چند دور دیگه زد .
نرگس بسه دیگه مدرست دیر میشه ها
باشه بیارم پایین
پیادم کرد . وای خدای من چه کیفی داشت .
دوست داشتی ؟
عالی بود ناصر عالی . از ترن هوایی پارک ارم هم بهتر بود
من تو رو سوار کارت میکنم صبر کن .
با لبخند نگاش کردم . چقدر دوسش داشتم .
************
با صدای نرگس گفتن های مامانم از خواب بیدار شدم .
پاشو عزیزم باید بریم مدرسه کارنامتو بگیریم .
پاشدم آماده شدم با مامانم رفتیم مدرسه . می دونستم که دیگه شاگرد نشدم چون چند ماهه نامزدیم خیلی کم درس میخوندم .
رسیدیم مدرسه . رفتیم دفتر . فریده و مامانشم اومده بودن . نامزدیم بین منو فریده فاصله انداخته بود . هر دو به استقبال هم رفتیم . قدم بلند تر شده بود . اینو از در آغوش کشیدن فریده متوجه شد .
خانوم مریدی گفت برید کلاس خودتون از خانمتون کارنامه بگیرید .
رفتیم کلاس خانوم پشت نیز نشسته بود . کلی احوالپرسی کرد . دو تا برگه گرفت جلومون یکی داد به من یکی هم به فریده.
نگاه کردم به نمره هام خشکم زد . هفده ، پانزده ، وای خاک بر سرم چهارده . علی اصغر گفت نمرهات کم میشه ها . چقدر حیف من هر سال شاگرد اول بودم . نگاهم به معدلم افتاد پانزده بود .
خانوم فراهانی صدام زد .
چیه نرگس نمرهات پایین شده ناراحتی ؟
بله خانوم
نگران نباش طبیعیه با شرایطی که برات پیش اومد نمی تونستی بیشتر از این بخونی . ان شاالله برای سال بعد برنامه ریزی کن که دوباره شاگرد اول بشی.
حرفاش آرومم کرد
ممنون خانوم . . .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_141 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله چون نباید سوء استفاده کنی . ان شاالله هروقت رفت
#پارت_142
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
اومدیم خونه حالم همش داشت بهم میخورد میخواستم بالا بیارم . مامانم که حال منو دید .
نرگس جان خوبی
نه مامان دلم بهم میخوره .
تو فکر کارنامتی ؟ ول مامان ، اصل کار اینه که قبول شدی ، به قول خانومتون برای سال آینده خوب بخون .
ناراحت هستم ولی نه اینقدر که حالت تهوع بگیرم .
شاید سردیت کرده صبر کن برات چایی نبات درست کنم
راستی مامان امروز دوشنبه است باید بریم جلسه مشاوره .
دیروز خانم قربانی زنگ زد گفت بعد تعطیلی مدرسه ها ، جلسات بعد از ظهر برگزار میشه . امروز باید ساعت پنج بریم .
بعد از ظهر با مامانم رفتیم پایگاه . همه خانمها اومده بودن و چون شنیده بودن جلسات خانوم کاوه خیلی خوبه نفرات بیشتر شده بودن طوری که خانمها مسجدی ، نشسته بودند .
منتظر خانوم کاوه بودیم . که خانم قربانی گفتن . امروز جلسه مشاوره نیست چون خانوم کاوه براشون کار پیش اومده نمی تونن بیان منم دیگه کنسل نکردم از خانوم حمیدی دعوت کردم .
ایشون از طلبه های حوزه الزهرا هستند که ان شاالله از محضرشون کسب فیض می کنیم .
خانم حمیدی رفتن پشت میز نشستن .
سلام به شما خانمهای خوب و عزیز پایگاه بسیج .
همه جواب سلامشو گرفتیم .
امروز بنده در خدمت شما هستم با موضوع بندگی خدا .
گوشیم زنگ خورد. فوری بلند شدم رفتم از اتاق بیرون .
الو سلام
سلام خوبی
ممنون
نرگس حاضر شو بیام دنبالت بریم اسب سواری
الان نمی تونم بیام اومدم پایگاه .
چه خبره پایگاه
سخنران داره در مورد بندگی خدا سخنرانی میکنه .
خواستم بگم حاضر شو بریم اسب سواری
امروز نه دیگه فردا بریم
باشه ، پس هشت صبح حاضر باش .
خداحافظی کردیم گوشی رو خاموش کردم رفتم اتاق بسیج .
نسشتم پیش مامانم . هواسمو دادم به ادامه سخنرانی
همه انسانها چه کسانیکه خلاف کار هستند و چه کسانیکه باتقواهستن همه و همه به دنبال سعادت و خوشبختیند . اما وقتی عاقبت کار خلاف ، میشه ندامت و پشیمانی ، آیا انسان رو به سعادت می رسونه ؟
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را
خوبی چه بدی داشت که یک بار نکردی
ولی هیچ کسی در راه اطاعت از خدا پشیمان نشده و بلکه سعادتمند هم شد
مهم نیست کی باشی ، مهم نیست کجا باشی ، مهم نیست اجداتت چه کسانی باشند ، مهم اینه که بنده خدا باشی .
هاجر مادر حضرت اسماعیل یک کنیز بود . دستور داده شد از طرف خداوند که هاجر رو ببر در بیابانهای خشک و بی اب و علف عربستان ،
حضرت ابراهیم آوردش به حجاز .
اونموقع کعبه نبود . کسی هم اونجا زندگی نمی کرد.
توجه کنید ! هاجر کنیزه ، در سرزمین خشک وبی آب و علف ، بدون همسر . در یک بیابانی که خودش هست و پسرش تنها ، ولی مطیع پروردگار .
وقتی حضرت ابراهیم پیادشون کرد و خواست برگرده ، هاجر دامن حضرت رو گرفت . کجا می ری ؟ مارو اینجا تنها رها میکنی . حضرت ابراهیم گفت:
هاجر دستور پروردگار من است که شما را اینجا رها کنم و تنهاتون بزارم ، هاجر دامن حضرت رو رها کرد .
ابراهیم حالا که دستور از طرف خداست برو و پشت سرت رو هم نگاه نکن ، ما را به خدا بسپار .
اطاعت از پروردگار ، هاجر رو اینقدر عزیز کرد که هرکسی به سفر حج ، چه عمره و چه حج تمتع میره ، وقتی داره دور خانه خدا طواف میکنیه دور قبر هاجر هم طواف میکنه ،
همه حجاج باید سعی صفا ومروه بروند و هفت بار کاری رو انجام بده که هاجر برای پیدا کردن اب برای فرزندش ، انجام میداد
خدا میخواد به بندهاش بگه من اینطوری زنی رو که بنده واقعیه من بود ، عزیز میکنم .
حالا خواهر من اگر خداوند به خانمها میگه از همسرانتون اطاعت کنید . بدون رضایت آنها از خانه خارج نشید و بدون هماهنگی همسرانتون کاری رو انجام ندید ، و ، وقتی شما اطاعت می کنید . این اطاعت ، بندگی پروردگاره .
و مطمئن باشید که مطیع خداوند سعادتمند و خوشبخت خواهد شد ...
سخنرانیش تموم شد طبق معمول سوالهای خانمها شروع شد.
خانمی پرسید . خانم ماهم دل داریم بعضی جاها میخوایم بریم بعضی کارهارو دوست داریم انجام بدیم شوهر هامون نمی زارن پس تکلیف ما چی میشه.
شما به نکته خوبی اشاره کردید . ولی مشگل ما اینه که راه ارتباطمون با خدا وند ضعیفه ،
ببینید ما میگیم برگی از درخت نمیفته مگر به اذن خدا درسته ؟
بله خانوم درسته .
پس اگر ما قبل از اینکه خواستمونو به همسرمون بگیم . از خداوند بخواهیم .
مثلا خانمی دلش میخواد خیاطی یاد بگیره ، رشته اتصال دلش رو به خدا وصل کنه ، بگه خدایا خودت وسیله ای فراهم کن که من برم خیاطی ، اگر هرکسی توکلش به خدا باشه محاله به خواستش نرسه و اگر به مصلحتتش نباشه خدواند به دلش ارامش میده که خودش دنبال اون کار نره و اگر هم به صلاحش باشه خدا به دل و زبون شوهرش میندازه که رضایت بده
البته این رو هم بگم خدمتتون . مردی که بی جهت و بدون دلیل خانمش رو از علایق و خواسته هاش محروم کنه گناه کرده . توجه کنید ! خانها گفتم : بی دلیل .
گاهی خانم میخواد کاری رو انجام بده که هزینه سنگینی داره و در توان شوهرش نیست ،
مخالفت میکنه اینجا حق با شوهره .
ویا کاری میخواد انجام بده که از تربیت بچه هاش غافل میشه اینجا حق با شوهره بنده عرض کردم خدمتتون بدون دلیل .
منم دستمو بردم بالا . خانم حمیدی دید _ رو کرد به من جانم شما سوالی داری بپرس
خانوم اگر قبل از ازدواج ادم شرط کنه که من میخوام کاری رو انجام بدم شوهرشم قبول کنه ولی بعدش بزنه زیر حرفش اونوقت چی میشه ؟
خانوم حمیدی یه مکثی کرد روی صورت من .
عزیزم ، من به سوالت پاسخ میدم ولی شما توی این سن و سال خودتو درگیر این مسایل نکن بچگی تو بکن .
یکی از خانومها گفت :
ازدواج کردن.
خانوم حمیدی هنگ کرد ...
منم داشتم به صورت سخنران نگاه میکردم ،
یه دفعه بوی شامی به دماغم خورد . دلم داشت زیر رو میشد حالت تهوع بهم دست داد . درو برمو نگاه کردم ببینم این بو از کجاست . دیدم خانمی لقمه شامی داده به دخترش کوچولوش ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شما به نکته خوبی اشاره کردید . ولی مشگل ما اینه که راه ارتباطمون با خدا وند ضعیفه ، ببینید ما م
#پارت_143
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
از جام بلند شدم رفتم دستشویی یکم آب به صورتم زدم . نمی تونستم برگردم اتاق بسیج چون واقعا اون بو اذیتم میکرد . مونده بودم چیکار کنم . که صدای یه مامان به بچه اش اومد
کفشتو بپوش بریم .
سرمو کردم بیرون ، همون خانمه که لقمه شامی داد به بچه اش بود .
خدا رو شکر رفتن
برگشتم که جواب سوالمو بگیرم .
تا خانوم حمیدی منو دید .
کجا ، یه دفعه غیبت زد ؟
رفتم : سرویس
سرشو تکون داد خب یه بار دیگه سوالتو بپرس .
اگر قبل از ازدواج شرطی با خواستگارمون گذاشته باشیم ، اون هم قبول کرده باشه ولی بعد عقد بزنه زیرش چی ! ما میتونیم گوش ندیم ؟
دخترم اون شرط شما لازم الاجراست ولی باشرط و مرتب قانون به رخ زندگی کشیدن نمی شه زندگی کرد .
ببخشید وقتی قبول کرده چی .
مامانم با ارنجش زد به پام یعنی دیگه سوال نکن .
خودمو جمع کردم یه کمم از مامانم فاصله گرفتم که نتونه هی با ارنجش بگه نگو .
نگاه کردم به خانم حمیدی یعنی من منتظر جواب سوالم هستم .
ازم سوال کرد. اسمت چیه
نرگس
نرگس خانم شما بمون باهم صحبت کنیم .
باشه خانوم
جرات نگاه کردن به مامانمو نداشتم چون می دونستم الان چهرهاش پراز تهدید و گویای تنبیه
خانومها یکی یکی خدا حافظی میکردن و می رفتن بعضی ها هم که سوال داشتن منتظر بودن خلوت بشه برن بپرسن .
همه داشتن میرفتن ، یه مرتبه دیدم عمه هاجر وارد شد .شروع کرد با همه احوالپرسی کردن و از خانوم قربانی عذر خواهی که خواب موندم .
جلوی پاش بلند شدم ، منو که دید کلی قربون و صدقه بهم رفت ،
یه حسی از درونم گفت دیگه جلوی عمه اون سوال رو نپرس .
رو کردم به مامانم
بریم ،
مامانمم که از خداش بود
باشه بریم .
با همه خدا حافظی کردیم خانوم حمیدی هم که داشت پاسخ یه خانمی را میداد هواسش به من نبود . از اتاق بسیج خارج شدیم .
توی راه ، تا برسیم خونه مامانم به خاطر اون سوالم کلی سر من غر زد رسیدیم خونه زنگ موبایلم خورد . ناصر بود
اماده شو بریم بیرون شام بخوریم .
صدای بوق ماشینش اومد . این یعنی نرگس من در خونتون هستم بیا .
با مامانم خدا حافظی کردم . سوار ماشین شدم .
شش ماه از نامزدیمون گذشته بود و به کمک و راهنمایی های مشاوره دیگه باهاش احساس راحتی می کردم .
نرگس برات سور پرایز دارم الان بریم بهت نشون بدم یا فردا صبح .
گفتی که فرا صبح میام دنبالت بریم اسب سواری
اونو که بله میریم اسب سواری ولی سور پرایزتو الان میخوای ببینی یا فردا صبح .
بالبخند پاسخ دادم الان .
با دستش زد روی پام . پس بشین بریم به سرعت برق و باد .
گاز داد .
حالا قراره من کجا غافلگیر بشم ؟
گاو داری
یه نگاه بهش کردم
چیه ؟ چرا اینطوری نگاه میکنی . صبر داشته باش
می دونی که ندارم
دیگه چاره ای نداری
چشمامو ریز کردم خودمو لوس کردم
ناصر تورو خدا بگو چیه ؟
قسم نده ده دقیقه دیگه صبر کنی با چشمهای خودت میبینی ،
رسیدیم گاو داری . داشت میرفت سمت استبل .
ماشینو پارک کرد . پیاده شدیم
نرگس باید چشمهاتو ببندی
چشمهامو بستم دست منو گرفت برد احساس کردم توی استبل هستم
حالا چشماتو باز کن
یه اسب قشنگ سفید
اینو تازه خریدی .
این برای تو خریدم
هین بلندی کشیدم ، جدی میگی ناصر
شوخیم چیه
دستهامو مشت کردم پریدم بالا یو هوووووو
دستهاشو گرفتم . ممنون ناصر . میتونم سوارش بشم .
آره الان زینشو می بندم تو هم کلاهتو سرت کن سوار شو یکم باهاش برو . ولی فردا صبح باهم میایم اسب سواری چون دیگه داره هوا تاریک میشه .
باشه
زینشو بست ، افسارشم انداخت گردنش . از استبل اوردش بیرون .
رفتم اول کمی نوازشش کردم و بعد سوارش شدم .
اسب ناصر و خیلی سوار شده بودم . ولی از اینکه اسب خودم رو سوار شدم یه حس دیگه ای داشتم . یه دور کوتاهی باهاش زدم .
بسه نرگس بیا پایین صبح دوباره میایم
پیاده شدم .
با کرشمه گفتم ناصر
جون ناصر
حالا که سوار کاری یادم دادی میزاری برم مسابقه بدم .
اونم به آهنگ خودم گفت
اصلا و ابدا دیگه حرفشو نزن تو ، فقط با خودم مسابقه میدی
کمی لحن حرف زدنمو جدی کردم .
چرا نمی زاری
اونم کمی جدی گفت
تمام دست اندر کاران مسابقات اسب سواری مرد هستن و من اصلا دوست ندارم که تو بری اون مسابقه ها رو شرکت کنی ، الانم سوار ماشین مشیم ، میریم شاه عبد العظیم
یه نگاه کرد به من ، موافقی ؟
بریم ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_143 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله از جام بلند شدم رفتم دستشویی یکم آب به صورتم زدم
#پارت_144
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
ماشینو پارکینک حرم پارک کرد . دستشو دارز کرد سمت من ، منم دستشو گرفتم حرکت کردیم به سمت حرم ، گرمای دستهاش بهم ارامش میداد .
بوی ذرت بو داده فضای کوچه رو پر کرده بود به قدری دلم خواست که انگار گوجه سبز دیده بودم دهنم پر اب شد.
ناصر من دلم پف فیل میخواد
ای به چشم شما جون بخواه
رفتیم خریدیم
همون توی راه حرم شروع کردم با وله خوردن .
ناصر یه نگاهی بهم انداخت
همچین با اشتها میخوری که منم دلم خواست ، اونم شروع کرد به خوردن
داخل حیاط شدیم رو به روی حرم دستمونو گذاشتیم تو سینه با احترام سلام دادیم .
نرگس جان مجبوریم از هم جدا بشیم ولی تو صحن حرم همدیگرو میبینیم .
ناصر رفت سمت آقایون منم رفتم سمت خانمها کفشهامو دادم کفش داری . وارد حرم آقا شدم . خیلی شلوع بود .
یاد یه سخنرانی که گوش کرده بودم افتادم ، می گفت خوبه که حرم رو ببوسیم و اداب زیارت رو به جا بیاریم ولی اینو بدونیم که این عمل مستحبه
ولی وقتی شما جمعیت رو هل بدید و موجب اذیت و آزار کسی بشید این حق الناس و گناه کبیرست .
منم یه زیارت نامه برداشتم اول خوندم بعدم آروم ضریح رو دور زدم رسیدم به حرم امام زاده حمزه اونجا هم زیارت کردم ، رفتم صحن حرم دیدم ناصر با نگاهش داره خانمها رو دنبال میکنه که منو پیدا کنه . تا دیدمش براش دست تکون دادم . اونم یه نفس عمیق کشید از اینکه منو دید . رفتم پیشش
چقدر دیر اومدی .
زیارتنامه خوندم طول کشید .
باهم رفتیم امام زاده طاهر اونجا هم مجبور شدیم از هم جدا شیم منم زیارت کردم رفتم توی حیاط دیدم کنار حوض ایستاده منتظر منه . رفتم پیشش .
چرا پا برهنه ای
کفشهام تو کفشداریه
میتونی همینطوری تا کفشداری پا برهنه بیای
آره میام .
رفتیم کفشهامو گرفتم پام کردم
وقتی خواستیم حرم رو ترک کنیم و وارد بازار بشیم هر دو دست به سینه شدیم و رو به حرم چند قدم به عقب رفتیم بعد وارد بازار شدیم .
یکی از جاهایی که من خیلی دوست داشتم بازار شاه عبدالعظیم بود مخصوصا شبها . بدلیجات مغازها زیر نور برق می درخشیدن . مغازهای اسباب بازی که دیگه ادمو دیونه میکرد . با بابام که میومدیم اول بازار مامانم
میگفت نرگس یه اسباب بازی میخری ، من میگفتم سه تا آخر دوتا میخریدم . ولی مامانم گفته بود که دیگه به ناصر نگو برات اسباب بازی بخره ،
عاشق بوی کباب بودم ولی الان بوش حالمو بهم می زد .
نرگس ، کباب با نون بخوریم یا با پلو .
هیچ کدوم .
رو کرد بهم پس چی بخوریم .
فکر کردم : دیدم دلم سیرابی میخواد .
سیرابی بخوریم .
شب که سیرابی نمیفروشن این که تو میگی برای صبحونست .
یه خورده فکر کردم _هرچی غیرکباب
رفتیم رستوران سفارش باقالی پلو و گردن گوسفند داد .
تا غدا رو بیارن نشستیم سرمیر . ناصر نگاهشو دوخته بود به من . منم به شوخی گفتم
شناختی ؟
هردو خندیدیم
نرگس یه کم چاق شدی قدتم بلند شده خوشگل که بودی خوشگل تر شدی
جدی ؟
هلاک جدی گفتناتم .
پیش خدمت غذارو اورد شروع کردیم به خوردن خیلی خوشمزه بود .
ناصر غذارو حساب کرد _ نرگس بریم برات اسباب بازی بخرم .
نه دستت در نکنه نمی خواد .
چرا ؟
یه خورده نگاش کردم . اونم سرشو به علامت چرا تکون داد .
مامانم گفته که دیگه به تو نگم برام اسباب بازی بخری
عه برای چی ؟
میگه یه وقت کسی بفهمه برات دست میگیره .
بیا بریم پس یه چیزی برات بخرم که هم می دونم دوست داری وهم اسمش اسباب بازی نیست .
رفتیم تو یه مغازه شیک یه دوربین عکاسی برام خرید.
برام باور کردنی نبود که یه دور بین داشته باشم . از هیجان نفسم تو سینم مونده بود . با یه نفس عمیق راه گلومو باز کردم .
ناصر ممنون ، من آرزوم بود که یه روزی بیاد ، من یه دوربین داشته باشم .
ناصر یه فیلم سی و شش تایی با دو تا باطری خرید گذاشت توش . داد دستم ، بفرما آماده برای عکس انداختن .
عین سی و شش تاشو من همون شب انداختم اول برگشتیم حیاط حرم . از ضریح ، کفشداری ، در حرم ، مغازهای بازار خودم و ناصر تو فیگورهای مختلف و .....
ناصر فیلمشو در آورد ببره ظاهر کنه برام بیاره ...
خیلی بهم خوش گذشت ناصر نگاه به ساعت دستش انداخت نرگس بدو بریم ساعت ده و نیمه
دست منو گرفت باعجله رفتیم پارکینگ ماشینو برداشت و چون خیابونا خلوت بود پاشو گذاشته بود روی گاز ..
ساعت یازده و نیم رسیدیم خونه . خوشبختانه بابام نیومده بود . منو پیاده کرد .
نرگس ساعت هشت صبح اماده باش .
باشه دم در حیاط وامیستم تا بیای
دم در نه ، تو حیاط باش یه تقه زدم به در بیا بیرون ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
#پارت_145
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
در حیاط رو که باز کردم مثل همیشه مامانم توی ایون منتظر من بود
سلام . مامان نخوابیدی هنوز .
نه منتظر تو بودم . نرگس جان ، مادر شوهرت فردا شب دعوتمون کرده شام بریم باغ
مامان چشماتو ببند ، تا نگفتم باز نکن _چی شده _ تو ببند _ چشماشو بست
دوربینو گرفتم جلوش ، حالا باز کن
چشماشو باز کرد _ مبارکت باشه عزیزم
منم فردا شب میارمش تو باغ دور همی عکس بندازیم .
بهم گفت برات اسباب بازی بخرم . گفتم نه مامانم گفته اسباب بازی نخر یه وقت برات دست میگیرن
نرگس چرا اینطوری گفتی ؟
مگه شما همینو نگفتی ؟
چرا خودم گفتم ، ولی تو باید از طرف خودت میگفتی نمی خوام
دروغ میگفتم ؟
دیگه گفتی ، بیا یه بوس بده به من برو بخواب منم خوابم میاد .
منم خودمو انداختم بغلش همدیگرو بوس کردیم ، رفتم اتاقم خوابیدم
ساعت ۷ صبح بیدار شدم دلم زیرورو میشد حالم داشت بهم میخورد دویدم تو دستشویی ، بالا نیاوردم فقط حالتشو داشتم .
اومدم اتاقم . وای خدایا یعنی چِم شده . یه کم روی تختم دراز کشیدم . ساعت هفت و نیم شد لباس پوشیدم آماده ، منتظر تقه در ناصر بودم ..
صدای در اومد سریع ازتخت اومدم پایین رفتم پشت در
کیه ؟
ناصرم باز کن .
در ، رو باز کردم . با هم رفتیم توی ماشین .
ناصر سر راهش یه نون سنگک گرفت . رفتیم گاوداری .
صبحانه رو خوردیم . من مشتاق دیدن اسبم بودم .
ناصر دیروز متوجه نشدم اسبم نر بوده یا ماده ،
اسب نر چموشه ، باید خیلی حرفه ای باشی که بتونی ازش سواری بگیری . اسب تو ماده است
میخواستم براش اسم انتخاب کنم برای همین گفتم ببینم نر هست یا ماده
چه اسمهایی در نظر داری
حالا که ماده است ، اسم های رویا ، رها ، خاطره
هر سه اسمم قشنگه
میزارم رها . پاشو بریم ببینمش دوست دارم سوارش بشم .
باشه بریم که به گرما نخوریم .
اومدیم استبل . ناصر هر دو اسب رو زین کرد .
یه جبه قند داد بهم گفت برای اینکه رابطش باهات خوب بشه و ازت اطاعت کنه این حبه قند رو بزار دهنش .
لبخند زدم ،گازم نگیره .
نه نمیگیره ، نرگس اسب حیوان با هوشیه اگر ببینه ازش میترسی هم ازت اطاعت نمی کنه هم بهت سواری نمی ده ، برو نوازشش کن اسمی که براش گذاشتی رو صدا بزن بعدم قند رو بزار دهنش .
همه این کارا رو کردم قند رو که خورد هی سرشو به سمت پایین آروم تکون میداد .
چرا اینطوری میکنه
داره ازت تشکر میکنه . حالا میتونی سوارش بشی .
فقط سعی کن تعادلت رو خوب حفظ کنی .
باشه
. امروز ، فقط اروم میریم . تا به هم دیگه عادت کنید .
باشه : سوار شم .
اول کلاهت خانم .
کلاه ایمنی اسب سواری رو سرم کردم
هرکی سوار اسب خودش شد و آروم حرکت کردیم یه نیم ساعت که رفتیم ناصر گفت :
برای امروز کافیه . از فرا هر روز میارمت . هر بار زمان سواری رو بیشتر میکنیم .
پیاده شدم افسارشو گرفتم بردم سمت استبل . آرام بهش دست کشیدم ، رها تا فردا خداحافط
ناصر بردشون توی استبل برگشتیم دفتر گاو داری .
نرگس جان اگر حوصلت سر نمی ره تو دفتر بمون تا بعد از ظهر که بریم باغ . اگر هم خواستی الان ببرمت خونه .
بریم خونه کارت تموم شد بیا بریم باغ .
ساعت شش بعد از ظهر اومد خونه ما . یه حلقه فیلم هم گرفته بود .
نرگس دوربینو بیار فیلم خریدم بزارم توش ببریمش باغ عکس بندازیم .
رفتم آوردم حلقه فیلم و جا زد توی دوربین . داد دستم
همگی رفتیم باغ.
مهمونی های دوره همی ، مخصوصا توی باغ واقعا خوش میگذشت
رسیدیم باغ همه اعضا خونواده ناصر قبل از ما رسیده بودن . برای پذیرایی تختها رو هم آماده کرده بودن .
رفتیم نشستیم . با چای و میوه پذیرایی شدیم .
غروب که شد پسرها پاشدن ذعال آماده کردن گوشت های چرخ شده کباب رو هم آوردن . و شروع کردن کباب درست کردن .
من کنار ناصر ایستاده بودم ، اولین سیخ ها رو گذاشتن روی منقل تا بوی کباب بهم خورد . دلم زیرو رو شد و حالت تهوع بهم دست داد . دستمو گرفتم جلوی دهنم دویدم سمت دستشویی . ناصر هم دنبال من اومد . و پشت سر هم میگفت
چی شده نرگس ، کجا می ری ؟
نمی تونستم جوابشو بدم رفتم تو دستشویی ، یه چند تا عق زدم یه کم حالم جا اومد
بلند شدم دهنمو شستم .
نمی دونم ، تازه گیا بوی بعضی از غذاها که بهم میخوره حالم بهم میخوره
ناصر وا رفت رنگش پرید ، نگران به من خیره شد .
چی شده ناصر . مرض بدی گرفتم ؟
نه چیزی نیست بیا بریم الان نگران میشن . فقط برو تو ساختمون که بوی کباب بهت نخوره حالت بد بشه...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_145 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله در حیاط رو که باز کردم مثل همیشه مامانم توی ایون
#پارت_146
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
هیچ کسی تو خونه نیست من تنهایی نمیرم اونجا
دستهاشو کلافه وار کرد لای موهاش شروع کرد گوشه لبشو جویدن روشو کرد به من .
به ناهید میگم بیاد پیشت
برو بابا خودت برو پیش ناهید . اینو گفتمو پاتند کردم که برم پیش مامانم ، از پشت دستمو گرفت
کجا ؟
پیش مامانم
نرگس جان گوش کن ببین چی می ...
نذاشتم حرفش تموم شه
من تنهایی نمی روم تو اتاق .
سرشو به چپ و راست چرخوند لبهاشو جوید . دست منو گرفت داشت میبرد سمت ساختمون .
منو میبری تو خونه خودتم باید پیشم بمونی وگر نه من نمی مونم .
بیا میخوام باهات حرف بزنم .
رفتیم تو خونه درو بست نشستیم روی مبل ، روشو کرد سمت من
ببین نرگس جان _ تا خواست حرف بزنه . ناهید در رو باز کرد اومد تو خونه ، ناصر ساکت شد .
زیر لب گفتم .
در نمی زنه میاد تو
ناصرم بهم چشم غره رفت .
ناهید که اصلا خوشش نیومد بود ما رو اونجوری تنها ، دیده گفت :
بد نیست ؟ همه بیرونن شما تنهایی اومدین اینجا
ناصر رو کرد به ناهید.
نرگس یه کم سرش درد میکنه اومدیم اینجا استراحت کنه
اونم لباشو برگردوند سرشم تکون داد و رفت
دست خودم نبود از حرص خوردنش خوشم میومد از ته دل شاد میشدم
چرا دروغ گفتی ؟ من کجا سرم درد میکنه !
جواب این حرف منو نداد
گوش کن نرگس یه چیزی میخوام بهت بگم که خیلی جدیه و باید قول بدی به کسی نگی .
چی هست ؟
میگم : ولی اگر بفهمم به کسی گفتی خیلی از دستت ناراحت میشم .
چی میخوای بگی .
برگشت یه نگاه به در اتاق کرد که مطمئن بشه کسی نمیاد تو ، مطمئن که شد رو کرد سمت من دستمو گرفت .
ناصر منو کشتی بگو دیگه !
لب زد . من فکر میکنم تو حامله ای .
یه لحظه هنگ کردم فقط بهش نگاه کردم
دستشو اروم زد به صورتم .
خوبی ؟ حالت خوبه ؟
تو از کجا می دونی ؟
با این حالتهای تهوعی که داری من حدس زدم
یه حالی شدم، دستمو گذاشتم روی شکمم . ووی یعنی این تو بچست . ناصر من میترسم
معلوم نیست ، من میگم شاید
فکر اینکه یه موجود زنده توی شکم من باشه منو به چندش اورد .
ناصر من باید به مامانم بگم
نه ! به هیچ کسی نمی گی
دست خودم نبود حس کردم اینجا باید به مامانم بگم و فقط اونه که می دونه من باید چیکار کنم
بلند شدم ، باید بگم ، باید به مامانم بگم
اونم بلند شد با تشر و کمی صدای بلند
بگیر بشین .
زدم زیر گریه . من مامانمو میخوام
ناصرم عصبانی شد محکم خوابوند توی صورت خودش باعصبانیت رو به من
یه دفعه ، به حرف من بی همه چیز گوش کن بگیر بشین .
دوباره ناهید بی هوا در باز کرد اومد تو خونه
ناصرم سرش داد زد . بلد نیستی در بزنی اصلا چی میخوای راه و بی راه سرتو میندازی میای تو
اونم که هاج و واج مونده بود .
خواست جوابی بده که ناصر عصبانی دستشو گرفت سمت در
_بیرون .
یه چند ثانیه ناصرو نگاه کرد برگشت که بره بیرون
داد زد
درم پشت سرت ببند
اونم که بهش بر خورده بود در ، رو محکم بست
برگشت سمت من ، منم که با همه وجود از ترس داشتم میلرزیدم ، دوتا دستهامو مشت کرده بودم جلوی دهنم .
ناصر همه تلاششو کرد که اروم بشه ، رو شو کرد سمت من ، دستهای منو با مهربون از جلوی دهنم برداشت . چرا می لرزی .
نتونستم حرف بزنم فقط نگاهش کردم .
اونم روی یه زانو نشست منو در آغوش کشید
نترس عزیزم من سر ناهید داد زدم باتو کاری ندارم .
زدم زیر گریه
منو از خودش جدا کرد . با دستهاش اشکامو پاک کرد به خنده لب زد
نریز این مرواریدارو ، خوشگل من . اروم شو با هم حرف بزنیم .
خواستم بگم : بزار برم پیش مامانم که یاد سیلی که به صورت خودش زد افتادم . هیچی نگفتم .
تلاش کردم جلوی گریه ام رو بگیرم .
ناصرم تشویقم میکرد .
آفرین دختر خوب اروم شو ، رفت تو آشپزخونه یه لیوان آب و قند درست کرد ، آورد گرفت سمت دهنم خواستم ازش بگیرم خودم بخورم . جلوی دستمو گرفت
نه خودم میزارم دهنت
منم تلاش کردم که از دهنم نریزه خوردم .
یه نگاه تامل امیزی به صورتم کرد بعدم نگاهشو دوخت به شکمم شروع کرد با لبهاش بازی کردنو سرشو تکون دادن . دوباره نگاهشو انداخت به صورتم ذل زد تو چشام
خوبی .
نه
نرگس من عاشق این صداقتت هستم تو هر شرایطی باشی حس واقعیتو میگی ،
سرشو تکون داد ، حالا چرا نه !
از داد زدنهای تو ، خودتو میزنی ، با ترس گفتم : میگی تو شکمت بچست
مگه بچه تو شکم مامانش ترس داره . توهم تو شکم مامانت بودی ، منم تو شکم مامانم بودم همه ادمها روی کره زمین توی شکمهای ماماناشون بودن ، نرگس جان همه دختر ها یه روزی مامان میشن ولی اگر تو بامن همکاری کنی من نمی زارم این بچه تو شکم تو بمونه...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_146 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله هیچ کسی تو خونه نیست من تنهایی نمیرم اونجا دست
#پارت_147
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
رفتم تو فکر حرفهاش ، راست میگه ها همه دختر ها مامان میشن . عه یعنی منم مامان شدم . ناصر گفت نمی زاره بمونه !
این یعنی چی ....
رومو کردم بهش . چه جوری نمی زاری .
تو کاریت نباشه خودم درستش میکنم فعلا هیچ حرفی به کسی نزن ، من فردا میبرمت آزمایش بدی ، مطمئن بشیم . که حامله هستی یا نه اگر بودی . به مامانت بگو.
اگه الان بگم چی میشه .
روشو از من گرفت
دِ ، لااله الاالله
دوباره روشو کرد به من
اونوقت پدر منو در میارن
خب اگه بعد از آزمایش بفهمن پدر تو در نمیارن
اگر باشی زبون من کوتاهه ، اما اگر نباشی من بی خودی باید حرف بکشم .
ملتمسانه بهم گفت .
نرگس با من همکاری کن .
یه لحظه خواستم ادای خودشو در بیارم ، منم بهش یه چشمک زدم گفتم.
حله
زد زیر خنده با انگشتش دو طرف لپهای منو گرفت چلوند
حله چشاته خوشگل خانوم
محسن اومد پشت در با انگشتش زد به شیشه .
داداش بیا شام آماده شد.
نرگس خودتو بزن به خواب منم میگم سرش درد میکرد خوابیده .
من گشنمه چی بخورم .
صبر کن یه فکری برات میکنم .
ناصر رفت بیرون . دو دقیقه نکشید با مامان و بابامو عمه هاجرو پدر شوهرم اومدن بالای سرم . هر کدومشون یه جوری حالمو میپرسیدن
مامانم اومد دستشو گذاشت روی پیشونیم
نرگس جان مامان چرا سرت درد میکنه ؟
لای چشمهامو باز کردم .
سلام مامان تویی .
آره عزیزم چی شده ؟
نمی دونم سرم درد میکنه .
پاشو ببرمت دکتر .
نه مامان بخوابم خوب میشم .
بابامم اومد دستمو گرفت خوبی بابا میخوای ببرمت دکتر
نه بابا جون . بخوابم خوب میشم
رو کرد به مامانم یه مسکن داری بدی به این بچه.
بابا ، ناصر دوتا بهم داده خوردم یکم بهترم فقط میخوام بخوابم
پدر شوهرم ، رو کرد به ناصر
پاشو این بچه رو ببر دکتر
اگر ناصر منو میخواست ببره دکتر حتما مامانمم میومد .
منم نالیدم . دکتر نمی خوام ، تو رو خدا بزارید بخوابم ، اگر بخوابم خوب میشم .
مامانم فورا گفت باشه مامام بخواب ، اگر بهتری شدی که خدارو شکر اگر نشدی اونوقت میبریمت دکتر بعدم رو شو کرد به بقیه بریم بزارید استراحت کنه .
همه از اتاق رفتن بیرون فقط ناصر موند
اومد پیشم نشست .
عجب فیلمی هستی تو ، دیگه داشت منم باورم میشد که سرت درد میکنه .
خوب بود ، حالا هی بگو نرگس به حرف من گوش نمی کنه .
دستشو اروم زد به بازوم
نوکرتم به مولا .
یه چند دقیقه گذشت محسن زد به شیشه ، ناصر رفت درو باز کرد .
برامون غدا فرستاده بودن
ناصر بهش گفت من سیرم اشتها ندارم نرگسم خوابیده ببرش .
من نمی برم چون حوصله چراهای مامانو ندارم بگیر بزارش روی میز نحواستید نخورید .
ناصر ازش گرفت . همون دم در وایساد محسن بره ، گذاشتش بیرون ، اومد تو آشپزخونه دوتا مشما پیدا کرد کبابا رو با نونش کرد تو دو تا مشما درشم محکم بست گذاشت توی کابینت اشپزخونه که بوش نپیچه توی خونه .
ناصر من گشنمه چی بخورم
صبرکن ببینم چی تو یخچاله برات بیارم
نرگس نون پنیر میخوری
آره .
دوتا لقمه بزرگ نون پنیر آورد .
شروع کردیم به خوردن .
ناصر من چایی میخوام .
الان میرم میارم .
رفت با دوتا لیوان چای و خرما برگشت
چایمونم خوردیم ...
نرگس ، شامشونو خوردن جمع کردن به محسن گفتم اسپند دود کنه ، بوی اسپند ، بوی کباب رو می پرونه پاشو بریم پیششون
باشه بریم ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_147 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله رفتم تو فکر حرفهاش ، راست میگه ها همه دختر ها
#پارت_148
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
باهم رفتیم تو جمع خونواده . همه خوشحال شدند و حال منو پرسیدن
مامانم پاشد اومد پیشم چطوری نرگس جان ؟
بهترم مامان .
منو ناصر رفتیم روی یه تخت تکی نشستیم . ناهید دو تا چایی گذاشته بود تو سینی اومد طرف ما سینی چایی رو گذاشت جلومون روشو کرد به منو ناصر .
همه رو تونستید رنگ کنید ، اما منو نه ، سر دردی وجود نداشت کاسه ای که زیر نیم کاستونه به لاخره معلوم میشه چیه
ناصر که انگار عذاب وجدان داد زدن سر ناهید رو داشت خیلی مهربانانه رو به ناهید .
چه کاسه ای چه نیم کاسه ای ؟
داداش من ، خودتی
_ گفت و رفت پیش شوهرش نشست
مهمونی تموم شد همه از هم خداحافظی کردن . منو ناصر تو ماشین خودمون . بابا مامانمو علی اصغر و جواد هم تو نیسان بابام سوار شدن و از باغ اومدیم بیرون .
ناصر مثل همیشه نبود، تو خودش بودو فقط به جاده خیره شده بود.
منم داشتم به بچه ای که شاید در شکمم باشه فکر میکردم
یه دفعه به این فکر افتادم . اگه بچه باشه یعنی پسره یا دختر ، رو کردم به ناصر
به نظرت بچمون پسره یا دختر ؟
هنوز که معلوم نیست حامله باشی یا نه
حالا اگه بودم ؟
ما که اون بچه رو نمیخوایم چه فرقی میکنه چی باشه
ما !
برگشت یه نگاه بهم انداخت .
بله ما .
من میخوامش .
چپ ، چپ به من نگاه کرد بعدم دوباره چشماشو دوخت به جاده .
سکوت خسته کننده ای فضای ماشین رو گرفته بود .
با خودم گفتم هی میگه ما این بچه رو نمیخوایم . چرا نمیخوایم .. خوبم میخوایم .. هرچی بگه واسه خودش گفته ..
ناصر خیلی مقید به احترام گذاشتن به بزرگترها بود برای همین پشت سر ماشین بابام حرکت میکرد.
وقتی مارسیدیم در خونمون . بابام ماشین رو در خونمون پارک کرده بود .
خواستم از ماشین پیاده بشم .. دستمو گرفت .. ساعت هشت صبح میام دنبالت . بریم آزمایش بدی .. به هیچ کسی هیچ حرفی نزن .
باشه نمیگم
زنگ در خونمونو زدم ..علی اصغر درو باز کرد ..رفتم تو حیاط دستمو زدم به دستگیره اتاقم که برم تو اتاقم بابام صدام کرد
نرگس جان بابا یه دقیقه بیا کارت دارم ..دلم هری ریخت ، خدایا نکنه فهمیده باشن ..برگشتم دیدم بابام تو ایون ایستاده ..رفتم پیشش..صدای مامانم از تو اتاق اومد
بیاید تو ، منم با نرگس کار دارم ..تپش قلبم بالا رفت ، یا خدا حتما مانانمم فهمیده .. با ، بابام رفتیم پیش مامانم .. بابام رو کرد به من ، چِت شده بابا چرا سرت درد گرفته بود
شانه انداختم بالا ، نمی دونم
مامانم پرسید ، شام خوردی ؟
اره محسن برامون آورد .
دیدم اورد میخوام بدونم سرت درد میکرد تونستی بخوری .
اره مامان جون خوردم
برای اینکه زود از پیششون برم گفتم
خوابم میاد ، برم بخوابم ..بابام گفت
برو بخواب بابا جون .. به هر دوشون شب بخیر گفتم ، اومدم بیرون رفتم تو اتاق خودم .
لباسهامو عوض کردم . رفتم جلوی آینه بلوزمو زدم بالا دستمو گذاشتم روی شکمم . تخت ، تخت بود . اگر حامله ام پس چرا هیچی پیدا نیست ..خانهای حامله رو دیدم شکمشون اومده جلو پس چرا برای من صافه ..زدم زیر خنده حتما بچه من نامرییه بلوزمو دادم پایین .شبخوابمو روشن کردم کلید برق اتاقمو زدم خودمو پرت کردم توی تختم خوابیدم .
طبق قرار دیشبمون ساعت هشت صبح ناصراومد دنبالم .
نسشتم تو ماشین .
سلام ...
سلام حالت خوبه .
اره خوبم ولی خیلی گشنمه .
اول بریم آزمایش بدیم بعدن میریم صبحانه میخوریم .
نگاش کردم چشماش قرمز شده بود چهراش گرفته بود . ازش پرسیدم
تو چرا ناراحتی ؟
برگشت نگاهی بهم انداخت .
دیشبو تا صبح نخوابیدم
با تعجب پرسیدم .
چرا ؟؟
دوباره نگاهم کرد و یه نفس عمیق کشید . خوش بحالت ، تو عالم بجیگیت خوشی .
رومو کردم بهش
نخیرم ناصر خان من دیگه بچه نیستم . اگه بچه بودم که مامان نمی شدم .
برگشت چشماشو به من خمار کرد . قرار نیست به این زودی ها مامان بشی .
اگه جواب ازمایش گفت هستی چی ؟
روشو کرد بهم .. اگر بودی سقطش میکنیم .
تو ذهنم کلمه سقط رو مرور کردم ، نفهمیدم یعنی چی ولی دلم لرزید .. کلمه خوبی نبود .. بهش گفتم یعنی چی ؟
میریم کورتاژش میکنیم .
با بی حوصلگی گفتم .
ناصر درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟
نرگس ما اون بچه رو نمیخوایم اگر تو حامله باشی به دکتر میگیم از بین ببرش .
یعنی میگی بکشش ؟
نرگس اون هنوز بچه نشده یه تیکه خونِ
خب اگر از بین نبریمش میشه بچه دیگه .
عصبی داد زد از بین میبریمش تو هم دیگه حرف نزن ساکت بگیر بشین .
تو دلم گفتم : دو زار بده آش به همین خیال باش ..
اگر من حامله باشم کسی جرات نمی کنه به بچه من دست بزنه . با گوشه چشم بهش نگاه کردم . قلدور خان فکر کرده میزارم بچمو بکشه ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
#پارت_150
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
آقای پلیس هم دستبند در آورد بزنه به دست ناصر تا اون موقع من مثل مات زده ها فقط نگاه میکردم . اما تا دستبند رو برد سمت ناصر .. بی اختیار با صدای بلند زدم زیر گریه .
تورو خدا نبریدش نامزدمه .
همه نگاها متوجه من شد.
یکی از پلیسها از من پرسید .
مادرت کو ؟چرا اون نیومده ؟
ناصر رو کرد به من ، نرگس ساکت شو .. بعد رو کرد به پلیسها
به اون کار نداشته باشید هر سوالی دارید از خودم بپرسید
شما تو کلانتری به سوالها جواب بده
خانوم دکتر رو به همه گفت
خواهش میکنم مطلب رو ترک کنید مریضهای من منتطرند .
یکی از پلیسها رو کرد به خانوم دکتر .. ما در حال گشت زنی بودیم بهمون بیسیم زدن سریع اومدیم اینجا . منتظر همکار خانوممون هستیم الان میان ما میریم .. هنوز حرفش تموم نشده بود . دوتا خانم چادری که درجه هاشون به لب آستینشون دوخته شده بود وارد مطلب شدند . یکی از خانمها رو کرد ، به یکی از همکاراش گفت متهم کیه .
اوناهم منو نشون دادن .
من خودم عاشق فیلمهای پلیسی بودم ولی این اتفاق فیلم نبود واصلا مثل فیلمهای پلیسی که کلی به آدم هیجان میده نبود .. خیلی تلخ و وحشتناک بود .
باخودم گفتم چرا به من گفت متهم ؟ مگه من چیکار کردم .
اونا هم برگشتن منو نگاه کردن .. یکی شون گفت وای خدای من این دختر داره سکته میکنه ، رو کرد به همکارهای اقا پلیسشون گفت .
شما برید من ارومش کنم خودمون میایم کلانتری . اوناهم در حالی که دستبتد به دست ناصر بستن از مطلب رفتن بیرون .
یکی از خانمها با لبخند اومد جلو من .. بیا بریم روی صندلی بشینیم حرف بزنیم بعدم بالبخند سرشو تکون داد .. موافقی .
من به تایید سرمو تکون دادم .
دوتا صندلی رو به روی هم گذاشت روی یکیش خودش نشست روی یکی دیگشم به من گفت بشینم . منم نسشتم روبه روش .
اسمت چیه
نرگس .
چه اسم قشنگی داری اسم منم الهه است اسم همکارمم حلما.
نرگس جان : ازما که نمی ترسی
اولش ترسیدم ولی الان نه
افرین دختر شجاع ، منو همکارم میخوایم بهت کمک کنیم برامون بگو چی شده .
منم از اول همه چی رو براشون گفتم .
خیلی خب پس تو یه دختر خوب و خانم هستی ماهم زنگ میزنیم به پدر و مادرت شناسنامه میارن تورو میبرن خونه .. ولی قبلش باید با ما بیای اداره .. ماهم باید زودتر اینجا رو ترک کنیم چون مریض های خانوم دکتر منتظر هستن
به منم دستبتد می زنید ؟
باخنده گفت نه عزیزم ما به یه مامان کوچولو که دستبند نمی زنیم .
خانوم دکتر هم یه آزمایش نوشت داد به خانموهای پلیس .
بفرمایید اورژانسی نوشتم که سریع بهتون بدن .
خانوم پلیس برگه رو گرفت به من گفت پاشو بریم
خواستیم از در بیایم بیرون خانوم دکتر صدازد برای ازمایش باید ناشتا باشه .
به خانوم پلیس گفتم ناشتا هستم چیزی نخوردم .
الان بریم اداره بهت صبحونه میدم بخور
پس آزمایشم چی
اونو ان شاالله با مامانت میری ازمایش میدی
سه تایی از اتاق دکتر اومدیم بیرون . نگاه خانموهایی که منتظر بودن نوبتشون بشه به ما سه تا دوخته شد و می دونستم که الان تو دلشون ول وله شده که جریان من چیه .
از پله ها اومدیم پایین رفتیم به سمت ماشین پلیس ، اینقدر رفتارشون با من خوب بود که من کلی هم ذوق کردم .
در ماشین رو باز کرد برو بشین ..باورم نمیشد چه هیجانی داشت سوار شدم اون دوتا خانم هم نشستن . راننده ، یه سرباز بود حرکت کرد .
خانوم الهه پلیس رو کرد به من با خنده لب زد خوبی .
لبخند زدم .. بله خوبم
بهش گفتم یه سوال بپرسم
بپرس عزیزم
چرا پس آژیر نمی کشین
دوتا خانمهای پلیس زدن زیر خنده .. منم به خنده اونا خندیدم
خانم الهه پلیس گفت عزیزم تو تعقیب متهم و یا هرجایی که احساس نیاز کنیم آژیر می کشیم بعدم به سرباز گفت : اقای حسینی اژیر رو شن کنید بایه لبخند ملیح به من نگاه کرد .. این خانوم کوچولوی ما دوست داره صدای آژیر بشنوه . سرباز هم آژیر ماشینو روشن کرد .
تو دلم گفتم : وااای خدای من چی شد .. جای خیلی ها اینجا خالیه
رسیدیم به کلانتری ، با ماشین داخل شدیم . دورو برمو نگاه کردم .. یاعلی ....چقدر ماشین پلیس .. عجب موتور هایی .. چقدر پلیس .. نظرم نسبت به اینکه معلم بشم عوض شد .. دیگه باید درسمو می خوندم تا پلیس بشم مثل همین الهه خانم .. وارد ساختمان کلانتری شدیم منو بردن توی یه اتاق . الهه خانوم فوری زنگ زد گفت یه صبحانه بیارید تو اتاق ... یه پنج دقیقه گذشت یه سرباز ، یه لیوان چای و یه تیکه نون و با یه پنیر و کره کوچولو توی یه سینی آورد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
#پارت_151
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
منم که خیلی گشنم بود تا تهشو خوردم . الهه خانم با یه برگه و خطکار اومد و شروع کرد به سوال پرسیدن منم همه رو با دقت جواب دادم .
من یه سوال بپرسم
بپرس
چرا به ناصر دستبند زدید ؟ چرا منو آوردید اینجا ؟ ما اومده بودیم آزمایش بدیم چرا خانوم دکتر به شما زنگ زد ؟
اگر شما با مامانت و یا مادر شوهرت رفته بودی بودی کسی کاری بهت نداشت .دکتر فکر کرده که نامزد شما دروغ گفته ! به هم محرم هستید
الان نامزد منو زندان کردید ؟
نه الان تو اتاق ریس کلانتری هستن با خونواده شما و خودشون تماس گرفتن اونا هم مدرک آوردن .. شما رو ببرن
تلفن روی میزش زنگ زد ..
گوشی رو برداشت ..الو ..بله چشم ..گوشی رو گذاشت ..نرگس خانوم بلند شو بریم .. کجا بریم ؟
مامان بابات اومدن ببرنت .
اسم بابام اومد دلم هری ریخت .
الهه خانوم منو برد به یه اتاق دیگه . وارد شدیم .. تا مامانم چشمش افتاد به من از جاش بلند شد اومد طرفم ..منو در آغوش کشید ..با آه در گوشم ..نرگسم .. عزیزم .. باهم رفتیم .. منم نشستم کنار مامانم ..
باچشمم دنبال ناصر میگشتم ..دیدم کنار باباش نشسته .. باورم نمیشد توی یکی دو ساعتی که ندیدمش اینقدر قیافش بهم ریخته باشه سرش به قدری پایین بود که دیگه داشت میرفت زیر میز
یه لحظه با بابام چشم تو چشم شدم ، چنان باغضب بهم نگاه کرد که نفسم تو قفسه سینم موند ، فورا نگاهمو از بابام گرفتم و دیگه جرات نکردم اون سمت رو نگاه کنم . آقای ریس کلانتری بابامو صدا کرد ..بابامم رفت چند تا امضا کرد .. رئس کلانتری گفت میتونید برید ..
از در کلانتری اومدیم بیرون انگار همه باهم قهر بودن .. عمه هاجر از ناصر پرسید .. ناصر مادر ماشینت کو ؟
اونم جواب داد ..بردنش پارکینک فردا میام تحویلش میگیرم .
ناصر و بابا مامانش رفتن تو ماشین پدر شوهرم . منو مامانمم سوار نیسان شدیم .
رسیدیم خونمون خواستیم وارد حیاط بشیم بابام چشمش افتاد به من . اومد جلو بازوی منو گرفت هلم داد تو حیاط ..گم شو برو تو خونه قیافه نحستو نبینم . منم نتونستم خودمو کنترل کنم خوردم زمین ..مامانم اومد جلوش ..معلومه داری چیکار میکنی
تو یکی دیگه خفه شو که هرچی میکشم از دست توعه
مادر جونم از اتاق اومد بیرون . چه خبرتونه چی شده ؟
بابام رو به مادر جون . هرچه میکشم .. با انگشتش مامانمو نشون داد .. از دست اینه
به من چه مگه من چیکار کردم
بهت اعتماد کردم گفتم من نیستم تو حواست هست که این خاک توی سرم نشه
خودت نگفتی بزار تنها باشن روی نرگس باز بشه حالا همه تقصیر ها افتاد گردن من .
مادرجون رو کرد به مامان بابام.
شما الان هر دو اعصابتون خورده بیاید تو بشینید یه کم آروم بگیرید ببینیم چیکار باید بکنیم
بابام صداشو برد بالا .. من بدبخت از صبح تا شب توی این جادها س*گ*دو*می زنم برای آسایش اینا .. خونه و زندگی و بچه هارو هم سپردم دست این .. اینم هواسش به این بچه نبوده آبروی منو بردن .
تو عادتت همینه هرکجا که کارها خوب از آب در بیاد میزاری به پای هوشمندی خودت هرکجا هم که خراب بشه میزاری تقصیر من ..صد دفعه بهت نگفتم .. میاد نرگسو از صبح میبره تاشب ..گفتی کاریت نباشه بزار بره فقط شب خونه خودمون باشه
خفه شو اینقدر تو روی من واینسا .. حمله کرد به سمتش .. مامانمم رفت توی اتاق در رو هم قفل کرد .. بابام با لگد محکم زد به در .. در اتاق یک صدای بدی داد ولی باز نشد ..صدای گریه جواد به گوشم خورد ..دیدم طفلکی کسی هواسش بهش نبوده با دهن خورده زمین داره از دهنش خون میاد.. چه جورم گریه میکنه .. منم شروع کردم به جیغ کشیدن .. جواد ..جواد ..دهنش پر خونه .. بابام با جیغهای من کمی به خودش اومد جواد رو بغل کرد داد به مادر جونو و از حیاط رفت بیرون ..مامانمم از اتاق اومد بیرون رفت جواد و از مادر جون گرفت بردش دست و صورتشو شست قربون صدقش میرفت و آرومش میکرد ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#پارت_151 #رمان_آنلاین_نرگس #به_قلم_زهرا_حبیباله منم که خیلی گشنم بود تا تهشو خوردم . الهه خان
#پارت_152
#رمان_آنلاین_نرگس
#به_قلم_زهرا_حبیباله
جواد تو بغل مامانم خوابش رفت .. منم تو ایون کنار مادر جونم نشستم ..مادر جونم روکرد به من
نرگس جان چرا به مامانت نگفتی که حامله شدی
بهش گفتم حالم بهم میخوره بهم چایی نبات داد .
معصومه نرگس چی میگه
آره راست میگه بچم .. گفت من اصلا فکرشو نمی کردم گفتم شاید سردیش کرده
تو خودت سه تا شکم زاییدی اونوقت نفهمیدی .
والا من اینطوری نمی شدم خودت که یادته
اره طبع آدما باهم فرق میکنه
روشو کرد به من .. تو چرا وقتی فهمیدی که حامله شدی به مامانت نگفتی .
ناصر گفت به هیچ کسی نگو بریم آزمایش بدیم مطمئن شدیم هستی برو به مامانت بگو بعدم میگه باید سقطش کنیم .
غلط کرده که گفته .. سقط بچه از زایمان بدتره .. معصومه ببین نرگس چی میگه .. مامانم اومد پیشم نشست .. ناصرچی میگه ؟ .. میگه بچه رو کوتاج کنیم .. کوتاج نه مامان جان ، کورتاژ .. اره همین کورتاژ
مامانم زد پشت دستش رو به مادر جون .. میبینی تورو خدا غلطشو کرده الانم زجرشو بچه من باید بکشه
منم بهش گفتم که بچمو دوست دارم هیچ کاریش نمیکنم .. اشک تو چشمای مامانم جمع شد من بغل کرد الهی فدات بشم عزیزم .. برگه آزمایشت دست منه فردا ببرمت آزمایش بده ببینیم چی میشه
نرگس جان بِپَر ، بِپَر نکن چیز سنگین هم بلند نکن ،ندو .. حرفشو ناتموم گذاشت رو به مادر جون .. دیدی این احمد بیشعور چطوری بچمو پرت کرد تو حیاط .. نگفت یه وقت بلای سر بچه نرگس بیاد .
مامان هولم داد پرتم نکرد من خودم افتادم
مادر جونونم رو به مامانم .. خب معصومه اینقدر پیِ یه کاری رو نگیر حالا که الحمد لله به خیر گذشت ، من صد دفعه به تو نگفتم وقتی شوهرت عصبانیه حرف نزن ، ندیدی احمد چقدر بهم ریخته بود
دست پخت خودشه .. چقدر گفتم نکن .. نرگس بچه است .. دیدی چطوری منو کتک زد ..حالا هم بخوره تا از جلوش زیاد بیاد .. هم بچمو انداخته تو حچل هم ارامش منو گرفته دلم برای نرگسم کبابه بخدا
مادر جون کاری که شده از این به بعد تو باید یه کاری کنی که جلوی بدتر از اینو بگیری .. صبر میکردی اون حالش جا بیاد بعد سرزنشش میکردی نه تو اوج عصبانیتش
چه می دونم منم بهم ریخته بودم اون ناراحت ابروشه من ناراحت عذاب بچم
مامان چه عذابی ؟
مادر جونم صداشو برای مامانم بلند کرد .. پاشو خودتو جمع کن به جایی که به بچه روحیه بدی داری تو دلشو خالی میکنی .
نرگس جان هیچ عذابی .. به این حرفا توجه نکن هیچی نمیشه
بلند شدم رفتم توی اتاق خودم . چقدر دلم میخواست به ناصر زنگ بزنم .. تا اومدم شمارشو بگیرم .. اون زنگ زد ..
الو سلام داشتم بهت زنگ میزدم .. سلام خوبی .. ممنون تو خوبی .. چه خبر نرگس .. بابام یه خورده با مامانم دعوا کرد ، بعدم رفت بیرون .. تو چی دعوات نکردن .. چرا منم خیلی حرف کشیدم .. الان چیکار میکنی حالت خوبه .. اره خوبم تو اتاق خودم هستم .. مامانت کی میبرت ازمایش .. گفت فردا صبح .. هماهنگ کن خودم میبرمتون .. توکه ماشین نداری .. با ماشین داداشم میام .. باشه به مامانم بگم ساعت چند میریم بهت خبر میدم .. نرگس بابات در مورد من چیزی نگفت .. در مورد تو نه .. منو دعوا کردو مامانمو .. نرگس جان اگر کاری داشتی یا چیزی خواستی بهم زنگ بزن .. باشه خدا حافط .. خدا حافظ ..قطع کرد .
صدای پیام گوشی اومد .. بازش کردم ناصر بود نوشته بود دوست دارم عشقم .. در جوابش نوشتم .. انگشت نکن تو چشمم .. جواب داد من با تو هیچ وقت پیر نمی شم عاشق اون همه انرژیتم ..براش پیام دادم فردا بعد از ازمایش با مامانم بریم رها رو ببینیم ؟ جواب داد .. اگر شرایط مساعد بود حتما میریم .. نوشت کاری نداری اوضاع خونه ما مساعد نیست بعدن میبینمت .. نه کاری ندارم بوس بوس .. نوشت.. ای شیطون .. دوباره نوشتم دوست دارم .. یه خورده به صفحه گوشی نگاه کردم ولی دیگه پیام نیومد .
اومدم تو حیاط بوی شامی میومد دلم زیرو رو شد .. صدا زدم
مامان داری شامی درست میکنی ؟
آره
تورو خدا نکن من حالم از بوی شامی بهم میخوره .. تندی اومد حیاط .. باشه عزیزم الان خاموشش میکنم .. اسپند هم دود میکنم بوش بپره .
برگشتم اتاق خودم ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/1911