زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_33 پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه می کنم... چرخی می زنم و به پاهام خیره میش
#قبلهعشق
#قسمت_34
وجود یک مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو ت*ح*ر*ی*ک می کرد!
حلقه ی باریک و نقره ای در دست چپش مانعی مقابل افکار مسخره ی من و هم
کلاسی هام شد. خودش را دهه شصتی معرفی کرده و به حساب ما سی و خورده ای
ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روی تخته ی گچی نوشت: " محمد
مهدی
پناهی "
محمد مهدی پناهی باوجود ریش نه چندان کوتاه و یقه ی بسته اش، درنظرم امل و
عقب مانده نبود! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازی گرفتم و در
مدتی کم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتی توجیه
کنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دی ماه، یکی از
هم کلاسی هایم که دختری فوضول و پرشور بود خبر آورد که از خود آقای پناهی
شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم!
نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! می گفت که استاد در حالی که
باتلفن صحبت می کرد با ناراحتی این جملات را بیان کرده. بعد از آن روز
فکرم حسابی مشغول شد! همه چیز برایم به معنای " محمدمهدی " بود! یک مرد
مذهبی و بااخالق که چهره ی معمولی اش از دید من جذاب بود! به مرور به فکرم
دامن زدم و رویاهای محال را درذهنم ردیف کردم، نمی فهمیدم که همراه
با چادرم کمی حیا را هم کنار گذاشتم! در کلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهی
نمی کردم و بعد از فهمیدن ماجرای طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم ل*ذ*ت
می بردم! بی اختیار دوست داشتم که کمی خودنمایی کنم. خیلی خالسانه دوس
داشتم محمدمهدی نگام کنه!"
لبهایم را روی هم فشار می دهم و به اشکهایم فرصت آزادی می دهم. لعنت به
من و حماقت هجده سالگی! چرا که هرچه کلمات را واضح تر ثبت کنم، بیشتر از
خودم متنفر می شوم، نمی توانم جلوی تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها
مقابل چشمانم رژه می روند... به بهانه ی درس و تست و معرفی کتابهای کنکور
شماره ی استاد را گرفتیم. هربار دنبال یک سوال می گشتم تا از خانه به
تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد!بگوید:بله! و من هم با ذوق بگویم:سلام!
محیام استاد! مرور زمان کلمه ی بله ی پناهی به جانم محیاتبدیل شد!
برایم هیچ گاه سوال نشد که چرا مردی که مذهبی است به راحتی به
💐 کشکول (99/22):👇
💠ما توی بسیج مسجدمان یه نفر داریم به نام "...!؟😳" که آچار فرانسه مسجد است... تقریبا همه کارها سخت مسجد, بسیج,گروه جهادی,هیئت و... 👈 مال اوست. اصلا اهل ریا و شهرت و مطرح شدن نیست!؟😍 بلکه شدیدا😇 هم از شهرت و مطرح شدن دوری می کند.... او نه تنها هزینه ائی برای مسجد ندارد, بلکه بیشترین کمک های مادی مسجد هم مال اوست... او بیشرین و سخت ترین کارها را انجام می دهد👈 مثلا شستن دیگهای پخت و پز ایام محرم... شستن سرویس های بهداشتی... شستن استکانها و نظافت آبدارخانه... بردن آشغالهای مسجد و... مال اوست✌در زمانی که اکثریت جامعه از ترس 👽 کرونا در منازل خود سنگر گرفتند😊 شستن و غسل دادن فوت شدگان کرونائی بااوست. شبها با وجود خستگی فراوان وقتی به محل میاد گندزدایی و ضد عفونی کردن محلات اطراف مسجد مال اوست...😊 در ایام سیل و زلزله او اولین نفری است که پا کار است😉 و برایش هم فرقی نمی کند اونجا باشه یا اینجا... او همیشه کار خودش را تحت هر شرایطی, انجام می دهد 👈 خالصانه و بی ریا و به دور از شهوت خودنمائی و شهرت... ای کاش من و شما هم با این همه ادعا می توانستم مثل او باشیم!؟👌 این حکایت اکثریت جامعه ی ماست, که کمترین کاررا انجام میدهند(چه موقع آرامش و چه موقع خطر)👈 ولی از زمین و زمان طلبکار هستند... حقیر با مطالعاتی فراوانی که انجام داده و بارها نیز در خاطرات شهدا نوشتم👈 بیشترین کسانی که بعدها شهید می شوند مال این طایفه هستند✌ اینها شهدای زنده هستند که همیشه پاکار انقلاب و مردم در تمام دوران چهل ساله انقلاب اسلامی بوده اند... و دارند خالصانه وبه دور از ریا خدمت می کنند... اینها شهیدان زنده ایی هستند که قبل از شهادت جسمانی به👈 شهادت رسیده اند
💠اخلاص شهید محسن حججی:👌
حسینه ای بود در اصفهان که آقا محسن 2 سال خادم اونجا بودند. محسن 60 کیلومتر هر شب از نجف آباد میومدند حسینیه ی ما در اصفهان... نماز مغرب را آنجا می خواند... ایشان جزو خادمان اونجا بودند، کاراشو انجام میداد و آخر شب هم دوباره 60 کیلومتربرمی گشت...
💠محسن👈 دوتا شرط برای خادمی در حسینیه گذاشته بود👈 اول اینکه منو جایی بزارین که جلوی چشم نباشم. (در ویترین جلوی چشم مردم نباشم)👈 دوم هم اینکه هر چی کار سخت هست بدین به من انجام بدم(شستن دیگهای غذا و...)
💠بعضی شب ها مسئول حسینیه به محسن می گفتند: آقا محسن! ببخشید، خیلی خسته شدید. شرمنده هستم... ولی محسن در جواب می گفت: این کارا که چیزی نیست!👈 "برای امام حسین(ع) فقط باید سر داد."😇نیت محسن این بود که در حسینیه نوکریش دیده نشود، ولی خدا👈 کاری کرد که در تمام کشورهای اسلامی عراق، سوریه، نیجریه و غیره... دیده شد و در اربعین عکس این شهید جهانی شده است... محسن با اخلاصش رضایت خدا را کسب کرد و شد 👈 "دردانه ی خدا..."دقیقا مثل شهیدان همدانی,کاظمی, همت, خرازی, تهرانی مقدم, شهریاری,فهمیده, قاسم سلیمانی و... کتاب_عظمت_مجسم, ناصر_کاوه راوی: حجت الاسلام لقمانی برنامه ی سمت خدا
ارسالی از ناصر کاوه
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
شلمچه بودیم!
آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک. بچه ها همه کُپ کرده بو دند به سینه ی خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: (( الایرانی! الایرانی!)) و بعد هر چی تیر داشتند ریختند تو آسمون. نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند: ((القم! القم، بپر بالا.)) صالح گفت: ((ایرانیند! بازی درآوردند!)) عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: (( الخفه شو! الید بالا!)) نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: ((نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند.)) خلیلیان گفت: ((صداشون ایرانیه.))
یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: ((رُوح! رُوح!)) دیگری گفت: ((اقتلوا کلهم جمیعا.)) خلیلیان گفت: (( بچه ها میخوان شهیدمون کنن.)) و بعد شهادتین رو خوند. دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا.
همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: (( آقای شهسواری!حجتی! کدوم گوری رفتین؟!)) هنوز حرفش تموم نشده بود که یکس از عراقیا کلاشو برداشت. رو به حاجی کرد و داد زد: (( بله حاجی! بله! ما اینجاییم.)) حاجی گفت: ((اونجا چیکار میکنین؟)) گفت: ((چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.)) زدن زیر خنده و پا به فرار گذاشتن!😅
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
اصلا حيف است بعضي انسانها به مرگ طبيعي از دنيا بروند..
#محمد_بلباسي
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
از گریبان تـو
صبــح صادق
میگشاید پر و بال ،
تـو گل سرخ منی
تـو گل یاسمنی
تـو چنان شبـنم پاک سحــری
نه!!!
از آن پاکتری . . .
📎سلام ،صبـحتون شهــدایـی 🌺
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مدافع حرم :) 🍃
#شهیدبیضایی🕊
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
@chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰گفتاری از شهید سیدمرتضی آوینی؛
"دویدن ، مبارزه ، نانوایی"
انقلاب همین است!
یک روز باید آستینهایمان را بالا بزنیم برویم
کار جهادی در سیستان و بلوچستان
یک روز پاچه هایمان را بالا بزنیم برویم برای کمک به سیل لرستان
یک روز دشمن را هزاران کیلومتر آنطرف تر از خانهی زن و بچه و ناموسمان نگهداریم...
روز دیگر در همین کوچه پسکوچهها ، شهر خودمان را ضدعفونی کنیم و در مساجدمان تولیدی ماسک راه بیاندازیم و پای کار جهاد برای سلامت همشهری هایمان بمانیم.
كُلُّناٰ فِــــداٰكِ ياٰ زِيْـنَـبْ(س):
آسمانِ عشق را یک کوکب است ..
عشق اگر عشق است عشقِ #زینب است ..
ما را مدافعان حـرم آفریده اند
☘☘☘
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#فراراززندانداعش #قسمت_7 _یڪے دیگر همان موقع چاقو اے درآورد و فریاد زد:«جیش السورے» «جیش السورے
#فراراززندانداعش
#قسمت_8
_بین همه گروه هاے تڪفیرے، جبهة النصره از همه خشن تر هستند!
هر ڪسے مرا به یک سمتے مےڪشید...
ترسیده بودم و با خودم میگفتم: بالأخره یکےشان مرا مے برد و مےکشد!
سوار ماشینم مےڪردند،گروهے دیگر مرا پیاده مےڪرد و سوار ماشین خودشان مےڪرد،دوباره گروهے دیگر مرا پیاده مےڪردند و با خود مےبردند! وضع عجیبی بود...
ابوحسن آمد و گفت: «این اسیر را من گرفتم و خودم او را میبرم»
او فرماندهے بود ڪه تقریباً آنجا همه از او حساب مےبردند...
دیگر ڪسے حرفے نزد!
مرا عقب تویوتایش انداخت ، خواباند خودشان هم نشستند ، پاهایشان روے سینهے من بود و دو اسلحه روے سرم!
_رفتیم جلوتر پلیس راه بود...
آنجا را هم رد ڪردیم!
حس ڪردم داخل شهر شدیم!
جلوے خانه اے نگه داشتند و من را مثل یک گونی از ماشین پرت ڪردند پایین ، بعد دو دستم را گرفتند و ڪشیدند داخل یک زیرزمین!
بیمارستان شان بود!
حالا علاوه بر سرم از دهان و بینی ام هم خون مےآمد...
دوباره یک درمان سرپایی ڪردند و چند دقیقه دیگر بردند!
چیزی ڪه بیشتر از ڪشته شدن مرا میترساند ، شماره تلفنهایے بود ڪه همراه داشتم!
تلفن اقوام و پدر و مادر و بچه ها در آن بود!
فڪرم درگیر بود و میترسیدم مثلاً با پدر و مادرم تماس بگیرند و با دروغ آنها را بِڪِشَند آنجا و بلایی سرشان بیاورند...
دیگر مرگ را فراموش ڪرده بودم!
یڪے از آنها شماره ها را در آورد و به علاوه ی حدود ۲۰۰ دلار ڪه همراهم بود ، پولها را گذاشت داخل جیبش اما ، دفترچه را نگاهے انداخت و ریز ریز ڪرد و انداخت داخل سطل زباله!
لاے پول هایم چند تا اسکناس پنج هزار تومانے و ده هزار تومانے ایرانے بود...
با دیدن عڪس امام روے این پولها مرا شدید تر زدند!
داد مےزدند: «أنت شیعه! مِن ایران!»
اوضاع برایم بدتر شد...
با دیدن پولها ولم نمےڪردند!
یڪےشان زیر چک و لگد مرا کشید و پرتم ڪرد داخل صندوق عقب ماشین اش...
ده دقیقه بعد زمانے ڪه از داخل صندوق عقب بیرونم آوردند وارد مڪان دیگرے شده بودیم!
ڪنار یک تیر برق نگه ام داشتند و گفتند سرت را بنداز پایین...
با چفیه چشم هایم را بستند و بردنم داخل!
آنجا اتاق فرماندهان بود!
_وارد ڪه شدم حس ڪردم
هفت،هشت نفر دورم را گرفتند...
آنجا هم بدون هیچ حرفے همه ریختند سرم و من را زدند!
جز لباس زیرم دیگر چیزے تن ام نبود! پانزده دقیقه بے وقفه با شیئے مثل لوله آب اما پلاستیڪے به بدنم میزدند دیگر جانے در بدنم نمانده بود...
_بعد از آن پذیرایے به داخل اتاقے انداختند و چشمانم را باز ڪردند! دیدم پنج،شش نفر ڪنارم عڪس مےگیرند و مسخره بازے در مےآورند... بعد از چند دقیقه سرگروهان ها آمدند!
پیڪر بےجان و زخمےام برایشان جذابیت داشت و سعے مےڪردند هیچ ڪدامشان از عڪس گرفتن جا نمانند...
فیلم هم مےگرفتند!
یک نفر نبود ڪه در این مدت مرا ببیند و کتک نزند...
ساعت سه نیمه شب بود ڪه من را با بدن عریان داخل اتاقے ڪه ڪَفَش سیمان بود انداختند!
آن هم در زمستان و هواے بسیار سرد و سوزدار...
هواے سوریه ، شب هاے بسیار سردے دارد و روزهاے گرم!
حالم به گونهاے بود ڪه تمام بدنم درد میڪرد...
نه مےتوانستم بنشینم نه بایستم!
دیگر به فڪر خونریزے سر و صورتم نبودم!
داشتم یخ میزدم ، تا حدود ساعت ده صبح آنجا بودم ڪه تازه آن موقع یک دست لباس دادند بپوشم...
✍🏻 ز.بختیـــارے
#ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸