eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
763 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #پارت_۳۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چی شنیدم خدایا یعنی واقعا میخوان بیان خاستگاری؟ یعنی بابا میخواد رضایت بده؟ سعی کردم جلوی لبخند و هیجانی که تو نگاه و رفتارم مشهوده رو بگیرم تا بیشتر ازین رسوایی به بار نیارم. همینطور که دستم رو با گوشه ی لباسم خشک میکردم نیم نگاهی به جمع حاضر در پذیرایی خونمون کردم، مامان چشماش اشکی و سرخه، بابا سرش پایینه و با تسبیحش مشغول، نریمان کنارش نشسته و اخمی که بین ابروهاشه لرز به جونم میندازه اما چون سرش رو به حالت قهر به سمت پشتی متمایل کرده جرات کردم به بقیه هم نگاهی بندازم، نیلوفر با عصبانیت بُراق شده تو چشمهام و عمه با نگاه تاسف بار اما مهربونش سری به تایید تکون داد و دستش رو بلند کرد و کنارش رو نشونم داد، به سختی اب دهنم رو قورت دادم و کنارش نشستم، سرم رو پایین انداختم انگار قراره خبر مرگ کسی رو بهم بدن که اینجوری بهم ریختند ، تو دلم گفتم بابا خودتون رو جمع کنید ناسلامتی خبر خاستگاری و ازدواجه هاااا دوباره احساس خوشی و هیجان ناشی از اون داشت میومد گند بزنه به حالت چهره ی مثلا شرمنده م، پس افکار و احساساتم رو پس زدم، کمی در همون حالت شرمنده سرم رو پایین نگه داشتم، سکوت رو عمه شکست. داداش یکم به فکر قلبت باش به فکر فشار و قندت باش چرا اینقدر به خودت فشار میاری؟ نگاه کن زنداداش رو ... رنگ صورتش میگه داره فشارش میره بالا، حالا کاریه که شده، بسه هرچقدر غصه خوردین و جواب نگرفتین، خانواده ی پسره یه پیغام فرستادن و منتظر جواب هستند یه جواب بله یا نه میدید و تمام. بعدم با نگاه و چرخش صورتش به سمت همه ی حاضرین گفت شماها میگین یا خودم بگم؟ که بابا دستش رو به حالت اِستُپ بالا اورد، _ماهرخ فعلا هیچی نگو. نگاهش بین همه چرخید و در اخر زل زد تو چشمهای من ،از شرم سرم رو پایین انداختم، کمی به سکوت گذشت، اخرسر خودش سکوت رو شکست _دو روز پیش پدر این پسره...نیما... زنگ زد به مغازه م... کلی اسمون ریسمون بهم بافت و گفت من و زنم برای پسرمون چنین ارزوهایی داشتیم و چنان ارزوهااا... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #پارت_۳۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعدم گفت پسره پاش رو کرده تو یه کفش که الا و بلا نهال شیرکوهی رو میخوام،گفتم من یه شیرکوهی میشناسم نکنه با اون نسبت داره؟ وقتی گفت دختر یوسف شیرکوهی دیگه گفتم چقدر خوب من و یوسف یه زمانی یار غار همدیگه بودیم حالام که باهم فامیل بشیم چی ازین بهتر؟؟؟ متعجب از جمله اخر بابا که بابای نیما چنین حرفی زده تو دلم گفتم یعنی شما قبلا باهم دوست بودید؟ بابا ادامه داد _دختر تو کمرم رو شکستی ابروم رو بردی، مجبورم کردی به ادمی که اینهمه ساله ازش دوری میکنم خودش رو با من تو یه ردیف ببینه، یه ادم نزول خور رو اجازه بدم بیاد خونه م برای خاستگاری، من اجازه دادم بیان خدایا دارم به ارزوم میرسم بابا اجازه داده بیان خاستگاریم، _فقط به یه دلیل...وقتی اومدند تو میگی میخوام ادامه تحصیل بدم... میگی قصد ازدواج ندارم... میگی تا دانشگاه نرم تا درسم تو دانشگاه تموم نشه قصد ازدواج ندارم. با لب و لوچه ی اویزون چشم دوخته بودم به دهن بابا که بیرحمانه این حرفا رو میزد و ازم میخواست پشت پا بزنم به اینده م به خوشبختیم، جرات گفتن حرفی رو نداشتم، برای اینکه متوجه حس درونیم نشن سرم رو پایین انداختم و همچنان با انگشتای دستم و گوشه ی ناخنم مشغول شدم. داداش نریمان با تحکم و صدای خشک و خشنی که نشون ازفشار زیاد عصبیش بود گفت: _نهال شنیدی بابا چی گفت؟ یا منم دوباره برات تکرار کنم؟ بعدم کاملا چرخید به سمتم اول سرش رو گردوند سمت بابا و یه با اجازه بهش گفت و بعدم دوباره رو به من ادامه داد _ببین نهال بخدا ما خیر و صلاح تورو میخوایم این پسره هم خودش هم باباش و برادرش تو کار نزول دادن و بهره گرفتن هستند،باباش یه ادم فاسدیه که دومی نداره، نه نماز حالیشونه نه روزه، نه محرم حالیشونه نه نامحرم، نه حلال حالیشونه نه حرام، تو مجالس و محافلشون حتی مشروبم باشه میخورن، بازم بگم یا بسه؟ دیگه فهمیدی چرا ماها مخالف این ازدواج هستیم یا بازم بگم؟ مامان گره روسریش رو باز کرد و با دست خودشو باد میزد، اروم گفت فهمید معلومه که دیگه فهمیده تروخدا بس کنید این حرفارو، نفسم بالا نمیاد، چقدر حس میکردم بی پناهم‌ حس میکردم همه ی اعضای خونواده م کمر همت بستند به بدبخت کردن من، به دور کردنم از گذرگاه خوشبختی... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #پارت_۳۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تو دلم گفتم نهال ارزوهات دارن به باد میرن،خونواده ت نهال ارزوهات رو هنوز شکوفه نزده دارن از ریشه درش میارن، اشک گوشه ی چشمم جمع شده بود به ارومی چندبارپلک زدم و نفس عمیق کشیدم که بغضم رو فرو بدم تا اشکهایی که داشتند راهشون رو برای جاری شدن پیدا میکردند پس بزنم. چرا من اینقدر بدبختم من و نیما همدیگه رو دوست داریم، نیما اونقدر من رو دوست داره که خدا میدونه چقدر التماس اون مادر یه‌دنده ی لجبازش رو کرده که راصی بشه بیاد خاستگاری من،خدا میدونه چقدر بهش فشار اومده که راضی شده قبل از فراهم شدن شروطی که برای ازدواج لازم میدونست بیاد خاستگاری، معلومه که چنین ادمی همیشه دلش میخواد به دلخواه من زندگی کنه، چرا بابا و بقیه نمیخوان این رو قبول کنند، یعنی چی که من بگم قصد ازدواج ندارم؟ باید یه فکری برای شب خاستگاری بکنم باید یکاری کنم که خونواده م راضی به ازدواجمون شن. فعلا باید باهاشون همکاری کنم تا فکر کنند خام حرفاشون شدم، نیلوفر با بداخلاقی گفت پاشو برو قرصای مامان و بابا رو بیار الانه که پس بیفتن، همینجور که بلند میشدم نگاهی به صورت بابا و مامان انداختم صورت هردوشون از سرخی رو به کبودی بود،سریع سراغ کشوی داروهاشون رفتم و لیوان ابی پر کردم اول پیش مامان نشستم قرص فشار رو گذاشتم تو دستش و لیوان اب رو بدستش دادم، رفتم اشپزخونه که یه لیوان اب هم برای بابا بیارم، اونقدر هول شده بودم که حواسم نبود داروی بابا رو روی کابینت جا گذاشتم اب رو به دست بابا دادم و دورم دنبال داروهاش میگشتم که نیلوفر با صدای نسبتا بلند گفت حواست کجاست با خودت بردی اشپزخونه... بدو بیار قرصای بابارو... داداش نریمان که اروم اروم شونه های بابا رو ماساژ میداد به تندی ولی با صدای اروم به نیلوفر نهیب زد که بجای اون زبون تندت یه تکون به پاهاتم بدی بد نیست خوب پاشو خودت بیار میبینی که هول شده، نیلوفر اومد حرفی بزنه که عمه با ارنج به پهلوش کوبید یعنی ساکت باش و چیزی نگو، مشمای دارو رو به دست نریمان که بسمتم دراز شده بود دادم. عمه با نگرانی رو به داداش گفت خوب الان فشارش بالا رفته یا قندش؟ چی میخوای بدی بهش؟ _هر دوتاشم میدم بخوره فشار عصبی زیادی بهش وارد شده، دوروزه نه غذا میخوره نه خواب درست و حسابی داره، فکر و خیال داره داغونش میکنه. ان شاالله این بازی مسخره تموم بشه حال بابا و مامانم دوباره روبراه میشه.... بغضم که تاحالا مراقب ترکیدنش بودم تبدیل به هق هق شد و دیگه نتونستم صدای گریه رو کنترل کنم، به اتاقم پناه بردم با صدای بلند گریه میکردم ،عمه اومد سراغم با دلسوزی و تاسف و کمی حرص و تندی گفت میبینی یه دیوونه مثل تو یه سنگی انداخته ته چاه حالا یه خونواده به تلاطم افتادن تا سنگو در بیارن، تو چطوری راضی شدی با ندونم کاریت پدرو مادرتو به چنین حال و احوالی مبتلا کنی؟ فردا که مهموناتون اومدن هر کاری بابات و داداشت گفتن انجام بده که شر این قضیه کنده شه و تموم بشه... کپی حرام قسمت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نمیفهمیدم گریه م بابت حال و روز مامانم و بابامه یا اینده ی نامعلومم با نیما؟ ولی برای اینکه خیال عمه رو راحت کنم تا بیشتر ازین ادامه نده گفتم چشم چشم هرچی گفتن انجام میدم، عمه کمی پیشم موند بعد از چند دقیقه همونطور که نگاهش رو از من برمیداشت از در اتاق خارج شد. نفس راحتی کشیدم،دلم برای مامان و بابا میسوخت، بیچاره نسرین تو اتاق مامان و بابا محبوس شده، نمیدونم بقیه ازش خواستند بیرون نیاد یا خودش ترجیح داده تو اتاق بمونه. هنوز باهام سرسنگین و بظاهر قهره. عمه میگفت با شرایط پیش اومده خودش ترجیح داده و اب پاکی رو ریخته رو دست اقای حمیدی و جواب منفی بهشون داده، فامیل اقا کاوه هم که کلا خودشون منصرف شدند... حق میدم به نسرین چون بخاطر خودخواهی من خاستگاراش رو از دست داده... ولی کاریه که شده من که نمیخواستم اون خواستگاراش رو از دست بده اما نمیدونم چرا اینجوری شد... رفتم تو فکر ادمایی مثل حمیدی و فامیلای شوهرعمه م. ادم اگه عاشق کسی میشه باید فقط خود اون ادم براشون مهم باشه نه خواهرو برادر و کس و کارش. من شاید اشتباه کرده باشم اما اون اشتباه تو پرونده من ثبت شده چرا اخه پای نسرین حسابش کردند؟ چرا بخاطر من از ازدواج با نسرین منصرف شدند؟ من که سر در نمیارم مگه اونا میخوان با خونواده نسرین ازدواج کنند که حتی رفتارهای من هم براشون مهمه... بنظر من که اونا عاشق نیستند و اتفاقا نسرین باید خوشحال باشه با اتفاقات پیش اومده بی منطقی و بی‌شعوری اونها براش مسجل شده... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) داداش که برای استقبال مهمونها به حیاط رفته بود با صدای بلند یاالله می‌گفت و خبر ورود مهمونها رو بهمون می‌داد، مامان رو بهم گفت می‌بینی حتی عادت به یاالله گفتن هم ندارند، داداشت گلوش رو بجای اونها پاره کرد. اول از همه پدر نیما وارد شد مرد خوش تیپ و خوش پوشی که حدودا همسن بابای خودمه ولی حداقل ده پونزده و بلکه بیست سال جوونتر به نظر میرسه، نگاه نافذی داره اما جوری موقع احوالپرسی به مامان و زنداداش نگاه میکنه که تابحال مردای ما نگاه اون شکلی به نامحرم نداشتند، وقتی بمن رسید نگاهش روم ثابت موند کمی تو چشمهام زل زد و بعد هم صدادار خندید و گفت شرم نگاهت عین باباته، بعدم دوباره با صدای بلند خندید... نمیدونم چه عکس العملی باید نشون بدم برای همین فقط لبخند کوچیکی زدم مامان نیما که پشت سر مرد پرجذبه ی روبروم بود یه چیزی دم گوش شوهرش گفت و اونم با یه اخم کوچک ساختگی به ارومی گفت حسودی نکن، البته صداش خیلی اروم بود من چون روبروش بودم با لب خونی فهمیدم، با نگاه به مامانش که سمتم اومد سلام کردم،بدون اینکه جوابم رو بده یه نگاه گذرا بهم کرد و با تعارف مامان به سمت جایی که اشاره شده بود کنار شوهرش نشست. نیما روبروم قرار گرفته بود با یه جعبه شیرینی که تو یه دستش بود و یه دسته گل زیبا هم در دست راستش بزور نگه داشته بود رو سمتم گرفت با لبخند همیشگیش گفت تقدیم به بانو نهال، لبخندم پهن شد تا خواستم دستم رو دراز کنم داداش دسته گل رو از دستش گرفت و همونجور که نگاهش به نگاهم قفل شده بود با اخم بهم اشاره کرد برم اشپزخونه، اخه به من چه ربطی داره؟ کسی بهم نگفته بود نباید برای خوش امد گویی پیششون باشم. خدا به خیر کنه... سریع به اشپزخونه رفتم، بعد از لحظه ای زنداداش اومد شروع کرد به چایی ریختن، بعدم رو کرد بهم و گفت معذرت میخوام نهال جان داداشت بهم سفارش کرده چای رو من ببرم و خودش پذیرایی کنه، تورو خدا یوقت ازم ناراحت نشی؟ چیزی نگفتم ... لحظه ای بعد داداشم وارد اشپزخونه شد، من هم کمی خودم رو جمع و جور کردم، رو بهم گفت نهال حواست رو جمع کن بعدا نگی یادم رفت، نمیدونستم، یا چمی‌دونم بعدا نگی هول شدم. اشتباهی فهمیدم، تا جایی که بشه بابا گفته کاری میکنه کار به اونجا نرسه اما اگه نتونست اینها رو بپیچونه و صدات کردیم تا با پسره حرف بزنی اصلا از اشپزخونه خارج نمیشی،حتی هرچقدر هم التماست کردیم بازم بیرون نمیای... فهمیدی؟ چی میشنوم؟ نفسم بسختی بالا میومد. ادامه حرفاش رو به زور میشنوم _بعدم یکی مون میاییم سراغت و مثلا تو میگی من قصد ازدواج ندارم و قبلا هم بهتون گفتم تا بلکه بذارن برن . لبام رو بزور جمع کردم تا حرفی نزنم. چرا باید این کار رو بکنم؟ زندگی خودمه به بقیه چه ربطی داره؟ اما مگه جرات حرف زدن داشتم؟... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعدم اخماش بیشتر تو هم رفت و گفت وقتی رفتم سراغ پسره تا ماجرای عکسا رو بفهمم یجوری رفتار میکرد انگار اصلا تورو نمیشناسه و رفتن آبروی تو بهش ربطی نداره و براش مهم نیست اونوقت الان یجور بهت نگاه میکرد که معلوم بود عمریه میشناستت. بدبخت به کی دل بستی؟ یه ادم دوروی منافق که فقط به فکر خیر و صلاح و خواسته ی دل خودشه. تو دلم گفتم بس کن داداش، تا کی میخواین با این عینک بدبینی به نیما و خونواده ش نگاه کنین؟ سینی چای رو برداشت و رفت زنداداش هم به دنبالش. حتی میوه و ظرفهای پذیرایی رو زنداداش و داداش بردند ولی هنوز کسی من رو صدا نکرده، نیم ساعت گذشته ، بلاخره بابا اسمم رو صدا کرد _نهال ،نهال دخترم یه لحظه بیا،،، خیلی اشتیاق دارم برم بیرون و بگم جانم بابا ... تا بتونم عشقم نیما رو ببینم، اما با دستورات داداش فعلا ممنوع الخروجم چند دقیقه بعد مامان که همزمان میومد تو اشپزخونه صدام میکرد نهال مامان جان مگه بابات صدات نمیکنه؟ وقتی اومد تو اشپزخونه دستش رو گذاشت روی سرش و گفت میبینی ادم رو به چه کارهایی وادار میکنی؟ خدا مارو ببخشه اینقدر دروغ میگیم، کمی موند و بعدش رفت بیرون. _میگه من که قصد ازدواج ندارم تصمیم دارم برم دانشگاه و تا درسم تموم نشه اصلا به ازدواج فکر نمیکنم. صدای مامان‌ِ نیما اومد که پر افاده گفت بفرما نیما جان جوابتم گرفتی پاشید دیگه بریم، بیخود مزاحم شدیم، نیما با صدای بلند گفت من تا با نهال صحبت نکنم جایی نمیام، بعدش انگار که از چیزی شرم کرده باشه به ارومی گفت ببخشید . چون اشپزخونمون اپن نیست نمیتونم ببینم اون بیرون چه خبره ولی کمی همهمه شده و صدا ها تو هم گم شده و معلوم نیست کی داره چی میگه، اما صدای پدر نیما باعث شد همه ساکت بشن. چقدر سخت میگیری اقا یوسف کوتاه بیا دیگه این دوتا جوون یه کلام باهم حرف بزنن که از قران خدا چیزی کم نمیشه. دختر شما حرفی برا گفتن نداره باشه قبول میبینی که این پسر چطوری داره بال بال میزنه . اصلا بره تو همون اشپزخونه دوکلمه از خودش بشنوه که دخترت قصد ازدواج نداره از خرشیطون پیاده میشه. صدای مادر نیما اومد که غرولندکنان نیمارو مخاطب قرار داده بود _ای بابا اخه پسرم یذره برا خودت ارزش قائل باش، کم مونده با تیپا بندازنت بیرون بازم اصرار داری با خود دختر خانمشون حرف بزنی؟ بعدم که معلوم بود داره با شوهرش حرف میزنه با همون تن صدا ادامه داد تو چرا لی لی به لالاش میذاری؟ من که ازاول گفتم این دوتا به درد هم نمیخورن... هرجا بره با کله بهش دختر میدن اینهمه ناز و ادام ندارن... پاشو پسرم پاشو بریم... دلم ریش شد از حرفای مادرش چقدر زبونش تلخه، ظاهرا اونم با ازدواج ما مخالفه اما نیما که میگفت مامانش عاشق منه... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خانم یه لحظه صبر کن من قلق اقا یوسف رو خوب بلدم خودم درستش میکنم. این بار صدای بابای نیما بود که معلومه میخواد خانم عصبانیش رو اروم کنه اما بعدش یکم صداش جدی تر شد معلومه مخاطبش باباست _اسمون خدا به زمین میره یا برعکس که نمیذاری باهاش حرف بزنه؟ داداش با غیظ رفت بیرون و گفت _اقاجان خواهرم میگه قصد ازدواج نداره کوتاه بیاین دیگه،ظاهرا خانم شمام چندان ناراضی نیست از این موضوع پس بحث خواستگاری رو دیگه همینجا تمومش کنیم بهتره. بابای نیما که معلومه نیما هم زبون چرب و نرمش رو از ایشون به ارث برده با تحکم گفت جوون شما هنوز مونده بفهمی منِ پدر چی میگم، یه پدر وقتی میفهمه پسرش کسی رو میخواد همه کار میکنه دستشون رو بذاره تو دست هم . پاشو بابا پاشو تو برو اشپزخونه عروس خانم قابل ندونست بیاد اینجا اما تو باید باید تلاشت رو بکنی بابا بود که داداش رو مخاطب قرار داد نریمان بابا بشین یه لحظه ببینم چی میشه این ادمی که من میشناسم از حرفش کوتاه نمیاد بشین بابا... صدای یاالله گفتن بابا یعنی نیما داره وارد اشپزخونه میشه... سریع چادر رو رو سرم مرتب کردم نیما تو چهاچوب در ایستاد با لبخند و کمی اخم اومد داخل تو چرااینجوری میکنی یعنی چی قصد ازدواج ندارم؟ تا امدم حرفی بزنم نریمان پشت سرش ظاهر شد، نهال همون حرفایی که به ما گفتی به خودش هم بگو تا خیالش راحت شه و راحتم بتونه ازینجا بره. سریع لبخندی که به لبم نشسته بود رو جمع کردم با اخمی که بخاطر حضور نریمان وسط پیشونیم نشست رو به نیما گفتم شنیدین حرفای داداشم رو دیگه . چرا اینقدر اصرار میکنین لطفا برین من قصد ازدواج ندارم. داداش دستش رو گذاشت رو بازوی نیما و کشیدش به سمت بیرون... بفرمایید بیرون، حرف خودشم که شنیدی، بفرمایید، نیما ناباورانه نگاهم می‌کرد،بعد انگار که چیزی فهمیده باشه گفت باشه، باشه من میرم اما سر فرصت مناسبتر مزاحم میشم. از کنار نریمان رد شد... بعد هم صدای خداحافظی مهمونها. بغض سنگینی تو گلوم نشسته، اینجوری که اینا با مهمونا رفتار کردند دیگه محاله برگردند، من برای همیشه نیما رو از دست دادم. کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به‌زور بغضم رو مهار میکنم اما اصلا موفق نیستم اشکهام گلوله گلوله از چشمام سرازیر میشن با سراستین هرچی پاک میکنم اشکهای بعدی جاش رو پر میکنند، اول از همه زنداداش با سینی استکانها وارد شد نیم نگاهی بهم کرد، اما چیزی نگفت، وسایل داخل سینی رو توی سینک ظرفشویی خالی کرد و دوباره به هال برگشت، بعد از چند دقیقه با ظرفهای میوه برگشت، بیشترشون تمیز بودند و از اشغال میوه ها میشه فهمید فقط یه نفر میوه خورده. مراسم امشب افتضاح بود افتضاح. بی هدف هرچی ظرف دم دستم بود بدون اینکه با اسکاچ بهش مایع ظرفشویی بزنم میشستم ، زنداداش استکان توی دستم رو گرفت یه دستشم گذاشت روی شونه م. بده به من میشورم تو بشین، بعد از کمی سکوت گفت نهال جان تو هم عین خواهر خودم برام عزیزی، مطمین باش خونواده ت خیر و صلاحت رو میخوان. تو اونقدر درگیر عشق و دوست داشتن اون پسر هستی که نمیتونی خیلی چیزا رو بررسی کنی باور کن شما اصلا به درد هم نمیخورید. این ادمایی که امشب من دیدم هیچ ربطی به تو ندارن، حتی خود نیما. باور کن تب عشق چشمات رو بسته یه روز به خودت میایی و چشمات رو باز میکنی میبینی همه ی اتفاقات و سختگیریهای امشب لازمت بوده ... تازه قدردان دلسوزیهای اعضای خونواده ت میشی. تو دلم میگفتم برو بابا تو چی میفهمی از عشق. زندگی با نریمان مگه چه محسناتی داره که حالا میگی زندگی با نیما خوب نیست. روی به زبون اوردن حرفام رو نداشتم. من به محبت زینب تنها زنداداشم اصلا شک نداشتم واقعا مثل یه خواهر دلسوزم بود، ولی حتی خواهرها هم گاهی به ضرر همدیگه رفتار میکنند، درست مثل خود من، که تو این ایام تا تونستم گند زدم به زندگی و اینده ی نسرین. اشکام رو پاک کردم سردرد بدی به سراغم اومده ولی از ترس داداش جرات نداشتم برم اتاقم. یه قرص پروفن پیدا کردم همون رو خوردم زنداداش ظرفها رو شست من هم کنار یخچال نشسته بودم. با صدای داداش سریع از جام پریدم، _تو چرا غمبرک زدی؟ باید خوشحال باشی شر این پسره از سرت کم شده، اخه ادمی که اون عکسها رو از دخترمورد علاقه ش پخش کنه اینور اونور ادمه؟ قابل اعتماده؟ بدرد یه عمر زندگی می‌خوره؟... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) حرف زدن و توضیح دادن چه فایده ای داشت جز اینکه دوباره حرفاش رو یجور دیگه برام تکرار کنه؟ پس فقط سکوت کردم ،سکوتی که از درون در حال داغون کردنم بود، فشار زیادی رو تحمل میکردم از سردردم کم نشده بود ، رو به زنداداش گفت _اگه کارات تموم شده دیگه بریم، بچه ها مامانت اینا رو اذیت میکنند، بعدم رو به من _حواست به مامان و بابا باشه ،الان قرصهاشون رو بده بخورن . با هیچکدوم هم کل کل نکن. بذار یکم ارامش پیدا کنند، _چشم زنداداش دستمالی که دستش بود رو کنار سینک گذاشت و بعد از شستن دستهاش رو بهم گفت پس ما میریم خودتم برو استراحت کن شاید بخوابی سرت خوب شه. خداروشکر زود رفتند. مامان هم سریع جای بابا رو اماده کرد و بعد از خوردن داروهاشون خوابیدند. اما من هرچی تو جام غلت میزدم و جابجا میشدم با وجودی که خیلی خوابم میومد اما خوابم نمیبرد. فکر به ذهنم خطور کرد. مامان و بابا توی هال خوابیدند حتما گوشی من رو تو کیف مدارک بابا پنهان کرده، اروم بیرون رفتم صدای خرو پف هردوشون خبر از خواب عمیقشون میداد. خداروشکر داروهاشون خواب اوره و شبها خیلی عمیق میخوابند. اروم سراغ کمد بابا رفتم کیف رو بیردن کشیدم برخلاف پیش بینیم گوشی من توی اون نبود. پس داخل کشوها رو هم گشتم اخرسر تو کشوی لباسهای مامان پیداش کردم. اردم برش داشتم و برگشتم توی اتاق سیمکارتم رو داخلش گذاشتم اما شارژ نداشت، به زحمت شارژر نسرین رو پیدا کردم و زدم توی شارژ. تا اون شارژ بشه من از فکر وخیال و غصه مردم. کورسوی امیدی ته قلبم چشمک میزد. اونقدر با فکر و خیالات سرم رو گرم کردم که گوشی تا شش درصد شارژ شد... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) روشنش کردم. صدای پیامک گوشیم رگباری بلند شد، باسرعت صداش رو خفه کردم گوشی رو انداختم پشت بالشم اروم بیرون رفتم خداروشکر مامان و بابا هنوز خوابند. دوباره سراغ گوشی رفتم. کلی پیام از شماره های مختلف بود من میتونستم بفهمم اون پیامکها از طرف نیماست اما اونقدر ماهرانه حرفهاش رو گفته بود که انگار همگی از طرف همکلاسیهام ارسال شده. اما کاملا از نوع جمله بندیها میتونستم تشخیص بدم همه شون کار خودشه. سریع شماره ای که قبلا ازش داشتم رو دوباره رو سیو کردم و بعد هم رفتم داخل تلگرام. انلاین بود سریع بهش پیام دادم _سلام نیما ده دقیقه گذشته ولی هنوز پیامم رو ندیده، دقیقه ی یازدهم پیامم رو دید سریع نوشت _خودتی؟ _اره نیما نهالم،،، نهال بی شکوفه،،، اسمی بود که هروقت از دستم دلخور بود بهم میگفت _فدات بشم نهال چی شد چرا امشب اونجوری کردی؟ داداشت مجبورت کرد اره؟ _همه مجبورم کردند اون عکسا همه چی رو خرابتر کرد جریان عکسا چی بود؟ نیما چرا اونارو پخش کردی؟ _بخدا کار من نبود یعنی باور نمیکنی؟ اخه من چرا باید اون کار رو میکردم؟ _نمیدونم پس کار کی بود چه نفعی براش داشت؟ _به یکی شک کردم رفتم تو کارش هنوز جواب نگرفتم ولی خیلی بهش مشکوکم . _خوب چرا این کار رو کرده اخه؟ میدونی چقدر برام بد شده؟ الان دوهفته بیشتره مدرسه نمیرم جراتم ندارم بپرسم تا کی وضعم باید اینجوری بمونه... _درستش میکنم عزیزم مطمین باش خودم همه چی رو درست میکنم قول میدم بهت ... تو این چند هفته فهمیدم خیلی دوسِت دارم... من بدون تو میمیرم نهال... چکار باید بکنم تا بابات اینا رضایت بدن... هااا تو بهتر میشناسیشون بهم بگو منم همون کارو میکنم؟ _خودمم نمیدونم... ولی نیما یه سوال میپرسم راستشو بگو... مامانت معلوم بود اصلا از من خوشش نمیاد _اونو ولش کن... اون از اولم دلش میخواست دختر خاله مو بگیرم... اما من که ازش خوشم نمیاد... من فقط عاشق توام ... بابام اولا براش مهم نبود با کی ازدواج میکنم اما وقتی فهمید تو دختر اقا یوسفی مصمم شده و گفته به هیچ عنوان پشتم رو خالی نمی‌کنه ...گفته کمکمون میکنه تا ما بهم برسیم... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نیما محاله بابام و حتی داداشم اجازه بدن فکر نکنم شدنی بشه. _میشه نهال.میشه. قول میدم یه فکر اساسی بکنم قول میدم بهت تو فقط بهم فرصت بده. _باشه هرچقدر فرصت میخوای بهت میدم ولی بازم معتقدم که بابام محاله راضی بشه _نهال یه پیشنهاد بدم؟ _چی؟ _بیا فرار کنیم حرف نیما رو چند بار مرورش کردم یعنی چی؟ واقعا نیما در مورد من چی فکر میکنه؟ این چه پیشنهاد مزخرفیه؟ نباید جوری جواب بدم بخوره تو ذوقش. اون قول داده درستش کنه فقط باید بهش فرصت بدم اما این حرف مزخرف ش بدجوری رو مخمه. _نیما منومسخره میکنی؟ فرار؟ مزخرف ترین و چرت ترین راه حل ممکنه. بجون خودت اگه دوباره این پیشنهاد رو بدی دیگه باهات کاری ندارم،قبلاهم بشوخی این حرف رو زدی، همون عکسا کلی ابروم رو برده شدم مصداق اش نخورده و دهن سوخته، تروخدا دیگه ازین پیشنهادات چندش نده چندتا ایموجی خنده فرستاد _باورت شد؟ نه بابا باور کن شوخی کردم فرار چیه؟ به من میگن نیما همه فن حریف بسپار به خودم خودم یه ایده ی توپ برات پیدا میکنم که همون داداشت تا کمر خم بشه و بگه بفرمایید اقا نیما اقا داماد نمونه بفرمایید برای خواستگاری. از این مدل حرف زدنش خندم گرفت ولی دوست ندارم در مورد داداش نریمانم اینجوری بگه، هرکی ندونه خودم خوب میدونم داداشم واقعا خیرخواه و دلسوز منو خواهرامه فقط راهش رو بلد نیست. اما برای اینکه نیما رو ناراحت نکنم قید دلخوریم رو میزنم . _نیما گوشیم فعلا توقیفه. الانم بزور پیداش کردم تا بقیه متوجه نشدن باید برم بذارم سرجاش دوباره بهت پیام میدم ولی توروخدا تو دیگه بهم پیام نده... خوب.. _باشه ولی من رو دیگه بی خبر نذاریا،، کی دوباره باهام چت میکنی؟ شاید فردا شب دوباره بتونم فعلا خدافظ _هرچند برام سخته اما باشه شبت بخیر _شب تو هم بخیر بعد هم چند تا استیکر قلب و شب بخیر و دوستت دارم برای هم فرستادیم. سریع پی وی نیما رو پاک کردم یه چرخی تو تلگرامم زدم بعدم بقیه ی پیامکها و اس ام اسهای نیما رو حذف کردم سیمکارت رو دراوردم و گوشی رو خاموش کردم. اروم بیرون رفتم هنوز خوابند. بنابراین بسمت اتاق مامان و بابا رفتم، کشوی لباسهای مامان رو بیرون کشیدم و گوشی رو داخلش گذاشتم همین که کشو رو بستم صدای حرف زدن مامان و بابا بلند شد. _چی شد چرا بیدار شدی؟... _نیما محاله بابام و حتی داداشم اجازه بدن فکر نکنم شدنی بشه. _میشه نهال.میشه. قول میدم یه فکر اساسی بکنم قول میدم بهت تو فقط بهم فرصت بده. _باشه هرچقدر فرصت میخوای بهت میدم ولی بازم معتقدم که بابام محاله راضی بشه _نهال یه پیشنهاد بدم؟ _چی؟ _بیا فرار کنیم حرف نیما رو چند بار مرورش کردم یعنی چی؟ واقعا نیما در مورد من چی فکر میکنه؟ این چه پیشنهاد مزخرفیه؟ نباید جوری جواب بدم بخوره تو ذوقش. اون قول داده درستش کنه فقط باید بهش فرصت بدم اما این حرف مزخرف ش بدجوری رو مخمه. _نیما منومسخره میکنی؟ فرار؟ مزخرف ترین و چرت ترین راه حل ممکنه. بجون خودت اگه دوباره این پیشنهاد رو بدی دیگه باهات کاری ندارم،قبلاهم بشوخی این حرف رو زدی، همون عکسا کلی ابروم رو برده شدم مصداق اش نخورده و دهن سوخته، تروخدا دیگه ازین پیشنهادات چندش نده چندتا ایموجی خنده فرستاد _باورت شد؟ نه بابا باور کن شوخی کردم فرار چیه؟ به من میگن نیما همه فن حریف بسپار به خودم خودم یه ایده ی توپ برات پیدا میکنم که همون داداشت تا کمر خم بشه و بگه بفرمایید اقا نیما اقا داماد نمونه بفرمایید برای خواستگاری. از این مدل حرف زدنش خندم گرفت ولی دوست ندارم در مورد داداش نریمانم اینجوری بگه، هرکی ندونه خودم خوب میدونم داداشم واقعا خیرخواه و دلسوز منو خواهرامه فقط راهش رو بلد نیست. اما برای اینکه نیما رو ناراحت نکنم قید دلخوریم رو میزنم . _نیما گوشیم فعلا توقیفه. الانم بزور پیداش کردم تا بقیه متوجه نشدن باید برم بذارم سرجاش دوباره بهت پیام میدم ولی توروخدا تو دیگه بهم پیام نده... خوب.. _باشه ولی من رو دیگه بی خبر نذاریا،، کی دوباره باهام چت میکنی؟ شاید فردا شب دوباره بتونم فعلا خدافظ _هرچند برام سخته اما باشه شبت بخیر _شب تو هم بخیر بعد هم چند تا استیکر قلب و شب بخیر و دوستت دارم برای هم فرستادیم. سریع پی وی نیما رو پاک کردم یه چرخی تو تلگرامم زدم بعدم بقیه ی پیامکها و اس ام اسهای نیما رو حذف کردم سیمکارت رو دراوردم و گوشی رو خاموش کردم. اروم بیرون رفتم هنوز خوابند. بنابراین بسمت اتاق مامان و بابا رفتم، کشوی لباسهای مامان رو بیرون کشیدم و گوشی رو داخلش گذاشتم همین که کشو رو بستم صدای حرف زدن مامان و بابا بلند شد. _چی شد چرا بیدار شدی؟ ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _هیچی بابا این قرص فشارم رو که میخورم تند تند دستشوییم میگیره. وای خدای من بابا بیدار شده بره دستشویی مامان هم بیداره. حالا چطوری برم بیرون؟ صدای باز و بسته شدن در سرویس خبر از برگشتن بابا به رختخواب میده صدای بابا اومد _تو چرا نمیخوابی؟ _نمیدونم انگار خوابم پریده اقا یوسف فکر و خیال این دخترا داره دیوونه م میکنه اون از نسرین که یهو سه تا خواستگار همه شون گفتن نمیان اینم از نهال این بچه چرا اینجوری کرد؟ ماکه اینهمه مراقب تربیت این بچه بودیم. _نمیدونم والله هرچی فکر میکنم منم لقمه ی شبهه ناک سرسفره م نیاوردم _این چه حرفیه میزنی اقا ؟ یه عمره داری زحمت میکشی معلومه که درامدت همیشه حلال بوده. لابد تربیت من یجاش مشکل داشته _چی بگم ؟دیگه چه فایده داره سرزبونها افتادیم ابرویی که شصت ساله با زحمت جمعش کردم یشبه به باد رفت تو محل انگشت نمای مردم شدم. عه زن چرا گریه میکنی؟ گریه اگه فایده داشت منم میشستم هم پات گریه میکردم.گریه نکن فشارت میره بالا تو از اول این بچه رو لوس بارش اوردی اگه دوبار میزدی دهنش میفهمید هر غلطی نباید بکنه _چی بگم؟ دلم داره میترکه از یه طرف فکر آبروی رفته مون داره دقم میده از طرفی اینده ی بچم نسرین ... از طرفی هم خیره سریهای این دختره و اینده ش ...خدا کنه دیگه سرش به سنگ خورده باشه و تمومش کنه... _غلط میکنه تمومش نکنه بخداوندی خدا اون بارم چون بروح اقام قسمم دادی نزدم ناکارش کنم، یبار دیگه فقط یبار دیگه دست از پا خطا کنه بشین ببین چه بلایی سرش بیارم بچه ست و عقلش ناقصه، خامه و نمیفهمه، دیگه حالیم‌ نیستا... همینجا تو حیاط خونه زنده زنده خاکش میکنم. باشه اقا باشه قول میدم دیگه هیچ غلطی نکنه دیگه خودشم فهمیده کارش چقدر اشتباه بوده باور کن خودشم الان شرمنده ست. _خدا کنه پشیمونم از اینکه چرا اومدم سراغ گوشی. اگه یکیشون بیاد اینجا و من رو ببینه صددرصد میفهمه بخاطر گوشی اومدم اونوقته که بیچاره بشم... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونقدر همونجا موندم و دعا کردم که زودتر بخوابن... با هشدارهای مامان و تکرار جمله ی با این فکر و خیالات فشار و قندت بالا میره بالاخره بابا خوابید چون صدای خروپفش بلند شد... اروم از لای در نگاه کردم مامان داشت به سمت اشپزخونه میرفت، تا از دیدم خارج شد سریع بیرون رفتم و داخل اتاقمون شدم و تندی خزیدم زیر پتو. تا خود صبح با فکر و خیال مشغول بودم دم دمای صبح خوابم برد. برای نماز خواب موندم،مدتیه که بقول مامان کاهل نماز شدم و دیگه اهمیتی به قضا شدن نمازهام نمیدم. نمازی که نتونه باعث خوشبختی من بشه به چه دردم میخوره؟ بیشتر دوستام نماز نمیخونن و اینهمه اشتباه میکنند اما هیچکدومشون تا بحال رسوایی به بار نیاوردن، اونوقت من که یک هزارم اونام کاری نکردم اینجوری رسوای شهرمون شدم. وقتی خدا کمکم نمیکنه پس چرا نماز بخونم؟ _با توام دختر یادت نره نماز قضات رو بخونی... _عه باشه دیگه مامان چند بار میگی باشه میخونم نمازهای قضای من گردن خودم می‌مونه تو چرا همش حرص میخوری ؟ _ای مادر اگه بدونی کاهلی و تنبلی تو نماز خوندن چقدر برکت از زندگی آدم میبره، تو هنوز بچه ای نمیفهمی _باشه اصلا الان میرم بخونم خوبه؟ _قربونت بشم مادر آره عزیز دلم برو، برو زود بخون خیال خودتم راحت کن رفتم تو اتاق چادرم رو سرم کردم مهر رو از تو جانماز کشیدم بیرون مقابلم گذاشتم یه نگاه به بیرون اتاق کردم وقتی از نبود مامان خیالم راحت شد سریع مهر رو گذاشتم روی زمین و خودم هم رو به قبله مقابلش به حالت نماز نشستم تا اگه مامان وارد شد سریع سجده برم تا فکر کنه واقعا دارم نماز میخونم. من نمیفهمم چرا نماز خوندن اینقدر برام سخته بقول نیلوفر انگار قراره کوه بکنم برعکس مامان و بابا و داداش نریمان و نسرین نمازهاشون همیشه اول وقت و بموقعه. من و نیلوفر نماز خوندنمون شرط و شروط داره . ولی مامان خیلی از نماز خوندن های من سر در نمیاره . اگه بدونه چجور سرش رو کلاه میذارم فقط خدا میدونه چه رفتاری باهام بکنه. اخه همیشه معتقده ادم بی نماز نفسش هم برکت رو از زندگی ادم میبره چه برسه به حضورش. چمی‌دونم والا این اعتقادات مامان منه طرز فکرش خیلی قدیمیه. تا جایی که من فهمیدم نیما و خونواده ش خیلی اهل نماز خوندن نیستند اما برکت از در و دیوار خونه‌شون میباره پوله که رو پول میاد براشون. اونوقت مامان خوش خیال من فکر میکنه زندگی خودمون سرشار از برکته. برکت کجا بود؟ من که معتقدم مورد نفرین الهی واقع شدیم. تمام فکر و ذکرم پیش گوشیم و خود نیماست. دوباره کی بتونم باهاش تماس بگیرم خدا عالمه، نمیدونم چطوری میخواد مساله رو حل کنه اصلا میتونه راهی پیدا کنه یا نه؟ خودش که خیلی مصمم و خوشبین بود. فعلا باید منتظر بمونم تا ببینم چی میشه... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یک هفته از خاستگاری نیما گذشته و من بجز اون شب فقط یه بار دیگه تونستم باهاش تماس بگیرم. اونم پریروز وقتی که عصری بابا رفت سرکار و مامان هم رفت خونه ی یکی از همسایه ها برای فاتحه خونی... دیدم نسرین خوابش برده سریع با گوشیِ خونه به نیما زنگ زدم، اونم گفت خیلی وقته منتظر تماسمه... گفت یروز اگه بتونم به اندازه ی نیم ساعت به بهونه ی کلاس زبان یا کتابخونه برم بیرون و ببینمش تا توی راه بهم بگه جریان اون عکسها چی بوده و از برنامه هاش برای ازدواج بی دردسرمون بگه. میگفت یه راه حل اساسی پیدا کردم که مو لا درزش نمیره و محاله بابا و حتی داداش نریمانت با ازدواجمون مخالفت کنند. گفت اگه دلیل پخش شدن اون عکسها و کسی که اون کار رو کرده رو بهت بگم از تعجب شاخات در میاد. خیلی مشتاقم هرچه زودتر بتونم نیما رو ببینم تا کمی از دلتنگیم کم بشه و هم جریان اون عکسها رو بفهمم ‌و اینم بفهمم چه نقشه ای برای رسیدن به هم و ازدواجمون پیدا کرده... دلم میخواد زودتر باهم ازدواج کنیم تا هم دلتنگیهامون تموم شه و هم به بابا و مامان و نریمان ثابت کنم نیما اون جوری نیست که اونا فکر میکنند. بنظر من اتفاقا برخلاف تصورات اونها نیما پسر خیلی خوبیه تو این دوسال اشناییمون خودش رو به‌من ثابت کرده و میتونه خوشبختم کنه حالا از پریروز تو فکرم که چطور یه راهی برای بیرون رفتنم پیدا کنم. فعلا که حتی برای توی حیاط اومدنم همیشه یکی اسکورتم میکنه حالا چطوری بدون مزاحم بتونم برم بیرون؟ ایا شدنی هست یا نه نمیدونم؟ تنها یه فکر به ذهنم خطور کرده اونم اینکه به بهانه ی حال بدم وانمود کنم خیلی سردرد دارم تا مامان اجازه بده برم دکتر. خودش که نمیاد و مطمینم من رو با نسرین میفرسته چون پاش درد میکنه و نمیتونه تا درمونگاه باهام بیاد. اینجوری شاید بتونم نیمساعت نسرین رو دک کنم نه اینم نمیشه اگه زنگ بزنه به داداش یا بابا اونوقت چکار کنم؟ بهترین راه همون کلاس زبانه چون اگه اونجا برم شاید به‌ کمک بچه های کلاس بتونم به اندازه ی یه‌ ساعت نسرین و کلاس رو بپیچونم و بزنم بیرون و تا قبل اتمام کلاس برگردم سر کلاس اینجوری نسرین هم متوجه نمیشه و به کسی هم چیزی نمیگه. اره این فکر خوبیه. یکم نقشه‌م رو مرور کردم ...اره میگم استاد زبانم قبلا گفته این روزها یه آزمون مهم داریم و اگه الانم نرم دوباره باید شهریه بدم و سر همین کلاس بشینم پس باید حتما حتما برم کلاس تا یکم خودم رو برای آزمون اماده کنم، اره اینجوری شاید راضی بشن یه روز برم کلاس، اخه مامان و بابا همیشه بابت پولی که اون اوایل داداشم برای شهریه ی کلاسام می‌پرداخت خیلی غصه می‌خوردند، حالا اگه جور شد و رفتم چهجوری نسرین رو بپیچونم؟ باز باید بنشینم و نقشه ی درست و حسابی برای این موضوع بچینم... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اهان یافتم قبل از رفتنم به کلاس یه زنگ میزنم به رحمتی یکی از بچه های کلاس و بهش میگم تا رسیدیم اونجا اسم چند تا کتاب رو که مثلا جلسه ی قبل از استاد گرفته رو بده بهم و بگه این ها رو باید تهیه کنیم... اونوقت منم به نسرین میگم تا من سر کلاسم تو برو کتابفروشی و اینا رو تهیه کن. اینجوری منم یساعت وقت دارم برم پیش نیما و برگردم چون کتابخونه عمومی هم نزدیک کتابفروشیه یه سر هم میره اونجا و قبل از اتمام کلاسم میاد دنبالم... اصلا به نیما میگم بیاد دم اموزشگاه دنبالم تا وقتمم تلف نشه اره این فکر خوبیه. اخ جون راه حل خوب رو پیدا کردم حالا باید بشینم و دوباره نقشه م رو بررسی کنم تا یوقت گند نزنم. امروز عصر قراره مامان بره مسجد مراسم ختم، مطمینم بابا هم میره. اگه نسرین دوباره بخوابه میتونم به نیما زنگ بزنم. موقع نهار مامان با بابا حرف میزد گفت نسرین صبح گفته امروز کلاسهام تا عصر طول میکشه و تا برسه خونه شب شده. فهمیدم برای تنها موندن من دارن نقشه میکشن. تو دلم خندیدم و گفتم خوبه حالا منم برای شماها نقشه بکشم؟ همه چی داره خود بخود درست میشه مامان و بابا ساعت چهار میخوان برن مسجد فکر کنم بابا به مامان گفته نوبتی برن. منم میدونم چکار کنم... ساعت سه سردردم رو بهونه کردم و به قرص مسکن جلوی چشم مامان برداشتم و خوردم، بعدم رفتم تو اتاق دراز کشیدم و مثلا خوابیدم. خوبه حالا فکر میکنند خوابیدم شاید هردوشون باهم برن مراسم ختم... وای اگه بشه خیلی خوب میشه اونوقت منم میتونم با خیال راحت زنگ بزنم به نیما. ساعت چهار ونیم شده و من هنوز زیر پتو مسافرتی دارم خفه میشم و حتی تو این مدت کوچکترین تکونی نخوردم که مامان و بابا فکر کنند خوابیدم و با خیالی اسوده برن مسجد ولی نمیدونم چرا نمیرن؟ اهان... صدای مامان اومدکه به بابا گفت معصومه خانم اومده دنبالم من میرم. باباهم که معلومه داره لباس میپوشه گفت برو... منم الان میرم فقط حواست باشه یه ربعه برگردیا. _حتما خیالت راحت... تا بیدار شه منم برگشتم. صدای در حیاط که اومد اروم از جام بلند شدم اول تو اشپزخونه و اتاق بابا و سرویس ها و حیاط سرک کشیدم که از رفتنشون کاملا خیالم راحت بشه بعدم خوشحال و خندون رفتم سراغ گوشی خونه. شماره ی نیما رو گرفتم. چندتا بوق خورد اما جواب نداد ای خدا این بار جواب بده وگرنه دیگه نمیتونم تماس بگیرم. هرآن ممکنه مامان برگرده. دوباره شماره‌ش رو گرفتم تو دلم خدا خدا میکنم سریع جواب بده...یه چشمم به در راهروئه که کسی وارد نشه یه چشمم به گوشی ... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد ازسه تا بوق گوشی رو برداشت _سلام نیما جان _سلام بر عشق جانم خوبی؟ _ممنون بله که خوبم... مگه میشه صدای پرانرژی تورو شنید وخوب نبود ... پرصدا خندید و گفت _عه حرف خودمو تحویل خودم میدی؟ _با عشوه ادامه دادم بله دیگه ...خوب منم با شنیدن صدای پرانرژی تو خوب میشم _نیما یه خبر خوب _جان من؟ زود باش بگو _ هیچی دیگه فهمیدم چجوری و کی از خونه بزنم بیرون تا بیام سرقرار... ببین شنبه کلاس زبان دارم اگه بتونم حتما میام ولی اگه نشد حتما حتما دوشنبه میام کلاس... سر ساعت پنج اونجا باش. البته با نسرینمون میام اونو دک میکنم بعدم یه ساعت باهاتم... خوبه؟ _عالیه نهال ...عالی... اخ جون _فقط نیما یربع به شش من باید دوباره اموزشگاه باشمااا _اوکی حتما _من شاید دیگه نتونم باهات تماس بگیرم ولی تو باید شنبه اطراف اموزشگاه باشی که اگه تونستم و اومدم باهم بریم... ولی اگه نیومدم دوشنبه هر جور شده میام... دیگه اونروز حتما حتما اونجا باش . اوکی؟ _اوکیه اوکی... من حتما منتظرتم _نیما من باید قطع کنم هر لحظه ممکنه مامانم بیاد شایدم بابام...فعلا خدافظ _گود بای بانو نهالم گوشی رو قطع کردم پر استرس نگاهی به اطراف کردم همش حس میکنم یکی داره من رو میبینه. دوباره همه جارو چک کردم وقتی خیالم بابت تنهاییم راحت شد برگشتم توی پذیرایی، صدای باز شدن در حیاط اومد. وای هنوز یربع هم نشده مامان چه زود برگشت. دویدم تو اتاق و رفتم زیر پتو . بعد از دقایقی حضور مامان رو بالاسرم احساس کردم. صدای تق‌وتوق ظرفها میگه که مامان‌ الان تو آشپزخونه ست ولی احتیاط شرط عقله، کمی دیگه موندم فکر کنم بیست دقیقه گذشته، نمیدونم برم بیرون یا نه. حوصله‌م سررفته دیگه نتونستم تحمل کنم برای همین از جام بلند شدم و کمی همونجا نشستم بعد هم ایستادم و با چهره ای خواب الود و سرووضع بهم ریخته بیرون رفتم... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با سر و روی ژولیده و چشمهای خمار و مثلا خواب الود رفتم دستشویی و اومدم اشپزخونه. مامان مشغول پوست گرفتن بادمجونهاست. _عه مامان نرفتی مسجد؟ _چرا رفتم و زود برگشتم... داداشت اینا امشب میان اینجا. قیمه بار گذاشته بودم میخواستم سیب زمینی سرخ کنم دیگه وقتی زنگ زد میان گفتم بادمجون سرخ کنم داداشتم دوست داره. _اهان قبلا وقتی خبر اومدنشون رو میشنیدم بیشتر خوشحال میشدم اما الان نه. چون دیگه خیلی مثل قبل با زنداداش حرف نمیزنیم و با بچه ها هم بازی نمیکنم البته اونموقع خیلی باهاشون اُخت نمیشدم اما الان یجورایی انگار رودرواسی دارم یا حوصله شونو ندارم .نمیدونم ولی بهر حال خوشحال نشدم. رفتم اتاق رسما این روزها بیکارم. الکی کتاب زبانم رو برداشتم. بهتره تا شنبه وانمود کنم که سخت مشغول خوندن زبانم تا بتونم نقشه م رو پیش ببرم. شنبه شده... تا امروز هرکی کتاب رو دستم دیده گفتم این روزها آزمون زبان داشتم... دارم میخونم که اگه بابا اجازه داد برم آزمونم رو بدم وگرنه شهریه ای که دادم هدر میره. نسرین تازه از دانشگاه برگشته. به حالت التماس نگاهش کردم و هر چی التماس بود ریختم تو صدام نسرین استادمون گفته بود این روزا قراره آزمون زبان بگیره. تو وساطتم رو پیش مامان میکنی برم کلاس؟ خودتم باهام بیا همونجا بشین باشه؟ هنوز باهام سرسنگینه برای همین بدون اینکه نگاهم کنه گفت خودم فردا دوتا امتحان دارم باید بشینم بخونم، نمیتونم باهات بیام به خود مامان بگو. اولش خواستم التماسش کنم که یهو چیزی به ذهنم رسید . بدون ذره ای تغییر در چهره م رفتم سراغ مامان خیلی تلاش میکنم که خوشحالی و شرارتم رو تو صورتم پنهان کنم همون حرفارو به مامان گفتم .... اولش طفره رفت و میگفت نمیام‌ پام درد میکنه و بابات گفته نباید از خونه بیرون بری و این حرفا. اونقدر گفتم و التماسش کردم که زحمات خودم هیچ، لااقل دلت به حال پولهایی که بابا و داداش برای شهریه میدادند بسوزه. خودت همیشه حرص اون هزینه هارو میخوردی و میگفتی روا نیست داداش پولی که حق زن و بچه شه خرج ما بکنه. پس برای اینکه اون همه هزینه بی نتیجه نمونه بهتره این آزمون رو بدم.خودت یکم تلاش کن قرصی دارویی چیزی بخور که اون دو سه ساعت کمتر پات درد بگیره و تحملش کنی... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بالاخره قبول کرد اول با بابا مطرح کنه تا ببینه چی میشه. ساعت چهار مامان گفت بابات گفته خودم ببرمت خودمم بیارم _ساعت چند بریم خوبه؟ گفتم ساعت چهارونیم بریم خوبه... شما هم اروم اروم راه میای تا اونموقع میرسیم. پنج و پنج دقیقه رسیدیم دم اموزشگاه، رو به مامان گفتم‌ وای دیرم شده تو که پات درد گرفته اینجا هم حوصله ت سر میره. خوب خونه عمه که نزدیکه برو خونشون لااقل نیمساعت اونجا دراز میکشی هم کمردردت و هم پادردت یکم بهتر بشه که بتونی دوباره این مسیر رو برگردی. کمی فکر کرد و گفت باشه پس تا من نیومدم اموزشگاهت از در بیرون نمیای... باشه؟ چشم مامان جان کلاس من دقیقا ساعت شش تموم میشه میخوای شما یربع قبلش اینجا باش خوبه؟ بعدم مثل ادمایی که خیلی عجله دارن بی خداحافظی دویدم داخل راه پله. نفسم رو پرصدا بیرون دادم هنوز پاگرد دوم رو رد نکرده بودم که از پشت پنجره پایین رو نگاه کردم ...مامان هنوز ایستاده و زل زده به در اموزشگاه کمی که گذشت به سمت خونه عمه راه افتاد، خونه ی عمه یه کوچه با اینجا فاصله داشت. دلشوره ی بدی گرفتم اما باید محکم باشم. خودم باید اینده م رو بسازم. دوسه تا از بچه ها وارد میشدند و با تعجب و خوشحالی حالم رو میپرسیدند بهشون گفتم فعلا مجبورم بپیچونم کلاس رو هوام رو داشته باشین هااا. بعدم زدم بیرون کمی اطراف رو نگاه کردم که ماشین نیما رو دیدم داره نزدیکم میشه تا رسید سوار شدم کلی از دیدن هم ذوق کردیم. هردو حسابی دلتنگ هم بودیم. کمی که حرف زدیم پرسیدم _خوب نیما زود باش بگو برنامه ت چیه؟ یربع گذشت نیمساعت دیگه باید اموزشگاه باشم. _باشه خودت میگی نیمساعت خودش کلی وقته، صبر کن میگم بهت،‌ همینطور که کوچه پس کوچه هارو میرفت گازش رو گرفت چنان با سرعت میرفت که نزدیک بود غالب تهی کنم. با ترس دستم رو که گذاشته بودم روی قلبم بالا اوردم و فریاد زدم نیما چکار میکنی ؟ _مگه نمیخوای بدونی نقشه م چیه؟ خوب گفتنی نیست باید نشونت بدم پس هیچی نگو و بذار ببرمت و نشونت بدم.قول میدم تا نیمساعت دیگه برت گردونم و توی اموزشگاه باشی. تازه مگه نمیخوای بدونی جریان اون عکسها چی بوده؟... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اره معلومه که میخوام بدونم ولی تروخدا ارومتر برو. بیست دقیقه با همون سرعت روند هرچی التماس کردم خیلی دور نشیم چون نمیتونم سر موعد به اموزشگاه برگردم همش میگفت میبینی تو بهم اعتماد نداری یه امروز رو بهم فرصت بده خودمو به خودت و خونواده ت ثابت کنم مقابل خونه ای نگه داشت ...خودش پیاده شد و بهم گفت پیاده شو همینجاست بریم تا اونی که باعث اینهمه دردسر من و تو شده رو نشونت بدم. محکم سرجام نشستم و داد زدم نیما تو قرار بود بهم بگی قرار نبود نشونم بدی. با دستش کوچه ی باریکی که کنار اون خونه بود نشونم داد گفت یه رستوران سنتی اونجاست زودباش تا دیر نشده و طرف فرار نکرده بریم... کمی از ترسم کم شده بود بهرحال یه جای عمومی میخواستیم بریم. کوچه هم رفت و امد زیاد داشت. پیاده شدم همونطور که تاکید میکردم زود برم گردونه دنبالش راهی شدم، یه کوچه ی سه متری رو رد کردیم وارد یه رستوران سنتی نقلی اما قشنگ شدیم. جای دنج و قشنگی بود در نگاه اول عاشقش شدم چون پر از گلدونهای گل طبیعی بود. وارد شدیم، یه تخت رو نشونم داد و نشستیم سفارش یه قوری چای داد. نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد _وای نیما خیلی دیر میشه دیر میرسیم مامانم میفهمه کلاس نرفتم اونوقت همه چی خرابتر از قبل میشه . تروخدا اصلا دیگه نمیخوام چیزی بگی پاشو منو برگردون همون اموزشگاه. خندید از همون خنده هایی که همیشه براش ضعف میکردم منتها این بار فقط لجم رو درمیاورد _میگم بهم اعتماد کن دختر. باور کن خیلی دور نشدیم چون از کوچه پس کوچه ها اومدیم بنظرت دور شدیم پنج دقیقه حرف میزنیم پنج دقیقه هم توراهیم سر ساعتی که خواسته بودی دم اموزشگاه پیاده ت میکنم خوبه؟ قوری چای که جلومون قرار گرفت یه چایی برای هردومون ریخت _بخوریم؟ _من نمیخورم از استرس دارم میمیرم __تو بخور قول میدم پشیمون نشی... بابام قول داده دوباره بیایم خواستگاری... قول داده تا جواب بله از بابات نگیره ول کن نباشه راه حل من بابامه فهمیدی؟ اون عکسهام کار یکی از پسردایی هام بوده ولی هنوز نفهمیدم دلیل کارش چی بوده. اما حتما میرم سراغش اگه دلیل قانع کننده ای نداشته باشه من میدونم و اون _یعنی چی چه دلیل قانع کننده ای؟ با آبروی من بازی شده،اصلا همون عکسا باعث شده ازدواج ما دوتا سختتر بشه. نیما دیرم شده ولش کن نه میخوام چیزی در مورد اون عکسا بدونم نه نقشه هاتو برا راضی کردن خونوادم بشنوم ... اگه دیر برسم مامانم و خونواده م میفهمن بهشون دروغ گفتم میفهمن سرشون کلاه گذاشتم اونوقت میدونی چه بلایی سرم میارن؟ دیگه بغضم ترکید و اشکام سرازیر شد نیما اگه واقعا دوستم داری پاشو من رو برگردون تا اوضاعم ازین بدتر نشده ... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بلند شد من رو در اغوش گرفت اشکام رو پاک کرد با التماس گفت بهم اعتماد کن باشه... _حالام مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن زودباش چایتو بخور وگرنه دیرمون میشه.. _نمیخورم ...چرا پس پشت تلفن حرفاتو نزدی چرا تو ماشین نگفتی؟ همچین میگفتی باید ببینمت فکر میکردم چقدر طولانیه یا چقدر اسمون ریسمون داره که نمیتونی راحت بگی _نه دیگه باید میدیدمت نمیدونی چقدر دلم تنگت بود اونقدراصرار کرد تا چای هامون رو خوردیم بعدم گفت، پاشو بپر توماشین تا دیرمون نشده. همزمان که تو ماشین نشستم گفتم _نمیدونم چرا از شنیدن حرفات خیلی انرژی نگرفتم همش فکر میکردم وقتی نقشه ت رو تعریف کنی یا وقتی بگی اون عکسا کار کی بوده کلی خوشحال بشم. چرا پسردایی تو اون عکسارو فرستاده تا ابروی من بره؟ بابات چکار میتونه بکنه؟ اونشبم خودت دیدی بابام و داداشم به هیچ عنوان راضی نمیشن بعدم جوری که انگار روم نمیشه ادامه دادم _اصلا یکی از دلایل مخالفت اونها خود باباته... اونا میگن بابات خیلی با ما فرق داره میگن افکارش و روش زندگیش خیلی متفاوته اونوقت بابات چجوری میتونه اونارو راضی کنه؟ خندید از همون خنده هایی که من رو عاشقش کرده بود بقیه ش دیگه به عهده ی خود بزرگتراست. بهتره ما دخالت نکنیم. هااا؟ نظرت چیه بذاریم به عهده ی خودشون؟ وقتی رسیدیم دم اموزشگاه مامانم و بابام و داداشم و حتی شوهر نیلوفر و شوهر عمه م همگی دم اموزشگاه بودند خدای من ما فقط ده دقیقه تاخیر داشتیم اینا کی متوجه شدند من مامان و کلاسم رو پیچوندم که به این سرعت همگی اینجا جمع شدند؟ دیدی نیما دیر رسیدیم دیر رسیدیم؟ اما نیما فقط از همون لبخندهای زیبای همیشگیش میزد و میگفت بسپرش به خودم. _نیما تروخدا اگه الان پیاده بشم بابام و داداشم پوستم رو میکنن بخدا همینجا اونقدر من رو میزنن تا خون بالا بیارم. _بازم همون خنده های قشنگش که دلم براش ضعف میرفت نترس دختر تا من رو داری غمت نباشه، قلم میکنم دستی رو که بخواد رو تو بلند شه. لرزون و با ترس از ماشین پیاده شدم. اول نریمان متوجه من شد... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با فریادش وقتی اسمم رو صدا کرد مامان و بابا تازه متوجه من شدند هردو به سمتم برگشتند بابا اومد یه کشیده ی محکم بهم زد، نریمان در ماشین رو باز کرد یقه ی نیما رو گرفت از ماشین کشیدش بیرون مشت بود که به صورت نیما میزد صورت نیما پر خون شده بود اما لبخند از صورتش محو نمیشد. داد زدم نزنش داداش کشتیش، یقه ی نیما رو ول کرد و به سمتم هجوم اورد همین که بهم حمله کرد جیغ بلندی کشیدم... صدای یه خانم اومد... اسمم رو صدا میکرد... _نهال خانم...عزیزم... چشماتو باز کن... داری خواب میبینی .... باز کن چشمات رو عزیزم.... وقتی چشمهام رو باز کردم با خانمی که هم سن و سال نیلوفر بود روبرو شدم. کمی نگاهش کردم... لب زد _خوبی؟ بهتر شدی؟ _ناباورانه نگاهی به اطراف کردم... تو یه اتاق بزرگ... من و اون خانم به تنهایی. کمی تو جام جابجا شدم گفتم _فکر نمیکنم اینجا بیمارستان یا درمونگاه باشه درسته؟ _اره عزیزم... اینجا خونه ماست _شما ... کی هستی؟ من اینجا چکار میکنم؟ _میگم بهت بذار حالت کمی جا بیاد با گریه و بغضی که اصلا تلاشی برای متوقف کردنش نداشتم ادامه دادم _تروخدا بگید من اینجا چکار میکنم ؟ شما کی هستی؟ نیما و خونواده م کجان؟ _ببین من یکی از اقوام دور نیمام... در واقع من همسر یکی از اقوامش هستم. چند روز پیش به همسرم زنگ زد گفت میخواد ازدواج کنه و به کمک ما دوتا نیاز داره البته اون موقع بهمون نگفت چه کمکی . اما دوساعت پیش زنگ زد و گفت برامون مهمون میاره تا چند روز پیشمون امانت بمونه. بعدم تورو اورد ، گفت قراره باهم ازدواج کنید...اره؟ گفت خونواده ت رضایت نمیدن و تنها راهی که براش مونده اینه که تورو بدزده. من و شوهرم اولش قبول نکردیم ولی وقتی گفت دیگه الان خونواده ت متوجه غیبتت شدند و اگه برگردی ممکنه بلایی سرت بیارن مجبور شدیم قبول کنیم. الانم یه گوشی پیش من گذاشته گفته به هرکی دوست داری زنگ بزنی و خبر سلامتیت رو بدی. حتی گفت اگه خواستی به خونه تون برگردی هم اشکالی نداره به درخواست خودت میتونم برات اژانس بگیرم. دیگه هرچی خودت صلاح میدونی. _بغض به گلوم فشار میاورد اشکها مثل سیل از چشمهام سرازیر بودند... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) درد بدی بخاطر بغض تو گلوم حس میکردم هر آن ممکن بود خفه م کنه. برای رهایی از اون درد وحشتناک جیغ زدم اخه چرا؟ چرا ؟ این چه غلطی بود کردی نیما؟ دیگه من با چه رویی برگردم خونه مون؟ جیغ میزدم و به سر و روی خودم میزدم. خانمه به زور دستهام رو گرفت تا به خودم اسیبی نزنم. _،ببین یکم به حرفای من گوش کن،.. یکم گوش کن اگه حرفام برات قابل قبول نبود بعد هرکاری خواستی بکن. ببین نیما اونقدر تورو دوست داشته و براش مهم بودی بجای اینکه مثل بقیه بلایی سرت بیاره که خونواده ت مجبور بشن با ازدواجتون موافقت کنن فقط ترو چند ساعت از خونتون دور کرده ... فقط همین ... میبینی که حتی خودشم اینجا نمونده... فقط تورو سپرده به من. شوهرم الان هنوز سرکاره و نیومده خونه. بعدم گوشی رو گذاشت روی پام اینم گوشی... بنظر من اول زنگ بزن به خونواده ت و بگو حالت خوبه که دنبالت نگردن تا بیشتر نگرانت نشن. بعدم بگو الان خونه ی یکی از دوستام هستم. تا اجازه ی ازدواجم رو با نیما ندید برنمیگردم‌ خونه. اصلا پای نیما رو وسط نکش که آبروت پیش خونواده ت حفظ بشه. مطمین باش اونا از ترس آبروشون و اینکه تو شب رو بیرون از خونه نمونی موافقت میکنند. اخه نیما گفت خونواده ی سنتی داری. همه ی خونواده ها خصوصا از نوع سنتیش اصلا نمیپسندند دختراشون شب رو بیرون از خونه بگذرونند. با گریه گفتم _چه فایده برگردم خونه من رو میکشن نترس عزیزم مگه شهر هرته. بیا دیگه اول زنگ بزن تا سراغ پلیس و دوست و اشنا نرن تا بیشتر ابروریزی نشه. گوشی رو برداشتم با ترس و لزر اول شماره ی خونمون رو گرفتم نسرین جواب داد. الو نسرین...گریه امانم نداد اشک بی مهابا روی گونه هام می غلتید، _الو نهال تو کجایی؟ مامان گفت نرفته خونه عمه تا برگشته دیده تو سوار ماشین نیما شدی و رفتی. زنگ زد به بابا و داداش اومدند اونجا دنبالت نبودی الان چند ساعته دنبالت میگردند. تو کجایی هاااا؟ جواب بده...بگو کجایی بیاییم دنبالت _که برگردم خونه بکشنم؟ _این چه حرفیه ؟تروخدا کجایی ادرس بده بگم بیان دنبالت، این پسره زنگ زده به داداش نمیدونم چی گفته به داداش که مامان میگفت عین مار زخمی به خودش میپیچه ولی نمیگه چی شنیده... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تروخدا نهال بگو کجایی الان پیش اونی؟ اره پیشته؟ بلایی هم سرت اورده؟ نهال نهال تروخدا گور پدر آبرو... گور پدر اینده... گور پدر مردم... تروخدا هرجا هستی بگو خودم بیام دنبالت... تروخدا ضجه میزد و التماسم میکرد تا بهش بگم کجام و از حال و روزم بگم. ترسیده بودم هم از اینکه بابا و داداشم چه بلایی ممکنه سرم بیارن ، هم ازینکه الان چکار کنم برام بهتره؟ نگاه خانمه کردم گفتم چکار کنم شما بگین _من که میگم بگو حالم خوبه خونه ی دوستمم .تا رضایت ندید برنمیگردم .. همون حرفارو به نسرین گفتم که به بابا بگه بعدم گوشی رو قطع کردم. تو خودم جمع شدم و گریه میکردم. خانمه گوشی رو از دستم گرفت شماره ای گرفت و گوشی رو کنارش گوشش قرار داد. سلام... بله الان بیدار شده حالشم خوبه. فقط خیلی گریه میکنه... ترسیده... به یکی زنگ زد فک کنم خواهرش بود. ببین اقا نیما شوهرم تا دوسه ساعت دیگه بر میگرده .اون بهم گفته قبول نکنم... من دلم نیومد پشت در بمونید، در رو به روتون باز کردم... تروخدا تا دوساعت دیگه که شوهرم برمیگرده فیصله ش بدید . وگرنه من نمیتونم جواب شوهرمو بدم . خودتون که میشناسیدش یوقت زنگ میزنه به پلیس. قول دادینا.من رو قولتون حساب کردم. بعدم گوشی رو گرفت طرفم. بگیر نیماست. دستام توان گرفتن گوشی رو نداشتند بزور گرفتم و جواب دادم _الو ،،، _سلام نهال جان بهتری؟ دیدی گفتم غصه نخور الان بابات به بابام زنگ زده گفته موافقت میکنه گفته تورو برگردونم خونه تا اخر همین هفته عقدکنون میگیره برامون. _نیما تو قرار بود خودت درستش کنی... نه اینکه از من مایه بذاری... نیما با چه رویی برگردم خونه؟ _شلوغش نکن دختر ... ببین نهال با شناختی که من از بابات داشتم یعنی چیزایی که خودت گفته بودی و اونایی که بابام گفت فهمیدم اگه حتی بابات من رو به دامادی قبول کنه اما چون بابام رو قبول نداره محاله رضایت بده ... منم مجبور شدم عزیزم ... بخدا مجبور شدم... من نمیتونستم بخاطر اختلاف عقیده ی باباهامون ترو از دست بدم ... میفهمی؟ _نمیدونستم بابت اینهمه علاقه ای که به من داره خوشحال باشم یا بخاطر گندی که زده ناراحت... فعلا باید به فکر درست کردن اوضاع باشم ظاهرا نیما جز گند زدن کار دیگه ای بلد نبود. پس گفتم باشه هرکاری کردی تا اینجا دیگه بسه. بذار بقیه ش رو خودم درست کنم باشه؟ با‌گریه داد زدم باشه نیما؟ خرابترش نکن خوووب؟؟؟ _باشه عزیزم،بشرطی که اخرش مال خودم باشی. _خیلی خوب فعلا خدافظ _نیما همیشه باهام خوب بود یه پسر رمانتیک و مهربون. تو این مدتی که باهاش اشنا شدم محاله یبار من رو ببینه و لبخند به لب نداشته باشه، محاله سالروز اشنایی مون، تولدم، غذای مورد علاقه م،نوشیدنی مورد علاقه م ،رنگ مورد علاقم رو فراموش کنه. همه ی حواسش به همه ی علایقم هست حتی با اینکه اصلا رنگ زرد رو دوست نداره اما از وقتی فهمیده من عاشق زرد جیغ هستم گاهی تی شرت به همون رنگ میپوشه. هروقت حوصله نداشتم به خوبی درکم کرده و همه ی تلاشش رو کرده که حالم رو خوب کنه... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨