زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۵۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
چشم خاله ش، چشم...
من از طرف پرنسسم قول میدم ازین به بعد سرحال بیاد خونه شما و خوابش رو نگه داره برا خونهی خودمون...
مامان که انگار از بحث بی سر و ته من و محبوبه خسته شده بود گفت: ولش کنید این حرفارو مازمازل مازمازل راه اندختین.
خیلی خوشم میاد از اون دختره اسمش رو رو شکوفه نازنین منم می ذارین؟
بعدم همگی زدیم زیر خنده.
به محبوبه اشاره کردم که میرم اتاق بیاد دنبالم .
بعدم به بهونهی تعویض لباسهام رفتم اتاق بغلی،
به دقیقه نکشید که محبوبه هم اومد پیشم.
جریان دو روز پیش و امروز رو براش گفتم که مسعود سرراهم سبز شده و میخواسته باهام حرف بزنه ولی من هم بی توجه بهش به خونه اومدم.
بابت این کار تحسینم کرد.
افرین منصوره تو از همون اولش هم رفتارهات عاقلانه و با تدبیر بود.
راست میگی اگه میموندی تا حرفهاش رو بشنوی شاید یه نفر تورو با اون میدید.
معمولا تو چنین شرایطی برای اون که یه مرده حرف درست نمیشه،
اما برای تو چرا... تادلت بخواد حرف و حدیث درست میشه.
افرین کار درستی کردی .
خودم به سعید میگم که باهاش حرف بزنه.
اتفاقا یکی دو هفته ی پیش مسعود اومده بود خونه.مون و با سعید راجع به موضوع مهمی حرف میزد.
مسعود از حلالیت گرفتن صحبت میکرد و میگفت خودم میدونم آه اونه که دامنم رو گرفته.
فکر کنم منظورش تو بودی و میخواد ازت حلالیت بگیره.
تو حرفاش هم یه چیزی گفت ولی مطمین نیستم درست فهمیدم یا نه.
میگفت من زنم رو میشناسم اون نمیمونه که از من پرستاری کنه.
اگه حالم از اینی که هست بدتر بشه و نیاز به پرستاری داشته باشم محاله یه دقیقه هم تو زندگی من بمونه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۶۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
بعد هم انگار یه کشف بزرگ کرده باشه
گفت
_من اون موقع همهی حواسم پیِ یه چیز بود
اونم اینکه التماسهای مسعود رو که میدیدم فکر میکردم قصدش فقط حلالیت گرفتن از تو باشه
اما الان که خوب فکر میکنم میبینم مسعود یه کاری رو میخواست انجام بده که از سعید هم میخواست کمکش کنه ولی سعید اصلا موافق نبود و میگفت هیچوقت اجازه نمیدم کاری رو که میگی انجام بدی...
میگفت یکم به فکر زندگی من باش اگه تو بری و حرفی بزنی زندگی من از هم میپاشه.
اما بنظرم حرف مسعود حول محور حلالیت گرفتن از تو نبوده... بوده؟
چون اگه فقط یه حلالیت گرفتن ساده بود که سعید نمیگفت زندگی من از هم میپاشه.
والا الان که خوب فکر میکنم اصلا سر در نمیارم چی میگفتن
ولی قشنگ معلوم بود مسعود اصرار داشت که کاری رو بکنه ولی آخرش به سعید گفت نترس حواسم هست زندگی تو از هم نپاشه.
فکری لبهاش رو بهم فشار داد و نگاه ریز بینی بهم کرد
نگاهش کردم
_خب که چی؟ الان چرا اینجوری نگام میکنی؟
تنها یه فکر به ذهنم خطور میکنه
اونم این که شاید مسعود میخواسته از تو حلالیت بگیره و بهت قول بده اگه جراحی کرد و حالش خوب شد میاد و باهات ازدواج میکنه.
با حرفی که شنیدم تند و تیز نگاهش کردم .
محبوبه برو به شوهرت بگو بخداوندی خدا اگه مسعود حرفی از حلالیت و ازدواج و این کوفت ها چه به من چه به مامان و بابا یا هر کس دیگه ای بزنه یا میزنم اونو میکشم یا خودم رو.
نفسهام به شماره افتاده بود.
مرتیکه ی نفهم روغن ریخته رو نذر امامزاده میکنه؟
اونموقع که سلامت بود رفت سراغ اون مادمازل اونوقت حالا که به بدبختی و فلاکت و مریضی افتاده یاد من افتاده که بی گناه بودم و در حقم ظلم کرده؟
محبوبه با تاسف رو بهم گفت تورو خدا
منصوره حواست باشه،
من که نمیتونم به سعید حرفی بزنم تو هم یادت باشه هیچوقت نگی من چیا بهت گفتم.
چون حرفای سعید و مسعود رو من پنهانی از پشت در گوش میکردم.
اگه سعید بفهمه اینموقعا گوش وایمیستم پوستم رو میکنه.
تروخدا یوقت از دهنت در نره چیزی بروز بدی.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۶۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
سری به تایید حرفش تکون دادم و گفتم خیلی خب فهمیدم چقدر تکرار میکنی.
بعدم حین رفتن برگشت و گفت:
_من به سعید میگم تو کوچه مزاحمت شده ولی مثلا من یا تو هیچی از انگیزه های مسعود نمیدونیما خووووب؟
چشمام رو گشاد کردم و گفتم باشه دیگه ...
اه اه اه دوباره یه موضوع جدید پیدا شده که حال منو خراب کنه.
سرمو گرفتم بالا و گفتم خدایا خودت بخیر بگذرون.
اگه مامان و بابا بفهمن دوباره مکافات دارم باهاشون.
لابد میخوان کلی خوشحال بشن که مسعود سرش به سنگ خورده و برگشته بهت.
دیگه نمیگن غروری که قبلا از من شکسته شده با این درخواست مسعود دوباره میشکنه و شخصیتم رو له میکنه
نمیدونم چرا تعریف کلمهی شخصیت و عزت نفس برای من با بابا و مامان خیلی فرق داره.
از اون روز به بعد یه بار دیگه مسعود سر راهم سبز شد که اینبار اونقدر بلند اسمم رو صدا میزد و دنبالم میومد که ترسیدم درو همسایه اسمم رو از زبون یه مرد بشنون و براشون سوال ایجاد شه و بریزن بیرون.
پس برگشتم و از لای دندونهایی که از شدت خشم و عصبانیت به هم فشرده میشد غریدم چی از جونم میخوای؟
یه بار آبروم رو بردی و غرورم رو شکستی شخصیتم رو خرد کردی بس نبود دوباره اومدی چی بگی؟
برو تروخدا برو دست از سر من آبروم بردار.
بعدم برگشتم تا به سرعت خودم رو به خونه برسونم.
همینکه چرخیدم از تعجب شاخهام داشت بیرون میزد دوتا از زنهای همسایه سرهاشون رو از در حیاط کشیده بودند بیرون و به من نگاه میکردند.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۶۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
ترسیده نگاهی به پشتسرم کردم
اثری از مسعود نبود ولی نگاه زنها نشون میداد متوجه حضور اون توی کوچهمون شدند...
عصبانی رفتم توی خونه و در حیاط رو محکم کوبیدم به هم و داخل خونه رفتم
از شدت عصبانیت و استرس تمام بدنم به لرزه افتاده بود
انگار قلبم داشت توی گلوم میتپید به شدت عرق کرده بودم از حرص زیاد داغ کرده بودم ،
رفتم جلوی پنکه و روشنش کردم
مامان متعجب از کوبیده شدن در سرش رو از آشپزخونه بیرون آورده بود با دیدن حرکات عصبیم متعجب نگاهم میکرد.
متعجبتر پرسید .
تویی؟
چته آخه دختر چرا درو بهم میکوبی؟ ترسیدم.
خواهشانه نگاهش کردم و با بغض گفتم مامان دست از سرم بردار.
برو ببین اون پسر خواهر نفهمت دوباره چه نقشهای برای ریختن آبروی من کشیده؟
سریع خودش رو بهم رسوند و دستش رو گذاشت روی شونههام و پرسشگر غرید
چی میگی درست حرف بزن بفهمم چند روزه چت شده .
همش هراسونی .
الانم که اینجوری... منظورت کدوم پسر خواهرمه؟
غلط بکنن به آبروی تو کار داشته باشن.
یاد نگاه دوتا زن همسایه افتادم.
من این آدما رو میشناختم منتظر کوچکترین بهونه بودند تا بتونند از یک کلاغ داستان چهل تا کلاغ رو بسازند و با داستان سرایی هاشون اخبار جدید رو به نام خودشون ثبت کنند ،انگار قراره جایزهی نوبل بهشون بدن.
از فرط حس بدبختی تکیه دادم به دیوار و خودم رو سر دادم روی زمین.
لب زدم من خیلی بدبختم.
خدا لعنتت کنه مسعود خدا کنه کسی تورو ندیده باشه.
مامان نشست مقابلم و پرسید مسعود رو میگی؟ مزاحمت شده؟
بعدم با عجله پاشد و دوید سمت در حیاط .
صدای باز شدن در رو شنیدم بعد از چند دقیقه هم صدای بسته شدن در .
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۶۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
دخترم حرف بزن بفهمم چی شده؟
کمی نگاهم کرد چشمای اشک آلودم رو که دید با دلخوری دوباره لب زد میگی بهم چی شده یا میخوای جون به لبم کنی؟
براش ماجرای این چند روز رو تعریف کردم با شنیدن حرفام اخماش رفت توی هم،
با چشم غرهای که حسابی منو میترسوند گفت چرا زودتر بهم نگفتی ؟
توکه اینقدر بیفکر نبودی؟
تو نمیدونی آدمای حسود کم نیستند که همیشه هم منتظرند یه چیزی بشه تا بتونند حرفای خاله زنکی شون رو شروع کنند؟
با گریه گفتم ترسیدم بفهمید مسعود اومده دنبالم هوایی بشید و بخواین... بخواین ،،،
مستاصل موندم که ادامهی حرفام رو چطوری به زبون بیارم.
روم نشد بقیهش رو بگم پس سکوت کردم.
با دلخوری و غرولند کنان از کنارم رد شد و به آشپزخونه برگشت.
کمتر از یک دقیقه چادرش رو برداشت با همون اخم و غرغرهای زیر لبی از خونه زد بیرون.
مطمین بودم که داشت به خونهی خاله میرفت اونم برای شکایت .
از رفتنش که خیالم راحت شد دیگه به اشکام اجازه دادم با ناله و هق هق همراه بشن.
دلم پر بود از زمونهای که مدام برام دردسر درست میکرد.از همه ی ادمای اطرافم دلم پر بود
دوباره حس و حال تنفر از زمین و زمان اومده بود به سراغم و هر لحظه حالم رو بدتر میکرد.
یه لحظه فکری به سرم زد حتما مامان هنوز خیلی از خونه دور نشده بود.
من هم چادرم رو برداشتم و دویدم بیرون.
تا خواستم در حیاط رو باز کنم یاد صورت پف کرده و بینی سرخ شدهم افتادم.
با این صورت و رنگ و رو اگه برم بیرون که حسابی آبروم رفته،
دست از پا درازتر برگشتم و به طرف باغچه رفتم دوباره استیصال و درموندگی به افکارم هجوم آورده بود.
خدایا چرا همیشه خوشیهای من عمری کوتاه دارن؟
چرا هیچوقت اجازه نمیدی خوب خوشیهامو مزه مزه کنم تا شیرینیش زیر دندونم بمونه؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۶۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
مگه من چه گناهی به درگاهت کردم که مستحق این همه بدبختیام و همیشه کاسهی چه کنم چه کنم به دستم میدی؟
یاد دعای مادربزرگ خدا بیامرزم افتادم همیشه وقتی میخواست در حق کسی دعا کنه میگفت الهی هیچ وقت به چه کنم چه کنم نیفتی یا میگفت: الهی هیچ وقت خدا کاسه ی چه کنم چه کنم دستت نده؟
یعنی اونقدر از من بدت میاد که روزگارم همیشه سیاهه؟
با خودم در حال زمزمه کردن بودم که دوباره دیدم تار شد و اشکام روون.
بدنم کرخت و بی حال شده بود انگار جون در بدن نداشتم .
خواستم برم توی خونه همینکه خواستم از جام بلند بشم همه جا تیره و تار شد و چشمهام سیاهی رفت.
سعی کردم همونجا کنار باغچه روی زمین بنشینم.
دستهام میلرزید کم کم لرزش به همه ی بدنم سرایت کرد.
سرم روی بدنم سنگینی میکرد خودم رو روی سبزی های توی باغچه ولو کردم.
عطر خوش ریحان و نعنا کمی حالم رو بهتر کرد اما نه... انگار خوب نشده بودم.
چشمهام سنگین شدند هرچه سعی کردم بلند شم نتونستم دیگه چیزی نفهمیدم.
با صدای گریه و فین فین کسی کنار گوشم چشمهام رو باز کردم و با مامان و بابا چشم تو چشم شدم.
چشمهای سرخ و اشکی و روسری جلوی صورت مامان فهمیدم صدای گریه از مامان مهربونمه
بابا که حالا از وضعیتم خیالش راحت شده بود دستهاش رو به نشانهی الهی شکر بالا برد و بعد هم برگشت و تکیه داد به دیوار پشت سرش.
با صدای خشدار، مامان رو مخاطب قرار داد و گفت: پاشو بجای گریه برو یه چیزی براش بیار بخوره حتما ضعف کرده ،
مامان که انگار برق دویست ولت بهش وصل کردند تندی برگشت سمتش و گفت من میگم اون خیر ندیده اومده سراغش و قصد آبروش رو کرده تو میگی ضعف کرده؟
من مادرم دخترامو میشناسم میفهمم چی تو دلش میگذره.
به خداوندی خدا اگه روی خوش به اون نامرد نانجیب نشون بدی شکایتت رو به خود خدا میکنم.
بسه هر چقدر مراعات ابروی تورو کردم مراعات مصلحت اندیشیهای تورو کردم.
دیگه میخوام مصلحت این بچه رو پیش بگیرم.
تا کی محبوبه محبوبه؟ تا کی مَردُم مَردُم؟
پس کِی منصوره؟
کِی این بچه؟
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۶۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
جنس توجه مامان من رو به وجد اورده بود انگار همهی نیروی تحلیل رفتهم به جسم بی جونم برگشت اما دلم میخواست باز هم خودم رو براش لوس کنم.
از خیسی روسری و یقه ی لباسم تازه فهمیدم بیهوش شده بودم و مامان برای به هوش آوردنم آب پاشیده روی صورتم...
بی جون لب زدم مامان بهم آب میدی؟
پرغصه دست به صورتم کشید و گفت
تو جون بخواه عزیز دلم.
منو که نصفه عمر کردی .
بلند شد و شلنگ ابی که دستش بود رو برد اونطرف تر و انداخت توی باغچه خواست بره سمت خونه که لیوان بیاره.
دیگه بسش بود مامان بیچارهی من کم زحمت من رو نکشیده بود کم غصهم رو نخورده بود .
روا نبود بیشتر ازین ناراحت بمونه.
پس با بیجونی گفتم لیوان نمیخواد همون شلنگ رو بده یکم آب بخورم.
برگشت و سر شلنگی که کمی آب ازش روون بود رو شست و کنار صورتم گرفت و پرسید _میتونی بخوری؟
شلنگ رک به دست گرفتم و با تکون دادن سر تایید کردم.
کمی از آب رو خوردم.
بعد هم با کمک مامان پاشدم و رفتیم توی خونه.
اشاره به اتاقم کرده به سمتش راه کج کردم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۶۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
با اشاره به اتاق به سمتش راه کج کردم.
مامان بالش رو گذاشت کنار دیوار و کمکم کرد تا همونجا دراز بکشم.
بعد هم لبخندی که پشتش پر از استرس بود به صورتم پاشید و حین رفتن گفت.
برم برات یه چی بیارم بخوری .
من که گرسنه نبودم برای همین برای ارامش خیال مامان گفتم یه شربت شیرین برام بیار فک کنم قندم افتاده.
باشه ای گفت و بیرون رفت.
صدای بابا از پذیرایی میومد که با صدای بلند به مامان سفارشهایی میکرد گوشهام رو تیز کردم
حواست رو جمع کن فعلا نه چیزی به خواهرت میگی نه به اون پسره.
خودم امشب میرم سراغش ببینم دردش چیه.
این چه غلطیه کرده؟
که تو کوچه خیابون جلوی دختر منو گرفته.
فکر آبروی ماهارو نکرده اون بیشرف بی غیرت؟
مامان با هیس گفتن بابا رو به آرامش دعوت میکرد .
دلم براشون میسوخت بخاطر من خیلی اذیت شدند و هنوز هم خلاصی پیدا نکرده بودند.
ارزو میکردم کاش پسر بودم تا بخاطر زندگی من این همه اذیت نمی شدند و
این همه دردسر رو متحمل نمیشدند.
اون شب مامان پیشم خوابید و حسابی مراقبم بود.
صبح با صدای مهربونش از خواب بیدار شدم و در کنارش نماز خوندم.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۶۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۶۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی دوست داشتم سرم رو روی زانوهاش بذارم اما میدونستم این کارم باعث میشه بیشتر از قبل غصه بخوره.
یه لحظه برگشت و همون لحظه نگاه خواهشمندانهم رو شکار کرد.
لبخندی روی صورتش نقش بست نمیدونم از عمق چشمهام حرف دلم رو خوند یا خودشم مثل من دلش میخواست به یاد گذشته محبت مادریش رو ابراز کنه.
گنارم نشست و
آروم با دست روی زانوش زد
بیا عزیز دلم بیا که دلم برای ناز کردنهات تنگ شده.
بیدرنگ جلوتر رفتم و خیلی نرم سرم رو روی زانوش گذاشتم و لب زدم مامان منو ببخش غصههای من تورو پیر کرد.
با سر انگشتانش لبهام رو لمس کرد و هیس آرومی گفت.
هیچوقت این حرف رو نزن.
تنها آدم بیگناه این اتفاقها تو هستی.
دلم بابت همین موضوعه که برات خونه.
اگه یکم سربه هوا بودی یا زبون تند و تیز یا تلخ میداشتی یا اگه اینقدر نجیب و موقر و معصوم نمیبودی کمتر عذاب میکشیدم .
نمیدونم حکمت خدا چیه و چرا سرنوشت تورو اینطوری مقدر کرده اما هرچی هست همه رو از کوتاهیهای خودم میدونم.
قدیما که داداشهات و شما دوتا دخترها کوچک بودید همیشه برای خوشبختی همهتون دعا میکردم.
ولی همین ویژگیهای زیادی خوب تو باعث میشد هیچ وقت غصهی ایندهی تورو نخورم .
همیشه دلم قرص بود که محاله تو خوشبخت ترین و موفق ترین دختر تو کل فامیل و کل روستا نشی.
برای همین توی دعاهای خیری که برای بچه هام میکردم اونقدر خیالم از بابت تو راحت بود که تورو جا مینداختم.
الان که فکر میکنم میبینم اون موقعا تکیه به قامت شیطون داشتم که دلم رو اون قدر محکم میکرد تا دیگه به درگاه خدا برات دعا نکنم.
محبوبه و منصور که اون همه سربه هوا بودند و شیطنت میکردند الان حسابی خوشبخت هستند و زندگی شون روی رواله اما تویی که اونهمه اعتماد به تقدیرت داشتم ،لحظه لحظه ی عمرت داره میگذره اما هنوز خیالم بابت آیندهت راحت نشده.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۶۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۶۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
سرم رو بالا گرفتم و گفتم مامان جان خودت یادمون دادی ناشکری نکنیم ولی حالا داری همون کارو میکنیاااا.
من تا وقتی سایه ی شما و بابا رو روی سرم دارم تا وقتی حمایتهای داداشهام رو دارم یعنی خیلی خوشبختم.
تورو خدا با این فکرا خودت رو اذیت نکن.
با این همه غصه خوردن روح و جسمت رو بیمار میکنی اونموقع ست که من بیشتر اذیت میشم.
آرامش خیال شماها به من قوت قلب میده.
تروخدا سعی کنید همیشه شاد و سلامت باشید تا منم حس خوشبختی داشته باشم.
مامان اشکی که گوشه نشین چشمش شده بود رو پاک کرد و گفت باشه عزیزم باشه.
دلم نمیخواست سرم رو از بهشت امن آغوشش بلند کنم اما بیشتر از این دیگه روم نمیشد.
پس به آرومی بلند شدم و در همون حین گفتم
مامان خوبم دیگه
من برم وسایل صبحونه رو آماده کنم.
خیلی وقت بود که نونوایی تو محله مون دایر شده بود و دیگه لازم نبود خودمون نون بپزیم.
الحمدلله از وقتی امکانات روستا بیشتر شده جمعیت هم افزایش یافته و بهمین ترتیب دوباره به یاری شوراها امکانات بیشتری به سمت روستا سرازیر شده....
چند تا مغازه ی بقالی و یدونه هم قصابی تاسیس شده.
خلاصه که راحتی و رفاه کم کم داره سراغ ماهم میاد و از سختیهای زندگی روستایی خلاص میشیم.
صبحونه رو کنار مامان و بابا در سکوت خوردیم .
مشغول انجام کارهای خونه بودم که سرو کله ی محبوبه و عشق خاله پیدا شد...
با انجام کارهای خونه نسبت به همیشه احساس خستگی زیادی میگردم اما بروی خودم نیاوردم.
بعد ازینکه سه تا چایی خوشرنگ لیوانی ریختم و گذاشتم توی سینی نشستم کنار مامان و محبوبه.
شکوفه ی دوست داشتنیم رو گذاشتم روی پاهام و به صحبتهای مامان گوش میدادم .
داشت اتفاقات دیروز و بد شدن حال من رو تعریف میکرد.
_خدا رحم کرد زود برگشتم خونه وگرنه معلوم نبود چی به سر این دختر میومد.
بعدم با بغض ادامه داد:
اگه بلایی سرش میومد خودم با همین دستام اون مسعود رو میکشتم.
محبوبه نگاهی به سرتاپام انداخت و پرسید الان چطوری خوبی؟
چی شد حالت بد شد یهو؟
دلم نمیخواست بیشتر ازین دلشون رو پرغصه کنم.
گفتم نمیدونم فقط یادمه رفتم کنار باغچه
و بقیه ش رو دیگه یادم نیست که چرا حالم بد شد
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۶۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۶۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
محبوبه هم که انگار یهویی تصمیم گرفته باشه چیزی رو تعریف کنه از دعوای دیشب پدرشوهرش با مسعود حرف میزد.
گفت دیشب نفهمیدم یهو مسعود چی گفت که عمو از فرط عصبانیت رنگ صورتش به کبودی میزد رفت جلو یقه ش رو گرفت و
بعدم فحش بارونش کرد .
سعید بدبختم رفته بود جلو که یقه ی داداشش رو از دست عمو جدا کنه که یوقت نزنه لهش کنه، اونوقت اون پسره ی نفهم تلافی فحشایی که از باباش خورده بود رو سر سعید بیچاره در آورد .
دوسه تا کشیده به صورت سعید زد کلی هم فحشش داد بیچاره رو.
منم داد زدم سرش و گفتم چه خبرته؟ سعید مراعات تو رو میکنه اومده کمکت از دست عمو نجاتت بده عوض دستت درد نکنهست که میپری بهش ؟
اونم بعدش تن صداشو آورد پایین و با غم لب زد:
ببخشید و بعد هم انگار میخواست چیز دیگهای بگه که یهو
نمیدونم چرا سعید عصبانی به طرفم چرخید و سرم داد کشید و گفت تو دخالت نکن هیچی نگو...
اما من دلم میخواست بیشتر بار مسعود کنم که دلم خنکتر بشه اما بخاطر سعید دیگه جرات نکردم.
با دلخوری رفتم داخل خونه .
بقیه هم یکی یکی اومدند تو خونه .
اما سعید تا نیمساعت خونه نیومد هربار که از پنجره حیاط رو دیدم یه گوشه ایستاده بود و عصبانیتش رو سر چیزی خالی میکرد
منم از دیشب باهاش سرسنگینم.
عوض اینکه اون برادر نامرد بیشعورش رو آدم کنه سر من داد میزنه
ولی منصوره نمیدونم چرا همش دلم شور میزنه انگار قراره یه اتفاق بدی بیفته...
این دوتا داداش دیشب یه جور با چشماشون برا هم خط و نشون میکشیدن که با یادآوریش مدام توی دلم خالی میشه
نمیدونم اون مسعود خیر ندیده چی دم گوشش گفته که پریشون و عصبیه
قشنگ معلومه از یه چیزی میترسه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
محبوبه پس از مکث کوتاهی ادامه داد
_هیچ ایدهای به ذهنم نمیرسه تا حدس بزنم ببینم چه مرگشونه
یهو صدای یا صاحبالزمان گفتن مامان مارو به خودمون آورد
شکوفهی بیجون رو از روی پام برداشت
نگاهم روی بچه ثابت موند
قبل از من محبوبه جیغ کشید
_یا خدا بچهم چی شد؟
هنوز هاج و واج از اتفاقات افتاده اشک روی صورتم پرشده بود
و دوباره محبوبه جیغ کشید
_چرا نفس نمیکشه؟
این بار من جیغ کشیدم و سعی کردم بچه رو از بغل مامان بگیرم
همین که متوجه لمس شدن بدنش شدم
جرات نکردم در آغوشم نگهش دارم
انگار یجور دوباره پرتش کردم بغل مامان
_مامان این چشه؟
شکوفه؟ چی شدی عزیز دلم
هر سه شیون و ناله میکردیم
مامان بچه به بغل دوید به سمت حیاط
شیون کنان اسم حوری خانم رو به زبون میاورد
من و منصوره هم چادر رنگیامون رو برداشتیم و دنبال مامان دویدیم
وقتی از در حیاط بیرون دویدیم مسعود پشت در خونهمون بود
بی اهمیت به اون پشت سر مامان تا کوچهی بغلی دویدیم مامان بدون اینکه در بزنه یا اجازه ورود بگیره وارد حیاط کوچیک حوری خانم شد
با بغض و گریه صاحبخونه رو صدا زد
محبوبه هم دست کمی از اون نداشت
جیغ میکشید و بچهش رو صدا میزد
حوری خانم هراسون از خونه بیرون اومد با دیدن بچه تو بغل مامان متوجه حال وخیمش شد
بچه رو از بغل مامان گرفت و
همزمان که میپرسید بچه چش شده همونجا کف حیاط روی زمین سیمانی خوابوند
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
مومن باید زرنگباشه😍
با یه مبلغ کم تو کل ثواب اینکار بزرگ خودتون رو شریک کنید
دو روز وقت مونده بعدا پشیمون بشی میره برای سال دیگه ها!!!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
همون لحظه مسعود هم که پشت سر ما وارد حیاط شده بود
پرسید بچه چی شده
همه بی اهمیت به اون فقط نگاهمون به دهن مامان بود که
با لکنت داشت برای حوری خانم توضیح میداد
_بچه رو پای خالهش داشت میخوابید بود یهو چشمم بهش افتاد دیدم بیجون شده بغلش که گرفتم دیدم کلا بدنش لمس شده و نفس نمیکشه
نمیدونم حوری خانم چقدر سینه و کف دست و پای بچه رو ماساژ داد و آخرش طوری روی بچه چمبره زد و چهکاری کرد که جیغ و گریهی بچه باعث شد خنده و گریه و جیغ و فریاد شادیمون با هم یکی بشه
انگار که کوه بزرگی رو به تنهایی جابهجا کرده باشه بیحال کنار بچه که دست و پا میزد و صدای گریهش هر لحظه بلندتر میشد نشست
دستی به سروصورتش کشید
بیجون لب زد
هربار قسم میخورم دیگه با مریض کسی کاری نداشته باشم بازم یادم میره
خدا رو شکر که به هوش اومد
با غیض رو کرد به مسعود و ادامه داد
_کی اجازه داد بیای تو خونه؟
نمیبینی حجاب ندارم؟
مسعود برو بابایی گفت و جلو اومد تا بچه رو از بغل محبوبه جدا کنه
محبوب هم دستش رو عقب کشید و با صدای بلند داد زد
_نشنیدی حوری خانم چی گفت؟
برو بیرون
اما مسعود از جاش تکون نخورد
مامان جلو اومد و از بازوی مسعود گرفت تا به بیرون هدایتش کنه
_بیا از حیاط مردم برو بیرون
مگه نمیبینی؟
مامان هین آرومی کشید و ادامه داد
_چرا گریه میکنی خالهجان
خداروشکر به خیر گذشت
میبینی که خدارو شکر بهتره
به مسعود که شونههاش از شدت گریه بالا و پایین میشد خیره شدم
محبوبه نمیتونست بچه رو آروم کنه
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۷۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
حوری خانم که حالا وارد خونهش شده بود از پشت پرده با صدای بلند گفت
بچهرو همین حالا ببرین دکتر ببینین چرا اینجوری شده
ممکنه دوباره همینطور بشه دفعه بعدی شاید دیگه کاری از دستم بر نیاد
الانم اول ببرش خونه روغن زرد رو گرم کن بعد هم کل بدنش رو باهاش چرب کن بعد ببری دکتر
مامان از همونجا با صدای بلند ازش تشکر کرد
_چشم حوری خانم.. خدا خیرت بده... الهی خدا برات جبران کنه بچههاتو برات حفظ کنه
بعدا از خجالتت بر میام
و اینبار با هل داد مسعود بهش فهموند که باید ازونجا بریم جلوتر از همه دست محبوبه رو گرفتم
_بدو بیا زودتر بچه رو ببریمش خونه کاری که حوری خانم گفت رو انجام بدیم
قبلا که شنیده بودم این بندهی خدا از مادربزرگ خدابیامرزش یاد گرفته چطور مریض درمان کنه خندهم میگرفت و میگفتم یه خانم پنجاه سالهی بیسواد چه کاری بلده بکنه تا وقتی دکتر و بیمارستان هست که آدم نباید سراغ این آدما بره
ولی حالا با چشم خودم دیدم که چکار کرد
به خونه که رسیدیم بلافاصله وارد آشپزخونه رفتم و روغنی که گفته بود رو گرم کردم و به محبوب کمک کردم تا لباسهای بچه رو دربیاره
تازه بدنش رو چرب کرده بودیم که با صدای یاالله گفتن مسعود غرولند کنان پاشدم و به اتاق پناه بردم اصلا دلم نمیخواد چشمم به چشمش بیفته
مامان با محبت بهش خوش آمد گفت
_خوش اومدی خاله بیا اینجا بشین یکم حالت جا بیاد
پسر همسایه رو فرستادم دنبال آقا کمال الان میاد
یعنی چه؟ چرا مامان دوباره با این مرتیکه اینقدر گرم گرفته؟
دقایقی بعد محبوبه هم بچه به بغل پیشم اومد
_از دست این مامان... چشمش افتاده به مسعود دیگه بچهی منو فراموش کرده
_فکر کنم پسر مولود خانم رو فرستاده دنبال بابا
اون بیاد بچه رو ببرید دکتر
_چه عجب... همچین تحویل بازار راه انداخته برا خواهرزادهش گفتم دیگه مارو یادش رفت
الانه که بساط عقد و عروسی تورو راه بندازه
_چی برا خودت میگی تو دختر؟
هردو به ما
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
🔻سلام و درود بر یاران عزیز و انقلابیِ جبهه حق؛ عید همگی مبارک؛
عزیزان
از همین الان خودتونو برای پذیرش گزینهٔ #وحدت آماده کنید...
فردا شب بین قالیباف و جلیلی انشاالله یکی معرفی خواهد شد...
حامیـــــــان #دکتر_قالیباف
حامیـــــــان #دکتر_جلیــلی
هر کدام از این دو عزیز انقلابی معرفی شد با تمام وجود حمایت حداکثری انجام بشه تا با رای حداکثری و قوی بر مسند ریاست جمهوری بنشیند. انشاالله
یا علـــــــی مـــــــدد 🙏🌸
@seraj1397
.
27.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم یکی از به حق ترین حرف هایی که این چند روز زده شد👌
#انتخابات #انتخاب_درست
#انتخابات
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangar
✏️ رهبر انقلاب؛ در دیدار مردمی عید غدیر:
مشارکت فقط برای شهرهای بزرگ نیست...
یکی از دلایل توصیه من به مشارکت...
در هر انتخاباتی که مشارکت کم بوده...
🌱تکمیل متن در تصویر
#انقلابیون #انتخابات
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
❌دیابت درمان شد❌
📣خبر فوری برای دیابتیها
🌱 کلینیک رجاء 🌱
در راستی بهبود جامعه کشور و پایان دادن به بیماریهای زمینهای مانند دیابت، روشی جدید و تضمینی ارائه کرده است
🔰جهت مشاوره و پایان دادن به دیابت خود وارد کانال زیر شوید👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/949551593Cf823ee55a9
📣 ظرفیت پذیرش درمانجو محدود میباشد