eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.6هزار دنبال‌کننده
772 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) میون حرفش پریدم _خب حالا که من برگشتم ارین ببعد خودم کلفتی و کنیزی مامانمو می‌کنم... نسرین هم استراحت کنه نسرین خواست حرفی بزنه که داداش جلو اومد _نسرین جان... آبجی کوتاه بیا... ببخش و تمومش کن... مامان داره نگات می‌کنه می‌فهمه ناراحتی و داری اذیت می‌شی نگاش کن بغض کرده و زل زده بهت هردو به مامان نگاه کردیم... نسرین به مامان لبخند زد و با گفتن نهال بیا بغلم من رو تنگ در آغوش کشید _فکر نکن به همین راحتی بخشیدمت... هنوز باهات کار دارم ولی بخاطر مامان‌ که خیالش راحت بشه مشکلی نداریم دیگه بحثو ادامه ندیم. این حرف دلگرمم کرد من هم تنگ در آغوش گرفتمش... بغضم رو رها کردم و با گریه گفتم _می‌دونی چقدر بهت احتیاج دارم؟ یهو حلقه‌ی دستاش شل شد کمی بعد آروم‌به عقب هلم داد _گفتم که نه بخشیدمت و نه َفراموش می‌کنم چه روزای سختی تنهامون گذاشتی... بابا رو دق دادی مامانم که داری می‌بینی داداش با دلخوری صداش کرد _ای بابا...نسرین جان قرار بود تمومش کنی _ببخشید داداش نمی‌تونم... چشمام داره از بی‌خوابی کور میشه... من برم‌ یکم بخوابم با زینب حواستون به مامان هست من برم؟ _من که باید برم سرکار ولی زینب و نهال هستند بدون اینکه نگاهمون کنه به طرف در چوبی کرم رنگی که حدس می‌زدم اتاق خواب باشه رفت 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) به در که رسید برگشت و نگاهی به داداش کرد... شرمنده‌‌م شاید تا شما می‌ری من خوابم برده باشه _اشکال نداره... برو استراحت کن رو به زینب کرد _قربون دستت هر وقت دیدی باز بی تابی می‌کنه حتما صدام کن نمیخواد مثل دیروز مراعاتمو بکنی... هرچقدرم خوب استراحت کنم بعدا که میفهمم اذیت شده خیلی بهم می‌ریزم _باشه عزیزم.‌‌.. قول می‌دم بیدارت کنم بدون اینکه به من نگاه کنه در رو باز کرد و وارد شد خیلی بهم بر خورد اما چیزی نگفتم...اصلا من رو آدم حساب نمی‌کنه... منم به اندازه‌ی خودشون خیرخواه و نگران مامانم. یجوری برخورد می‌کنند انگار من غریبه‌ام... به مامان نگاه می‌کردم و از دیدنش لذت میبردم زیر لب زمزمه کردم _الهی قربونت برم... قربون این همه مظلومیتت بشم... قربون نگاهت برم رد نگاهش رو دنبال کردم رسیدم به قاب عکس بابا که خط مشکی گوشه‌ی قاب خودنمایی می‌کرد دلم هری ریخت ناخواسته بلند شدم و به طرفش رفتم عکس رو برداشتم و بوسه بارونش کردم از بوسیدنش سیر نمی‌شدم... دقیقا دوسال بود که از دیدن چهره‌ی مهربونش محروم بودم... حتی یه عکس هم ازش نداشتم آخه از وقتی از داداش شنیدم که بابا فوت شده گوشی خودم پیشم نبود... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یاد روزی افتادم که از فیروز شنیدم بابام، باعث مرگ اون بابای خیالیم یعنی براتعلی بوده... عمه‌ی عکساش رو از توی گوشیم حذف کردم حای عکسای بقیه‌ی اعضای خونواده... تنها یه عکس از مامان نگه داشته بودم اونم هروقت خیلی دلتنگش می‌شدم نگاهش می‌کردم اما بی‌فایده بود چون باعث می‌شد دلتنگیم چند برابر بشه دستی روی شونه‌م نشست و به آرومی تکونم داد با صدای داداش به خودم اومدم _ نهال چکار می‌کنی... مامان داره نگات می‌کنه الانه که حالش بد بشه تازه به خودم اومدم اونقدر بلند بلند گریه کردم که همه. متوجه‌م شدند رنگ و روی مامان پریده و ریز ریز داره اشک می‌ریزه قاب عکس رو به دست داداش دادم و به طرف مامان رفتم تا خواستم بغلش کنم خودش رو عقب کشید _قشنگ معلومه من رو نمی‌شناسه حتی با داداش و زینب هم غریبگی می‌کنه چون وقتی اونا باهاش حرف میزدند حتی نیم‌نگاهشون هم نکرد داداش دست مامان رو تو دستاش گرفت _قربون اون اشکات برم... خب صدات رو هم بلند کن... با صدا گریه کن بذار دلت خالی بشه... الان حالت بد میشه عزیز دلم... قربونت برم نفس بکش... ترو خدا نفس بکش 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اینکه هر لحظه سرخی صورتش بیشتر می‌شد من رو خیلی ترسوند داد زدم _چرا دادی کبود می‌شی مامان؟ زینب جلوتر اومد و از همونجا شونه‌های مامان رو تکون داد رنگ صورتش دیگه کاملا به کبودی می‌زد با صدای بلند نسرین رو صدا زد به داداش که حالا پشت سر مامان قرار گرفته بود و شونه‌هاش رو ماساژ می‌داد نگاه کردم نگرانی در نگاه و رفتار داداشم و خانمش موج می‌زد نریمان التماس مامان می‌کرد تا نفس بکشه و تازه متوجه شدم لبهای مامان بهم قفل شده و نفس هم نمی‌کشه نسرین سراسیمه از اتاق بیرون پرید و با پس زدن من و زینب مقابل مامان قرار گرفت _چه‌ت شده مامان؟ تو که خوب بودی؟ نفس بکش... نفس بکش مامان... تروخدا نفس بکش‌... تندی به دستهای داداش که شونه‌ی مامان رو ماساژ می‌داد نگاه کرد محکم تر ماساژ بده نفسش بالا نمیاد داداش بلند شد و دست داداش رو محکم پس زد ضربه های محکمی به پشت مامان زد و بعد خیلی محکم ماساژ داد و دوباره ضربه زد با جیغ رو به من و زینب و داداش که مقابل مامان التماسش می‌کردیم نفس بکشه گفت نمی‌کشه؟ زینب بدو آمپولشو بیار تا آمپول رو زینب آماده کنه صدای نفسهای پرصدای مامان بلند شد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونقدر بد نفس می‌کشید که هر لحظه احساس می‌کردم گلوش داره پاره میشه... کمی بعد رنگ صورتش از حالت کبودی خارج شد قطرات اشک بیشتری از چشماش روون شد اما از صدای خس خسی که از گلوش خارج می‌شد کم نشد داداش رو به نسرین با هول پرسید _چرا اینقدر گلوش صدا میده؟ _نمی‌دونم به خدا... الانه که قفسه‌ی سینه‌ش بترکه ببین چه فشاری به خودش میاره؟ با اخمهای تو هم بهم اشاره کرد _نگفتم فعلا بهش بگو نیاد؟ داداش ناراحت سری تکون داد _مامان اینم هستا... بهش می‌گفتم نیاد؟ _چطور دوسال فکر میکرد مامانش نبوده و به خاطر دل خودش سراغش نیومد؟ حالام چند وقت بخاطر سلامتی مامان نمیومد... این که عادت داره به ندیدنش مامانه که عادت نداره همون جگر گوشه‌ش که دوسال ندیده رو یهو جلوش ظاهر کنند... این از نفسش ... خدا می‌دونه الان قلبش در چه حالیه... دکتر گفت که اگه شوک بهش وارد بشه ممکنه گریه کنه و بتونه حرف بزنه اما سلامت قلبش مهم‌تره 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بی توجه به حرفایی که می‌شنیدم با نگرانی چشم دوخته بودم به مامان نمی‌دونم چند دقیقه طول کشید تا بالاخره آروم گرفت همه‌شون انگار منتظر معجزه‌ای بودند که اتفاق نیفتاد... از اینکه حال مامان بهتر شد و آروم گرفت خیالشون راحت شد اما گویی انتظار چیز دیگه‌ای داشتند که نشد داداش دستش رو بالا آورد و به ساعتش نگاهی انداخت _من خیلی داره دیرم می‌شه الحمدلله مامان بهتر شده... من برم؟ زینب دست داداش رو گرفت ببینمت... چقدر سرخ شدی فکر کنم فشارت بالا رفته... قرص همراهت هست؟ و بعد هم دست تو جیبش کرد و ورق قرص رو بیرون آورد... فورا ایستادم و وارد اشپزخونه‌ی کوچیکی که در کوچکی داشت شدم و لیوان آب رو پر کردم و براش بردم داداش قرص رو خورد همینکه خواست بلند شده رینب دستش رو دوباره گرفت و خواهشانه در خواست کرد که کمی بنشینه تا حالش بهتر بشه کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما داداش اصرار داشت و می‌گفت حالم خوبه بذار برم... داره دیرم می‌شه... زینب ناچار رهاش کرد نریمان برون اینکه به طرفمون برگرده یه خداحافظ گفت و از در خارج شد زینب بدنبالش بیرون رفت و نسرین هم پشت سرش... انگار نه انگار همین الان نگران حال مامان بود و حضور من رو براش خطرناک می‌دونست ولی برای بدرقه‌ی داداش بیرون رفت و مارو باهم تنها گذاشت رنگ و رو و حال مامان هنوز به حالت عادی برنگشته... دستم رو جلو بردم تا صورتش رو نوازش کنم... ناگهان صدای مهیب زمین خوردن چیزی به گوش رسید و بعد هم جیغ و فریاد نسرین و زینب که اسم داداش رو صدا می‌زدند به دو خودم رو جلوی در رسوندم داخل حیاط کوچولویی که موقع ورود ازش رد شده بودیم داداش ولو شده بود زینب و نسرین هم کمکش می‌کردند که بنشینه من هم بهشون ملحق شدم... حتی سه نفری هم نتونستیم ذره‌ای جابجاش کنیم با صدای نسرین به خودم اومدم _ نهال تو همون طرف بمون بذار تکیه‌ش روی پاهات باشه من برم یکی از آمپولهای فشار مامان رو بیارم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهرم خیلی زیبا بود و همین باعث دردسر زندگیم بود بهش شک‌داشتم. شکم هم بیجا نبود.‌ هر شب با لبخند به گوشی نگاه میکرد و پبام‌بازی میکرد.‌صبحم با صدای پیامکش بیدار میشد و در حالی که مجذوب گوشیش بود می رفت سرکار.‌ باید میفهمیدم کجای زندگی ایستادم.‌ گوشیش رمز داشت و نمیتونم چکش کنم.‌ یه روز که از خونه رفت بیرون دنبالش رفتم هنوز به شرکت نرسیده بود که متوجه شدم.... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زنی که حامله بود و روزهای خر وضع حملش رو سر می‌کرد این زن دستگیر شد و توسط قاضی حکم اعدامش صادر شد زن هرچه التماس کرد صبر کنید زایمان کنم بعد برای اعدام کنید که بچه‌ام زنده بماند قاضی توجهی نکرد تا اینکه..‌. https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d داستانی بسیار شگفت انگیز و عبرت آموز🤔
بنا داریم در حسینه مون به یاد آقا امام حسن علیه السلام در روز شهادتش سفره احسانی با نام سفره امام حسن علیه السلام باز کنیم. و اگر کمکهای شما نباشه ما در توان مالیمون نیست که سفره احسان باز کنیم و از شما عزیزان درخواست کمک میکنم که هر چقدر در حد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید. اجرتون با مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها🙏💔 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
زنی که حامله بود و روزهای خر وضع حملش رو سر می‌کرد این زن دستگیر شد و توسط قاضی حکم اعدامش صادر شد زن هرچه التماس کرد صبر کنید زایمان کنم بعد برای اعدام کنید که بچه‌ام زنده بماند قاضی توجهی نکرد تا اینکه..‌. https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d داستانی بسیار شگفت انگیز و عبرت آموز🤔
بنا داریم در حسینه مون به یاد آقا امام حسن علیه السلام در روز شهادتش سفره احسانی با نام سفره امام حسن علیه السلام باز کنیم. و اگر کمکهای شما نباشه ما در توان مالیمون نیست که سفره احسان باز کنیم و از شما عزیزان درخواست کمک میکنم که هر چقدر در حد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید. اجرتون با مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها🙏💔 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
ترکیه را مسدود می‌کند. آمریکا را به محکمه می‌کشاند. قطر و امارات را فیلتر می‌کنند. آلمان و دانمارک را می‌بندند. فرانسه صاحب را زندانی می‌کند. خودتحقیرهای غربزده همه اینها را نظارت قانونی می‌دانند، اما اقدامات ایران در این زمینه را نقض آزادی 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بنا داریم در حسینه مون به یاد آقا امام حسن علیه السلام در روز شهادتش سفره احسانی با نام سفره امام حسن علیه السلام باز کنیم. و اگر کمکهای شما نباشه ما در توان مالیمون نیست که سفره احسان باز کنیم و از شما عزیزان درخواست کمک میکنم که هر چقدر در حد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید. اجرتون با مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها🙏💔 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#دوستان‌و‌عاشقان‌امام‌حسن‌مجتبی‌علیه‌السلام بنا داریم در حسینه مون به یاد آقا امام حسن علیه السلام د
عزادارن امام حسن علیه السلام به این سفره احسان امامدحسن کمک کنید تا برگزار بشه. امام حسن خیلی کریمِ مطمئن باشید چند برارش بهتون بر میگرده🙏💔🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐ 💠 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه (با نوای استاد فرهمند) عجل الله 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 جمعه ها...✨ دلم در آرزوی دیدنت گیرد بهانه😔 ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ 🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» 🍃🌹 ویژه تعجیل در فرج ✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/d7czt (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) ✨
بنا داریم در حسینه مون به یاد آقا امام حسن علیه السلام در روز شهادتش سفره احسانی با نام سفره امام حسن علیه السلام باز کنیم. و اگر کمکهای شما نباشه ما در توان مالیمون نیست که سفره احسان باز کنیم و از شما عزیزان درخواست کمک میکنم که هر چقدر در حد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید. اجرتون با مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها🙏💔 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 - عزادارن امام حسن علیه السلام به این سفره احسان امام حسن کمک کنید تا برگزار بشه. امام حسن خیلی کریمِ مطمئن باشید چند برارش بهتون بر میگرده🙏💔🖤
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۷۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) و لحظه‌ای بعد با آمپول آماده شده‌ای برگشت نمی‌دونم چقدر گذشت شاید حدودا یه ربع بعد کم کم حال داداش رو به بهبودی رفت زندا‌داش با گریه پرسید _بهتری سایه‌ی سرم؟ می‌تونی بلند شی؟ بریم داخل خونه سری تکون داد و با کمک نسرین و زینب از جا بلند شد فورا جلو افتادم و در رو براشون باز کردم بعد از اینکه داداش روی مبل جا گرفت کمکش کردیم دراز بکشه با حرفی که نسرین زد همگی به مامان نگاه کردیم حتی نریمان هم یه لحظه نیم خیز شد اما با فشار دست زینب و دعوتش به آرامش دوباره دراز کشید _چیزی نیست چیزی نیست... تو بگیر بخواب نسرین دوباره حرفش رو تکرار کرد _مامان جونم چی شده؟ چرا نگرانی؟ میشناسی داداش رو؟ چیزیش نیست... فشارش بالا رفته... الانم نگران حال تو شد عزیز دلم که فشارش بالا رفت اگه می‌شناسیش خوب یه واکنشی بهش نشون بده قربونت برم اگرم نمی‌شناسی پس بی‌خودی نگرانش نشو... به ما چه چه بلایی سرش اومده کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۸۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) زینب دستم رو گرفت و از کنار داداش دورم کرد _آمپوله خواب آوره یکم بخوابه براش خوبه بعد هم وقتی دید با تعجب به طرز حرف زدن نسرین نگاه می‌کنم هدایتم کرد مقابلشون روی زمین بنشینیم. _طفلکی مامانت خیلی داره اذیت می‌شه خدا می‌دونه چقدر فشار رو تحمل کرده که حالا به این روز دچار شده... نسرین هم که طفلک الان چندماهه درگیر این مشکله مامانه... نسرین با حرفاش می‌خواد هم واکنشهای مامانت رو بسنجه تا مطمئن بشه نریمان رو یادش اومده یا نه که اونجوری نگاه می‌کنه... هم با این توضیحات کمکش کنه همه‌چی به یادش بیاد چون دکترش گفته سلولهای مغزی مامان آسیب خیلی جدی ندیده فراموشی که الان دچارش شده به خاطر شوک عصبی و یه نوع واکنش عصبی برای تحمل فشاری بوده که اذیتش می‌کرده آخه فوت بابات شوک بزرگی براش ایجاد کرد فکر نمی‌کرد نریمان به این زودیا سرپا بشه برای همین همه‌ی امیدش به این بود که بابات زودتر خوب میشه و با هم میان سراغت آخه خیلی دلتنگت بود روز و شب در حال گریه بود یه چشمش برا وضعیت بابات و داداشت خون بود و اون یکی هم برای دوری از تو ... تازه نریمان سرپا شده بود که اون اتفاق برای بابات افتاد اشکم رو پاک کردم و به آرومی پرسیدم علت فوت بابام چی بود؟ منظورم اینه که اتفاق خاصی افتاد براش؟ 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
دختری بودم که توی زیبایی چیزی کم نداشتم تقریباً از هر خانواده توی فامیل یکی یک بار اومده بودن خواستگاری من و من با غرور تمام به همه جواب منفی داده بودم احساس می‌کردم زیبایی که دارم باعث میشه تا من رو نسبت به بقیه برتر کنه پدرم همیشه بابت جواب ندادن به خواستگارها ملامتم می‌کرد اما مادرم تشویقم می‌کرد تا اینکه یکی از دوستان مادرم خواستگاری رو برای من آورد که از نظر زیبایی توی چهره، چیزی از من کم نداشت وضع مالی پدرش فوق العاده عالی بود و خودش پزشکی خونده بود و داشت برای تخصصش تلاش می‌کرد ازدواج من با این مرد که اسمش سعید بود باعث می‌شد توی فامیل هر کسی منتظر بدبختی من به خاطر جواب نه ایی که به پسرش دادم بود، نا امید بشه و بفهمه که حق با من بوده.ولی دقیقا روز عقد... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🔴 در حالیکه صهیونیست‌ها و مزدورانش اعتراف می کنند که فتنه و آشوب سال ۱۴۰۱ با هدایت و رهبری آنها انجام شده! عده ای هنوز فکر می‌کنند که این یک شورش اجتماعی به دلیل مسئله حجاب بوده است! 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیام قسام به اشغالگران؛ این رشته سر دراز دارد 🔹ای فرزندان یهود، پاسخ از جنوب کرانه باختری قهرمان به شما رسید و این رشته سر دراز دارد... 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بنا داریم در حسینه مون به یاد آقا امام حسن علیه السلام در روز شهادتش سفره احسانی با نام سفره امام حسن علیه السلام باز کنیم. و اگر کمکهای شما نباشه ما در توان مالیمون نیست که سفره احسان باز کنیم و از شما عزیزان درخواست کمک میکنم که هر چقدر در حد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید. اجرتون با مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها🙏💔 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 - عزادارن امام حسن علیه السلام به این سفره احسان امام حسن کمک کنید تا برگزار بشه. امام حسن خیلی کریمِ مطمئن باشید چند برارش بهتون بر میگرده🙏💔🖤
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#دوستان‌و‌عاشقان‌امام‌حسن‌مجتبی‌علیه‌السلام بنا داریم در حسینه مون به یاد آقا امام حسن علیه السلام د
پیامبر فرمودند آنقدر حسنم غریب که مرغان آسمان و ماهی‌های دریا به حالش گریه می‌کنند💔😢 شاید ما به تنهایی شرایط مالیمون اجازه نده که سفره‌ای به نام امام حسن علیه السلام پهن کنیم اما می‌تونیم متحد بشیم‌ و اندازه وسعمون حتی شده پنج هزار تومان واریز کنید که یک سفره‌ای به نام کریم اهل بیت باز بشه. اجر همتون با مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای دستور رهبری درباره انگشتر رئیسی. همسر رئیسی:گفتند بتراشید و دوباره دفن کنید 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) غمگین سری تکون داد _راستش رو بخوای باباتم دلتنگت بود با التماس عمه و شوهرش و آقا جواد رو میفرستاد پِیِت بگردن اونام وقتی بر می‌گشتند نه روی گفتن حقیقت رو داشتند و نه می‌تونستند چیز دیگه‌ای بگن آخه صوهرت و پدرشوهرت و اون برادرشوهر لوده‌ت بهشون می‌گفتند خود نهال دیگه نمی‌خواد ارتباطی با خونواده‌ش داشته باشه حتی چند تا فیلم و پیغام صوتی هم بهشون نشون داده بودند که تو توی اونا همین حرفا رو گفته بودی بغضم رو فرو خوردم و از شرم سرم رو پایین انداختم _به خدا خود من هم از اون پیغامهایی که می‌گی بی اطلاع بودم. . نریمان یکیش رو نشونم داده باور کن هیچ کدوم از اون حرفها رو در شرایط عادی نگفتم نمی‌خوام دروغ بگم... بابت اینکه فکر می‌کردم بابا باعث مرگ پدرو مادر واقعیم شده از دستش عصبی و دلخور بودم و از اینکه مامان با علم به این موضوع اینهمه بابا رو قبول داره از مامان هم دلخور بودم برای همین دوست نداشتم هیچ کدومشون رو ببینم وگرنه منم دلتنگشون می‌شدم گاهی در تنهایی خودم فقط اشک می‌ریختم اما باور کن به جون نیما هیچ کدوم از اون حرفارو از ته دل نگفتم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۸۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سری تکون داد _گفتی نیما... الان کجاست پس چرا باهم نیومدید؟ ای خدا... دیشب نزدیک به هفت ساعت با داداش توی راه تنها بودم حتی یه بار هم ازش نپرسیدم در مورد نیما دقیقا چه چیزایی به بقیه گفته... حالا چی باید جواب بدم؟ ناچار خیلی کوتاه در مورد فیروز خان یه چیزایی گفتم و در نهایت اعلام کردم که نیما پیگیر پرونده‌ی پدرشه... _پس نیما پاش توی اون پرونده‌ها گیر نبود؟ _نه... مگه داداشم چیز دیگه‌ای گفته؟ _نه...نه اتفاقا می‌خواستم اینو بهت بگم... اون شب آخر که خونه‌ی بابات باهم بودیم یادته درمورد پرونده‌ای که داداشت فراهم کرده بود داشتم باهات حرف می‌زدم؟ چی شد که تو اونقدر بهم ریختی؟ یعنی واقعا تا اون شب چیزی در مورد شغل و کار پدرشوهرت‌اینا نفهمیده بودی؟ احساس می‌کردم صورتم بسان لبو داره سرخ می‌شه... شرمنده لب زدم _نه به خدا... من حتی تا همین چند وقت پیش چیز خاصی نمی‌دونستم تا اینکه فیروز رو که دستگیر کردند تازه همونجا فهمیدم چه خلافهای مالی سنگینی انجام می‌داده... فقط موندم بابا که می‌دونست فیروز تا این حد خطاکار و کلاهبرداره چرا با ازدواجم موافقت کرد؟ در سکوت نگاهم کرد سوالی دستم رو بالا آوردم و تکونش دادم 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨