زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۸۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۸۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
غمگین سری تکون داد
_راستش رو بخوای باباتم دلتنگت بود
با التماس عمه و شوهرش و آقا جواد رو میفرستاد پِیِت بگردن
اونام وقتی بر میگشتند نه روی گفتن حقیقت رو داشتند و نه میتونستند چیز دیگهای بگن
آخه صوهرت و پدرشوهرت و اون برادرشوهر لودهت بهشون میگفتند خود نهال دیگه نمیخواد ارتباطی با خونوادهش داشته باشه
حتی چند تا فیلم و پیغام صوتی هم بهشون نشون داده بودند که تو توی اونا همین حرفا رو گفته بودی
بغضم رو فرو خوردم و از شرم سرم رو پایین انداختم
_به خدا خود من هم از اون پیغامهایی که میگی بی اطلاع بودم.
.
نریمان یکیش رو نشونم داده
باور کن هیچ کدوم از اون حرفها رو در شرایط عادی نگفتم
نمیخوام دروغ بگم...
بابت اینکه فکر میکردم بابا باعث مرگ پدرو مادر واقعیم شده از دستش عصبی و دلخور بودم و از اینکه مامان با علم به این موضوع اینهمه بابا رو قبول داره از مامان هم دلخور بودم
برای همین دوست نداشتم هیچ کدومشون رو ببینم
وگرنه منم دلتنگشون میشدم
گاهی در تنهایی خودم فقط اشک میریختم
اما باور کن به جون نیما هیچ کدوم از اون حرفارو از ته دل نگفتم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۸۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۸۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
سری تکون داد
_گفتی نیما... الان کجاست پس چرا باهم نیومدید؟
ای خدا... دیشب نزدیک به هفت ساعت با داداش توی راه تنها بودم حتی یه بار هم ازش نپرسیدم در مورد نیما دقیقا چه چیزایی به بقیه گفته...
حالا چی باید جواب بدم؟
ناچار خیلی کوتاه در مورد فیروز خان یه چیزایی گفتم و در نهایت اعلام کردم که نیما پیگیر پروندهی پدرشه...
_پس نیما پاش توی اون پروندهها گیر نبود؟
_نه... مگه داداشم چیز دیگهای گفته؟
_نه...نه اتفاقا میخواستم اینو بهت بگم...
اون شب آخر که خونهی بابات باهم بودیم یادته درمورد پروندهای که داداشت فراهم کرده بود داشتم باهات حرف میزدم؟
چی شد که تو اونقدر بهم ریختی؟
یعنی واقعا تا اون شب چیزی در مورد شغل و کار پدرشوهرتاینا نفهمیده بودی؟
احساس میکردم صورتم بسان لبو داره سرخ میشه...
شرمنده لب زدم
_نه به خدا... من حتی تا همین چند وقت پیش چیز خاصی نمیدونستم تا اینکه فیروز رو که دستگیر کردند تازه همونجا فهمیدم چه خلافهای مالی سنگینی انجام میداده...
فقط موندم بابا که میدونست فیروز تا این حد خطاکار و کلاهبرداره چرا با ازدواجم موافقت کرد؟
در سکوت نگاهم کرد
سوالی دستم رو بالا آوردم و تکونش دادم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۸۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_چرا اینجوری نگام میکنی؟
چیزی نگفت خواست از جاش بلند شه که حرصی دستش رو کشیدم و مجبورش کردم بنشینه
_کجا؟ مگه حرف بدی بهت زدم؟ یه سوال در مورد بابای خودم پرسیدم اگه نمیدونی بگو نمیدونم
_ولم کن نهال... حوصله ندارم... الان تو فقط جواب میخوای ولی اگه جوابت رو بدم هم میخواد بهت بر بخوره و ناراحت بشی
_مگه مریضم ناراحت بشم؟
خب برام سواله اگه جوابو میدونی بگو دیگه ناز و ادا نداره که
ناراحت از طرز حرف زدنم با قهر اما به آردمی دستش رو از دستم بیرون کشید
_ظاهرا اون نهال همیشه مدعا از وقتی ازدواج کرده شده پرمدعاتر از قبل
گفتم که حوصله ندارم دوباره دعوا راه بندازی...
بعد هم با دست مامان و نریمان رو نشونم داد
_وضعیت همه رو که خودت داری میبینی
اصلا اوضاع خوبی نیست پس بیشتر از این خرابش نکن
دلم میخواست حالش رو بگیرم اما لحن خواهشمندانهش باعث شد زود آروم بشم...
به طرف نسرین که رفت تازه یاد مامان افتادم...
نسرین مقابلش روی زمین نشسته بود و داشت ناخنهای دستش رو براش کوتاه میکرد...
زینب کمی با مامان حرف زد اما مامان حتی نگاهش هم نکرد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۸۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۸۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
به طرف داداش رفت و دستش رو به آرومی روی کتفش گذاشت داداش فوری نشست
_نترس منم...بگیر بخواب کاریت ندارم... خواستم ببینم خوابت برده یا بیداری؟
نریمان دستی به صورتش کشید و بلند شد
_خواب نبودم...
باید زود برم سرکارم امروز خیلی کار دارم
نگاهی به من و نسرین کرد و مقابل مامان ایستاد
_مامان من دارم میرم سرکار
بعد هم بوسهای به پیشونیش زد...
یه لحظه احساس کردم مامان میشناستش که اینجوری داره باهاش حرف میزنه با ذوق پا شدم و جلوتر اومدم...
اما با نگاه سرد مامان که یه طرف دیگه رو نگاه میکرد مواجه شدم...
داداش از نسرین بابت زحماتش تشکر کرد و با یه خداحافظی کلی خونه رو ترک کرد
مامان حتی یه عکس العمل هم از خودش بروز نداد...
انگار نه انگار ما همون بچههاشیم که جونش برامون در میرفت
اولش فکر کردم با من غریبی میکنه اما مثل اینکه واقعا جز نسرین کسی رو نمیشناسه و برای نریمان هم هیچ احساسی به خرج نمیده..
وقتی داداش میرفت زینب هم همراهش تا دم در رفت رو به نسرین گفت فعلا تا نهال پیشته من یه سر میرم خونه...
کار داشتی بهم زنگ بزن
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🔸️ #نماز اول ماه به همراه صدقه اول ماه را فراموش نکنیم👌🤲
یکبار متوسل شو و امتحان کن و اون حال خوبی رو که از خوندن نماز و گذاشتن صدقه بهت دست میده رو حس کن و برکاتش رو در زندگیت ببین ☺️
شمارہ کارت گروہ جهادی شهدای دانش آموزی رو میگذارم دوست داشتیدصدقہ اول ماھتون رابرای سلامتی وظھور حضرت مھدی عج الله و تعالی فرجه الشریف واریز کنید
الهی ھمیشہ پرپول وزندگیتون پربرکت باشہ❤️🔥❌🙏👇👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی👇👇🌷
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
عزیزان فیش رو حتما ارسال کنید که ما صدقات رو از دیگر پولهایی که برای کارهای خیر جمع آوری میشه جدا کنیم
در ضمن صدقات شما در راه: بسته های معیشتی و کمک هزینه بیماران و نیازهای نیازمندان مصرف خواهد شد🙏🌹
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۸۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
از همونجا رو کرد به مامان
_مامان جون قربونت برم... با اجازهت من یه سر میرم خونه زودی بر میگردم بچههارم با خودم میارم...
یه خداحافظ هم به مامان گفت و رفت
نسرین تشکری کرد و دوباره مشغول مامان شد
چهارپایه پلاستیکی که گوشه ی خونه بود رو برداشتم و کنار ویلچر مامان گذاشتم
روش نشستم و شروع کردم به قربون صدقه رفتنش....
قربون صورت ماهت بشم... چرا اینجوری نگام میکنی؟
منو شناختی؟ نهالم...
غمگین ادامه دادم خیلی اذیتتون کردم منو ببخش مامان...
بدون کوچکترین واکنشی نگاهش رو ازم گرفت
آروم بوسیدمش و به طرف آشپزخونه رفتم
طوری که نسرین هم بشنوه گفتم
مامان که حتی نمیشناسهشون
موندن و رفتنشون هم تفاوتی براش نداره
پس چرا همچین میکنن؟
یجوری باهاش حرف میزنن و موقع رفتن خداحافظی میکنن که آدم فکر میکنه حافظهش برگشته تا میای ذوق کنی میفهمی
همهی کاراشون الکی بوده...
نسرین با صدای آروم همیشگیش جوابم رو داد
_همچین الکی هم نیست
براشون قابل احترامه
بهرحال اسم مادر روشه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
مامان براش مهم نیست و شاید حواسش اینجا نباشه اما خودشون که حواسشون هست
صداش خیلی ضعیف به گوشم میرسید بنابراین برگشتم و تو درگاه در ایستادم و نگاهش کردم
_از سر احترامه که میان سلام میکنند و حالی میپرسن و حتی موقع رفتن اجازه میگیرن و خداحافظی میکنند...
شاید الان که مامان حواسش نیست چیزی عایدش نشه
اما میدونی چقدر انرژی مثبت به خودشون برمیگرده؟
کلی ثواب احترام به والدین...
کلی ثواب عیادت و احوالپرسی از مریض
با این کارشون میدونی چقدر به من انرژی مثبت میدن؟
احترام به مامان یعنی احترام به همهی ما...
بعد هم به حالت مسخرهای سرش رو تکون داد
_هرچند تو که این چیزا رو نمیفهمی...
اون زمان که دختر این خونواده بودی زمین تا آسمون با ما فرق داشتی الان که دیگه ادعا میکنی نیستی
ناراحت قدمی به جلو اومدم
_سواستفاده نکنا... اونموقع شرایطم فرق میکرد الان من دیگه مطمئنم مامان، مامان واقعی خودمه...
برای بابا هم واقعا متاسف شدم ظاهرم رو نبین از درون داغونم...
به بغضی که به گلوم نشسته بود اجازهی ترکیدن دادم...
اشکام مثل سیلی خروشان پهنای صورتم رو خیس میکرد...
_نسرین من خیلی تنهام...
دلم برای بابا تنگ شده اگه تو الان هفت ماهه که ندیدیش من که بیشتر از دوساله ندیدمش...
اونم با اون افتضاحاتی که به بار آوردم و از پیشش رفتم...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۸۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
گمونم آه مامان و بابا دامنم رو گرفته
بدبختی افتاد به زندگیم...
تو که خبر نداری چی توی دلمه...
نیما رو گرفتن و هیچ خبری ازش ندارم...
چند شب پیش دوتا مرد قُلچُماق ریختند تو خونهی بیبی نزدیک بود بکشنم...
فکر میکردند منم همدست فیروزم...
نسرین من یه غلطی کردم که حالا توش گیر کردم...
همهی امیدم به تو بود....
فکر میکردم مثل گذشته باز هم پناهم میشی...
همیشه دوست داشتی کمکم کنی و من پست میزدم حالا که دنبال یه تکیهگاه میگردم شونه خالی میکنی؟
آره تو راست میگی من مال این خونه نیستم از اولم نبودم چون اگه بودم یکم شبیه شماها می شدم یکم قدرشناس میشدم نباید اونطوری میرفتم
من یه عقدهای بدبختم که حالا بدبختتر از قبلم شدم
جلوتر اومد و دستام رو گرفت و به سمت خودش کشید و بغلم کرد
_چی میگی دختر...
نه به اون نهال دوسال پیش نه به حالات...
از کی تو اینقدر ضعیف شدی؟
حالا که پناهم شده بود میتونستم خودم رو خالی کنم
_کاش از اول ضعیف بودم که اگه این طور بود بیرضایت بابا ازدواج نمیکردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۸۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
یا وقتی بهم گفتند شما خونواده واقعیم نیستین دنبال یه پناه دیگه نمیرفتم...
یکی نبود بزنه تو گوشم و بهم بگه آخه احمق چطور میتونی حرفاشونو باور کنی؟ آدمایی رو که هفده هجده سال باهاشون زندگی کردی واقعا اونطور آدما بودند ؟
آروم به پشتم زد
دم گوشم پچ زد
_بس کن دیوونه...
کی میتونست بزنه تو گوش تو...
به حالات نگاه نکن
اون موقع تکیه به کوه داشتی...
آخه آقا نیما رو داشتی
کمی خودش رو عقب کشید و تو صورتم نگاه کردن
_راستی واقعا افتاده زندان؟
چشماش تنگ کرد و با لحنی مهربون و کشدار ادامه داد
_ یا الکی گفتی که مثلا ترحم من رو به خودت جلب کنی؟
پشیمونم از اینکه راستش رو بهش گفتم
ولی همون بهتر که بدونه تا کی باید براشون فیلم بازی کنم؟
از آغوشش بیرون اومدم
_نه به خدا راست گفتم...
تروخدا نسرین دعا کن به خیر بگذره و بی گناهیش ثابت بشه تا هرچه زودتر آزادش کنن
خدارو شکر نسرین بخاطر قلب مهربونش خیلی زود تونست من رو ببخشه.
اما نیلوفر دوماه طول کشید و هربار که من رو میدید با اخم از کنارم رد میشد...
ولی بالاخره با وساطت عمه باهام آشتی کرد...
در طول این مدت داداش خیلی کمکم کرد تا پیگیر پروندهی نیما باشم...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۹۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
هرروز مقابل مامان مینشستم و نگاهش میکردم دلم برای اون وقتا که حرصیش میکردم و اونم دعوام میکرد تنگ شده...
حتی برای نصیحتاش هم تنگ شده...
اشکی که روی گونهم چکید رو با انگشت پاک کردم...
و بیشتر از همه دلتنگ نیما هستم دیروز برای اولین بار تونستم برم زندان و ملاقاتش کنم...
خیلی لاغر شده بود پای چشماش گود افتاده و کبود شده بود...
نمیدونم چرا از دستم عصبی بود...
با اینکه من باید ازش ناراحت می.بودم که با وجودیکه میدونسته باباش خلافکاره باهاش همکاری میکرده با این حال ازم دلخور بود که چرا این مدت از مادرش هیچ خبری نگرفتم...
وقتی این حرف رو بهم زد دلم میخواست اونقدر بزنمش تا خون بالا بیاره...
یکی نیست بگه آخه مرتیکهی بیغیرت با اون حال و احوال زنت رو خونهی مادربزرگ پیرت گذاشتی و رفتی اگه برادرم سراغم نیومده بود یا اگه خاله صغری و حاج علی و محمد آقا و همسراشون هوام رو نداشتند تا حالا منم سینهی قبرستون خوابیده بودم...
اصلا اگه راست میگه چرا از مادرش شاکی نشده که چرا حالی از عروس بیچارهش نگرفته؟
البته همهی اینا رو در لفافه بهش گفتم و اونم قبول کرد که اشتباه کرده و توقع بیجا داشته اما هنوزم که هنوزه یاد حرفش که میفتم حسابی حرصی می شم...
با یاد اون لحظهای که بهش گفتم باردارم و واکنشش لبخند روی لبم نشست...
خیلی خوشحال شد بهم گفت اگه تو این وضعیت نبودم حتما برات یه جشن مفصل و یه کادوی حسابی میخریدم...
همون لحظه یاد اولین بارداریم افتادم وقتی فهمید باردارم چه جشنی برام گرفت
اما حیف که نتونستم بچهم رو حفظ کنم...
یاد پیکر بیجون مهری افتادم دعوایی که بین اون و سینا رخ داد و بعد هم اون اتفاق...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۹۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
هنوز هم مطمئن نیستم مهری نمرده باشه...
با چیزایی که در مورد پروندهی سنگین فیروز شنیدم فکر میکنم سینا به کمک پدرش جنازهی مهری رو سر به نیست کرده باشه...
کاش لااقل همون ایام میتونستم به خبری ازش کسب کنم... شاید زندهست و من اشتباه میکنم اگه این طور باشه این رعشهای که هربار با یاداوری اون روز به جونم میفته برطرف شه.
دست روی شکمم گذاشتم و به آرومی زمزمه کردم
_پسر قشنگم یوقت تو نترسیا... من الکی دارم میترسم...
چشمم به نسرین افتاد که با یه لیوان شیر سمت مامان میومد
بلند شدم و با لبخند لیوان رو ازش گرفتم
_بده من بهش بدم ... جدیدا از دست منم چیزی میخوره
_آره دیدم... باشه تو بهش بده من یه ذره بشینم...
نمیدونم چرا دوروزه خیلی سرگیجه دارم...
_عه چرا؟ لابد از ضعفه..کمی استراحت کنی بهتر میشی
به محتویات لیوان که حالا به نیمه رسیده بود نگاه کردم...
_مامان جونم بقیهش رو هم بخور دیگه
با نگاهش فهموند که نمیخوره...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
بچه ام رو گذاشتم مدرسه داشتم برمیگشتم که یک دفعه یه ماشین پیچید جلوم حالت شوک بهم دست داد و خیره شدم به ماشین. راننده یه اقای هیکلی از ماشین پیاده شدو اومد سمت من از ترس داشتم قالب تهی میکردم. که نزدیک ماشین شدو و محکم میکوبوند به شیشه ماشین که...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
وااای اگر شوهرم این صحنه رو ببینه😱
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۹۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
چشماش رو که بست فهمیدم حوصله م رو نداره
به نسرین نگاه کردم روی زمین و بدون بالش دراز کشیده بود
بالشی رو کنار سرش گذاشتم
_بیا سرت رو، روی این بذار گردنت درد میگیره
و خودمم دراز کشیدم
سوالی که بارها ازش پرسیده بودم و بی جواب مونده بود رو دوباره به زبون آوردم
_نسرین بهم بگو چی شد که مامان اینجوری شد؟
چرا از خونهی خودتون اومدین این خونه؟
داداش چرا اومده اینجا پس خونهی خودش چی؟
کلافه آرنجش رو از روی صورتش برداشت
باشه میگم ولی تروخدا باز دیوونه بازی در نیاریا...
چون من نمیتونم جواب داداش رو بدم... بهمون سپرده چیزی بهت نگیم
_یعنی چی من باید بدونم چی شده یا نه؟
_خیلی خب میگم...
ولی نمیدونم از کجا باید شروع کنم
_از یه جا شروع کن دیگه... فقط بگو
_باشه...
اون وقتا که داداش تازه داشت خوب میشد هرروز آقا کاوه و عمه یا آقا جواد و نیلوفر بهمراه زینب میبردنش فیزیوتراپی و گفتار درمانی تا هم بتونه دست و پاش رو تکون بده و هم زبونش رو خوب تکون بده و بتونه حرف بزنه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۹۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
داداش اوایل برای رفتن تمایلی نشون نمیداد که بعدا فهمیدیم به فکر هزینههای دکتره...
آقا جواد خیالش رو راحت کرد و گفت همه رو بیمه تقبل میکنه...
اما اواخرش فهمید این خبرا نبوده و جواد برای راحتی خیال اون این حرفو زده...
تازه یکم میتونست حرف بزنه که کلی به جون نیلوفر غر مجبورش کرد بگه هزینههای درمان اون و مامان و مخارج یکسالهی خونه رو کی تامین کرده
اونم مجبور شد راستش رو بگه و گفت که عمه و آقا کاوه یه تیکه زمین داشتن که اونو فروختن و هزینههارو پرداخت کردند بعد هم از عمه شنید که یه عالمه از هزینه هارو هم آقا جواد پرداخت میکرده...
تا چند روز داداش تو خودش بود حسابی عصبی و ناراحت...
یکم که سر پا شد رفت سر کار...البته نه اون شرکت قبلی... یه جای دیگه رفت همهی فکرش این بود که چطور کمک آقا کاوه و جواد رو جبران کنه . میگگفت هر طور شده باید پولشون رو پس بدم... اون بیچارههام میگفتند ما وظیفهمون رو انجام دادیم و نیاز به برگردوند اون پول نیست اما داداش از صرافت نیفتاد...
ماشینش هم که تو اون تصادف کانلا از بین رفته بود و چون بیمه بدنه نبود بیمه بهش تعلق نگرفت
با چشمای گرد شده نگاهش کردم
_یعنی چی؟ مگه میشه؟ داداش خودش وکیله اونوقت در مورد مساله به این مهمی سهل انگاری کرده؟
سری تکون داد
_چی بگم؟ انگارتو همین دوسال همهی عالم و کائنات دست به دست هم دادن ارامش رو ازمون بگیرن
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۹۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
بیچاره داداش یکی دوبار مجبور شد ماشین دوستش رو قرض بگیره اونم گفت فعلا لازمش ندارم کلا دستت باشه
باورت میشه الان نه ماهه ماشینش دست داداشه؟
یه وقتا پنجشنبه جمعه ماشینو میبره به زور در خونهش میذاره اونم شنبه اول وقت قبل از اینکه داداش بره سرکار میاد تحویل میده
_عجب ... واقعا باورم نمیشه
آخه مگه میشه؟ یعنی خودش لازم نداره ماشینشو؟
_چرا لازم نداره؟ معلومه که بخاطر مناعت طبع بالاییه که داره...
میگه من فعلا مجردم با موتور هم میتونم سر کنم... خدا خیرش بده آدم خیلی خوبیه
_خونه چی؟ جریان خونه چیه که اومدین اینجا؟
_اونم قضیه داره... ولی بیخیالش شو...
_بجون مامان اگه نگی ازت دلخور میشم
_چند روز قبل از فوت بابا، یه روز که دوقلوها حسابی سرما خورده بودند و داداش تلفنش رو جواب نمیداد
مامان به زینب گفت خودت بچههارو بردار با نیلوفر ببرین دکتر...
اونام حاضر شدند برن که داداش سر رسید و باهم رفتند
من و مامان موندیم پیش بابا...
با سکوتی که نسرین کرد نگاهش کردم
دیدم داره گریه میکنه اشکش رو پاک کرد و ادامه داد
توی راه حال یکی از دخترا خیلی بد میشه و حتی برای یه لحظه راه نفسش بند میاد برای همین مستقیم میرن بیمارستان...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺
🌺🌟
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۹۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
مامان هم که فکر میکرد اینا رفتند درمونگاه گفت یه زنگ بزنم به داداشت تا حال بچهها رو بپرسم
همون لحظه نیلوفر بجای داداش جواب میده، نمی دونم چه اسمی رو داشتن پیج میکردند که مامان اسم تو و داداش رو میشنوه از اون طرفم گویا کمی سرو صدا بوده نیلوفر صدای مامانو نمیشنوه بهش میگه بعدا بهت زنگ میزنم
نمی دونم مامان چی پیش خودش فکر میکنه که یهو میزنه زیر گریه و بخاطر اینکه بابا بیدار نشه میره تو اشپزخونه... بدو رفتم پیشش دیدم عین ابر بهار داره گریه میکنه.
با گریه و زاری بهم گفت نمیدونم چی شده که اینا بجای درمونگاه رفتن بیمارستان الانم شنیدم که اسم داداشت و نهال رو صدا میزنند...
لابد بچم نهال داشته میومده دیدن ما یه اتفاقی براش افتاده و به داداشت زنگ زدند اونم با بچهها بجای درمونگاه رفته بیمارستان...
یبار هم میگفت داداشت جواب تلفن رو نداد لابد توی راه بیمارستان تصادف کردند و اتفاقی برای اون افتاده
گاهی میگفت نکنه برای دوقلوها اتفاقی افتاده و یه وقتام با گریه و استیصال نیلوفرو زینب رو صدا میزد ...
نگاهم روی صورت نسرین زوم بود که سرش رو روی بالشش جابجا کرد و زل زد بهم
_نهال نمیدونی مامان چه بال بالی میزد تا بتونه بفهمه ماجرا چیه...
حالا منم هرچی شمارهی نیلوفرو نریمان و زینب رو میگرفتم هیچ کدوم جواب نمیدادند، نگو توی بیمارستان یه نقطهای بودند که انتن نبوده یا سروصدا اجازه نمیداده صدای گوشیهاشون رو بشنون... که خلاصه همون نیم ساعت مامان هزار تا قصه تو ذهنش پردازش کرد... وقتی به هال برگشتم دیدم بابا رنگ و روش یه جوریه بالاسرش نشستم دیدم نفسش خوب بالا نمیاد...
____________________________
مهناز یکی از همسایههامون که دوستم هم بود اومد جلوی خونمون و گفت باید در مورد یه موضوع مهم باهات حرف بزنم ..
نمی تونستم قضیه از چه قراره تا وقتی که به داخل اومد و گفت بهتره یکم بیشتر از پدرتون مراقبت کنید .. متوجه منظورش نمیشدم اولش فکر کردم داره می گه بابات پیر شده و بیشتر نیاز به مراقبت شما داره...
اما با حرفی که زد دنیا رو سر من خراب شد ! بهم گفت یه مدته می بینم😱😱😱
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺✨🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺 🌺🌟 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۹۵ به قلم #کهربا(ز_ک) مامان
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۹۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
نسرین به اینجای حرف که رسید بغضش ترکید اما حرفشو قطع نکرد
با گریه ادامه داد
_ مامانو صدا کردم اونم با یه لیوان آب و قرص قلب و فشار خون بابا اومد اما بابا فقط یه ریز میگفت نهال... نریمان... نگو اون لحظه که ما فکر میکردیم خوابه بیدار بوده و صدای من و مامان رو از توی آشپزخونه میشنیده...
حالا هرچی میگفتم اونا حالشون خوبه باور نمیکرد و فقط اسمتون رو صدا میزد
دیدم نمیتونه آب و قرصا رو قورت بده تا رفتم براش آمپول آماده کنم صدای جیغ مامان دوباره بلند شد
تا رسیدم دیدم بابا نفس نمیکشه...
زنگ زدم اورژانس وقتی رسید بالاسر بابا گفتند چند دقیقهست که از فوتش میگذره ...
صدای بغض الود و غمبار نسرین مثل ناقوس مرگ رو قلبم سنگینب میکرد
با حرفایی که میشنیدم منم به پهنای صورت اشک میریختم اما تلاش میکردم بی صدا باشه چون میدونستم صدای گریه یا دیدن اشکهامون حال مامان رو خراب میکنه.
و دوباره حواسم رو دادم به حرفای خواهر عزیزم
_طفلکی مامان که جون دادن بابا رو جلوی چشمش دید... یه چشمش برای بابا گریه میکرد و یه چشمش برای تو و داداش چون هنوز فکر میکرد اتفاقی برای شما دوتا افتاده...
وقتی با آقا جواد و عمه تماس گرفتم اونام داداش اینا رو خبر کردند
چند ساعت بعد کل خونه پر شد از مهمون ...
مامام یه بار بابا رو صدا میزد یه بار تو رو یه بار داداشو...
داداش جلوی چشمش بود اما انگار نمیدیدش... و باز هم سراغش رو از بقیه میگرفت.
شوک بزرگی بهش وارد شده بود و ما همه فقط همهی هوش و حواسمون به حال جسمیش بود که فشار و قندش بالا نره یا ضربان قلب و تنفسش رو چک کنیم...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۹۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
خبر نداشتیم مامان از درون داره داغون میشه و سلولهای مغزیش دارن کار خودشون رو میکنند
بعد از مراسم سوم بابا وقتی داشتیم میرفتیم سر مزارش یهو دیدیم نشست روی یه قبری که معلوم بود تازه دفن شده...
یه برگه اعلامیه روش بود که همون رو برداشت چسبوند به سینهش و های های و بی صدا اشک ریخت هرچی میگفتیم اینجا مزار بابا نیست پاشو بریم نه جوابی میداد و نه به حرفمون گوش میکرد اون اعلامیه رو چسبونده بود به سینهش...
ما فکر میکردیم اون مزار رو با مزار بابا اشتباه گرفته ولی این ما بودیم که در مورد مامان اشتباه فکر میکردیم... وقتی بعد از نیمساعت تونستیم آرومش کنیم و اعلامیه رو ازش بگیریم در کمال تعجب دیدیم عکس یه دخترهست که دور از جونت هم سن و سال و خیلی شبیه تویه...
نگو ما در مورد مامان اشتباه فکر میکردیم اون با دیدن عکس مشابه تو پای اون مزار فکر کرده این چند روز ما بهش دروغ گفتیم و تو مردی...
ما طی اون دوروز و حتی چند روز بعد اصلا متوجه حال خراب مامان نبودیم...
نمیفهمیدیم چرا حضور نریمان و نیلوفر رو هم منکر میشده
حتی نوههاش که خودت میدونی همیشه جونش به جونشون بسته بود...
انگار هیچ کس رو نمیدید
ما فکر میکردیم تو شوک فوت باباست ولی بعدا با نظدیهی دکتر روان درمانگری که سراغش رفتیم فهمیدیم مامان عزادار تک تک اعضای خونوادهش بوده...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۹۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
بقدری فشار عصبی روش بوده که مغزش از پردازش افکار توی سرش عاجز میشه و یاعث میشه با یه واکنش خاص دچار فراموشی بشه...
الان تو خیال مامان بابا فوت شده و فقط یه فرزند وجود داره که اون منم...
مامان فکر میکرده تو و داداش و بقیه بلایی سرتون اومده و مغزش با این واکنش خاطرهی همهتون رو تو ذهنش پاک کرده.
دیگه نتونستم بقیهی حرفهاش رو گوش بدم بلند شدم و چادر رنگی نسرین که روی چوب لباسی بود رو برداشتم و روی سرم انداخته و از خونه بیرون رفتم...
وارد حیاط بزرگ خونه شدم و گوشهای نشستم... با صدای بلند گریه سر دادم...
به خاطر فوت بابا، به خاطر مظلومیت مامان...
به خاطر حال و روز الان مامان.
بخاطر اذیت و آزارهایی که به این خونواده رسوندم...
من مستحق بدترین عذابها بودم.
نمیدونستم باید چکار کنم...
دلم میخواست دوباره خودم رو بزنم
دلم میخواست فریاد بکشم
دلم داشت میترکید از غصه...
و تازه میتونستم درک کنم مامانم اون روز چی کشیده؟
اینکه میدونسته شوهر مهربون و وفادارش فوت شده خودش غم بزرگ و تحمل ناپذیری بوده
حالا فکر به اینکه نهالش مرده نریمان و نیلوفرش مرده یا زبونم لال بلایی سر نوههاش اومده باشه ....
فکر کردن به افکار اون روز مامان داشت دیوونهم میکرد وای به احوال اون بیچاره که اون روز همهی این افکاررو تو خیال خودش زندگی کرد...
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۹۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
گناه من نابخشودنی بود...
حالا می.فهمم چرا نریمان نمیخواست دقیقا علت فوت بابا رو علت حال و احوال بد مامان رو بدونم.. چون دوباره پای من خاک برسر وسط بود...
داد زدم گندت بزنند نیما که از وقتی وارد زندگیم شدی گند زدی به زندگی خونوادم... چه آدم نحسی بودی تو...
یه کم دیگه گریه کردم...
اما نمیدونم چه سری توی این گریه کردنها بود که هر چی بیشتر گریه میکردم دلم بیشتر از قبل سرشار از غم و غصه میشد...
دلم میخواست همون لحظه زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه
یا با یه بشکن اونقدر ریز و محو بشم که کسی نتونه من رو ببینه تا کمتر حس شرمندگی رو تحمل کنم
بیچاره مامان و بابام
بیچاره خواهر و برادرام
کاش هیچوقت با نیما آشنا نشده بودم هیچوقت این عشق وامونده رو تجربه نکرده بودم
اگه با نیما ازدواج نکرده بودم پای فیروز به زندگیمون باز نمیشد که آخرش اون بلا رو سر داداشم بیاره و اون سکته و تصادف پیش نمیومد...
بعد هم حال و روز بابا و حالام که این احوالات مامانم.
سر هیچ و پوچ یه نفره زندگی همه اعضای خونوادمو به چالش کشیدم و بدبختی رو به زندگیاشون سرازیر کردم...
کی فکرشو میکرد پدر شوهرم و نیما همچین آدمایی باشن و حتی وقتی از خونوادهم دورن باز هم نکبت و نحسی رو برای خونوادم به ارمغان بیارن
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
خانوادهای از سیستان و بلوچستان برای عمل قلب باز پدرشون به تهران اومدن.خیری هزینهی عمل جراحی و بستری در بیمارستان رو پرداخت کردن ولی برای هزینههای اقامت به مشکل برخوردن.
به خیرهی ما درخواست کمک دادن
هرکس اندازهی توانش به این خانواده کمک کنه. که شب رو تو خیابون نمونن
از ۵ هزار تومن تا هر مبلغی که در توانتون هست.
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳زهرا لواسانی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه گروه جهادی👇👇🌷 https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانوادهای از سیستان و بلوچستان برای عمل قلب باز پدرشون به تهران اومدن.خیری هزینهی عمل جراحی و بست
سلام
عزیزان این هم وطن ما پدر یک خونواده است نیاز به کمک ماها داره الهی هیچ وقت درمونده نشید خدا شاهده تا الان دو میلیون و دویست هزار تومان واریز شده و این پول خیلی کمه. بزرگواران دست این پدر بیمار رو به نیت پدرانتون بگیرید. اگر پدر از دست دادید شادی روحش و اگر پدرتون در قید حیاط هست برای سلامتیش در حد توانتون واریز کنید اجرتون با حضرت محمد صلی الله علیه واله والسلم
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
بلاخره برای خانمم #طلا خریدم !😎
سری آخر که #النگوهاشو_فروختم یچیز بهم گفت انگار آبجوش ریختن روسرم 😔 برگشت گفت فقط #فروختن بلدی #خریدن بلد نیستی که !!!! قسم خورده بودم هر طور شده #درآمدمو بیشترکنم تا از #شرمندگیش دربیام!
الحمدالله خدا هم کمکم کرد الان با موبایلِ ۵ تومنیم ماهی ۵۰ تومن #پس_انداز میکنم جالبیش اینجاست اینجا یادگرفتم اونم #رایگان و #حلال 😉👇
https://eitaa.com/joinchat/2055078808Cdc98a0bcf2