🌺🌸چند خاطره از شهید محمد ابراهیم همت🌺🌸
#حتما_بخونین
خاطره ها که زیادن اما گلچین میکنیم🌸🌺
شهید همت واقعا فوق العاده هستن💚💔😢
🌷(۱)چهقدر دوست داشتم امام عقدمان كند. تنها خواهشم همين بود.
گفت :
«هرچيز ديگه بخواهيد دريغ نميكنم. فقط خواهش ميكنم از مننخواهيد لحظهاي از عمر اين مرد رو صرف خودم كنم. من نميتونمسر پل صراط جواب بدم.»🌹💔
🌺(۲)بهش پيله كرده بوديم كه بيا برويم برات آستين بالا بزنيم.
گفت : باشه.
فكر نميكرديم بگذارد حتي حرفش را بزنيم.
خوشحال شديم.
گفت :
« من زني ميخوام كه تا قدس همراهم بياد.»😢🌺
🌸(۳)وقتي ميگفت فلان ساعت ميآيم، ميآمد.
بيشتر اوقات قبل از اينكهزنگ بزند، در را باز ميكردم...ميخنديد.😊🌸
🍀(۴)از وقتي اين ظرفهاي تفلون را خريده بوديم، چند بار گفته بود «يادتنره! فقط قاشق چوبي بهش بزني.»
ديگر داشت بهم بر ميخورد. با دلخوري گفتم :«ابراهيم! تو كه اينقدرخسيس نبودي.»
براي اين كه سوء تفاهم نشود، زود گفت «نه! آدم تا اونجا كه ميتونه،بايد همه چيز رو حفظ كنه. بايد طوري زندگي كنه كه كوچكترين گناهي نكنه.»😢🍀
💐(۵)نميگذاشت ساكش را ببندم. مراعات ميكرد. بالاخره يك بار بستم.
دعا گذاشتم توي ساكش. يك بسته تخمه كه بعد شهادتش باز نشده،با ساك برايم آوردند. يك جفت جوراب هم گذاشتم. ازشان خوششآمد.
گفتم «ميخواي دو، سه جفت ديگه برات بخرم؟»
گفت «بذار اينها پاره بشن، بعد.»
همان جورابها پاش بود، وقتي جنازهاش برگشت.😢💐
🍃(۶)قلاجه بود و سرماي استخوانسوزش.
اوركتها را آورديم و بين بچههاقسمت كرديم. نگرفت.
گفت:
«همه بپوشن. اگه موند، من هم ميپوشم.»
تا آنجا بوديم، ميلرزيد از سرما.🍃
☘(۷)شهید همت روزهای آخر خیلی گریه میکرد و میگفت: چه کار کنم که زنم را در جامعهای میگذارم که در هزار نفر یک مرد پیدا نمیشود و گفت تو را هم دست خدا میسپارم.💔☘
🌼(۸)همت 29 ساله دلش برای بسیجیهای 14 و 15 سالهای که میجنگیدند میسوخت و میگفت: "چرا همسنهای ما و بزرگترهای ما نمیآیند که باید بار جنگ بر دوش این نوجوانان بیفتد".🌼
🍁(۹)سر تا پاش خاكي بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود نديده بودمش.
ـ حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ايستاد. آستينهاش را پايين كشيد و گفت «من با عجلهاومدهم كه نماز اول وقتم از دست نره.»
كنارش ايستادم. حس ميكردم هر آن ممكن است بيفتد زمين. شايداينجوري ميتوانستم نگهش دارم.🍁
⭐️(۱۰)ساعت يك و دو نصفهشب بود.
صداي شُرشُر آب ميآمد. تويتاريكي نفهميدم كي است. يكي پاي تانكر نشسته بود و يواش، طوريكه كسي بيدار نشود، ظرفها را ميشست.
جلوتر رفتم. حاجي بود...⭐️
🌱(۱۱)تا دو، سهي نصفه شب هي وضو ميگرفت و ميآمد سراغ نقشهها و بهدقت وارسيشان ميكرد. يكوقت ميديدي همانجا روي نقشههاافتاده و خوابش برده.
خودش ميگفت «من كيلومتري ميخوابم.»
واقعاً همينطور بود. فقط وقتي راحت ميخوابيد كه توي جاده باماشين ميرفتيم.
عمليات خيبر، وقتي كار ضروري داشتند، رو دست نگهش ميداشتند. تا رهاش ميكردند، بيهوش ميشد.
اينقدر كه بيخوابي كشيده بود.🌱
🌿(۱۲)بچهها كسل بودند و بيحوصله. حاجي سر در گوش يكي برده بود وزيرچشمي بقيه را ميپاييد. انگار شيطنتش گل كرده بود.
عراقي آمد تُو و حاجي پشت سرش. بچهها دويدند دور آنها. حاجيعراقي را سپرد به بچهها و خودش رفت كنار. آنها هم انگار دلشانميخواست عقدههاشان را سر يك نفر خالي كنند، ريختند سر عراقيو شروع كردند به مشت و لگد زدن به او. حاجي هم هيچي نميگفت.فقط نگاه ميكرد. يكي رفت تفنگش را آورد و گذاشت كنار سر عراقي.
عراقي رنگش پريد و زبان باز كرد كه «بابا، نكُشيد! من از خودتونم.» وشروع كرد تندتند، لباسهايي را كه كِش رفته بود كندن و غر زدن كه«حاجيجون، تو هم با اين نقشههات. نزديك بود ما رو به كشتن بدي.حالا شبيه عراقيهاييم دليل نميشه كه...»
بچهها میخندیدن حاجي هم ميخنديد.🌿
#خاطره
#شهید
#شهید_همت
https://eitaa.com/cheleshohada_59
چله شهدا🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعریف خاطره ازدواج شهید همت و خانوم ژیلا بدیهیان و توسل چهل روزه💔😢
خاطره از زبان همسر شهیدهمت🍃
#ازدواج_خدایی
#شهید_همت
https://eitaa.com/cheleshohada_59
چله شهدا🌷
🌺🌸چند خاطره از شهید محمد ابراهیم همت🌺🌸
#حتما_بخونین
خاطره ها که زیادن اما گلچین میکنیم🌸🌺
شهید همت واقعا فوق العاده هستن💚💔😢
🌷(۱)چهقدر دوست داشتم امام عقدمان كند. تنها خواهشم همين بود.
گفت :
«هرچيز ديگه بخواهيد دريغ نميكنم. فقط خواهش ميكنم از مننخواهيد لحظهاي از عمر اين مرد رو صرف خودم كنم. من نميتونمسر پل صراط جواب بدم.»🌹💔
🌺(۲)بهش پيله كرده بوديم كه بيا برويم برات آستين بالا بزنيم.
گفت : باشه.
فكر نميكرديم بگذارد حتي حرفش را بزنيم.
خوشحال شديم.
گفت :
« من زني ميخوام كه تا قدس همراهم بياد.»😢🌺
🌸(۳)وقتي ميگفت فلان ساعت ميآيم، ميآمد.
بيشتر اوقات قبل از اينكهزنگ بزند، در را باز ميكردم...ميخنديد.😊🌸
🍀(۴)از وقتي اين ظرفهاي تفلون را خريده بوديم، چند بار گفته بود «يادتنره! فقط قاشق چوبي بهش بزني.»
ديگر داشت بهم بر ميخورد. با دلخوري گفتم :«ابراهيم! تو كه اينقدرخسيس نبودي.»
براي اين كه سوء تفاهم نشود، زود گفت «نه! آدم تا اونجا كه ميتونه،بايد همه چيز رو حفظ كنه. بايد طوري زندگي كنه كه كوچكترين گناهي نكنه.»😢🍀
💐(۵)نميگذاشت ساكش را ببندم. مراعات ميكرد. بالاخره يك بار بستم.
دعا گذاشتم توي ساكش. يك بسته تخمه كه بعد شهادتش باز نشده،با ساك برايم آوردند. يك جفت جوراب هم گذاشتم. ازشان خوششآمد.
گفتم «ميخواي دو، سه جفت ديگه برات بخرم؟»
گفت «بذار اينها پاره بشن، بعد.»
همان جورابها پاش بود، وقتي جنازهاش برگشت.😢💐
🍃(۶)قلاجه بود و سرماي استخوانسوزش.
اوركتها را آورديم و بين بچههاقسمت كرديم. نگرفت.
گفت:
«همه بپوشن. اگه موند، من هم ميپوشم.»
تا آنجا بوديم، ميلرزيد از سرما.🍃
☘(۷)شهید همت روزهای آخر خیلی گریه میکرد و میگفت: چه کار کنم که زنم را در جامعهای میگذارم که در هزار نفر یک مرد پیدا نمیشود و گفت تو را هم دست خدا میسپارم.💔☘
🌼(۸)همت 29 ساله دلش برای بسیجیهای 14 و 15 سالهای که میجنگیدند میسوخت و میگفت: "چرا همسنهای ما و بزرگترهای ما نمیآیند که باید بار جنگ بر دوش این نوجوانان بیفتد".🌼
🍁(۹)سر تا پاش خاكي بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود نديده بودمش.
ـ حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ايستاد. آستينهاش را پايين كشيد و گفت «من با عجلهاومدهم كه نماز اول وقتم از دست نره.»
كنارش ايستادم. حس ميكردم هر آن ممكن است بيفتد زمين. شايداينجوري ميتوانستم نگهش دارم.🍁
⭐️(۱۰)ساعت يك و دو نصفهشب بود.
صداي شُرشُر آب ميآمد. تويتاريكي نفهميدم كي است. يكي پاي تانكر نشسته بود و يواش، طوريكه كسي بيدار نشود، ظرفها را ميشست.
جلوتر رفتم. حاجي بود...⭐️
🌱(۱۱)تا دو، سهي نصفه شب هي وضو ميگرفت و ميآمد سراغ نقشهها و بهدقت وارسيشان ميكرد. يكوقت ميديدي همانجا روي نقشههاافتاده و خوابش برده.
خودش ميگفت «من كيلومتري ميخوابم.»
واقعاً همينطور بود. فقط وقتي راحت ميخوابيد كه توي جاده باماشين ميرفتيم.
عمليات خيبر، وقتي كار ضروري داشتند، رو دست نگهش ميداشتند. تا رهاش ميكردند، بيهوش ميشد.
اينقدر كه بيخوابي كشيده بود.🌱
🌿(۱۲)بچهها كسل بودند و بيحوصله. حاجي سر در گوش يكي برده بود وزيرچشمي بقيه را ميپاييد. انگار شيطنتش گل كرده بود.
عراقي آمد تُو و حاجي پشت سرش. بچهها دويدند دور آنها. حاجيعراقي را سپرد به بچهها و خودش رفت كنار. آنها هم انگار دلشانميخواست عقدههاشان را سر يك نفر خالي كنند، ريختند سر عراقيو شروع كردند به مشت و لگد زدن به او. حاجي هم هيچي نميگفت.فقط نگاه ميكرد. يكي رفت تفنگش را آورد و گذاشت كنار سر عراقي.
عراقي رنگش پريد و زبان باز كرد كه «بابا، نكُشيد! من از خودتونم.» وشروع كرد تندتند، لباسهايي را كه كِش رفته بود كندن و غر زدن كه«حاجيجون، تو هم با اين نقشههات. نزديك بود ما رو به كشتن بدي.حالا شبيه عراقيهاييم دليل نميشه كه...»
بچهها میخندیدن حاجي هم ميخنديد.🌿
#خاطره
#شهید
#شهید_همت
https://eitaa.com/cheleshohada_59
چله شهدا🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعریف خاطره ازدواج شهید همت و خانوم ژیلا بدیهیان و توسل چهل روزه💔😢
خاطره از زبان همسر شهیدهمت🍃
#ازدواج_خدایی
#شهید_همت
https://eitaa.com/cheleshohada_59
چله شهدا🌷
🌺🌸چند خاطره از شهید محمد ابراهیم همت🌺🌸
#حتما_بخونین
خاطره ها که زیادن اما گلچین میکنیم🌸🌺
شهید همت واقعا فوق العاده هستن💚💔😢
🌷(۱)چهقدر دوست داشتم امام عقدمان كند. تنها خواهشم همين بود.
گفت :
«هرچيز ديگه بخواهيد دريغ نميكنم. فقط خواهش ميكنم از مننخواهيد لحظهاي از عمر اين مرد رو صرف خودم كنم. من نميتونمسر پل صراط جواب بدم.»🌹💔
🌺(۲)بهش پيله كرده بوديم كه بيا برويم برات آستين بالا بزنيم.
گفت : باشه.
فكر نميكرديم بگذارد حتي حرفش را بزنيم.
خوشحال شديم.
گفت :
« من زني ميخوام كه تا قدس همراهم بياد.»😢🌺
🌸(۳)وقتي ميگفت فلان ساعت ميآيم، ميآمد.
بيشتر اوقات قبل از اينكهزنگ بزند، در را باز ميكردم...ميخنديد.😊🌸
🍀(۴)از وقتي اين ظرفهاي تفلون را خريده بوديم، چند بار گفته بود «يادتنره! فقط قاشق چوبي بهش بزني.»
ديگر داشت بهم بر ميخورد. با دلخوري گفتم :«ابراهيم! تو كه اينقدرخسيس نبودي.»
براي اين كه سوء تفاهم نشود، زود گفت «نه! آدم تا اونجا كه ميتونه،بايد همه چيز رو حفظ كنه. بايد طوري زندگي كنه كه كوچكترين گناهي نكنه.»😢🍀
💐(۵)نميگذاشت ساكش را ببندم. مراعات ميكرد. بالاخره يك بار بستم.
دعا گذاشتم توي ساكش. يك بسته تخمه كه بعد شهادتش باز نشده،با ساك برايم آوردند. يك جفت جوراب هم گذاشتم. ازشان خوششآمد.
گفتم «ميخواي دو، سه جفت ديگه برات بخرم؟»
گفت «بذار اينها پاره بشن، بعد.»
همان جورابها پاش بود، وقتي جنازهاش برگشت.😢💐
🍃(۶)قلاجه بود و سرماي استخوانسوزش.
اوركتها را آورديم و بين بچههاقسمت كرديم. نگرفت.
گفت:
«همه بپوشن. اگه موند، من هم ميپوشم.»
تا آنجا بوديم، ميلرزيد از سرما.🍃
☘(۷)شهید همت روزهای آخر خیلی گریه میکرد و میگفت: چه کار کنم که زنم را در جامعهای میگذارم که در هزار نفر یک مرد پیدا نمیشود و گفت تو را هم دست خدا میسپارم.💔☘
🌼(۸)همت 29 ساله دلش برای بسیجیهای 14 و 15 سالهای که میجنگیدند میسوخت و میگفت: "چرا همسنهای ما و بزرگترهای ما نمیآیند که باید بار جنگ بر دوش این نوجوانان بیفتد".🌼
🍁(۹)سر تا پاش خاكي بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود نديده بودمش.
ـ حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ايستاد. آستينهاش را پايين كشيد و گفت «من با عجلهاومدهم كه نماز اول وقتم از دست نره.»
كنارش ايستادم. حس ميكردم هر آن ممكن است بيفتد زمين. شايداينجوري ميتوانستم نگهش دارم.🍁
⭐️(۱۰)ساعت يك و دو نصفهشب بود.
صداي شُرشُر آب ميآمد. تويتاريكي نفهميدم كي است. يكي پاي تانكر نشسته بود و يواش، طوريكه كسي بيدار نشود، ظرفها را ميشست.
جلوتر رفتم. حاجي بود...⭐️
🌱(۱۱)تا دو، سهي نصفه شب هي وضو ميگرفت و ميآمد سراغ نقشهها و بهدقت وارسيشان ميكرد. يكوقت ميديدي همانجا روي نقشههاافتاده و خوابش برده.
خودش ميگفت «من كيلومتري ميخوابم.»
واقعاً همينطور بود. فقط وقتي راحت ميخوابيد كه توي جاده باماشين ميرفتيم.
عمليات خيبر، وقتي كار ضروري داشتند، رو دست نگهش ميداشتند. تا رهاش ميكردند، بيهوش ميشد.
اينقدر كه بيخوابي كشيده بود.🌱
🌿(۱۲)بچهها كسل بودند و بيحوصله. حاجي سر در گوش يكي برده بود وزيرچشمي بقيه را ميپاييد. انگار شيطنتش گل كرده بود.
عراقي آمد تُو و حاجي پشت سرش. بچهها دويدند دور آنها. حاجيعراقي را سپرد به بچهها و خودش رفت كنار. آنها هم انگار دلشانميخواست عقدههاشان را سر يك نفر خالي كنند، ريختند سر عراقيو شروع كردند به مشت و لگد زدن به او. حاجي هم هيچي نميگفت.فقط نگاه ميكرد. يكي رفت تفنگش را آورد و گذاشت كنار سر عراقي.
عراقي رنگش پريد و زبان باز كرد كه «بابا، نكُشيد! من از خودتونم.» وشروع كرد تندتند، لباسهايي را كه كِش رفته بود كندن و غر زدن كه«حاجيجون، تو هم با اين نقشههات. نزديك بود ما رو به كشتن بدي.حالا شبيه عراقيهاييم دليل نميشه كه...»
بچهها میخندیدن حاجي هم ميخنديد.🌿
#خاطره
#شهید
#شهید_همت
https://eitaa.com/cheleshohada_59
چله شهدا🌷
🌺🌸چند خاطره از شهید محمد ابراهیم همت🌺🌸
#حتما_بخونین
خاطره ها که زیادن اما گلچین میکنیم🌸🌺
شهید همت واقعا فوق العاده هستن💚💔😢
🌷(۱)چهقدر دوست داشتم امام عقدمان كند. تنها خواهشم همين بود.
گفت :
«هرچيز ديگه بخواهيد دريغ نميكنم. فقط خواهش ميكنم از مننخواهيد لحظهاي از عمر اين مرد رو صرف خودم كنم. من نميتونمسر پل صراط جواب بدم.»🌹💔
🌺(۲)بهش پيله كرده بوديم كه بيا برويم برات آستين بالا بزنيم.
گفت : باشه.
فكر نميكرديم بگذارد حتي حرفش را بزنيم.
خوشحال شديم.
گفت :
« من زني ميخوام كه تا قدس همراهم بياد.»😢🌺
🌸(۳)وقتي ميگفت فلان ساعت ميآيم، ميآمد.
بيشتر اوقات قبل از اينكهزنگ بزند، در را باز ميكردم...ميخنديد.😊🌸
🍀(۴)از وقتي اين ظرفهاي تفلون را خريده بوديم، چند بار گفته بود «يادتنره! فقط قاشق چوبي بهش بزني.»
ديگر داشت بهم بر ميخورد. با دلخوري گفتم :«ابراهيم! تو كه اينقدرخسيس نبودي.»
براي اين كه سوء تفاهم نشود، زود گفت «نه! آدم تا اونجا كه ميتونه،بايد همه چيز رو حفظ كنه. بايد طوري زندگي كنه كه كوچكترين گناهي نكنه.»😢🍀
💐(۵)نميگذاشت ساكش را ببندم. مراعات ميكرد. بالاخره يك بار بستم.
دعا گذاشتم توي ساكش. يك بسته تخمه كه بعد شهادتش باز نشده،با ساك برايم آوردند. يك جفت جوراب هم گذاشتم. ازشان خوششآمد.
گفتم «ميخواي دو، سه جفت ديگه برات بخرم؟»
گفت «بذار اينها پاره بشن، بعد.»
همان جورابها پاش بود، وقتي جنازهاش برگشت.😢💐
🍃(۶)قلاجه بود و سرماي استخوانسوزش.
اوركتها را آورديم و بين بچههاقسمت كرديم. نگرفت.
گفت:
«همه بپوشن. اگه موند، من هم ميپوشم.»
تا آنجا بوديم، ميلرزيد از سرما.🍃
☘(۷)شهید همت روزهای آخر خیلی گریه میکرد و میگفت: چه کار کنم که زنم را در جامعهای میگذارم که در هزار نفر یک مرد پیدا نمیشود و گفت تو را هم دست خدا میسپارم.💔☘
🌼(۸)همت 29 ساله دلش برای بسیجیهای 14 و 15 سالهای که میجنگیدند میسوخت و میگفت: "چرا همسنهای ما و بزرگترهای ما نمیآیند که باید بار جنگ بر دوش این نوجوانان بیفتد".🌼
🍁(۹)سر تا پاش خاكي بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود نديده بودمش.
ـ حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون.
سر سجاده ايستاد. آستينهاش را پايين كشيد و گفت «من با عجلهاومدهم كه نماز اول وقتم از دست نره.»
كنارش ايستادم. حس ميكردم هر آن ممكن است بيفتد زمين. شايداينجوري ميتوانستم نگهش دارم.🍁
⭐️(۱۰)ساعت يك و دو نصفهشب بود.
صداي شُرشُر آب ميآمد. تويتاريكي نفهميدم كي است. يكي پاي تانكر نشسته بود و يواش، طوريكه كسي بيدار نشود، ظرفها را ميشست.
جلوتر رفتم. حاجي بود...⭐️
🌱(۱۱)تا دو، سهي نصفه شب هي وضو ميگرفت و ميآمد سراغ نقشهها و بهدقت وارسيشان ميكرد. يكوقت ميديدي همانجا روي نقشههاافتاده و خوابش برده.
خودش ميگفت «من كيلومتري ميخوابم.»
واقعاً همينطور بود. فقط وقتي راحت ميخوابيد كه توي جاده باماشين ميرفتيم.
عمليات خيبر، وقتي كار ضروري داشتند، رو دست نگهش ميداشتند. تا رهاش ميكردند، بيهوش ميشد.
اينقدر كه بيخوابي كشيده بود.🌱
🌿(۱۲)بچهها كسل بودند و بيحوصله. حاجي سر در گوش يكي برده بود وزيرچشمي بقيه را ميپاييد. انگار شيطنتش گل كرده بود.
عراقي آمد تُو و حاجي پشت سرش. بچهها دويدند دور آنها. حاجيعراقي را سپرد به بچهها و خودش رفت كنار. آنها هم انگار دلشانميخواست عقدههاشان را سر يك نفر خالي كنند، ريختند سر عراقيو شروع كردند به مشت و لگد زدن به او. حاجي هم هيچي نميگفت.فقط نگاه ميكرد. يكي رفت تفنگش را آورد و گذاشت كنار سر عراقي.
عراقي رنگش پريد و زبان باز كرد كه «بابا، نكُشيد! من از خودتونم.» وشروع كرد تندتند، لباسهايي را كه كِش رفته بود كندن و غر زدن كه«حاجيجون، تو هم با اين نقشههات. نزديك بود ما رو به كشتن بدي.حالا شبيه عراقيهاييم دليل نميشه كه...»
بچهها میخندیدن حاجي هم ميخنديد.🌿
#خاطره
#شهید
#شهید_همت
https://eitaa.com/cheleshohada_59
چله شهدا🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعریف خاطره ازدواج شهید همت و خانوم ژیلا بدیهیان و توسل چهل روزه💔😢
خاطره از زبان همسر شهیدهمت🍃
#ازدواج_خدایی
#شهید_همت
https://eitaa.com/cheleshohada_59
چله شهدا🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعریف خاطره ازدواج شهید همت و خانوم ژیلا بدیهیان و توسل چهل روزه💔😢
خاطره از زبان همسر شهیدهمت🍃
#ازدواج_خدایی
#شهید_همت
https://eitaa.com/cheleshohada_59
چله شهدا🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعریف خاطره ازدواج شهید همت و خانوم ژیلا بدیهیان و توسل چهل روزه💔😢
خاطره از زبان همسر شهیدهمت🍃
#ازدواج_خدایی
#شهید_همت
https://eitaa.com/cheleshohada_59
چله شهدا🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعریف خاطره ازدواج شهید همت و خانوم ژیلا بدیهیان و توسل چهل روزه💔😢
خاطره از زبان همسر شهیدهمت🍃
#ازدواج_خدایی
#شهید_همت
https://eitaa.com/cheleshohada_59
چله شهدا🌷