eitaa logo
کودک و خانواده
189 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
12 فایل
سبک زندگی و تربیت کودک
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 🍄 مثل این بچه‌های ندید بدید هر از گاهی انگشترو درمیاوردم دوباره دستم میکردم محمدمهدی که از نگاهم خوشحالیم رو فهمیده بود پرسید -چطوره؟؟ قشنگه؟ -مگه میشه انتخاب تو غلط باشه؟ تو همیشه خوش سلیقه‌ای -خب اینکه معلومه اگه خوش سلیقه نبودم تو الان اینجا نبودی با این حرفش خنده‌م گرفت تکیه دادم به پشتی صندلی و گفتم -غذا آماده نشد؟؟ -چرا دیگه باید آماده شده باشه محمد این و گفت و رفت سمت میز مدیر تا جویای حال غذا بشه یه نگاهی به انگشتر انداختم با اینکه از باباقوری خوشم نمیاد ولی این یکی خیلی تو دل‌ بروئه تو افکار خودم بودم که محمدمهدی با دو ظرف پیتزا و نوشابه و کلی خرت و پرت دیگه برگشت -اینم یه عصرانه‌ی دبش برای دوست یه دبش -ممنون حسابی زحمت کشیدی -خواهش میکنم این حرفا کدومه یه لبخند زیرکانه‌ای زد و گفت -نوبت شما هم میشه خندیدم و گفتم -حتمااااا من همین الان حاضرم قرار بعدیمون رو مشخص کنیم هر رستورانی که بخوای -حالا فعلا غذاتو بخور سرد میشه از دهن میافته -راستی مهدی میتونم قبل از خوردن غذا یه خواهشی بکنم -بگو حاج اسماعیل با جون و دل میشنوم -امکان داره منو حاج اسماعیل صدا نکنی -چرا؟؟؟ مگه بده؟؟ -نه بد که نیست ولی یه کم سنگینه آدم احساس غریبی میکنه. همون اسماعیل بگی کافیه. میدونستم برای محمدمهدی یکم سخته چون این بشر اینقدر باادب بود که صدا زدن افراد به اسم کوچیک رو یه جور بی‌ادبی میدونست با اینکه باب میلش نبود این رو میشد از نگاهش فهمید ولی گفت -چشم هرجور شما راحتی منم پایم ولی دعا میکنم ان‌شاالله بری مکه تا یه حاجی واقعی بشی با لقمه‌ای که تو دهنم بود پرسیدم -مگه حاجی شدن به مکه رفتنه -نه ولی خب حاجی شدن به مکه رفتن توام بامعرفت که هست... نیست؟؟ -بله حق با شماست. پس یه زحمت داشتم لابلای دعاهات از خدا بخواه دوباره برم مدینه با شنیدن این حرف محمدمهدی مکث کوتاهی کرد و حتی از جویدن پیتزایی که تو دهنش بود خودداری کرد. به سمت میز خم شد و با تعجب بسیار پرسید -چی گفتی؟؟؟ من که اصلا فکر نمیکردم حرفم برای محمدمهدی تعجب‌آور باشه گفتم -چیزی نگفتم. فقط دعا کن دوباره برم مدینه این کجاش تعجب داره -مگه تو قبلا رفتی؟؟ -خب آره. عمره مفرده از طرف حوزه -باورم نمیشه من که کم‌کم داشتم نگران میشدم گفتم -چی باورت نمیشه؟ مهدی کم‌کم داری نگرانم میکنی -تو با این سن کمت رفتی مکه -خب آره مگه چیه؟؟ اتفاقا من که سنم خیلی بالاست اگه بچه‌های قنداقی رو می‌دیدی که بغل پدر مادرشون بودن چی میگفتی محمدمهدی با حسرت سرش انداخت پایین و گفت -خوش بحالت اسماعیل من بهترین فرصت‌های زندگیمو از دست دادم. یکیش ثبت‌نام عمره مفرده از طرف حوزه بود -میدونی مهدی جریان چیه؟ اینکه هم تو حسرت میخوری هم من. تو از این بابت که چرا نرفتی و من از این بابت که چرا پدر مادرمو باخودم نبردم یاد بابای خدابیامرزم افتادم اشک تو چشمام جمع شده بود. نمی‌خواستم محمدمهدی رو شریک غصه‌هام کنم اشکامو پاک کردم و با یه خنده زورکی گفتم -برای حرف زدن وقت زیاده فعلا پیتزامونو بخوریم که از دهن افتاد محمدمهدی خودشو روی میز خم کرد و گفت -نه اتفاقا خیلی مشتاقم از خاطرات سفرت بگی از اینکه چی شد ثبت‌نام کردی. از مدینه، از ام‌القریٰ، از کعبه، از قبرستان بقیع با شنیدن اسم ام‌القریٰ دلم گرفت رفتم تو حال و هوای اون روزا و روزای قبلش، روزایی که دغدغه ثبت‌نام حوزه رو داشتم. روزایی که مسیر زندگیمو عوض کرد. روزایی که التماس میکردم پیش خدا که حوزه قبول شم. با اینکه ۱۸ سالم بود و چیز زیادی از حوزه نمی‌دونستم اما خیلی دلم میخواست پا در این عرصه بذارم و از نزدیک این فضا رو لمس کنم -به چی فکر میکنی اسماعیل؟؟ باصدای محمدمهدی به خودم اومدم لبخندی زدمو گفتم -به ۱۲ سال قبل، به ام‌القریٰ، به مدینه، و خاطرات خوب و بدی که تو مسیر گذشت. حوصله داری بشنوی؟؟ با دیدن شوق و اشتیاقی که تو محمدمهدی برای شنیدن حرفام بود مصمم شدم خاطرات خودمو....... مو به مو براش تعریف کنم. و اون هم با حوصله و آرامش خاصی به حرفام گوش میداد و خم به ابرو نمیاورد. خاطراتی که برمیگرده به دوازده سال قبل دقیقاً سالی که تازه ۱۸ سالم شده بود. •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
📌بچه‌ای که داره، بچه نیست. 👈🏻مامان جان این بچه‌ها بزرگ می‌شن، ولی ترس‌هاشون بزرگ‌تر از خودشون می‌مونه! اضطراب رو جدی بگیرید. چون هر زخم کوچیکی که امروز می‌زنید، فردای اون‌ها رو زخمی‌تر می‌کنه.
👈 ۴۵۶ 👇 🙏 ماه ۱۴۰۳ 🤏 ثواب قرائت، هدیه محضر مبارک و پدر و مادر و همسر و فرزندان بزرگوارشان علیهم‌السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک تداوم بینهایت اڪنون هاست... ماموریت ما در زندگے بے مشڪل زیستن نیست "با زیستن" است... تصمیم بگیرید ڪه معیار هاے خود را به خاطر چیزے ڪه ڪاملا در اختیارتان است یعنے "وجود خودتان" بالا ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖اسم رمان جدید 💖 نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی با ما همـــراه باشـــــید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۱۰ نکته👇👇 اسامی بانوان موجود در داستان مستعار میباشد نکته👆👆 -الو آبجی صدات قطع و وصل میشه نمیتونم بیام کمکت من قراره برای مصاحبه برم ایرانشهر..... صدات نمیاد خداحافظ بچه‌هات هم ببوس. سارا پشت خط بود اصرار میکرد که تو اسباب‌کشی برم کمک اون و شوهرش. از قضا هیچکس از ثبت‌نام من و ناصر و قبولی تو حوزه خبر نداشت. ناصر دو سالی از من کوچکتر بود به همین خاطر اختلافات زیادی باهم داشتیم. هرچی من درس‌خون بودم و ترسو اون جسور بود و اهل کار. ناصر کار فنی رو خیلی دوست داشت برعکس من که فقط به فکر درس بودم و حتی نمی‌تونستم یه پیچ رو محکم ببندم. هرجوری بود سارا رو پیچوندم و با مامان سوار اتوبوس شدمو به سمت ایرانشهر راه افتادیم. از قضا مدیر حوزه امیرالمومنین ایرانشهر خونش نبود که از من مصاحبه بگیره به همین منظور دست از پا درازتر برگشتیم زاهدان. رفتم پیش حوزه امام صادق زاهدان حاج‌آقا «آقازاده» که ترک تبریزی بود. یه اقای مهربون و دلسوز. با پیشنهاد اقای آقازاده پروندمو انتقال دادم زاهدان و شدم طلبه حوزه امام صادق زاهدان از خوشحالی ذوق مرگ شده بودم شب تا صبح خواب نداشتم خدا میدونه چقدر جون کندم و خدا میدونه چقدر تو نمازام التماس میکردم که طلبه بشم. آخرش هم عنایت خدا و اهلبیت علیهم‌السلام شامل حالم شد و شدم طلبه. ۸۶/۶/۱۱ اولین روز طلبگی مصادف بود با یه اتفاق تلخ و فراموش نشدنی. بعد از نماز صبح شروع کردم به خواندن دعای عهد. مشغول خواندن بودم که تلفن زنگ خورد سرمو از رو مفاتیح بلند کردم یعنی کی میتونه باشه این وقته صبح؟ -الو بفرمایید -سلام اسماعیل مامان خونه‌ست؟ -سلام جواد تویی( جواد داماد بزرگ خانواده‌مونه، یه شخصیت بی روح و احساس که تو این زمینه از ۷پشت باهم غریبه‌ایم) آره خونه‌ست یه لحظه گوشی گوشی تلفن و دادم به مامان و مشغول خوندن دعای عهد شدم، صدای مامان من رو جلب خودش کرد -کی بردین بیمارستان؟ الان حالش چطوره؟ بچه چطوره دیدیش؟ چیییییی؟ مُرده؟؟؟ مثل جن‌زده‌ها سر از مفاتیح برداشتم و دویدم سمت تلفن و با هزار دلهره که تصورش هم سخته از مامان پرسیدم -چی شده مامان جواد چی میگه؟ کی مرده؟ مامان بود و گریه‌هاش مامان بود و استرس‌هاش مامان بود و سکوت تلخ گوشی رو از مامان گرفتم -الو جواد مامان چی میگه؟ بهاره کجاست؟ -فقط بیاین بیمارستان -خب چی شده؟ بهاره وضع حمل کرده؟؟ -آره -خب حالش چطوره؟ -خوبه -بچه چی؟؟ الو جواد با توام پرسیدم بچه حالش چطوره؟ بعد از یه مکث طولانی جواد حرفی زد که دنیا رو سرم خراب شد -مرده! اولین روز طلبگی با مرگ نوزادی شروع شد که بعد از هشت سال چشم انتظاری قرار بود به دنیا بیاد اما..... حالم خیلی بد بود بدتر از اونی که میشه تصور کرد. اولین روز درسیمو با خاطره‌ای تلخ آغاز کردم فقط خدا میدونه چقدر برامون سخت گذشت اسمشو گذاشته بودند فاطمه،، فاطمه کوچولویی که نیومده مرده بود. هر از گاهی پنجشنبه ها میرفتم سرخاکش و گریه میکردم. تو محیط حوزه آرامشمو حفظ میکردم چون دوست نداشتم کسی از من خبردار بشه. 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی